كتاب برگزيده:
جستجو در کتابخانه مهدوی:
بازدیده ترینها
کتاب ها شگفتی ها و عجایب دنیا در بعد از ظهور امام زمان (علیه السلام) (نمایش ها: ۹۷,۴۱۴) کتاب ها داستانهایی از امام زمان (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۹۶,۸۲۲) کتاب ها نشانه هایی از دولت موعود (نمایش ها: ۷۴,۴۵۵) کتاب ها میر مهر - جلوه های محبت امام زمان (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۶۰,۱۴۸) کتاب ها یکصد پرسش وپاسخ پیرامون امام زمان (علیه السلام) (نمایش ها: ۵۴,۷۹۰) کتاب ها سیمای مهدی موعود (عجل الله فرجه) در آیینه شعر فارسی (نمایش ها: ۵۴,۱۶۵) کتاب ها زمينه سازان انقلاب جهانى حضرت مهدى (نمایش ها: ۴۵,۵۰۰) کتاب ها تأملی در نشانه های حتمی ظهور (نمایش ها: ۴۴,۶۴۴) کتاب ها موعود شناسی و پاسخ به شبهات (نمایش ها: ۴۱,۱۹۳) کتاب ها مهدی منتظر (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۳۸,۷۵۳)
 صفحه اصلى » كتابخانه مهدوى » آخرین عروس - زندگی حضرت نرجس (علیها السلام)
كتابخانه مهدوى

کتاب ها آخرین عروس - زندگی حضرت نرجس (علیها السلام)

بخش بخش: كتابخانه مهدوى الشخص نویسنده: مهدی خدامیان آرانی تاريخ تاريخ: ۲ / ۱ / ۱۳۹۷ هـ.ش نمایش ها نمایش ها: ۵۹۴۸ نظرات نظرات: ۰

آخرین عروس

زندگی حضرت نرجس (علیها السلام)

نویسنده: مهدی خدامیان آرانی
چاپ بیستم، ۱۳۹۶
انتشارات: بهار دلها

فهرست

مقدمه
سلام بر آفتاب نکنید!
درد عشق را درمانی نیست!
در جستجوی ملکه ملک وجود
در انتظار نشانی از محبوبم!
بشارت آسمانی برای قلب من
سر سفره افطار دعا می کنی!
صدای بال کبوتران سفید
پیش به سوی فهم قرآن!
بوسه بر قدمهای آفتاب
تابلوی زیبای مرا ببینید!
دیدار آخرین فرزند آسمان
من ذخیره خدایی هستم

منابع

مقدمه
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَانِ الرَّحِیمِ

صدای رعد وبرق به گوشم می رسید، بلند شدم از پشت میله ها به بیرون نگاه کردم. همه جا تاریک بود وباران تندی می بارید.
نمی دانم چه شد که ناگهان بغضم ترکید. چند ساعتی بود که بازداشت شده بودم. شاید بخواهی بدانی ماجرا چه بود.
بهار سال ۸۷ بود ومن در شهر مدینه، مهمان پیامبرِ مهربانی ها بودم. در حرم پیامبر با چند جوان عرب در مورد آقا سخن گفته بودم؛ غافل از این که سخن گفتن در مورد آقا در این شهر جرم است.
وهّابی ها به من گفتند که تو را به دادگاه می بریم وباید محاکمه شوی. حدّاقل سه ماه در زندان خواهی بود.
حالا باید منتظر دادگاه می ماندم. نمی دانم چه شد که یاد مادرِ آقا افتادم. اشک در چشمانم حلقه زد وگفتم: "بانو! خودت کمکم کن!".
آن شب نذر کردم اگر نجات پیدا کنم، کتابی برای بانو بنویسم تا جوانان با ایشان وولادت فرزندش بیشتر آشنا شوند.
فکر می کنم یک ساعت بیشتر نگذشته بود که من آزاد ورها، دست بر پنجره های بقیع گرفته بودم واشک شوق می ریختم...
امروز خدا را شکر می کنم که توفیقم داد تا به نذر خود عمل کنم وکتابم را بنویسم.
این کتاب را آخرین عروس نام نهادم، زیرا همه می دانند که حضرت نرجس (علیها السلام) تا قبل از آغاز روزگار غیبت، آخرین عروسِ حضرت زهرا (علیها السلام) بوده است.
نمی دانم از آقا چگونه تشکر کنم که لطف وعنایت کرد وحالا کتاب، مهمانِ دستِ مهربان شماست.
برای ظهور آقا بیشتر دعا کنید.

مهدی خُدّامیان آرانی
قم، خرداد ۱۳۸۹

سلام بر آفتاب نکنید!

این بار می خواهی مرا کجا ببری؟
حق با توست، باید بدانی مقصد ما در این سفر کجاست.
آماده باش، می خواهم تو را به شهر "سامرّا" در شمال کشور عراق ببرم. ما به قرن سوّم هجری می رویم. سفری به عمق تاریخ!
چرا سامرّا؟ چرا قرن سوّم؟
می دانی که در طول سفر جواب همه سؤال های خود را می گیری؛ برای همین تصمیم خود را بگیر وهمراه من بیا!
همسفر خوبم!
ما وقت زیادی نداریم، باید سریع حرکت کنیم. سوار بر اسب خود می شویم وبه سوی عراق پیش می تازیم.
مدّتی می گذرد، دشت ها وبیابان ها را پشت سر می گذاریم. فکر می کنم ما دیگر به نزدیکی سامرّا رسیده باشیم.
آن برجِ متوکل است که به چشم می آید، این علامتِ آن است که راه زیادی تا مقصد نداریم.(۱)
اکنون به دروازه شهر رسیده ایم، بهتر است وارد شهر بشویم.
سامرّا چه شهر آبادی است! خیابان ها، بازارها وساختمان های زیبا!
هر جا را نگاه می کنی، قصرهای باشکوه می بینی!
آیا می خواهی نام بعضی از قصرها را برایت بگویم: قصر عروس، قصر صبح، قصر بستان.
خدا می داند که حکومت عبّاسی چقدر پول برای ساختن این قصرها مصرف کرده است. فقط در ساختن قصر عروس، سی میلیون درهم خرج شد، یعنی چیزی معادل ۱۵۰ میلیارد تومان.(۲)
در داخل شهر قدم می زنیم، تو از زیبایی این شهر تعجّب کرده ای! اینجا عروس شهرهای دنیاست ومی دانم دوست داری از تاریخ این شهر باخبر شوی.(۳)
الآن عبّاسیان بر جهان اسلام حکومت می کنند. آنها در ابتدا به اسم انتقام گرفتن از قاتلان امام حسین (علیه السلام) قیام کردند وحکومت اُمویان را سرنگون ساختند؛ امّا وقتی شیرینی حکومت را چشیدند، بزرگ ترین ستم ها را به امامان نمودند.
حتماً شنیده ای که "هارون"، خلیفه عبّاسی، امام کاظم (علیه السلام) را سال ها در بغداد زندانی کرد وسرانجام آن حضرت را شهید کرد.
وقتی "مأمون" به خلافت رسید پایتخت خود را به خراسان انتقال داد وامام رضا (علیه السلام) را مجبور کرد تا ولایت عهدی را قبول کند وآن حضرت را مظلومانه به شهادت رسانید. امام جواد (علیه السلام) هم به دست یکی دیگر از خلفای عباسی به شهادت رسید.
وقتی حکومت به دست "متوکل" رسید پایتخت خود را به سامرّا منتقل کرد وامام هادی (علیه السلام) را از مدینه به این شهر آورد. الآن امام هادی (علیه السلام) همراه با تنها فرزندش، حسن عسکری (علیه السلام) در این شهر زندگی می کنند.(۴)
البته فکر نکنی که امام هادی (علیه السلام) این شهر را برای زندگی انتخاب کرده است، بلکه حکومت عبّاسیان او را مجبور به این کار ساخته است.

* * *

وقتی به مردم نگاه می کنی می بینی که بیشتر آنها تُرک هستند. تعجّب می کنی، اینجا کشوری عربی است، پس این همه تُرک اینجا چه می کنند؟
خوب است از آن پیرمرد که آنجا ایستاده است این سؤال را بپرسیم:
- پدر جان! چرا در این شهر این همه تُرک زندگی می کنند؟
- مگر نمی دانی اصلاً این شهر برای آنها ساخته شده است؟
- نه، ما خبر نداریم.
- مأمون در حکومت خود به ایرانی ها خیلی بها می داد؛ امّا آنها به اهل بیت (علیهم السلام) علاقه زیادی نشان می دادند وهمین باعث مشکلات زیادی در نهادهای حکومتی می شد؛ برای همین بعد از مأمون، عبّاسیان تصمیم گرفتند از ترک های کشور ترکیه - که بیشتر آنها سُنی مذهب بودند - استفاده کنند. آنها سربازان تُرک را استخدام کردند وبه بغداد آوردند.
- اگر این تُرک ها به بغداد آورده شدند پس چرا حالا در سامّرا هستند؟
- شهر بغداد گنجایش این همه جمعیت را نداشت. در ضمن ترک ها در این شهر به مال وناموس مردم رحم نمی کردند. عبّاسیان دیدند که اگر این وضع ادامه پیدا کند مردم شورش خواهند کرد. برای همین آنها شهر سامرّا را ساختند ونیروی نظامی خود را - که همان ترک ها بودند - به سامرّا منتقل کردند وسپس خودِ عبّاسیان هم به اینجا آمدند.(۵)
- یعنی الآن سامرّا پایتخت جهان اسلام شده است؟
- مگر نمی دانی در حال حاضر خلیفه مسلمانان - مُعتَزّ عبّاسی - در این شهر است؟
- پس این کاخ های باشکوه برای خلیفه است؟
- آری. او در این شهر کاخ های زیادی ساخته است. اصلاً می دانی چرا این شهر را "سامرّا" نامیده اند؟
- نه.
- اصل اسم این شهر "سُرَّ مَنْ رأی" بوده است. یعنی "شاد شد هر کس اینجا را دید"، مردم برای راحتی تلفّظ، آن را خلاصه کردند وبه آن "سامرّا" گفتند. عبّاسیان پول زیادی صرف ساختن این شهر کردند.(۶)
ما دیگر به جواب های خود رسیده ایم. از پیرمرد تشکر می کنیم وبه راه خود ادامه می دهیم.

* * *

- آقای نویسنده! چقدر مرا در این شهر راه می بری؟
- حوصله کن، عزیزم!
- من می خواهم به خانه امام هادی (علیه السلام) بروم، ساعتی است که مرا در این شهر می چرخانی.
- اینجا یک شهر نظامی است، ما به راحتی نمی توانیم به خانه امام برویم. خطر دارد، می فهمی! خطر کشته شدن!
تو از شنیدن این سخن من تعجّب می کنی.
عبّاسیان هر گونه رفت وآمد به خانه امام را بازرسی می کنند، آنها امام هادی وامام حسن عسکری (علیهما السلام) را در شرایط بسیار سختی قرار داده اند.
اکنون ما به محلّه "عَسکر" می رسیم. اینجا یکی از محلّه های بالاشهر سامرّا است.
حتماً می دانی "عسکر" در زبان عربی به معنای "لشکر" است، در این محلّه فقط فرماندهان لشکر عبّاسیان زندگی می کنند.
تعجّب کرده ای که چرا تو را به اینجا آورده ام!
مگر نمی دانی که امام در همین محل زندگی می کند. آیا تا به حال فکر کرده ای چرا امام یازدهم به "عسکری" مشهور شده است؟
علّت این نامگذاری این است که امام در همین محلّه زندگی می کند.(۷)
عبّاسیان، امام وخانواده اش را مجبور کرده اند در اینجا باشند تا بتوانند همه رفت وآمدها را به خانه او زیر نظر بگیرند.
نمی دانم آیا شنیده ای امام از مردم خواسته است که به او سلام نکنند؟ آری، در این شهر سلام کردن به امام جرم است!
حتماً شنیده ای وقتی کسی را به جایی تبعید می کنند او باید در وقت های معینی به نزد مأموران دولتی رفته وحضور خودش در آن شهر را اعلام کند. امام در روزهای دوشنبه وپنج شنبه باید به نزد خلیفه برود.(۸)
وقتی که امام از خانه خارج می شود تا خود را به قصر برساند عدّه ای از شیعیان از فرصت استفاده می کنند ودر راه می ایستند تا امام را ببینند.
امام به آنها پیغام داده است که هرگز به او سلام نکنند زیرا این کار برای آنها بسیار خطرناک است وسزایی جز کشته شدن ندارد.(۹)
می دانم که باور کردن آن سخت است، چرا باید سلام کردن به فرزند پیامبر جرم باشد؟ این همان مظلومیتی است که تا به حال کسی به آن توجّه نکرده است!
هر چند امام حسین (علیه السلام) در روز عاشورا غریب ومظلوم بود؛ امّا یارانی وفادار داشت که تا آخرین لحظه بر گرد وجودش همچون پروانه می چرخیدند.
امّا جانم فدای غربت امامی که در این شهر تنهای تنهاست، هیچ یار ویاور وآشنایی ندارد، دوستان او هم غریب ومظلومند!
آیا دوست داری قصّه چوب شکسته شده را برایت بگویم تا با مظلومیت امام خود بیشتر آشنا شوی؟
در این روزگار هر خانه نیاز به هیزم های زیادی دارد تا با آن غذا بپزند ودر فصل سرما خانه را با آن گرم کنند.
شخصی به نام "داوود بن اسود" برای خانه امام عسکری (رحمهم الله) هیزم تهیه می کرد. یک روز امام او را صدا زد وبه او چوب بزرگی داد وگفت: "این چوب را بگیر وبه بغداد برو وبه نماینده من در آنجا تحویل بده".
داوود خیلی تعجّب کرد، آخر بغداد شهر بزرگی است وهیزم های زیادی در آن شهر وجود دارد، چه حکمتی است که امام از او می خواهد این همه راه برود واین چوب را به بغداد ببرد.
به هر حال سوار بر اسب خود شد وبه سوی بغداد حرکت کرد.
در میانه راه به کاروانی برخورد کرد، او خیلی عجله داشت. شتری جلوی راه او را بسته بود، با آن چوب محکم به شتر زد تا شتر کنار برود وراه باز شود ولی چوب شکست. شکسته شدن چوب همان وریختن نامه ها همان!
گویا امام در داخل این چوب نامه هایی را مخفی کرده بود وداوود از آن خبر نداشت.
وای! اگر مأمور اطلاعاتی عبّاسیان این صحنه را ببیند چه خواهد شد؟
خون همه کسانی که اسمشان در این نامه ها آمده است ریخته خواهد شد.
داوود سریع از اسب پیاده شد وهمه نامه ها را جمع کرد وبا عجله از آنجا دور شد.
در این نامه ها، جواب سؤال های شیعیان نوشته شده بود؛ ولی امام عسکری (علیه السلام) برای ارسال آنها با مشکلات فراوانی روبرو بوده است.
فکر می کنم با شنیدن این داستان با گوشه ای از شرایط سختی که بر امام می گذرد آشنا شده ای.(۱۰)

* * *

اکنون، ما آرام آرام در محلّه عسکر قدم برمی داریم، من می خواهم درِ خانه امام را به تو نشان بدهم.
از تو می خواهم وقتی به آنجا رسیدیم بی تابی نکنی! نگویی که می خواهم امام را ببینم. گفته باشم این کار خطرناک است!
قدری راه می رویم. نسیم میوزد، بوی بهشت به مشام می رسد، آنجا خانه آفتاب است.
با بی قراری ووجدی که داری سلام می کنی:
سلام بر آقا ومولای من!
سلام بر نور خدا در زمین!
تو می خواهی به سوی بهشت بروی، من دست تو را می گیرم!
کجا می روی؟
تو به خود می آیی وسپس می گویی: دستِ خودم نبود! بعد از یک عمر آرزو، به اینجا رسیده ام، امامِ من در چند قدمی من است ومن نمی توانم او را ببینم!

* * *

آنجا چند مأمور ایستاده اند. آنها به ما نگاه می کنند. زود اشک چشمانت را پاک کن! باید فکری بکنیم.
- شما کجا می روید!
- ما به درِ خانه قاضی شهر می رویم.
- چرا رفیقت گریه کرده است؟
- بعضی از نامردها، همه سرمایه ما را گرفته اند.
وقتی این را می گویم، آنها اجازه می دهند که برویم. بیا تا به درِ خانه قاضی برویم که حرف من دروغ نباشد.
خانه قاضی آنجاست. تو به من نگاه می کنی ومی گویی: چقدر قشنگ جواب دادی! این نامردها، همه سرمایه ما را گرفته اند.
ناراحت نباش، ما باید برای روزگاری که امام زمان (علیه السلام) از دیده ها پنهان می شود آمادگی پیدا کنیم. من شنیده ام امام دوازدهم ما، غیبتی طولانی خواهد داشت.
اگر همه شیعیان می توانستند به راحتی امام خود را ببینند وبا او ارتباط داشته باشند در دوران غیبت فرزندش نمی دانستند چه کنند؛ امّا الآن شیعیان کم کم برای روزگار غیبت آماده می شوند.
تو اکنون تا درِ خانه امام آمدی، ولی نتوانستی او را ببینی، تو می توانی در روزگار غیبت هم دوام بیاوری!

* * *

بیا به مسجد شهر برویم تا در آنجا نماز بخوانیم. مسجد کجاست؟ این که دیگر سؤال نمی خواهد. مسجد در کنار برج متوکل واقع شده است.
آن برج آن قدر بلند است که به راحتی می توانی آن را ببینی.
چه مسجد بزرگی! چقدر با صفا! چند نهر آب از میان آن عبور می کند.(۱۱)
این مسجد چقدر شلوغ است. مردم در صف های مرتّب نشسته اند ومنتظر آمدن خلیفه می باشند.
با آمدن خلیفه همه از جا بلند می شوند. آنها اعتقاد دارند که این خلیفه، نماینده خدا بر روی زمین است.
آنها خیال می کنند همه اسلام در این خلیفه جلوه کرده است. هر کس با خلیفه مخالف باشد با اسلام مخالف است! امروز این حکومت، ادامه حکومت پیامبر است وهمه باید آن را تأیید کنند!
آنها فراموش کرده اند که این حکومت، بسیاری از فرزندان پیامبر را شهید کرده است.
امروز خلیفه، فرزند پیامبر را در خانه اش زندانی کرده وآزادی را از او گرفته است.
کسی حق ندارد به این چیزها فکر کند. فکر کردن در این روزگار جرم است.
تعجّب می کنی که چگونه هزاران نفر پشت سر یک ستمگر نماز می خوانند؟
مگر نمی دانی سال هاست که این مردم، پشت هر کس وناکسی نماز می خوانند؟(۱۲)
فقط ما شیعیان هستیم که می گوییم باید امامِ جماعت، عادل باشد.(۱۳)
بیا جلو برویم تا خلیفه را ببینم. نگاه کن! این خلیفه که خیلی جوان است.(۱۴)
نماز جماعت برپا می شود، من وتو، پشت سر خلیفه نماز می خوانیم. این نماز برای این است که جانمان در امان باشد وکسی به ما شک نکند.
به سجده می روم، از خدا می خواهم یک آشنا در این شهر پیدا کنیم تا بتوانیم چند روزی در این شهر بمانیم.
به طرف درِ مسجد حرکت می کنیم. همین که از مسجد بیرون می رویم، پیرمردی به سوی ما می آید. به دلم افتاده که او از شیعیان است. او فهمیده است که ما در این شهر غریب هستیم. از ما دعوت می کند وما را به خانه می برد.
خیلی زود همه چیز روشن می شود، حدس من درست بود. او از شیعیان امام عسکری (علیه السلام) است. نام او بِشر انصاری است. به هر حال ما می توانیم چند روزی در این شهر بمانیم.
تو رو به او می کنی ومی گویی:
- چگونه می شود به خانه امام برویم؟ من می خواهم آن حضرت را ببینم.
- این کار بسیار خطرناکی است، پسرم!
- من همه خطرات آن را به جان می خرم.
- عزیزم! با رفتن ما به خانه امام عسکری (علیه السلام) برای آن حضرت دردسر درست می شود. چند مدّت پیش عدّه ای از شیعیان به خانه امام رفتند، وقتی خبر به خلیفه رسید امام را برای مدّتی زندانی کرد. آیا حاضر هستی برای امام مشکلی پیش بیاید؟
وتو به فکر فرو می روی. تو هرگز حاضر نیستی که به خاطر رسیدن به آرزویت، مشکلی برای امام پیش بیاید.

* * *

خورشید طلوع می کند، شهر سامرّا زیر نور آفتاب می درخشد، می دانم که این شهر زیبا دیگر برای تو جلوه ای ندارد، دلت گرفته است. طوری نگاهم می کنی گویی که پشیمان هستی همسفرم شده ای:
- تو دیگر چه نویسنده ای هستی؟
- مگر چه شده است؟
- مرا به این شهر آوردی که بیشتر دلم را بسوزانی وفقط مظلومیت امامم را به من نشان بدهی! من دیگر در شهری که سلام به آفتاب جرم است نمی مانم.
- حق با توست. من نمی دانستم که در این شهر، این قدر خفقان است.
تو وسایل خودت را جمع می کنی ومی خواهی مرا تنها بگذاری وبروی.
تمام غم های دنیا به سراغم می آید، من تازه به تو عادت کرده ام. از همه دنیای به این بزرگی، دلخوشی من فقط تو بودی! تو هم که می خواهی تنهایم بگذاری!
سرانجام می روی ودل مرا همراه خود می کشانی. من تصمیم دارم تا دروازه شهر همراهت بیایم.
نگاهت می کنم. تو به جای این که به سوی دروازه بروی به سوی محلّه عسکر می روی. فکر می کنم می خواهی درِ خانه امام را برای آخرین بار ببینی.
من هم همراه تو می آیم. چند مأمور آنجا ایستاده اند. تو می ایستی ولبخند می زنی. باید دوباره به بهانه رفتن به خانه قاضی از این کوچه عبور کنیم.
دوباره در کنار هم هستیم. از کوچه عبور می کنیم. عطر بال فرشته ها را می توان حس کرد، بوی باران، بوی آسمان، بوی بهشت به مشام می رسد.
کاش می شد فقط یک دقیقه به خانه امام می رفتیم. کاش می شد بر درِ خانه محبوب بوسه ای می زدیم ومی رفتیم.
آرام آرام از کنار خانه امام عبور می کنیم وسپس از کنار مأموران می گذریم. از خمِ کوچه که عبور می کنیم نفس راحتی می کشیم.
آنجا را نگاه کن!
آن مادر را می گویم که کنار کوچه ایستاده است، گویا خسته شده است. مقداری بار همراه خود دارد.
تو جلو می روی می خواهی به این مادرِ پیر کمک کنی. سلام می کنی واز او می خواهی تا اجازه بدهد وسایلش را به خانه اش ببری.
او قبول می کند وخیلی خوشحال می شود. من جلو می آیم واز تو می خواهم مقداری از آن وسائل را به من بدهی قبول نمی کنی ومی گویی تو برو همان قلمت را نگه دار!!
معلوم می شود که هنوز از من دلخور هستی.
قدری راه می رویم. مادر می گوید که خانه من این جاست. تو وسایلش را زمین می گذاری.
اکنون او نگاهی به تو می کند ومی گوید: پسرم! اجر تو با مادرم، زهرا!
با شنیدن نام حضرت زهرا (علیها السلام) اشک در چشمانت حلقه می زند. مادر به تو خیره می شود می فهمد که تو آشنایی! غریبه نیستی!
او اصرار می کند که باید به خانه اش بروی. هر چه می گویی: "من باید بروم"، قبول نمی کند. او می خواهد تا با یک نوشیدنی، گلویی تازه کنی.
سرانجام قبول می کنی ومی خواهی وارد خانه بشوی؛ امّا به سوی من می آیی. تو می خواهی مرا نیز همراه خود ببری.
می دانستم خیلی با معرفت هستی!

* * *

روی تخت در حیاط خانه نشسته ایم. زیر درخت خرما!
مادر رفته است برای ما نوشیدنی بیاورد. رو به من می کنی ومی خواهی که در مورد این مادر سؤال کنم.
مادر برای ما نوشیدنی آورده است: "بفرمایید. قابل شما را ندارد".
بعد از مدتّی، من رو به مادر می کنم ومی گویم:
- ببخشید! آیا شما از فرزندان حضرت زهرا (علیها السلام) هستید؟
- آری، من دختر امام جواد (علیه السلام) هستم.
- وای! شما خواهر امام هادی (علیه السلام) هستید؟ باورم نمی شود، درست شنیدم؟
- بله، پسرم! درست شنیدی.
- نام شما چیست؟
- حکیمه.
- چرا شما از مدینه به این شهر آمدید؟
- من همراه برادرم امام هادی (علیه السلام) در مدینه زندگی می کردم؛ امّا خلیفه عبّاسی برادرم را مجبور کرد به این شهر بیاید. من هم به اینجا آمدم. مگر شما نمی دانید او در این شهر غریب است؟ دلخوشی او به من است.(۱۵)
متوجّه تو می شوم؛ چرا از جای خود بلند شدی ودست به سینه گرفته ای!
باید در حضور دختر وخواهرِ امام به احترام ایستاد!
حق با توست، یادت هست وقتی قم می رفتیم، زیارت حضرت معصومه (علیها السلام) چنین سلام می گفتیم: "سلام بر تو ای دختر امام، ای خواهر امام، ای عمّه امام".(۱۶)
حکیمه هم مانند حضرت معصومه (علیها السلام) است: او دخترامام جواد (علیه السلام)، خواهر امام هادی (علیه السلام) وعمّه امام عسکری (علیه السلام) است.

* * *

- باید فرصت را غنیمت بشماری، باید بنویسی! تو باید جوانان را با حکیمه بیشتر آشنا کنی.
- باشد. می نویسم. مقداری صبر داشته باش.
اکنون رو به حکیمه می کنم ومی گویم: "آیا می شود برای جوانان خاطره زیبایی تعریف کنید تا آن را بنویسم".
او به فکر فرو می رود، دقایقی می گذرد. حکیمه رو به من می کند ومی گوید: "فکر می کنم بهتر است خاطره آخرین عروس را برای شما بگویم".
می دانم تو هم دوست داری این خاطره را بشنوی.
خاطره آخرین عروس!
همسفرم! من وتو آماده ایم تا این خاطره را بشنویم. گویا حکیمه از ما می خواهد به سفری برویم. سفری دور ودراز!
باید به اروپا برویم، به سرزمین "روم"، قصر امپراتوری.
ما در آنجا با دختری به نام "ملیکا" آشنا می شویم...
درد عشق را درمانی نیست!
- مادر! به من چند روزی فرصت بده!
- برای چه؟
- می خواهم در مورد همسر آینده ام فکر کنم وتصمیم بگیرم.
- این کار فکر کردن نمی خواهد. آخر چه کسی بهتر از پسر عمویت برای تو پیدا می شود؟
مادر نزدیک می آید وروی ملیکا را می بوسد. او آرزو دارد دخترش هر چه زودتر ازدواج کند. اگر این ازدواج صورت بگیرد به زودی ملیکا، ملکه کشور روم خواهد شد.(۱۷)
همه دختران روم آرزو دارند که جای ملیکا باشند؛ امّا چرا ملیکا روی خوشی به این ازدواج نشان نمی دهد؟ آیا او دلباخته مرد دیگری شده است؟ آیا او عشقِ دیگری در دل دارد؟
مادرِ ملیکا از اتاق بیرون می رود. ملیکا از جا برمی خیزد وبه سمت پنجره می رود. هیچ کس از رازِ دل او خبر ندارد.
درست است که او در قصر زندگی می کند؛ امّا این قصر برای او زندان است. این زندگی پر زرق وبرق برایش هیچ جلوه ای ندارد.
همه روی زرد ملیکا را می بینند ونمی دانند در درون او چه شوری برپاست. مادر خیال می کند که او گرفتار عشق دیگری شده است. امّا ملیکا گرفتار شک شده است.
او از کودکی به خدا ومسیح اعتقاد داشت وبه کلیسا می رفت ومانند همه مردم به سخنان کشیش های مسیحی گوش می داد.
کشیش ها که همان روحانیون مسیحی بودند مردم را به تَرک دنیا دعوت کرده واز آنها می خواستند تا به فکر آخرت خود باشند واز جمع کردن مالِ دنیا دوری کنند.
آن روزها چهره کشیش ها برای ملیکا چهره ای آسمانی بود، کشیش ها کسانی بودند که می توانستند گناهان مردم را ببخشند.
ملیکا می دید آنها چنان از آتش جهنّم وعذاب خدا سخن می گویند که همه دچار ترس می شوند. مردم برای اعتراف به نزد آنها می رفتند تا خدا گناه آنها را ببخشد.
او که بزرگ تر شد چیزهایی را دید که به دینِ آنها شک کرد. او می دید کشیش ها که از تَرک دنیا سخن می گویند، وقتی به این قصر می آیند چگونه برای گرفتن سکه های طلا، هجوم می آورند!
ملیکا چیزهای زیادی را در این قصر دیده بود. صدای قهقهه مستانه کشیش ها را شنیده بود.
او بارها دیده بود که چگونه کشیش ها با شکم های برآمده، ظرف های طلایی غذا را پیش کشیده ومشغول خوردن می شدند!
او به دینی که اینان رهبرانش بودند شک کرده بود، درست است که او دختری از خانواده قیصر روم بود؛ امّا نمی توانست ببیند که دینِ خدا، بازیچه گروهی بشود که خود را بزرگانِ دین می دانند ونان حکومت روم را می خورند!
او از این کشیش ها، مأیوس شده است امّا هرگز از خدا جدا نشده است.
او از این جماعت بدش می آید ولی خدا را دوست دارد وبه عیسی (علیه السلام) ومریم مقدّس (علیها السلام) عشق میورزد.
هر چه او به دینی که کشیش ها از آن دم می زدند بیشتر شک می کرد، راز ونیازش با خدا بیشتر می شد.
ملیکا از خدا می خواهد او را نجات بدهد. او از همه چیز وهمه کس خسته شده است ولی از خدا ودوستان خدا دل نکنده است. او منتظر است تا لطف خدا به سوی او بیاید.
او می داند که اگر با پسر عمویش ازدواج کند تا آخر عمر باید به وضع موجود، راضی باشد.
اگر روحانیون بفهمند که ملکه آینده روم به قداست آنها شک دارد چیزی جز مرگ در انتظار او نخواهد بود.
آنها آن قدر قدرت دارند که حتّی ملکه آینده روم را می توانند به قتل برسانند. آنها هرگز شمشیر به دست نمی گیرند تا ملکه را به قتل برسانند، بلکه اسلحه ای بسیار قدرتمندتر از شمشیر دارند.
کافی است آنها به مردم بگویند که ملکه مرتّد شده وبه دین خدا پشت کرده است، آن وقت می بینی چگونه مردمی که تا دیروز ساکت وآرام بودند، آشوب به پا کرده وبه قصر حمله می کنند تا برای خشنودی ورضایت خدا، ملکه را بکشند.
فکر می کنم دیگر فهمیدی که چرا ملیکا نمی خواهد با پسر عمویش ازدواج کند. او از جنس این مردم نیست. خدا به او چیزی داده که به خیلی ها نداده است.
خدا به ملیکا، قدرت فکر کردن داده است. گویا تنها عیب او این است که فکر می کند!!
امروز کسی نباید خودش فکر کند. روحانیونی که نانِ حکومت می خورند به جای همه فکر می کنند. وظیفه مردم فقط اطاعت بدون چون وچرا از آنهاست. آنها می گویند که رضایت خدا ومسیح فقط در این اطاعت است.
در این روزگار هر کس که می فهمد باید سکوت کند وگرنه سزایش مرگ است.
آخر چگونه ممکن است خدا کلید بهشت را به کسانی بدهد که دم از خدا می زنند واز سفره حکومت قیصر نان می خورند؟

* * *

چند روز می گذرد وملیکا خبردار می شود که باید خود را برای مراسم عروسی آماده کند.
پدربزرگ او، قیصر دستور داده است تا این عروسی هر چه زودتر برگزار شود. حتماً می دانی در روم به پادشاهی که کشور را اداره می کند "قیصر" می گویند. ملیکا، نوه قیصر روم است.
او دستور داده است تا سران وبزرگان از سراسر کشور در پایتخت جمع بشوند. پیش بینی می شود که تعداد آنها به چهار هزار نفر برسد.
سیصد نفر از روحانیون کلیسا هم دعوت شده اند تا در این مراسم حضور داشته باشند. قصر بزرگ وزیبایی برای این مراسم در نظر گرفته شده است.
قیصر می خواهد برای ملکه آینده روم جشن بزرگی بگیرد، جشنی که نشانه اقتدار وعظمت خاندانش باشد.
ملیکا هیچ چاره ای ندارد، باید به این عروسی رضایت بدهد.(۱۸)
اکنون، تمام قصر غرق نور است، عدّه ای می رقصند وگروهی هم می نوازند. همه مهمانان آمده اند وقیصر بر روی تخت خود نشسته است.
درِ قصر باز می شود، داماد در حالی که گروهی او را همراهی می کنند وارد می شود.
او به سوی قیصر می آید، خم می شود ودست قیصر را می بوسد وبه سوی تخت دامادی می رود تا بر روی آن بنشیند.
همه کف می زنند وسوت می کشند، داماد افتخار می کند که امشب زیباترین دختر روم، همسر او می شود.
او می خواهد بر روی تخت بنشیند که ناگهان همه چیز می لرزد!
زلزله ای سهمگین، همه را به وحشت می اندازد. آن قدر سریع که فرصت فرار یا ماندن را به هیچ کس نمی دهد.
همه چیز در یک لحظه اتفاق می افتد، گرد وغبار همه جا را فرا می گیرد. پایه های تخت داماد شکسته وداماد بی هوش بر روی زمین افتاده است!
هیچ کس حرفی نمی زند، همه مات ومبهوت به هم نگاه می کنند، آیا عذابی نازل شده است؟
عروسی به هم می خورد، قیصر بسیار ناراحت می شود، چه راز ورمزی در کار است؟ هیچ کس نمی داند.(۱۹)

* * *

شب از نیمه گذشته وسکوت همه جا را فرا گرفته است. نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق ملیکا می تابد.
اکنون ملیکا خواب می بیند:
عیسی (علیه السلام) به این قصر آمده است. همه یاران او نیز آمده اند.
آیا شمعون را می شناسی؟ او وصی وجانشین حضرت عیسی (علیه السلام) است وملیکا هم از نسل اوست. شَمعُون، پدربزرگِ مادری ملیکا است.(۲۰)
هر جا را نگاه می کنی فرشتگان ایستاده اند. در وسط قصر منبری از نور گذاشته اند.
گویا همه، منتظر آمدن کسی هستند.
ملکیا در شگفتی می ماند، به راستی چه کسی قرار است به اینجا بیاید که عیسی (رحمهم الله) در انتظارش، سراپا ایستاده است؟
ناگهان در قصر باز می شود. مردانی نورانی وارد می شوند. بوی گل محمّدی به مشام می رسد. بانویی جوان ونورانی هم همراه آنها آمده است.
عیسی (علیه السلام) به استقبال آنها می رود، سلام می کند وخوش آمد می گوید: "سلام ودرود خدا بر تو ای آخرین پیامبر! ای محمّد!".
عیسی (علیه السلام) محمّد (صلی الله علیه وآله) را در آغوش می گیرد واز او می خواهد به قسمت پذیرایی قصر بروند.
همه می نشینند. چهره عیسی (علیه السلام) همچون گل شکفته شده وسکوت بر فضای قصر سایه افکنده است.
ملیکا فقط نگاه می کند. به راستی در اینجا چه خبر است؟
بعد از لحظاتی، محمّد (صلی الله علیه وآله) رو به عیسی (علیه السلام) می کند ومی گوید: "ای عیسی! جانشین تو، شمعون دختری به نام ملیکا دارد، من آمده ام او را برای یکی از فرزندانم خواستگاری کنم".
محمّد (صلی الله علیه وآله) با دست اشاره به جوانی می کند که در کنارش نشسته است. ملیکا نگاه می کند جوانی را می بیند که صورتش چون ماه می درخشد. این جوان، امام یازدهم شیعیان ونام او "حسن" است.
محمّد (صلی الله علیه وآله) منتظر جواب است. در این هنگام عیسی (علیه السلام) رو به شمعون، پدربزرگ ملیکا می کند ومی گوید: "ای شمعون! سعادت وخوشبختی به سوی تو آمده است. آیا دخترت ملیکا را به عقد ازدواج فرزند محمّد در می آوری؟".
اشک شوق در چشمان شمعون حلقه می زند وبعد نگاهی به دخترش ملیکا می کند ومی گوید: "آری، با کمال افتخار قبول می کنم".
محمّد (صلی الله علیه وآله) از جا برمی خیزد وبر بالای منبری از نور قرار می گیرد وخطبه عقد را می خواند: "بسم الله الرّحمن الرّحیم؛ امشب ملیکا، دختر شمعون را به ازدواج یازدهمین امام بعد از خود، حسن در آوردم. شاهدان این ازدواج، عیسی وشمعون وحواریون وعلی وفاطمه وهمه خاندان من هستند".
وقتی سخن محمّد (صلی الله علیه وآله) تمام می شود همه به یکدیگر تبریک می گویند وهمه جا غرق نور می شود.(۲۱)

* * *

ملیکا از خواب بیدار می شود. نور مهتاب به داخل اتاق تابیده است. او از روی تخت بلند می شود به کنار پنجره می آید: خدایا این چه خوابی بود من دیدم!
او می فهمد که عشقی آسمانی در قلب او منزل کرده است. او احساس می کند که حسن (علیه السلام) را دوست دارد.
یا مریم مقدّس! من چه کنم!
آیا این خواب را برای مادرم بگویم؟ آیا می توانم پدر بزرگ را از این راز با خبر کنم؟
نه، او نباید این کار را بکند. ملیکا نمی تواند به آنها بگوید که عاشق فرزند محمّد (صلی الله علیه وآله) شده است؟
آخر چگونه ممکن است که نوه قیصر روم بخواهد با فرزند پیامبر مسلمانان ازدواج کند؟
مدّت هاست که میان مسلمانان ومسیحیان جنگ است. کافی است آنها بفهمند که ملیکا به اسلام علاقه پیدا کرده است، آن وقت او را مجازات سختی خواهند کرد!
هیچ کس نباید از این خواب با خبر بشود.
این عشق آسمانی باید در قلب ملیکا مثل یک راز بماند.

* * *

چند روزی گذشته است وعشق دیدار جگر گوشه پیامبر در همه وجود ملیکا ریشه دوانده است.
رنگ او زرد شده وخواب وخوراک او نیز کم شده است. همه خیال می کنند که او بیمار شده است.
قیصر بهترین پزشکان را برای درمان ملیکا می آورد؛ امّا هیچ فایده ای ندارد. آنها درد او را نمی فهمند تا برایش درمانی داشته باشند.
ملیکا روز به روز لاغرتر می شود. چشمانش به گودی نشسته است. هیچ کس نمی داند چه شده است.
مادر برای او گریه می کند وغصّه می خورد که چگونه عروسی دخترش با زلزله ای به هم خورد. بعد از آن بیماری ناشناخته ای به سراغ ملیکا آمده است.
امروز قیصر، پدربزرگ ملیکا به عیادت او آمده است:
دخترم! ملیکا عزیزم! صدای مرا می شنوی!
ملیکا چشمان خود را باز می کند. نگاهش به چهره مهربان پدربزرگش می خورد که در کنارش نشسته است. اشک چشم او بر صورت ملیکا می چکد:
- دخترم! نمی دانم این چه بلایی بود که بر سر ما آمد؟ من آرزو داشتم که تو ملکه روم شوی؛ امّا دیدی که چه شد.
- گریه نکن پدربزرگ.
- چگونه گریه نکنم در حالی که تو را این گونه می بینم؟
- چیزی نیست. من راضی به رضای خدا هستم.
- دخترم! آیا خواسته ای از من نداری؟
- پدربزرگ! مسلمانان زیادی در زندان های تو شکنجه می شوند. آنها اسیر تو هستند. کاش همه آنها را آزاد می ساختی ودر حقّ آنها مهربانی می کردی، شاید مسیح ومریم مقدّس مرا شفا بدهند!
قیصر این سخن را می شنود وبه ملیکا قول می دهد که هر چه زودتر اسیران مسلمان را آزاد کند.
بعد از مدّتی به ملیکا خبر می رسد که گروهی از اسیران آزاد شده اند. او برای این که پدربزرگ خود را خوشحال کند، قدری غذا می خورد. پدربزرگ خشنود می شود ودستور می دهد تا همه مسلمانانی که در جنگ ها اسیر شده اند آزاد شوند.
اکنون ملیکا دست به دعا برمی دارد ومی گوید: "ای مریم مقدّس! من کاری کردم تا اسیران آزاد شوند، من دل آنها را شاد کردم. از تو می خواهم که دل مرا هم شاد کنی".
ملیکا منتظر است شاید بار دیگر در خواب محبوبش را ببیند. شاید یار آسمانی اش، حسن (علیه السلام) به دیدارش بیاید.(۲۲)

* * *

ملیکا اعتقاد دارد که مسیح، پسر خداست، برای همین او خدا را به حقّ پسرش می خواند تا شاید خدا به او نگاهی کند ومشکلش را حل کند.
امشب دل ملیکا خیلی گرفته است. هجران محبوب برای او سخت شده است. نیمه شب فرا می رسد. همه اهل قصر خواب هستند.
او از جای بر می خیزد وکنار پنجره می رود. نگاه به ستاره ها می کند. با محبوبش، حسن (علیه السلام) سخن می گوید: "تو کیستی که چنین مرا شیفته خود کردی ورفتی! تو کجا هستی، چرا سراغم نمی آیی! آیا درست است که مرا فراموش کنی".
بعد به یاد مریم مقدّس (علیها السلام) می افتد، اشک در چشمانش حلقه می زند، از صمیم دل او را به یاری می خواند.
ملیکا به سوی تخت خود می رود. هنوز صورتش خیس اشک است.
او نمی داند گره کار در کجاست؟ آن قدر گریه می کند تا به خواب می رود.
او خواب می بیند:
تمام قصر نورانی شده است. نگاه می کند هزاران فرشته به دیدارش آمده اند. گویا قرار است برای او مهمانان عزیزی بیایند.
او از جای خود بلند می شود وبا احترام می ایستد. ناگهان دو بانو از آسمان می آیند. بوی گلِ یاس به مشام ملیکا می رسد.
ملیکا نمی داند راز این بوی یاس چیست؟
ملیکا یکی از آنها را می شناسد، او مریم مقدّس (علیها السلام) است، سلام می کند وجواب می شنود؛ امّا دیگری را نمی شناسد.
ملیکا نگاه می کند، خدای من! او چقدر مهربان است. چهره اش بسیار آشناست.
مریم (علیها السلام) رو به او می کند ومی گوید: "دخترم! آیا این بانو را می شناسی؟ او فاطمه (علیها السلام) دختر محمّد (صلی الله علیه وآله) است. مادر همان کسی که تو را به عقد او درآورده اند".
ملیکا تا این سخن را می شنود از خود بی خود می شود. بر روی زمین می نشیند ودامن فاطمه (علیها السلام) را می گیرد وشروع به گریه می کند.
باید شکایت پسر را به پیش مادر برد.
مادر! چرا حسن به دیدارم نمی آید؟ او چرا مرا فراموش کرده است؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟
اگر قرار بود که مرا فراموش کند چرا مرا این چنین شیفته خود کرد؟
مگر من چه گناهی کرده ام که باید این چنین درد هجران بکشم؟
ملیکا همین طور گریه می کند واشک می ریزد. فاطمه (علیها السلام) در کنار او نشسته است وبا مهربانی به سخنانش گوش می دهد.
فاطمه (علیها السلام) اشک چشمان ملیکا را پاک می کند ومی گوید:
- آرام باش دخترم! آرام باش!
- چگونه آرام باشم. دردِ عشق را درمانی نیست، مادر!
- دخترم! آیا می دانی چرا فرزندم حسن به دیدارت نمی آید؟
- نه.
- تو بر دین مسحیت هستی. این دین تحریف شده است، این دین عیسی را پسر خدا می داند. این سخن کفر است. خدا هیچ پسری ندارد. خود عیسی (علیه السلام) هم از این سخن بیزار است. اگر دوست داری که خدا وعیسی (علیه السلام) از تو راضی باشند باید مسلمان بشوی. آن وقت فرزندم حسن به دیدار تو خواهد آمد.
- باشد. من چگونه باید مسلمان بشوم.
- با تمام وجودت بگو: "اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ الله، واَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله"، یعنی شهادت می دهم که خدایی جز الله نیست ومحمّد بنده او وفرستاده اوست.
ملیکا این کلمات را تکرار می کند. ناگهان آرامشی بس بزرگ را در وجود خویش احساس می کند.
آری، حالا ملیکا مسلمان شده وپیرو آخرین دین آسمانی گشته است.
اکنون فاطمه (علیها السلام) او را در آغوش می گیرد، ملیکا احساس می کند گویی در آغوش بهشت است.
فاطمه (علیها السلام) در حالی که لبخند می زند رو به او می کند ومی گوید: "منتظر فرزندم باش. من به او می گویم که به دیدارت بیاید".
ملیکا از شدّت شوق از خواب بیدار می شود. اشک در چشمانش حلقه می زند.
کجا رفتند آن عزیزان خدا؟!(۲۳)

* * *

ملیکا از جا برمی خیزد وبه سوی پنجره می رود، نگاهی به آسمان می کند. چشمانش به ستاره روشنی خیره می ماند.
او با خود سخن می گوید: بار خدایا! مرا برای چه برگزیده ای؟ بین این همه مسیحی که در این سوی جهان بی خبر وغافل زندگی می کنند مرا انتخاب کردی تا به دست بانویم فاطمه (علیه السلام) مسلمان بشوم.
این چه سعادت بزرگی است! او بی اختیار به سجده می رود تا خدا را شکر کند.
او منتظر است تا شب فرا برسد ومحبوبش به دیدارش بیاید.
نسیم میوزد وبوی بهشت می آید. حسن (علیه السلام) به دیدار ملیکا آمده است.
- آقای من! دل مرا اسیر محبّت خود کردی ورفتی!
- اگر من به دیدارت نیامدم برای این بود که تو هنوز مسلمان نشده بودی، بدان که هر شب مهمان تو خواهم بود.
از آن شب به بعد هر شب، حسن (علیه السلام) به دیدار ملیکا می آید. ملیکا در خواب او را می بیند وبا او سخن می گوید.
کم کم ملیکا می فهمد که حسن (علیه السلام)، امام است، او با مقام امام آشنا می شود ومی فهمد که خدا همه هستی را در دستِ امام قرار داده است.
حالِ ملیکا روز به روز بهتر می شود، خبر به قیصر می رسد. او خیلی خوشحال می شود. ملیکا دیگر با اشتها غذا می خورد وبعد از مدّتی سلامتی کامل خود را به دست می آورد.
او هر شب محبوب خود را می بیند، اگر چه این یک رؤیاست؛ امّا شیرینی آن، کمتر از واقعیت نیست.
او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد وبه دیدار آفتاب نائل شود.
روزها می گذرد واو در انتظار وصال است.(۲۴)

* * *

امشب فکری به ذهن ملیکا می رسد، او باید حرف دلش را به حسن (علیه السلام) بگوید. او تا کی می خواهد در هجران بسوزد؟ باید از محبوبش بخواهد که او را پیش خود ببرد.
رؤیای امشب فرا می رسد، حسن (علیه السلام) به دیدار او می آید. ملیکا سر به زیر می اندازد وآرام می گوید:
- آقای من! از همه دنیا دیدار شما مرا بس است؛ امّا می خواهم بدانم کی در کنار شما خواهم بود؟
- به زودی پدربزرگ تو، سپاهی را برای مبارزه با لشکر اسلام می فرستد. گروهی از کنیزان همراه این سپاه می روند. تو باید لباس یکی از این کنیزان را بپوشی وخودت را به شکل آنها در آوری.
- سرانجام این جنگ چه می شود؟
- در این جنگ، مسلمانان پیروز می شوند وهمه سربازان وکنیزان رومی اسیر می شوند. مسلمانان، کنیزان رومی را برای فروش به بغداد می برند. وقتی تو به بغداد برسی من کسی را به دنبال تو خواهم فرستاد. تو در آنجا منتظر پیک من باش!
ملیکا از شوق بیدار می شود. اکنون او باید پای در راه بنهد وبه سوی محبوب خود برود.
به راستی او چگونه می تواند از این قصر بیرون برود؟
ملیکا فکر می کند، به یاد یکی از کنیزان قصر می افتد که سال هاست او را می شناسد. ملیکا می تواند به او اعتماد کند واز او کمک بخواهد.
ملیکا با کنیز قصر صحبت کرده است وقرار شده که او برای ملیکا لباس کنیزها را تهیه کند. همه چیز با دقّت برنامه ریزی شده است.
خبر می رسد که سپاه روم به سوی سرزمین های مسلمانان می رود، همه برای بدرقه سپاه در میدان اصلی شهر جمع شده اند.
قیصر پرچم سپاه را به دست یکی از بهترین فرماندهان خود می دهد وبرای پیروزی او دعا می کند.
سپاه حرکت می کند امّا ملیکا هنوز اینجاست.
تو رو به ملیکا می کنی ومی گویی:
- مگر قرار نبود که همراه آنها بروی؟
- صبر داشته باش. من فردا از شهر خارج خواهم شد. امروز نمی شود، همه شک می کنند.
فردا فرا می رسد. ملیکا هوسِ طبیعت کرده است ومی خواهد به دشت وصحرا برود.
او با همان کنیز مورد اطمینان از قصر خارج می شود. چند سواره نظام آماده حرکت هستند.
آنها حرکت می کنند، ملیکا راه میان بری را انتخاب می کند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با سرعت می روند.
نزدیک غروب می شود، سپاه روم در آنجا اتراق کرده است. ملیکا می خواهد سپاه روم را ببیند وسربازان را تشویق کند.
او ابتدا به خیمه کنیزان سپاه می رود. آنها مشغول آشپزی هستند. حواسشان نیست. باور نمی کنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد.
ملیکا داخل خیمه ای می شود وسریع لباسی را که همراه دارد به تن می کند. دیگر هیچ کس نمی تواند او را شناسایی کند. او شبیه کنیزان شده است.
او از خیمه بیرون می آید، یکی از کنیزان صدایش می زند که در آشپزی به او کمک کند.
هوا دیگر تاریک شده است. چند سربازی که همراه ملیکا بودند خیال می کنند که ملیکا امشب می خواهد در اینجا بماند.
صبح سپاه حرکت می کند، آن سربازها هر چه منتظر می شوند از ملیکا خبری نمی شود، نمی دانند چه کنند. به هر کس می گویند که دختر قیصر روم کجا رفت، همه به آنها می خندند ومی گویند: "شما دیوانه شده اید؟ دختر قیصر در این بیابان چه می کند؟".
سپاه به پیش می رود وملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک ونزدیک تر می شود.(۲۵)

* * *

همسفرم! آنجا را نگاه کن، سپاه مسلمانان به این سو می آیند، جنگ سختی در می گیرد. در این هیاهو من دیگر ملیکا را نمی بینم!
نمی دانم چه سرنوشتی در انتظار اوست. اسب ها شیهه می کشند، صدای شمشیرها به گوش می رسد، تیرها از هر سو می آیند، عدّه ای بر روی خاک می افتند ودر خون خود می غلتند.
هیچ کاری از دست ما برنمی آید، اگر اینجا بمانیم خیال می کنند که ما هم از سربازان روم هستیم. بیا تا اسیر نشده ایم با هم فرار کنیم! ما باید به سوی سامرّا برویم، گویا این عشق ملکوتی، فرجام زیبایی دارد.
چند روز می گذرد...
در جستجوی ملکه ملک وجود
ما الآن پشت دروازه سامرّا هستیم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اینکه باید تا صبح اینجا بمانیم. نظر تو چیست؟
جوابی نمی دهی. وقتی نگاهت می کنم می بینم که خوابت برده است. من هم سرم را زمین می گذارم ومی خوابم.
صدای اذان می آید، بلند می شویم، نماز می خوانیم. من که خیلی خسته ام دوباره می خوابم؛ امّا تو منتظر می مانی تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتی، دروازه شهر باز می شود، پیرمردی از شهر بیرون می آید. او را می شناسی. به سویش می روی، سلام می کنی. حال او را می پرسی.
- آقای نویسنده، چقدر می خوابی؟ بلند شو!
- بگذار اوّل صبح، کمی بخوابم!
- ببین چه کسی به اینجا آمده است؟
- خوب، معلوم است یکی از برادرانِ اهل سنت است که می خواهد اوّل صبح به کارش برسد.
پیرمرد می گوید: "از کی تا به حال ما سُنی شده ایم؟".
این صدا، صدای آشنایی است. چشمانم را باز می کنم. این پیرمرد همان "بِشر انصاری" است که قبلاً چند روزی مهمان او بودیم.
یادم می آید دفعه اوّلی که ما به سامرّا آمدیم، هیچ آشنایی نداشتیم، او ما را به خانه اش دعوت کرد. بلند می شوم، بِشر را در آغوش می گیرم واز او عذرخواهی می کنم، با تعجّب می پرسد:
- شما اینجا چه می کنید؟ چرا در اینجا خوابیده اید؟ چرا به خانه من نیامدید؟
- ما نیمه شب به اینجا رسیدیم. دروازه شهر بسته بود. چاره ای نداشتیم باید تا صبح در اینجا می ماندیم.
- من خیلی دوست داشتم شما را به خانه می بردم، امّا...
- خیلی ممنون.
من تعجّب می کنم بِشر که خیلی مهمان نواز بود، چرا می خواهد ما را اینجا رها کند وبرود؟
ما هم گرسنه هستیم وهم خسته. در این شهر آشنای دیگری نداریم. چه کنیم؟
حتماً برای او کار مهمّی پیش آمده است که این قدر عجله دارد، خوب است از خودش سؤال کنم:
- مثل اینکه شما می خواهید به مسافرت بروید؟
- آری. من به بغداد می روم.
- برای چه؟
- امام هادی (علیه السلام) به من مأموریتی داده است که باید آن را انجام بدهم.
- آن مأموریت چیست؟
- من دیشب خواب بودم که صدای درِ خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم دیدم فرستاده ای از طرف امام هادی (علیه السلام) است. او به من گفت که همین الآن امام می خواهد تو را ببیند.
- امام با تو چه کاری داشت؟
- سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کرده ونشستم. امام به من گفت: "شما همیشه مورد اطمینان ما بوده اید. امشب می خواهم به تو مأموریتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد".
- بعد از آن چه شد؟
- امام نامه ای را با کیسه ای به من داد وگفت در این کیسه ۲۲۰ سکه طلاست وبه من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه های کنیزی را به من داد ومن باید آن کنیز را خریداری کنم.
با شنیدن این سخن مقداری به فکر فرو می روم.
امام وخریدن کنیز!
آخر من چگونه برای جوانان بنویسم که امام می خواهد کنیزی برای خود بخرد.
در این کار چه افتخاری وجود دارد؟
چرا امام به بِشر گفت که این مأموریت برای تو افتخاری همیشگی خواهد داشت؟
در همین فکرها هستم که صدای بِشر مرا به خود می آورد:
- به چه فکر می کنی؟ مگر نمی دانی امام هادی (علیه السلام) می خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟
- یعنی امام حسن عسکری (علیه السلام) تا به حال ازدواج نکرده است؟
- نه، مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود؟
- یعنی این کنیزی که شما برای خریدنش می روید قرار است همسر امام عسکری (علیه السلام) بشود؟
- آری، درست است او امروز کنیز است؛ امّا در واقع ملکه هستی خواهد شد.
من دیگر جواب سؤال خود را یافته ام. به راستی که این مأموریت، مایه افتخار است.(۲۶)
اکنون نگاهی به تو می کنم. تو دیگر خسته نیستی. می دانم می خواهی تا همراه بِشر بروی.
ما به سوی بغداد می رویم...
در انتظار نشانی از محبوبم!
فاصله سامرّا تا بغداد حدود ۱۲۰ کیلومتر است وما می توانیم این مسافت را با اسب، دو روزه طی کنیم.
شب را در میان راه اتراق کرده وصبح زود حرکت می کنیم. در مسیرِ راه بِشر به ما می گوید:
- فکر می کنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم باشد.
- چطور مگر؟
- آخر امام هادی (علیه السلام) نامه ای را به من داد تا به آن کنیز بدهم این نامه به خط رومی نوشته شده است.
- عجب!
تو نگاهی به من می کنی. دیگر یقین داری این کنیزی که ما در جستجوی او هستیم همان ملیکا است. همان بانویی که دختر قیصر روم است و...
ما باید قبل از غروب آفتاب به بغداد برسیم وگرنه دروازه های شهر بسته خواهد شد. پس به سرعت پیش می تازیم.
موقع غروب آفتاب می رسیم. چه شهر بزرگی!
بغداد پایتخت فرهنگی جهان اسلام است. در این شهر، شیعیان زیادی زندگی می کنند. بِشر دوستان زیادی در این شهر دارد. به خانه یکی از آنها میرویم.
صبح زود از خواب بیدار می شوم. بِشر هنوز خواب است:
- چقدر می خوابی، بلند شو! مگر یادت رفته است که باید مأموریت خود را انجام بدهی؟
- هنوز وقتش نشده است. امروز سه شنبه است؛ ما باید تا روز جمعه صبر کنیم.
- چرا روز جمعه؟
- امام هادی (علیه السلام) همه جزئیات را به من گفته است. روز جمعه کشتی کنیزان از رود دجله به بغداد می رسد. عجله نکن!
دجله رود پر آبی است که از مرکز شهر می گذرد، از شمال بغداد وارد می شود واز جنوب این شهر خارج می شود. کشتی های کوچک در آن رفت وآمد دارند.
اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او! همه زنان دنیا باید به او حسرت بخورند.
درست است که الآن اسیر است؛ امّا به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد.
باید صبر کنیم تا روز جمعه فرا رسد.

* * *

چند روز می گذرد، همراه با بِشر به کنار رود دجله می رویم.
چند کشتی از راه می رسند، کنیزهای رومی را از کشتی پیاده می کنند. آنها در آخرین جنگ روم اسیر شده اند.
کنیزان را در کنار رود دجله می نشانند. چند نفر مأمور فروش آنها هستند.
ما چگونه می توانیم در میان این همه کنیز، ملیکا را پیدا کنیم؟
بِشر رو به من می کند ومی گوید: این قدر عجله نکن! همه چیز درست می شود.
بِشر به سوی یکی از مأموران می رود. از او سؤال می کند:
- آیا شما آقای نَحّاس را می شناسی؟
- آری، آنجا را نگاه کن! آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده است، نَحّاس است.
ما به سوی او می رویم. او مسئول فروش گروهی از کنیزان است.
بِشر از ما می خواهد تا گوشه ای زیر سایه بنشینیم. ساعتی می گذرد، کنیزان یکی پس از دیگری فروخته می شوند. فقط چند کنیز دیگر مانده اند. یکی از آنها صورتش را با پارچه ای پوشانده است.
یک نفر به این سو می آید، مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است.
مرد تاجر رو به نحّاس می کند ومی گوید:
- من آن کنیز را می خواهم بخرم!
- برای خریدن آن چقدر پول می دهی؟
- سیصد سکه طلا!
- باشد، قبول است، سکه های طلایت را بده تا بشمارم.
- بیا این هم سه کیسه طلا! در هر کیسه، صد سکه طلاست.
صدایی به گوش می رسد: آهای مردِ عرب! اگر سلیمانِ زمان هم باشی به کنیزی تو در نمی آیم. پول خود را بیهوده خرج نکن! به سراغ کنیز دیگر برو.
نحّاس تعجّب می کند، این کنیز رومی به عربی هم سخن می گوید.
او جلو می آید وبه کنیز می گوید:
- درست شنیدم، تو به زبان عربی سخن می گویی؟
- آری.
- نکند تو عرب هستی؟
- نه، من رومی هستم. ولی زبان عربی را یاد گرفته ام.
مرد تاجر جلو می آید وبه نحّاس می گوید: حالا که این کنیز عربی حرف می زند، حاضر هستم پول بیشتری برایش بدهم.
بار دیگر صدای کنیز به گوش می رسد: یک بار به تو گفتم من به کنیزی تو در نمی آیم.
نحّاس رو به کنیز می کند ومی گوید:
- یعنی چه؟ آخر من باید تو را بفروشم وپول آن را تحویل دهم. این طور که نمی شود.
- چرا عجله می کنی؟ من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد.
- چه کسی خواهد آمد؟ نکند منتظر هستی که جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟
- به زودی کسی برای خریدن من می آید که از خلیفه هم بالاتر است.
نحّاس تعجّب می کند، نمی داند چه بگوید، در همه عمرش کنیزی این گونه ندیده است.
اکنون بِشر از جای خود بلند می شود. او الآن یقین کرده است که گمشده خود را یافته است. خودش است. او ملیکا را یافته است!
ملیکا همان نرجس است!!
تعجّب نکن! او برای این که شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است. اگر مسلمانان می فهمیدند که او دخترِ قیصر روم است هرگز نمی گذاشتند به محبوب خود برسد.
من فکر می کنم که در آن دیدارهای شبانه، امام از او خواسته است تا نام نرجس را برای خود انتخاب کند. وقتی او اسیر شد ومسلمانان از نام او سؤال کردند واو در جواب همین نام جدید را گفت.
آری، تاریخ دیگر این نام را هرگز فراموش نمی کند، به زودی "نرجس" مایه افتخار هستی خواهد شد!
ما هم دیگر نباید بانو را به نام اصلی اش صدا بزنیم؛ زیرا با این کار خود باعث می شویم تا همه به رازِ او پی ببرند.
ما از این لحظه به بعد او را به نام جدیدش می خوانیم:
نرجس! چه نام زیبایی!

* * *

بِشر به سوی نحّاس می رود: من این خانم را خریدارم.
صدای کنیز به گوش می رسد: وقت ومال خویش را تلف نکن.
بِشر نامه ای را که امام هادی (علیه السلام) به او داده بود در دست دارد، با احترام جلو می رود ونامه را به بانو می دهد ومی گوید: بانوی من! این نامه برای شماست.
نرجس نامه را می گیرد وشروع به خواندن می کند. نامه به زبان رومی نوشته شده است. هیچ کس از مضمون آن خبر ندارد. نرجس نامه را می خواند واشک می ریزد.
چه شوری در دل بانو به پا شده است؟ خدا می داند. اکنون او پیامی از دوست دیده است، آن هم نه در خواب، بلکه در بیداری!
نحّاس رو به بانو می کند ومی گوید: تو را به این پیرمرد بفروشم؟ نرجس رضایت می دهد، پیرمرد سکه های طلا را به نحّاس می دهد.
نرجس برمی خیزد وهمراه بِشر حرکت می کند. او نامه امام را بارها بر چشم می کشد وگریه می کند. گویی که عاشقی پس از سال ها، نشانی از محبوب خود یافته است.
نرجس آرام وقرار ندارد، عطر بهشت را از آن نامه استشمام می کند.(۲۷)
ما باید هر چه زودتر به سوی سامرّا حرکت کنیم...
بشارت آسمانی برای قلب من
به شهر سامرّا می رسیم، نزدیک غروب است. وارد شهر می شویم. حتماً یادت هست که رفتن به خانه امام هادی (علیه السلام) جرم است! ما باید به خانه بِشر رفته ودر فرصت مناسبی خود را به خانه امام برسانیم.
امشب هوا خیلی تاریک است وما می توانیم از تاریکی شب استفاده کنیم. نیمه شب که شد، آماده حرکت می شویم.
بِشر از ما می خواهد که خیلی مواظب باشیم وبدون هیچ سر وصدایی حرکت کنیم.
وارد محلّه عسکر می شویم ونزدیک خانه امام می ایستیم. تو باور نمی کنی لحظاتی دیگر به دیدار امام خواهی رسید. اشکت جاری می شود.
صدایی به گوش می رسد: خوش آمدید!
بِشر وارد خانه می شود، زانوهای نرجس می لرزد، بوی گل محمّدی به مشامش می رسد. اینجا بهشت نرجس است. اشک در چشمان او حلقه زده است.
امام هادی (علیه السلام) به استقبال او می آید. نرجس سلام می کند وجواب می شنود.
امام هادی (علیه السلام) به روی او لبخند می زند ومی گوید: آیا می خواهی به تو بشارتی بدهم که چشمانت روشن شود؟
امام می داند که نرجس در این سفر با سختی های زیادی روبرو شده ورنج اسارت کشیده است، اکنون باید دل او را با مژده ای شاد کرد.
ای نرجس! خشنود باش وخوشحال!
به زودی خداوند به تو فرزندی می دهد که آقای همه دنیا خواهد شد وعدالت را در این کره خاکی برقرار خواهد کرد.
نرجس می فهمد که او مادرِ مهدی (علیه السلام) خواهد شد، همان کسی که همه پیامبران به آمدنش مژده داده اند. به راستی چه مژده ای از این بهتر!
گوش کن! نرجس سؤالی می کند:
- آقای من! پدرِ این فرزند کیست؟
- آیا آن شب را به یاد داری؟ شبی که عیسی (علیه السلام) وجدّم، پیامبر (صلی الله علیه وآله) مهمان تو بودند. آن شب، پیامبر تو را برای چه کسی خواستگاری کرد؟
- فرزندت حسن (علیه السلام) را می گویی!
- آری، تو به زودی همسر او خواهی شد.
اینجاست که چهره نرجس از خوشحالی همچون گل می شکفد. خدا سرور مردان جهان را برای همسری با او انتخاب نموده است.(۲۸)

* * *

امام هادی (علیه السلام) در انتظار آمدن خواهرش حکیمه است. حتماً او را به یاد داری، همان بانویی که مدّتی قبل به خانه اش رفتیم.
حکیمه دارد به این سو می آید. امام هادی (علیه السلام) به استقبال خواهر می رود.
اکنون امام هادی (علیه السلام) با دست اشاره به نرجس می کند وبه خواهر می گوید: "این همان بانویی است که در مورد آن با تو سخن گفته بودم".
حکیمه لبخندی می زند وبه نزد نرجس می رود واو را در آغوش می گیرد.
حکیمه از شوق، اشکش جاری می شود. او خدا را شکر می کند که آخرین عروس این خاندان را می بیند.
حکیمه بارها وبارها از برادرش خواسته بود تا مقدّمات ازدواج امام عسکری (علیه السلام) را فراهم کند، حکیمه آرزو داشت تا عروسِ آن حضرت را ببیند.
امام هادی (علیه السلام) به او گفته بود باید صبر کنی تا نرجس بیاید، فقط اوست که شایستگی دارد مادر مهدی (علیه السلام) بشود.
حکیمه خیلی خوشحال است. به چهره نرجس نگاه می کند، یک آسمان نجابت وپاکی را در این چهره می بیند.
به راستی تو چه کردی که شایسته این مقام شدی، نرجس!
امام هادی (علیه السلام) از حکیمه می خواهد تا نرجس را به خانه خود ببرد وبه او احکام اسلام را یاد بدهد.(۲۹)
مدّتی می گذرد، وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود؛ ازدواج امام حسن عسکری (علیه السلام) ونرجس!
من با خود فکر می کنم که حتماً برای این ازدواج، جشن باشکوهی برگزار خواهد شد؛ امّا متوجّه می شوم که هیچ جشنی در کار نیست.
این ازدواج به صورت مخفی صورت می گیرد وفقط چهار نفر در این مراسم شرکت دارند: امام هادی وامام عسکری (علیهما السلام) ونرجس وحکیمه.
شاید تعجّب کنی؟ تو تا به حال مراسم عروسی این طوری ندیده ای؟
عبّاسیان شنیده اند سرانجام کسی می آید که همه حکومت های ظلم وستم را نابود می کند. آنها به خیال خود می خواهند کاری کنند که آن حضرت هیچ نسلی نداشته باشد.(۳۰)
امروز امام هادی (علیه السلام) می خواهد ازدواج پسرش مخفی باشد تا دشمنان حسّاس نشوند.
همسفرم! ماندن ما در این شهر دیگر به صلاح نیست. باید به وطن خود برویم، می ترسم مأموران حکومتی به ما شک کنند. من به تو قول می دهم که باز هم به اینجا بیاییم.
سر سفره افطار دعا می کنی!
من در خانه خود مشغول مطالعه هستم. به تو وخاطرات سفرمان فکر می کنم. از آخرین دیدار ما یک سال گذشته است.
صدای درِ خانه به گوشم می رسد. بلند می شوم در را باز می کنم. از دیدنت خیلی خوشحال می شوم. باور نمی کردم که این قدر با معرفت باشی که باز هم به من سر بزنی.
تو را به داخل خانه دعوت می کنم. ببخشید که اتاق من کمی نامرتّب است، هر طرف را نگاه می کنی کتاب است.
من با عجله کتاب ها را در گوشه ای جمع می کنم. پسرم برایت نوشیدنی می آورد. اکنون تو گلویی تازه می کنی ومی گویی:
- خوب، کی حرکت می کنیم؟
- مگر قرار است جایی برویم؟
- تو به من وعده داده ای که دوباره مرا به سامرّا ببری؟
- یادم آمد. من سر قول خودم هستم.
معلوم می شود که در تمام این مدّت به سامرّا فکر می کردی ودر آرزوی دیدار امام بودی.
به امید خدا، فردا صبح زود حرکت خواهیم کرد.

* * *

صبح زود حرکت می کنیم. بیابان ها، دشت ها وکوه ها را پشت سر می گذاریم. روزها وشب ها می گذرد، ما در نزدیکی سامرّا هستیم.
وارد شهر می شویم. تو خودت خوب می دانی که ما نمی توانیم الآن به خانه امام برویم. پس به خانه همان پیرمرد که نامش بِشر بود می رویم.
درِ خانه را می زنیم. بشر در را باز می کند، ما را در آغوش می گیرد وبه داخل خانه دعوتمان می کند.
او برای ما نوشیدنی می آورد، ظاهراً خودش روزه است، ماه رجب سال ۲۵۵ هجری است وروزه گرفتن در این ماه ثواب زیادی دارد.
از او سراغ امام هادی (علیه السلام) را می گیریم وحال آن حضرت را می پرسیم؟
اشک در چشمان بِشر حلقه می زند. او دارد گریه می کند. چه شده است؟
بِشر برای ما می گوید که سرانجام مُعتَزّ، خلیفه عبّاسی، امام هادی (علیه السلام) را مظلومانه شهید کرده است. اشک از چشمان ما جاری می شود. خدا هر چه زودتر دشمنان اهل بیت (علیهم السلام) را نابود کند.(۳۱)
در مورد امام عسکری (علیه السلام) سؤال می کنیم. او برای ما می گوید که مُعتَزّ عبّاسی، آن حضرت را در شرایط بسیار سختی قرار داده است. هیچ کس حق ندارد به صورت علنی به خانه آن حضرت برود.
فقط بعضی از افراد به صورت بسیار مخفیانه با آن حضرت ارتباط دارند.
سؤال دیگر ما این است: آیا خدا به امام عسکری (علیه السلام) فرزندی داده است؟
بِشر در جواب می گوید: هنوز نه؛ ولی وعده خداوند هیچ گاه تخلّف ندارد.
ما می خواهیم به خانه امام برویم امّا بِشر ما را از این کار نهی می کند، مُعتَزّ، خیلفه خونریز عبّاسی به هیچ کس رحم نمی کند. او به برادر خود هم رحم نکرد واو را به قتل رسانید.(۳۲)
یکی از کارهای او این است که وقتی مخالفان خود را دستگیر می کند سنگی بزرگ بر پای آنها می بندد وآنها را در رود دجله می اندازد تا غرق شوند.(۳۳)
شما نباید بدون برنامه ریزی به خانه امام بروید. شما تازه به سامرّا آمده اید وجاسوسان شما را زیر نظر دارند، باید چند روزی صبر کنید.
چند روز می گذرد...

* * *

خورشید روز دوشنبه ۲۷ رجب سال ۲۵۵ طلوع می کند، امروز سالروز بعثت پیامبر است.(۳۴)
از خیابان سر وصدای زیادی به گوش می رسد.
خیلی زود می فهمم که این سر وصدا برای شادی نیست، بلکه در شهر آشوب شده است!
خوب است از خانه بیرون برویم واز ماجرا با خبر بشویم.
همه سپاهیان بیرون ریخته اند، آنها شورش کرده اند.
اینها همان نیروهای نظامی این حکومت هستند وخودشان باید با شورشیان مقابله کنند، چه شده است که خودشان هم شورش کرده اند؟
آنها به سوی قصر مُعتَزّ می روند، شمشیر در دست هایشان می رقصد وفریاد می زنند: "یا پول یا مرگ".
منظور آنها چیست؟
می خواهم جلو بروم واز آنها سؤال کنم که ماجرا چیست. تو دستم را می گیری ومرا به گوشه ای می بری ومی گویی: کجا می روی؟ می خواهی خودت را به کشتن بدهی؟
بِشر را نشانم می دهی واز من می خواهی از او سؤال کنم که علّت این شورش چیست.
بشر برای ما می گوید که چوب خدا صدا ندارد، خداوند می خواهد مُعتَزّ را به سزای اعمالش برساند.
او که افراد زیادی را مظلومانه به قتل رسانید وامام هادی (علیه السلام) را نیز شهید کرده است، امروز برایش روز سختی خواهد بود.
ماجرا از این قرار است: مدّتی است که وزیرِ مُعتَزّ با مادرِ مُعتَزّ همدست شده وپول های حکومت را برای خود برداشته اند. آنها خزانه دولت را خالی کرده اند.
مادر خلیفه که به جواهرات بسیار علاقه دارد با پول حقوق سپاهیان برای خود جواهرات زیادی خریده است. یاقوت، لؤلؤ وزبرجدهای زیادی را می توان در قصر مادر خلیفه پیدا کرد.
ارزش جواهرات او بیش از یک میلیون دینار می شود (اگر قیمت یک مثقال طلا را بدانم، کافی است آن را ضرب در یک میلیون کنم تا بدانم ارزش این جواهرات چقدر می شود).(۳۵)
سپاهیان که ماه ها است حقوق نگرفته اند دست به شورش زده اند. بیشتر آنها تُرک هستند، اگر یادت باشد برایت گفتم که عبّاسیان، ایرانی ها را از حکومت خود بیرون کردند وبه جای آنها افرادی را از ترکیه آورده اند.
"ابن وصیف" یکی از بزرگان تُرک ها است که اکنون به نزد خلیفه می رود تا بتواند با صلح وصلاح اوضاع را آرام کند.
او به خلیفه خبر می دهد که وزیر او به وی خیانت می کند وپول های خزانه را می دزدد وحقوق سپاهیان را نمی دهد؛ امّا خلیفه باور نمی کند.
در این میان وزیر از جا برمی خیزد وبه سوی ابن وصیف می رود وبه او فحش می دهد واو را کتک می زند. ابن وصیف بی هوش روی زمین می افتد.
خبر به گوش سپاهیان می رسد، ناگهان با شمشیرهای خود به قصر هجوم می آورند، وزیر را دستگیر می کنند. وقتی ابن وصیف به هوش می آید به فکر انتقام از خلیفه می افتد.
او به سپاهیان دستور می دهد تا خلیفه را از روی تخت پایین بکشند.
سپاهیان هجوم می برند وبا چوب وچماق خلیفه را می زنند وسپس پیراهن او را گرفته وبه سوی حیاط قصر می کشانند واو را در آفتاب سوزان نگه می دارند. خون از سر وروی او می ریزد.
ابن وصیف که الآن همه کاره قصر خلافت است، دستور می دهد تا مُعتَزّ را در اتاقی تاریک زندانی کنند واو را شکنجه دهند وهرگز به او آب وغذا ندهند تا بمیرد.
خلیفه مسلمانان به چه وضعی افتاده است! او فریاد می زند: "به من قطره آبی بدهید"، امّا هیچ کس جواب او را نمی دهد، او سه روز وسه شب تشنه وگرسنه در اینجا خواهد بود.
او که برای حکومت چند روزه خود، امام هادی (علیه السلام) را شهید کرد وشیعیان را به قتل رسانید، هرگز باور نمی کرد که سرانجامش، مرگی این چنینی باشد.
راست می گویند که چوب خدا صدا ندارد!(۳۶)

* * *

ابن وصیف در فکر فرو رفته است، او می خواهد خلیفه جدید را انتخاب کند. باید کسی به عنوان خلیفه انتخاب شود که دیگر به سپاهیان بی احترامی نکند.
او می داند که پایه های حکومت سست شده است ومردم از ظلم ها وستم ها خسته شده اند وجامعه مانند آتش زیرِ خاکستر است. اکنون باید از فردی کاملاً مذهبی استفاده کرد تا بتوان این فتنه ها را خاموش کرد.
باید با ابزار دین مردم را آرام کرد.
فکری به ذهن او می رسد، مُعتَزّ پسر عمویی دارد که ظاهراً خیلی انسان باخدایی است. او روزها روزه می گیرد وشب ها نماز می خواند. او بهترین گزینه برای خلافت است. اکنون او را به قصر می آورند.
باید برای او لقب خوبی انتخاب کرد تا مناسب او باشد. لقب "مُهتَدی" برای او انتخاب می شود. خیلی عجیب است این لقب چقدر به نام مهدی (علیه السلام) شبیه است!(۳۷)
من فکر می کنم آنها شنیده اند که به زودی "مهدی (علیه السلام)" خواهد آمد، برای همین از نام "مُهتَدی" استفاده می کنند.
سرانجام مُهتَدی به عنوان خلیفه انتخاب می شود وهمه با او بیعت می کنند واو را بر تخت خلافت می نشانند.
مُهتَدی دستور می دهد تا موسیقی در تمام شهر سامرّا ممنوع بشود، زنانی که ترانه می خوانند از این شهر اخراج شوند.(۳۸)
مردم این شهر خیلی خوشحال هستند؛ آنها می بینند بعد از سال ها، یک حکومت کاملاً اسلامی روی کار آمده است که می خواهد احکام خدا را اجرا کند.
مردم او را به عنوان "العَدلُ الرَّضی" می شناسند. یعنی خلیفه ای که همه وجودش عدالت است وخدا از او خیلی راضی است، مردم برای او همواره دعا می کنند.(۳۹)
آنها برای خلیفه دعا می کنند ودوام حکومت او را از خدا می خواهند.
واقعاً باید به هوش این ها آفرین گفت! این ها دست شیطان را از پشت بسته اند!
ببین چگونه فتنه ای بزرگ را آرام کردند، چگونه از ابزار دین استفاده کردند، مردم چقدر خوشحال هستند، خلیفه های قبلی فقط کارشان آدم کشی بود وهمه فکرشان شهوت رانی بود وزنان ترانه خوان را دور خود جمع می کردند؛ امّا مُهتَدی در این هوای گرم تابستان، روزه مستحبی می گیرد وشب ها صدای گریه اش تا به آسمان ها می رود!
این چنین است که دوباره شهر سامرّا آرامش خود را به دست می آورد.(۴۰)

* * *

من با خودم فکر می کنم شاید این خلیفه جدید، آدم خوبی باشد، او که اهل نماز وطاعت است؛ شاید دیگر به امام عسکری (علیه السلام) سخت گیری نکند.
شاید او به تبعید امام پایان بدهد واجازه دهد که به شهر خودش، مدینه برود. شاید او به فشارهایی که سالیان سال شیعیان را به ستوه آورده، پایان بدهد.
ولی تعجّب می کنم وقتی می بینم که خلیفه جدید نه تنها امام را آزاد نمی کند بلکه فشارها را زیادتر می کند. او دستور می دهد تا بر تعداد مأمورانی که خانه امام را زیر نظر داشتند افزوده شود.
گویا همه این روزه ها ونمازهای خلیفه، بازی است، بازی خواب کردن مردم!!
این بهترین راه برای عوام فریبی است.
درست است خلیفه عوض شد وخیلی از سیاست ها هم تغییر کرد؛ امّا سیاست اصلی آنها، هرگز تغییر نمی کند.
آیا می دانی آن سیاست چیست؟
نباید مردم با امامِ عسکری (علیه السلام) آشنا شوند. نباید جوانان با او ارتباط برقرار کنند. باید او در گمنامی کامل بماند. رفتن به خانه او جرم است، نامه نوشتن به او جرم است.
هر چیزی ممکن است با عوض شدن خلیفه ها عوض شود؛ امّا این سیاست هرگز تغییر نخواهد کرد.

* * *

امروز روز چهاردهم شعبان است وما مدّتی است که در این شهر هستیم. آرامش دوباره به شهر باز گشته است ومردم به زندگی عادی خود مشغولند.
می دانم خیلی دلت می خواهد امام را ببینی. امّا نمی دانی چه کنی؟
با خود می گویی حالا که نمی شود به خانه امام برویم چقدر خوب است که ما به خانه حکیمه (عمّه امام عسکری (علیه السلام)) برویم واز او در مورد امام سوال کنیم. رو به من می کنی ومی گویی:
- یادت هست سال قبل که به اینجا آمدیم، چه ساعتی در کوچه با حکیمه برخورد کردیم؟
- فکر می کنم ساعت چهار عصر بود.
- خوب است امروز عصر به همان کوچه برویم وبه بهانه کمک کردن به او به خانه اش برویم.
- چه فکر خوبی! آن وقت می توانیم از او در مورد امام عسکری (علیه السلام) وبانو نرجس سؤال کنیم.
ما منتظر هستیم تا عصر فرا برسد.

* * *

خدا را شکر می کنیم که دوباره در خانه حکیمه هستیم. روی تخت وسط حیاط نشسته ایم ومهمان خواهر آفتاب شده ایم.
امروز حکیمه هم روزه است. همه دوستانِ خوب خدا در ماه شعبان روزه می گیرند؛ امّا من وتو مسافر هستیم، ومسافر نمی تواند روزه بگیرد.
حکیمه برای ما سخن می گوید: "سن زیادی از من گذشته است، نمی دانم زنده خواهم بود تا فرزند امام عسکری (علیه السلام) را ببینم یا نه؟".
بعد آهی می کشد ومی گوید: "من هر وقت به خانه آن حضرت می روم از خدا می خواهم به او پسری عنایت کند".(۴۱)
در این هنگام، صدای در خانه به گوش می رسد. چه کسی در می زند؟
حکیمه از جای خود بلند می شود وبه سمت در می رود. بعد از لحظاتی برمی گردد.
حکیمه لبخند می زند وخوشحال است. من از علّت خوشحالی او می پرسم. پاسخ می دهد: "امام عسکری (علیه السلام) از من دعوت کرده است تا امشب افطار به خانه او بروم".(۴۲)
امشب شب جمعه است، شب نیمه شعبان که با شب یازدهم مرداد ماه مصادف شده است.
شاید امشب امام عسکری (علیه السلام) دلتنگ عمّه اش، حکیمه شده است. آخر امام در این شهر غریب است. هیچ آشنای دیگری ندارد. شیعیان هم که نمی توانند به خانه آن حضرت بروند.
حکیمه برای رفتن آماده می شود.
کاش می شد ما هم همراه او به خانه امام می رفتیم! خداوند دشمنان را لعنت کند که ما را از این فیض بزرگ محروم کرده اند.
حکیمه، اشک حسرت را در چشمان ما می بیند، دلش می سوزد. فکری به ذهنش می رسد. بعد از مدّتی حکیمه ما را صدا می زند. نگاه ما به دو کیسه بزرگ می افتد:
- مادر! این ها را کجا می خواهی ببری؟
- این دو کیسه را می خواهم به خانه امام عسکری (علیه السلام) ببرم، شما باید این ها را بیاورید.
- چشم.
- مأموران در بین راه، جلوی شما را می گیرند وداخل کیسه ها را می بینند، شما با کمال خونسردی بایستید تا آنها به کار خودشان بپردازند. شما اصلاً به آنها کاری نداشته باشید.
اکنون تو خیلی خوشحال هستی. به این بهانه می توانی امام خود را ببینی.
با هم حرکت می کنیم. از خانه بیرون می آییم. کیسه ها قدری سنگین است؛ امّا تو سنگینی آن را حس نمی کنی.
چند مأمور جلوی راه ما را می گیرند. کیسه ها را زمین می گذاریم. آنها با دقّت کیسه ها را بازرسی می کنند. وقتی مطمئن می شوند که نامه ای داخل آن نیست به ما اجازه می دهند که عبور کنیم.
من تعجّب می کنم، چگونه این مأموران به ما اجازه عبور دادند، فکر می کنم این کار بانو حکیمه است. حتماً دعایی خوانده است که مأموران بیش از این مانع ما نشدند.
چند قدم جلو می رویم. اینجاخانه امام است، باور می کنی تا لحظه ای دیگر مهمان آفتاب خواهی بود؟

* * *

بوی بهشت، بوی گل یاس، بوی باران...
اشک وراز ونیاز! چه شبی است امشب! در حضور امام مهربانی ها هستیم. سلام می کنیم. جواب می شنویم...
امشب حکیمه در کنار امام عسکری (علیه السلام) افطار می کند. او هنگام افطار همان دعای همیشگی اش را می کند: "خدایا! این اهل خانه را با تولّد فرزندی خوشحال کن".
همه آرزوی حکیمه این است که مهدی (علیه السلام) را ببیند، این آرزو کی برآورده خواهد شد؟
ساعتی می گذرد، حکیمه دیگر می خواهد به خانه خود برگردد. او به نزد بانو نرجس می رود وبا او خداحافظی می کند وبه نزد امام می آید ومی گوید:
- سرورم! اجازه می دهی زحمت را کم کنم وبه خانه ام بروم؟
- عمّه جان! دلم می خواهد امشب پیش ما بمانی. امشب شبی است که تو سال هاست در انتظار آن هستی.
- منظور شما چیست؟
- امشب، وقت سحر، فرزندم مهدی (علیه السلام) به دنیا می آید. آیا تو نمی خواهی او را ببینی؟
اشک شوق از چشمان حکیمه جاری می شود. او چگونه باور کند که امشب به بزرگ ترین آرزوی خود می رسد.(۴۳)
حکیمه بی اختیار به سجده می رود ومی گوید: "خدایا! چگونه تو را شکر کنم که امشب آخرین حجّت تو را می بینم".
اکنون حکیمه برمی خیزد وبه سوی بانو نرجس می رود تا به او تبریک بگوید.
شاید هم می خواهد به او گلایه کند که چرا قبلاً در این مورد چیزی به او نگفته است.
حکیمه می آید ونگاهی به نرجس می کند. می خواهد سخن بگوید که ناگهان مات ومبهوت می ماند!
مادری که قرار است امشب فرزندی را به دنیا بیاورد باید نشانه ای از حاملگی داشته باشد، امّا در نرجس هیچ نشانه ای از حاملگی نیست!! یعنی چه؟
او به نزد امام عسکری (علیه السلام) برگشته ومی گوید:
- سرورم به من خبر دادی که امشب خدا به تو پسری عنایت می کند، امّا در نرجس که هیچ اثری از حاملگی نیست.(۴۴)
- امشب فرزندم به دنیا می آید.
- آخر چگونه چنین چیزی ممکن است؟
- عمّه جان! ولادت پسرم مهدی (علیه السلام) مانند ولادت موسی (علیه السلام) خواهد بود!(۴۵)
این جواب امام عسکری (علیه السلام) برای حکیمه، همه چیز را بیان کرد، از این سخن امام، خیلی چیزها را می شود فهمید. قصّه نرجس، همان قصّه "یوکابد" است.
از من می پرسی "یوکابد" کیست؟
او مادری است که هزاران سال پیش موسی (علیه السلام) را به دنیا آورد.(۴۶)
آیا دوست داری تا راز تولّد موسی (علیه السلام) را برایت بگویم؟

* * *

شب چهارشنبه بود، فرعون در قصر خویش خوابیده بود. نسیم خنکی از رود نیل میوزید. آسمان، ابری وتیره شد، گویا رعد وبرقی در راه بود.
فرعون در خواب دید که آتشی از سوی سرزمین فلسطین به مصر آمد. این آتش وارد قصر شد وهمه جا را سوزاند وویران کرد.(۴۷)
صدای رعد وبرق در همه جا پیچید، فرعون از خواب پرید. او خیلی ترسیده بود.
وقتی صبح شد فرعون دستور داد تا همه کسانی که تعبیرِ خواب می کردند به قصر بیایند. فرعون خواب خود را برای آنها تعریف کرد.
تعبیر خواب برای همه روشن بود؛ امّا کسی جرأت نداشت آن را بگوید. همه به هم نگاه می کردند.
سرانجام یکی از آنها نزدیک فرعون رفت. فرعون با تندی به او نگاه کرد فریاد زد:
- تعبیر خواب من چیست؟
- قبله عالم! خواب شما از آینده ای پریشان خبر می دهد، آیا شما ناراحت نمی شوید آن را بگویم؟
- زود بگو بدانم از خواب من چه می فهمی؟
- به زودی در قوم بنی اسرائیل (که در مصر زندگی می کنند) پسری به دنیا می آید که تاج وتخت شما را نابود می کند.(۴۸)
سکوت همه جا را فرا گرفت. عرق سردی بر پیشانی فرعون نشست. او به فکر چاره بود.
جلسه مهمّی در روز چهارشنبه تشکیل شد، بزرگان مصر در این جلسه حضور پیدا کردند. همه در مورد این موضوع نظر دادند.(۴۹)
سرانجام این بخشنامه در دو بند صادر شد:
الف. همه نوزادان پسر که قبلاً به دنیا آمده اند به قتل برسند.
ب. شکم های زنان حامله پاره شده ونوزاد آنها اگر پسر باشد، کشته شود.(۵۰)
مأموران حکومتی به خانه های بنی اسرائیل ریختند وبا بی رحمی زیاد دستور فرعون را اجرا نمودند.(۵۱)
چه خون هایی که بر روی زمین ریخته شد! باور کردن آن سخت است که در آن هنگام، هفتاد هزار نوزاد پسر کشته شدند.(۵۲)
خداوند به بنی اسرائیل وعده داده بود که به زودی موسی (علیه السلام) ظهور می کند وآنها را از ظلم وستم فرعون نجات می دهد؛ امّا آنها از همه جا ناامید شدند، فکر می کردند که موسی (علیه السلام) هم کشته شده است.
ولی وعده خدا هیچ وقت تخلّف ندارد. خدا برای تولّد موسی (علیه السلام) برنامه ویژه ای داشت.
شاید شنیده باشی که نام مادرِ موسی (علیه السلام)، "یوکابد" بود.
یوکابد تا آن شبی که موسی (علیه السلام) را به دنیا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت!!
تعجّب نکن! آن خدایی که عیسی (علیه السلام) را بدون پدر آفرید، می تواند کاری کند که یوکابد هم متوجّه حامله بودن خودش نشود، خدا بر هر کاری تواناست!
سرانجام موسی (علیه السلام) به دنیا آمد وفقط سه نفر از تولّد او با خبر شدند: پدر، مادر وخواهرش.(۵۳)

* * *

امشب که شب نیمه شعبان است تاریخ تکرار می شود، همان طور که تا شب تولّد موسی (علیه السلام)، هیچ اثری از حاملگی در یوکابد نبود، در نرجس هم هیچ اثری نیست.(۵۴)
حکومت عبّاسی می داند که فرزند امام عسکری (علیه السلام)، همان مهدی (علیه السلام) است وقرار است او به همه حکومت های باطل پایان بدهد.
او دستور داده است تا هر طور شده از تولّد مهدی (علیه السلام) جلوگیری شود وبه همین منظور، زنان زیادی را به عنوان جاسوس استخدام کرده است. آیا می دانی وظیفه این زنان چیست؟
آنها باید هر روز به خانه امام عسکری (علیه السلام) بروند وهمسر آن حضرت را زیر نظر داشته باشند. وظیفه آنها این است که اگر اثری از حامله بودن در نرجس دیدند سریع گزارش بدهند.
البته خوب است بدانی که این جاسوسان، زنان معمولی نیستند، آنها زنان قابله هستند. زنانی که فقط با نگاه کردن به چهره یک زن می توانند تشخیص بدهند او حامله است یا نه. آنها می توانند حتّی هفت ماه قبل از تولّد یک نوزاد، حامله بودن مادر او را بفهمند.
خلیفه نقشه هایی در سر دارد ومی خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه با فرزندش به قتل برساند.
او می خواهد نقش فرعون را بازی کند. مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسر را به قتل نرساند؟
این حکومت برای باقی ماندنش حاضر است هر کاری بکند.
البته خلیفه فکر می کند تا هفت ماه دیگر، هیچ فرزندی در خانه امام عسکری (علیه السلام) به دنیا نخواهد آمد. این گزارشی است که زنان قابله به او داده اند.
صدای بال کبوتران سفید
وقتی امام عسکری (علیه السلام) ماجرای تولّد موسی (علیه السلام) را برای حکیمه می گوید حکیمه متوجّه می شود که ماجرا چیست.
دشمنان نباید از تولّد نوزاد آسمانی امشب باخبر بشوند؛ برای همین خدا کاری کرده است که هیچ کس نتواند حامله بودن نرجس را حدس بزند.
حکیمه می خواهد نزد نرجس برود. او با خود فکر می کند که نرجس مقامی آسمانی پیدا کرده است.
حکیمه بوسه ای بر دست نرجس می زند ومی گوید: "بانوی من!".
نرجس تعجّب می کند ومی گوید: فدای شما بشوم، چرا این کار را می کنی؟ شما دختر امام جواد (علیه السلام)، خواهر امام هادی (علیه السلام) وعمّه امام عسکری (علیه السلام) هستی. من باید دست شما را ببوسم. احترام شما بر من لازم است، شما بانوی من هستید.
حکیمه لبخندی می زند. چگونه به او جواب بدهد.
نرجس عزیزم! من فدایت شوم! همه دنیا فدای تو!
دیگر گذشت زمانی که تو بوسه بر دستم می زدی ومرا شرمنده لطف خود می کردی.
حالا دیگر من باید بر دستت بوسه بزنم واحترام تو را بیشتر بگیرم؛ زیرا تو امشب بانوی همه زنان دنیا می شوی!
تو مادر پسری می شوی که همه پیامبران آرزوی بوسه بر خاک قدم هایش را دارند.
فرزند توست که برای اهل ایمان آسایش را به ارمغان می آورد وظلم وستم را نابود می کند.(۵۵)
خدا تو را برای مادری آخرین حجّت خودش انتخاب نموده واین تاج افتخار را بر سر تو نهاده است.
تو امشب فرزندی را به دنیا می آوری که آقای همه هستی است.(۵۶)

* * *

ساعتی دیگر تا سحر نمانده است. گویا تمام هستی در انتظار است. شب هم منتظر آفتابِ امشب است.
آسمان مهتابی است ونسیم میوزد، همه شهر آرام است؛ امّا در این خانه، حکیمه آرامش ندارد، او در انتظار است.
گاهی از اتاق بیرون می آید وبه ستاره ها نگاه می کند، گاهی به نزد نرجس می آید وبه فکر فرو می رود.
حکیمه به نرجس نگاه می کند. نرجس در مقابل خدا به نماز ایستاده است. حکیمه به نرجس نزدیک تر می شود؛ امّا هنوز هیچ خبری نیست که نیست!
به راستی تا سحر چقدر مانده است؟
حکیمه با خود فکر می کند که خوب است نماز شب بخوانم. سجاده اش را پهن می کند ومشغول خواندن نماز می شود وبا خدای خویش راز ونیاز می کند.
ساعتی می گذرد، بار دیگر به نزد نرجس می آید، نگاهی به او می کند وبه فکر فرو می رود.
او با خود می گوید: امام عسکری به من گفت همین امشب مهدی به دنیا می آید. صبح شد وخبری نشد!
ناگهان صدایی به گوش حکیمه می رسد. صدا بسیار آشناست. این صدای امام عسکری (علیه السلام) است: عمّه جان! هنوز شب به پایان نیامده است.
آری، امام به همه احوال ما آگاهی دارد وحتّی افکار ما را نیز می داند.
حکیمه سر خود را پایین می اندازد، او قدری خجالت می کشد. تا اذان صبح خیلی وقت مانده است.(۵۷)

* * *

حکیمه نماز می خواند تا زمان سریع بگذرد، وقتی کسی منتظر باشد زمان چقدر دیر می گذرد.
نسیم میوزد، بوی بهار می آید، صدای پرواز کبوتران سفید به گوش می رسد. بوی گل نرجس در فضا می پیچد.
امام عسکری (علیه السلام) صدا می زند: "عمّه جان! برای نرجس سوره قدر را بخوان".(۵۸)
حکیمه از جای برمی خیزد وبه نزد نرجس می رود وشروع به خواندن می کند:
بِّسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
﴿إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیلَةِ الْقَدْرِ﴾ ﴿وَمَا أَدْراک مَا لَیلَةُ الْقَدْرِ﴾ ﴿لَیلَةُ الْقَدْرِ خَیرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْر﴾ ﴿تَنَزَّلُ الْمَلائکةُ والرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن کلِّ أَمْر﴾ ﴿سَلامٌ هِی حَتَّی مَطْلَعِ الْفَجْرِ﴾.
به نام خداوند بخشنده ومهربان. وما قرآن را در شب قدر نازل کردیم. وتو چه می دانی که شب قدر چیست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه آن شب تا به صبح سرشار از برکت ورحمت است.
من به فکر فرو می روم. دوست دارم بدانم چرا امام عسکری (علیه السلام) به حکیمه دستور خواندن سوره قدر را می دهد.
به راستی چه ارتباطی بین سوره قدر ومهدی (علیه السلام) وجود دارد؟
در این سوره می خوانیم که فرشتگان شب قدر از آسمان به زمین نازل می شوند.
این فرشتگان، سالیان سال در شب قدر بر مهدی (علیه السلام)، نازل خواهند شد.
امشب باید سوره قدر را خواند؛ زیرا امشب شب تولّد صاحبِ شب قدر است.

* * *

حکیمه در کنار نرجس نشسته است ومشغول خواندن سوره قدر است که ناگهان نوری تمام فضای اتاق را فرا می گیرد.
حکیمه دیگر نمی تواند نرجس را ببیند. پرده ای از نور میان او ونرجس واقع شده است.(۵۹)
ستونی از نور به سوی آسمان رفته است وتمام آسمان را روشن کرده است.(۶۰)
حکیمه مات ومبهوت شده است. او تا به حال چنین صحنه ای را ندیده است. او مضطرب می شود واز اتاق بیرون می دود ونزد امام عسکری (علیه السلام) می رود:
- پسر برادرم!
- چه شده است؟ عمّه جان!
- من دیگر نرجس را نمی بینم، نمی دانم نرجس چه شد؟
- لحظه ای صبر کن، او را دوباره می بینی.
حکیمه با سخن امام آرام می شود وبه سوی نرجس باز می گردد.
وقتی وارد اتاق می شود منظره ای را می بیند، بی اختیار می گوید: "خدای من! چگونه آنچه را می بینم باور کنم؟".
او نوزادی می بیند که در هاله ای از نور است ورو به قبله به سجده رفته است!
این همان کسی است که همه هستی در انتظارش بود.
به راستی چرا او به سجده رفته است؟
او در همین لحظه اوّل، بندگی وخشوع خود را در مقابل خدای بزرگ نشان می دهد.
بوی خوش بهشت تمام فضا را گرفته است. پرندگانی سفید همچون پروانه بالای سرِ مهدی (علیه السلام) پرواز می کنند.(۶۱)
حکیمه منتظر می ماند تا مهدی (علیه السلام) سر از سجده بردارد. اکنون مهدی (علیه السلام) پیشانی از روی زمین برمی دارد ومی نشیند.(۶۲)
به به! چه چهره زیبایی!
حکیمه نگاه می کند ومبهوت زیبایی او می شود. به این چهره آسمانی خیره می شود. در گونه راست مهدی (علیه السلام) خالِ سیاهی می بیند که زیبایی او را دو چندان کرده است.(۶۳)
حکیمه می خواهد قدم پیش گذارد واو را در آغوش بگیرد؛ امّا می بیند که مهدی (علیه السلام) نگاهی به سوی آسمان می کند وچنین می گوید:
اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ الله
وَاَشْهَدُ اَنَّ جَدّی رَسُولُ الله...
شهادت می دهم که خدایی جز الله نیست.
گواهی می دهم که جدّ من، محمّد پیامبر خداست و...(۶۴)
پیش به سوی فهم قرآن!
تو به من نگاه می کنی. دوست داری از ادامه ماجرا با خبر بشوی. امّا می بینی که من به گوشه ای خیره شده ام. صدایم می زنی ومی گویی:
- کجایی؟ چرا دیگر نمی نویسی؟
- دارم فکر می کنم.
- حالا چه موقع فکر کردن است؟ حالا بگو به چه فکر می کنی؟
- به جوانی فکر می کنم که حرف های بعضی از روشنفکران را خوانده است. او وقتی این کتاب را بخواند وببیند که من نوشته ام: "مهدی (علیه السلام) در همان لحظه اوّل تولّد سخن گفت"، تعجّب خواهد کرد. او همه جا خواهد گفت: "این نویسنده خرافه می نویسد".
- باید برای او جوابی پیدا کنی.
- بیا با هم فکر کنیم.
بعد از مدّتی تو می گویی: "من جواب را یافتم".
من خیلی خوشحال می شوم. از تو می خواهم که جواب را برایم بگویی.
تو لبخندی می زنی ومی گویی:
- مثلاً من نویسنده ام وتو همان جوان! حالا تو از من سؤال کن.
- باشد. هر چه تو بگویی!
- شما شیعه ها چه حرف های عجیب وغریبی می زنید، شما می گویید که مهدی (علیه السلام) وقتی به دنیا آمد سخن گفت.
- نه، تو باید در نقش یک پرسشگر بدبین سؤال کنی!
- شما شیعه ها چقدر خرافه پرست هستید! هر چیزی که علمای شما بگویند قبول می کنید. آخر یک نوزادی که تازه به دنیا آمده است چگونه می تواند حرف بزند؟
- برادر عزیز! شما می گویی یک نوزاد نمی تواند سخن بگوید؟
- بله. این ها همه دروغ است که به خوردِ شما می دهند.
- یعنی سخن گفتن یک نوزاد دروغ است؟
- خوب، معلوم است که دروغ است.
- ببخشید شما قرآن همراه خود دارید؟
- من حافظ کلّ قرآن هستم. من مسلمانی هستم که کتاب خدا وسنّت پیامبر را قبول دارم. من هر سه روز یک بار قرآن را ختم می کنم.
- خدا از تو قبول کند. آیا برای فهمیدن قرآن هم همین اندازه تلاش می کنی؟
- می دانستم می خواهی از بحث فرار کنی. فهم قرآن چه ارتباطی به بحث ما دارد؟
- نه، اتفاقاً این خیلی به بحث ما مربوط است. شما گفتی قرآن را حفظ هستی. آیا می توانی آیه ۲۹ سوره مریم را بخوانی؟
- آری. گفتم که من حافظ قرآنم. گوش کن: ﴿فَأَشَارَتْ إِلَیهِ قَالُوا کیفَ نُکلِّمُ مَن کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیا﴾.
- آفرین! آیه بعدی آن را هم برایم بخوان.
- ﴿قَالَ إِنِّی عَبْدُ اللهِ آتَانِی الْکتابَ وجَعَلَنِی نَبِیاً﴾.
- خوب حالا می توانی این دو آیه را برایم ترجمه کنی؟
- آری. خدا در اینجا قصّه مریم (علیها السلام) را می گوید. وقتی او عیسی (علیه السلام) را به دنیا آورد، مردم به او تهمت ناروا زدند، زیرا مریم شوهر نکرده، مادر شده بود! خداوند به مریم (علیه السلام) وحی کرد که از مردم بخواهد تا با عیسی (علیه السلام) سخن بگویند.
- خوب. مردم چه کردند؟
- آنها گفتند ما چگونه با کودکی که در گهواره است سخن بگوییم؟ آنها باور نمی کردند که عیسی (علیه السلام) بتواند سخن بگوید.
- بعد از آن چه شد؟
- وقتی مردم در کنار گهواره عیسی (علیه السلام) آمدند، او با زبانی شیوا گفت: "من بنده ای از بندگان خدا هستم که خدا مرا به پیامبری مبعوث کرده است".
- برادر! آیا یادت هست که می گفتی سخن گفتن یک نوزاد خرافات است؟ آیا هنوز هم سر حرف خودت هستی؟ تو الآن گفتی که قرآن از سخن گفتن عیسی (علیه السلام) در گهواره خبر داده است، آیا این همان خرافه ای بود که می گفتی؟

* * *

کاش همه شیعیان مثل تو، این گونه نسبت به قرآن شناخت داشتند. کاش جامعه ما در کنار خواندن قرآن به فهم قرآن نیز توجّه می کرد. کاش این قدر آموزه های قرآنی در میان ما غریب نبود!
یاد یکی از استادان خود افتادم. خدا رحمتش کند، من خیلی مدیون راهنمایی های او هستم. او بارها به من می گفت: "بهترین راه برای دفاع از حقّانیت اهل بیت (علیهم السلام)، این است که به قرآن مراجعه کنی".
قرآن اشاره به سخن گفتن عیسی (علیه السلام) در گهواره می کند؛ امّا ممکن است یک نفر اشکال بگیرد که عیسی (علیه السلام) پیامبر بود ودر گهواره سخن گفت، امّا مهدی (علیه السلام) که پیامبر نیست. چگونه باید جواب او را بدهیم؟
دانشمندان ونویسندگان اهل سنّت در کتاب های خود نوشته اند: "مهدی از فرزندان فاطمه است ووقتی ظهور کند عیسی از آسمان نازل می شود وپشت سر او نماز می خواند".(۶۵)
پس وقتی عیسی (علیه السلام) می آید پشت سر مهدی (علیه السلام) نماز می خواند، معلوم می شود که مقام مهدی (علیه السلام)، بالاتر از عیسی (علیه السلام) است.
اگر عیسی (علیه السلام) به اذن خدا توانست در گهواره سخن بگوید مهدی (علیه السلام) هم به اذن خدا می تواند این کار را بکند.
بوسه بر قدمهای آفتاب
اکنون مهدی (علیه السلام)، سر خود را به سوی آسمان می گیرد وچنین دعا می کند: "بار خدایا! وعده ای را که به من دادی محقّق نما وزمین را به دست من پر از عدل وداد نما. بار خدایا! به دست من گشایشی برای دوستانم قرار بده".(۶۶)
آری، مهدی در این لحظات برای ظهورش دعا می کند، او می داند که دوستانش سختی های زیادی خواهند کشید. او برای دوستانش هم دعا می کند.
حکیمه جلو می رود تا مهدی (علیه السلام) را در آغوش بگیرد. به بازوی راست مهدی (علیه السلام) نگاه می کند، می بیند که با خطّی از نور آیه ۸۱ سوره "اسرا" بر آن نوشته شده است:
﴿جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ﴾
حق آمد وباطل نابود شد. به راستی که باطل، نابودشدنی است.(۶۷)
حکیمه در فکر فرو می رود به راستی چه رمز ورازی در این آیه است که بر بازوی مهدی (علیه السلام) نوشته شده است؟
آیا می دانی سرگذشت این آیه چیست؟
بت پرستان در کنار کعبه صدها بت قرار داده بودند وآن بت ها را به جای خدای یگانه می پرستیدند.
وقتی پیامبر در سال هشتم هجری شهر مکه را فتح نمود به سوی کعبه آمد وهمه آن بت ها را سرنگون ساخت.
وقتی پیامبر بت ها را بر زمین می انداخت، این آیه را با صدای بلند می خواند.(۶۸)
اکنون همان آیه به بازوی مهدی (علیه السلام) نوشته شده است، زیرا او کسی است که همه بت های جهان را نابود خواهد کرد. بت هایی که بشر با دست خود ساخته یا با ذهن خود آفریده است وآنها را پرستش می کند.
امروز باید این آیه بر بازوی مهدی (علیه السلام) نوشته باشد تا همه بدانند که این دست وبازو با همه دست ها فرق می کند. این دست، همان دستی است که پایان همه سیاهی ها را رقم خواهد زد.(۶۹)

* * *

مهدی (علیه السلام) در هاله ای از نور است. حکیمه جلو می آید او را در پارچه ای می پیچد ودر آغوش می گیرد.
مهدی (علیه السلام) به چهره عمّه مهربانش لبخند می زند، حکیمه می خواهد او را ببوسد، بوی خوشی به مشامش می رسد که تا به حال آن را احساس نکرده است.(۷۰)
شاید این بوی گل یاس است!
خوشا به حال حکیمه!
حکیمه اوّلین کسی است که چهره دلربای مهدی (علیه السلام) را می بیند. حکیمه قطراتی از آب را بر چهره مهدی (علیه السلام) می یابد، گویا موهای این نوزاد خیس است.
حکیمه تعجّب می کند. ولی به زودی راز قطرات آب بر چهره زیبای این کودک را می یابد.
نمی دانم آیا نام "رضوان" را شنیده ای؟ او فرشته ای است که مأمور اصلی بهشت است.(۷۱)
لحظاتی پیش، "رضوان" به دستور خدا، مهدی (علیه السلام) را در آب "کوثر" غسل داده است.(۷۲)
وتو می دانی که کوثر نهری است که در بهشت خدا جاری است.(۷۳)
صدایی به گوش حکیمه می رسد: "عمّه جان! پسرم را برایم بیاور تا او را ببینم".
این امام عسکری (علیه السلام) است که در بیرون اتاق ایستاده است ومی خواهد فرزندش را ببیند.
معلوم است پدری که سال ها در انتظار فرزند بوده است اکنون چه شور ونشاطی دارد.
حکیمه مهدی (علیه السلام) را به نزد پدر می برد، همین که چشم پسر به پدر می افتد سلام می کند. پدر لبخندی می زند وجواب او را با مهربانی می دهد.
حکیمه مهدی (علیه السلام) را بر روی دست پدر قرار می دهد.
امام فرزندش را در آغوش می گیرد وبر صورتش بوسه زده وبه گوشش اذان می گوید.
امام دستی بر سر فرزند خویش می کشد ومی گوید:
به اذن خدا، سخن بگو فرزندم!
همه هستی منتظر شنیدن سخن مهدی (علیه السلام) است. مهدی (علیه السلام) به صورت پدر نگاه می کند ولبخند می زند. پدر از او خواسته است تا سخنی بگوید.
به راستی او چه خواهد گفت؟
او باید چیزی بگوید که دل پدر شاد شود. این پدر سال ها است که گرفتار ظلم وستم عبّاسیان است.
صدای زیبای مهدی (علیه السلام) سکوت فضا را می شکند:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
گویا او می خواهد قرآن بخواند!
گوش کن، او آیه پنجم سوره "قصص" را می خواند:
﴿وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الاَرْضِ ونَجْعَلَهُمْ أئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ﴾
وما اراده کرده ایم تا بر کسانی که مورد ظلم واقع شدند، منّت بنهیم وآنها را پیشوای مردم گردانیم وآنها را وارث زمین کنیم.(۷۴)
چرا مهدی (علیه السلام) این آیه را می خواند؟ چه رازی در این آیه وجود دارد؟
من با شنیدن این آیه به یاد خاطره ای افتادم. آیا دوست داری آن خاطره را برایت بگویم؟

* * *

حتماً شنیده ای پیامبر هر وقت دلش برای بهشت تنگ می شد به دیدار فاطمه (علیها السلام) می آمد.(۷۵)
پیامبر به خانه فاطمه (علیها السلام) آمده بود، همه کنار پیامبر نشسته بودند. فاطمه وعلی وحسن وحسین (علیهم السلام).
پیامبر از دیدن آنها بسیار خشنود بود وبا آنان سخن می گفت.
در این میان نگاه پیامبر به گوشه ای خیره ماند واشک پیامبر جاری شد.
همه تعجّب کرده بودند. به راستی چرا پیامبر گریه می کرد؟
بعد از لحظاتی، پیامبر رو به آنها کرد وگفت:
أنْتُم المُستَضعَفُونَ بَعدی
شما بعد از من مورد ظلم وستم واقع می شوید.(۷۶)
پیامبر از همه ظلم هایی که در آینده نسبت به عزیزانش می شد خبر داشت. او می خواست تفسیر این آیه قرآن را بازگو کند.
آری، اهل این خانه مورد ظلم وستم واقع خواهند شد، امّا خداوند آنها را به عنوان امام انتخاب خواهد کرد.
سرانجام این خاندان پاک به حکومت جهانی خواهند رسید وجهان را از عدالت راستین پر خواهند نمود، حکومتی پایدار که شرق وغرب دنیا را فرا می گیرد.
این وعده بزرگ خداست وخدا همیشه به وعده های خود عمل می کند.
اکنون مهدی (علیه السلام) در آغوش پدر این آیه را می خواند تا همه بدانند او وعده خدا را محقّق خواهد کرد.
واگر کسی اهل دقّت باشد می تواند امروز خیلی چیزها را بفهمد.
مهدی (علیه السلام) این آیه را می خواند تا با مادر خویش سخن بگوید.
همان مادر مظلومی که در مدینه به خانه اش حمله کردند وآنجا را به آتش کینه سوزاندند!
فاطمه (علیها السلام) اوّلین کسی بود که مورد ظلم وستم واقع شد وحقّش را غصب کردند.
مهدی (علیه السلام) می خواهد با مادرش سخن بگوید:
ای مادر پهلو شکسته ام! دیگر غمگین مباش که من آمده ام!
من آمده ام تا برای این مظلومیت، پایانی باشم.
این وعده خداست.

* * *

چرا مهدی (علیه السلام) در آغوش پدر این آیه را می خواند؟ چرا یاد از مظلومیت این خاندان می کند؟
کیست که مظلومیت این خاندان را نداند؟
تو که خبر داری وخوب می دانی تا پیامبر زنده بود این خاندان عزیز بودند؛ امّا وقتی پیامبر رفت، ظلم ها وستم ها آغاز شد. مسلمانان چقدر زود روز غدیر را فراموش کردند وحکومت سیاهی ها فرا رسید وچه کارها که نکردند!
خدا به پیامبرِ خود خبر داده بود که بعد از او با فاطمه (علیها السلام) چه می کنند. دل پیامبر پر از غم شده بود.
شبی که پیامبر به معراج رفت، چشمانش به نورِ مهدی (علیه السلام) افتاد که در عرش خدا بود. در آن هنگام خدا به پیامبر گفت: "مهدی کسی است که با انتقام از دشمنان، دل های دوستان تو را شفا خواهد داد. او "لاّت" و"عُزّی" را از خاک بیرون خواهد آورد وآنها را به آتش خواهد کشید".(۷۷)
می دانم می خواهی بدانی که "لاّت" و"عُزّی" چه هستند؟
آنها دو بُت بزرگ زمان جاهلیت بودند که مردم آنها را به جای خدا پرستش می کردند.
این دو بت، نمادِ جهل مردم روزگار هستند.
لاّت وعُزّی، حقیقت کسانی است که بی جهت قداست پیدا می کنند وبتِ مردم می شوند ودر سایه این قداست دروغین به ظلم وستم می پردازند.
آنها در مقابل حق می ایستند وتلاش می کنند تا حق را از بین ببرند.
به راستی چرا باید لاّت وعُزّی در آتش بسوزند؟
چرا خدا در شب معراج اشاره می کند که مهدی (علیه السلام) این دو بت را آتش خواهد زد؟ چرا؟
شاید این کنایه از مطلب دیگری باشد!
آیا می خواهی با کسانی که نمادِ لاّت وعُزّی هستند آشنا شوی؟
بیا بار دیگر به تاریخ نگاهی داشته باشیم!
در شهر مدینه بعد از وفات پیامبر، حوادث زیادی روی داد، کسانی که به عنوان جانشین پیامبر روی کار آمده بودند، ظلم وستم را آغاز کردند...

* * *

پیامبر تازه از دنیا رفته بود ودو نفر تصمیم گرفته بودند از علی (علیه السلام) بیعت بگیرند. دو مرد به سوی خانه وحی می آمدند؛ اوّلی، رئیس بود ودوّمی، معاون!(۷۸)
آنها به مردم گفته بودند تا هیزم زیادی جمع کنند. مردم هم به حرف های آنها گوش کردند ومقدار زیادی هیزم کنار خانه فاطمه (علیها السلام) جمع نمودند.
به راستی آنها می خواستند با آن هیزم ها چه کنند؟(۷۹)
دوّمی درِ خانه فاطمه (علیها السلام) را محکم زد، فاطمه به پشت در آمد:
- کیستید وچه می خواهید؟
- فاطمه! به علی بگو از خانه بیرون بیاید، واگر این کار را نکند من این خانه را آتش می زنم!
- آیا می خواهی این خانه را آتش بزنی؟
- به خدا قسم، این کار را می کنم، زیرا این کار برای حفظ اسلام بهتر است.(۸۰)
- چگونه شده که تو جرأت این کار را پیدا کرده ای؟ آیا می خواهی نسل پیامبر را از روی زمین برداری؟(۸۱)
- ای فاطمه! ساکت شو، محمّد مرده است، دیگر از وحی وآمدن فرشتگان خبری نیست، همه شما باید برای بیعت بیرون بیایید، حال اختیار با خودتان است، یکی از این دو را انتخاب کنید: بیعت با خلیفه، یا آتش زدن همه شما.(۸۲)
هیچ کس باور نمی کرد که اینان می خواهند خانه فاطمه (علیها السلام) را به آتش بکشند. آنها این سخن را از پیامبر شنیده بودند: "هر کس فاطمه را آزار دهد مرا آزار داده است".(۸۳)
پس چرا آنها می خواستند درِ خانه فاطمه (علیها السلام) را آتش بزنند؟
امّا بار دیگر صدای دوّمی در فضای مدینه پیچید:
- ای فاطمه! این حرف های زنانه را رها کن، برو به علی بگو برای بیعت با خلیفه بیاید.
- آیا از خدا نمی ترسی که به خانه من هجوم می آوری؟(۸۴)
- در را باز کن، ای فاطمه! باور کن اگر این کار را نکنی من خانه تو را به آتش می کشم.(۸۵)
فاطمه (علیها السلام) به یاری علی (علیه السلام) آمده بود، آنها چه باید می کردند؟
بعد از لحظاتی، دوّمی در حالی که شعله آتشی را در دست داشت به سوی خانه فاطمه (علیها السلام) آمد.(۸۶)
او فریاد می زد: "این خانه را با اهل آن به آتش بکشید".(۸۷)
هیچ کس باور نمی کرد، آخر به چه جرم وگناهی می خواستند اهلِ این خانه را آتش بزنند؟
چند نفر جلو آمدند وگفتند:
- در این خانه فاطمه وحسن وحسین هستند.
- باشد، هر که می خواهد باشد، من این خانه را آتش می زنم.(۸۸)
هیچ کس جرأت نداشت مانع کارهای دوّمی شود. سرانجام او نزدیک شد وشعله آتش را به هیزم ها گذاشت، آتش شعله کشید.
درِ خانه نیم سوخته شد. او جلو آمد ولگد محکمی به در زد.(۸۹)
فاطمه (علیها السلام) پشت در ایستاده بود... صدای ناله فاطمه (علیها السلام) بلند شد.
دوّمی درِ خانه را محکم فشار داد، صدای ناله فاطمه (علیها السلام) بلندتر شد. میخِ در که از آتش، داغ شده بود در سینه فاطمه (علیها السلام) فرو رفت.(۹۰)
بعد از مدّتی فاطمه (علیها السلام) بر روی زمین افتاد.(۹۱)
فریادی در فضای مدینه پیچید: "بابا! یا رسول الله! ببین با دخترت چه می کنند ".(۹۲)
اوّلی همه این صحنه ها را می دید وهیچ اعتراضی نمی کرد، چرا که او خودش دستور این کارها را داده بود.
در آن روزِ آتش وخون، اوّلی ودوّمی با کمک هم، این صحنه های دردناک را آفریده بودند.
چه لزومی دارد که من نام آنها را ببرم. تو خودت آن دو نفر را خوب می شناسی.(۹۳)
اکنون من سؤال مهمّ دارم:
آیا آن دو نفر که خانه فاطمه (علیها السلام) را آتش زدند واو را مظلومانه شهید کردند، نباید سزای کار خود را ببینند؟
اگر مهدی (علیه السلام) در آغوش پدر از مظلومیت این خاندان سخن می گوید، برای این است که قلبش داغدار مادرش فاطمه (علیها السلام) است.

* * *

مهدی (علیه السلام) هنوز در آغوش پدر است. پدر، گلِ نرجس را می بوید ومی بوسد.
پدر گاه دست به چشمان زیبای فرزند خود می کشد وگاه با او سخن می گوید، گویا در این لحظه، تمام شادی های دنیا در دل این پدر موج می زند.
پدر دستِ کوچک مهدی (علیه السلام) را در دست گرفته وآن را می بوسد. این همان دستی است که انتقام ظلم هایی را که بر حضرت زهرا (علیها السلام) وفرزندان او شده است، خواهد گرفت.
باید این دست را بوسه زد. این دست، دست خداست.
این همان دست است که همه زمین را پر از عدل وداد خواهد کرد در حالی که پر از ظلم وستم شده باشد.
همسفرم!
آیا آنچه را من می بینم تو هم می بینی؟
پدر قدم های مهدی (علیه السلام) را غرق بوسه می کند!
این کار چه حکمتی دارد؟
من تا به حال کمتر دیده یا شنیده ام که پدری، پای فرزندش را ببوسد.
وقتی امام عسکری (علیه السلام) بر پای مهدی بوسه می زند در واقع، تمام هستی بر قدم های مهدی (علیه السلام) بوسه می زند.(۹۴)
به راستی در این کار چه رمز ورازی نهفته است؟
من باید برای تو گوشه ای از قصّه معراج را بگویم:

* * *

پیامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته وبه ملکوت رسیده بود.(۹۵)
او از حجاب ها عبور کرده وبه ساحت قدس الهی رسیده بود وخدا با او سخن گفت: "ای محمد! تو بنده من هستی ومن خدای تو! تو نورِ من در میان بندگانم هستی! من کرامت خویش را برای اَوصیای تو قرار دادم".
پیامبر در جواب گفت: "اَوصیای من، چه کسانی هستند؟".
خطاب رسید: "به عرش من نگاه کن!".
پس پیامبر به عرش نگاه کرد ودر آنجا نورهایی را دید که بسیار درخشان بودند.
این ها نور دوازده امام (علیهم السلام) بودند. در کنار نور آنها نور فاطمه (علیها السلام) قرار داشت.
خدا در عرش خود سیزده نور (علی وفاطمه، حسن وحسین (علیهم السلام) وبقیه امامان تا مهدی (علیه السلام)) را قرار داده بود.
پیامبر نگاه کرد ودر میان همه این نورها، یکی را دید که ایستاده است ونور او از همه درخشنده تر است. به راستی این نور که بود؟
خداوند به پیامبر خود گفت: "این همان مهدی است، او قائم است، همان که انتقام خون دوستان مرا می گیرد وظهورش دل های مؤمنان را شفا می بخشد. او دین مرا زنده می کند".(۹۶)

* * *

امام عسکری (علیه السلام) بوسه بر پای مهدی (علیه السلام) می زد واین برای ما سؤال شد.
اکنون می توانیم به سؤال خود جواب بدهیم:
از همان لحظه ای که خدا نور مهدی (علیه السلام) را در عرش خود آفرید آن نور ایستاده بود، او "قائم" بود. واژه "قائم" به معنای "ایستاده" است.
اصلاً وجود مهدی (علیه السلام) برای قیام وایستادن است. هستی او برای برخاستن وقیام است.
بی جهت نبود که چون امام صادق (علیه السلام) نام مهدی (علیه السلام) را شنید از جا برخاست ودست بر سر گذاشت.
چه زیباست که تو هم وقتی نام او را می شنوی از جای خود بلند شوی وبه نشانه احترام دست بر سر بگیری.
آری، امشب امام عسکری (علیه السلام) بر پای مهدی (علیه السلام) بوسه می زند، این پای مبارک، نمادِ حاکمیت خداست، نمادِ پایان ظلم است. نماد آزادی وآزادگی واقعی بشر است.(۹۷)

* * *

هنوز پرندگانی سبز رنگ بالای سر مهدی (علیه السلام) در حال پروازند. به راستی این ها از کجا آمده اند؟ چقدر زیبایند!
حکیمه همین سؤال را می خواهد از امام عسکری (علیه السلام) بپرسد:
- سرورم! این پرندگان از کجا آمده اند؟
- عمّه جان! این ها پرنده نیستند، این ها فرشتگان هستند.
- اینجا چه می کنند؟
- خبر به آنها رسیده است مهدی (علیه السلام) به دنیا آمده است. آنها آمده اند تا فرمانده خود را بینند. زمانی که مهدی (علیه السلام) ظهور کند این فرشتگان به یاری او خواهند آمد ودر واقع سربازان او خواهند بود.(۹۸)
گویا این فرشتگان از کربلا به سامرّا آمده اند. معمولاً فرشتگان در آسمان ها هستند، چه شده است که این فرشتگان از کربلا به اینجا آمده اند؟
شاید فکر کنی که این فرشتگان برای زیارت امام حسین (علیه السلام) به کربلا آمده بودند ووقتی خبر تولّد مهدی (علیه السلام) را شنیدند به اینجا آمدند؟
آیا موافقی برای رسیدن به جوابِ بهتر به گذشته سفر کنیم.
به ۱۹۴ سال قبل...

* * *

طوفان سرخ میوزید، دشت پر از خون بود، لاله ها بر زمین افتاده بودند. امام حسین (علیه السلام) غریبانه، تنها وتشنه در وسط میدان ایستاده بود.
او از پشت پرده اشکش به یارانِ شهید خود نگاه می کرد. همه پر کشیدند ورفتند. چه با وفا بودند وصمیمی!
طنینِ صدای امام در دشت پیچید: "آیا یار ویاوری هست تا مرا یاری کند؟".(۹۹)
هیچ جوابی نیامد. کوفیان، سرِ خود را پایین گرفتند. آری! دیگر هیچ خداپرستی در میان آنها نبود، آنها همه عاشقان دنیا بودند وبه سکه های طلای یزید فکر می کردند.
فریاد غریبانه را پاسخی نبود امّا...
صدای غربت حسین (علیه السلام)، شوری در آسمان انداخت. فرشتگان تاب شنیدن نداشتند. حسین (علیه السلام) بی یار ویاور مانده بود.
در یک چشم به هم زدن، چهار هزار فرشته به کربلا آمدند. آنها به حسین (علیه السلام) گفتند: "ای حسین! تو دیگر تنها نیستی! ما آمده ایم تا تو را یاری کنیم، ما تمام دشمنان تو را به خاک وخون می نشانیم".
همه آنها، منتظر اجازه امام حسین (علیه السلام) بودند تا به دشمنان هجوم ببرند. امّا امام به آنها اجازه مبارزه نداد.(۱۰۰)
همه فرشتگان تعجّب کردند. آنها گفتند:
- مگر تو نبودی که در این صحرا فریاد می زدی: "آیا کسی هست مرا یاری کند". اکنون ما به یاری تو آمده ایم.
- من دیدار خدا را انتخاب کرده ام. می خواهم تا با خون خود، درخت اسلام را آبیاری کنم.
آن روز اسلام به خون حسین (علیه السلام) نیاز داشت. اگر او شهید نمی شد یزید اسلام را نابود می کرد وهیچ اثری از آن باقی نمی گذاشت. این خون حسین (علیه السلام) بود که جانی تازه به اسلام بخشید.
بعد از شهادت حسین (علیه السلام)، این چهار هزار فرشته در کربلا ماندند، آنها منتظرند تا مهدی (علیه السلام) به دنیا بیاید تا به دیدارش بیایند.
آنها سربازان مهدی (علیه السلام) هستند وآماده اند تا در هنگام ظهورش او را یاری کنند.(۱۰۱)
تابلوی زیبای مرا ببینید!
الله اکبر! الله اکبر!
این صدای اذان صبح است که به گوش می رسد، وقت نماز است. دو فرشته از طرف خدا به زمین می آیند. این دو از بزرگ ترین فرشتگان آسمان ها هستند. گویا یکی از آنان جبرئیل است ودیگری روح القدس!
جبرئیل را که می شناسی؟
همان فرشته ای که امین وحی است وآیات قرآن را بر پیامبر نازل کرد.
روح القدس هم فرشته ای است که در شب قدر نازل می شود.
آیا می دانی آنها برای چه آمده اند؟
آنها آمده اند تا مهدی (علیه السلام) را به آسمان ها ببرند. او را به عرش ببرند، هم اکنون خدا می خواهد مهدی (علیه السلام) را ببیند.
شاید بگویی که خدا در همه جا هست، پس چرا فرشتگان می خواهند مهدی (علیه السلام) را به عرش ببرند؟
شنیده ای که پیامبر هم در شب معراج به آسمان ها سفر کرد. او به ملکوت خدا رفت ودر آنجا خدا با او سخن گفت.
به راستی چرا خدا پیامبر را به معراج برد؟ خدا می توانست با پیامبرش در روی زمین سخن بگوید.
خداوند می خواست تا همه اهل آسمان ها، مقام پیامبر را با چشم خود ببینند.
خدا پیامبر خود را به یک مهمانی مخصوص دعوت کرده بود.
روز نیمه شعبان آغاز شده است وخدا یک مهمان عزیز دارد.
خدا آخرین حجّت خودش را می خواهد به همه فرشتگان واهل آسمان ها نشان بدهد.
در این لحظه، بهترین وبزرگ ترین فرشتگان آمده اند تا مهدی (علیه السلام) را از هفت آسمان عبور دهند واو را به عرش خدا ببرند.
امام عسکری (علیه السلام) فرزندش را به جبرئیل وروح القدس می دهد وخودش مشغول نماز صبح می شود.
این چنین است که سفر آسمانی مهدی (علیه السلام) آغاز می شود...

* * *

نگاه کنید!
این زیباترین تابلویی است که من کشیده ام.
از هر پیامبر در او علامتی است.
از هر نقشی در او نشانی است واز هر گلستان در او گلی!
من با دست خودم او را آفریده ام.
ای جبرئیل بشتاب!
ای روح القدس برخیز!
بروید، زود هم بروید، مهدی مرا برایم بیاورید.
"قائم" را به نزد من آورید.
همان که صاحب الأمر، صاحب العصر، صاحب الزّمان است.
او پسر پیامبر من وفرزند علی وفاطمه است...
گل نرجس چقدر تماشایی است!
فَتَبَارَک اللهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ.
من باغبانی هستم که در وجود این گل، زیبایی همه گل ها را نهاده ام.
من می خواهم با یک گل، بهار بیاورم، آن هم بهاری که خزانی ندارد.
فرشتگانم! همه بر او سلام کنید که او بهارِ هستی است.

* * *

رسم است وقتی نوزادی به دنیا می آید او را روی دست فامیل ودوستان قرار می دهند وهر کسی هدیه ای به عنوان چشم روشنی می دهد.
معلوم است هر کس که این نوزاد را بیشتر دوست داشته باشد هدیه وچشم روشنی بهتری می دهد.
هیچ کس مهدی (علیه السلام) را به اندازه خدا دوست ندارد.
خدا از اوّل هستی، منتظر آمدن این گل بود. به همه پیامبرانش مژده آمدن او را داده بود.
اکنون، مهدی (علیه السلام)، مهمان خدا شده است. به راستی خدا به او چه هدیه وچشم روشنی خواهد داد؟
جبرئیل متحیر ایستاده است، فرشتگان منتظرند، همه هستی، منتظر است.
مهدی (علیه السلام) در پیشگاه خدا ایستاده است. که ناگهان، از غیب صدایی می رسد:
"مَرحَباً بِک عَبْدی...".(۱۰۲)

* * *

خدا با مهدی (علیه السلام) با زبان عربی سخن گفت.
می دانم دوست داری بدانی معنای این جمله چه می شود.
همسفرم! ترجمه این جمله این است: "خوش آمدی بنده من!".
می بینم که نگاهم می کنی؟
تو به این ترجمه ساده قانع نمی شوی وانتظار داری تا این جمله را برای تو بیشتر توضیح بدهم.
عزیزم! برای توضیح این عبارت باید مثالی بزنم:
فرض کن چند روزی است که با یک نفر آشنا شده ای. یک روز در خانه نشسته ای وصدای زنگ خانه را می شنوی.
بلند می شوی ودر را باز می کنی. می بینی همان دوست جدید توست. او را به داخل دعوت می کنی وبه او می گویی: "خوش آمدی".
امّا یک وقت است یک دوستی داری که سال هاست او را می شناسی. او عزیزترین رفیق توست. او در زندگی بارها در مشکلات به تو کمک مادی ومعنوی کرده است. تو خیلی مدیون او هستی ومدّتی است او را ندیده ای ودلت برایش تنگ شده است.
فرض کن که او الآن درِ خانه را می زند، برمی خیزی وبه سوی درِ خانه می روی. باور نمی کنی. ذوق می کنی. او را در بغل می گیری. اشک شوق می ریزی وبا تمام وجودت می گویی: "خوش آمدی".
تو به هر دو نفر خوش آمد گفتی؛ امّا اگر تو عرب زبان بودی، برای این دو موقعیت هرگز از یک جمله استفاده نمی کردی!
در زبان عربی به آن کسی که تازه با او آشنا شده ایم، می گوییم: "اَهلاً وسَهلاً"؛ امّا به دوست عزیزی که برای دیدارش اشک شوق می ریزیم، می گوییم: "مَرحَباً بِک".
جمله اوّل برای کسی است که تازه با او آشنا شده ای. تو می خواهی به او بگویی: " غریبی نکن! تو مهمان ما هستی".
امّا جمله دوّم فقط برای کسی است که با تمام وجود به او عشق میورزیم واو را دوست داریم. در واقع ما می خواهیم به او بگوییم: "عزیزم! این خانه، خانه خودت است، همه زندگی من از آنِ توست. تو به خانه خودت آمده ای".(۱۰۳)
میزبان وقتی به مهمان خود این کلمه را می گوید، می خواهد به او اعلام کند که تو در خانه من راحت باش، گویی که همه چیز از آن خودت است، اینجا خانه خودت است.(۱۰۴)
همسفرم!
خدا در صبح روز نیمه شعبان مهدی (علیه السلام) را به عرش برده وبه او گفته است: "مَرحَباً بک".
در واقع خدا با این سخن می خواسته چنین بگوید:
مهدی من! تو به عرش من آمدی. تو مهمان من هستی.
بدان که همه هستی، از آنِ توست!
وعرش من خانه توست.
آسمان ها وزمین، عرش وفرش، همه از برای توست.
مهدی من! در اینجا غریبی نکنی!
قدم بگذار که خانه، خانه توست.
ما باید به این نکته توجّه کنیم که چرا خداوند به مهدی (علیه السلام) نگفت: "اَهلاً وسَهلاً".
این جمله را به غریبی می گویند که تازه با او آشنا شده اند، امّا مهدی (علیه السلام) که غریبه نیست!
خدا به مهدی می گوید: "مَرحَباً بِک"، تا فرشتگان خیال نکنند مهدی (علیه السلام) غریبه است، نه، نور مهدی (علیه السلام) هزاران سال پیش در عرش خدا بوده است.
هنوز هیچ فرشته ای خلق نشده بود که این نور اینجا بود.
خدا همه محبّتی را که به مهدی (علیه السلام) دارد با این جمله نشان می دهد، خدا مهدی را دوست دارد وچه بسیار هم او را دوست دارد!
اکنون همه فرشتگان منتظرند تا ادامه سخن خدا را بشنوند. تا این لحظه خدا فقط به مهدی (علیه السلام) خوش آمد گفته است.

* * *

بِک اُعطی
این دوّمین جمله ای است که از ملکوت اعلی به گوش می رسد.
فرض کن یک نفر را خیلی دوست داری، وقتی او را می بینی به او می گویی: "به خاطر تو زنده ام".
امّا یک وقت است که تو عاشق او شده ای، در اینجا یک واژه "فقط" را در اوّل جمله ات می آوری ومی گویی: "فقط به خاطر تو زنده ام".
اضافه کردن واژه "فقط"، معنای جمله را تغییر می دهد.
آیا می دانی برای مفهوم واژه "فقط" در زبان عربی از چه واژه ای استفاده می شود؟
عرب ها کار را خیلی راحت کرده اند، آنها به جای این که واژه مخصوصی برای مفهوم "فقط" درست کنند، با پیش انداختن قسمتی از جمله، این کار را می کنند.(۱۰۵)
اُعطی بِک: به واسطه تو عطا می کنم.
بِک اُعطی: فقط به واسطه تو عطا می کنم. در این جمله، واژه "بِک" بر واژه "اعطی" مقدّم شده است.

* * *

خدا به مهدی (علیه السلام) می گوید:
بِک اُعطی
فقط تو محور عطا وبخشش من می باشی!
همه هستی وجهان را به طفیل وجود تو خلق کرده ام.
تویی گل سرسبد عالم هستی!
من به هر کس، هر چه بدهم به خاطر تو می دهم.
گوش کن! سخن خدا ادامه دارد:
بِک اَغْفِرُ
به واسطه تو گناهان بندگانم را می بخشم. هر کس که بخواهد توبه کند وبه سوی من بازگردد به واسطه تو، مهربانی خود را به او نازل می کنم.
تو تنها راه ارتباطی بندگانم با من می باشی.
هر کس که محتاج رحمت من است باید سراغ تو بیاید.
همسفرم! این جمله هایی است که خدا با مهدی (علیه السلام) می گوید.
خدا به مهدی (علیه السلام) حکومت بر تمام جهان را می دهد وتمامی رحمت های خود را به او عطا می کند.
از این لحظه به بعد هر خیری وبرکتی به کسی برسد از راه مهدی (علیه السلام) می رسد.
اگر جبرئیل که بزرگ ترین فرشته خداست حاجتی داشته باشد باید بداند که خدا حاجت او را به واسطه مهدی (علیه السلام) می دهد. روزی همه بندگان به واسطه مهدی (علیه السلام) می رسد.
یادم باشد که اگر حاجت مهمّی دارم باید دست توسّل به مهدی (علیه السلام) بزنم، زیرا او بعد از خدا وبه اذن خدا، همه کاره این عالم است.
اگر یک وقت شیطان مرا فریب داد وگناهی کردم، باید خدا را به حقّ مهدی (علیه السلام) قسم بدهم که گناهم را ببخشد، زیرا همه عفو وبخشش خدا به دست اوست.(۱۰۶)
هنوز خدا با مهمان عزیزش سخن می گوید. لحظاتی می گذرد...
اکنون وقت خداحافظی فرا رسیده است. مهمانی بزرگ خدا تمام شده است.
گوش کن! خدا با جبرئیل وروح القدس سخن می گوید:
ای فرشتگان من! مهدی را به نزد پدرش بازگردانید وبه او بگویید که نگران فرزندش نباشد، من حافظ ونگهبان مهدی هستم تا روزی که قیام کند وحق را به پا دارد وباطل را نابود کند.(۱۰۷)
من با خود فکر می کنم: چه رمز ورازی در این سخن نهفته است؟ چرا خدا این پیام را برای امام عسکری (علیه السلام) می فرستد؟
مگر خطری جانِ مهدی (علیه السلام) را تهدید می کند؟ آیا دشمن نقشه ای دارد؟ نمی دانم. باید صبر کنیم.
این راز را به زودی کشف می کنیم.

* * *

امام عسکری (علیه السلام) در کنار سجاده خود نشسته است.
او نماز خود را تمام کرده وبه آسمان نگاه می کند.
نگاه کن!
او دست خود را بلند می کند ومهدی (علیه السلام) را از فرشتگان می گیرد.
مهدی (علیه السلام) در آغوش گرم پدر است.
پدر او را می بوسد ومی بوید، مهدی بوی آسمان ها را گرفته است.
اکنون حکیمه وارد می شود، لبخندی بر لب دارد، او خیلی خوشحال است. حال نرجس خوب است ومی تواند به فرزندش شیر بدهد.
امام عسکری (علیه السلام) مهدی (علیه السلام) را به حکیمه می دهد تا او را به نزد مادر ببرد. حکیمه مهدی (علیه السلام) را می گیرد وبه سوی نرجس می رود:
نرجس تو دیگر ملکه تمام هستی شده ای!
همه جهان به تو افتخار می کند که تو عزیزترین مادر در نزد خدا هستی!
گل خودت را بگیر واو را با شیره جانت سیراب کن!
نرجس نوزادش را برای اوّلین بار در آغوش می گیرد.
شیرین ترین لحظه برای یک مادر وقتی است که برای اوّلین بار فرزندش را در آغوش می گیرد ومی خواهد به او شیر بدهد.
هیچ قلمی نمی تواند خوشحالی یک مادر را در آن لحظه روایت کند.
نرجس فرزندش را می بوسد ومی بوید، او را در آغوشش می فشارد وبه او شیر می دهد.(۱۰۸)

* * *

هوا دیگر روشن شده است وهنوز مهدی (علیه السلام) در آغوش مادر است ومادر او را نوازش می کند. در این لحظه ها هر مادری دوست دارد ساعت ها با فرزندش خلوت کند وهزاران بار فرزندش را ببوسد وببوید.
ببین که نرجس چگونه با مهدی (علیه السلام) سخن می گوید! او زلال ترین عشقِ مادری را نثار فرزندش می کند.
ناگهان صدای درِ خانه به گوش می رسد.
رنگ از چهره حکیمه می پرد، گویا او ترسیده است. چه خبر است؟ صدای در بار دیگر به گوش می رسد.
خدای من!
هر روز در همین وقت ها، اوّلین جاسوس زن می آمد تا از خانه امام گزارشی برای خلیفه ببرد.
حکیمه چه کند؟ در خانه را باز کند یا نه؟
اگر این جاسوس بیاید ومهدی (علیه السلام) را ببیند چه خواهد شد؟
خلیفه جایزه ای بسیار زیاد به کسی می دهد که خبرهای مخفی این خانه را به او برساند. اگر خلیفه خبر دار بشود که مهدی (علیه السلام) به دنیا آمده است حتماً او را شهید می کند.
آخر آنها چقدر بی رحم هستند، چرا می خواهند نوزادی را که تازه به دنیا آمده است به قتل برسانند؟
اضطراب تمام وجود مرا فرا می گیرد، قلم از دستم می افتد.
حکیمه از سوز دل دعا می کند: خدایا خودت کمک کن!
او اشک در چشم دارد، با خود فکر می کند که مهدی (علیه السلام) را در کجا پنهان کنم؟

* * *

در یک چشم به هم زدن، پرندگانی زیبا حاضر می شوند؛ نه آنها پرندگانی معمولی نیستند؛ آنها فرشتگانی از عرش خدا هستند.
امام عسکری (علیه السلام) فرزندش را از نرجس می گیرد وبا یکی از آن فرشتگان سخن می گوید. فکر می کنم که او با جبرئیل سخن می گوید: "مهدی را به آسمان ها ببر واز او محافظت نما".
آن فرشته نزدیک می آید، مهدی (علیه السلام) را از دست پدر می گیرد ومی خواهد به سوی آسمان پر بکشد.
امام نگاهی به چهره فرزندش می کند، اشک در چشمانش حلقه می زند ومی گوید: "مهدی! من تو را به آن کسی می سپارم که مادرِ موسی، فرزندش را به او سپرد".
جبرئیل ودیگر فرشتگان به سوی آسمان پر می کشند ومهدی را با خود می برند.(۱۰۹)
خدای من! نرجس دارد گریه می کند!
او تازه می خواست نوزادش را در بغل بگیرد، امّا نشد.
امام عسکری (علیه السلام) متوجّه گریه نرجس می شود، رو به او می کند ومی گوید: "گریه نکن! به زودی فرزندت در آغوش تو خواهد بود واو فقط از سینه تو شیر خواهد خورد".
نگاه نرجس به امام خیره می ماند. امام برای او آیه چهاردهم سوره قصص را می خواند:
﴿فَرَدَدْنَاهُ إِلَی أُمِّهِ کی تَقَرَّ عَینُهَا ولاَ تَحْزَنَ﴾
موسی را به مادرِ او باز گرداندیم تا قلب او آرام گیرد.(۱۱۰)
چرا امام این آیه را برای نرجس خواند؟
این آیه چه حکایتی دارد؟ باید به تاریخ نگاهی بیاندازیم...

* * *

داستان یوکابد، مادرِ موسی (علیه السلام) را که یادت هست؟
روزی او در گوشه اتاق خود نشسته بود. او خیلی نگران جانِ فرزندش بود.
مأموران فرعون در جستجوی نوزادان پسر بودند. آنها هزاران نوزاد پسر را سر بریده بودند.
یوکابد به موسی (علیه السلام) نگاه می کرد واشک می ریخت. او رو به آسمان کرد وگفت: خدایا چه کنم؟
لحظه ای بعد، صدایی به گوش او رسید: "ای مادر موسی! فرزند خود را در این صندوق بگذار وآن را به آب بیانداز".(۱۱۱)
این صدا از سوی آسمان بود که به گوش یوکابد رسیده بود.
او نگاهی به اطراف خود انداخت. صندوقی را دید. فرشتگان این صندوق را از آسمان آورده بودند.
یوکابد فرزندش را در آن صندوق نهاد وبه سوی رود نیل حرکت کرد وصندوق را در آب انداخت.
امواجِ سهمگینِ آب، صندوق را با خود بردند. این امواج به سوی دریا می رفتند.
مادر با حسرت به صندوق نگاه کرد، او با خود فکر کرد که سرانجام موسی چه خواهد شد؟ نکند او در دریا غرق شود؟
مادر بی تاب شده بود ومهرِ مادری در وجودش شعله می کشید واشکش جاری شد. بار دیگر صدایی به گوشش رسید: "ما موسی را به تو باز می گردانیم ودل تو را شاد می کنیم".
مادر با شنیدن این سخن آرام شد وبه خانه خود رفت.(۱۱۲)
امّا امواج دریا موسی (علیه السلام) را به کجا برد؟
فصل بهار بود وملکه مصر، هوس دریا کرده بود. او همراه با فرعون به کنار ساحل آمده بود تا هوایی تازه کند.
سایبانی برای ملکه در کنار ساحل درست کرده بودند. کنیزان زیادی در صف ایستاده بودند.
ملکه در کنار فرعون نشسته بود وبه دریا خیره شده بود. نسیم بهاری میوزید. صدای موسیقی آب به گوش می رسید.
صندوقی در دریا شناور بود!
همه نگاه ها به آن سو رفت. امواج دریا آرام آرام، صندوق را به طرف ساحل آورد.
کنیزان به سوی صندوق رفته وآن را باز کردند، نوزاد زیبایی را در صندوق یافتند واو را برای ملکه آوردند.
سال ها از زندگی زناشویی ملکه با فرعون می گذشت امّا آنها بچّه ای نداشتند.
وقتی ملکه نگاهش به موسی افتاد، خداوند مهرِ موسی (علیه السلام) را در دل او قرار داد. ملکه بی اختیار موسی (علیه السلام) را در بغل گرفت واو را بوسید وگفت: چه بچّه نازی!
سپس ملکه رو به فرعون کرد وگفت: ای فرعون! این بچّه را به عنوان فرزند خود قبول کن! ببین چه بچّه خوشگلی است!
فرعون می ترسید این همان کسی باشد که قرار است تاج وتخت او را نابود کند، او می خواست این بچّه را هم به قتل برساند.
ملکه اصرار زیادی کرد وبه او گفت: آخر تو بعد از گذشت این همه سال، نباید فرزند پسری داشته باشی که بعد از تو این تاج وتخت را به ارث ببرد؟
با اصرار ملکه، فرعون در تصمیم خود دچار تردید شد. نگاهی به موسی کرد، خداوند در قلب او تصرّفی کرد وفرعون احساس کرد این بچّه را دوست دارد.(۱۱۳)
آری، فقط خداست که همه دل ها به دست اوست!
همه نگاه کردند ودیدند که فرعون، موسی (علیه السلام) را در بغل گرفته است واو را می بوسد ومی گوید: پسرم!
همان لحظه ای که موسی (علیه السلام) در بغل فرعون بود، نوزادان زیادی در مصر کشته می شدند.
قدرت وعظمت خدا را ببین که چگونه موسی (علیه السلام) را در آغوش فرعون حفظ می کند تا به وعده خود عمل کند.(۱۱۴)
همه کنیزان به پایکوبی ورقص مشغول هستند، خدای دریا به فرعون پسری عنایت کرده است!!
در این هنگام، ناگهان صدای گریه موسی (علیه السلام) بلند شد، ملکه فهمید که این بچّه گرسنه است وباید به او شیر داد. او سریع افرادی را به سطح شهر فرستاد تا همه زنان شیرده را در قصر جمع کنند.
ملکه با موسی به قصر رفت. زنان زیادی آمده بودند امّا موسی (علیه السلام) از آنها شیر نمی خورد وفقط گریه می کرد.
فرعون غصّه می خورد واز گرسنگی فرزندش خیلی ناراحت بود!
به راستی چقدر کارهای خدا عجیب ولی با حکمت وزیباست!
فرعون که هفتاد هزار نوزاد را کشته است تا موسی (علیه السلام) به دنیا نیاید، برای گرسنگی موسی غصّه می خورد وناراحت است.(۱۱۵)
موسی (علیه السلام) خواهری داشت که از این موضوع باخبر شد. او به مادر خود خبر داد واز او خواست تا او هم برای شیر دادنِ فرزند نزد فرعون برود.
وقتی موسی (علیه السلام) در آغوش مهربان مادر خود قرار گرفت، شروع به شیر خوردن کرد. ملکه وقتی این صحنه را دید به سوی فرعون رفت وبا شوقی زیاد فریاد زد: ای فرعون! بچّه ما شیر می خورد!
شادی تمام وجود فرعون را فرا گرفت.
ملکه نگاه کرد دید که موسی (علیه السلام) با چه آرامشی در آغوش این مادر خوابیده است. او رو به مادر موسی (علیه السلام) کرد وگفت: آیا حاضر هستی که بچه ما را به خانه خود ببری واو را برای ما بزرگ کنی؟ البته تو باید هر روز او را اینجا بیاوری تا ما بچّه خودمان را ببینیم؟
مادر موسی (علیه السلام) لبخندی زند وتقاضای ملکه را پذیرفت. ملکه دستور داد تا هدیه های بسیار ارزشمند به او دادند واو را همراه با نوزادش با احترام روانه خانه خودش کردند.
هنوز ظهر نشده بود که مادر در خانه خودش نشسته بود وموسی (علیه السلام) را در آغوش گرفته بود. او با خود فکر می کرد که چگونه خدا به وعده خود وفا کرد.
وقرآن چقدر زیبا در این آیه از آرامش مادر موسی (علیه السلام) سخن می گوید:
﴿فَرَدَدْنَاهُ إِلَی أُمِّهِ کی تَقَرَّ عَینُهَا ولاَ تَحْزَنَ﴾.
موسی را به مادرِ او باز گرداندیم تا قلب او آرام گیرد.(۱۱۶)
نرجس وقتی این آیه را می شنود، اشک چشم خود را پاک می کند وقلبش آرام می شود.
درِ خانه با شدّت بیشتری کوبیده می شود، گویا آن جاسوس زن رفته ومأموران را خبر کرده است، گویا آنها شک کرده اند.
در را باز کنید!
حکیمه با سرعت می رود در را باز می کند، مأموران همراه با جاسوس زن وارد خانه می شوند.
آنها همه جای خانه را می گردند، به همه اتاق ها سر می زنند، امّا هیچ چیز تازه ای نمی بینند. همه چیز در شرایط عادی است، برای همین آنها ناامیدانه از خانه بیرون می روند.
همسفرم! من به راز سخنِ خدا پی می برم.
آیا یادت هست وقتی مهدی (علیه السلام) در عرش بود ومهمانی خدا تمام شد، خدا به فرشتگان گفت: "به پدرِ مهدی بگویید که نگران نباشد، من حافظ ونگهبان مهدی هستم".(۱۱۷)
خدا می دانست که به زودی مأموران به این خانه خواهند آمد واینجا را بازرسی خواهند کرد.
امام عسکری (علیه السلام) نگران جانِ پسرش است، اگر فرعونِ زمان خبردار شود که مهدی (علیه السلام) به دنیا آمده است، حتماً او را شهید می کند.
هیچ کس نمی تواند مهدی (علیه السلام) را به شهادت برساند، زیرا خدا حافظ ونگهبان اوست.
خدا کاری خواهد کرد که خبر ولادت مهدی (علیه السلام) از دشمنان پنهان بماند.(۱۱۸)
دیدار آخرین فرزند آسمان
امروز یکشنبه، هفدهم ماه شعبان است. سه روز است که این نوزاد آسمانی به دنیا آمده است.
فرشتگان گاه گاهی او را از آسمان به نزد مادر می آورند وبعد از مدّتی او را به آسمان باز می گردانند.
امام عسکری (علیه السلام) در خانه خود نشسته است وبه موضوع مهمّی فکر می کند؛ از طرفی باید ولادت مهدی (علیه السلام) از حکومت عبّاسی مخفی بماند واز طرف دیگر باید شیعیان از این موضوع با خبر بشوند.
شیعیان باید حجّت خدا را بشناسند، مهدی (علیه السلام) امام دوازدهم آنها است. باید مهدی (علیه السلام) را به آنها معرّفی کرد تا در آینده آنها دچار فتنه ها نشوند.
امام عسکری (علیه السلام) می داند که در آینده عدّه ای پیدا خواهند شد واین گونه با شیعیان سخن خواهند گفت: "امام یازدهم از دنیا رفت وهیچ فرزندی از او باقی نماند".
باید فتنه آنها را خنثی کرد.
این وظیفه بسیار سنگینی است که خدا بر عهده امام عسکری (علیه السلام) گذاشته است، وظیفه ای که بسیار مهمّ واساسی است.
تو خود می دانی که معرّفی مهدی (علیه السلام) به شیعیان باید با دقّت زیادی انجام شود.
کافی است یکی از جاسوسان خلیفه از این موضوع باخبر بشود وبه خلیفه گزارش بدهد، آن وقت خلیفه برای به دست آوردن مهدی (علیه السلام)، ممکن است به کاری دست بزند: دستگیری امام عسکری (علیه السلام)، زندانی وشکنجه کردن او، کشتن نرجس و...
خدا باید کمک کند تا امام عسکری (علیه السلام) بتواند این مأموریت را به خوبی انجام دهد.

* * *

شب هیجدهم شعبان است، هوا مهتابی است، زیر نور ماه همه جا به خوبی نمایان است.
من با خود فکر می کنم: چند مأمور در کوچه ای که خانه امام در آنجا قرار دارد ایستاده اند. آنها همه چیز را زیر نظر دارند.
کم کم ابرهای سیاه آسمان را می پوشانند، دیگر مهتاب پیدا نیست، همه جا در تاریکی فرو می رود.
صدای رعد وبرق به گوش می رسد، باران تندی می بارد.
سر تا پای مأموران خیس شده است، یکی از آنها می گوید:
- زیر این باران، هیچ کس از خانه بیرون نمی آید، خوب است ما برویم ودر جایی پناه بگیریم.
- فکر خوبی است.
آنها خود را با عجله به مرکز فرماندهی می رسانند، می بینند که همه، از فرمانده گرفته تا مأمور، مست شده اند واکنون در خواب هستند، گویا اینجا بزم شراب برپا بوده است.
آنها وقتی این صحنه را می بیند نفس راحتی می کشند، هیچ کس تا صبح به هوش نمی آید، آنها با خود می گویند: می توانیم این چند ساعت را راحت بخوابیم. موقعی که اذان صبح را بگویند به محل نگهبانی خود خواهیم رفت.

* * *

در تاریکی شب، گروهی به سوی خانه امام عسکری (علیه السلام) می روند. در این کوچه هیچ نگهبانی نیست. آنها می توانند به راحتی به خانه امام بروند.
گویا امام قبلاً از همه آنها دعوت کرده است تا امشب برای مسأله مهمّی به خانه او بیایند.
همه در حضور امام نشسته اند. امام می خواهد با آن ها سخن بگوید، فرصت زیادی نیست، باید سریع به سراغ اصلِ موضوع رفت.
امام به آنها خبر می دهد که خدا به وعده اش عمل کرده وامام دوازدهم شیعه به دنیا آمده است.
همه خوشحال می شوند، بعضی ها به سجده می روند وخدا را شکر می کنند.
امام از جا برمی خیزد واز اتاق بیرون می رود، بعد از مدتّی، او در حالی که مهدی (علیه السلام) را روی دست گرفته است، وارد اتاق می شود.
همه از جای خود بلند می شوند واحترام می کنند. اشک در چشم آنها حلقه می زند.
چهره مهدی (علیه السلام) مانند ماه می درخشد، خالی که در گونه راستش است مثل ستاره می درخشد.
امام عسکری (علیه السلام) به آنان رو می کند ومی گوید: "این فرزند من است وامامِ شما بعد از من است. او همان قائم است که قیام خواهد کرد وهمه دنیا را پر از عدالت خواهد نمود".(۱۱۹)
سخن امام عسکری (علیه السلام) کوتاه است، او پیام مهمّ خود را به شیعیان منتقل کرد. اکنون آنها می دانند که امام زمانشان کیست.
هر کدام از آنها باید سفیرانی باشند که در زمان مناسب این پیام را به دیگران برسانند.
آری، این پیام باید به همه برسد، به همه تاریخ!
خط امامت ادامه پیدا کرده است. دنیا هرگز بدون امام باقی نمی ماند. اگر لحظه ای امام معصوم نباشد دنیا در هم پیچیده می شود.(۱۲۰)

* * *

مستحب است پدر برای فرزندش که تازه به دنیا آمده است "عَقیقِه" بکند.
می پرسی عقیقه یعنی چه؟
وقتی خدا به تو بچّه ای می دهد گوسفندی تهیه می کنی وآن را ذبح می کنی وبا گوشتش غذایی تهیه می کنی وآن غذا را به مردم می دهی. این کار باعث می شود تا بلاها از فرزند تو دور شود. به این کار عقیقه می گویند.(۱۲۱)
امام عسکری (علیه السلام) می خواهد تا برای فرزندش، عقیقه کند، قلم وکاغذ در دست می گیرد ونامه ای به بعضی از یاران نزدیک خود در شهرهای مختلف می نویسد واز آنها می خواهد تا گوسفندانی را خریداری نموده وبرای مهدی (علیه السلام) عقیقه کنند. گویا سیصد گوسفند خریداری می شود وهمه آنها به نیت سلامتی مهدی (علیه السلام) ذبح می شوند.(۱۲۲)
خیلی از شیعیان از این غذا می خورند وفقط چند نفری از راز ولادت مهدی (علیه السلام) با خبر می شوند.
تولّد حضرت مهدی (علیه السلام) باید مخفی بماند، مبادا دشمنان خبردار بشوند.

* * *

امروز جمعه، بیست ویکم ماه شعبان است. هفت روز است که مهدی (علیه السلام) به دنیا آمده است.
حکیمه دلش برای دیدن مهدی (علیه السلام) تنگ شده است. او به سوی خانه امام عسکری (علیه السلام) می آید تا گل نرجس را ببیند.
حکیمه وارد خانه می شود وخدمت امام عسکری (علیه السلام) می رود. سلام می کند وجواب می شنود.
امام به او می گوید: فرزندم مهدی را برایم بیاور.
حکیمه به نزد نرجس می رود، سلام می کند ومی بیند که مهدی در آغوش مادر آرام گرفته است. اکنون مهدی را برای امام عسکری (علیه السلام) می آورد.
پدر فرزندش را در آغوش می گیرد، او را می بوسد وبا او سخن می گوید:
پسرم! عزیزم! برایم از کتاب های آسمانی بخوان!
ومهدی شروع به خواندن می کند. اوّل "صُحُف ابراهیم (علیه السلام)" را به زبان سریانی می خواند.
سپس کتاب های آسمانی نوح، ادریس وصالح (علیهم السلام) را می خواند.
تورات موسی (علیه السلام) وانجیل عیسی (علیه السلام) وقرآن محمّد (صلی الله علیه وآله) را هم می خواند.
پدر با تمام وجودش به صدای فرزندش گوش می دهد.
مهدی (علیه السلام) بهترین قاری قرآن است!(۱۲۳)
من ذخیره خدایی هستم
همسفرم! دیگر موقع بازگشت است، خودت می دانی که ما نباید در این شهر زیاد بمانیم.
آماده سفر می شویم. ما نمی توانیم به خانه امام عسکری (علیه السلام) برویم. از همین جا دست روی سینه می گذاریم وخداحافظی می کنیم.
از شهر بیرون می آییم. سواری را می بینیم که آشنا به نظر می آید. آیا تو او را می شناسی؟ سلام می کنم ومی گویم:
- آیا ما قبلاً همدیگر را جایی ندیده ایم؟
- فکر می کنم در خانه امام عسکری (علیه السلام) همدیگر را ملاقات کردیم. آن شبی که امام عسکری (علیه السلام)، خبر ولادت فرزندش را به شیعیانش داد.
- یادم آمد. شما از یاران امام عسکری (علیه السلام) هستید. اکنون کجا می روید؟
- امام نامه ای را به من داده است تا آن را به ایران ببرم.
- چه جالب. ما هم داریم به ایران می رویم.
- پس ما می توانیم همسفران خوبی برای هم باشیم.
حرکت می کنیم.... وقتی وارد خاک ایران می شویم او به من خبر می دهد که این نامه برای یکی از شیعیان شهر قم است. من خوشحال می شوم زیرا من هم به شهر قم می روم.

* * *

ما دشت ها، کوه ها وصحراها را پشت سر می گذاریم. روزها وشب ها می گذرد.
حالا دیگر در نزدیکی شهر قم هستیم. قم پایتخت فرهنگی جهان تشیع است. امروز شیعیان در سامرّا وبغداد وکوفه در شرایط سختی هستند؛ قم پایگاهی برای مکتب تشیع شده است. شیعیان در این شهر از آزادی خوبی برخوردار هستند.
من رو به نامه رسان می کنم ومی پرسم:
- ببخشید، شما نامه را می خواهید به چه کسی بدهید؟
- امام عسکری (علیه السلام) این نامه را به من داده تا به "احمد بن اسحاق قمّی" بدهم. آیا تو او را می شناسی؟
- همه او را می شناسند او از علمای بزرگ این شهر است وهمه به او احترام می گذارند. اهل قم او را "شیخ" صدا می زنند.(۱۲۴)
- من می خواهم به خانه او بروم.
خیلی خوشحال می شوم که می توانم به او کمکی بکنم؛ شاید به این وسیله بتوانم از متن نامه باخبر شوم.
ابتدا برای زیارت به حرم حضرت معصومه (علیها السلام) می رویم. آن بانویی که خورشید این شهر است.
ساعتی در حرم می مانیم، نماز زیارت می خوانیم، اینجا بوی مدینه می دهد، تو بوی گل یاس را می توانی در اینجا احساس کنی.
بعد از زیارت به سوی خانه شیخ می رویم، در را می زنیم امّا متوجّه می شویم که شیخ در خانه نیست.
از آشنایان سؤال می کنیم که شیخ را کجا می توانیم پیدا کنیم، جواب می دهند باید به خارج از شهر برویم. کنار رودخانه.
در آنجا مسجدی می سازند. او در آنجاست.

* * *

تو از من می پرسی: چرا مسجد را در خارج از شهر می سازند؟
من نمی دانم چه جوابی به تو بدهم، صبر کن تا از یکی بپرسم.
به سمت خارج شهر حرکت می کنیم تا به کنار رودخانه برسیم.
نگاه کن، گویا همه مردم شهر در اینجا جمع شده اند. همه مشغول کار هستند ودر ساختن این مسجد کمک می کنند.
یکی از دوستانم را می بینم. صدایش می زنم واز او توضیح می خواهم. او می گوید:
- مگر خبر نداری که این مسجد به دستور امام ساخته می شود؟
- نه، من مسافرت بودم وتازه از راه رسیده ام.
- چند ماه قبل نامه ای از سامرّا به شیخ احمد بن اسحاق رسید. در آن نامه امام عسکری (علیه السلام) از شیخ خواسته شده بود تا مسجد بزرگی در این مکان ساخته شود.
- چرا این مسجد در خارج از شهر ساخته می شود؟
- این دستور امام است. این مسجد برای همیشه تاریخ شیعه است. روزگاری خواهد آمد که شهر قم بسیار بزرگ می شود واین مسجد در مرکز شهر خواهد بود.
به زودی ساختمان مسجد تمام می شود وتو می توانی در آن نماز بخوانی.
شیعیان در طول تاریخ به این مسجد خواهند آمد ونماز خواهند خواند. شایسته است تو نیز وقتی به قم سفر می کنی در این مسجد نمازی بخوانی.
اینجا مسجد امام عسکری (علیه السلام) است.

* * *

به سوی شیخ احمد بن اسحاق می رویم تا فرستاده امام عسکری (علیه السلام)، نامه را تحویل بدهد.
او همان پیرمردی است که آنجا در کنار جوانان کار می کند. نزد او می رویم. سلام می کنیم وجواب می شنویم. نامه رسان به او خبر می دهد که نامه ای از سامرّا آورده است.
چهره شیخ مانند گل می شکفد. او به سوی رودخانه می رود تا دست گِل آلود را بشوید، فصل بهار است ودر رودخانه آب زلالی جاری شده است.
اکنون شیخ نامه را تحویل می گیرد وبر روی چشم می گذارد.
همه می خواهند بدانند در این نامه چه نوشته شده است. شیخ عادت داشت که نامه های امام عسکری (علیه السلام) را برای مردم قم می خواند.
شیخ نامه را باز می کند وآن را می خواند، اشک شوق در چشمانش حلقه می زند.
همه منتظر هستند بدانند در نامه چه چیزی نوشته شده است؛ امّا شیخ نامه را در جیب خود می گذارد وبه سوی خانه خود حرکت می کند. همه تعجّب می کنند؛ چرا او نامه را برای آنها نمی خواند؟ چرا؟

* * *

- کجا می روی، آقای نویسنده؟
- به خانه می رویم. ما از سفری طولانی آمده ایم ونیاز به استراحت داریم.
- بعدها آن قدر فرصت داریم که استراحت کنیم. بیا برویم ببینیم ماجرای آن نامه چه بوده است؟
- باشد. برویم.
راستش را بخواهی، من از این اخلاق تو خیلی خوشم می آید، به خاطر همین است که تو این قدر پیش من عزیز هستی!
به سوی خانه شیخ می رویم. خانه او پشت بازار است. ما وارد بازار می شویم. مغازه های زیادی است. با خود فکر می کنی در هنگام بازگشت برای خانواده خود سوغاتی بخری.
وارد کوچه باریکی می شویم، در کنار خانه شیخ می ایستیم. درِ خانه را می زنیم، کسی در را برای ما باز می کند. وارد خانه شده ودرون اتاق می نشینیم.
تو نگاهت به گوشه ای خیره می ماند. صدایت می زنم، متوجّه نمی شوی. نمی دانم به چه فکر می کنی.
دوباره صدایت می زنم، تو نگاهم می کنی ومی گویی: "سادگی این خانه مرا به فکر فرو برد. خانه ای کوچک وساده! چگونه باور کنم که اینجا خانه بزرگ ترین دانشمند جهان تشیع است؟".
درِ اتاق باز می شود وشیخ وارد می شود، ما از جا برمی خیزیم. سلام می کنیم وجواب می شنویم.
من سینه ام را صاف می کنم ومی گویم:
- شما نماینده امام عسکری (علیه السلام) هستید. می خواستیم بدانیم در آن نامه ای که صبح به دست شما رسید چه نوشته شده بود. شما چرا آن نامه را برای مردم نخواندید؟
- آن نامه ای خصوصی بود ونباید مردم از آن باخبر می شدند.
- آیا می شود شما برای ما آن نامه را بخوانید؟
- گفتم آن نامه خصوصی بود.
- من دارم کتابی برای جوانان می نویسم، جوانان شیعه حق دارند بدانند در این نامه چه چیزی نوشته شده است.
- گفتی که نویسنده ای! باشد. من نامه را برای شما می خوانم تا آن را برای جوانان آینده بنویسی. روزگاری فرا می رسد که دشمنان مکتب شیعه به فکر غارت اعتقادات جوانان خواهند افتاد. آن روز باید قلم نویسندگان شیعه از این مکتب دفاع کند.
شیخ از جای خود بلند می شود واز اتاق بیرون می رود.

* * *

وقتی شیخ برمی گردد، نامه امام در دست اوست.
او نامه را بر چشم می کشد وآن را باز می کند وشروع به خواندن آن می کند:
به نام خدا
خداوند به وعده خود وفا نمود وفرزند من به دنیا آمد. تو این مطلب را نزد خودت نگه دار وبه مردم قم نگو. من این خبر را فقط به دوستان خصوصی خود گفتم ودوست داشتم که تو هم از آن با خبر شوی تا قلبت شاد شود همان طور که خدا قلب مرا شاد نموده است. والسلام.(۱۲۵)
با شنیدن این نامه خیلی به فکر فرو می روم. چرا امام عسکری (علیه السلام) دستور داده اند که خبر ولادت مهدی (علیه السلام) در شهر قم هم منتشر نشود؟
اینجا که قم ومرکز تشیع است. بیشتر مردم از علاقه مندان به اهل بیت (علیهم السلام) هستند. چرا باید این خبر از آنها هم پنهان بماند؟
درست است که همه مردم این شهر شیعه هستند، امّا کشور ایران زیر نظر حکومت عبّاسیان اداره می شود. آنها در همه شهرها، جاسوسان زیادی دارند که تمام خبرها را به خلیفه گزارش می دهند.
حتماً شنیده ای که روزگاری گریه بر حسین (علیه السلام) جرم بود وحکمش اعدام!
ولی روزی که حسین (علیه السلام) در مدینه به دنیا آمد، همه مدینه غرق شادی شد. آری، هیچ گاه خبر ولادت او جرم محسوب نمی شد.
امّا اگر تو امروز خبر ولادت مهدی (علیه السلام) را بدهی، هم جانِ خود وهم جانِ امام خود را به خطر انداخته ای.
به راستی که مهدی (علیه السلام) خیلی مظلوم است!
حکومت عبّاسی سال هاست امام عسکری (علیه السلام) را در سامرّا زندانی کرده است او زنان جاسوس استخدام کرده است تا اگر نرجس حامله بشود به او خبر بدهند.
این حکومت می خواهد هر طور شده است مهدی (علیه السلام) را به قتل برساند!

* * *

اکنون شیخ به من رو می کند ومی گوید:
- برای جوانان از روزگاری که مهدی (علیه السلام) از دیده ها پنهان شود، بنویس. آنها باید برای آن روزگار سخت آمادگی پیدا کنند.
- مگر قرار است مهدی (علیه السلام) از دیده ها پنهان شود؟
- آری، خود پیامبر در سخنان خود به این نکته اشاره کرده است که فرزندم مهدی (علیه السلام)، از دیده ها پنهان خواهد شد ودر آن زمان بسیاری از مردم دچار گمراهی خواهند شد.(۱۲۶)
- ما در آن زمان چه خواهیم کرد؟
- آیا دیده ای که در روزهای ابری، چگونه خورشید به جهان روشنایی می رساند؟ اگر چه خورشید از دیده ها پنهان است؛ امّا به همه فایده می رساند. در آن روزگار، مهدی (علیه السلام) را نخواهید دید امّا از نور آن حضرت بهره خواهید برد.(۱۲۷)
- خدا خودش کمک کند تا فریب فتنه های آن روزگار را نخوریم.
تو با شنیدن این سخنان شیخ به فکر فرو می روی. معلوم نیست روزگار غیبت مهدی (علیه السلام) چقدر طول بکشد. شیعیان در آن زمان چه خواهند کرد؟
آنها باید منتظر ظهور مهدی (علیه السلام) باشند وبرای ظهورش دعا کرده وبا رفتار وکردار خود، زمینه آمدن آن حضرت را فراهم کنند.
دیگر وقت آن است که زحمت را کم کنیم، از شیخ تشکر کرده وخداحافظی می کنیم.
تو به سوی خانه من می آیی. امشب من میزبان تو هستم.
صبح زود آماده رفتن می شوی. می خواهی به شهر خودت بروی. من دوست دارم بیشتر بمانی؛ امّا تو می خواهی به شهر خود بروی. خانواده ات منتظرت هستند.
در آغوشت می گیرم وبه خدا می سپارمت.
خداحافظ، عزیز دل!
روزها وشب های زیادی می گذرد...

* * *

خوب نگاه می کنم، واقعاً خودت هستی؟
درست دیده ام، خودت هستی. به سویت می آیم:
- سلام، همسفر!
- سلام، آقای نویسنده، حال شما چطور است؟
- خوبم. شما کجا، اینجا کجا؟
- دلم هوای زیارت حضرت معصومه (علیها السلام) را کرده بود.
معلوم می شود که از شهر خودت به قم آمدی تا دختر خورشید را زیارت کنی، آفرین بر تو!
صبر می کنم تا زیارت تو تمام شود وبا هم به خانه برویم. وقتی از حرم بیرون می آییم تو رو به من می کنی ومی گویی:
- آیا می شود با هم به خانه شیخ برویم؟
- کدام شیخ؟
- همان شیخی که امام عسکری (علیه السلام) برای او نامه نوشته بود.
- شیح احمد بن اسحاق را می گویی. باشد. امّا حالا تو خسته سفر هستی. فردا به آنجا می رویم.
- یک حسی به من می گوید همین الآن باید به آنجا برویم.
- باشد. همین الآن می رویم.
به سوی بازار حرکت می کنیم. وقتی به کوچه شیخ می رسیم، می بینیم که شیخ از خانه بیرون می آید. گویا او بارِ سفر بسته است. نزدیک می شویم، سلام کرده ومی گویم:
- ما داشتیم به خانه شما می آمدیم.
- ببخشید من الآن می خواهم به مسافرت بروم.
- به سلامتی کجا می روید؟
- به امید خدا می خواهم به سامرّا بروم.
تا نام سامرّا را می شنوی، همه خاطرات آنجا برایت زنده می شود، دیدار گل نرجس، بوی بهشت، زیارت آفتاب!
رو به من می کنی. من با نگاهت همه چیز را می فهمم. تو می خواهی که همراه شیخ به سامرّا برویم.
این چنین می شود که به سوی سامرّا حرکت می کنیم.

* * *

ما همراه با شیخ احمد بن اسحاق سفر کرده ایم واکنون در نزدیکی شهر سامرّا هستیم.
وقتی وارد شهر می شویم به سوی خانه همان پیرمردی می رویم که نامش بِشر بود.
آیا او را به یاد داری؟ همان پیرمردی که به دستور امام به بغداد رفت وبانو نرجس را به سامرّا آورد.
درِ خانه بِشر را می زنیم. او با دیدن ما خیلی خوشحال می شود وما را به داخل خانه می برد.
از اوضاع شهر سامرّا سؤال می کنیم. او برای ما می گوید که سپاهیان مُهتَدی - همان خلیفه زاهدنما - را کشتند وبا خلیفه ای جدید به نام مُعتَمد بیعت کردند. این خلیفه جدید بیشتر به فکر خوش گذرانی وعیاشی است.(۱۲۸)
من رو به بشر می کنم ودر مورد امام عسکری (علیه السلام) وفرزندش مهدی (علیه السلام) سؤال می کنم.
خدا را شکر که آنها در سلامت کامل هستند، اکنون مهدی (علیه السلام) حدود سه سال دارد.
خوب است در مورد بانو نرجس هم سؤالی از او بکنم. نمی دانم چه می شود تا نام بانو را به زبان می آورم اشک در چشم بِشر حلقه می زند. من نگاهی به او می کنم واز او می خواهم توضیح بدهد.
بِشر برایم می گوید که نرجس آرزو می کرد مرگ او زودتر از مرگ امام عسکری (علیه السلام) باشد واکنون بانو به آرزوی خود رسیده است. او در بهشت مهمان حضرت فاطمه (علیها السلام) است.(۱۲۹)
نرجس از خدا خواسته بود که مرگش زودتر از محبوبش فرا برسد. امّا به راستی در این خواسته او چه رازی نهفته بود؟
شاید نرجس می خواسته است به دو بانوی بزرگ اقتدا کند، خدیجه (علیها السلام) قبل از پیامبر (صلی الله علیه وآله) از دنیا رفت، فاطمه (علیها السلام) هم قبل از علی (علیه السلام)!

* * *

در فرصت مناسبی همراه شیخ به خانه امام عسکری (علیه السلام) می رویم، این سعادت بزرگی است که می توانیم با امام دیداری تازه کنیم. این دیدار روح تازه ای به ما می دهد.
امام محبّت زیادی به شیخ می کند وبا او سخن می گوید وبه سؤال های او پاسخ می دهد.
بعد از لحظاتی شیخ سکوت می کند. هر کس جای او باشد دوست دارد که مهدی (علیه السلام) را ببیند، این آرزوی اوست؛ امّا نمی داند که آیا این آرزو را به زبان بیاورد یا نه؟
آیا من لیاقت دارم مهدی (علیه السلام) را ببینم؟ آیا خدا این توفیق را به من می دهد؟
شیخ در همین فکرهاست که ناگهان امام عسکری (علیه السلام) او را صدا می زند: "ای احمد بن اسحاق! بدان که از آغاز آفرینش دنیا تا به امروز، هیچ گاه دنیا از حجّت خدا خالی نبوده است وتا روز قیامت هم، دنیا بدون حجّت خدا نخواهد بود. رحمتهای الهی که بر شما نازل می شود وهر بلایی که از شما دفع می شود به برکت حجّت خداست".(۱۳۰)
اکنون شیخ رو به امام عسکری (علیه السلام) می کند ومی گوید: "آقای من! امام بعد شما کیست؟".
امام عسکری (علیه السلام) لبخندی می زند وسپس از جا برمی خیزد واز اتاق خارج می شود.
بعد از لحظاتی، امام عسکری (علیه السلام) در حالی که کودک سه ساله ای را همراه خود دارد وارد اتاق می شود.
شیخ به چهره این کودک نگاه می کند که چگونه مانند ماه می درخشد.
امام عسکری (علیه السلام) رو به شیخ می کند ومی گوید: "این پسرم مهدی (علیه السلام) است که سرانجام همه دنیا را پر از عدل وداد خواهد کرد".(۱۳۱)
اشک در چشم شیخ حلقه می زند. او نمی داند چگونه خدا را شکر کند که توفیق دیدار مهدی (علیه السلام) را نصیب او کرده است.
مشتاقانِ بی شماری آرزو دارند تا گل نرجس را ببینند واز این میان امروز او انتخاب شده است.
شیخ به فکر فرو می رود. او می فهمد که چرا توفیق این دیدار را پیدا کرده است.
شیعیان قم از تولّد مهدی (علیه السلام) خبر ندارند. اگر برای امام عسکری (علیه السلام) اتفاقی پیش بیاید، چه کسی باید برای مردم، امام بعدی را معرّفی کند؟ امروز او انتخاب شده است تا مهدی را ببیند واین خبر را به قم ببرد ومردم را به حقیقت راهنمایی کند.
مردم قم باید امام دوازدهم خود را بشناسند. چه کسی بهتر از او می تواند این مأموریت را انجام بدهد؟ همه مردم قم به راستگویی او ایمان دارند.

* * *

شیخ به فکر فرو رفته است، او به مأموریت مهمّ خود فکر می کند.
بعد از مدتّی، امام عسکری (علیه السلام) رو به او می کند ومی گوید:
به خدا قسم! زمانی فرا می رسد که فرزندم از دیده ها پنهان می شود وروزگار غیبت فرا می رسد. در آن روزگار فتنه های زیادی روی می دهد وبسیاری از مردم، دین وایمان خود را از دست می دهند. کسانی از آن فتنه ها نجات پیدا خواهند کرد که در اعتقاد به امامت فرزندم ثابت قدم بمانند وبرای ظهور او دعا کنند.(۱۳۲)
شیخ که با دقّت به این سخنان گوش کرده است به فکر فرو می رود. به زودی روزگار غیبت آغاز خواهد شد، روزگاری که دیگر نمی توان امام را دید، برای شیعیان روزگار سختی خواهد بود، فتنه ها از هر طرف هجوم خواهد آورد.
شیخ سخن امام عسکری (علیه السلام) را به دقّت بررسی می کند.
راه نجات از آن فتنه ها مشخص شده است. هر کس بخواهد در آن روزگار، اهل نجات باشد، باید به دو ویژگی توجّه کند:
الف. ثابت بودن بر اعتقاد به مهدی (علیه السلام)
ب. دعا کردن برای ظهور مهدی (علیه السلام)
شیخ با خود می گوید که وقتی به قم بروم این سخن ارزشمند را برای مردم نقل خواهم کرد تا آنها به وظیفه خود آشنا شوند، او در همین فکر است که صدایی توجّه او را به خود جلب می کند: "اَنا بَقِیةُ الله: من ذخیره خدا هستم".(۱۳۳)
این صدا از کیست؟
درست حدس زدی، این امام توست که خود را معرّفی می کند.

* * *

چرا مهدی (علیه السلام) خود را این گونه معرّفی می کند؟
حتماً دیده ای بعضی افراد، وسایل قیمتی تهیه کرده وآن را در جایی مطمئن قرار می دهند. آن وسایل، ذخیره های آنها هستند.
خدا هم برای خود ذخیره ای دارد. او پیامبران زیادی برای هدایت بشر فرستاد. پیامبران همه تلاش خود را انجام دادند امّا آنها نتوانستند یک حکومت الهی را به صورت همیشگی تشکیل بدهند، زیرا زمینه آن فراهم نشده بود.
خدا مهدی (علیه السلام) را برای روزگاری ذخیره کرده است که زمینه ظهور فراهم شود ودر آن روز، مهدی (علیه السلام)، حکومت عدل الهی را در همه جهان برپا خواهد نمود.
آری، مهدی (علیه السلام)، بَقیةُ الله است، او ذخیره خداست. او یادگار همه پیامبران است.
همسفرم! امروز که مهدی (علیه السلام) در آغوش پدر است وبیش از سه سال ندارد، خودش را بَقیةُ الله معرّفی می کند، فردا نیز خود را این گونه معرّفی خواهد کرد.
فردای ظهور را می گویم. فردایی که در انتظارش هستی.
وقتی که خدا به مهدی (علیه السلام) اجازه ظهور بدهد او به کنار کعبه می آید. آن روز فرشتگان دسته دسته برای یاری او خواهند آمد.(۱۳۴)
جبرئیل با کمال ادب به نزد او خواهد رفت وچنین خواهد گفت: "آقای من! وقت ظهور تو فرا رسیده است".(۱۳۵)
مهدی (علیه السلام) به کنار درِ کعبه رفته وبه خانه توحید تکیه خواهد زد واین آیه را خواهند خواند:
﴿بَقِیةُ اللهِ خَیرٌ لَّکمْ إِن کنتُم مُّؤْمِنِینَ﴾
اگر شما اهل ایمان هستید بقیةُ الله برایتان بهتر است.(۱۳۶)
آن روز صدای مهدی (علیه السلام) در همه دنیا خواهد پیچید: "من بقیةُ الله وحجّت خدا هستم".(۱۳۷)
همسفرم! قرآن، چقدر زیبا، مهدی (علیه السلام) را معرّفی می کند: بَقِیةُ الله.
از این به بعد هر وقت این آیه قرآن را می خوانی به یاد مهدی (علیه السلام) می افتی.
به راستی چرا خدا مهدی (علیه السلام) را برای ما این گونه معرّفی می کند؟
خدا می گوید که این آقا برای ما بهتر از همه است.
چرا؟
وتو باید ساعت ها بلکه روزها به سخن خدا فکر کنی...

منابع

۱. معجم البلدان، أبو عبد الله شهاب الدین یاقوت بن عبد الله الحموی الرومی (ت ۶۲۶ هـ) بیروت: دار إحیاء التراث العربی، الطبعة الاُولی، ۱۳۹۹ هـ.
۲. سیر أعلام النبلاء، أبو عبد الله محمّد بن أحمد الذهبی (ت ۷۴۸ هـ)، تحقیق: شُعیب الأرنؤوط، بیروت: مؤسّسة الرسالة، الطبعة العاشرة، ۱۴۱۴ هـ.
۳. تاریخ الإسلام، شمس الدین الذهبی (ت ۷۴۸ هـ)، تحقیق: عمر عبد السلام تدمری، بیروت: دار الکتاب العربی، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۹ هـ.
۴. الکافی، أبو جعفر ثقة الإسلام محمّد بن یعقوب بن إسحاق الکلینی الرازی (ت ۳۲۹ هـ)، تحقیق: علی أکبر الغفاری، طهران: دار الکتب الإسلامیة، الطبعة الثانیة، ۱۳۸۹ هـ.
۵. الإرشاد فی معرفة حجج الله علی العباد، أبو عبد الله محمّدبن محمّدبن النعمان العکبری البغدادی المعروف بالشیخ المفید (ت ۴۱۳ هـ) تحقیق: مؤسّسة آل البیت، قمّ: مؤسّسة آل البیت، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۳ هـ.
۶. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار، محمّد بن محمّد تقی المجلسی (ت ۱۱۱۰ هـ)، طهران: دار الکتب الإسلامیة، الطبعة الاُولی، ۱۳۸۶ هـ.
۷. إعلام الوری بأعلام الهدی، أبو علی الفضل بن الحسن الطبرسی (ت ۵۴۸ هـ)، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، بیروت: دارالمعرفة، الطبعة الاُولی، ۱۳۹۹ هـ.
۸. کشف الغمّة فی معرفة الأئمّة، علی بن عیس الإربلی (ت ۶۹۳ هـ)، بیروت: دار الأضواء، الطبعة الثانیة، ۱۴۰۵ هـ.
۹. الفصول المهمّة فی أُصول الأئمّة، محمّد بن الحسن الحرّ العاملی (ت ۱۱۰۴ هـ)، تحقیق: محمّد بن محمّد الحسین القائینی، قمّ: مؤسّسه معارف إسلامی، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۸ هـ.
۱۰. منهاج الکرامة فی معرفة الإمامة، الحسن بن یوسف بن المطهّر المعروف بالعلاّمة الحلّی (ت ۷۲۶ هـ) تحقیق عبد الرحیم مبارک، مشهد مؤسّسة عاشوراء للتحقیقات والبحوث الإسلامیة، الطبعة الاُولی، ۱۳۷۹ هـ.
۱۱. اللباب فی تهذیب الأنساب، عزّ الدین علی بن محمّد بن محمّد بن الأثیر الجزری (ت ۶۳۰ هـ)، تحقیق: إحسان عبّاس، بیروت: دار صادر.
۱۲. تاریخ الطبری (تاریخ الاُمم والملوک)، أبو جعفر محمّد بن جریر الطبری الإمامی (ق ۵ هـ)، تحقیق: محمّد أبو الفضل إبراهیم، بیروت: دار المعارف.
۱۳. الکامل، عبد الله بن عدی (ت ۳۶۵ هـ)، تحقیق: یحیی مختار غزّاوی، بیروت: دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع، الطبعة الثالثة، ۱۴۰۹ هـ.
۱۴. الکامل فی التاریخ، أبو الحسن علی بن محمّد الشیبانی الموصلی المعروف بابن الأثیر (ت ۶۳۰ هـ)، تحقیق: علی شیری، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۸ هـ.
۱۵. تاریخ ابن خلدون، عبد الرحمن بن محمّد الحضرمی (ابن خلدون) (ت ۸۰۸ هـ)، بیروت: دار الفکر، الطبعة الثانیة، ۱۴۰۸ هـ.
۱۶. علل الشرائع، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت ۳۸۱ هـ)، بیروت: دار إحیاء التراث، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۸ هـ.
۱۷. دلائل الإمامة، أبو جعفر محمّد بن جریر الطبری الإمامی (ق ۵ هـ)، تحقیق: مؤسّسة البعثة، قمّ: مؤسّسة البعثة.
۱۸. الغیبة، أبو جعفر محمّد بن الحسن بن علی بن الحسن الطوسی (ت ۴۶۰ هـ)، تحقیق: عبّاد الله الطهرانی، وعلی أحمد ناصح، قمّ: مؤسّسة المعارف الإسلامیة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۱ هـ.
۱۹. کتاب الغیبة، الشیخ ابن أبی زینب محمّد بن إبراهیم النعمانی (ت ۳۴۲ هـ)، تحقیق: علی أکبر الغفاری، طهران: مکتبة الصدوق، ۱۳۹۹ هـ.
۲۰. الخرائج والجرائح، أبو الحسین سعید بن عبد الله الراوندی المعروف بقطب الدین الراوندی (ت ۵۷۳ هـ)، تحقیق: مؤسّسة الإمام المهدی (عج)، قمّ: مؤسّسة الإمام المهدی، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۹ هـ.
۲۱. مناقب آل أبی طالب (مناقب ابن شهر آشوب)، أبو جعفر رشید الدین محمّد بن علی بن شهر آشوب المازندرانی (ت ۵۸۸ هـ)، قمّ: المطبعة العلمیة.
۲۲. مدینة المعاجز، السید هاشم البحرانی، (۱۱۰۷ هـ)، تحقیق: عزّة الله المولائی الهمدانی، قمّ: مؤسّسة المعارف الإسلامیة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۳ هـ.
۲۳. سنن الدارقطنی، أبو الحسن علی بن عمر البغدادی المعروف بالدارقطنی (ت ۲۸۵ هـ)، تحقیق: أبو الطیب محمّد آبادی، بیروت: عالم الکتب، الطبعة الرابعة، ۱۴۰۶ هـ.
۲۴. عمدة القاری شرح البخاری، أبو محمّد بدر الدین أحمد العینی الحنفی (ت ۸۵۵ هـ)، مصر: دار الطباعة المنیریة.
۲۵. نصب الرایة، عبد الله بن یوسف الحنفی الزیلعی (ت ۷۶۲ هـ)، القاهرة: دار الحدیث، ۱۴۱۵ هـ.
۲۶. السنن الکبری، أبو عبد الرحمن أحمد بن شعیب النسائی، تحقیق: عبد الغفّار سلیمان البنداری، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۱ هـ.
۲۷. السنن الکبری، أبو بکر أحمد بن الحسین بن علی البیهقی (ت ۴۵۸ هـ)، تحقیق: محمّد عبد القادر عطا، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۴ هـ.
۲۸. الجامع الصغیر فی أحادیث البشیر النذیر، جلال الدین عبد الرحمن بن أبی بکر السیوطی (ت ۹۱۱ هـ)، بیروت: دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۱ هـ.
۲۹. کنز العمّال فی سنن الأقوال والأفعال، علاء الدین علی المتّقی بن حسام الدین الهندی (ت ۹۷۵ هـ)، ضبط وتفسیر: الشیخ بکری حیانی، تصحیح وفهرسة: الشیخ صفوة السقا، بیروت: مؤسّسة الرسالة، الطبعة الاُولی، ۱۳۹۷ هـ.
۳۰. کشف الخفاء والألباس عمّا اشتهر من الأحادیث علی ألسنة الناس، إسماعیل بن محمّد العجلونی الجراحی (ت ۱۱۶۲ هـ)، بیروت: دار الکتب العلمیة، ۱۴۰۸ هـ.
۳۱. مجمع الزوائد ومنبع الفوائد، نور الدین علی بن أبی بکر الهیثمی (ت ۸۰۷ هـ)، تحقیق: عبد الله محمّد درویش، بیروت: دار الفکر، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۲ هـ.
۳۲. المعجم الکبیر، أبو القاسم سلیمان بن أحمد اللخمی الطبرانی (ت ۳۶۰ هـ)، تحقیق: حمدی عبد المجید السلفی، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، الطبعة الثانیة، ۱۴۰۴ هـ.
۳۳. کتاب من لا یحضره الفقیه، محمّد بن علی بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت ۳۸۱ هـ)، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین، الطبعة الثانیة.
۳۴. الثاقب فی المناقب، أبو جعفر محمّد بن علی بن حمزة الطوسی (ت ۵۶۰ هـ)، تحقیق: رضا علوان، قمّ: مؤسّسة أنصاریان، الطبعة الثانیة، ۱۴۱۲ هـ.
۳۵. کمال الدین وتمام النعمة، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت ۳۸۱ هـ)، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۵ هـ.
۳۶. الخصال، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت ۳۸۱ هـ)، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، بیروت: مؤسّسة الأعلمی، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۰ هـ.
۳۷. وسائل الشیعة، محمّد بن الحسن الحرّ العاملی (ت ۱۱۰۴ هـ)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت، قمّ: مؤسّسة آل البیت لإحیاء التراث، الطبعة الثانیة، ۱۴۱۴ هـ.
۳۸. مستدرک الوسائل ومستنبط المسائل، المیرزا حسین النوری (ت ۱۳۲۰ هـ)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت، قمّ: مؤسّسة آل البیت، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۸ هـ.
۳۹. جامع أحادیث الشیعة، السید البروجردی (ت ۱۳۸۳ هـ)، قمّ: المطبعة العلمیة.
۴۰. تهذیب الأحکام فی شرح المقنعة، محمّد بن الحسن الطوسی (ت ۴۶۰ هـ)، تحقیق: السید حسن الموسوی، طهران: دار الکتب الإسلامیة، الطبعة الثالثة، ۱۳۶۴ ش.
۴۱. الخلاف، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی (ت ۴۶۰ هـ)، قمّ: مؤسّسة النشر التابعة لجماعة المدرّسین، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۷ هـ.
۴۲. المعتبر فی شرح المختصر، نجم الدین أبو القاسم جعفر بن الحسن المحقّق الحلّی، (ت ۶۷۶ هـ)، قمّ: مدرسة مؤسّسة سید الشهداء، الطبعة الاُولی، ۱۳۶۴ ش.
۴۳. نهایة الإحکام فی معرفة الأحکام، الحسن بن یوسف بن علی المطهّر المعروف بالعلاّمة الحلّی (ت ۷۳۶ هـ)، قمّ: مؤسّسة إسماعیلیان للطباعة والنشر، تحقیق: السید الرجائی، الطبعة الثانیة، ۱۴۱۰ هـ.
۴۴. ذکری الشیعة فی أحکام الشریعة، محمّد بن جمال الدین مکی العاملی المعروف بالشهید الأوّل (ت ۷۸۶ هـ)، تحقیق: مؤسسة آل البیت لإحیاء التراث، قمّ: مؤسّسة آل البیت لإحیاء التراث، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۹ هـ.
۴۵. روض الجنان وروح الجنان (تفسیر أبو الفتوح الرازی)، حسین بن علی الرازی (ق ۶ هـ)، مشهد: آستان قدس رضوی، الطبعة الاُولی، ۱۳۷۱ ش.
۴۶. ذخیرة المعاد فی شرح الإرشاد، العلاّمة المولی محمّد باقر السبزواری (ت ۱۰۹۰ هـ)، قمّ: مؤسّسة آل البیت لإحیاء التراث.
۴۷. الحدائق الناضرة فی أحکام العترة الطاهرة، یوسف بن أحمد البحرانی (ت ۱۱۸۶ هـ)، تحقیق: وإشراف: محمّد تقی الإیروانی، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین.
۴۸. عیون الأخبار، أبو محمّد عبد الله بن مسلم بن قتیبة الدینوری (ت ۲۷۶ هـ)، القاهرة: دار الکتب المصریة، سنة ۱۳۴۳ هـ.
۴۹. عیون أخبار الرضا، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت ۳۸۱ هـ)، تحقیق: الشیخ حسین الأعلمی، ۱۴۰۴ هـ، بیروت: مؤسّسة الأعلمی للمطبوعات.
۵۰. فوات الوفیات، الکتبی (ت ۷۶۴ هـ)، تحقیق: علی محمّد وعادل أحمد، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، ۲۰۰۰ م.
۵۱. معجم رجال الحدیث، أبو القاسم بن علی أکبر الخوئی (ت ۱۴۱۳ هـ)، الطبعة الخامسة، ۱۴۱۳ هـ، طبعة منقّحة ومزیدة.
۵۲. أعیان الشیعة، محسن بن عبد الکریم الأمین الحسینی العاملی الشقرائی (ت ۱۳۷۱ هـ)، إعداد: السید حسن الأمین، بیروت: دار التعارف، الطبعة الخامسة، ۱۴۰۳ هـ.
۵۳. روضة الواعظین، محمّد بن الحسن بن علی الفتّال النیسابوری (ت ۵۰۸ هـ)، تحقیق: حسین الأعلمی، بیروت: مؤسّسة الأعلمی، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۶ هـ.
۵۴. کتاب سلیم بن قیس، سلیم بن قیس الهلالی العامری (ت حوالی ۹۰ هـ)، تحقیق: محمّد باقر الأنصاری، قمّ: نشر الهادی، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۵ هـ.
۵۵. بصائر الدرجات، أبو جعفر محمّد بن الحسن الصفّار القمّی المعروف بابن فروخ (ت ۲۹۰ هـ)، قمّ: مکتبة آیة الله المرعشی، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۴ هـ.
۵۶. مناقب الإمام أمیر المؤمنین (علیه السلام)، محمّد بن سلیمان الکوفی القاضی (ت ۳۰۰ هـ)، تحقیق: محمّد باقر المحمودی، قمّ: مجمع إحیاء الثقافة الإسلامیة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۲ هـ.
۵۷. تفسیر الثعلبی، أبو إسحاق الثعلبی، (ت ۴۲۷ هـ)، تحقیق: أبو محمّد بن عاشور، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، الطبعة الاُولی، ۱۴۲۲ هـ.
۵۸. الأمالی، محمّد بن علی بن بابویه القمّی (الشیخ الصدوق) (ت ۳۸۱ هـ)، تحقیق: مؤسّسة البعثة، قمّ: مؤسّسة البعثة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۷ هـ.
۵۹. الأمالی للطوسی، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی (ت ۴۶۰ هـ)، تحقیق: مؤسّسة البعثة، قمّ: دار الثقافة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۴ هـ.
۶۰. الأمالی، أبو عبد الله محمّد بن النعمان العُکبَری البغدادی المعروف بالشیخ المفید (ت ۴۱۳ هـ)، بیروت: دار المفید للطباعة والنشر والتوزیع، الطبعة الثانیة، ۱۴۱۴ هـ.
۶۱. الاحتجاج علی أهل اللجاج، أبو منصور أحمد بن علی بن أبی طالب الطبرسی (ت ۶۲۰ هـ)، تحقیق: إبراهیم البهادری ومحمّد هادی به، طهران: دار الاُسوة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۳ هـ.
۶۲. الیقین باختصاص مولانا علی بإمرة المسلمین، أبو القاسم علی بن موسی الحلّی المعروف بابن طاووس (ت ۶۶۴ هـ)، تحقیق: محمّد باقر أنصاری، قمّ: مؤسّسة دار الکتاب، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۳ هـ.
۶۳. تفسیر نور الثقلین، عبد علی بن جمعة العروسی الحویزی (ت ۱۱۱۲ هـ)، تحقیق: السید هاشم الرسولی المحلاّتی، قمّ: مؤسّسة إسماعیلیان، الطبعة الرابعة، ۱۴۱۲ هـ.
۶۴. زاد المسیر فی علم التفسیر، عبد الرحمن بن علی القرشی البغدادی المعروف بابن الجوزی (ت ۵۹۷ هـ)، تحقیق: محمّد عبد الله، بیروت: دار الفکر، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۷ هـ.
۶۵. بشارة المصطفی لشیعة المرتضی، أبو جعفر محمّد بن محمّد بن علی الطبری (ت ۵۲۵ هـ)، النجف الأشرف: المطبعة الحیدریة، الطبعة الثانیة، ۱۳۸۳ هـ.
۶۶. الاعتقادات وتصحیح الاعتقادات، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت ۳۸۱ هـ)، تحقیق: عاصم عبد السید، قمّ: المؤتمر العالمی لألفیة الشیخ المفید، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۳ هـ.
۶۷. صفات الشیعة، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت ۳۸۱ هـ)، تحقیق: مؤسّسة الإمام المهدی عج - قمّ: مؤسّسة الإمام المهدی عج، الطبعة الاُولی، ۱۳۱۰ هـ.
۶۸. معانی الأخبار، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت ۳۸۱ هـ)، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین، الطبعة الاُولی، ۱۳۶۱ هـ.
۶۹. کفایة الأثر فی النصّ علی الأئمّة الاثنی عشر، أبو القاسم علی بن محمّد بن علی الخزّاز القمّی (ق ۴ هـ)، تحقیق: السید عبد اللطیف الحسینی الکوه کمری، نشر بیدار، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۱ هـ.
۷۰. المستدرک علی الصحیحین، أبو عبد الله محمّد بن عبد الله الحاکم النیسابوری (ت ۴۰۵ هـ)، تحقیق: مصطفی عبد القادر عطا، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۱ هـ.
۷۱. شرح الأخبار فی فضائل الأئمّة الأطهار، أبو حنیفة القاضی النعمان بن محمّد المصری (ت ۳۶۳ هـ)، تحقیق: محمّد الحسینی الجلالی، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین، الطبعة الثانیة، ۱۴۱۴ هـ.
۷۲. الإفصاح فی إمامة أمیر المؤمنین، محمّد بن محمّد بن النعمان العکبری البغدادی (الشیخ المفید) (ت ۴۱۳ هـ)، قمّ: مؤسّسة البعثة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۲ هـ.
۷۳. الفصول المختارة من العیون والمحاسن، أبو القاسم علی بن الحسین الموسوی المعروف بالشریف المرتضی وعلم الهدی (ت ۴۳۶ هـ)، قمّ: المؤتمر العالمی بمناسبة ذکری ألفیة الشیخ المفید، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۳ هـ.
۷۴. عمدة عیون صحاح الأخبار فی مناقب إمام الأبرار (العمدة)، یحیی بن الحسن الأسدی الحلّی المعروف بابن البطریق (ت ۶۰۰ هـ)، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامی، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۷ هـ.
۷۵. الفضائل، أبو الفضل سدید الدین شاذان بن جبرئیل بن إسماعیل بن أبی طالب القمّی (ت ۶۶۰ هـ)، النجف الأشرف: المطبعة الحیدریة، الطبعة الاُولی، ۱۳۳۸ هـ.
۷۶. الطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف، أبو القاسم رضی الدین علی بن موسی بن طاووس الحسنی (ت ۶۶۴ هـ)، قمّ: مطبعة الخیام، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۰ هـ.
۷۷. التشریف بالمنن فی التعریف بالفتن (الملاحم والفتن)، أبو القاسم علی بن موسی الحلّی المعروف بابن الطاووس (ت ۶۶۴ هـ)، قمّ: تحقیق ونشر: مؤسّسة صاحب الأمر عج، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۶ هـ.
۷۸. المزار، أبو عبد الله محمّد بن محمّد بن النعمان العُکبَری الحارثی المعروف بالشیخ المفید (ت ۴۱۳ هـ)، تحقیق: محمّد باقر الأبطحی، قمّ: المؤتمر العالمی لألفیة الشیخ المفید، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۳ هـ.
۷۹. الغدیر فی الکتاب والسنّة والأدب، عبد الحسین أحمد الأمینی (ت ۱۳۹۰ هـ)، بیروت: دار الکتاب العربی، الطبعة الثالثة، ۱۳۸۷ هـ.
۸۰. سنن أبی داود، أبو داود سلیمان بن أشعث السِّجِستانی الأزدی (ت ۲۷۵ هـ)، تحقیق: سعید محمّد اللحّام، بیروت: دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۰ هـ.
۸۱. المصنّف، أبو بکر عبد الرزّاق بن همام الصنعانی (ت ۲۱۱ هـ)، تحقیق: حبیب الرحمن الأعظمی، بیروت: المجلس العلمی.
۸۲. صحیح ابن حبّان، علی بن بلبان الفارسی المعروف بابن بلبان (ت ۷۳۹ هـ)، تحقیق: شعیب الأرنؤوط، بیروت: مؤسّسة الرسالة، الطبعة الثانیة، ۱۴۱۴ هـ.
۸۳. المعجم الأوسط، أبو القاسم سلیمان بن أحمد اللخمی الطبرانی (ت ۳۶۰ هـ)، تحقیق: طارق بن عوض الله، وعبد الحسن بن إبراهیم الحسینی، القاهرة: دار الحرمین، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۵ هـ.
۸۴. موارد الظمآن إلی زوائد أبی حبّان، الحافظ نور الدین علی بن أبی بکر الهیثمی (ت ۸۰۷ هـ)، تحقیق: حسین سالم أسد الدارانی، دمشق: دار الثقافة العربیة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۱ هـ.
۸۵. تاج الموالید (مجموعة نفیسة)، الفضل بن الحسن الطبری (ت ۵۴۸ هـ)، قمّ: مکتبة بصیرتی، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۶ هـ.
۸۶. تاریخ مدینة دمشق، علی بن الحسن بن عساکر الدمشقی (ت ۵۷۱ هـ)، تحقیق: علی شیری، بیروت: دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع، ۱۴۱۵ هـ.
۸۷. الهدایة الکبری، أبو عبد الله الحسین بن حمدان الخصیبی (ت ۳۳۴ هـ)، بیروت: مؤسّسة البلاغ، الطبعة الرابعة، ۱۴۱۱ هـ.
۸۸. شرح اُصول الکافی، صدر الدین محمّد بن إبراهیم الشیرازی المعروف بملاّ صدرا (ت ۱۰۵۰ هـ)، تحقیق: محمّد خواجوی، طهران: مؤسّسة مطالعات وتحقیقات فرهنگی، الطبعة الاُولی، ۱۳۶۶ ش.
۸۹. الأنوار البهیة فی تواریخ الحجج الإلهیة، الشیخ عبّاس القمّی (ت۱۳۵۹ هـ)، تحقیق: مؤسّسة النشر الإسلامی، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامی لجماعة المدرّسین، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۷ هـ.
۹۰. معجم أحادیث الإمام المهدی، تحقیق: الهیئة العلمیة فی مؤسّسة المعارف الإسلامیة، قمّ: الهیئة العلمیة فی مؤسّسة المعارف الإسلامیة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۱ هـ.
۹۱. تفسیر مقاتل بن سلیمان، أبو الحسن مقاتل بن سلیمان بن بشیر الخراسانی البلخی (ت ۱۵۰ هـ).
۹۲. فرج المهموم فی تاریخ علماء النجوم، علی بن موسی الحلّی (السید ابن طاووس) (ت ۶۶۴ هـ)، قمّ: منشورات الشریف الرضی.
۹۳. التبیان فی تفسیر القرآن، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی (ت ۴۶۰ هـ)، تحقیق: أحمد حبیب قصیر العاملی، النجف الأشرف: مکتبة الأمین.
۹۴. مجمع البیان فی تفسیر القرآن (تفسیر مجمع البیان)، الفضل بن الحسن الطبرسی (أمین الإسلام) (ت ۵۴۸ هـ)، تحقیق: السید هاشم الرسولی المحلاّتی والسید فضل الله الیزدی الطباطبائی، بیروت: دار المعرفة، الطبعة الثانیة، ۱۴۰۸ هـ.
۹۵. تفسیر الطبری (جامع البیان فی تفسیر القرآن)، أبو جعفر محمّد بن جریر الطبری (۳۱۰ هـ)، بیروت: دار الفکر.
۹۶. تفسیر القرآن العظیم مسنداً عن الرسول (تفسیر ابن أبی حاتم)، عبد الرحمن بن أبی حاتم الرازی (ت ۳۲۷ هـ)، تحقیق: أحمد عبد الله عمّار زهرانی، المدینة: مکتبة الدار، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۸ هـ.
۹۷. التفسیر الکبیر ومفاتیح الغیب (تفسیر الفخر الرازی)، أبو عبد الله محمّد بن عمر المعروف بفخر الدین الرازی (ت ۶۰۴ هـ)، بیروت: دار الفکر، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۰ هـ.
۹۸. الدرّ المنثور فی التفسیر المأثور، جلال الدین عبد الرحمن بن أبی بکر السیوطی (ت ۹۱۱ هـ)، بیروت: دار الفکر، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۴ هـ.
۹۹. روح المعانی فی تفسیر القرآن (تفسیر الآلوسی)، محمود بن عبد الله الآلوسی (ت ۱۲۷۰ هـ)، بیروت: دار إحیاء التراث العربی.
۱۰۰. تفسیر القمّی، علی بن إبراهیم القمّی، (ت ۳۲۹ هـ)، تحقیق: السید طیب الموسوی الجزائری، قمّ: منشورات مکتبة الهدی، الطبعة الثالثة، ۱۴۰۴ هـ.
۱۰۱. تفسیر القرطبی (الجامع لأحکام القرآن)، أبو عبد الله محمّد بن أحمد الأنصاری القرطبی (ت ۶۷۱ هـ)، تحقیق: محمّد عبد الرحمن المرعشلی، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، الطبعة الثانیة، ۱۴۰۵ هـ.
۱۰۲. المحتضر، حسن بن سلیمان الحلّی، (ق ۸ هـ)، تحقیق: سید علی أشرف، انتشارات المکتبة الحیدریة، الطبعة الاُولی، ۱۴۲۴ هـ.
۱۰۳. الصراط المستقیم إلی مستحقّی التقدیم، زین الدین أبو محمّد علی بن یونس النباطی البیاضی (ت ۸۷۷ هـ)، تحقیق: محمّد باقر المحمودی، طهران: المکتبة المرتضویة، الطبعة الاُولی، ۱۳۸۴ هـ.
۱۰۴. العقد النضید والدرّ الفرید فی فضائل أمیر المؤمنین وأهل بیت النبی، محمّد بن الحسن القمّی (ق ۷ هـ)، تحقیق: علی أوسط الناطقی، قمّ دار الحدیث، الطبعة الاُولی، ۱۴۲۳ هـ.
۱۰۵. غایة المرام وحجّة الخصام فی تعیین الإمام، هاشم بن إسماعیل البحرانی (ت ۱۱۰۷ هـ)، تحقیق: السید علی عاشور، بیروت: مؤسّسة التاریخ العربی، ۱۴۲۲ هـ.
۱۰۶. مسند الشامیین، أبو القاسم سلیمان بن أحمد بن أیوب اللخمی الطبرانی (ت ۳۶۰ هـ)، تحقیق: حمدی عبد المجید السلفی، بیروت: مؤسّسة الرسالة، الطبعة الاُولی ۱۴۰۹ هـ.
۱۰۷. الإصابة فی تمییز الصحابة، أبو الفضل أحمد بن علی بن الحجر العسقلانی (ت ۸۵۲ هـ)، تحقیق: عادل أحمد عبد الموجود، وعلی محمّد معوّض، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۵ هـ.
۱۰۸. ینابیع المودّة لذوی القربی، سلیمان بن إبراهیم القندوزی الحنفی (ت ۱۲۹۴ هـ)، تحقیق: علی جمال أشرف الحسینی، طهران: دارالاُسوة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۶ هـ.
۱۰۹. فیض القدیر شرح الجامع الصغیر، محمّد عبد الرؤوف المناوی، تحقیق: أحمد عبد السلام، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۵ هـ.
۱۱۰. میزان الاعتدال فی نقد الرجال، محمّد بن أحمد الذهبی (ت ۷۴۸ هـ)، تحقیق: علی محمّد البجاوی، بیروت: دار الفکر.
۱۱۱. تحفة الأحوذی، المبارکفوری (ت ۱۲۸۲ هـ)، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۰ هـ.
۱۱۲. التاریخ الکبیر، أبو عبد الله محمّد بن إسماعیل البخاری (ت ۲۵۶ هـ)، بیروت: دار الفکر.
۱۱۳. الإکمال (إکمال الکمال)، علی بن هبة الله العِجلی الجُرباذقانی (ابن ماکولا) (ت ۴۷۵ هـ)، بیروت: دار الکتب العلمیة، ۱۴۱۱ هـ.
۱۱۴. تهذیب الکمال فی أسماء الرجال، یونس بن عبد الرحمن المزّی (ت ۷۴۲ هـ)، تحقیق: الدکتور بشّار عوّاد معروف، بیروت: مؤسّسة الرسالة، الطبعة الرابعة، ۱۴۰۶ هـ.
۱۱۵. تذکرة الحفّاظ، محمّد بن أحمد الذهبی (ت ۷۴۸ هـ)، بیروت: دار إحیاء التراث العربی.
۱۱۶. البدایة والنهایة، أبو الفداء إسماعیل بن عمر بن کثیر الدمشقی (ت ۷۷۴ هـ)، تحقیق: مکتبة المعارف، بیروت: مکتبة المعارف.
۱۱۷. الأصفی فی تفسیر القرآن، المولی محمّد محسن الفیض الکاشانی (ت ۱۰۹۱ هـ)، تحقیق: مرکز الأبحاث والدراسات الإسلامیة، قمّ: مکتب الإعلام الإسلامی، الطبعة الاُولی، ۱۳۷۶ ش.
۱۱۸. الصافی فی تفسیر القرآن (تفسیر الصافی)، محمّد محسن بن شاه مرتضی (الفیض الکاشانی) (ت ۱۰۹۱ هـ)، قمّ: مؤسّسة الهادی، الطبعة الثانیة، ۱۴۱۶ هـ.
۱۱۹. الطبقات الکبری، محمّد بن سعد کاتب الواقدی (ت ۲۳۰ هـ)، بیروت: دار صادر.
۱۲۰. إمتاع الأسماع فیما للنبی من الحفدة والمتاع، الشیخ تقی الدین أحمد بن علی المقریزی (ت ۸۴۵ هـ).
۱۲۱. مصباح المتهجّد، أبو جعفر محمّد بن الحسن بن علی بن الحسن الطوسی (ت ۴۶۰ هـ)، تحقیق: علی أصغر مروارید، بیروت: مؤسّسة فقه الشیعة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۱ هـ.
۱۲۲. المهذّب، عبد العزیز بن البرّاج الطرابلسی (ت ۴۸۱ هـ)، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین، ۱۴۰۶ هـ.
۱۲۳. ثواب الأعمال وعقاب الأعمال، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت ۳۸۱ هـ)، قمّ: منشورات الشریف الرضی، الطبعة الثانیة، ۱۳۶۸ هـ.
۱۲۴. فضائل الأشهر الثلاثة، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت ۳۸۱ هـ)، تحقیق: غلام رضا عرفانیان، قمّ: مطبعة الآداب، الطبعة الاُولی، ۱۳۹۶ هـ.
۱۲۵. الاختصاص، المنسوب إلی أبی عبد الله محمّد بن محمّد بن النعمان العُکبَری البغدادی المعروف بالشیخ المفید (ت ۴۱۳ هـ)، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، بیروت: دار المفید للطباعة والنشر والتوزیع، الطبعة الثانیة، ۱۴۱۴ هـ.
۱۲۶. النوادر (مستطرفات السرائر)، أبو عبد الله محمّد بن أحمد بن إدریس الحلّی (ت ۵۹۸ هـ)، تحقیق: مؤسّسة الإمام المهدی، قمّ: مؤسّسة الإمام المهدی، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۸ هـ.
۱۲۷. جمال الأُسبوع بکمال العمل المشروع، رضی الدین علی ین موسی بن جعفر بن محمّد بن طاووس الحسنی الحسینی (ت ۶۶۴ هـ)، تحقیق جواد قیومی، قمّ: مؤسّسة الآفاق، الطبعة الاُولی، ۱۳۷۱ هـ.
۱۲۸. مسند الشهاب، أبو عبد الله محمّد بن سلامة القضاعی (ت ۴۵۴ هـ)، تحقیق: حمدی عبد المجید السلفی، بیروت: مؤسّسة الرسالة، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۵ هـ.
۱۲۹. تخریج الأحادیث والآثار الواقعة فی تفسیر الکشّاف، محمّد بن عبد الله بن یوسف الزیلعی (ت ۷۶۲ هـ).
۱۳۰. تفسیر فرات الکوفی، أبو القاسم فرات بن إبراهیم بن فرات الکوفی (ق ۴ هـ)، تحقیق: محمّد کاظم المحمودی، طهران: وزارة الثقافة والإرشاد الإسلامی، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۰ هـ.
۱۳۱. الکشّاف، محمود بن عمر الزمخشری (ت ۵۳۸ هـ)، بیروت: دار المعرفة.
۱۳۲. تفسیر السمرقندی، أبو لیث السمرقندی (ت ۳۸۳ هـ)، تحقیق: محمود مطرجی، بیروت: دار الفکر.
۱۳۳. البحر المحیط، محمّد بن یوسف الغرناطی (ت ۷۴۵ هـ)، تحقیق: عادل أحمد عبد الموجود، بیروت: دار الکتب العلمیة، ۱۴۱۳ هـ.
۱۳۴. تفسیر البرهان (البرهان فی تفسیر القرآن)، هاشم بن سلیمان البحرانی (ت ۱۱۰۷ هـ)، تحقیق: الموسوی الزندی، قمّ: مؤسّسة مطبوعات إسماعیلیان، الطبعة الثانیة، ۱۳۳۴ هـ.
۱۳۵. تفسیر أبی السعود المسمّی بإرشاد العقل السلیم إلی مزایا القرآن الکریم، أبو السعود محمّد بن محمّد العمادی (ت۹۵۱ هـ)، بیروت: دار إحیاء التراث العربی.
۱۳۶. لسان المیزان، أبو الفضل أحمد بن علی بن حجر العسقلانی (ت ۸۵۲ هـ)، بیروت: مؤسّسة الأعلمی، الطبعة الثالثة، ۱۴۰۶ هـ.
۱۳۷. فلاح السائل، علی بن موسی الحلّی (السید ابن طاووس) (ت ۶۶۴ هـ)، تحقیق: غلامحسین مجیدی، قمّ: مکتب الإعلام الإسلامی، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۹ هـ.
۱۳۸. کامل الزیارات، أبو القاسم جعفر بن محمّد بن قُولَوَیه (ت ۳۶۷ هـ)، قمّ: مؤسّسة نشر الفقاهة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۷ هـ.
۱۳۹. مکیال المکارم فی فوائد الدعاء للقائم، میزرا أحمد تقی الموسوی الإصفهانی (ت ۱۳۴۸ هـ)، تحقیق: السید علی عاشور، بیروت: مؤسّسة الأعلمی للمطبوعات، الطبعة الاُولی، ۱۴۲۱ هـ.
۱۴۰. تفسیر العیاشی، أبو النضر محمّدبن مسعود السلمی السمرقندی المعروف بالعیاشی (ت ۳۲۰ هـ)، تحقیق: السید هاشم الرسولی المحلاّتی، طهران: المکتبة العلمیة، الطبعة الاُولی، ۱۳۸۰ هـ.
۱۴۱. ذخائر العقبی فی مناقب ذوی القربی، أحمد بن عبد الله الطبری (ت ۶۹۳ هـ)، تحقیق: أکرم البوشی، جدّة: مکتبة الصحابة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۵ هـ.
۱۴۲. دعائم الإسلام وذکر الحلال والحرام والقضایا والأحکام، أبو حنیفة النعمان بن محمّد بن منصور بن أحمد بن حیون التمیمی المغربی (ت ۳۶۳ هـ)، تحقیق: آصف بن علی أصغر فیضی، قمّ: مؤسّسة آل البیت، بالاُوفسیت عن طبعة دار المعارف فی القاهرة، ۱۳۸۳ هـ.
۱۴۳. بیت الأحزان، الشیخ عبّاس القمّی (ت ۱۳۵۹ هـ)، قمّ: دار الحکمة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۲ هـ.
۱۴۴. أنساب الأشراف، أحمد بن یحیی بن جابر البلاذری (ت ۲۷۹ هـ)، تحقیق: محمّد باقر المحمودی، بیروت: دار المعارف، الطبعة الثالثة.
۱۴۵. شرح نهج البلاغة، عزّ الدین عبد الحمید بن محمّد بن أبی الحدید المعتزلی المعروف بابن أبی الحدید (ت ۶۵۶ هـ)، تحقیق: محمّد أبوالفضل إبراهیم، بیروت: دار إحیاء التراث، الطبعة الثانیة، ۱۳۸۷ هـ.
۱۴۶. الإمامة والسیاسة (تاریخ الخلفاء)، أبو محمّد عبد الله بن مسلم بن قتیبة الدینوری (ت ۲۷۶ هـ)، تحقیق: علی شیری، قم: مکتبة الشریف الرضی، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۳ هـ.
۱۴۷. مسند أحمد، أحمد بن محمّد بن حنبل الشیبانی (ت ۲۴۱ هـ)، تحقیق: عبد الله محمّد الدرویش، بیروت: دار الفکر، الطبعة الثانیة، ۱۴۱۴ هـ.
۱۴۸. صحیح مسلم، أبو الحسین مسلم بن الحجّاج القُشَیری النیسابوری (ت ۲۶۱ هـ)، تحقیق: محمّد فؤاد عبد الباقی، القاهرة: دار الحدیث، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۲ هـ.
۱۴۹. سنن الترمذی (الجامع الصحیح)، أبو عیسی محمّد بن عیسی بن سورة الترمذی (ت ۲۷۹ هـ)، تحقیق: عبد الرحمن محمّد عثمان، بیروت: دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع، الطبعة الثانیة، ۱۴۰۳ هـ.
۱۵۰. أمالی الحافظ، الحافظ أبو نعیم أحمد بن عبد الله الإصفهانی (ت ۴۳۰ هـ).
۱۵۱. نظم درر السمطین، محمّد بن یوسف الزرندی (ت ۷۵۰ هـ)، إصفهان: مکتبة الإمام أمیر المؤمنین، ۱۳۷۷ ش.
۱۵۲. صحیح البخاری، أبو عبد الله محمّد بن إسماعیل البخاری (ت ۲۵۶ هـ)، تحقیق: مصطفی دیب البغا، بیروت: دار ابن کثیر، الطبعة الرابعة، ۱۴۱۰ هـ.
۱۵۳. فتح الباری شرح صحیح البخاری، أحمد بن علی العسقلانی (ابن حجر) (ت ۸۵۲ هـ)، تحقیق: عبد العزیز بن عبد الله بن باز، بیروت: دار الفکر، الطبعة الاُولی، ۱۳۷۹ هـ.
۱۵۴. مسند أبی یعلی الموصلی، أبو یعلی أحمد بن علی بن المثنّی التمیمی الموصلی (ت ۳۰۷ هـ)، تحقیق: إرشاد الحقّ الأثری، جدّة: دار القبلة، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۸ هـ.
۱۵۵. تهذیب التهذیب، أبو الفضل أحمد بن علی بن حجر العسقلانی (ت ۸۵۲ هـ)، تحقیق: مصطفی عبد القادر عطا، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۵ هـ.
۱۵۶. المجموع (شرح المهذّب)، الإمام أبو زکریا محی الدین بن شرف النووی (ت۶۷۶ هـ)، بیروت: دار الفکر.
۱۵۷. التفسیر الکبیر ومفاتیح الغیب (تفسیر الفخر الرازی)، أبو عبد الله محمّد بن عمر المعروف بفخر الدین الرازی (ت ۶۰۴ هـ)، بیروت: دار الفکر، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۰ هـ.
۱۵۸. تفسیر ابن کثیر (تفسیر القرآن العظیم)، أبو الفداء إسماعیل بن عمر بن کثیر البصروی الدمشقی (ت ۷۷۴ هـ)، تحقیق: عبد العظیم غیم، ومحمّد أحمد عاشور، ومحمّد إبراهیم البنّا، القاهرة: دار الشعب.
۱۵۹. الجواهر الحسان فی تفسیر القرآن (تفسیر الثعالبی)، عبد الرحمن بن محمّد بن مخلوف الثعالبی المالکی (ت ۸۷۵ هـ)، تحقیق: عبد الفتّاح أبو سنة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۸ هـ.
۱۶۰. اُسد الغابة فی معرفة الصحابة، أبو الحسن عزّ الدین علی بن أبی الکرم محمّد بن محمّد بن عبد الکریم الشیبانی المعروف بابن الأثیر الجزری (ت ۶۳۰ هـ)، تحقیق: علی محمّد معوّض، وعادل أحمد، بیروت: دارالکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۵ هـ.
۱۶۱. المناقب (المناقب للخوارزمی)، للحافظ الموفّق بن أحمد البکری المکی الحنفی الخوارزمی (۵۶۸ هـ)، تحقیق: مالک المحمودی، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامی، الطبعة الثانیة، ۱۴۱۴ هـ.
۱۶۲. السیرة الحلبیة، علی بن برهان الدین الحلبی الشافعی (ت ۱۱ هـ)، بیروت: دار إحیاء التراث العربی.
۱۶۳. نوادر الراوندی، فضل الله بن علی الحسینی الراوندی (ت ۵۷۳ هـ)، النجف الأشرف: المطبعة الحیدریة، الطبعة الاُولی، ۱۳۷۰ ش.
۱۶۴. الإقبال بالأعمال الحسنة فیما یعمل مرّة فی السنة، أبو القاسم علی بن موسی الحلّی الحسنی المعروف بابن طاووس (ت ۶۶۴ هـ)، تحقیق: جواد القیومی الإصفهانی، قمّ: مکتب الإعلام الإسلامی الطبعة الاُولی، رجب ۱۴۱۴ هـ.
۱۶۵. الملل والنحل، أبو الفتح محمّد بن عبد الکریم الشهرستانی (ت ۵۴۸ هـ)، بیروت: دار المعرفة، ۱۴۰۶ هـ.
۱۶۶. شرح ابن عقیل، بهاء الدین عبد الله بن عقیل العقیلی الهمدانی المصری (ت ۷۶۹ هـ)، مصر المکتبة التجاریة الکبری، الطبعة الرابعة عشرة، ۱۳۴۸ هـ.
۱۶۷. مؤتمر علماء بغداد، بین السنّة والشیعة، تحقیق السید مرتضی الرضوی، القاهرة: ۱۳۹۹ هـ.
۱۶۸. مثیر الأحزان ومنیر سبل الأشجان، أبو إبراهیم محمّد بن جعفر الحلّی المعروف بابن نما (ت ۶۴۵ هـ)، تحقیق: مؤسّسة الإمام المهدی(عج)، قمّ: مؤسّسة الإمام المهدی (عج).
۱۶۹. معجم مقاییس اللغة، أحمد بن فارس الرازی القزوینی، قمّ: مکتبة الإعلام الإسلامی.
۱۷۰. الصحاح تاج اللغة وصحاح العربیة، أبو نصر إسماعیل بن حمّاد الجوهری (ت ۳۹۸ هـ)، تحقیق: أحمد عبد الغفّور العطّار، بیروت: دار العلم للملایین، الطبعة الرابعة، ۱۴۰۷ هـ.
۱۷۱. لسان العرب، أبو الفضل جمال الدین محمّد بن مکرم بن منظور (ت ۷۱۱ هـ)، قمّ: نشر أدب الحوزة، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۵ هـ.
۱۷۲. تاج العروس من جواهر القاموس، محمّد بن محمّد مرتضی الحسینی الزبیدی (ت ۱۲۰۵ هـ)، تحقیق: علی الشیری، بیروت: دار الفکر، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۴ هـ.
۱۷۳. مجمع البحرین، فخر الدین الطریحی (ت ۱۰۸۵ هـ)، تحقیق: السید أحمد الحسینی، طهران: مکتبة نشر الثقافة الإسلامیة، الطبعة الثانیة، ۱۴۰۸.
۱۷۴. شرح الرضی علی الکافیة، رضی الدین الأسترآباذی (ت ۶۸۶ هـ)، تحقیق یوسف حسن عمر، طهران: مؤسّسة الصادق، ۱۳۹۵ ش.
۱۷۵. حاشیة الدسوقی علی الشرح الکبیر، شمس الدین الشیخ محمّد عرفة الدسوقی (ت ۱۲۳۰ هـ)، بیروت: دار إحیاء الکتب العربیة.
۱۷۶. قصص الأنبیاء، أبو الحسین سعید بن عبد الله الراوندی المعروف بقطب الدین الراوندی (ت ۵۷۳ هـ)، تحقیق: غلام رضا عرفانیان، مشهد: الحضرة الرضویة المقدّسة، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۹ هـ.
۱۷۷. الإمامة والتبصرة من الحیرة، أبو الحسن علی بن الحسین بن بابویه القمّی (ت ۳۲۹ هـ)، تحقیق: محمّد رضا الحسینی، قمّ: مؤسّسة آل البیت، الطبعة الاُولی ۱۴۰۷ هـ.
۱۷۸. مکارم الأخلاق، أبو علی الفضل بن الحسن الطبرسی (ت ۵۴۸ هـ)، تحقیق: علاء آل جعفر، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامی، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۴ هـ.
۱۷۹. اختیار معرفة الرجال (رجال الکشّی)، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی (ت ۴۶۰ هـ)، تحقیق: میر داماد الإسترآبادی، تحقیق: السید مهدی الرجائی، قمّ: مؤسّسة آل البیت لإحیاء التراث، الطبعة الاُولی، ۱۴۰۴ هـ.
۱۸۰. رجال ابن الغضائری، أبو الحسین أحمد بن الحسین بن عبید الله الغضائری الواسطی البغدادی (ق ۵ هـ)، تحقیق: السید محمّد رضا الجلالی، قمّ: دار الحدیث، الطبعة الاُولی، ۱۴۲۲ هـ.
۱۸۱. خلاصة الأقوال، الحسن بن یوسف بن علی بن المطهّر المعروف بالعلاّمة الحلّی (ت ۷۲۶ هـ)، تحقیق: الشیخ جواد القیومی، قمّ: مؤسّسة نشر الفقاهة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۷ هـ.
۱۸۲. رجال ابن داود، الحسین بن علی بن داود الحلّی (ت ۷۴۰ هـ)، تحقیق: السید محمّد صادق آل بحر العلوم، قمّ: بالاُوفسیت عن طبعة منشورات مطبعة الحیدریة فی النجف الأشرف، منشورات الرضی، ۱۳۹۲ هـ.
۱۸۳. نقد الرجال، مصطفی بن الحسین التفرشی (القرن الحادی عشر)، قمّ: مؤسّسة آل البیت لإحیاء التراث، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۸ هـ.
۱۸۴. طرائف المقال فی معرفة طبقات الرجال، علی أصغر بن شفیع الموسوی الجابلقی (ت ۱۳۱۳ هـ)، تحقیق: السید مهدی الرجائی، قمّ: مکتبة آیة الله المرعشی النجفی.
۱۸۵. معجم أحادیث الإمام المهدی، تحقیق: الهیئة العلمیة فی مؤسّسة المعارف الإسلامیة، قمّ: الهیئة العلمیة فی مؤسّسة المعارف الإسلامیة، الطبعة الاُولی، ۱۴۱۱ هـ.

پاورقی:

-----------------
(۱) وأمر برفع منارة; لتعلو أصوات المؤذّنین فیها وحتّی ینظر إلیها من فراسخ: معجم البلدان ج ۳ ص ۱۷۵.
(۲) فمن ذلک: القصر المعروف بالعروس، أنفق علیه ثلاثین ألف ألف درهم... والغریب عشرة آلاف ألف درهم... والصبح خمسة آلاف ألف درهم... فذلک الجمیع مئتا ألف ألف وأربعة وتسعون ألف ألف درهم: معجم البلدان ج ۳ ص ۱۷۵; الشاه والعروس: قصران عظیمان بناحیة سامرّاء، أنفق علی عمارة الشاه عشرون ألف ألف درهم، وعلی العروس ثلاثون ألف ألف درهم: معجم البلدان ج ۳ ص ۳۱۶; بنی قصر العروس بسامّراء وأنفق علیه ثلاثون ألف ألف درهم: سیر أعلام النبلاء ج ۱۲ ص ۳۶; بناء قصر العروس بسامرّاء، وتکمّل فی هذه السنة، فبلغت النفقة ثلاثین ألف ألف درهم: تاریخ الإسلام ج ۱۷ ص ۲۴.
(۳) بعد أن لم یکن فی الأرض کلّها أحسن منها [من سامراء] ولا أجمل ولا أعظم ولا آنس ولا أوسع ملکاً منها: معجم البلدان ج ۳ ص ۱۷۶.
(۴) کان المتوکل قد أشخصه مع یحیی بن هرثمة بن أعین من المدینة إلی سرّ من رأی، فأقام بها حتّی مضی لسبیله: فتوفّی بها (علیه السلام) ودُفن فی داره: الکافی ج ۱ ص ۴۹۸، الإرشاد ج ۲ ص ۲۹۷، بحار الأنوار ج ۵۰ ص ۱۹۷، أعلام الوری ج ۲ ص ۱۰۹، کشف الغمّة ج ۳ ص ۱۶۹، ۱۹، الفصول المهمّة ج ۲ ص ۱۰۷۵، منهاج الکرامة ص ۷۲، وراجع اللباب فی تهذیب الأنساب لابن الأثیر ج ۲ ص ۳۴۰.
(۵) إنّ جیوش المعتصم کثروا حتّی بلغ عدد ممالیکه من الأتراک سبعین ألفاً، فمدّوا أیدیهم إلی حرم الناس وسعوا فیها بالفساد، فاجتمع العامّة ووقفوا للمعتصم وقالوا: یا أمیر المؤمنین، ما شیء أحبّ إلینا من مجاورتک; لأنّک الإمام والحامی للدین، وقد أفرط علینا أمر غلمانک، وعمّنا أذاهم، فإمّا منعتهم عنّا أو نقلتهم عنّا... وساق من فوره حتّی نزل سامرّاء، وبنی بها داراً وأمر عسکره بمثل ذلک: معجم البلدان ج ۳ ص ۱۷۷; وکان الخلفاء بعده یسکنونها إلی أن انتقلوا بعد ذلک إلی بغداد: الأنساب للسمعانی ج ۳ ص ۲۰۲; وأمر المعتصم بإنشاء مدینة سامرّاء: سیر أعلام النبلاء ج ۱۰ ص ۲۹۳; بعثنی المعتصم سنة ۲۱۹ وقال لی: اشتر لی بناحیة سامرّاء موضعاً أبنی فیه مدینة، فإنّی أتخوّف أن یصیح هؤلاء الحربیة صیحة فیقتلون غلمانی حتّی أکون فوقهم: تاریخ الطبری ج ۷ ص ۲۳۱; وکان سبب ذلک أنّه قال: أتخوّف هؤلاء الحربیة أن یصیحوا صیحة فیقتلون غلمانی، فأُرید أن أکون فوقهم: الکامل فی التاریخ لابن الأثیر ج ۶ ص ۴۵۱; فجدّدها المعتصم وبناها سنة عشرین، وسمّاها سرّ من رأی: تاریخ ابن خلدون ج ۳ ص ۲۵۷.
(۶) سامرّاء بلد علی دجلة فوق بغداد بثلاثین فرسخاً، یقال لها سرّ من رأی، فخفّفها الناس وقالوا سامرّاء: معجم البلدان ج ۳ ص ۱۷۳.
(۷) سمعت مشایخنا یقولون: إنّ المحلّة التی یسکنها الإمامان علی بن محمّد والحسن بن علی (علیهما السلام) بسرّ من رأی، کانت تسمّی عسکر، فلذلک قیل لکلّ واحد منهما العسکری: علل الشرائع ج ۱ ص ۲۴۱، بحار الأنوار ج ۵۰ ص ۱۱۳; عسکر سامرّاء، قد تقدّم ذکر سامراء بما فیه کفایة، وهذا العسکر ینسب إلی المعتصم، وقد نسب إلیه قوم من الأجلاّء، منهم علی بن محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب رضی الله عنه، یکنّی أبا الحسن الهادی، ولد بالمدینة، ونُقل إلی سامراء، وابنه الحسن بن علی، ولد بالمدینة أیضاً، ونقل إلی سامراء، فسُمّیا بالعسکریین لذلک: معجم البلدان ج ۴ ص ۱۲۳.
(۸) وکان یرکب إلی دار الخلافة بسرّ من رأی فی کلّ اثنین وخمیس...: دلائل الإمامة ص ۴۲۹، الغیبة ص ۲۱۵، الخرائج والجرائح ج ۲ ص ۷۸۲ مناقب آل أبی طالب ج ۳ ص ۵۳۳ بحار الأنوار ج ۵۰ ص ۲۵۱.
(۹) اجتمعنا بالعسکر وترصّدنا لأبی محمّد (علیه السلام) یوم رکوبه، فخرج توقیعه: ألا لا یسلّمنّ علی أحد، ولا یشیر إلی بیده، ولا یومئ، فإنّکم لا تؤمنون علی أنفسکم...: الخرائج والجرائح ج ۱ ص ۴۳۹، بحار الأنوار ج ۵۰ ص ۲۶۹.
(۱۰) عن داود بن الأسود وقّاد حمام أبی محمّد، قال: دعانی سیدی أبو محمّد فدفع إلی خشبة کأنّها رجل باب مدوّرة طویلة ملء الکفّ، فقال: صر بهذه الخشبة إلی العُمرَی. فمضیت، فلمّا صرت إلی بعض الطریق عرض لی سقّاء... فانشقّت، فنظرت إلی کسرها فإذا فیها کتب، فبادرت سریعاً فرددت الخشبة إلی کمّی، فجعل السقّاء ینادینی ویشتمنی ویشتم صاحبی، فلمّا دنوت من الدار راجعاً استقبلنی عیسی الخادم عند الباب... یا سیدی، لم أعلم ما فی رجل الباب، فقال: ولم احتجت أن تعمل عملاً تحتاج أن تعتذر منه؟ إیاک بعدها أن تعود إلی مثلها، وإذا سمعت لنا شاتماً فامضِ لسبیلک التی أُمرت بها، وإیاک أن تجاوب من یشتمنا أو تعرّفه مَن أنت، فإنّنا ببلد سوء ومصر سوء، وامضِ فی طریقک، فإنّ أخبارک وأحوالک ترد إلینا: مناقب آل أبی طالب ج ۳ ص ۵۲۸، مدینة المعاجز ج ۷ ص ۶۴۳، بحار الأنوار ج ۴۰ ص ۲۸۳.
(۱۱) وبنی مسجداً جامعاً فأعظم النفقة علیه... واشتقّ من دجلة قناتین شتویة وصیفیة، تدخلان الجامع وتتخلّلان شوارع سامرّاء: معجم البلدان ج ۳ ص ۱۷۵.
(۱۲) من أصل الدین الصلاة خلف کلّ برٍّ وفاجر: سنن الدارقطنی ج ۲ ص ۴۴; صلّوا خلف کلّ برٍّ وفاجر: السنن الکبری للبیهقی ج ۴ ص ۱۹، عمدة القاری ج ۱۱ ص ۴۸، نصب الرایة ج ۲ ص ۳۳، الجامع الصغیر ج ۲ ص ۹۷، کنز العمّال ج ۶ ص ۵۴، کشف الخفاء ج ۲ ص ۲۹; وصلِّ خلف کلّ إمام: السنن الکبری للبیهقی ج ۸ ص ۱۸۵، مجمع الزوائد ج ۲ ص ۶۷، المعجم الکبیر ج ۲۰ ص ۱۸۳، الجامع الصغیر ج ۱ ص ۱۶۶، الکامل لابن عدی ج ۲ ص ۲۸۰.
(۱۳) قال الصادق (علیه السلام): ثلاثة لا یصلّی خلفهم... المجاهر بالفسق وإن کان مقتصداً: کتاب من لا یحضره الفقیه ج ۱ ص ۳۷۹، الخصال ص ۱۵۴، وسائل الشیعة ج ۸ ص ۳۱۴، مستدرک الوسائل ج ۶ ص ۴۶۳، بحار الأنوار ج ۸۵ ص ۲۳، جامع أحادیث الشیعة ج ۶ ص ۴۱۲; رجل یقارف الذنوب وهو عارف بهذا الأمر أصلّی خلفه؟ قال: لا: تهذیب الأحکام ج ۳ ص ۳۱، وسائل الشیعة ج ۸ ص ۳۱۶، الخلاف للطوسی ج ۱ ص ۵۶۰، المعتبر ج ۲ ص ۳۰۶، نهایة الأحکام ج ۲ ص ۱۴۰، ذکری الشیعة ج ۴ ص ۳۸۹، روض الجنان ص ۳۶۴، ذخیرة المعاد ج ۱ ص ۳۰۲، الحدائق الناضرة ج ۱۰ ص ۱۱; عن الرضا (علیه السلام): لا صلاة خلف الفاجر: عیون أخبار الرضا (علیها السلام) ج ۱ ص ۱۳۱، الخصال ص ۶۰۴، بحار الأنوار ج ۸۵ ص ۷۲.
(۱۴) محمّد بن جعفر أمیر المؤمنین المعتزّ بالله بن المتوکل بن المعتصم، ولد سنة اثنتین وثلاثین ومئتین، ولم یلِ الخلافة قبله أصغر منه، بویع له بالخلافة عند عزل المستعین بالله وهو ابن تسع عشرة سنة، وکانت خلافته ثلاث سنین وستّة أشهر وأربعة عشر یوماً: فوات الوفیات ج ۲ ص ۳۰۸.
(۱۵) حکیمة بنت محمّد بن علی (علیهما السلام): روی محمّد بن یعقوب بسنده عن موسی بن محمّد بن القاسم بن حمزة بن موسی بن جعفر (علیه السلام) قال: حدّثتنی حکیمة ابنة محمّد بن علی (علیهما السلام)...: معجم رجال الحدیث ج ۲۴ ص ۲۱۵.
(۱۶) ...السلام علیک یا بنت ولی الله، السلام علیک یا أُخت ولی الله، السلام علیک یا عمّة ولی الله...: بحار الأنوار ج ۹۹ ص ۲۷۷.
(۱۷) فقالت: أیها العاجز الضعیف المعرفة بمحلّ أولاد الأنبیاء، أعرنی سمعک وفرّغ لی قلبک، أنا ملیکة بنت یشوعا بن قیصر ملک الروم، وأُمّی من وُلد الحواریین، تُنسب إلی وصی المسیح شمعون، أُنبئک بالعجب، إنّ جدّی قیصر أراد أن یزوّجنی من ابن أخیه وأنا من بنات ثلاث عشرة سنة...: الغیبة للطوسی ص ۲۰۸، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۶، أعیان الشیعة ج ۲ ص ۴۵، وراجع کمال الدین وتمام النعمة ص ۴۱۸، روضة الواعظین ص ۲۵۲، دلائل الإمامة ص ۴۹۰، مدینة المعاجز ج ۷ ص ۵۱۴، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۱.
(۱۸) فجمع [جدّی قیصر] فی قصره من نسل الحواریین من القسّیسین والرهبان ثلاثمئة رجل، ومن ذوی الأخطار منهم سبعمئة رجل، وجمع من أُمراء الأجناد وقوّاد العسکر ونقباء الجیوش وملوک العشایر أربعة آلاف...: نفس المصادر السابقة.
(۱۹) وأبرز من بهی ملکه عرشاً مساغاً من أصناف الجوهر، ورفعه فوق أربعین مرقاة، فلمّا صعد ابن أخیه وأحدقت الصلب وقامت الأساقفة عکفاً، ونُشرت أسفار الإنجیل، تسافلت الصلب من الأعلی فلصقت الأرض، وتقوّضت أعمدة العرش فانهارت إلی القرار، وخرّ الصاعد من العرش مغشیاً علیه، فتغیرت ألوان الأساقفة وارتعدت فرائصهم، فقال کبیرهم لجدّی: أیها الملک، اعفنا من ملاقاة هذه النحوس الدالّة علی زوال هذا الدین المسیحی والمذهب الملکانی. فتطیر جدّی من ذلک تطیراً شدیداً، وقال للأساقفة: أقیموا هذه الأعمدة وارفعوا الصلبان...: نفس المصادر السابقة.
(۲۰) جهت تحقیق در مورد این که شمعون وصی حضرت عیسی (علیه السلام) بوده است به این متون مراجعه کنید: شمعون بن یوحنّا، وصی عیسی بن مریم، وکان أفضل حواریی عیسی بن مریم: کتاب سلیم بن قیس ص ۲۵۲؛ فأخبرهم أنّه شمعون بن حمّون وصی عیسی بن مریم: بصائر الدرجات ص ۳۱۰؛ هذا شمعون بن حمّون وصی عیسی بن مریم (علیه السلام): مناقب الإمام أمیر المؤمنین لمحمّد بن سلیمان الکوفی ج ۱ ص ۱۷۳، وراجع: دلائل الإمامة ص ۵۶، الأمالی للمفید ص ۱۰۶، الأمالی للطوسی ص ۵۲۳، الاحتجاج ج ۱ ص ۳۹۱، الثاقب فی المناقب لابن حمزة الطوسی ص ۲۲۵، مناقب أمیر المؤمنین ج ۲ ص ۸۴، الیقین للسید ابن طاووس ص ۲۲۶، بحار الأنوار ج ۶ ص ۲۳۹ وج ۸ ص ۵، تفسیر نور الثقلین ج ۱ ص ۶۰۳، زاد لمسیر لابن الجوزی ج ۶ ص ۲۶۶، بشارة المصطفی ص ۳۳۴.
(۲۱) وتفرّق الناس وقام جدّی قیصر مغتمّاً، فدخل منزل النساء وأُرخیت الستور، وأُریت فی تلک اللیلة کأنّ المسیح وشمعون وعدّة من الحواریین قد اجتمعوا فی قصر جدّی ونصبوا فیه منبراً من نور یباری السماء علوّاً وارتفاعاً فی الموضع الذی کان نصب جدّی، وفیه عرشه، ودخل علیه محمّد (صلی الله علیه وآله) وختنه ووصیه (علیه السلام)، وعدّة من أبنائه. فتقدّم المسیح إلیه فاعتنقه، فیقول له محمّد (صلی الله علیه وآله): یا روح الله، إنّی جئتک خاطباً من وصیک شمعون فتاته ملیکة لابنی هذا، وأومأ بیده إلی أبی محمّد (علیه السلام) ابن صاحب هذا الکتاب، فنظر المسیح إلی شمعون وقال له: قد أتاک الشرف، فصل رحمک برحم آل محمّد، قال: قد فعلت. فصعد ذلک المنبر فخطب محمّد (صلی الله علیه وآله) وزوّجنی من ابنه، وشهد المسیح (علیه السلام) وشهد أبناء محمّد (علیهم السلام) والحواریون: الغیبة للطوسی ص ۲۰۸، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۶، أعیان الشیعة ج ۲ ص ۴۵، وراجع کمال الدین وتمام النعمة ص ۴۱۸، روضة الواعظین ص ۲۵۲، دلائل الإمامة ص ۴۹۰، مدینة المعاجز ج ۷ ص ۵۱۴، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۱.
(۲۲) فلمّا استیقظت أشفقت أن أقصّ هذه الرؤیا علی أبی وجدّی؛ مخافة القتل، فکنت أسرّها ولا أُبدیها لهم، وضرب صدری بمحبّة أبی محمّد (علیه السلام)، حتّی امتنعت من الطعام والشراب، فضعفت نفسی ودقّ شخصی، ومرضت مرضاً شدیداً، فما بقی فی مدائن الروم طبیب إلاّ أحضره جدّی وسأله عن دوائی، فلمّا برح به الیأس قال: یا قرّة عینی، هل یخطر ببالک شهوة فأزودکها فی هذه الدنیا؟ فقلت: یا جدّی، أری أبواب الفرج علی مغلقة، فلو کشفت العذاب عمّن فی سجنک من أُساری المسلمین وفککت عنهم الأغلال وتصدّقت علیهم ومنیتهم الخلاص، رجوت أن یهب المسیح وأُمّه عافیة. فلمّا فعل ذلک تجلّدت فی إظهار الصحّة من بدنی قلیلاً، وتناولت یسیراً من الطعام، فسرّ بذلک وأقبل علی إکرام الأُساری وإعزازهم...: نفس المصادر السابقة.
(۲۳) فأُریت أیضاً بعد أربع عشرة لیلة کأنّ سیدة نساء العالمین فاطمة علیها السلام قد زارتنی ومعها مریم بنت عمران وألف من وصایف الجنان، فتقول لی مریم: هذه سیدة النساء علیها السلام أُمّ زوجک أبی محمّد، فأتعلّق بها وأبکی وأشکو إلیها امتناع أبی محمّد من زیارتی، فقالت سیدة النساء علیها السلام: إنّ ابنی أبا محمّد لا یزورک وأنتِ مشرکة بالله علی مذهب النصاری، وهذه أُختی مریم بنت عمران تبرأ إلی الله من دینک، فإن ملتِ إلی رضی الله تعالی ورضی المسیح ومریم (علیهما السلام) وزیارة أبی محمّد إیاک، فقولی: أشهد أن لا إله إلاّ الله، وأن أبی محمّداً رسول الله. فلمّا تکلّمت بهذه الکلمة ضمّتنی إلی صدرها سیدة نساء العالمین، وطیب نفسی، وقالت: الآن توقّعی زیارة أبی محمّد، وإنّی منفذته إلیک: نفس المصادر السابقة.
(۲۴) فانتبهت وأنا أنول وأتوقّع لقاء أبی محمّد (علیه السلام)، فلمّا کان فی اللیلة القابلة رأیت أبا محمّد (علیه السلام) وکأنّی أقول له: جفوتنی یا حبیبی بعد أن أتلفت نفسی معالجة حبّک، فقال: ما کان تأخّری عنک إلاّ لشرکک، فقد أسلمت وأنا زائرک فی کلّ لیلة إلی أن یجمع الله شملنا فی العیان، فلمّا قطع عنّی زیارته بعد ذلک إلی هذه الغایة: نفس المصادر السابقة.
(۲۵) أخبرنی أبو محمّد (علیه السلام) لیلة من اللیالی أن جدّک سیسیر جیشاً إلی قتال المسلمین یوم کذا وکذا، ثمّ یتبعهم فعلیک باللحاق بهم متنکرة فی زی الخدم مع عدّة من الوصایف من طریق کذا، ففعلت ذلک، فوقفت علینا طلائع المسلمین، حتّی کان من أمری ما رأیت وشاهدت، وما شعر بأنّی ابنة ملک الروم إلی هذه الغایة أحد سواک...: نفس المصادر السابقة.
(۲۶) قال بشر بن سلیمان النخّاس وهو من ولد أبی أیوب الأنصاری أحد موالی أبی الحسن وأبی محمّد وجارهما بسرّ من رأی: أتانی کافور الخادم فقال: مولانا أبو الحسن علی بن محمّد العسکری یدعوک إلیه. فأتیته، فلمّا جلست بین یدیه قال لی: یا بشر، إنّک من ولد الأنصار، وهذه الموالاة لم تزل فیکم یرثها خلف عن سلف، وأنتم ثقاتنا أهل البیت، وإنّی مزکیک ومشرّفک بفضیلة تسبق بها الشیعة فی الموالاة بسرٍّ أُطلعک علیه، وأنفذک فی ابتیاع أمة. فکتب کتاباً لطیفاً بخطٍّ رومی ولغة رومیة، وطبع علیه خاتمه، وأخرج شقّة صفراء فیها مئتان وعشرون دیناراً، فقال: خذها وتوجّه بها إلی بغداد، واحضر معبر الفرات ضحوة یوم کذا، فإذا وصلت إلی جانبک زواریق السبایا وتری الجواری فیها، ستجد طوائف المبتاعین من وکلاء قوّاد بنی العبّاس وشرذمة من فتیان العرب...: الغیبة للطوسی ص ۲۰۸، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۶، أعیان الشیعة ج ۲ ص ۴۵ وراجع کمال الدین وتمام النعمة ص ۴۱۸، روضة الواعظین ص ۲۵۲، دلائل الإمامة ص ۴۹۰، مدینة المعاجز ج ۷ ص ۵۱۴، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۱.
(۲۷) فإذا رأیت ذلک فأشرف من البعد علی المسمّی عمر بن یزید النخّاس عامّة نهارک، إلی أن تبرز للمبتاعین جاریة صفتها کذا وکذا، لابسة حریرین صفیقین، تمتنع من العرض ولمس المعترض والانقیاد لمن یحاول لمسها، وتسمع صرخة رومیة من وراء ستر رقیق، فاعلم أنّها تقول: وا هتک ستراه، فیقول بعض المبتاعین علی ثلاثمئة دینار، فقد زادنی العفاف فیها رغبةً، فتقول له بالعربیة: لو برزت فی زی سلیمان بن داود وعلی شبه ملکه ما بدت لی فیک رغبة، فأشفق علی مالک، فیقول النخّاس: فما الحیلة ولا بدّ من بیعک؟ فتقول الجاریة: وما العجلة، ولا بدّ من اختیار مبتاع یسکن قلبی إلیه وإلی وفائه وأمانته. فعند ذلک قم إلی عمر بن یزید النخّاس وقل له: إنّ معک کتاباً ملطّفة لبعض الأشراف کتبه بلغة رومیة وخطّ رومی، ووصف فیه کرمه ووفاءه ونبله وسخاءه، تناولها لتتأمّل منه أخلاق صاحبه، فإن مالت إلیه ورضیته فأنا وکیله فی ابتیاعها منک.
قال بشر بن سلیمان: فامتثلت جمیع ما حدّه لی مولای أبو الحسن (علیه السلام) فی أمر الجاریة. فلمّا نظرتْ فی الکتاب بکت بکاءً شدیداً وقالت لعمر بن یزید: بعنی من صاحب هذا الکتاب، وحلفت بالمحرجة والمغلظة أنّه متی امتنع من بیعها منه قتلت نفسها، فما زلت أشاحّه فی ثمنها حتّی استقرّ الأمر فیه علی مقدار ما کان أصحبنیه مولای (علیه السلام) من الدنانیر فاستوفاه، وتسلّمت الجاریة ضاحکة مستبشرة...: نفس المصادر السابقة.
(۲۸) فلمّا انکفأت بها إلی سرّ من رأی، دخلت علی مولای أبی الحسن (علیه السلام)، فقال: کیف أراک الله عزّ الإسلام وذلّ النصرانیة وشرف محمّد وأهل بیته علیهم السلام؟ قالت: کیف أصف لک یا بن رسول الله ما أنت أعلم به منّی، قال: فإنّی أحبّ أن أکرمک، فأیما أحبّ إلیک، عشرة آلاف دینار، أم بشری لک بشرف الأبد؟ قالت: بشری بولد لی، قال لها: أبشری بولد یملک الدنیا شرقاً وغرباً، ویملأ الأرض قسطاً وعدلاً کما مُلئت ظلماً وجوراً، قالت: ممّن؟ قال: ممّن خطبک رسول الله (صلی الله علیه وآله) له لیلة کذا فی شهر کذا من سنة کذا بالرومیة. قال لها: ممّن زوّجک المسیح (علیه السلام) ووصیه؟ قالت: من ابنک أبی محمّد (علیه السلام)، فقال: هل تعرفینه؟ قالت: وهل خلت لیلة لم یزرنی فیها منذ اللیلة التی أسلمت علی ید سیدة النساء علیها السلام...: نفس المصادر السابقة.
(۲۹) فقال مولانا: یا کافور، ادع أُختی حکیمة. فلمّا دخلت قال لها: ها هی، فاعتنقتها طویلاً وسرّت بها کثیراً، فقال لها أبو الحسن (علیه السلام): یا بنتِ رسول الله، خذیها إلی منزلک وعلّمیها الفرائض والسنن فإنّها زوجة أبی محمّد وأُمّ القائم (علیه السلام): نفس المصادر السابقة.
(۳۰) حتّی یخرج فیملأ الأرض قسطاً وعدلاً بعدما مُلئت ظلماً وجوراً: الأمالی للصدوق ص ۴۱۹، وراجع الاعتقادات للصدوق ص ۱۲۲، الخصال ۳۹۶، صفات الشیعة ص۴۹، کمال الدین ص ۲۸۷، معانی الأخبار ص ۱۲۴، کفایة الأثر ص ۲۸۱، خاتمة المستدرک ج ۱ ص ۱۲۶، کتاب سلیم بن قیس ص ۹، مناقب الإمام أمیر المؤمنین لمحمّد بن سلیمان الکوفی ج ۲ ص ۱۱۰، شرح الأخبار ج ۳ ص ۳۸۶، کتاب الغیبة للنعمانی ص ۶۹، ۸۳، ۹۴، ۱۹۵، دلائل الإمامة ص ۴۴۲، الإفصاح للمفید ص ۱۰۲، الفصول المختارة ص ۲۶۹، الأمالی للطوسی ص ۳۸۲، الغیبة للطوسی ص ۴۶، ۴۸، ۵۰، الاحتجاج ج ۱ ص ۸۸، ۳۷۸، مناقب آل أبی طالب ج ۱ ص ۲۴۳، العمدة لابن البطریق ص۴۳۳، الفضائل لفضل بن شاذان ص ۱۴۳، الطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف ص ۱۷۶، الملاحم والفتن ص ۲۴۵، ۲۸۰، المزار للشهید الأوّل ص ۱، بحار الأنوار ج ۲۴ ص ۲۳۹ وج ۲۶ ص ۲۶۳ وج ۲۷ ص ۱۱۹ وج ۲۸ ص ۵۳ وج ۳۰ ص ۸۰ وج ۳۶ ص ۲۲۶ وج ۳۷ ص ۲ و۲۲ وج ۴۲ ص ۷۹ وج ۵۰ ص ۱۹۵ وج ۵۱ ص ۱۰ و۲۹ و۴۹ و۸۴ وج ۵۲ ص ۱۴۳، ۲۰۸ وج ۵۶ ص ۲۱ وج ۵۸ ص ۴۰، الغدیر ج ۲ ص ۲۰۳، سنن أبی داود ج ۲ ص ۳۰۹، المستدرک للحاکم ج ۴ ص ۴۶۵، تحفة الأحوذی ج ۶ ص ۴۰۳، المصنّف ج ۱۱ ص ۳۷۳، صحیح ابن حبّان ج ۱۵ ص ۲۳۷، المعجم الأوسط ج ۲ ص ۵۵، المعجم الکبیر ج ۱۰ ص ۱۳۴ و۱۳۶ وج ۱۹ ص ۳۳، موارد الظمآن للهیثمی ج ۶ ص ۱۳۰ و۱۳۲، الجامع الصغیر ج ۲ ص ۴۳۸، کنز العمّال ج ۱۴ ص ۲۶۷.
(۳۱) کانت وفاة أبی الحسن علی بن محمّد (علیه السلام) فی خلافة المعتزّ، وذلک یوم الاثنین لأربع بقین من جمادی الآخرة سنة أربع وخمسین ومئتین وهو ابن أربعین سنة: بحار الأنوار ج ۵۰ ص ۲۰۷؛ وکان فی أیام إمامته [الإمام الهادی (علیه السلام)] بقیة ملک المعتصم... ثمّ ملک المعتزّ، وهو الزبیر بن المتوکل، ثمانی سنین وستّة أشهر، وفی آخر ملکه استشهد ولی الله علی بن محمّد ودُفن فی داره بسرّ من رأی: دلائل الإمامة ص ۱۵۷، ۴۲۳، تاج الموالید للطبرسی ص ۵۵، أعلام الوری ج ۲ ص ۱۰۹، کشف الغمّة ج ۳ ص ۱۹۰، بحار الأنوار ج ۵۰ ص ۲۰۶.
(۳۲) فلمّا کان بعد أشهر من ولایته خلع أخاه المؤید بالله إبراهیم من العهد، فما بقی إبراهیم حتّی مات، وخاف المعتزّ أن یتحدّث الناس أنّه سمّه، فأحضر القضاة حتّی شاهدوه وما به من أثر: سیر أعلام النبلاء ج ۱۲ ص ۵۳۳، تاریخ الإسلام ج ۱۹ ص ۲۸۱.
(۳۳) لکنّه بعث إلیه سعید بن صالح، فأدخله سعید منزله وضربه حتّی مات. وقیل: جعل فی رجله حجراً وألقاه فی دجلة: الکامل فی التاریخ ج ۷ ص ۱۷۳.
(۳۴) فیها - یعنی سنة خمس وخمسین - خُلع المعتزّ بالله یوم الاثنین لثلاث بقین من رجب...: تاریخ مدینة دمشق ج ۱۸ ص ۳۲۳.
(۳۵) لمّا قُتل خَشیت علی نفسها، فبعثت إلی صالح تستأمنه، فأحضرها فی رمضان وظفر منها بخمسمئة ألف دینار، وعذّبها علی خزائن تحت الأرض فیها ألف ألف دینار وثلثمئة ألف دینار، ومقدار مکوک من الزبرجد لم یرَ مثله، ومقدار مکوک آخر من اللؤلؤ العظیم، وجراب من الیاقوت الأحمر القلیل النظیر...: تاریخ ابن خلدون ج ۳ ص ۲۹۷.
(۳۶) کان صالح بن وصیف بن بغا متغلّباً علی المعتزّ، وکان کاتبه أحمد بن إسرائیل، وکانت أُمّه قبیحة، ووزیرها الحسن بن مخلّد، وکان أبو نوح عیسی بن إبراهیم من کبار الکتّاب وجباة الأموال، وطلب الأتراک أرزاقهم وشغبوا، فقال صالح للمعتزّ: هذه الأموال قد ذهب بها الکتّاب والوزراء، ولیس فی بیت المال شیء، فردّ علیه أحمد بن إسرائیل وأفحش فی ردّه، وتفاوضا فی الکلام، فسقط صالح مغشیاً علیه، وتبادر أصحابه بالباب فدخلوا منتضین سیوفهم، فدخل إلی قصره فأمر صالح بالوزراء الثلاثة فقیدوا... وجرّوه إلی الباب وضربوه، وأقاموه فی الشمس فی صحن الدار، وکلّما مرّ به أحد منهم لطمه، ثمّ أحضروا القاضی ابن أبی الشوارب فی جماعة، فأشهدهم علی خلعه: تاریخ ابن خلدون د ۳ ص ۲۹۷؛ ولثلاث بقین من رجب منها خلع المعتزّ... فجرّوا برجله إلی باب الحجرة. قال: وأحسبهم کانوا قد تناولوه بالضرب بالدبابیس، فخرج وقمیصه مخرّق فی مواضع وآثار الدم علی منکبه، فأقاموه فی الشمس فی الدار فی وقت شدید الحرّ. قال: فجعلت أنظر إلیه یرفع قدمه ساعة بعد ساعة من حرارة الموضع الذی قد أقیم فیه. قال: فرأیت بعضهم یلطمه وهو یتّقی بیده، وجعلوا یقولون: اخلعها... لمّا خلع دُفع إلی من یعذّبه، ومُنع الطعام والشراب ثلاثة أیام...: تاریخ الطبری ج ۷ ص ۵۲۶.
(۳۷) وذلک آخر رجب من سنة خمس وخمسین، وبایعوا لمحمّد ابن عمّه الواثق، ولقّبوه المهتدی بالله، عندما خلع المعتزّ نفسه: تاریخ ابن خلدون ج ۳ ص ۲۹۷؛ فیها - یعنی سنة خمس وخمسین - خُلع المعتزّ بالله یوم الاثنین لثلاث بقین من رجب، وبویع محمّد بن الواثق وهو المهتدی: تاریخ مدینة دمشق ج ۱۸ ص ۳۲۳.
(۳۸) کان المهتدی ورعاً عادلاً صالحاً متعبّداً بطلاً شجاعاً، قویاّ فی أمر الله، خلیقاً لإمارة... أنّه ما زال صائماً منذ استُخلف إلی أن قُتل... وُجِد للمهتدی صفط فیه جبّة صوف وکساء، کان یلبسه فی اللیل ویصلّی فیه، وکان قد اطّرح الملاهی وحرّم الغناء وحسم أصحاب السلطان عن الظلم...: سیر أعلام النبلاء ج ۱۲ ص ۵۳۷؛ لأوّل ولایة المهتدی، أخرج القیان والمغنّیین من سامرّاء ونفاهم عنها، وأمر بقتل السباع التی کانت فی دار السلطان وطرد الکلاب...: تاریخ ابن خلدون ج ۳ ص ۲۹۷، وراجع الکامل فی التاریخ ج ۷ ص ۲۰۳.
(۳۹) فثار العوام والقوّاد، وکتبوا رقاعاً ألقوها فی المساجد: معاشر المسلمین، ادعوا لخلیفتکم العدل الرضی المضاهی عمر بن عبد العزیز أن ینصره الله علی عدوّه: سیر أعلام النبلاء ج ۱۲ ص ۵۲۹.
(۴۰) کانت الفتن قائمة والدولة مضطربة، فشمّر لإصلاحها: تاریخ ابن خلدون ج ۳ ص ۲۹۷.
(۴۱) کانت تدخل علی أبی محمّد (علیه السلام) فتدعو له أن یرزقه الله ولداً، وأنّها قالت: دخلت علیه فقلت له کما أقول، ودعوت کما أدعو...: الهدایة الکبری ص ۳۵۵، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۲۱، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۲۵.
(۴۲) حدّثتنی حکیمة بنت محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب (علیهم السلام)، قالت: بعث إلی أبو محمّد الحسن بن علی (علیهما السلام) فقال: یا عمّة، اجعلی إفطارک اللیلة عندنا...: کمال الدین وتمام النعمة ص ۴۲۴، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۲.
(۴۳) فقال: یا عمّة، اجعلی إفطارک اللیلة عندنا، فإنّها لیلة النصف من شعبان، فإنّ الله تبارک وتعالی سیظهر فی هذه اللیلة الحجّة، وهو حجّته فی أرضه...: کمال الدین ص ۴۲۴، روضة الواعظین ص ۲۵۶، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۱۰، شرح أُصول الکافی ج ۷ ص ۳۳۵، الأنوار البهیة ص ۳۳۵، أعیان الشیعة ج ۲ ص ۴۶، معجم أحادیث الإمام المهدی (علیه السلام) ج ۴ ص ۳۵۲؛ بعث إلی أبو محمّد (علیه السلام) سنة خمس وخمسین ومئتین فی النصف من شعبان، وقال: یا عمّة، اجعلی اللیلة إفطارک عندی، فإنّ الله عزّ وجلّ سیسرّک بولیه وحجّته علی خلقه، خلیفتی من بعدی. قالت حکیمة: فتداخلنی لذلک سرور شدید، وأخذت ثیابی علی وخرجت من ساعتی حتّی انتهیت إلی أبی محمّد (علیه السلام) ۷ وهو جالس...:کمال الدین وتمام النعمة ص ۴۲۴، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۲.
(۴۴) فقلت له: ومن أُمّه؟ قال لی: نرجس، قلت له: والله - جعلنی الله فداک - ما بها أثر! فقال: هو ما أقول لک: دلائل الإمامة ص ۴۹۷، کمال الدین ص ۴۲۴، روضة الواعظین ص ۲۵۶، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۱۰، شرح أُصول الکافی ج ۷ ص ۳۳۵، الأنوار البهیة ص ۳۳۵، أعیان الشیعة ج ۲ ص ۴۶، معجم أحادیث الإمام المهدی (علیه السلام) ج ۴ ص ۳۵۲.
(۴۵) یا سیدی، ولست أدری بنرجس شیئاً من أثر الحمل! فقال: مِن نرجس لا من غیرها... لأنّ مثلها مثل أُمّ موسی، لم یظهر بها الحبل ولم یعلم بها أحد إلی وقت ولادتها: کمال الدین ص ۴۲۷، الثاقب فی المناقب ص ۲۰۱، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۱۶، تفسیر نور الثقلین ج ۴ ص ۲۱۳۳، أعیان الشیعة ج ۲ ص ۴۶، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۳.
(۴۶) ﴿وَأَوْحَینَا إِلَی أُمِّ مُوسَی﴾ واسمها "یوکابد" من ولد لاوی بن یعقوب: تفسیر مقاتل بن سلیمان ج ۲ ص ۴۸۹.
(۴۷) إنّ فرعون رأی فی منامه أنّ ناراً قد أقبلت من بیت المقدس حتّی اشتملت علی بیوت مصر فأحرقتها وأحرقت القبط، وترکت بنی إسرائیل: فرج المهموم ص ۲۷، بحار الأنوار ج ۱۳ ص ۱۴ و۵۱ و۷۵، التبیان للطوسی ج ۱ ص ۲۲۴، تفسیر مجمع البیان ج ۱ ص ۲۰۵، جامع البیان ج ۱ ص ۳۸۹، تفسیر ابن أبی حاتم ج ۱ ص ۱۰۶، تفسیر الثعلبی ج ۱ ص ۱۹۱، تفسیر الرازی ج ۳ ص ۶۹، الدرّ المنثور ج ۵ ص ۱۱۹، تفسیر الآلوسی ج ۲۰ ص ۴۳، تاریخ الطبری ج ۱ ص ۲۷۳، الکامل ج ۱ ص ۱۷۰.
(۴۸) إنّه یولد فی بنی إسرائیل غلام یسلبک ملکک ویغلبک علی سلطانک، ویخرجک وقومک من أرضک، ویذلّ دینک، وقد أظلّک زمانه الذی یولد فیه: فرج المهموم لابن طاووس ص ۲۷، جامع البیان ج ۱ ص ۳۹۰، تاریخ الطبری ج ۱ ص ۲۷۲، الکامل فی التاریخ ج ۱ ص ۱۷۰.
(۴۹) ویوم الأربعاء أمر فرعون بذبح الغلمان: الخصال ص ۳۸۸، علل الشرائع ج ۲ ص ۵۹۷، عیون أخبار الرضا (علیه السلام) ج ۲ ص ۲۲۳، وسائل الشیعة ج ۱۱ ص ۳۵۴، بحار الأنوار ج ۱۰ ص ۸۱ وج ۱۳ ص ۱۳۳، تفسیر نور الثقلین ج ۱ ص ۷۷.
(۵۰) لأنّ فرعون کان یشقّ بطون الحبالی فی طلب موسی: کمال الدین ص ۴۲۷، الثاقب فی المناقب ص ۲۰۱، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۱۶، تفسیر نور الثقلین ج ۴ ص ۲۱۳۳، أعیان الشیعة ج ۲ ص ۴۶، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۳.
(۵۱) لمّا کان بلغه عن بنی إسرائیل أنّهم یقولون: إنّه یولد فینا رجل یقال له موسی بن عمران یکون هلاک فرعون وأصحابه علی یدیه، فقال فرعون: لاقتلنّ ذکور أولادهم حتّی لا یکون ما یریدون: تفسیر القمّی ج ۲ ص ۱۳۵، تفسیر نور الثقلین ج ۳ ص ۳۷۸، بحار الأنوار ج ۱۳ ص ۲۵.
(۵۲) ذبح فی طلب موسی سبعین ألف ولید: تفسیر القرطبی ج ۱۳ ص ۲۵۱، بحار الأنوار ج ۱۳ ص ۵۳.
(۵۳) إنّ موسی (علیه السلام) لمّا حملته أُمّه به لم یظهر حملها إلاّ عند وضعه، وکان فرعون قد وکل بنساء بنی إسرائیل نساءً من القبط تحفظهن: تفسیر القمّی ج ۲ ص ۱۳۵، بحار الأنوار ج ۱۳ ص ۲۵.
(۵۴) فوثبتُ إلی نرجس، فقلبتها ظهراً لبطن فلم أرَ بها أثراً من حبل، فعدت إلیه فأخبرته بما فعلت، فتبسّم ثمّ قال لی: إذا کان وقت الفجر یظهر لک بها الحبل؛ لأنّ مثلها مثل أُمّ موسی لم یظهر بها الحبل: کمال الدین ص ۴۲۷، الثاقب فی المناقب ص ۲۰۱، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۱۶، تفسیر نور الثقلین ج ۴ ص ۲۱۳۳، أعیان الشیعة ج ۲ ص ۴۶، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۳.
(۵۵) قمتُ ودخلت إلیها، وکنت إذا دخلتُ فعلتْ بی کما تفعل، فانکببتُ علی یدیها فقبّلتهما، ومنعتها ممّا کانت تفعله، فخاطبتنی بالسیادة، فخاطبتها بمثلها، فقالت لی: فدیتک، فقلت لها: أنا فداک وجمیعُ العالمین، فأنکرتْ ذلک، فقلت لها: لا تنکرین ما فعلتُ، فإنّ الله سیهب لک فی هذه اللیلة غلاماً سیداً فی الدنیا والآخرة، وهو فرج المؤمنین. فاستحیت: الهدایة الکبری ص ۳۵۵، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۲۶.
(۵۶) فجئتُ، فلمّا سلّمتُ وجلست، جاءت تنزع خفّی وقالت لی: یا سیدتی، کیف أمسیتِ؟ فقلت: بل أنتِ سیدتی وسیدة أهلی. قالت: فأنکرتْ قولی وقالت: ما هذا یا عمّة؟ قالت: فقلت لها: یا بنیة، إنّ الله تبارک وتعالی سیهب لک فی لیلتک هذه غلاماً سیداً فی الدنیا والآخرة...: کمال الدین ص ۴۲۷، الثاقب فی المناقب ص ۲۰۱، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۱۶، تفسیر نور الثقلین ج ۴ ص ۲۱۳۳، أعیان الشیعة ج ۲ ص ۴۶، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۳.
(۵۷) وخرجتْ وأسبغت الوضوء، ثمّ عادت فصلّت صلاة اللیل، وبلغت إلی الوتر، فوقع فی قلبی أنّ الفجر قد قرب، فقمت لأنظر فإذا بالفجر الأوّل قد طلع، فتداخل قلبی الشک من وعد أبی محمّد (علیه السلام)، فنادانی من حجرته: لا تشکی، وکأنّک بالأمر الساعة قد رأیتِه إن شاء الله. قالت حکیمة: فاستحییت من أبی محمّد (علیه السلام) وممّا وقع فی قلبی، ورجعت إلی البیت وأنا خجلة...: الغیبة للطوسی ص ۲۳۵، مدینة المعاجز ج ۷ ص ۶۰۹، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۷؛ فأخذتُ فی صلاتی ثمّ أوترت، فأنا فی الوتر حتّی وقع فی نفسی أنّ الفجر قد طلع، ودخل قلبی شیء، فصاح أبو محمّد (علیه السلام)من الصفّة: لم یطلع الفجر یا عمّة. فأسرعت الصلاة...: مدینة المعاجز ج ۸ ص ۲۳، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۲۶.
(۵۸) حتّی إذا کان فی آخر اللیل وقت طلوع الفجر، وثبتْ فزعةً، فضممتها إلی صدری وسمّیت علیها، فصاح أبو محمّد (علیه السلام) وقال: اقرأی علیها "إنّا أنزلناه فی لیلة القدر"، فأقبلت أقرأ علیها...: کمال الدین ص ۴۲۴، روضة الواعظین ص ۲۵۶، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۱۰، شرح أُصول الکافی ج ۷ ص ۳۳۵، الأنوار البهیة ص ۳۳۵، أعیان الشیعة ج ۲ ص ۴۶، معجم أحادیث الإمام المهدی (علیه السلام) ج ۴ ص ۳۵۲.
(۵۹) حتّی غِیبَت عنّی نرجسُ فلم أرها، کأنّه ضُرب بینی وبینها حجاب، فعدوت نحو أبی محمّد (علیه السلام)...: نفس المصادر السابقة.
(۶۰) فإذا وضعته سطع له نور ما بین السماء والأرض، فإذا درج رُفع له عمودٌ من نور یری به ما بین المشرق والمغرب: بصائر الدرجات ص ۴۵۴، بحار الأنوار ج ۲۶ ص ۱۳۲، فإذا وقع علی الأرض سطع له نور من السماء إلی الأرض، فإذا درج رُفع له عمود من نور یری به ما بین المشرق والمغرب: بصائر الدرجات ص ۴۵۵، المحتضر ص ۲۲۵، بحار الأنوار ج ۲۶ ص ۱۳۶.
(۶۱) وسمعت هذه الجاریة تذکر أنّه لمّا ولد السید رأت له نوراً ساطعاً قد ظهر منه وبلغ أُفق السماء، ورأت طیوراً بیضاً تهبط من السماء وتمسح أجنحتها علی رأسه ووجهه وسائر جسده ثمّ تطیر، فأخبرنا أبا محمّد (علیه السلام) بذلک فضحک ثمّ قال: تلک ملائکة السماء نزلت لتتبرّک به، وهی أنصاره إذا خرج: کمال الدین ص ۴۳۱، روضة الواعظین ص ۲۶۰، الثاقب فی المناقب ص ۵۸۴، الصراط المستقیم للعاملی ج ۲ ص ۲۳۵، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۳۷، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۵.
(۶۲) ارجعی یا عمّة، فإنّک ستجدیها فی مکانها. قالت: فرجعت، فلم ألبث أن کشف الحجاب بینی وبینها، وإذا أنا بها وعلیها من أثر النور ما غشی بصری، وإذا أنا بالصبی (علیه السلام) ساجداً علی وجهه...: کمال الدین ص ۴۲۴، روضة الواعظین ص ۲۵۶، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۱۰، شرح أُصول الکافی ج ۷ ص ۳۳۵، الأنوار البهیة ص ۳۳۵، أعیان الشیعة ج ۲ ص ۴۶، معجم أحادیث الإمام المهدی (علیه السلام) ج ۴ ص ۳۵۲.
(۶۳) علی خدّه الأیمن خال کأنّه کوکب دُرّی: کشف الغمّة ص ۲۶۹، العقد النضید ص ۲۹، بحار الأنوار ص ۸۰، غایة المرام ص ۱۱۴، کشف الخفاء ص ۲۸۸، مجمع الزوائد ج ۷ ص ۳۱۹، المعجم الکبیر ج ۸ ص ۱۰۲، مسند الشامیین ج ۲ ص ۴۱۰، کنز العمّال ج ۱۴ ص ۲۶۸، الإصابة ج ۶ ص ۷۱، ینابیع المودّة ج ۳ ص ۲۰۰.
(۶۴) إذا أنا بالصبی (علیه السلام) ساجداً علی وجهه جاثیاً علی رکبتیه رافعاً سبابتیه نحو السماء، وهو یقول: أشهد أن لا إله إلاّ الله وحده لا شریک له، وأنّ جدّی رسول الله (صلی الله علیه وآله)، وأن أبی أمیر المؤمنین، ثمّ عدّ إماماً إماماً إلی أن بلغ إلی نفسه...: کمال الدین ص ۴۲۴، روضة الواعظین ص ۲۵۶، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۱۰، شرح أُصول الکافی ج ۷ ص ۳۳۵، الأنوار البهیة ص ۳۳۵، أعیان الشیعة ج ۲ ص ۴۶، معجم أحادیث الإمام المهدی۷ ج ۴ ص ۳۵۲.
(۶۵) المهدی من عترتی، من ولد فاطمة: الجامع الصغیر ج ۷ ص ۶۷۲، کنز العمّال ج ۱۴ ص ۲۶۴، فیض القدیر ج ۶ ص ۳۶۰، الدرّ المنثور ج ۶ ص ۵۸، الکامل لابن عَدی ج ۳ ص ۱۹۶، میزان الاعتدال ج ۲ ص ۸۷، ینابیع المودّة ج ۲ ص ۱۰۳، تحفة الأحوذی لمبارکفوری ج ۶ ص ۴۰۳؛ المهدی من ولد فاطمة: کشف الخفاء ج ۲ ص ۲۸۸، التاریخ الکبیر للبخاری ج ۸ ص ۴۰۶، الکامل لابن عَدی ج ۳ ص ۴۲۸، إکمال الکمال ج ۷ ص ۳۶۰، تهذیب الکمال ج ۹ ص ۴۳۷، تذکرة الحفّاظ ج ۲ ص ۴۶۴، سیر أعلام النبلاء ج ۱۰ ص ۶۶۳، میزان الاعتدال ج ۲ ص ۲۴۹، وج ۳ ص ۱۶۰، تاریخ الإسلام للذهبی ج ۱۷ ص ۱۹۳، البدایة والنهایة ج ۱۰ ص ۱۶۲، تاریخ ابن خلدون ج ۱ ص ۳۱۴، ینابیع المودّة ج ۲ ص ۸۳.
(۶۶) فقال (علیه السلام): اللّهمّ أنجز لی وعدی، وأتمم لی أمری، وثبّت وطأتی، واملأ الأرض بی عدلاً وقسطاً: کمال الدین ص ۴۲۴، روضة الواعظین ص ۲۵۶؛ ثمّ لم یزل یعدّ السادة الأوصیاء إلی أن بلغ إلی نفسه، ودعا لأولیائه بالفرج علی یدیه، ثمّ أحجم: الغیبة للطوسی ص ۲۳۹، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۲۰.
(۶۷) فإذا هو ساجد متلقیاً الأرض بمساجده، وعلی ذراعه الأیمن مکتوب: ﴿جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَطِلُ إِنَّ الْبَطِلَ کانَ زَهُوقًا﴾، فضممته إلی فوجدته مفروغاً منه، فلففته فی ثوب...: الغیبة للطوسی ص ۲۳۹، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۹.
(۶۸) دخل رسول الله (صلی الله علیه وآله) یوم فتح مکة والأصنام حول الکعبة، وکانت ثلاثمئة وستّین صنماً، فجعل یطفّها بمخصرة فی یده ویقول: جاء الحقّ وزهق الباطل، إنّ الباطل کان زهوقاً، جاء الحقّ وما یبدی الباطل وما یعید، فجُعلت تُکبّب لوجوهها: الأمالی للطوسی ص ۳۳۶ بحار الأنوار ج ۲۱ ص ۱۱۶، التفسیر الأصفی ج ۱ ص ۶۹۳، التفسیر الصافی ج ۳ ص ۲۱۲، تفسیر نور الثقلین ج ۳ ص ۲۱۳؛ فجعل رسول الله (صلی الله علیه وآله) کلّما مرّ بصنم منها یشیر بقضیب فی یده ویقول: ﴿وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَطِلُ إِنَّ الْبَطِلَ کانَ زَهُوقًا﴾، فیقع الصنم لوجهه: الطبقات الکبری ج ۲ ص ۱۳۶، إمتاع الأسماع ج ۱ ص ۳۹۰ وج ۵ ص ۷۴ وج ۷ ص ۲۳۹، وراجع تاریخ ابن خلدون ج ۲ ص ۴۴؛ ولمّا دخل رسول الله (صلی الله علیه وآله) المسجد وجد فیه ثلاثمئة وستّین صنماً، بعضها مشدود ببعض بالرصاص... فرماها به وهو یقول: ﴿قُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَطِلُ إِنَّ الْبَطِلَ کانَ زَهُوقًا﴾، فما بقی منهم صنم إلاّ خرّ لوجهه، ثمّ أمر بها فأُخرجت من المسجد فطُرحت وکسرت: الإرشاد ج ۱ ص ۱۳۸، الخرائج والجرائح ج ۱ ص ۹۷، کشف الغمّة ج ۱ ص ۲۱۹، کشف الیقین للعلاّمة الحلّی ص ۱۴۳.
(۶۹) فی قوله عزّ وجلّ: ﴿وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَطِلُ﴾. قال: إذا قام القائم ذهبت دولة الباطل: الکافی ج ۸ ص ۲۸۷، بحار الأنوار ج ۲۴ ص ۳۱۳ وج ۵۱ ص ۶۲، التفسیر الصافی ج ۳ ص ۲۱۲، تفسیر نور الثقلین ج ۳ ص ۲۱۲.
(۷۰) ففتح عینیه وجعل یضحک ویناجینی بأصبعه، فتناولته وأدنیته إلی فمی لأُقبّله، فشممت منه رائحة ما شممت قطّ أطیب منها...: الغیبة ص ۲۳۸، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۹.
(۷۱) النهایة للطوسی ص ۸۵، مصباح المتهجّد ص ۲۹۴، المهذّب لابن البرّاج ج ۱ ص ۹۶، الکافی ج ۸ ص ۱۰۵، الأمالی للصدوق ص ۱۰۶، ثواب الأعمال ص ۷۱، علل الشرائع ج ۱ ص ۱۶۵، فضائل الأشهر الثلاثة ص ۸۵، کمال الدین ص ۲۸۳، معانی الأخبار ص ۱۱۷، روضة الواعظین ص ۱۱۴، الاختصاص ص ۳۴۵، النوادر للراوندی ص ۲۵۳، جمال الأُسبوع ص ۱۶۶ و۳۰۰، بحار الأنوار ج ۶ ص ۲۹۲ و۲۶۹ و۳۲۷ و۳۳۷ وج ۸ ص ۱۴۶ و۲۰۷، عمدة القاری ج ۱۰ ص ۲۶۹، مسند الشهاب ج ۲ ص ۱۳۱، تخریج الأحادیث والآثار ج ۳ ص ۱۶۹، کنز العمّال ج ۸ ص ۴۷۲، تفسیر فرات الکوفی ص ۴۳۷، الکشاف للزمخشری ج ۳ ص ۳۳۳، تفسیر السمرقندی ج ۳ ص ۱۲۶، تفسیر الثعلبی ج ۱ ص ۱۸۲، تفسیر الرازی ج ۱۰ ص ۲۱۰، تفسیر البحر المحیط ج ۲ ص ۴۱۶، البرهان للزرکشی ج ۳ ص ۴۴۵، تفسیر أبی السعود ج ۷ ص ۱۸۳، الکامل لابن عَدی ج ۱ ص ۴۰۵، تاریخ مدینة دمشق ج ۳۰ ص ۱۵۶، میزان الاعتدال ج ۱ ص ۲۷۲، الإصابة ج ۸ ص ۱۵۰، لسان المیزان ج ۱ ص ۴۶۲، البدایة والنهایة ج ۶ ص ۳۱۷، فلاح السائل ص ۳۶.
(۷۲) أوّل من غسله رضوان خازن الجنان مع جمع من الملائکة المقرّبین بماء الکوثر: بحار الأنوار ج ۸ ص ۱۴۶، معجم أحادیث الإمام المهدی (علیه السلام) ج ۴ ص ۲۴۰.
(۷۳) وإنّ الکوثر لیفرح بمحبّینا إذا ورد علیه... یخرج من تسنیم ویمرّ بأنهار الجنان، تجری علی رَضرَاض الدرّ والیاقوت...: کامل الزیارات ص ۲۰۴، بحار الأنوار ج ۸ ص ۲۳ وج ۴۴ ص ۲۹۰، جامع أحادیث الشیعة ج ۱۲ ص ۵۵۴، مکیال المکارم ج ۲ ص ۱۵۳.
(۷۴) فنادانی أبو محمّد (علیه السلام): یا عمّة، هلمّی فأتینی بابنی. فأتیته به، فتناوله وأخرج لسانه فمسحه علی عینیه ففتحها، ثمّ أدخله فی فیه فحنّکه، ثمّ أدخله فی أُذنیه، وأجلسه فی راحته الیسری، فاستوی ولی الله جالساً، فمسح یده علی رأسه وقال له: یا بنی، انطق بقدرة الله، فاستعاذ ولی الله (علیه السلام) من الشیطان الرجیم، واستفتح: ﴿بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. ونُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُواْ فِی الاَرْضِ ونَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ * ونُمَکنَ لَهُمْ فِی الاَرْضِ ونُرِی فِرْعَوْنَ وهامَنَ وجُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا کانُواْ یحْذَرُونَ﴾: الغیبة ص ۲۳۵، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۲۹، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۷، تفسیر نور الثقلین ج ۴ ص ۱۱۱.
(۷۵) کان النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) یکثر تقبیل فاطمة (علیها السلام)، فعاتبته علی ذلک عائشة فقالت: یا رسول الله، إنّک لتکثر تقبیل فاطمة! فقال لها: إنّه لمّا عُرج بی إلی السماء، مرّ بی جبرئیل علی شجرة طوبی، فناولنی من ثمرها فأکلته، فحوّل الله ذلک ماءً إلی ظهری، فلمّا أن هبطتُ إلی الأرض واقعت خدیجة فحملت بفاطمة، فما قبّلتها إلاّ وجدت رائحة شجرة طوبی منها: تفسیر العیاشی ج ۲ ص ۲۱۲، بحار الأنوار ج ۸ ص ۱۴۲؛ کان رسول الله (صلی الله علیه وآله) یکثر تقبیل فاطمة (علیها السلام)، فأنکرت ذلک عائشة، فقال رسول الله: یا عائشة، إنّی لمّا أُسری بی إلی السماء، دخلت الجنّة، فأدنانی جبرئیل من شجرة طوبی، وناولنی من ثمارها فأکلته، فحوّل الله ذلک ماءً فی ظهری، فلمّا هبطت إلی الأرض واقعت خدیجة فحملت بفاطمة، فما قبّلتها قطّ إلاّ وجدت رائحة شجرة طوبی منها: تفسیر القمّی ج ۱ ص ۳۶۵، تفسیر نور الثقلین ج ۲ ص ۵۰۲؛ رسول الله (صلی الله علیه وآله): أُسری بی إلی السماء، أدخلنی جبرئیل الجنّة فناولنی تفّاحة، فأکلتها فصارت نطفة فی ظهری، فلمّا نزلت من السماء واقعت خدیجة، ففاطمة من تلک النطفة، فکلّما اشتقت إلی تلک التفّاحة قبّلتها: ینابیع المودّة ج ۲ ص ۱۳۱، ذخائر العقبی ص ۳۶، تفسیر مجمع البیان ج ۶ ص ۳۷؛ رسول الله (صلی الله علیه وآله):... فأنا إذا اشتقت إلی الجنّة سمعت ریحها من فاطمة: الطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف ص ۱۱۱، بحار الأنوار ج ۳۷ ص ۶۵؛ رسول الله (صلی الله علیه وآله):... فأکلتها لیلة أُسری بی، فعلقت خدیجة بفاطمة، فکنت إذا اشتقت إلی رائحة الجنّة شممت رقبة فاطمة: المستدرک ج ۳ ص ۱۵۶، کنز العمّال ج ۱۲ ص ۱۰۹، الدرّ المنثور ج ۴ ص ۱۵۳.
(۷۶) سمعت أبا عبد الله (علیه السلام) یقول: إنّ رسول الله (صلی الله علیه وآله) نظر إلی علی والحسن والحسین (علیهم السلام) فبکی وقال: أنتم المستضعفون بعدی. قال المفضّل: فقلت له: ما معنی ذلک یا بن رسول الله؟ قال: معناه أنّکم الأئمّة بعدی، إنّ الله عزّ وجلّ یقول: ﴿وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُواْ فِی الاَرْضِ ونَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ﴾، فهذه الآیة جاریة فینا إلی یوم القیامة: معانی الأخبار ص ۷۹، وراجع دعائم الإسلام ج ۱ ص ۲۲۵، عیون أخبار الرضا (علیه السلام) ج ۱ ص ۶۶، شرح الأخبار ج ۲ ص ۴۹۴، بحار الأنوار ج ۲۴ ص ۱۶۸ وج ۲۸ ص ۵۰.
(۷۷) هذا القائم الذی یحلّ حلالی ویحرّم حرامی... وهو الذی یشفی قلوب شیعتک من الظالمین والجاحدین والکافرین، فیخرج اللاّت والعُزّی طریین فیحرقهما...: عیون أخبار الرضا (علیه السلام) ج ۲ ص ۶۱، کمال الدین ص ۲۵۳، المحتضر ص ۱۶۳، بحار الأنوار ج ۳۱ ص ۶۲۲ وج ۳۶ ص ۲۴۵، تفسیر نور الثقلین ج ۳ ص ۱۲۰.
(۷۸) فقال عمر لأبی بکر: ما یمنعک أن تبعث إلیه فیبایع، فإنّه لم یبق أحد إلاّ وقد بایع، غیره...: کتاب سلیم بن قیس ص ۱۴۹، الاحتجاج ج ۱ ص ۱۰۸، بحار الأنوار ج ۲۸ ص ۲۶۸، غایة المرام ج ۵ ص ۳۱۷.
(۷۹) وقلت لخالد بن الولید: أنت ورجالک هلمّوا فی جمع الحطب...: بحار الأنوار ج ۲۸ ص ۲۹۳، بیت الأحزان ص ۱۲۰.
(۸۰) فجاء عمر ومعه قبس، فتلقّته فاطمة (علیها السلام) علی الباب، فقالت فاطمة: یا بن الخطّاب! أ تراک محرّقاً علی بابی؟! قال: نعم! وذلک أقوی فیما جاء به أبوک: أنساب الأشراف ج ۲ ص ۲۶۸، بحار الأنوار ج ۲۸ ص ۳۸۹.
(۸۱) ویحک یا عمر! ما هذه الجرأة علی الله وعلی رسوله؟! أترید أن تقطع نسله من الدنیا وتطفی نور الله؟...: الهدایة الکبری ص ۴۰۷، بحار الأنوار ج ۵۳ ص ۱۸.
(۸۲) کفی یا فاطمة، فلیس محمّد حاضراً ولا الملائکة آتیة بالأمر والنهی والزجر من عند الله، وما علی إلاّ کأحد من المسلمین، فاختاری إن شئتِ خروجه لبیعة أبی بکر، أو إحراقکم جمیعاً...: الهدایة الکبری ص ۴۰۷؛ فقالت فاطمة (علیها السلام): یابن الخطّاب! أ تراک محرّقاً علی بابی؟!: أنساب الأشراف ج ۲ ص ۲۶۸، بحار الأنوار ج ۲۸ ص ۳۸۹؛ فقال: والله لأحرّقنّ علیکم أو لتخرُجُنّ إلی البیعة...: تاریخ الطبری ج ۳ ص ۲۰۲، شرح نهج البلاغة ج ۲ ص ۵۶؛ فجاء فناداهم وهم فی دار علی، فأبوا أن یخرجوا، فدعا بالحطب وقال: والّذی نفس عمر بیده، لتخرُجُنّ أو لأحرقنّها علی مَن فیها، فقیل له: یا أبا حفص، إنّ فیها فاطمة! فقال: وإن!!: الإمامة والسیاسة ج ۱ ص ۳۰، وراجع الاحتجاج ج ۱ ص ۲۰۷ ح ۳۸، بحار الأنوار ج ۲۸ ص ۳۵۶.
(۸۳) فاطمةٌ بضعةٌ منّی، یؤذینی ما آذاها: مسند أحمد ج ۴ ص ۵، صحیح مسلم ج ۷ ص ۱۴۱، سنن الترمذی ج ۵ ص ۳۶۰، المستدرک ج ۳ ص ۱۵۹، أمالی الحافظ الإصفهانی ص ۴۷، شرح نهج البلاغة ج ۱۶ ص ۲۷۲، تاریخ مدینة دمشق ج ۳ ص ۱۵۶، تهذیب الکمال ج ۳۵ ص ۲۵۰؛ فاطمةٌ بضعةٌ منّی، یریبنی ما رابها، ویؤذینی ما آذاها: المعجم الکبیر ج ۲۲ ص ۴۰۴، نظم درر السمطین ص ۱۷۶، کنز العمّال ج ۱۲ ص ۱۰۷، وراجع: صحیح البخاری ج ۴ ص ۲۱۰ و۲۱۲ و۲۱۹، سنن الترمذی ج ۵ ص ۳۶۰، مجمع الزوائد ج ۴ ص ۲۵۵، فتح الباری ج ۷ ص ۶۳، مسند أبی یعلی ج ۱۳ ص ۱۳۴، صحیح ابن حبّان ج ۱۵ ص ۴۰۸، المعجم الکبیر ج ۲۰ ص ۲۰، الجامع الصغیر ج ۲ ص ۲۰۸، فیض القدیر ج ۳ ص ۲۰ وج ۴ ص ۲۱۵ وج ۶ ص ۲۴، کشف الخفاء ج ۲ ص ۸۶، الإصابة ج ۸ ص ۲۶۵، تهذیب التهذیب ج ۱۲ ص ۳۹۲، تاریخ الإسلام للذهبی ج ۳ ص ۴۴، البدایة والنهایة ج ۶ ص ۳۶۶، المجموع للنووی ج ۲۰ ص ۲۴۴، تفسیر الثعلبی ج ۱۰ ص ۳۱۶، التفسیر الکبیر للرازی ج ۹ ص ۱۶۰ وج ۲۰ ص ۱۸۰ وج ۲۷ ص ۱۶۶ وج ۳۰ ص ۱۲۶ وج ۳۸ ص ۱۴۱، تفسیر القرطبی ج ۲۰ ص ۲۲۷، تفسیر ابن کثیر ج ۳ ص ۲۶۷، تفسیر الثعالبی ج ۵ ص ۳۱۶، تفسیر الآلوسی ج ۲۶ ص ۱۶۴، الطبقات الکبری لابن سعد ج ۸ ص ۲۶۲، أُسد الغابة ج ۴ ص ۳۶۶، تهذیب الکمال ج ۳۵ ص ۲۵۰، تذکرة الحفّاظ ج ۴ ص ۱۲۶۶، سیر أعلام النبلاء ج ۲ ص ۱۱۹ وج ۳ ص ۳۹۳ وج ۱۹ ص ۴۸۸، إمتاع الأسماع ج ۱۰ ص ۲۷۳ و۲۸۳، المناقب للخوارزمی ص ۳۵۳، ینابیع المودّة ج ۲ ص ۵۲ و۵۳ و۵۸ و۷۳، السیرة الحلبیة ج ۳ ص ۴۸۸، الأمالی للصدوق ص ۱۶۵، علل الشرائع ج ۱ ص ۱۸۶، کتاب من لا یحضره الفقیه ج ۴ ص ۱۲۵، الأمالی للطوسی ص ۲۴، نوادر الراوندی ص ۱۱۹، کفایة الأثر ص ۶۵، شرح الأخبار ج ۳ ص ۳۰، تفسیر فرات الکوفی ص ۲۰، الإقبال بالأعمال ج ۳ ص ۱۶۴، تفسیر مجمع البیان ج ۲ ص ۳۱۱، بشارة المصطفی ص ۱۱۹ بحار الأنوار ج ۲۹ ص ۳۳۷ وج ۳۰ ص ۳۴۷ و۳۵۳ وج ۳۶ ص ۳۰۸ وج ۳۷ ص ۶۷.
(۸۴) یا عمر، أما تتّقی الله عزّ وجلّ؟! تدخل بیتی وتهجم علی داری...: کتاب سلیم بن قیس ص ۳۸۶، بحار الأنوار ج ۲۸ ص ۲۲۹.
(۸۵) فقال: والله لأحرقنّ علیکم أو لتخرُجُنّ إلی البیعة...: تاریخ الطبری ج ۳ ص ۲۰۲، شرح نهج البلاغة ج ۲ ص ۵۶؛ والّذی نفس عمر بیده، لتخرُجُنّ أو لأحرقنّها علی مَن فیها، فقیل له: یا أبا حفص، إنّ فیها فاطمة! فقال: وإن!!: الإمامة والسیاسة ج ۱ ص۳۰، وراجع الاحتجاج ج ۱ ص ۲۰۷؛ فرأتهم فاطمة وأغلقت الباب فی وجوههم: تفسیر العیاشی ج ۲ ص ۶۷، بحار الأنوار ج ۲۸ ص ۲۲۷.
(۸۶) فجاء عُمَر ومعه قبس، فتلقّته فاطمة (علیها السلام) علی الباب، فقالت فاطمة: یا بن الخطّاب! أتراک محرّقاً علی بابی؟! قال: نعم!: أنساب الأشراف ج ۲ ص ۲۶۸، بحار الأنوار ج ۲۸ ص ۳۸۹.
(۸۷) فقال عمر بن الخطّاب: اضرموا علیهم البیت ناراً...: الأمالی للمفید ص ۴۹، بحار الأنوار ج ۲۸ ص ۲۳۱؛ وکان یصیح: احرقوا دارها بمن فیها، وما کان فی الدار غیر علی والحسن والحسین: الملل والنحل ج ۱ ص ۵۷.
(۸۸) والذی نفس عمر بیده، تخرُجنّ أو لأحرقنّها علی مَن فیها، فقیل له: یا أبا حفص، إنّ فیها فاطمة! قال: وإن!: الغدیر ج ۵ ص ۳۷۲، الإمامة والسیاسة ج ۱ ص ۱۹.
(۸۹) فضرب عمر الباب برجله فکسره، وکان من سعف، ثمّ دخلوا، فأخرجوا علیاً (علیه السلام) ملبّیاً...: تفسیر العیاشی ج ۲ ص ۶۷، بحار الأنوار ج ۲۸ ص ۲۲۷.
(۹۰) عصر عمر فاطمة (علیها السلام) خلف الباب، ونبت مسمار الباب فی صدرها، وسقطت مریضة حتّی ماتت: مؤتمر علماء بغداد ص ۱۸۱.
(۹۱) وصفقة عمر علی خدّها حتّی أبری قرطها تحت خمارها فانتثر...: الهدایة الکبری ص ۴۰۷.
(۹۲) وهی تجهر بالبکاء وتقول: یا أبتاه یا رسول الله، ابنتک فاطمة تُضرب؟!...: الهدایة الکبری ص ۴۰۷؛ وقالت: یا أبتاه یا رسول الله، هکذا کان یفعل بحبیبتک وابنتک؟!...: بحار الأنوار ج ۳۰ ص ۲۹۴.
(۹۳) کتاب "فریاد مهتاب" را بخوانید.
(۹۴) فذهبت به إلیه، فقبّل وجهه ویدیه ورجلیه، ووضع لسانه فی فمه...: دلائل الإمامة ص ۴۹۸، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۲۸، معجم أحادیث الإمام المهدی (علیه السلام) ج ۴ ص ۳۵۸.
(۹۵) فتقدّم رسول الله ما شاء الله أن یتقدّم...: المحتضر ص ۲۵، بحار الأنوار ج ۱۸ ص ۳۳۸.
(۹۶) یا محمّد، أوصیاؤک المکتوبون علی ساق عرشی، فنظرت وأنا بین یدی ربّی جلّ جلاله إلی ساق العرش، فرأیت اثنی عشر نوراً، فی کلّ نور سطر أخضر علیه اسم وصی من أوصیائی، أوّلهم علی بن أبی طالب، وآخرهم مهدی أُمّتی، فقلت: یا ربّ، هؤلاء أوصیائی من بعدی؟ فنودیت: یا محمّد، هؤلاء أولیائی وأصفیائی وحججی بعدک علی بریتی، وهم أوصیاؤک وخلفاؤک وخیر خلقی بعدک، وعزّتی وجلالی، لأظهرنّ بهم دینی، ولأعلینّ بهم کلمتی، ولأطهرنّ الأرض بآخرهم من أعدائی: علل الشرائع ج ۱ ص ۷، عیون أخبار الرضا (علیه السلام) ج ۲ ص ۲۳۸، کمال الدین ص ۲۵۶، بحار الأنوار ج ۱۸ ص ۳۴۶.
(۹۷) در این قسمت (وهمچنین در چند جای دیگر این کتاب)، از کتاب "حدیث شب میلاد" نوشته سید مجتبی بحرینی استفاده کرده ام. از خداوند برای این نویسنده محترم، توفیقات بیشتری را خواهانم.
(۹۸) وسمعت هذه الجاریة تذکر أنّه لمّا ولد السید رأت له نوراً ساطعاً قد ظهر منه وبلغ أُفق السماء، ورأت طیوراً بیضاً تهبط من السماء وتمسح أجنحتها علی رأسه ووجهه وسائر جسده ثمّ تطیر، فأخبرنا أبا محمّد (علیه السلام) بذلک، فضحک ثمّ قال: تلک ملائکة السماء نزلت لتتبرّک به، وهی أنصاره إذا خرج: کمال الدین ص ۴۳۱، روضة الواعظین ص ۲۶۰، الثاقب فی المناقب ص ۵۸۴، الصراط المستقیم للعاملی ج ۲ ص ۲۳۵، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۳۷، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۵.
(۹۹) فلمّا رأی الحسین (علیه السلام) أنّه لم یبق من عشیرته وأصحابه... هل من موحّد؟ هل من مغیث؟ هل من معین؟: مثیرالأحزان ص ۷۰.
(۱۰۰) لقد نزل إلی الأرض من الملائکة أربعة آلاف لنصره، فلم یؤذن لهم: عیون أخبار الرضا (علیه السلام) ج ۱ ص ۲۹۹، الأمالی للصدوق ص ۱۹۲، الإقبال ج ۳ ص ۲۹، بحار الأنوار ج ۴۴ ص ۲۸۶.
(۱۰۱) وکل الله تعالی بقبر الحسین (علیه السلام) سبعین ألف ملک یصلّون علیه کلّ یوم، شعثاً غبراً، من یوم قُتل إلی ما شاء الله، یعنی بذلک قیام القائم: کامل الزیارات ص ۲۳۳، تهذیب الأحکام ج ۶ ص ۴۷، وسائل الشیعة ج ۱۴ ص ۴۱۵، مستدرک الوسائل ج ۱۰ ص ۲۴۱، بحار الأنوار ج ۴۵ ص ۲۲۲؛ کأنّی بالقائم علی نجف الکوفة وقد لبس درع رسول الله (صلی الله علیه وآله)... وأربعة آلاف ملک هبطوا یریدون القتال مع الحسین (علیه السلام)، فلم یؤذن لهم، فهم عند قبره شعث غبر، یبکونه إلی یوم القیامة: کامل الزیارات ص ۱۷۱ و۲۳۴، الأمالی للصدوق ص ۷۳۷، وسائل الشیعة ج ۱۴ ص ۴۲۷، بحار الأنوار ج ۵۲ ص ۳۷۹.
(۱۰۲) لمّا وهب لی ربّی مهدی هذه الأُمّة، أرسل ملکین فحملاه إلی سرادق العرش، حتّی وقفا به بین یدی الله عزّ وجلّ، فقال له: مرحباً بک عبدی لنصرة دینی وإظهار أمری ومهدی عبادی...: الهدایة الکبری ص ۳۵۷، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۲۶، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۲۷، معجم أحادیث الإمام المهدی ج ۴ ص ۳۶۹.
(۱۰۳) اصل واژه "مَرحَباً" از ریشه "رحب" است که به معنای "وسعت وگشایش" می باشد.
(۱۰۴) رحب: الراء والحاء والباء أصل واحد مطّرد یدلّ علی السعة، ومن ذلک الرحب ومکان رحب، وقولهم فی الدعاء "مرحبا"؛ أتیت سعة: معجم مقاییس اللغة ج ۲ ص ۴۹۹؛ الرُّحب - بالضمّ -: السعة، تقول: فلان رحب الصدر. والرَّحب - بالفتح -: الواسع، وقولهم: مرحباً وأهلاً؛ أی أتیت سعةً وأتیت أهلاً، فاستأنس ولا تستوحش: الصحاح للجوهری ج ۱ ص ۱۳۴؛ الرُّحب - بالضمّ -: السعة، رحب الشیء رحباً ورحابةً فهو رحب ورحیب ورحاب وأرحب: اتّسع... ومعنی قول العرب "مرحباً": انزل فی الرحب والسعة، وأقم عندنا ذلک... وفی قولهم "مرحبا": أتیت أو لقیت رُحباً وسعةً لا ضیقاً: لسان العرب ج ۱ ص ۴۱۴؛ الرُّحب - بالضمّ -: السعة، یقال منه: فلان رحب الصدر. والرَّحب - بالفتح -: الواسع، وقولهم: "مرحباً وأهلاً"؛ أی أتیت سعةً: مختار الصحاح ص ۱۳۰؛ رحب الشیء - ککرم - رُحباً - بالضمّ - ورحابةً ورحباً - محرّکة - فهو رحب ورحیب ورُحاب - بالضمّ -: اتّسع...: تاج العروس ج ۲ ص ۱۸. أهلاً وسهلاً: أی أتیت أهلاً لا غرباً وسهلاً لا حزناً: مجمع البحرین ج ۱ ص ۱۲۸؛ أتیت أهلاً لا غرباء، فاستأنس لا تستوحش: لسان العرب ج ۱۱ ص ۲۹، وراجع: تاج العروس ج ۲ ص ۱۸؛ أهلاً وسهلاً: منصوبان بفعل محذوف، والأصل الأصیل فیهما أنّهما وصفان لموصوفین محذوفین؛ أی أنتم قوماً أهلاً، ونزلتم منزلاً سهلاً: شرح ابن عقیل ج ۲ ص ۱۸۴؛ قوله "أهلا"؛ أی أتیت أهلاً لا أجانب، و"سهلاً"؛ أی وطئت مکاناً سهلاً علیک لا وعراً: شرح الرضی علی الکافیة ج ۱ ص ۳۴۱.
(۱۰۵) تقدیم ما حقّه التأخیر یفید الحصر: حاشیة الدسوقی ج ۴ ص ۴۹۳.
(۱۰۶) لمّا وهب لی ربّی مهدی هذه الأُمّة أرسل ملکین فحملاه إلی سرادق العرش، حتّی وقفا به بین یدی الله عزّ وجلّ، فقال له: مرحباً بک عبدی لنصرة دینی وإظهار أمری ومهدی عبادی، بک أعطی وبک أغفر...: الهدایة الکبری ص ۳۵۷، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۲۶، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۲۷، معجم أحادیث الإمام المهدی ج ۴ ص ۳۶۹.
(۱۰۷) أردداه أیها الملکان، ردّاه ردّاه علی أبیه ردّاً رفیقاً، وأبلغاه فإنّه فی ضمانی وکنفی وبعینی، إلی أن أحقّ به الحقّ وأزهق به الباطل، ویکون الدین لی واصباً: نفس المصادر السابقة.
(۱۰۸) ردّیه إلی أُمّه یا عمّة، واکتمی خبر هذا المولود علینا، ولا تخبری به أحداً حتّی یبلغ الکتاب أجله. فأتیت أُمّه...: الغیبة ص ۲۳۸، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۹.
(۱۰۹) علی رأسه، فصاح بطیر منها فقال له: احمله واحفظه وردّه إلینا... فتناوله الطائر وطار به فی جوّ السماء، وأتبعه سائر الطیر، فسمعت أبا محمّد یقول: أستودعک الذی استودعته أُمّ موسی: کمال الدین ص ۴۲۸، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۱۸، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۳، تفسیر نور الثقلین ج ۴ ص ۱۱۳، معجم أحادیث الإمام المهدی (علیه السلام) ج ۴ ص ۳۶۳.
(۱۱۰) فبکت نرجس، فقال لها: اسکتی، فإنّ الرضاع محرّم علیه إلاّ من ثدیک، وسیعاد إلیک کما رُدّ موسی إلی أُمّه، وذلک قوله عزّ وجلّ ﴿فَرَدَدْنَاهُ إِلَی أُمِّهِ کی تَقَرَّ عَینُهَا ولاَ تَحْزَنَ﴾: نفس المصادر السابقة.
(۱۱۱) ﴿أَنِ اقْذِفِیهِ فِی التَّابُوتِ فَاقْذِفِیهِ فِی الْیمِّ فَلْیلْقِهِ الْیمُّ بِالسَّاحِلِ یأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِّی وعَدُوٌّ لَّهُو وأَلْقَیتُ عَلَیک مَحَبَّةً مِّنِّی ولِتُصْنَعَ عَلَی عَینِی﴾ (طه: ۳۹).
(۱۱۲) وأنزل الله علی أُمّ موسی التابوت، ونودیت: ضعیه فی التابوت فاقذفیه فی الیمّ - وهو البحر - ﴿وَلاَ تَخَافِی ولاَ تَحْزَنِی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیک وجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ﴾...: تفسیر نور الثقلین ج ۳ ص ۳۷۹، التفسیر الصافی ج ۳ ص ۳۰۶، بحار الأنوار ج ۱۳ ص ۲۵.
(۱۱۳) وکانت المرأة الصالحة امرأة فرعون، وهی من بنی إسرائیل، قالت لفرعون: إنّها أیام الربیع، فأخرجنی واضرب لی قبّة علی شطّ النیل حتّی أتنزّه هذه الأیام. فضُربت لها قبّة علی شطّ النیل، إذ أقبل التابوت یریدها، فقالت: هل ترون ما أری علی الماء؟ قالوا: إی والله یا سیدتنا، إنا لنری شیئاً، فلمّا دنا منها ثارت إلی الماء فتناولته بیدها، وکاد الماء یغمرها حتّی تصایحوا علیها، فجذبته وأخرجته من الماء، فأخذته فوضعته فی حجرها، فإذ ا هو غلام أجمل الناس وأسترهم، فوقعت علیها منه محبّة، فوضعته فی حجرها وقالت: هذا ابنی، فقالوا: إی والله یا سیدتنا، والله مالک ولد ولا للملک، فاتّخذی هذا ولداً، فقامت إلی فرعون وقالت: إنّی أصبت غلاماً طیبا، حلواً نتّخذه ولداً فیکون قرّة عین لی ولک، فلا تقتله، قال: ومن أین هذا الغلام؟ قالت: والله ما أدری إلاّ أنّ الماء جاء به...: کمال الدین وتمام النعمة ص ۱۴۸، بحار الأنوار ج ۱۳ ص ۳۹، تفسیر نور الثقلین ج ۴ ص ۱۱۴، قصص الأنبیاء للراوندی ص ۱۵۲.
(۱۱۴) فألقی الله فی قلب فرعون لموسی محبّة شدیدة، وکذلک فی قلب آسیة. وأراد أن یقتله، فقالت آسیة: ﴿لاَ تَقْتُلُوهُ عَسَی أَن ینفَعَنَآ أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا﴾، وهم لا یشعرون أنّه موسی، ولم یکن لفرعون ولد...: تفسیر القمّی ج ۲ ص ۱۳۵، التفسیرالصافی ج ۳ ص ۳۰۶، تفسیر نور الثقلین ج ۳ ص ۳۷۹، بحار الأنوار ج ۱۳ ص ۲۶.
(۱۱۵) فقال: التمسوا له ظئراً تربّیه، فجاؤوا بعدّة من النساء قد قُتل أولادهنّ، فلم یشرب لبن أحد من النساء، وهو قول الله: ﴿وَحَرَّمْنَا عَلَیهِ الْمَرَاضِعَ مِن قَبْلُ﴾: تفسیر القمّی ج ۲ ص ۱۳۶، بحار الأنوار ج ۱۳ ص ۲۶؛ فلمّا سمع الناس أنّ الملک قد تبنّی ابناً، لم یبق أحد من رؤوس من کان مع فرعون إلاّ بعث إلیه امرأته لتکون له ظئراً أو تحضنه: کمال الدین ص ۱۴۸، بحار الأنوار ج ۱۳ ص ۳۹.
(۱۱۶) فجاءت أُخته إلیه، فبصرت به عن جنب؛ أی عن بعد، وهم لا یشعرون، فلمّا لم یقبل موسی بأخذ ثدی أحد من النساء، اغتمّ فرعون غمّاً شدیداً... فجاءت بأُمّه، فلمّا أخذته فی حجرها وألقمته ثدیها، التقمه وشرب، ففرح فرعون وأهله، وأکرموا أُمّه: تفسیر القمّی ج ۲ ص ۱۳۶، تفسیر نور الثقلین ج ۳ ص ۳۷۹، بحار الأنوار ج ۱۳ ص ۲۶.
(۱۱۷) أردداه أیها الملکان رداه رداه علی أبیه ردا رفیقا وأبلغاه فإنّه فی ضمانی وکنفی وبعینی إلی أن أحق به الحق...: الهدایه الکبری ص ۳۵۷، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۲۶، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۲۷، معجم أحادیث امام المهدی ج ۴ ص ۳۶۹.
(۱۱۸) فإنّ الله عزّ وجلّ یخفی ولادته ویغیب شخصه؛ لئلاّ یکون لأحد فی عنقه بیعة إذا خرج: کمال الدین ص ۳۱۶، کفایة الأثر ص ۲۲۵، الاحتجاج ج ۲ ص ۱۰، بحار الأنوار ج ۴۴ ص ۱۹ وج ۵۱ ص ۱۳۲ وج ۵۲ ص ۲۷۹؛ إنّ صاحب هذا الأمر هو الذی تخفی ولادته علی الناس ویغیب عنهم شخصه: کمال الدین ص ۴۴، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۳۵.
(۱۱۹) عن أبی غانم الخادم قال: ولد لأبی محمّد (علیه السلام) ولد فسمّاه محمّداً، فعرضه علی أصحابه یوم الثالث وقال: هذا صاحبکم من بعدی وخلیفتی علیکم، وهو القائم الذی تمتدّ إلیه الأعناق بالانتظار، فإذا امتلأت الأرض جوراً وظلماً خرج فملأها قسطاً وعدلاً: کمال الدین ص ۴۳۱، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۵، جامع أحادیث الشیعة ج ۱۴ ص ۵۶۸، ینابیع المودّة ج ۳ ص ۳۲۳.
(۱۲۰) قلت لأبی الحسن الرضا (علیه السلام): إنّا روینا عن أبی عبد الله (علیه السلام) أنّه قال: إنّ الأرض لا تبقی بغیر إمام، أو تبقی ولا إمام فیها؟ فقال: معاذ الله، لا تبقی ساعة، إذاً لساخت: کمال الدین ص ۲۰۲، بحار الأنوار ج ۲۳ ص ۳۵، تفسیر نور الثقلین ج ۴ ص ۳۶۹؛ قلت لأبی عبد الله (علیه السلام): یمضی الإمام ولیس له عقب؟ قال: لا یکون ذلک، قلت: فیکون ماذا؟ قال: لا یکون ذلک، إلاّ أن یغضب الله عزّ وجلّ علی خلقه فیعاجلهم: کمال الدین ص ۲۰۴، الإمامة والتبصرة ص ۱۳۴، دلائل الإمامة ص ۴۳۵، بحار الأنوار ج ۲۳ ص ۴۶.
(۱۲۱) عن أبی عبد الله (علیه السلام): کلّ مولود مرتهن بالعقیقة: الکافی ج ۶ ص ۲۴، کتاب من لا یحضره الفقیه ج ۳ ص ۴۸۴، تهذیب الأحکام ج ۷ ص ۴۴۱، مکارم الأخلاق ص ۲۲۶؛ المولود إذا ولد عُقّ عنه وحُلق رأسه وتصدّق بوزن شعره ورقاً، وأُهدی إلی القابلة الرجل والورک ویدعی نفر من المسلمین فیأکلون ویدعون للغلام: الکافی ج ۶ ص ۲۸، تهذیب الأحکام ج ۷ ص ۴۴۲، وسائل الشیعة ج ۲۱ ص ۴۲۳، جامع أحادیث الشیعة ج ۲۱ ص ۳۶۲.
(۱۲۲) عن حمزة بن أبی الفتح قال: جاءنی یوماً فقال لی: البشارة! ولد البارحة فی الدار مولود لأبی محمّد (علیه السلام)، وأمر بکتمانه، وأن یعقّ عنه ثلاثمئة کبش: مستدرک الوسائل ج ۱۵ ص ۱۴۱، جامع أحادیث الشیعة ج ۲۱ ص ۳۶۵؛ وجّه إلی مولای أبو الحسن (علیه السلام) بأربعة أکبش، وکتب إلی: بسم الله الرحمن الرحیم، عقّ هذه عن ابنی محمّد المهدی، وکل هناک وأطعم من وجدت من شیعتنا: مستدرک الوسائل ج ۱۵ ص ۱۴۵ بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۲۸.
(۱۲۳) فلمّا کان فی الیوم السابع جئت فسلّمت ثمّ جلست، فقال (علیه السلام): هلمّی ابنی، فجئتُ بسیدی وهو فی ثیاب صفر، ففعل به کفعاله الأوّل، وجعل لسانه (علیه السلام) فی فیه، ثمّ قال له: تکلّم یا بنی، فقال (علیه السلام): أشهد أن لا إله إلاّ الله... ثمّ قال له: اقرأ یا بنی ممّا أنزل الله علی أنبیائه ورسله، فابتدأ بصحف آدم فقرأها بالسریانیة، وکتاب إدریس، وکتاب نوح، وکتاب هود، وکتاب صالح، وصحف إبراهیم، وتوراة موسی، وزبور داود، وإنجیل عیسی...: بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۲۶، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۲۴، معجم أحادیث الإمام المهدی (علیه السلام) ج ۴ ص ۳۶۹.
(۱۲۴) ذکره الشیخ فی فهرسته برقم ۷۸ ص ۷۰ قائلاً: "أحمد بن إسحاق بن عبد الله بن سعد بن مالک بن الأحوص الأشعری، أبو علی، کبیر القدر، وکان من خواصّ أبی محمّد (علیه السلام)، ورأی صاحب الزمان (علیه السلام)، وهو شیخ القمّیین ووافدهم "، وذکره النجاشی فی رجاله برقم ۲۲۵ ص ۹۱ قائلاً: "أحمد بن إسحاق بن عبد الله بن سعد بن مالک بن الأحوص الأشعری، أبو علی القمّی، وکان وافد القمّیین، وروی عن أبی جعفر الثانی وأبی الحسن (علیهما السلام)، وکان خاصّة أبی محمّد (علیه السلام) "، وذکره البرقی فی رجاله ص ۵۶ فی أصحاب الجواد (علیه السلام)، بعنوان: "أحمد بن إسحاق بن سعد بن عبد الله الأشعری، قمّی"، وذکر الکشّی فی اختیار معرفة الرجال ص ۵۵۸ أنّه ثقة، وذکره الشیخ فی رجاله تارةً فی أصحاب الجواد (علیه السلام) برقم ۵۵۲۶ ص ۳۷۳ قائلاً: "أحمد بن إسحاق بن سعد الأشعری القمّی"، وأُخری فی أصحاب العسکری (علیه السلام) برقم ۵۸۱۷ ص ۳۹۷ قائلاً: "أحمد بن إسحاق بن سعد الأشعری: قمّی، ثقة"، وراجع رجال ابن الغضائری ص ۱۲۲، خلاصة الأقوال ص ۶۲، رجال ابن داود ص ۳۶، نقد الرجال ج ۱ ص ۱۰۵، طرائف المقال ج ۱ ص ۲۷۵، معجم رجال الحدیث ج ۲ ص ۵۲.
(۱۲۵) عن أحمد بن الحسن بن إسحاق القمّی قال: لمّا ولد الخلف الصالح (علیه السلام)، ورد من مولانا أبی محمّد الحسن بن علی علی جدّی أحمد بن إسحاق کتاب، وإذا فیه مکتوب بخطّ یده (علیه السلام) الذی کان یرد به التوقیعات علیه: وُلِد المولود، فلیکن عندک مستوراً، وعن جمیع الناس مکتوماً، فإنّا لم نظهر علیه إلاّ الأقرب لقرابته، والمولی لولایته، أحببنا إعلامک لیسرّک الله به کما سرّنا، والسلام: کمال الدین ص ۴۳۳، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۱۶.
(۱۲۶) قال رسول الله (صلی الله علیه وآله): المهدی من وُلدی، اسمه اسمی، وکنیته کنیتی، أشبه الناس بی خَلقاً وخُلقاً، تکونه له غیبة وحیرة، حتّی یضلّ الخلق عن أدیانهم...: الإمامة والتبصرة ص ۱۲۰، کمال الدین وتمام النعمة ص ۲۸۷، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۷۲، أعلام الوری ج ۲ ص ۲۲۶، ینابیع المودّة ج ۳ ص ۳۹۶؛ قال رسول الله (صلی الله علیه وآله): المهدی من وُلدی، تکون له غیبة وحیرة تضلّ فیها الأُمم، یأتی بذخیرة الأنبیاء...: کمال الدین وتمام النعمة ص ۲۸۷، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۷۲.
(۱۲۷) وأمّا وجه الانتفاع بی فی غیبتی، کالانتفاع بالشمس إذا غیبتها عن الأبصار السحاب: کمال الدین وتمام النعمة ص ۴۸۵، الغیبة للطوسی ص۲ ۲۹۲، الاحتجاج ج ۲ ص ۲۸۴، أعلام الوری ج ۲ ص ۲۷۲، الخرائج والجرائح ج ۳ ص ۱۱۱۵، بحار الأنوار ج ۵۲ ص ۹۲، کشف الغمّة ج ۳ ص ۳۴۰.
(۱۲۸) أرادوا منه [من المهتدی] أن یخلع نفسه فأبی، فقتلوه وبایعوا المعتمد بالله...: سیر أعلام النبلاء ج ۱۲ ص ۵۳۹؛ المعتمد علی الله الخلیفة أبو العبّاس، أحمد بن المتوکل علی الله جعفر بن المعتصم... وانهمک فی اللهو واللعب، واشتغل عن الرعیة، فکرهوه وأحبّوا أخاه الموفّق: سیر أعلام النبلاء ج ۱۲ ص ۵۴۰.
(۱۲۹) حضرت ولادة السید (علیه السلام)، وأنّ اسم أُمّ السید صَقیل، وأنّ أبا محمّد (علیه السلام) حدّثها بما جری علی عیاله، فسألته أن یدعو لها بأن یجعل منیتها قبله، فماتت قبله فی حیاة أبی محمّد (علیه السلام)، وعلی قبرها لوح علیه مکتوب: هذا قبر أُمّ محمّد: کمال الدین وتمام النعمة ص ۴۳۱، مدینة المعاجز ج ۸ ص ۳۶، بحار الأنوار ج ۵۱ ص ۵، معجم أحادیث المهدی ج ۴ ص ۳۷۲. در مورد وفات نرجس (علیها السلام) دو قول ذکر شده است: قول اوّل: وفات ایشان قبل از شهادت امام عسکری (علیه السلام)، قول دوم: وفات ایشان را بعد از شهادت امام عسکری (علیه السلام)، امّا قول اوّل ارحج است به دلیل اینکه اگر او بعد او شهادت امام عسکری (علیه السلام) در سال ۲۶۰ زنده بود باید در قضیه مهاجرت مادر امام عسکری (علیه السلام) به مکه از ایشان یاد وحتّی حضور او ذکر می شد.
(۱۳۰) یا أحمد بن إسحاق، إنّ الله تبارک وتعالی لم یخلِ الأرض منذ خلق آدم (علیه السلام)، ولا یخلّیها إلی أن تقوم الساعة من حجّة لله علی خلقه، به یدفع البلاء عن أهل الأرض، وبه ینزل الغیث، وبه یخرج برکات الأرض...: کمال الدین وتمام النعمة ص ۳۸۴، مدینة المعاجز ج ۷ ص ۶۰۶، بحار الأنوار ج ۵۲ ص ۲۴، أعلام الوری ج ۲ ص ۲۴۹، کشف الغمّة ج ۳ ص ۳۳۴.
(۱۳۱) یا بن رسول الله، فمن الإمام والخلیفة بعدک؟ فنهض (علیه السلام) مسرعاً فدخل البیت، ثمّ خرج وعلی عاتقه غلام کان وجهه القمر لیلة البدر، من أبناء الثلاث سنین، فقال: یا أحمد بن إسحاق، لولا کرامتک علی الله عزّ وجلّ وعلی حججه، ما عرضت علیک ابنی هذا، إنّه سمی رسول الله (صلی الله علیه وآله) وکنیه: نفس المصادر السابقة.
(۱۳۲) والله لیغیبنّ غیبةً لا ینجو فیها من الهلکة إلاّ من ثبّته الله عزّ وجلّ علی القول بإمامته، ووفّقه فیها للدعاء بتعجیل فرجه...: نفس المصادر السابقة.
(۱۳۳) فنطق الغلام (علیه السلام) بلسان عربی فصیح، فقال: أنا بقیة الله فی أرضه، والمنتقم من أعدائه، فلا تطلب أثراً بعد عین یا أحمد بن إسحاق: نفس المصادر السابقة.
(۱۳۴) إذا قام القائم نزلت ملائکة بدر...: الغیبة للنعمانی ص ۲۵۲.
(۱۳۵) فیقول له جبرئیل: یا سیدی، قولک مقبول، وأمرک جائز...: مختصر بصائر الدرجات ص ۱۸۲.
(۱۳۶) هود: ۸۶.
(۱۳۷) فإذا خرج أسند ظهره إلی الکعبة واجتمع إلیه ثلاثمئة وثلاثة عشر... فأوّل ما ینطق به هذه الآیة: ﴿بَقیةُ اللهِ خَیرٌ لَکمْ إِنْ کنْتُمْ مُؤمِنینَ﴾: کمال الدین ص ۳۳۱، بحار الأنوار ج ۵۲ ص ۱۹۲.

دانلودها دانلودها:
رتبه رتبه:
  ۱ / ۵.۰
نظرات
بدون نظرات

نام: *
كشور:
ايميل:
متن: *
بررسی کاربر: *
إعادة التحميل
 
شبكة المحسن عليه السلام لخدمات التصميم