كتاب برگزيده:
جستجو در کتابخانه مهدوی:
بازدیده ترینها
کتاب ها شگفتی ها و عجایب دنیا در بعد از ظهور امام زمان (علیه السلام) (نمایش ها: ۱۰۴,۶۳۵) کتاب ها داستانهایی از امام زمان (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۹۸,۲۶۱) کتاب ها نشانه هایی از دولت موعود (نمایش ها: ۷۶,۲۶۸) کتاب ها میر مهر - جلوه های محبت امام زمان (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۶۲,۶۶۵) کتاب ها سیمای مهدی موعود (عجل الله فرجه) در آیینه شعر فارسی (نمایش ها: ۵۷,۵۵۶) کتاب ها یکصد پرسش وپاسخ پیرامون امام زمان (علیه السلام) (نمایش ها: ۵۶,۲۷۶) کتاب ها زمينه سازان انقلاب جهانى حضرت مهدى (نمایش ها: ۴۷,۵۱۴) کتاب ها تأملی در نشانه های حتمی ظهور (نمایش ها: ۴۶,۵۰۴) کتاب ها موعود شناسی و پاسخ به شبهات (نمایش ها: ۴۲,۵۱۳) کتاب ها مهدی منتظر (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۴۰,۴۷۲)
 صفحه اصلى » كتابخانه مهدوى » دار السلام - در احوالات حضرت مهدی (عجل الله فرجه)
كتابخانه مهدوى

کتاب ها دار السلام - در احوالات حضرت مهدی (عجل الله فرجه)

بخش بخش: كتابخانه مهدوى الشخص نویسنده: شیخ محمود عراقی میثمی تاريخ تاريخ: ۲۴ / ۴ / ۱۳۹۳ هـ.ش نمایش ها نمایش ها: ۱۱۲۱۳ نظرات نظرات: ۰

دار السلام
در احوالات حضرت مهدی (عجل الله فرجه)

وعلائم ظهور وکسانی که در بیداری یا خواب به محضر مبارک آن جناب شرفیاب شده اند

نویسنده: مرحوم علامه شیخ محمود عراقی میثمی ۱۲۴۰-۱۳۰۸ق
تحقیق وویرایش: انتشارات مسجد مقدس جمکران
ناشر: قم مسجد مقدس جمکران ۱۳۸۳

فهرست

سخن ناشر

گفتاری از مؤلف مرحوم علامه شیخ محمود عراقی
بخش اول: در اثبات وجوب وجود معصوم در این عصر است
دلیل اول: در بیان اثبات وجوب وجود معصوم
دلیل دوم: در بیان اثبات وجوب وجود معصوم
تمثیل
دلیل سوم: در بیان اثبات وجوب وجود معصوم
دلیل چهارم: در اثبات وجوب وجود معصوم
بخش دوم: در اثبات اینکه آن معصوم حجة بن الحسن (علیه السلام) است
دلیل اول: در بیان اجماع مرکب
دلیل دوم: نص خداوند در مواضعی چند
دلیل سوم: نص حضرت خضر بر امامت آن بزرگوار
دلیل چهارم: نص حضرت خاتم انبیا جد بزرگوار آن حضرت
دلیل پنجم: نص حضرت علی در خصوص آن حضرت
دلیل ششم: امام حسن مجتبی بر امامت آن بزرگوار
دلیل هفتم: نص امام حسین بر امامت آن بزرگوار
دلیل هشتم: نص امام علی بن الحسین بر امامت آن بزرگوار
دلیل نهم: نص امام محمد باقر بر امام آن بزرگوار
دلیل دهم: نص امام صادق بر امامت آن بزرگوار
دلیل یازدهم: نص امام موسی بن جعفر بر امامت آن بزرگوار
دلیل دوازدهم: نص امام رضا بر امامت آن بزرگوار
دلیل سیزدهم: نص امام محمد تقی بر امامت آن بزرگوار
دلیل چهاردهم: نص امام هادی بر امامت آن بزرگوار
دلیل پانزدهم: نص امام حسن عسکری بر امامت آن بزرگوار
دلیل شانزدهم: ادعای امامت نمودن حضرت بقیة الله الاعظم
بخش سوم: در اثبات اینکه آن بزرگوار در این اعصار غایب ومستور از انظار وابصار است
دلیل اول: هیچ عصری خالی از معصوم نیست
دلیل دوم: در وقوع غیبت در امتهای سابقه
دلیل سوم: بر غیبت آن بزرگوار است
بخش چهارم: در شبهات خصم عنود ودفع آنها
بخش پنجم: در بیان عدم جواز ذکر اسم آن حضرت وامکان رؤیت آن جناب در زمان غیبت
مطلب اول: در بیان حرمت تصریح بنام آن بزرگوار
مطلب دوم: در امکان رؤیت آن بزرگوار است در زمان غیبت ومراد از آن زمان غیبت کبری است
باب اول: در ذکر نام وکنیه ولقب وشمائل ونسب وزمان ولادت وکیفیت ولادت آن بزرگوار است
فصل اول: ذکر نام وکنیه ولقب وشمائل ونسب آن حضرت
فصل دوم: در زمان تولد وکیفیت ولادت آن بزرگوار
باب دوم: در ذکر غیبت صغری وسفرا ونواب ومعجزات امام وکسانی که بر وجه افتراء دعوای سفارت کرده اند
فصل اول: در زمان ‏غیبت آن بزرگوار
فصل دوم: در ذکر اشخاصی که در زمان غیبت صغری به خدمت آن بزرگوار فایز شده اند
فصل سوم: در ذکر معجزاتی که از حضرت حجة بدست بعضی از سفراء جاری شده واز خود آن بزرگوار مشاهده شده است
فصل چهارم: در ذکر اشخاصی که در زمان غیبت صغری یا قریب به آن به خدمت آن بزرگوار رسیده اند ومعجزاتی از خود آن حضرت دیده اند
فصل پنجم: در ذکر معجزاتی که بدست خود آن حضرت جاری شده وخود آن حضرت دیده ‏نشده
فصل ششم: در ذکر اشخاصی‏ که بر وجه دروغ مدعی سفارت وبابیت ووکالت شدند ورسوا گردیدند
فصل هفتم: در ذکر توقیعاتی که از ناحیه مقدسه خارج شده است
باب سوم: در ذکر غیبت کبری ومکان وبلاد واولاد آن بزرگوار وذکر اشخاصی که در بیداری یا خواب به خدمت آن جناب شرفیاب ‏شده‏اند
فصل اول: در ذکر بلاد واولاد آن بزرگوار
فصل دوم: در ذکر کسانی که در غیبت کبری آن حضرت را در بیداری دیده اند وشناخته اند
فصل سوم: در ذکر کسانی که آن حضرت را در بیداری دیده اند ودر وقت دیدن نشناخته‏ اند
فصل چهارم: در ذکر اشخاصی که آن بزرگوار را در خواب‏ دیده اند
فصل پنجم: در ذکر فضیلت انتظار فرج وفضل کسانی که در زمان غیبت هستند بر کسانی که در زمان حضور بوده اند
باب چهارم: در ذکر علامات ظهور آن بزرگوار است مشتمل بر چند حدیث
باب پنجم: در بیان زمان خروج آن حضرت وکیفیت سلطنت وخلافت آن جناب
فصل اول: در زمان‏ خروج‏ وآثار آن
فصل دوم: در کیفیت سلوک ورفتار آن بزرگوار است
فصل سوم: در ذکر حدیث مفضل
فصل چهارم: در ذکر اخباری که در باب رجعت وارد شده غیر روایت مفضل که مذکور شد
بخش ششم: در بیان نوادری از وقایع وحکایات ومعجزات وکرامات حضرت مهدی
فصل اول: در ذکر بعض موارد کشف از عالم مثال یا امثال مذکور از آن که مشتمل بر شانزده واقعه است
فصل دوم: در ذکر بعضی منامات موقظه که مشتمل بر هفده منامه است
فصل سوم: در ذکر بعضی حکایات مشابه است ومقصود ذکر جمله ای از آنها است که مشتمل بر ده حکایت است
فصل چهارم: در ذکر بعضی معجزات ائمه که مشتمل بر هشت معجزه است
فصل پنجم: در ذکر بعض کرامات باهره وخاتمه کتاب که مشتمل بر هشت کرامت می باشد

کتابنامه

سخن ناشر
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علی القائم المنتظر والعدل المشتهر

موضوع «مهدویت» واندیشه «ظهور وقیامِ» حضرت ولی عصر - ارواحنا لتراب مقدمه الفداء - واینکه آن بزرگوار از سلاله پاک خاندان رسالت (علیهم السلام) واز دودمان مقام شامخ ولایت، حضرت علی بن ابی طالب (علیهما السلام) واز ذرّیه پاک صدّیقه طاهره، حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام) واز نسل سالار شهیدان حضرت حسین بن علی (علیهما السلام) است، یکی از مهم ترین مسائل اعتقادی اسلامی است.
اوضاع آشفته واسف ناک جهان، جنگ های سرد وگرم، مسابقات تسلیحاتی، صف آرایی قدرتمندان وتولید وتکثیر سلاح های جنگی وهسته ای مردم را به وحشت انداخته ونسل بشر را تهدید به نابودی می کند. طغیان غارت گران بین المللی، محرومیت روزافزون طبقات ضعیف، استمداد گرسنگان جهان، فقر وبیکاری، تنزّل اخلاق انسانی، بی رغبتی نسبت به امور دینی، روی گردانی از قوانین الهی، افراط در مادّی گری ورونق مظاهر فساد وشهوت پرستی، وجدان های زنده ودل های حساس را پریشان، وروشن بینان آگاه جهان را مضطرب کرده است.
در این میان مسلمانان آگاه - به ویژه شیعیان - از یأس وناامیدی دوری گزیده وبه عاقبت وسرنوشت بشر خوش بین هستند. آنان در انتظار روز موعود اسلام، روزی که حاکمیت در آن زمان، از آنِ امام معصوم است، روزشماری می کنند. چنین امید وانتظاری را - که از آیات قرآن وروایات متواتر قطعی نشأت گرفته - حرکتِ عظیم مردم مسلمان ایران - که به رهبری حضرت امام خمینی قدس سره آغاز وبه تشکیل نظام مقدّس جمهوری اسلامی منجر گردید، وپس از رحلت آن بزرگوار، به دست پُر توان مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای - دامت برکاته - هدایت می شود - تقویت نموده ودر سراسر جهان زمینه ساز ظهور حضرت مهدی (علیه السلام) خواهد بود.
کتاب گران سنگ «دار السلام» - با توجه به نوع نگارش وتألیف آن - امید ووابستگی شیعیان را به امام عصر - ارواحنا له الفداء – شفّاف تر وبادوام تر می کند. مؤلّف گران قدر این کتاب علّامه عظیم الشأن مرحوم آیت الله شیخ محمود عراقی میثمی (از احفاد میثم تمّاررحمه الله صحابه امیرالمؤمنین (علیه السلام)) با آن روحیه تقوا واخلاص وتتبّعی که داشت، سعی نموده با بیان معجزات، کرامات، مکاشفات، رؤیاهای صادقه وهمچنین با بیان آیات وروایات، شیرینی ولطافت خاصّی به مطالب کتاب بدهد، ورابطه بین امام زمان (علیه السلام) وخواننده را بسیار گرم وصمیمی نماید، تا آنجا که مطالعه کننده هنگام مطالعه برخی از داستان ها ومطالب، خود را در حضور آن حضرت احساس می کند.
آخرین چاپ این کتاب نفیس به سال ۱۳۷۳ ه.ق، با تصحیح آقای سید محمود زرندی انجام شده که متأسفانه خالی از اغلاط چاپی نبوده، تا آنجا که در برخی از مطالب به طور کلی غرض ومقصود نویسنده از بین رفته وبر روحیه خواننده کسالت وخستگی وتحیر حاکم می شود.
با توجّه به درخواست واقبال شیفتگان امام زمان (علیه السلام) نسبت به این کتاب، انتشارات مسجد مقدّس جمکران برآن شد کتاب مذکوررا بازبینی، اصلاح، تحقیق، ویرایش ومقابله با برخی از نسخه های قدیمی نماید، که با عنایات حضرت حجّت صاحب الزمان - ارواحنا له الفداء - بر انجام این مهم توفیق یافته، ودر عید غدیر ۱۴۲۴ ه.ق به پایان رسید وآماده چاپ وانتشار گردید.
بجاست در اینجا از حضرت آیت الله وافی، تولیت محترم مسجد مقدّس جمکران که با راهنمایی وارشاد خود ما را در نشر آثار مهدویت وانتظار پشتیبانی می فرمایند وآقایان کاظم ملّایی، محمد باقر مقدّسان، یحیی مقدّسان واحمد رضا فیض پور که عهده دار تحقیق، اصلاح، ویرایش وتطبیق با بعضی از نسخه ها بوده اند، تقدیر وتشکر شود. إن شاء الله خداوند زحمات همه عزیزان را ذخیره آخرتشان گرداند.
بدان امید که آن جان جانان وسرور دور از نظر ومحبوب پرده نشین، ما را آنی از توجّه وعنایات والطافش محروم نکرده وبا قلب وسیع وعطوف خود به تمامی دعاهای ما لبّیک آمین بفرماید.

مدیریت انتشارات مسجد مقدس جمکران

سخن مؤلف

حمد بی حد وثنای بی عدد یکتا خداوندی را جلّت عظمته باید وسزد که از راه افاضه وجود عرصه گاه بود را به جلویز توسن اشعه وجود، سرافراز به لباس هستی بود فرمود. ودرود نامحدود نتیجه وجود وخلاصه موجود وخاتم موعود، احمد محمود را زیبد که گمراهان وادی ضلالت را به شاهراه شریعت پس از ارشاد بهع خداپرستی ونفی اضداد وانداد وانباز هدایت نمود.
وتحیات بلا نهایات بزرگانی را از آل واولاد واحفاد او شاید که دوام جولانگاه وجود وانتظام سلسله موجود وبقاء ستایش معبود به بود ایشان بوده ومانده وخواهد بود، ان شاء الله الودود.
وبعد، ذره بی مقدار بلکه ناچیز تباه کار، بنده میثمی عاثر محمود بن جعفر بن باقر - أقال الله عثراتهم فی الیوم الآخر - بر صفحه صحیفه ضمیر منیر برادران ایمانی ودوستان وآشنایان روحانی می نگارد که چون عرصه روزگار در این اعصار از جلوه گری ولی ذی الجلال وحجّت پروردگار به سبب مصالح بی حدّ وشمار خالی، وآن بزرگوار حسب الحکم کردگار خود را از انظار اشرار، بلکه اکثر اخیار در سراپرده استتار درآورده، اگرچه شعاع وجود انورش با وجود این نقاب به رشک آفتاب عالمتاب عالم ظلمانی را منور وبرقرار وفلک دوار را با مدار داشته ونظم وتمشیت عالم فساد را به دیگری وانگذاشته ونظر یا اثرش در عالم معنی بر تمامی ذرات وجود جلوه گر وکارگزاران حضرت اقدسش در اطراف عالم به سیاست مدن واعانت درماندگان با اطلاع وخبر کارگرند.
(لولا یقیناً ذاته القراء ما بقیت أرض ولا سماء).
بلکه آثار وجود وتصرّفات آن خلاصه وجود در عرصه بود ونبود از برای هر ناقد بصیر شاهد ومشهود بود، لکن چون طول غیبت وقصور ونقصان بصیرت کلّ مسلمین، بلکه مؤمنین اثناعشری را که در ظاهر معتقد به امامت ووجود وغیبت آن بزرگوارند، به طوری غافل نموده که گویا اعتقاد ندارند، والاّ رعیت را لازم آن است که صاحبان خود را به سلطان عرضه کنند ومهمّات خود را به او رجوع دارند واز او یاری خواهند، نه آنکه اعتنا ندارند.
لهذا این حقیر سراپا تقصیر بر خود واجب داشتم که مختصر کتابی که مشتمل باشد بر امور متعلّقه به آن جناب وذکر کسانی که در امور واقعه در عصر او وغیر ذلک مما یناسبه به لغت فارسیه وبیان واضح نزدیک به فهم عوام که احوجند به ارشاد، نوشته تا آنکه باعث تذکر غافلان وارشاد گمراهان وروشنایی چشم زنده دلان ورغم انوف معاندان وکفّاره وقوف در بلده طهران، وسبب اصلاح امور این حیران سرگردان پریشان محترق به نار هجران گردد، إن شاء الله.
وچون عمده مقصود در آن، ذکر اشخاصی بود که فایز به لقای آن امام عالی مقام شده اند، مناسب آمد که موسوم باشد به «دار السلام المشتمل علی ذکر من فاز بسلام الإمام» وبنای این کتاب را بر یک مقدمه ویک خاتمه وپنج باب نهاد. والله ولی السداد وعلیه التوکّل والاعتماد.

شیخ محمود عراقی میثمی

مقدمه ی بحث

بخش اول: در اثبات وجوب وجود معصوم (علیه السلام) در این عصر

بدان که طایفه امامیه وشیعه اثنی عشریه را اعتقاد این است که عصر تکلیف از زمان آدم تا انقراض عالَم، خالی از وجود حجت ورئیسی از جانب خدا - که معصوم باشد، یا نبی یا امام که تعبیر از آن به وحی می شود - نمی تواند بود.
پس در هر عصر وجود نبی یا وصی بر خدا واجب باشد، وچون در آن زمان وبعد از آن اعصار متأخره از وجود نبی خاتم (صلی الله علیه وآله) پیغمبری نشاید ونیاید پس وجود امامی معصوم واجب باشد. مؤلف چهار دلیل را برای این مطلب ذکر نموده است.
اول، اجماع طایفه امامیه است
لکن اگر چه از ادلّه معتبره است. چنانکه در مقام خود ثابت شده، الا اینکه تمسّک به آن در این مقام نشاید.
اول به جهت آن که منکر وجوب وجود امام اهل سنّت باشند وایشان اجماع امامیه را بدون آنکه اتفاق سایر مسلمین بدان ضم گردد حجّت ندانند.
دوم آنکه حجّیت اجماع نزد امامیه از باب وجود معصوم باشد، در تمسک به آن در اثبات وجوب وجود معصوم دور لازم آید وآن باطل است.
دوم، قاعده لطف است که آن از احکام عقلیه ثابت نزد امامیه است، وتقریر آن این است که وجود امام معصوم در هر عصری که نبی نباشد مانند این اعصار لطف
است وهر لطف بر خدا واجب، پس نصب امام معصوم واجب باشد وهو المطلوب.
اما اینکه وجود امام لطف است پس به جهت آن که لطف نزد متکلمین چیزی باشد که مکلّف را نزدیک کند به طاعت ودور کند از معصیت. وواضح است که به وجود امام، حفظ احکام وسیاست مدن، واعانت ملهوف واعانت مظلوم، وتمشیت نظام وجود وریاست رعیت، وامر به معروف ونهی از منکر، واجرای حدود وتعزیرات وامثال آن می شود؛ وهر یک از امور مذکوره را دخلی تمام باشد در طاعت ومعصیت. بلکه توقف این دو امر بر اکثر امور مذکوره به طوری که بدون آن ممکن نباشد. مانند حفظ احکام ونحو آن ظاهر است وبا وجود انتفاء مقدمه وجود ذی المقدمه محال باشد.
از اینجا دانسته شد اصل وجوب لطف است که مقدمه واجب، واجب باشد.
پس بعد از آنکه طاعت وترک معصیت واجب شد مقدمه آن که وجود امام است که مصدر شئونات مذکوره خواهد شد واجب باشد.
از اینجا دانسته شد که اگر همه الطاف را هم واجب ندانیم مانند صحت ومرض وفقر وغنا وعزّت وذلت ومردن ارحام واولاد ومثل آنچه که گفته اند در خصوص نصب امام، چاره ای از قول بوجوب آن، به جهت حفظ احکام واقامه حدود وتمشیت نظام نداریم. زیرا آن مقدمه طاعت وترک معصیت باشد ومقدمه واجب به ضرورت عقل واجب باشد.
در خصوص این مقدمه که بر ترک آن، تکلیف بما لا یطاق لازم آید، زیرا امتناع واجب از جانب خدا باشد نه از جانب بنده. واگر گفته شود که وجود سلاطین از برای نظم ونظام وسیاست مدن ومثل آن، ووجود علما از برای حفظ احکام باشد. جواب آن است که متکفل این امور باید به حکم عقل معصوم باشد تا آنکه در حفظ احکام نسیان، ودر آن وغیر آن خطا نکند ودر علما وسلاطین خطا روا باشد.
از این جا دانسته شد که نصب امام از جانب رعیت - چنانکه عامه گویند - نشاید، زیرا که عصمت را غیر از خدا کسی نداند. پس باید نصب امام از جانب خدا باشد.
دلیل اول: بر اثبات وجوب وجود معصوم (علیه السلام)
اگر گفته شود که امکان شیء وقوع آن است، وما می بینیم که امروزه که زمان غیبت است وامامی ظاهر نیست، این امور به دست سلاطین وعلما جاری می شود وخدا آنها را به عهده کفایت ایشان گذاشته است واگر در آن نقصی بر حکمت خدا بود جاری نمی کرد.
در جواب می گوییم که این نقص وعیب بر رعیت لازم آید که سبب استتار وغیبت امام شده اند، نه بر خداوند. زیرا که او نصب فرموده وخوف از رعیت [= مردم] سبب غیبت شده است.
چنانکه خواجه رحمه الله فرموده که: «وجوده لطف وتصرفه لطف آخر، وعدمه منّا»(۱) به این معنا که وجود امام لطف است؛ وتصرف او در امور، لطف دیگری است؛ وعدم آن تصرف، از ما است؛ زیرا که خوف از ما سبب استتار شده است.
پس بر خدا نصب امام واجب باشد تا آنکه حکمت تمام شود، وخلاف لطف لازم نیاید وحجت بالغه ناقص نگردد، وعدم تصرف مسبب از سوء اختیار رعیت باشد. پس مناقض غرض از نصب امام نباشد وعدم وجوب نصب بر خدا لازم نیاید، بلکه در هر حال نصب امام واجب باشد. «لِیلْهِلکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَینَهٍ ویحیی مَنْ حی عَنْ بَینَهٍ»(۲).
وبالجمله قاعده لطف مقتضی وجوب وجود معصوم است در هر عصر، ووجوب وجود امام است در این عصر، که بعد از نبی خاتم است. واگر انسان عاقل اندکی تأمل کند وتفکر نماید در کیفیت خلق خود، وترتیب جوارح واعضاء، وتدبیر مایحتاج وغذا وغرض اصلی از وجود خود، وملاحظه مخلوقی که از برای انتظام مدار ومعاش او خلق شده نماید، می داند که حکیم علی الاطلاق همچون وجودی را بدون رئیس وحاکم وعالِم عادل نمی گذارد وحکمت بدون وجود او ناقص می ماند. بلکه وجود چنین رئیس در جمیع ازمنه واوقات لازم باشد، وعالَم وجود بدون آن قوام نیابد، ورشته وجود ونظم عالم به نبودن او گسیخته گردد.
واجمال کلام در این مقام این است که انسان را بالحس والعیان دو جزء می باشد. یکی نفس که آن را روح وجان وعقل ودل نیز گویند وآن از عالَم مجردات وملکوت باشد. که بعضی آن را عالَم امر می گویند که خداوند فرموده: «ویسْئَلُونَکَ عَنِ الرُّوح قُلِ الرُّوح مِنْ اَمْرِ رَبّی (۳) واین اشاره باشد بر آن که معرفت آن به حواس ظاهر نشاید وادراک کُنهِ آن وبیان حقیقت آن به تحریر وتقریر نیاید. وبلکه معصوم (علیه السلام) فرموده که: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»(۴) تأیید نماید واوست جزء اشرف اعظم، بلکه حاق حقیقت بنی آدم والیه الاشاره بقول الخاتم (صلی الله علیه وآله): «ما خلقتم للفناء، بل خلقتم للبقاء»(۵) بل لعله المراد بقوله تعالی: «کُلُّ شَیء هالِکٌ اِلّا وجْهَهُ»(۶) یعنی وجه الشئی لا وجه الله.
بنابر قول به بقاء ارواح در نفخه اولی، بلی به چشم دل او را می توان دید وبه ملاحظه آثار بر وجود آن می توان مطلع گردید واز مشاهده منامات بر حرکات وسکنات وتصرفات وجمله از استعدادات آن اطلاع می توان یافت.
دلیل دوم: بر اثبات وجوب وجود معصوم (علیه السلام)
جسم وبدن از عالَم عناصر ومادیات است. این جزء به جزء اول نسبت ذره به خروار ودرهم به قنطار است. لکن با این حال مشتمل بر عجایب بسیار وحکمت بی شمار است که بر عشری از اعشار آن کسی خبردار نشده است.
وحکمای دانای یونان با آن که در تشریح بدن انسان وفواید اعضاء واجزاء آن فکرها کرده اند، هنوز بر اندکی از بسیار مطلع نشده اند. بلکه بنقل بعض افاضل در این باب هزار ورق نوشته اند وزیاده از قطره دریا نیافته اند.
ببین حکیم تعالی بنای وجود انسان را چگونه گذاشته است. در آن به موجب حکمت بالغه، قوه نباتیه نهاده است که به آن رشد ونمو نماید وبزرگ شود مانند نباتات از درخت وغیر آن. وچون به جهت این قوه محتاج به قوت شده که بعضی از آن جزء بدن شود که بزرگ وچاق گردد وبعضی دیگر بدل ما یتحلل از بدن شود.
پس از حیوانات ونباتات برای او قوت(۷) خلق کرده به آن که ابر وباد ومه وخورشید وافلاک را که آباء سبعه نامیده اند، آفریده که بر بالای امهات اربع - که خاک وآب وهوا وآتش باشد - حرکت نمایند، تا آنکه موالید ثلاثه که جمادات وحیوانات ونباتات باشند بوجود آیند ومصرف قوت وسایر مایحتاج انسان شود.
وچون وجود قوت به تنهایی در حصول غرض کفایت نکند - زیرا چه بسا باشد که انسان قُوت یابد ونخورد - شهوت ومیل به غذا را در او آفرید تا آنکه در مقام طلب قُوت برآید؛ وچون زیاده از قدر حاجت ضرر رساند، میل را به اندازه ای قرار داد تا آن که زیاده تناول نکند؛ وچون غذا را ثقلی وخلظی باشد وآن به کار بدن نیاید وماندن آن در معده سبب فساد آن شود، از برای آن آلات وموضع خروجی از مناسب ترین مواضع بدن - مانند بیت الخلاء که در مستورترین اطراف خانه بنا می شود - قرار داده است.
واز برای طبخ ونضج وتحلیل وتقسیم غذا به اجزاء بدن، آلات وادواتی آفریده مانند معده که به منزله دیگ باشد ومثل آن. چون شهوت غذا تنها کفایت نکند در تناول غذا چشم را آفریده تا آن که غذا را ببیند وبه طلب آن رود وچون چشم به مکان هر غذا پی نبرد گوش را داده که به اخبار دیگران آن را بیابد؛ وچون تمیز نافع وضار، از بارد وحار وخوشبو وبدبو وخوش طعم وبدطعم وامثال آن در کار باشد، قوه لامسه وشامّه وذائقه را آفرید تا آن که این انواع را به آنها جدا نماید؛ وچون گاهی شود که میان این پنج حواس یعنی باصره وسامعه ولامسه وشامه وذائقه اختلاف واقع شود، حس مشترک را که مغز سر باشد آفریده است تا آن که در میان این حواس حکم باشد وحکم کند.
پس هر یک از حواس خمسه مدرکات خود را به او رساند تا آن که تصدیق وتکذیب او را صواب وخطای خود بداند واگر دقیقه ای العیاذ بالله اختلاف در آن حاکم که حس مشترک باشد عارض شود، سایر حواس از کار بمانند وکوه را از کاه فرق نتوانند.
پس چگونه عالَم کبیر را بدون حاکم وامام، رشته وجود گسیخته نشود وبر مدار خود باقی ماند؟ وچگونه حکیم علی الاطلاق در عالَم وجود این امر را مرعی ندارد؟
احتجاج هشام بن حکم بر عالِم بصری در این باب وعدم خروج از او عهده جواب در کتب اصحاب مذکور است.
چون محض وجود حواس در طلب غذا کفایت نکند زیرا که وجود این حواس در سایر حیوانات بسیار شود که غذایی خورند که هلاک آنها در آن باشد. قوه عاقله را در انسان آفرید که با آن ضرر اغذیه را از نفع آن تمیز دهد، وبا آن راه تحصیل وتدبیر ترکیب اغذیه را بداند، وبعلاوه سایر امور معاد ومعاش خود را با آن منظم دارد ومعبود وخالق وپیغمبر وامام خود را به آن بشناسد وراه نجات وهلاکت خود را بداند.
وچون علم واراده در تناول غذا کفایت نکند دست را آفرید که با آن تناول نماید. وچون دست در تناول غذا از اماکن بعیده کافی نباشد پا را آفرید که بسوی غذا برود. وچون تناول غذا ووصول آن به اندرون دهن کافی نبود حلقوم ومری را آفرید از برای دخول غذا به اندرون. چون غالب اغذیه محتاج به خورد کردن باشد تا آنکه بدون مشقت داخل درون شود واستعدادِ تحلیل پیدا کند وقابل طبخ ونضج گردد، دندان را آفرید تا آنکه مانند آسیا باشد.
وچون آسیا محتاج به حرکت بود لحیین را آفرید که حرکت نماید. وچون حرکت فک بالا صدمه به اعضاء رئیسه مانند چشم وغیر آن داشته وحسن منظر را می برد به عکس متعارف در آسیا، فک اسفل را متحرک ساخت ودهن را باقوا آفرید تا آن که غذا را در وقت طحن نگهدارد.
وچون اغذیه متفاوت بود در حاجتِ به شکستن وبریدن وخورد کردن، دندان ها را سه نوع آفرید. نوعی تیز مانند رباعیات از برای بریدن، وبعضی مدور چون انیاب از برای شکستن، وقسمتی پهن چون اخراس از برای خورد کردن است.
وچون غذا به این جهات در فضای دهن متفرق گردد وتناول صعب شود زبان را آفرید تا آنکه غذا [را] جمع نماید ودر نزد طواحن اندازد تا آنکه غرض حاصل آید.
وچون بعض مطعومات خشک باشد وفرو بردن آن بدون رطوبت نشاید، در فضای دهن قوه از برای جذب رطوبت از معده وسایر اعضاء آفرید که علی الدوام با آن قوه دهن مانند چشمه آب لعاب زاید ومطعوم را به آن تر نماید.
وچون خود بخود از راه مری وحنجره به درون نزول ننماید قوایی آفرید که آن را از فضای دهن حرکت داده به درون رساند، ودر حنجره طبقات آفرید که در وقت نزول گشاده گردد، وبعد از نزولِ آن، بهم آید وفشرده گردد از برای آنکه قوه جاذبه غذا را از دهلیز مِری به قعر رساند.
وچون غذا به محض وصول به قعر معده، صالح آن نباشد که جزء بدن انسان گردد بلکه ناچار از طبخ ونضج باشد، حکیم علی الاطلاق معده را مانند دیگ آفرید تا آنکه چون غذا داخل آن شود آن را احاطه نماید، وبه سبب حرارتی که در اعضاء محیط بر معده - مانند جگر که از جانب راست بر آن احاطه دارد، وطحال که از طرف چپ آن واقع شده، ومانند شرب که در پیش آن خلق گشته، وگوشت صلب که در پس آن آفریده، وقلب که بر بالای آن خلق شده - قرار داده تا آن غذا پخته شود.
وقوه ماسکه را آفرید تا آن که مانع از نزول غذا گردد وآن را نگاهدارد، وهاضمه را خلق فرمود تا آن که در آن غذا تصرّف نماید وآن را تغییر داده مانند شیره جو سازد، تا آن که شایسته آن گردد که خود را از رخنه های تنگ به منزل رساند.
وچون غذا به این قدر طبخ، شایسته آن که جزء بدن گردد نباشد وبه علاوه در آن اخلاطی باشد که این کار را نشاید. در میان قعر معده وجگر، رگهای باریک آفرید که آنها را "ماساریقا" نامند که چون معده از کار خود فارغ شود قوه دافعه غذا را در آن رگها داخل کرده وبه روده ها فرستند تا آنکه آن را تقسیم به دو قسم نمایند. قسمی کثیف که در آن کار نباشد وآن به کمک قوه دافعه از راه امعاء یعنی روده ها به سمت پائین متوجه گردد، وقسمی دیگر لطیف که به کار آید، آن را قوه جاذبه از راه رگ های مذکوره به رگی رساند که آن را باب الکبد گویند.
پس آن رگ آن را تسلیم جگر نماید، وجگر که مشتمل بر خونی بسته وعروقی باریک ومنتشر در اجزای آن است، آن غذای لطیف در اجزاء وعروق آن منتشر گردد، وبامداد روح طبیعی که در آن آفریده در آن غذا تصرف کند وآن را طبخ دیگر بدهد وبجوشاند. پس قدری از آن، خونِ صافِ شیرینِ معتدل شود ودر روی آن خون چیزی مانند کف بایستد، وآن صفرا باشد. ودر زیر آن دردی بنشیند وآن سودا باشد. وقدری از آن طبخ تمام نیابد وآن بلغم باشد. پس قدری از صفراء به موجب حکمت با خون بماند. وقدری دیگر از جگر به مراره که زهره باشد منتقل شود به جهت حکمت است.
اما حکمت قسم اول آن باشد که با خون مخلوط شود در غذا دادن بعض اعضاء که باید جزئی صالح از صفراء در مزاج او بوده باشد تا آنکه با سهولت در رگهای لطیف داخل شود وبه منزل مقصود برسد.
وحکمت قسم دوم آن که خون از فضول پاک شود وصاف گردد تا شایستگی تغذیه مراره به آن حاصل آید.
وفایده اول آن که از راهی که از مراره به امعاء هست قدری از صفراء که از حاجت مراره فزون است به امعاء درآید تا آن که امعاء را از چرک وبلغم لزج بشوید وپاک گرداند. ودیگر آن که امعاء را وعضلِ معده را نوعی کند که در طبع تقاضای قضای حاجت حاصل گردد تا آن که آدمی به احساس آن آماده غذای حاجت شده، خود را به جایی که شایسته آن باشد برساند وجامه وبدن را آلوده ننماید. ولهذا، اگر در مجرایی که منحدر است از مراره به امعاء شدت به هم رسد قولنج عارض شود.
پس کسی که این جزئی حکمت را اهمال ننماید چگونه حکمت نصب امام را مهمل دارد وعالم کون ووجود را به عدم انتفاع از اشعه وجود او آلوده گذارد؟ «سُبْحانَهُ وتَعالی عَمَّا یقُولُونَ عُلُواً کَبیراً»(۸).
بالجمله سودایی هم که با خون متولّد گردد نیز به دو تقسیم شود.
قسمتی از آن با خون رود به جهت ضرورتی ومنفعتی، اما ضرورت آن که با خون مخلوط گردد در تغذیه اعضائی که در مزاج آن قدری از سوداء لازم باشد مانند استخوانهاست، اما منفعت آن که خون را هم شدید وقوی می نماید.
وقسم دیگر آن است که خون از آن مستغنی باشد از راه کردن طحال که به کبد ممتد باشد داخل گردد به جهت ضرورتی ومنفعتی.
امّا ضرورت آن که خون را از فضول پاک کند تا آن که بعض آن جزء بدن وبعض دیگر غذای طحال واقع گردد.
وامّا منفعت آن که قدری از سوداء که طحال از آن مستغنی باشد از آن دوشیده شود وبه فم معده درآید که تقویت فم معده کند وآن را محکم نماید.
وبعلاوه به جهت ترشی که دارد تأثیری در فم معده نماید که شهوت غذا پیدا شود وحالت گرسنگی طاری گردد.
وامّا بلغم، پس آن با خون داخل اعضاء شود به جهت ضرورت ومنفعت. اما ضرورت آن از دو جهت است:
وجه اول آنکه اگر در نزد عضوی از اعضاء خونی که قابل آن که جزء آن عضو شود نباشد به جهت احتباس مدد آن از جانب جگر ومعده یا آن که به جهت مانع دیگر، آن بلغم بعد از نضج یافتن به تأثیر حرارت غریزیه در آن، جزء آن عضو شود.
وجه دوم آن که با آن خون ممزوج گردد وآن را قابل آن کند که جزء عضوی شود که مزاج بلغمی بوده باشد، مانند دماغ ونحو آن.
وامّا منفعت آن که اعضای اکثیر الحرکه را تر داشته باشد تا آن که به سبب حرارتی که متولّد از حرکت آن عضو می شود خستگی عارض آن نگردد که از کار خود باز ماند.
وامّا خونی که در جگر حاصل شود ونضج یافته وصاف گردید مادام که در جگر باشد از حدّ اعتدال رقیق تر باشد، زیرا که قبل از آن به ضرورتِ مرور کردن از رگ های باریک وعبور کردن از منافذ تنگ، ممزوج به این که معده از برای ضرورت طبخ غذا طلبیده بود شده، خون از جگر متوجّه به جانب اعضاء شود از فضول آن آب صاف گردد. لا علاج آن آبِ زاید از راه رگی که به جانب کلیه ها می رود با قدری از خون از برای غذای کلیه ها که با خود برمی دارد به کلیه ها نزول نماید، وپس از تغذیه کلیه، زاید آن متوجّه جانب مثانه شود؛ وپس از پر شدن، باب مثانه اقتضای افتتاح نماید وانسان احساس آن کرده، پس از یافتن محل مناسب، رگِ دهنِ مثانه را که به منزله بند آن است سست نموده از راه احلیل خارج گردد وآن بول باشد. وچه بسا که انسان مدافعه کند وبول به سبب زیادتی، قوت یافته جلو را گرفته بدون اختیار خارج گردد.
وامّا خونی که در جگر از فضول آب جدا شده، از جگر منتقل شود به رگ بزرگ، که درآمده از برآمدگی جگر که آن را "وتین" گویند وجمیع عروق از آن منشعب گردد واز آن رگ منتقل شود به رگهای دیگر که از آن رگ بزرگ جدولی منشعب گشته اند واز هر رگی از آن به رگهائی که از آن منبعث شده وهمچنین مرتبه به مرتبه وجدول به جدول سیر کند تا آن که هر ذی حقی از اعضاء، حق خود را از آن بردارد.
بعد از آنکه آن خون هضمی دیگر در رگها حاصل کرده وآن قدر مأخوذ به تأثیر قوه مغیره که در اعضاء آفریده شده بواسطه روح حیوانی، چنانکه گفته اند شبیه آن عضو شده جزء آن گردد وبدل ما یتحلل آن عضو گردد.
واما اخلاطی که در دل حاصل شود اجزاء لطیف آن به تأثیر قوه که در دل آفریده شده بخاری شود لطیف، وآن را روح حیوانی گویند زیرا که بر او افاضه قوه حیوانی شود، وبه این افاضه حامل قوه حیوانیه گردد وباعث حیات شود.
واز راه شریانات که رگهای جهنده بدنند به اعضاء، پراکنده شود وآنچه از آن به دماغ رسد در آن، اثر قوه حس وحرکت ظاهر گردد. وبواسطه اعصاب بر اعضاء پراکنده گردد. وچون در کبد افاضه قوه تغذیه در او شده بر اعضاء بواسطه او از خونی که به آنها رسیده تغذیه نماید.
وامّا رگ هائی که از جانب دل متصل به رگِ وتین به اعضاء پیوسته می شود آنها را شرائین گویند، ومتوارب نامند، ودائماً متحرک باشند وحامل روح حیوانی وقسمت کننده حیات در اعضاء بدن باشند. واز جانب دماغ به هر عضوی از بدن عصبی پیوسته باشد، وآن اعصاب دلیل روح نفسانی باشند. وآن روح، حامل قوه حرکت وحس باشد. وحرکت وحس را به اعضاء قسمت کند. واین روح نفسانی را دو خادم باشد.
یکی مدرکه ودیگری محرکه؛ ومحرکه را نیز دو خادم داده اند: یکی فاعله ودیگری باعثه که آن را شهوت وغضب گویند، وچون گوشت به تنهایی در قوام اعضای بدن کفایت نکند واجزایی صلب در بعض آنها لازم باشد که به منزله ستون بدن واعضا باشد، وبواسطه صلابت آنها آثار مقصوده بر وجود اعضاء مترتّب شود.
استخوان های خورد وبزرگ زیاده از دویست وپنجاه عدد آفریده شده، وترتیب وترکیب آنها بر وجه تدبیر وحکمت منظم شده، وزیاده از پانصد عضل از برای تدبیر حرکات مقرر فرموده است.
ودر سر، دو استخوان را که به یکدیگر متّصل گردانید به طریق نر وماده، یکی را تیز ومحدّب ودیگر را گود ومقعّر فرمود، ومحدّب را در مقعّر داخل گردانید تا آنکه اتّصال شدید شود، ودر وقت حرکت از یکدیگر جدا نشود.
ودر جوف مقعّر رطوبت لزجی قرار داد که از تماس با یکدیگر سائیده نشوند؛ وبعلاوه، اعصاب عروق را مانند طناب در اطراف آنها گردانید وآنها را در جوف گوشت قرار داد تا آن که به شدتِ اتّصال، افزون گردد وبه حرکات شدیده، انفصالِ اعضاء لازم نیاید؛ وشاید عدد آنچه دانسته شده از استخوانها وعصبها ورگها ووترها وعضلها قریب به دو هزار بشود چنانکه بعضی گفته اند.
وپس از اضافه رباطها وپرده ها وغضروف ها وعضوهائی که مرکب است، وملاحظه منافع تألیف آنها با یکدیگر، وحکمت هائی که در کیفیات تراکیب آنها مرعی گشته، عقول بشر از احاطه به عدد آنها عاجز باشد ومقدارِ مقدور، عقولِ از علمای تشریح ضبط کرده اند؛ وچگونه با آنکه هر یک از اعضاء مفرده را چون تأمل شود مرکب از اعضای کثیره باشد بعضی بزرگ وبعضی کوچکتر، به طوری که در حس نیاید؛ وبعضی سرد وبرخی گرم، وپاره ای خشک ودیگری تر، وجمله سخت ودیگری نرم، برخی ساکن وبعضی متحرک، هر یکی شکلی خاص وهیئتی مخصوص؛ ودر هر جزئی وخصوصیتی حکمتی ملحوظ. مثلاً دست را طویل
آفرید که به چیزها دراز شود، ودر آن مفصل ها را قرار داد که به جوانب مختلفه حرکت نماید، وکج وراست وپیچیده تواند شد، وسر آن را که کف باشد پهن آفرید تا آنکه در آن چیز توان نهاد، ومشتمل بر پنج انگشت نمود که با آنها چیز توان برداشت.
چهارِ آن را بر جانبی ویکِ آن را بر جانب دیگر آفرید که آن یک بر چهار برگردد ودر قبض وبسط کمک نماید؛ وکف را چنان آفرید که قبول بسط کند وکار طبق نماید، وپس قبض شود وکار مغرفه از او آید، وجمع شود به منزله گرز گردد ودفع دشمن نماید، وچون پراکنده شود پس قبض آلت گرفتن ونگاهداشتن باشد.
پس ناخن ها بر سر انگشتان قرار دارد که به آن عقدها گشایند؛ وهمچنین پاها را در بسیاری از این امور چون دست آفرید؛ ودر بعضی مختلف واحصاء جزئیات مصالح وحکَم ودقایق وفایده ای که در هر یک از کلیات اعضاء واجزاء آنها بکار برده نتوان نمود. بلکه به جمیع اجزاء وکیفیات وتدبیر وترکیب اجزاء ظاهره - مانند سر وگوش وچشم وگردن وشکم ودست وپا وسایر آنها - نتوان رسید چه جای اجزاء باطنه.
واگر جزئی از اعضاء یا اجزاء ناقص شود یا آن که کیفیت ترکیب وترتیب آن تغییر یابد بعض حکم وفواید آن دانسته گردد؛ مثل آن که انسان از بعض کارها باز مانَد یا آن که مریض گردد چه بسا که سبب
هلاکت گردد.
وبعلاوه [در] تحصیل قوت وغذا فواید غیر متناهیه دیگر از جلب ودفع مضار از هوام وسباع واعداء وغیرها ملاحظه شده که لا تعد ولا تحصی.
وبعلاوه در انسان وحیوان شهوت جماع وقوه وآلات آن گذاشته تا آنکه توالد وتناسل کنند وسلسله وجود منقطع نگردد. وبعلاوه بر هر نَفْسی جمعی از ملائک گذاشته که به صریح آیه: «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَینِ یدَیهِ ومِنْ خَلْفِه یحفَظُونَهُ مَنْ اَمْرِ الله»(۹).
نفوس انسان را از آفات سماوی وارضی حفظ فرماید، واین جمله که مذکور گردید بعد از وجود غذا وتدبیر وترکیب آن بطوری که قابل خوردن شود، می باشد. ودانسته شد که قوت انسان لا علاج از موالید ثلاثه که حیوان ونبات وجماد است، خواهد بود. وتولّد ووجود این سه متولّد، ووجود این سه فرزند از هفت پدر - که آسمان های هفت گانه - وچهار مادر - که عناصر چهارگانه خاک وآب وهوا وآتش باشد - می شود که آن هفت، بالای این چهار، حرکت وگردش کند واین سه، متولد وموجود گردد.
پس سماوات سبع وعناصر اربعه از مقدماتِ وجود وبقاء انسان باشد، وتدبیر در خلق هر یک از اینها واجزاء واعضایشان بطوری باشد که در تصور نیاید بلکه عشری از اعشار هر جزء به گفتن نشاید. مثلاً غالب قُوت انسان وحیوان، نبات باشد. وآفریده شده در حیوان ادوات وآلات واعضا وجوارح، جمیع آن چه در انسان باعث بقاء نفس حیوانی ومقدمه غذا خوردن باشد.
بلکه در نباتات هم قوه تغذیه آفریده مانند حیوانات تا آن که عروق نبات بواسطه آن جذب غذا تواند نمود که به سبب آن نمو نماید یا آنکه میوه وثمر زاید. وچنان که انسان یا حیوان را رگها باشد که راه عبور غذا باشد. نباتات را نیز [خداوند] عروق داد بلکه مانند آنها به غذای خاص مختص نمود.
زیرا به محض گذاشتن دانه در آب یا زیر زمینِ خشک، باعث نمو آن نگردد. بلکه باید زمین نرم باشد ورطوبتی از ابر یا هوا یا دریا در آن متخلل شود، تا آن که به سبب نرمی زمین به شخم ومثل آن هوا در آن داخل گردد وحرارت آفتاب به آن برسد وبه وزیدن بادها هوای لطیف در آن اثر نماید، وهمین قدر هم در نمو دانه کفایت نکند بلکه اختلاف فصول خواهد که در وقت افشاندن هوا سرد باشد وتر، تا آنکه خشکی وصلابتِ دانه را بشکند.
وبه سبب اجتماع بخارات در زیرزمین قوه نامیه را قابل تحریک نماید وپس از آن به سبب حرارت ورطوبتِ هوای بهار وبسیاری باران وصعود بخارات، قوه جاذبه نباتی به حدّ اعتدال رسد، واجسام نباتی به حرکت نشوی انبساط پذیرد. آنگاه به سبب گرمی وخشکی هوای تابستان رطوبتی که اجزاء نباتی در هوای بهاری جذب کرده طبخ ونضج یابد ومیوه ها واجسام نباتی منعقد گردد. ورنگ وطعم آنها کامل شود.
وبه سبب سردی وخشکی هوای پائیز قوام وثبات بقاء در میوه ها پدید آید. پس اشراق کواکب واوضاع ارضی وسماوی ووزیدن بادها وباریدن ابرها وجاری شدن چشمه ها وغیر ذلک در مدد رزق ومعاش آدمی در کار، وهر یک از اینها را آلات وادوات واسباب وخدم وحشم بی حد وشمار است.

ابر وباد ومه وخورشید وفلک در کارند * * * تا تو نانی بکف آری وبغفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته وفرمانبردار * * * شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

این جمله در امر غذا وقوت وبعلاوه حاجت انسان به آن، حاجت به لباس هم دارد. زیرا که بدن انسان لطیف وبه اعتدال نزدیک واختلاف فصول اربعه در سردی وگرمی وخشکی وتری هوا در آن مؤثر، وبه اشتداد هوا در سردی یا گرمی مزاج از حد اعتدال خارج گردد واعضاء مریض شود. پس پوشیدن بدن از آن لازم باشد بلکه هر فصلی را نوع خاصّی از لباس مناسب آن در کار باشد.
واز اینجا دانسته شد که به علاوه غذا ولباس، انسان را مسکن هم لازم است تا آنکه از سرما وگرما وبرف وباران وسایر امور ضارّه بدن انسان را حفظ نماید؛ واین همه انسان را در کار باشد بخلاف حیوانات. زیرا که در هر یک از آنها به عوض لباس چیزی مناسب حال آنان باشد. مانند پر در مرغ، ومو در گاو وخر وبُز ومثل آن، وپشم در میش ومانند آن آفریده که کافی از لباس باشد، وزمین وآب وهوا را مسکن آنها قرار داده است.
پس حیوانات در حاجت با انسان در غیر غذا شرکت ندارند بلکه چون امر حیوانات در لطافت واعتدال مانند مزاج انسان نباشد در امر غذا حاجت به تدبیر وترکیب وطبخ ندارند واکتفای به گیاه خودرو وحیوانات برّی وبحری - بدون تصرفی زاید - می تواند کرد.
بخلاف انسان که در امر غذا غالباً محتاج به تدبیر وترکیب وطبخ باشد، ونباتات وحیوانات ومیوه جات خودرو کمتر موافق مزاج انسانی باشد، ودر غالب محتاج به مغروس ومزروع آنها باشد. مانند گندم وجو وحبوبات ونباتات ومیوه جاتی که در طبخ مناسبت به مزاج انسانی داشته باشد وبدون زرع وغرس نشود.
تحصیل این نوع در عادت، محتاج به آلات وادوات وتدبیرات انسانی باشد. مثلاً تحصیل گندم موقوف است به شخم کردن زمین وپاشیدن دانه وهموار کردن وآب دادن در اوقات خاصه ومراقبت تا زمان انعقاد دانه ودرویدن وکوبیدن وباد دادن وپاک کردن وآسیا نمودن وخمیر کردن وپختن، وحصول هر یک از اینها موقوف بر امور دیگر است.
چنانکه وارد شده که آدم (علیه السلام) چون به دنیا آمد هزار ویک کار کرد تا آن که نان بخورد، وحکیم گفته: هزار کارگر باید تا آنکه نان به دست آید. وهمچنین حصول غذاهای دیگر وحصول لباس ومسکن؛ پس یک نفر از عهده این همه کار برنیاید، واگر برآید تا آن که تدبیر تمام شود عمر بسر آید.
ودر زمان اشتغال، لا علاج دیگری را خواهد تا قُوت او را کفایت نماید؛
زیرا که بدون قُوت زندگی ننماید. وبا ثبوت حاجت به او، مطلوب ما که حاجت به غیر در تحصیل قوت باشد حاصل آید.
وهمچنین باشد امرِ در تحصیل لباس ومسکن، پس دانسته شد که حصول غذا ولباس ومسکن که آدمی را در کار است موقوف بر جماعتی بسیار است که هر یک به کاری پردازند تا آنکه کفایت امر دیگری نماید به آنکه یکی برزگر شود، ودیگری آهنگر، ودیگری طحان، ودیگری خباز، وبر این قیاس تا آن که هر یک زاید عمل خود را از حاجت، به دیگری داده زاید عمل او را از حاجت، به عوض بستاند؛ ومقصود حاصل آید.
واز اینجاست که حکما گفته اند که: انسان مدنی الطبع می باشد. یعنی طبع وخُلق او به طوری شده که در گذراندن، محتاج به تمدّن واجتماع گردیده است.
واز این جهت باشد که حکیم علی الاطلاق میل وعزم واستعدادات خلق را متفاوت ومختلف گردانیده، تا آنکه به میل وقابلیت خود به کاری پردازد، ودیگری را از آن منتفع سازد؛ نه آن که جمیع مشغول یک کار شوند وکارهای دیگر را بر زمین گذارند. زیرا که اگر همه کس را میل واستعداد تحصیلِ علم مثلاً بود - که اشرف کارها است - به آن اشتغال می نمودند، کارهای دیگر را معطّل می گذاشتند. بلکه هر کس را به کار خود راغب ومایل نیز نموده است. چنانکه فرموده: «کُلُّ حزْبٍ بِما لَدَیهِمْ فَرِحونَ»(۱۰) تا آنکه از روی شوق به آن قیام نمایند.
بلکه هر کس را به کار خود هر چند پست ودون باشد - مانند کنّاسی ودبّاغی - راضی فرموده تا کارهای دون به زمین نماند. وهمچنین بعضی را ضعیف وبرخی را قوی، وبعضی را غنی وجمعی را فقیر کرده تا آن که محتاج یکدیگر باشند، وکارهای یکدیگر را پردازند.
غنی وضعیف از خدمه فقیر وقوی منتفع شوند. وفقیر وضعیف از نعمت غنی وقوی بی نیاز، که فرمود: «نَحنُ قَسَمْنا بَینَهُمْ مَعِیشَتَهُمْ فِی الْحیوهِ الدُّنیا ورَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِیتَّخِذَ بَعْضَهُمْ بَعضاً سُخْرِیاً»(۱۱).
یعنی ما قسمت کردیم میان مردم معیشت ایشان را در حیات دنیا، وبعضی را بلند کردیم در درجه بالای بعض دیگر، تا آنکه بعض ایشان آن بعض دیگر را مُسخَّر خود گرداند. پس غنی فقیر را به مال مسخّر کند، وفقیر به کار غنی را به سمت خود دواند؛ وعاقل، به عقل مسخّر کند وعالم، به علم تسخیر نماید وجاهل، به مال از ایشان کسب حال ومقال کند.
وچون اختلاف اغراض ودواعی نفسانی در طبایع خَلق، ووجود حاجات وشهوات، واختلاف در قوت وضعف وثروت وفقر وغیر آن در عادت منجر به تشاح ومؤدی به جنگ وجدال ونزاع وتعدّی قوی بر ضعیف گردد - زیرا که هر نفسی سود خواهد وشاید میل به کاری کند که در نزد غیر باشد، مثل آنکه به زن غیر طمع کند یا آنکه طمع در مال غیر نماید یا آن که خواهد بر او امیر شود واو را ذلیل خود گرداند وغیر تمکین از این امور ننماید - در مقام مدافعه برآید، ورفته رفته منجر به اتلاف نفوس واموال وهتک اعراض گردد، وباعث تعطیل امور خلق شود وبازارها بسته گردد.
وفایده تمدّن - یعنی اجتماع ومعاونت - باطل گردد ونظم معاش گسیخته ومردم به سبب اختلاف مقدمات معاش بمیرند ونقض غرض لازم آید.
پس به حکم ضرورت، وجود رئیسی امین وحکیمِ قادر در کار باشد تا در امر خلق خیانت نکند، وحیف ومیل ننماید، ودفع فاسد به افسد لازم نیاید، حکیم باشد تا آن که وضعِ امورِ مواضع خود کند، وسوء تدبیر نکند، وامانت او واقعی باشد.
واما اعتبار قدرت، پس به سبب آن لازم آید تا آنکه مردم مطیع ومنقاد او باشند ومانع او در انجام تدبیرات او نشوند.
وهمچو رئیسی باید از جانب کسی منصوب باشد که عالِم بوجود این صفات در او باشد؛ وعلم بوجود این صفات، خصوص صفتِ عصمت غیر از خداوندِ عالمِ به ضمایر وسرایر، دیگری را نباشد.
پس دانسته شد که نصب همچو کسی در هر عصر از جانب خدا واجب باشد، وسلطان جابرِ جاهلِ ضعیف این منصب را نشاید، وامام منصوب از جانب رعیت از عهده این امر برنیاید، ودارای این صفات غیر از نبی ووصی نباشد. وچون به اجماع مسلمین پس از پیغمبر ما پیغمبری نشاید پس منصوب در این اعصار باید وصی وامام باشد وهو المطلوب.
پس به قاعده لطف وقاعده وجوبِ مقدمه وقاعده تمدّن که هر سه از قواعد مقرّره عقلیه می باشند وجوب وجود معصوم در این عصر لازم آمد بطوری که منصف را غیر از قبول چاره نباشد.
تمثیل
گویند که کیفیت خلقت شتر را از برای استاد حکمای یونان - افلاطون - نقل کردند، واو را گفتند: در بعض بلاد ربع مسکون حیوانی می باشد که خلقتی عجیب دارد، ویک صد من بار برمی دارد، وچون پاهای بلند دارد وبار آن سنگین باشد ونتوان بار را بر آن بست آن را می خوابانند وبار را بر پشت آن می گذارند، پس آن حیوان برمی خیزد. ودر برخواستن ابتدا به نصب دست های خود می نماید از جانب سر ودست منتصب می شود وپاهای آن با نصف دیگر بر زمین می ماند. پس چون کلّه بزرگ وگردنی بلند دارد سر را حرکت داده آن را با طول گردن، لنگر سایر بدن می کند وبرمی خیزد.
حکیم بعد از تأمّل پرسید: این حیوان زایدِ بر این که گفته شد از اجزاء حیوانات متعارفه، جزء دیگر دارد؟! گفتند ندارد. گفت: این خلقت در حکمت ناقص باشد. زیرا که حرکت دادن آن کله بزرگ با طول گردن، به طوری که بر نصف بدن به آن بزرگی ویک صد من بار زیادتی کند وآنها را بردارد باعث گسیختن اجزاء بدن از یکدیگر گردد. پس باید بر پشت این حیوان به حسب خلقت سنامی - یعنی کوهانی که آن برآمدگی پشت شتر است - باشد تا آن که پشت آن از این صدمه مأمون باشد. گفتند: آن حیوان چنان است که حکیم گفت.
مؤلف گوید: بعد از آنکه حیوان را به جهت خوفِ انفصالِ نظمِ اجزاء پشت آن بدون آفریدن کوهان نگذارند، وقوه باصره وشامه ولامسه وذائقه وسامعه را بدون حکومت حس مشترک روا ندارند، ودر جمیع جزئیات اجزاء وجوارح انسان بلکه حیوان وجماد ونبات، جزئیات دقیق حکمت را معمول دارد. بلکه [برای هر نوعی از حیوان مانند زنبور عسل ومانند آن رئیس وبزرگی از نوع خود گمارند، چگونه در حق انسان - که افضل موجودات وغرض اصلی از ایجاد موجودات می باشد - این حکمت را اهمال دارند. «سُبْحانَهُ وتَعالی عَمَّا یقُولُونَ عُلُواً کَبیراً»(۱۲).
بلکه جمعی از حکماء واهل معرفت، عالَم امکان را شخص واحد وخلق واحد وموجود واحد می دانند که مرکّب از اعضاء وجوارح رئیسه وغیر رئیسه از سر وپا ودست وغیر آن باشد، وانسان کامل را که عبارت از معصوم است به منزله قلب آن می دانند. وچنانکه قوام وجود انسان وشخص بدون قلب نشود قوام عالَم امکان هم بدون امام معصوم نشاید، وچنانکه اعضاء وجوارح محکوم حکم قلبند وقلب در همه آن ها تصرف دارد، امام هم در همه اجزاء عالم تصرف دارد.
وچنان که از قلب افاضه روح حیوانی به سایر اعضا می شود کذلک [= همچنین از امام هم افاضه فیضات سبحانی به اجزاء عالم امکان می شود.
وچنان که از قلب تقسیم غذا به جمیع جوارح واعضاء می شود کذلک [= همچنین] از امام تقسیمِ ما بِهِ قَوامُ الْوجُود به خلق می شود، واخبار وآثار وفقرات زیارات مأثوره از ائمه اطهار [(علیهم السلام) هم بر این مطلب دلالت دارد.
وعلامه مجلسی رحمه الله در کتاب اعتقادات خود تصریح می کند – با این که مفاد اخبار این است - که ائمه (علیهم السلام) وسایط فیض هستند وجمیع فیوضات از خدا به ایشان واز ایشان به خلق می رسد.
دلیل سوم: بر اثبات وجوب وجود معصوم (علیه السلام)
اخبار دلالت دارند بر اینکه زمین خالی از حجت معصوم نمی شود. واخبار در این مورد بسیار است. ثقه الاسلام شیخ کلینی رحمه الله در کتاب کافی به سند خود از حسین بن ابی العلاء روایت کرده که: «از حضرت صادق (علیه السلام) پرسیده: آیا می شود که در روی زمین امامی نباشد؟
فرمود: نه. عرض کردم: می شود دو امام در آن باشد.
فرمود: نه. مگر این که یکی از آن دو صامت بوده باشد»(۱۳).
ونیز روایت کرده از اسحق بن عمار از آن بزرگوار که فرمود: «زمین خالی نمی شود مگر این که در آن امامی باشد؛ از برای آن که اگر مؤمنین چیزی زیاد نمایند رد کند، واگر چیزی ناقص کنند آن را تمام فرماید»(۱۴).
ونیز به سند خود از عبدالله بن سلیمان عامری از آن جناب روایت کرده که فرمود: «زمین زایل نمی شود مگر این که از برای خدا در آن حجّتی باشد که حلال وحرام را بداند ومردم را به سوی خدا خواند»(۱۵).
ونیز به سند خود از حسین بن ابی العلاء روایت کرده که گفت: «از آن بزرگوار پرسیدم که [آیا] زمین به غیر امام باقی می ماند؟ فرمود: نه»(۱۶).
ونیز در آن کتاب به سند خود روایت کرده از ابی بصیر که امام باقر (علیه السلام) یا امام صادق (علیه السلام) فرمود که: «خدا زمین را به غیر عالم نمی گذارد واگر چنین نباشد حق از باطل جدا نشود»(۱۷).
ودر روایت دیگر از ابی بصیر امام صادق (علیه السلام) فرمود که: «خدا اجل واعظم باشد از آنکه زمین را به غیر امام عادل گذارد»(۱۸).
ونیز از امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت کرده که فرمود: «خداوندا! تو خالی نمی گذاری زمین خود را از حجّت خود بر خلق خود»(۱۹).
ونیز روایت کرده از ابوحمزه که حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: «قسم به خدا! که از روزی که آدم را قبض کرده، زمین را نگذاشته مگر این که در آن امامی بوده، از برای آن که مردم به آن امام راه خدا را بدانند؛ واو حجّت باشد بر بندگان خدا، وزمین بدون امامی که حجّت باشد بر بندگان خدا نماند»(۲۰).
ونیز روایت کرده از ابی علی بن راشد که گفت: «ابوالحسن یعنی موسی بن جعفر (علیهما السلام) فرمود که: زمین از حجّت خالی نماند، ومن والله آن حجّت هستم»(۲۱).
ونیز روایت کرده از ابی حمزه که گفت: پرسیدم از امام صادق (علیه السلام) که زمین به غیر امام می ماند؟ فرمود: نه. اگر زمین به غیر امام بماند اهل خود را فرو برد»(۲۲).
ونیز روایت کرده است از محمد بن فضیل که گفت: «به حضرت رضا (علیه السلام) عرض کردم که زمین بدون امام می ماند؟ فرمود: نه.
گفتم: روایت شده از ابوعبدالله که بدون امام نمی ماند مگر اینکه خدا غضب بر اهل زمین یا بر بندگان کند. فرمود: در آن هنگام زمین اهل خود را فرو برد»(۲۳).
ونیز روایت کرده از ابی هراسه که ابوجعفر (علیه السلام) فرمود که: «اگر امام یک ساعت از زمین برداشته شود زمین موج زند با اهل خود چنانکه دریا با اهل خود موج می زند»(۲۴).
مؤلف گوید که اخبار در این باب از طرق خاصه بلکه عامه بسیار است، بلکه در جمله ای از اخبار وارد است که «اگر باقی نماند در روی زمین مگر دو نفر هر آینه باید یکی از آن دو نفر بر آن دیگری امام باشد»(۲۵). چنانکه ثقه الاسلام کلینی در کتاب مذکور به سند خود از ابی الطیار روایت کرده که امام صادق (علیه السلام) فرمود: «اگر باقی نماند در روی زمین مگر دو نفر، باید یکی از ایشان حجت باشد»(۲۶).
وبه روایت دیگر فرمود که: «باید یکی از آن دو نفر بر صاحب خود حجت باشد»(۲۷).
ودر روایت دیگر فرمود که: «اگر مردم منحصر به دو نفر شوند باید یکی از آنها امام باشد؛ وفرمود که: آخر کسی که می میرد امام است تا آنکه کسی بر خدا حجت نداشته باشد که او را خدا بدون حجت گذاشته»(۲۸).
ودر این معنی هم روایت بسیار است واگر نباشد مگر روایت مسلَّم بین الفریقین که پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: «مَنْ ماتَ ولَمْ یعْرِف إِمامَ زَمانِهِ فَقَدْ ماتَ مَیتَهَ الجاهِلِیهِ»(۲۹). در این باب کفایت کند. زیرا که معنی روایت این است که هر کس بمیرد وامام زمان خود را نشناسد مانند اهل جاهلیت مرده، یعنی بی دین مرده است. واگر وجود امام واجب نبود وجوب معرفت او، چه معنی داشت وچگونه می شد. پس معرفت امام بدون وجوب وجود او نشاید ووجود او واجب باشد وهو المطلوب.
دلیل چهارم: بر اثبات وجوب وجود معصوم (علیه السلام)
آیه شریفه «اِنَّما اَنْتَ مُنْذِرٌ ولِکُلِّ قَومٍ هادٍ»(۳۰). به درستی که تو ای محمد! انذار کننده بندگان من هستی، واز برای هر گروهی از بندگان من که در اعصار متأخره از عصر تو باشند هدایت کننده ای باشد؛ وپس از آن که در هر عصری از جانب خدا هدایت کننده یعنی امامی واجب باشد پس عصر تکلیف خالی از امام نباشد.
گفته نشود که مراد از قوم ممکن است که قوم به حسب مشخصات دیگر باشد که در هر زمان تعدد قوم بشود، نَه قوم به حسب مشخص زمانی تا آنکه تعدد آن بدون تعدد زمان نشود. زیرا که گوییم بنا بر اول کذب لازم آید. زیرا که از برای هر طایفه وگروهی در عصر پیغمبر مانند پیغمبر - چنانکه ظاهر مقابله است - هدایت کننده ای نبود.
وهمچنین در اعصار متأخره، پس باید مراد از هادی امام، و[مراد] از قوم اهالی اعصار باشد؛ چنانکه در اخبار بسیار اشاره به آن شده است.
مثل روایت فضیل که گفت: سؤال کردم از امام صادق (علیه السلام) از قول خدای عز وجل که فرمود: «اِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ ولِکُلِّ قَومٍ هادٍ». فرمود: هر امامی هادی قرنی باشد که آن امام در آن قرن می باشد(۳۱).
ومثل روایت برید عجلی از ابوجعفر (علیه السلام) که فرمود: در معنی آیه که رسول الله (صلی الله علیه وآله) منذر است، واز برای هر زمانی از ما هدایت کننده ای باشد مردم را به آنچه او [= رسول خدا] از جانب خدا آورده. بعد از آن فرمود که: هادیان بعد از رسول الله (صلی الله علیه وآله) علی (علیه السلام) باشد پس [از او] اوصیاء، واحداً بعد واحد(۳۲).
ودر روایت ابوبصیر، امام صادق (علیه السلام) فرمود: منذر رسول الله (صلی الله علیه وآله) باشد وهادی علی (علیه السلام).
بعد از آن فرمود: یا ابابصیر! آیا امروز هادی هست؟ ابوبصیر عرض کرد: فدایت شوم زایل نشود از شما هادی بعد از هادی تا آنکه به تو رسید.
فرمود: خدا تو را رحمت کند ای ابوبصیر! اگر بودی که آیه ای که بر مردی نازل شد آن مرد که بمیرد آن آیه بمیرد کتاب هم باید بمیرد، لکن کتاب زنده باشد وجاری شود در حق کسانی که باقی باشند، چنانکه جاری شد در حق کسانی که رفتند(۳۳).
واز جمله آیات آیه شریفه «یا اَیهَا الّذینَ امَنُوا اَطیعُوا الله واَطیعُو الرَّسُولَ واُولِی الْاَمْرِ مِنْکُمْ»(۳۴) باشد. زیرا وجوب اطاعت اولو الامر وجود او را لازم دارد.
هکذا آیه «فَاسْئَلُوا اَهْلَ الذِّکْرِ اِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»(۳۵) بنابر آنکه از اهل ذکر واولو الامر، ائمه (علیهم السلام) مراد باشد، الی غیر ذلک از آیاتی که متکلمین در این باب استدلال کرده اند واین مختصر را ذکر آنها مناسب نیست.
پس از مجموع ادله اربعه، وجوبِ وجودِ معصوم در هر عصری از اعصارِ زمان تکلیف تا روز قیامت ثابت گردید.

بخش دوم: در اثبات اینکه آن معصوم، حجّه بن الحسن (علیه السلام) است

توضیح ودلیل اول تا سوم
مقدمه: فصل دوم در اثبات اینکه آن معصوم، حجّه بن الحسن (علیه السلام) است
در اثبات وجوب وجود معصوم (علیه السلام) در این عصر
در اثبات اینکه معصومی که وجود آن واجب است در این عصر،
امام است نه پیغمبر وآن امام حجه بن الحسن العسکری (علیه السلام) باشد، نه امام دیگر اما آنکه او حجه بن الحسن العسکری (علیه السلام) امام است نه پیغمبر پس به ضرورت وبینه که پس از سید انبیاء (صلی الله علیه وآله) پیغمبری نشاید وبه اعتراف خصم؛ وامّا آنکه آن امام محمّد بن الحسن العسکری (علیه السلام) است،
پس دلیل بر آن چند وجه باشد.
دلیل اول
اجماع مرکب [می باشد.] زیرا که بعد از آن که ثابت گردید - به ادله سابقه - که در هر عصری وجود معصومی واجبست، پس به اتفاق شیعه وسنی غیر از آن بزرگوار کسی نیست که در این عصر شایسته امامت باشد. «فهو الامام المعصوم حقّاً».
دلیل دوم
نصّ خداوند در مواضع چند [می باشد]، که از آن جمله صحیفه فاطمیه است. که شیخ جلیل احمد بن علی بن ابی طالب طبرسی قدس سره در کتاب احتجاج روایت می کند از حضرت صادق (علیه السلام)، فرمود که: «پدرم حضرت باقر (علیه السلام) فرمود به جابر بن عبد الله انصاری فرمود: «مرا به تو حاجتی باشد، در چه وقت بر تو آسان است که با تو خلوت کنم وآن را از تو سؤال کنم؟».
جابر عرض کرد: «در هر زمان که فرمایید.» پس پدرم با او خلوت نمود وفرمود: «یا جابر، مرا خبر ده از آن لوحی که آن در دست مادرم فاطمه (علیها السلام) دیدی واز آنچه مادرم فاطمه (علیها السلام) تو را به آن خبر داد، که آن چیز در آن لوح نوشته شده».
پس جابر عرض کرد: «خدا را گواه می گیرم که من داخل شدم بر مادرت فاطمه (علیها السلام) در حیات رسول خدا (صلی الله علیه وآله)؛ پس او را تهنیت گفتم به ولادت حسین (علیه السلام) ودیدم در دست آن مخدره لوح سبزی را. گمان کردم آن لوح از زمرد سبز بوده باشد، ودر آن لوح نوشته سفیدی، مانند روشنی آفتاب بود؛ پس به او عرض کردم: «پدر ومادرم فدای تو باد ای دختر رسول خدا! این لوح چه چیز است؟» فرمود: «این لوح را خدای عزّوجلّ هدیه فرستاده از برای رسول خدا (صلی الله علیه وآله) ودر اوست اسم پدرم واسم شوهرم واسم دو پسرم واسماء اوصیاء از اولادم. پس پدرم آن را به من عطا فرمود که مسرور شوم به آن».
جابر گفت: «پس مادرت آن لوح را به من داد. آن را خواندم واز روی آن نسخه برداشتم». پس پدرم به او فرمود: «یا جابر، آیا می شود آن نسخه را به من بنمائی؟ «جابر عرض کرد: «آری می شود». پس پدرم با جابر روانه گردید، تا آنکه وارد منزل جابر شدند. پس پدرم صحیفه بیرون آورد از رق آهو وفرمود: «یا جابر، نظر کن در نوشته خود تا آنکه من بخوانم». پس جابر نظر کرد در نسخه خود وپدرم خواند. پس حرفی از این به خلاف حرفی از آن نبود. پس جابر گفت: «اشهد بالله، من همینطور دیدم که در لوح مکتوب بود:
«بسم الله الرحمن الرحیم. هذا کتاب من الله العزیز الحکیم، لمحمد نبیه ورسوله ونوره وسفیره وحجابه ودلیله. نزل به الروح الأمین من عند رب العالمین؛ عظّم یا محمّد اسمائی واشکر نعمائی ولا تجحد آلائی؛ فإنی أنا الله لا إله إلّا أنا قاصم الجبارین ومذل الظالمین ودیان یوم الدین. لا إله إلّا أنا من رجا غیر فضلی أو خاف غیر عدلی عذبته عذاباً لا أعذبه أحداً من العالمین. فإیای فاعبد وعلی فتوکّل. إنی لم أبعث نبیاً فاکملت أیامه وانقضت مدته الّا جعلت له وصیاً. وإنّی فضلتک علی الأنبیاء وفضّلت وصیک علی الأوصیاء واکرمتک بشبلیک بعده وسبطیک الحسن والحسین.
فجعلت حسناً معدن علمی بعد انقضاء مده أبیه؛ وجعلت حسیناً خازن علمی وأکرمته بالشهاده وختمت له بالسعاده وهو افضل من استشهد وارفع الشهداء درجه. وجعلت کلمتی التامه معه وحجّتی البالغه عنده بعترته أثیب وأعاقب. أولهم علی، سید العابدین وزین أولیاء الماضین وابنه شبیه جدّه المحمود، محمّد الباقر لعلمی والمعدن لحکمتی، سیهلک المرتابون فی جعفر الصادق الراد علیه کالراد علی، حق القول منّی لأکرمنّ مثوی جعفر ولاسرّنّه فی اشیاعه وانصاره وأولیائه. وانتجبت بعده موسی وأتیح بعده فتنه عمیاء حندس ألا إنّ خیط فرضی لا ینقطع وحجّتی لا تخفی وان اولیائی لا یشقون. ألا ومن جحد واحدا منهم فقد جحد نعمتی ومن غیر آیه من کتابی فقد افتری علی، وویل للمفترین الجاحدین عند انقضاء مده عبدی موسی وحبیبی وخیرتی. ألا وإنّ المکّذب بالثامن مکّذب بکل اولیائی. علی ولیی وناصری ومن أضع علیه أعباء النبوه وأمنحه بالاضطلاع بها یقتله عفریت مستکبر، یدفن بالمدینه التی بناها العبد الصالح [ذو القرنین الی جنب شرّ خلقی، حقّ القول منی لاقرنّ عینه بمحمد ابنه وخلیفته من بعده، هو وارث علمه فهو معدن علمی وموضع سری وحجّتی علی خلقی. جعلت الجنه مثواه وشفّعته فی سبعین من أهل بیته کلهم قد استوجب النار، وأختم بالسعاده لابنه علی ولیی وناصری والشاهد فی خلقی وأمینی علی وحیی، أخرج منه الداعی الی سبیلی والخازن لعلمی الحسن العسکری ثم أکمل دینی بابنه محمّد رحمه للعالمین علیه کمال موسی وبهاء عیسی وصبر ایوب سید أولیائی سیذل اولیائی فی زمانه وتتهادی رؤسهم کما تتهادی رؤوس الترک والدیلم فیقتلون ویحرقون ویکونون خائفین مرعوبین وجلین تصبغ الأرض بدمائهم ویفشو الویل والرنّه فی نسائهم اولئک اولیائی حقاً بهم أدفع کل فتنه عمیاء حندس وبهم أکشف الزلازل وارفع الآصار والأغلال اولئک علیهم صلوات من ربهم واولئک هم المهتدون»(۳۶).
ونیز روایت کرده همین شیخ از صدقه بن ابی موسی، از ابی بصیر که گفت: «چون حضرت باقر (علیه السلام) را وفات در رسید، فرزند خود صادق (علیه السلام) را خواند که او را وصی خود کند. پس برادر او زید بن علی به او گفت: «اگر مانند حسن می کردی، - [که برادر خود حسین (علیه السلام) را وصی خود گردانید - کار بدی نکرده بودی». [امام باقر (علیه السلام)] فرمود: «یا ابا الحسن امانات به مثال نمی شود وعهود، رسوم نتواند بود. بلکه آنها اموری باشد گذشته به حجّت های خدای عزّوجلّ.
پس آن بزرگوار جابر را خواند وفرمود: «یا جابر، در امر صحیفه آن چیز را که دیده ای خبر ده. پس جابر عرض کرد: «آری یا ابا جعفر، من داخل شدم بر خاتون خود فاطمه (علیها السلام) دختر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) که او را به ولادت حسین (علیه السلام) تهنیت گویم، پس ناگاه در دست او صحیفه دیدم سفید از درّ. پس عرض کردم: «ای سیده زنان، این صحیفه که در دست تو می بینم چیست؟» فرمود: در این صحیفه نامهای امامانی که از اولاد من هستند می باشد». عرض کردم: «آن را به من بده ببینم». فرمود: «یا جابر، اگر ممنوع نبودم می دادم. لکن منع شدم از آن که، آن را غیر نبی ووصی واهل بیت نبی مس کند. لکن مأذون هستی که از ظاهر آن، باطن آن را ببینی».
جابر گوید: «پس من در آن نظر کردم وخواندم پس در او بود:
ابوالقاسم محمد
بن عبدالله المصطفی، امّه آمنه؛
ابوالحسن علی بن ابی طالب المرتضی، امّه فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبدمناف؛
ابومحمّد الحسن بن علی البرالتقی،
ابوعبدالله الحسین بن علی، أمّهما فاطمه بنت محمّد؛
ابومحمد علی بن الحسین العدل، امّه شهربانویه بنت یزدجرد بن شهریار؛
ابوجعفر محمّد بن علی الباقر، امّه ام عبدالله، بنت الحسن بن علی بن ابی طالب؛
ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق، أمه امّ فروه بنت القاسم بن محمّد بن ابی بکر؛
ابوابراهیم موسی بن جعفر الثقه، امّه جاریه اسمها حمیده المصفاه؛
ابوالحسن علی بن موسی الرضا، امّه جاریه اسمها نجمه؛
ابوجعفر محمّد بن علی الزکی، امّه جاریه اسمها خیزران؛
ابوالحسن علی بن محمّد الأمین، امّه جاریه اسمها سوسن؛
ابومحمّد الحسن بن علی الرّضی، امّه جاریه اسمها سمانه وتکنی ام الحسن؛
ابوالقاسم محمّد بن الحسن وهو حجه الله القائم، امّه جاریه اسمها «نرجس صلوات الله علیهم اجمعین»(۳۷).
مؤلف گوید: اختلاف روایتین شاید از جهت تعدد صحیفتین بوده باشد. یکی سبز که در آن اسامی شریفه معصومین وپدران ایشان ذکر شده، ودیگری سفید که در آن نامهای ایشان وپدران ومادران ایشان مذکور گشته وچون در اول نام زنان نبوده مس آن از برای دیگران جایز بود، به خلاف دوم که در آن نام زنان بوده واز این جهت اذن مس از برای دیگران نبوده، والله العالم.
به هر حال در این دو صحیفه شریفه نص بر امامت آن بزرگوار در این اعصار متأخره - از عصر پدران عالی مقدار او - از حضرت پروردگار شده ومانند این دو خبر دالّ بر نص بر این امر، اخبار دیگر است که در مطاوی فصول وابواب خواهد آمد. ان شاء الله.
دلیل سوم: نص خضر است
بر امامت آن بزرگوار. «شیخ جلیل ثقه الاسلام [طبرسی] روایت کرده به سند خود، از ابی هاشم داود بن القاسم الجعفری، از حضرت جواد (علیه السلام) فرمود: «داخل شد امیرالمؤمنین (علیه السلام) مسجدالحرام را وبا او بود حضرت حسن تکیه کرده بود بر دست سلمان. ناگاه رو آورد به آن حضرت، مردی با هیئت ولباسی نیکو. پس سلام کرد بر امیرالمؤمنین (علیه السلام) ونشست وگفت: «یا امیرالمؤمنین، از تو سه مسئله می پرسم؛ اگر جواب دادی، می دانم که مردم بر تو ظلم کردند ودر دنیا وآخرتِ خود مأمون نیستند، والّا می دانم که تو را بر ایشان زیادتی نبوده وبا آنها مساوی باشی. آن حضرت فرمود: هر چه خواهی سؤال کن.
آن مرد گفت: مرا خبر بده که، مرد چون به خواب رود روح مَرد چگونه می شود که به یاد می آورد ونسیان می نماید، وبه چه سبب اولاد به اعمام واخوال او شبیه می شود؟
پس آن حضرت به فرزند خود حسن (علیه السلام) رو گردانید وفرمود که: یا ابا محمّد، جواب او را بگو. پس آن فرزند رسول مختار، جواب آن مرد را بگفت.
آن مرد چون آن بدید، گفت: شهادت می دهم که غیر از خدا خدائی نیست وهمیشه به آن شهادت داده ام وشهادت می دهم که محمد (صلی الله علیه وآله) رسول خدا است وهمیشه به آن شهادت داده ام وشهادت می دهم که توئی وصی رسول خدا وقائم به حجت او وهمیشه شهادت به آن داده ام - واشاره به امیرالمؤمنین (علیه السلام) نمود - وشهادت می دهم که تو وصی وقائم به
حجّت پدرت هستی وهمیشه به آن شهادت داده ام - واشاره به حسن (علیه السلام) کرد - وشهادت می دهم که حسین بن علی (علیه السلام)، وصی برادر خود وقائم به امر اوست بعد از او وشهادت می دهم بر علی بن الحسین (علیه السلام) که اوست قائم به امر حسین بعد از او وشهادت می دهم بر محمد بن علی (علیه السلام)، اینکه اوست قائم به امر علی بن الحسین وشهادت می دهم بر جعفر بن محمد (علیه السلام)، اینکه اوست قائم به امر محمّد بعد از او وشهادت می دهم بر موسی بن جعفر (علیه السلام)، اینکه اوست قائم به امر جعفر وشهادت می دهم بر علی بن موسی که اوست قائم به امر موسی بن جعفر وشهادت می دهم بر محمّد بن علی (علیه السلام)، اینکه اوست قائم به امر علی بن موسی وشهادت می دهم به علی بن محمّد (علیه السلام)، اینکه اوست قائم به امر محمّد بن علی وشهادت می دهم بر حسن بن علی (علیه السلام)، به اینکه اوست قائم به امر علی بن محمّد وشهادت می دهم بر مردی از اولاد حسن که کنیه ونام برده نمی شود، تا اینکه به امر خود قیام کند وظاهر شود وزمین را پر از قسط وعدل کند؛ چنانکه پر از ظلم وجور شده، والسلام علیک یا امیرالمؤمنین ورحمه الله وبرکاته.
پس آن مرد برخواست وروانه شد. پس امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: یا ابا محمّد، برو [و] ببین به کجا می رود. پس حضرت حسن (علیه السلام) او را عقب رفته. برگردید وفرمود: چون پای خود در خارج مسجد نهاد، ندانستم کجا رفت. پس برگردیدم وواقعه را به امیرالمؤمنین (علیه السلام) عرض کردم.
فرمود: ای فرزند او را شناختی؟ عرض کردم: خدا ورسول وامیرالمؤمنین داناترند. فرمود: او خضر بود»(۳۸).
دلیل چهارم
نص خاتم انبیا جد بزرگوار او است. واز آن حضرت در این باب از طرق عامه وخاصه، بر وجه عموم وخصوص، اخبار زیاده از حد وشمار است. مثل آنکه روایت کرده آن را بخاری(۳۹) ومسلم(۴۰) وترمذی(۴۱) ونسائی(۴۲) وابن ماجه(۴۳) وابوداود سجستانی(۴۴) در کتاب های خود، که آنها را صحاح سته گویند. وروایت کرده آن را مالک در موطأ(۴۵) خود، وصاحب مصابیح(۴۶) وصاحب مشکوه(۴۷) وصاحب کتاب فردوس(۴۸)، وروایت کرده آن را احمد بن حنبل در مسند خود(۴۹) وفقیه ابن مغازلی در مناقب خود(۵۰) وحافظ ابونعیم در حلیه(۵۱) خود وغیر ایشان از علمای بزرگ اهل سنّت به سندهای صحیح نزد ایشان از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) که فرمود: خلفا وائمه بعد از من دوازده نفرند که همیشه دین به سبب ایشان مستقیم است؛ تا آن زمان که قیامت قیام کند.
«پس در صحیح بخاری روایت کرده به اسناد خود، تا جابر بن سمره که رسول خدا فرمود: بعد از من دوازده امیر خواهد بود»(۵۲).
ونیز روایت کرده از ابن عیینه که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «همیشه امر مردم در گذر است، مادام که در میان ایشان دوازده والی می باشد»(۵۳).
ودر صحیح مسلم روایت کرده به سند خود از جابر بن سمره که گفت:
«با پدر خود داخل شدم بر پیغمبر (صلی الله علیه وآله). پس شنیدم آن حضرت فرمود: این دین منقضی نشود تا آنکه بگذرد در آن دوازده خلیفه»(۵۴).
وروایت کرده به طریق دیگر از جابر بن سمره که گفت: «شنیدم پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: همیشه امر مردم در گذر است مادام که والی ایشان دوازده مرد بوده باشد»(۵۵).
ونیز به طریق ثالث روایت کرده از جابر بن سمره گفت: «شنیدم از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: همیشه اسلام عزیز باشد تا دوازده خلیفه»(۵۶). ونیز به طریق رابع روایت کرده از او که پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: «همیشه اسلام عزیز است تا دوازده خلیفه»(۵۷).
ونیز به طریق خامس از او روایت کرده [که گفت: «رفتم به خدمت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) پس شنیدم که فرمود: این دین همیشه عزیز ومنیع باشد تا دوازده نفر خلیفه»(۵۸).
ونیز روایت کرده به سند خود از عامر بن سعید بن ابی وقاص که گفت: «نوشتم به ابن سمره با غلام خود - که نافع نام او بود - که خبر ده مرا از آن چیزی که از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) شنیده ای. پس نوشت به من که شنیدم از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) در روز جمعه عشیه رَجْمِ اسلمی که فرمود: همیشه این دین قائم باشد تا قیام قیامت ودوازده مرد بر ایشان خلیفه باشد»(۵۹).
وبه روایت فاضل بَغَوی در کتاب مصابیح جابر بن سمره گفت: «شنیدم رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: همیشه اسلام عزیز باشد تا دوازده خلیفه که همه ایشان از قریش بوده باشند»(۶۰).
وبه روایت دیگر «همیشه امر مردم برقرار باشد؛ مادام که والی باشد بر ایشان دوازده نفر مرد که همه از قریش باشند»(۶۱).
وبه روایت دیگر «همیشه دین قائم باشد تا قیام قیامت، وبوده باشد بر ایشان دوازده خلیفه که همه از قریش باشند»(۶۲).
وبه روایت جلال الدین سیوطی، در جامع کوچک خود که رسول الله (صلی الله علیه وآله) فرمود که: «عدد خلفاء بعد از من، عدد نقباء موسی (علیه السلام) می باشد»(۶۳).
روایت کرده این خبر را ابن عدی در کامل(۶۴)، وابن عساکر(۶۵) از ابن مسعود، وروایت کرده صاحب مشکوه در باب مناقب قریش از جابر بن سمره که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود که: «همیشه اسلام عزیز خواهد بود تا دوازده خلیفه که همگی ایشان از قریش باشند»(۶۶).
وبه روایت دیگر «همیشه امر مردم می گذرد تا دوازده والی بر ایشان که همگی ایشان از قریش باشند»(۶۷). وبه روایت دیگر «همیشه دین قائم باشد تا قیام قیامت، وبوده باشد دوازده خلیفه که همه از قریش باشند»(۶۸).
وبه روایت حذیفه بن الیمان، پیغمبر فرمود که: «ائمه بعد از من به عدد نقباء بنی اسرائیل باشد، ونُه نفر از ایشان، از صلب حسین (علیه السلام) باشند»(۶۹).
وبه روایت حذیفه بن اسید، پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: «ایها الناس! وصیت می کنم شما را در عترت خود خیر را. - تا سه دفعه - پس سلمان برخواست وعرض کرد: یا رسول الله! آیا خبر نمی دهی ما را از امامان بعد از خود، که آیا ایشان از عترت تو هستند؟
فرمود: آری، امامان بعد از من از عترت من باشند؛ به عدد نقباء بنی اسرائیل. نُه نفر ایشان از صُلب حسین باشند که خدا عطا کرده ایشان را علم وفهم مرا. پس ایشان را تعلیم ننمایید زیرا ایشان اعلم از شما باشند. مطابعت نمایید ایشان را زیرا که ایشان با حق باشند وحق با ایشان باشند»(۷۰).
وبه روایت دیگر، سلمان گفته که: «رسول خدا(صلی الله علیه وآله) خطبه ای خواند پس فرمود: ایها الناس، من عنقریب از میان شما می روم وبه عالم غیب روانه می شوم. شما را در عترت خود وصیت به خیر می کنم. وبپرهیزید از بدعتها، زیرا هر بدعت ضلالت باشد وضلالت واهل آن در آتش باشد. معاشر الناس، هر کسی که آفتاب را فاقد شود به ماه چنگ زند وهر کسی که ماه را فاقد شود به فرقدین چنگ زند، وچون فرقدین را فاقد شوید چنگ زنید به ستاره های درخشنده بعد از من. این را می گویم وطلب مغفرت می کنم از برای خود وشما.
سلمان گوید: پس به خانه عایشه رفت. پس من رفتم وبر آن حضرت داخل شدم وعرض کردم پدر ومادرم فدای تو باد یا رسول الله! شنیدم فرمودید، چون آفتاب را نیابید چنگ زنید به ماه وچون ماه را نیابید چنگ زنید به فرقدان وچون فرقدان را نیابید چنگ زنید به ستاره های درخشنده. آفتاب کیست وماه چیست؟ وفرقدان کیانند وستاره های درخشنده چه کسانند؟ فرمود: آفتاب منم وماه علی باشد. چون مرا نیابید او را بگیرید. وفرقدان حسن وحسین باشند. چون ماه را نیابید به ایشان تسمک کنید. وامّا ستاره های درخشنده، پس ایشان نُه امامند از پشت حسین ونُهُم ایشان مهدی باشد»(۷۱).
ودر روایت جابر بن عبدالله انصاری وزید بن ثابت وعمران بن حصین وانس بن مالک وابی هریره ونظایر ایشان این مضمون روایت شده، با زیاده اینکه آن حضرت فرمود: «هر کسی که بعد از من تمسک کند به ایشان، پس او به ریسمان خدا چنگ زده وهر کسی که از ایشان کناره کند، از خدا کناره کرده»(۷۲).
وبالجمله روایت - که در آنها تنصیص فرموده پیغمبر خدا (صلی الله علیه وآله) بر امامان دوازده گانه ونام ایشان را ذکر فرموده ویا آنکه فرموده: «أولهم علی وآخرهم المهدی» که مسیح در پشت او نماز می کند - از پیغمبر خدا (صلی الله علیه وآله) از طرق عامه وخاصه به درجه تواتر معنوی رسیده به طوری که مرد باانصاف را شبهه نماند. بلکه از طریق خاصه بالخصوص هم این مضمون متواتر است. چنان که به مراجعه کتب ایشان مانند عیون اخبار الرضا ونحو آن ظاهر می شود. الا آنکه این اخبار بر عامه حجّت نیست.
واما اخبار نبویه داله بر امامت مهدی (علیه السلام)، بدون تصریح بر اینکه از اولاد بلا واسطه عسگری (علیه السلام) بوده باشد، پس بی حد وشمار [است.] ودر نزد اهل سنّت هم این مضمون محل انکار نباشد. زیرا که جمیع فرق اسلام در وقوع بشارت به مهدی خلافی ندارند واخبار ایشان در این باب متواتر است. وخلافی که دارند در وقت ولادت وتعیین پدر ومادر آن بزرگوار است.
واخبار معتبره وارده در کتب معتبره ایشان در این باب بسیار وفوق حصر وشمار است. مثل آنکه روایت کرده اند در جمع بین صحابه ستّه(۷۳)، از ابوسعید خدری که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «مهدی (علیه السلام) از من، روشن پیشانی، کشیده بینی، زمین را پر از عدل کند، پس از آن که پر از جور باشد. هفت سال سلطنت» ودر روایت دیگر «نُه سال سلطنت کند»(۷۴).
سید جلیل نعمه الله جزائری رحمه الله می گوید: در کتاب کشف المخفی فی مناقب المهدی (علیه السلام)، یکصد وده حدیث یافتم، از طرق رجال چهار مذهب - یعنی مذهب حنفی ومالکی وحنبلی وشافعی - وترک کردم نقل این طریقها را به جهت اختصار. وامّا کتاب هایی که این اخبار از آنها نقل شده این است:
از صحیح بخاری، سه حدیث؛ از جمع بین صحاح سته - که کتاب رزین بن معاویه عبدی است - یازده حدیث؛ واز کتاب حافظ در مسند حنبل هفت حدیث؛ از کتاب حافظ در مسند علی بن ابی طالب (علیه السلام) سه حدیث؛ از کتاب فردوس شیرویه دیلمی چهار حدیث؛ از کتاب دارقطنی در مسند سیده النساء فاطمه (علیها السلام) شش حدیث؛ از کتاب مبتدای کسائی دو حدیث؛ از کتاب مصابیح ابی محمّد حسین بن مسعود فراء پنج حدیث؛ از کتاب ملاحم احمد بن جعفر مناری سی وچهار حدیث؛ از کتاب حضرمی سه حدیث؛ از کتاب دعایه لاهل الروایه سه حدیث؛ از کتاب استیعاب ابی عمر یوسف بن عبدالبرّ نمیری دو حدیث. واین اخبار با وجود کثرت آنها، متضمن ذکر خَلق وخُلق وولادت واحوال آن حضرت می باشند به طریق تفصیل(۷۵).
علّامه مجلسی در بحار نقل کرده از علی بن عیسی در کتاب کشف الغمه که او گفته، چهل حدیث در ذکر المهدی (علیه السلام) که حافظ ابونعیم آنها را جمع کرده به نظرم رسید، به ترتیبی که او ذکر کرده ایراد نمودم واکتفا کردم.
راوی حدیث اول را از ابوسعید خدری روایت کرده که پیامبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: «از امّت من بیرون آید مهدی نام. تا آنکه فرموده امّت من در زمان او متنعم می شوند. آسمان باران خود را بر ایشان می باراند وزمین چیزی را از نباتات خود نگه نمی دارد».
حدیث دوم را هم راوی از آن حضرت نقل کرده. [حضرت فرمود: «زمین پر از جور شود. آنگاه مردی از عترت من قیام نماید. زمین را پر از عدل گرداند. مدّت خلافتش هفت سال یا نُه [سال می باشد]». ودر حدیث سوم هم به روایت همان راوی فرمود: «روز قیامت نمی گذرد، مگر آنکه بر زمین مالک شود مردی از اهل بیت من که زمین را پر از عدل کند، چنان که پر از جور شده. مدّت خلافتش هفت سال باشد».
ودر حدیث چهارم به فاطمه (علیها السلام) فرمود: «مهدی از اولاد تو است».
ودر حدیث پنجم فرمود: «مهدی این امّت از حسن وحسین است».
مؤلف گوید: وجه نسبت مهدی (علیه السلام) به حسن (علیه السلام) آن است که مادر حضرت امام محمّد باقر (علیه السلام)، دختر امام حسن (علیه السلام) بود.
ودر حدیث ششم به روایت ابوسعید از حذیفه فرمود: «اگر از دنیا نمانَد مگر یک روز، خدا آن روز را طولانی کند تا آنکه برانگیزاند از اولاد من مردی را که نام او نام من باشد. سلمان عرض کرد: یا رسول الله، از نسل کدام پسرت خواهد بود؟ فرمود از اولاد این واشاره به حسین (علیه السلام) نمود».
در حدیث هفتم مکان خروج مهدی (علیه السلام) را ذکر می کند. از عبدالله بن عمر روایت کرده که از قریه ای خروج کند که آن را "کرعه" گویند.
در حدیث هشتم به روایت حذیفه از حضرت رسول فرمود: «روی مهدی که از اولاد من است، مانند کوکب دُریست».
در حدیث نهم به روایت حذیفه، آن حضرت فرمود: «رنگ مهدی (علیه السلام) عربی است. جسم او اسرائیلی است. یعنی بزرگ جثه است. در خدّ راست او خالی است مانند کوکب دُرّی، زمین را پر از عدل کند چنان که پر از جور گردیده. اهل آسمان وزمین ومرغان هوا به خلافت او راضی شوند».
در حدیث دهم به روایت ابوسعید خدری فرمود: «مهدی ما، موی جبینش کم است. بینی او نازک ودراز است».
در حدیث یازدهم فرمود: «مهدی ما، بینی او بلند است».
در حدیث دوازدهم به روایت امامه باهلی فرمود: «مهدی که از اولاد من است به حد مرد چهل ساله ظهور کند. در بر او دو عبای قطری باشد گویا از مردمان بنی اسرائیل است. خزاین زمین را در آورد. بلاد شرک را فتح نماید».
در حدیث سیزدهم به روایت عبدالرحمن بن عوف فرمود: «خدا برانگیزاند از عترت من مردی را که دندانهای ثنایای او گشاده باشد وموی جبینش کم. زمین را پر از عدل کند ومال بسیار به مردم دهد».
در حدیث چهاردهم به روایت ابوامامه - بعد از ذکر دجّال وآنکه آن روز مدینه از خبث پاک شود، چنان که آهن در
کوره از خبث پاک گردد - فرمود: «اکثر عرب در آن روز در بیت المقدّس باشند وامام ایشان مهدی باشد واو مردی است صالح».
در حدیث پانزدهم به روایت ابوسعید خدری فرمود: «مهدی آشکارا مبعوث شود در آن وقت. امت در نعمت وچهارپایان در تعیش باشند. زمین نباتات خود را بر آورد واموال را بالسویه قسمت کند».
در حدیث شانزدهم به روایت عبدالله بن عمر فرمود: «مهدی چون خروج کند، در بالای سر او ابری باشد. از میان آن ابر ندا کننده ای ندا کند که: این است مهدی خلیفه خدا. او را تابع شوید».
در حدیث هفدهم به همین روایت فرمود: «در بالای سر مهدی مَلَکی ندا کند که این است مهدی. تابع او شوید».
در حدیث هیجدهم به روایت ابوسعید خدری فرمود: «بشارت می دهم شما را به مهدی...، زمین را پر از عدل کند، چنان که پر از جور گردیده. اهل آسمان وزمین از او راضی باشند. اموال را بالسّویه قسمت کند».
در حدیث نوزدهم به روایت عبدالله بن عمر فرمود: «قیامت قیام نکند تا آن که مردی از اهل بیت من مالک روی زمین شود. نام او نام من باشد. زمین را پر از عدل کند...».
در حدیث بیستم به روایت حذیفه فرمود: «اگر از دنیا نماند مگر یک روز تا آنکه خدا برانگیزاند مردی را که نامش نام من وخُلقش خُلق من وکنیه اش ابوعبدالله باشد».
ودر حدیث بیست ویکم به روایت ابن عمر فرموده که: «دنیا تمام نمی شود تا آنکه خدا مبعوث کند از عترت من مردی را که نامش نام من ونام پدرش نام پدر من باشد. زمین را پر از عدل کند، چنان که پر از ظلم شده باشد».
مؤلف گوید که: بعضی از اهل سنّت انکار ولادت مهدی (علیه السلام) را از حضرت عسکری (علیه السلام) بلا واسطه مستند به این روایت کرده اند، وعدم صحت این خبر نزد شیعه کفایت می کند. ورود آن به علاوه معارضه آن با اخبار متواتره شیعه با امکان توجیه آن ببعض توجیهات - مثل آنکه مراد از پدر، جد ومراد از اسم، کنیه باشد. زیرا که جد آن بزرگوار، جناب امام حسین (علیه السلام) است وکنیه آن حضرت ابوعبدالله بود، چنانکه پدر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) را نام، عبدالله بود. پس ابوعبدالله با عبدالله موافقت دارد. زیرا که همین قدر در صدق یواطئی که عبارت حدیث است که فرموده است: یواطیء اسمه اسمی واسم أبیه أبی کافی باشد. پس مراد آن باشد که مهدی (علیه السلام) از اولاد حسین (علیه السلام) است. این وجه را مقدّس اردبیلی وسید بن طاووس علیهما الرحمه ذکر کرده اند وسید علاوه کرده اند که نام پدر او نام پدر من است. مراد آن است که جد اعلای او پدر من است. پس مراد از پدر اول، جد باشد. واز بعض دیگر نقل شده که کنیه عبدالله - پدر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) - ابومحمّد بوده. چنانکه کنیه حضرت عسکری (علیه السلام) - پدر مهدی (علیه السلام) - ابومحمّد است. پس مراد از اسم در هر دو عبارت کنیه باشد ودور نیست که لفظ "ابی" [در] مصحف "ابنی" باشد. پس مراد این است که نام پدر او، نام پسر من حسن باشد. زیرا که نام هر دو، حسن وکنیه هر دو، ابومحمّد است.
ودر حدیث بیست ودویم به روایت ابوسعید خدری فرمود که: «زمین پر از ظلم وجور شود. پس مردی از اهل بیت من خروج کند وآن را پر از عدل گرداند».
ودر حدیث بیست وسیم به روایت زرّ از عبدالله فرمود که: «مردی از اهل بیت من که نامش نام من وخلقش خلق من باشد زمین را پر از عدل گرداند».
ودر حدیث بیست وچهارم به روایت ابوسعید فرمود: «مبعوث شود در آخر زمان وهنگام ظهور فتنه ها، مردی که او را مهدی نامند. عطیه او گوارا می شود».
در حدیث بیست وپنجم به روایت ابوسعید فرمود: «خروج کند مردی از اهل بیت من که عمل به سنّت من کند وخدا برکت خودرا از آسمان براو نازل کند وزمین برکت خودرا بیرون آورد. زمین را پراز عدل کند. هفت سال بر امّت سلطنت کند. در بیت المقدّس نزول کند».
در حدیث بیست وششم به روایت ثوبان فرمود که: «چون علم های سیاه را که از سمت خراسان آید دیدید، در نزد آنها روید. هر چند با دست وپا مانند اطفال باشد. زیرا که مهدی خلیفه خدا در میان آنها باشد».
در حدیث بیست وهفتم به روایت عبدالله، پیامبر بعد از آنکه بعض جوانان بنی هاشم را دید، گریست ورنگ مبارکش تغییر گردید. [سپس فرمود که: «... اهل بیت من بعد از من مبتلا واز وطن رانده شوند. تا آن وقت که از سمت مشرق گروهی با علم های سیاه آیند وطلب حقّ نماید. چون به ایشان ندهند، مقاتله نمایند. چون حق را به ایشان واگذارند، قبول ننمایند. تا آنکه آن را به مردی از اهل بیت من - که زمین را پر از عدل کند، بعد از آنکه پر از جور گشته - واگذارند. چون آن زمان را دریابید، به هر طور باشد خود را به او برسانید».
در حدیث بیست وهشتم به روایت حذیفه، فرمود بعد از کلامی: «یا حذیفه، اگر از دنیا نماند مگر یک روز، طویل گردد تا آنکه مردی از اهل بیت من مالک آن گردد که دعواها کند وبر او اظهار اسلام نمایند. وعده خدا خلاف نشود».
در حدیث بیست ونهم به روایت ابوسعید فرمود که: «امّت من در زمان مهدی به حدی متنعم شوند که مثل آن ندیده اند...».
در حدیث سی ام به روایت انس بن مالک فرمود که: «ما بنی عبدالمطلب؛ من وبرادرم علی وعمم [= عمویم حمزه وحسن وحسین ومهدی، بزرگان اهل بهشت هستیم».
در حدیث سی ویکم به روایت ابوهریره فرمود: اگر از دنیا نمانده مگر یک شب، هر آینه مالک می شود آن را مردی از اهل بیت من».
در حدیث سی ودوم که از ثوبان نقل می کند، فرمود: «در نزد خزینه شما سه نفر کشته می شوند که همه پسر خلیفه باشند وخلافت در کسی قرار نگیرد، تا آنکه علم های سیاه رسد واهل فتنه را بکشد، تا آنکه مهدی خلیفه خدا درآید. هر جا که باشید به نزد او روید وبا او بیعت نمائید که او است خلیفه خدا».
در حدیث سی وسوم به روایت ثوبان، فرمود: «چون از سمت مشرق علمهای سیاه با مردان آهنی دل در رسند به نزد ایشان روید، هر چند به راه رفتن با دست وپا بر بالای برف باشد وبا ایشان بیعت نمائید».
ودر حدیث سی وچهارم به روایت علی بن ابی طالب (علیه السلام)، فرمود که: «... مهدی از ما است ودین به او ختم شود، چنان که به ما فتح شد...».
در حدیث سی وپنجم به روایت عبدالله بن مسعود، فرمود: «هر گاه از دنیا نمانَد مگر یک شب، آن شب طویل گردد تا آنکه مالک دنیا شود مردی از اهل بیت من که نامش نام من باشد ونام پدرش نام پدر من. زمین را پر از عدل کند. اموال را بالسّویه قسمت نماید. هفت سال یا نُه سال سلطنت کند. پس از او در زندگانی سودی نباشد».
مؤلف گوید: توجیه این حدیث در حدیث بیست ویکم گذشت.
در حدیث سی وششم به روایت ابی هریره، فرمود که: «قیام نکند، تا آن که مالک شود مردی از اهل بیت من که قسطنطنیه وجبل دیلم را فتح کند».
در حدیث سی وهفتم به روایت قیس بن جابر، فرمود: که «بیایند به زودی خلفا بعد از خلفا و... وملوک جبابره بعد از یکدیگر تا آنکه خروج کند مردی از اهل بیت من که زمین را پر از عدل گرداند».
در حدیث سی وهشتم به روایت ابوسعید، فرمود که: «از ما است کسی که عیسی بن مریم پشت او نماز کند».
در حدیث سی ونهم به روایت جابر بن عبدالله، فرمود که: «عیسی بن مریم نازل شود وگوید که: امیر ایشان مهدی است. به او گویند که: به ما نماز گذار. او گوید که: بعضی از شما بر بعضی امیر است».
در حدیث چهلم به روایت عبدالله بن عباس، فرمود که: «هلاک نگردد اُمتی که من اول ایشان ومهدی در وسط ایشان وعیسی بن مریم در آخر ایشان باشد»(۷۶).
مؤلف گوید: علی بن عیسی در کتاب کشف الغمه گفته که: محمّد بن یوسف بن محمّد کنجی شافعی در اول کتاب کفایه الطالب ذکر کرده که: این کتاب را به طریق عامه تألیف کردم واز اسانید شیعه عاری نمودم، تا آنکه احتجاج به آن محکم شود. یعنی عامه نگویند که راوی حدیث چون شیعه است، اعتبار ندارد. زیرا در باب مهدی مدعی می باشند. بعد از آن بیست وپنج باب در خصوص مهدی ترتیب داده وذکر اخبار باب نموده به این ترتیب:
باب اول در خروج مهدی در آخر زمان؛ ودر آن چند حدیث ذکر نموده.
باب دوم در بیان اینکه مهدی از عترت من واز اولاد فاطمه است؛ ودر آن نیز چند حدیث آورده.
باب سوم در اینکه مهدی از سادات بهشت است؛ ودر آن نیز چند حدیث ذکر کرده.
باب چهارم در امر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به بیعت مهدی (علیه السلام)؛ ودر آن نیز احادیثی ذکر کرده.
باب پنجم در مدح طالقان وآنکه در آنجا خزینه ها باشد که از زر وسیم نباشد، بلکه مردانی باشند که یاوران مهدی اند؛ ودر آن یک حدیث ذکر کرده.
باب ششم در قدر زمان خلافت مهدی (علیه السلام) بعد از ظهور؛ ودر آن احادیثی ذکر نموده.
باب هفتم در آنکه عیسی بن مریم نزول کرده در پشت سر مهدی (علیه السلام) نماز گزارد؛ ودر آن روایاتی ذکر کرده.
باب هشتم در شمایل آن حضرت؛ ودر آن اخباری ذکر نموده.
باب نهم در اینکه مهدی (علیه السلام) از اولاد حسین (علیه السلام) است؛ ودر آن اخباری ذکر کرده.
باب دهم در ذکر کَرَم مهدی (علیه السلام)؛ ودر آن اخباری آورده.
باب یازدهم در رد کسانی که گمان کرده اند که مهدی (علیه السلام) عیسی بن مریم است واثبات اینکه او از عترت محمد (صلی الله علیه وآله) است؛ ودر آن اخباری آورده.
باب دوازدهم در ذکر احادیثی که هلاک امت نخواهد بود، مادامی که من در اول آن وعیسی در آخر آن ومهدی در وسط آن باشد.
باب سیزدهم در ذکر کنیه مهدی (علیه السلام) که آن کنیه پیغمبر (صلی الله علیه وآله) است؛ ودر آن یک حدیث ذکر نموده.
باب چهاردهم در اینکه مهدی (علیه السلام) از قریه کرعه خروج کند، ودر آن یک خبر است.
باب پانزدهم در اینکه ابر بر سر مهدی (علیه السلام) سایه افکَنَد ومنادی از آن ندا کند که: این است خلیفه خدا؛ ودر آن نیز یک خبر است.
باب شانزدهم در اینکه مَلَکی با مهدی (علیه السلام) ندا کند از بالای سر او که: این است مهدی، تابع او شوید؛ ودر آن نیز یک خبر است.
باب هفدهم، در ذکر رنگ وجسم مهدی (علیه السلام)؛ ودر آن دو حدیث.
باب هیجدهم، در ذکر خالی که بر خدّ راست او است ولباس او وآنکه فتح بلاد شرک کند؛ ودر آن یک حدیث.
باب نوزدهم، در ذکر دندانهاو موی جبین او؛ در آن یک حدیث.
باب بیستم، در فتح مهدی (علیه السلام) قسطنطنیه وجبل دیلم را؛ ودر آن یک حدیث.
باب بیست ویکم، در خروج مهدی (علیه السلام) پس از ملوک جبابره باشد؛ ودر آن یک حدیث.
باب بیست ودوم، در صلاح مهدی (علیه السلام)؛ در آن یک حدیث.
باب بیست وسوم، در ذکر تنعم امّت از مهدی (علیه السلام)؛ در آن یک حدیث.
باب بیست وچهارم، در اینکه مهدی (علیه السلام) خلیفه خدا باشد؛ در آن دو حدیث.
باب بیست وپنجم، در این که مهدی (علیه السلام) زنده است واز زمان غیبت تا حال باقیست؛ ودر این باب روایت ذکر نکرده. بلکه دفع استبعاد منکرین کرده به بقاء خضر والیاس وعیسی (علیه السلام) ودجال(۷۷) است.
علمای مسلمین در باب مهدی (علیه السلام)، فی الجمله خلافی ندارند واخبار ایشان در این باب متواتر، بلکه جمعی ازاساطین علمای ایشان اعتراف به تواتر اخبار کرده اند وعلی بن عیسی یکصد وپنجاه وشش حدیث از طرق عامه نقل کرده وگفته که چون خبر سلطنت وظهور او بر همه مردم رسید، لهذا از خوف ضرر معاندین ولادت او مستور گردید. مانند ولادت ابراهیم وموسی. وبر آن غیر خواص شیعه کسی مطلع نگردید. وروایت کرده از محمّد بن علی خزاز در کتاب کفایه به اسناد او، در باب نص به اثنا عشر از محمّد بن حنفیه، از امیر المؤمنین (علیه السلام)، از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) [که فرمود: «یا علی! تو از منی ومن از تو، وتو برادر ووزیر منی.
چون من وفات کنم عداوت در سینه های قوم ظاهر گردد وبه زودی بعد از من فتنه شدید حادث شود وکسانی که به آن دخل ندارند، در آن واقع شوند. این در وقتی باشد که امام پنجمین از اولاد امام هفتمین از نسل تو غایب شود. اهل زمین وآسمان از فقدان وی محزون شوند. مؤمن ومؤمنه متأسف وسرگردان مانند. پس، بعد از آن که سر به زیر انداخت، سر برداشت وفرمود: پدر ومادرم فدای کسی باد که با من هم نام وشبیه من وشبیه موسی بن عمران است وبر او پرده ها باشد از نور. گویا من کسانی را که فاقد مهدی شده اند وتأسف وتلهف می خورند، می بینم ودر حالت ایشان یأسی به هم می رسد. پس ندا کرده شوند به ندائی که از دور ونزدیک شنیده شود وآن امام، بر مؤمنین رحمت وبر منافقین عذاب باشد. عرض کردم آن ندا چیست؟ فرمود که: سه صوت باشد در ماه رجب. صدای اول، «اَلا لَعْنَهُ الله عَلَی الظّالِمینَ»(۷۸) صدای دوم، «اَزِفَتِ الازِفَهُ»(۷۹) یعنی قیامت نزدیک شد. صدای سوم آن است که در قرص شمس، بدنی ظاهر شود که از آن بدن آوازی برآید که: آگاه باشید! خدای تعالی مبعوث گردانید فلان بن فلان را؛ واو را تا علی بن ابی طالب نَسَب ذکر کند. در ظهور او هلاک ظالمین است. پس در آن وقت فرج مؤمنین باشد. زیرا که خدا سینه های ایشان را شفا دهد وغیظ دل های ایشان فرو نشیند. عرض کردم: یا رسول الله، پس بعد از من وحسنین عدد ائمه چند می شود؟ فرمود: نُه نفر می شود که نهمین ایشان قائم باشد»(۸۰).
دلیل پنجم
نصّ امیرالمؤمنین (علیه السلام) است بر خصوص آن حضرت. علّامه مجلسی رحمه الله روایت کرده در کتاب بحار، از شیخ صدوق، از کتاب اکمال الدین به سند خود، از اصبغ بن نباته که گفت: در خدمت مولای خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) رفتم. او را مهموم دیدم ودیدم که چوبی در دست داشت وآهسته آهسته بر زمین می زند. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، می بینم سر چوب را آهسته از روی تفکر بر زمین می زنید. آیا به آن راغب شده اید؟
فرمود: «به خدا قسم که هرگز به زمین دنیا رغبت نکرده ام. لکن تفکّر می کنم در امر مولودی که یازدهمین از اولاد من است ونامش مهدی است. زمین را پر از عدل کند، چنانکه پر از جور شده. او را حیرتی وغیبتی می شود که در آن بعض اقوام گمراه شوند وپاره ای هدایت یابند. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، این امر خواهد شد؟
فرمود: آری یا اصبغ ایشان برگزیدگان این امّتند که با نیکوکاران این عترت خواهند بود.
عرض کردم: بعد از آن چه می شود؟
فرمود: هر چه خدا خواهد، می کند. زیرا خدا را ارادات ونهایات وغایات باشد»(۸۱).
واین حدیث را شیخ مفید به سند دیگر از نصر بن سندی، از آن حضرت روایت کرده»(۸۲). واین حدیث را شیخ طوسی در کتاب غیبت به دو سند از ثعلبه روایت کرده(۸۳).
دلیل ششم
نص امام حسن مجتبی علیه التحیه والثناء می باشد. شیخ صدوق رحمه الله در اکمال الدین به سند خود از ابی سعید روایت کرد: پس از آنکه حسن بن علی (علیهما السلام) با معاویه بن ابی سفیان بیعت کرد ومصالحه نمود، مردم به خدمت آن حضرت رفته، بعضی از ایشان آن حضرت را بر بیعت معاویه ملامت کردند. آن حضرت به آنها فرمود: «وای بر شما! چه می دانید که من چه کردم؟ به خدا قسم آنچه من کردم بهتر است برای شیعه من، از آنچه آفتاب بر آنها در طلوع وغروب خود می تابد. آیا نمی دانید که من امام مفترض الطاعه شما هستم وبه نص رسول خدا (صلی الله علیه وآله) یکی از دو سید جوانان اهل بهشت هستم؟ عرض کردند: بلی، می دانیم. فرمود: آیا ندانسته اید که خضر کشتی را شکست وغلام را کشت واقامه دیوار نمود، موسی بن عمران از کرده او در غضب شد؟ زیرا که وجه حکمت ومصلحت آنها بر او مستور بود وحال آنکه در نزد خدا حکمت وصواب بود. آیا ندانسته اید که از ما اهل بیت کسی نیست که بیعت طاغی زمان او در گردنش نباشد، مگر قائمی که روح الله در پشت سرش نماز می کند وخدای تعالی ولادت او را مخفی وشخص او را غایب گرداند، تا آن که احدی را در گردن او بیعت نباشد. پس چون امام نهمین از اولاد برادرم حسین - که پسر سیده کنیزها وبهترین ایشان است - متولّد شود. خداوند غیبت او را طولانی کند، بعد از این او را به قدرت خود در صورت جوانی - که از حد چهل سالگی کمتر است - ظاهر سازد، تا آنکه معلوم شود خدای تعالی بر همه چیز قادر است»(۸۴). ونیز ابومنصور در کتاب احتجاج، مثل این حدیث را از حنان بن سدیر روایت نموده(۸۵).
دلیل هفتم
نص حسین (علیه السلام) بر امامت آن بزرگوار است. صدوق رحمه الله روایت کرده در کتاب مذکور، بسند خود از عبدالرحمن بن حجاج، از حضرت صادق (علیه السلام) از پدرش باقر (علیه السلام)، از پدرش علی بن الحسین (علیه السلام)، از پدرش حسین (علیه السلام)، که آن حضرت فرمود: «در امام نهمین از اولاد من سنّتی هست از یوسف وسنّتی از موسی بن عمران. او قائم ما اهل بیت است. خدای تعالی امر او را در یک شب اصلاح می کند»(۸۶).
ودر همان کتاب بسند او از همدانی روایت کرده که گفت: از حسین بن علی (علیهما السلام) شنیدم که می گفت: «قائم این امّت امام نهمین از اولاد من است. اوست صاحب غیبت. او است کسی که میراث او را در حال حیات قسمت کنند»(۸۷).
ونیز در همان کتاب بسند خود از عبدالرحمن بن سلیط روایت کرده که: «حسین بن علی (علیهما السلام) فرمود که: از اهل بیت ما، دوازده نفر مهدی باشد. اول ایشان امیرالمؤمنین، علی بن ابی طالب وآخر ایشان امام نهمین از اولاد من، او قائم به حق باشد. خداوند عالَم زمین را بعد از مردن با او زنده کند ودین حق را بر همه ادیان غالب گرداند، هر چند که مشرکین آن را ناخوش دارند. او را غیبتی شود که بعض مردم به سبب طول آن مرتد شوند وبرخی ثابت مانند، با آنکه ایشان را اذیت کنند وبه ایشان گویند که این وعده چه وقت خواهد رسید. آگاه شوید! بدرستی که کسی که در غیبت او اذیت وتکذیب بیند وصبر کند، چنان باشد که در پیش روی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) با شمشیر جهاد کند»(۸۸).
دلیل هشتم
نص علی بن الحسین (علیهما السلام) است. صدوق رحمه الله بسند خود از ثمالی روایت کرده که علی بن الحسین (علیهما السلام) فرمود «آیه «وأُولُو الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَولی بِبَعْضٍ فِی کِتابِ الله»(۸۹) در شأن ما نازل شده وهمچنین آیه «وجَعَلَها کَلِمَهً باقِیهً فِی عَقِبِهِ»(۹۰). پس خداوند امامت را تا روز قیامت، در عقب وذریه حسین بن علی (علیهما السلام) قرار داده. بدرستی که قائم ما را دو غیبت باشد، یکی از دیگری اطول. مدّت غیبت اول، شش سال وشش ماه وشش روز باشد ومدّت غیبت دوم، اینقدر طول کشد که اکثر مردم از اعتقادی که به آن حضرت دارند، برگردند ودر آن ثابت نماند مگر کسی که یقینش قوتی داشته باشد ومعرفتش درست باشد ودر نفس خود از احکام ما تنگی نبیند وبه ما اهل بیت تسلیم باشد»(۹۱).
مؤلف گوید که: این حدیث مانند بسیاری از احادیث غیبت اگر چه صریح نیست - در اینکه قائم امام دوازدهم است - لکن ظاهر استدلال به آیه «وجَعَلها کَلِمَهً باقِیهً» وکلام آن حضرت که امامت را تا روز قیامت در عقب وذریه حسین (علیه السلام) قرار داده وآنکه قائم ما را دو غیبت باشد، آن است که سلسله امامت گسیخته نشود، بطوری که زمان خالی از امام باشد وامام آخر غایب خواهد شد. واین مطلب با اجماع مسلمین بر اینکه بعد از عسگری (علیه السلام) اگر امامی باشد آن بزرگوار است، نص بر امامت آن حضرت باشد. وآنکه فرموده مدّت غیبت اول او شش سال وشش ماه وشش روز است، با اینکه زمان غیبت اول که آن را غیبت صغری گویند و(مراد از آن زمان افتتاح باب سفارت، وآن از زمان ولادت آن بزرگوار که سال دویست وپنجاه وپنج یا شش یا هفت بود به اختلاف اخبار، تا روز وفات محمّد بن علی سمری که آخر ابواب ناحیه ووکلا وسفرای ممدوحین بود، که آن سال سیصد وبیست ونه می شود) بیشتر از آن بود، شاید به اعتبار اختلاف احوال آن بزرگوار بوده باشد در شدت تستّر وضعف آن. والله العالم.
دلیل نهم
نصّ حضرت باقر (علیه السلام) است بر امامت آن بزرگوار. علّامه مجلسی در کتاب بحار گفته شیخ شرف الدین در کتاب کنز الفوائد آورده که شیخ مفید در کتاب غیبت(۹۲) روایت کرده بسند خود از ابی حمزه ثمالی، که او گفته: روزی در خدمت حضرت امام محمّد باقر (علیه السلام) بودم. چون حضار از مجلس متفرق شدند، به من فرمود: «یا ابا حمزه! از چیزهائی که خدای تعالی ختم فرموده واز قضای او گذشته، به طوری که تغییر وتبدیل در آن نباشد، قیام قائم (علیه السلام) ما است. هر که در آن شک کند، با کفر وارتداد خدا را ملاقات می کند. بعد از آن فرمود: پدر ومادرم فدای کسی باد که نامش نام من وکنیه اش کنیه من است. او امام هفتمین است بعد از من. به پدرم قسم می خورم که او زمین را پر از عدل کند، چنان که پر از جور گردیده.
پس فرمود:
یا ابا حمزه؛ هر که او را بیابد وبه او منقاد شود بطوری که به محمّد وعلی انقیاد کرده، به درستی که بهشت بر او واجب شود وهر که او را انقیاد ننماید، خدای تعالی بهشت را بر او حرام کند. بعد از آن فرمود: حمد مر خدای را که قول او در قرآن مجید که فرمود «اِنَّ عِدَّهَ الشُّهُورِ عِنْدَ الله اثْنی عَشَرَ شَهْراً فی کِتابِ الله»(۹۳) گفته های مرا واضح وروشن وآشکار گردانیده. زیرا مراد از آن این است که عدد ماهها در نزد خدا دوازده است وشناختن ومعرفت آنها دین قائم است وملت محکم است. پس اگر شهور عبارت باشد از ربیع وصفر ومثلِ آن، وشهر حرام عبارت باشد از محرم وذیحجه ورجب وذیقعده معرفت آنها دین قائم وملت محکم نباشد. چرا که یهود ونصارا ومجوس وسایر ملل هم، آنها را می شناسند ونام های آنها را می شمارند. و[مطلب چنین نیست، بلکه مراد از آنها امامان دوازده باشد ومراد از شهر حرام امیرالمؤمنین وسه نفر از اولاد او علی بن الحسین وعلی بن موسی وعلی بن محمّد (علیهم السلام) است که در اسم با او شریکند. زیرا خدای تعالی این نام را از نام خود مشتق کرده که علی باشد. چنان که نام پیغمبر را که محمّد (صلی الله علیه وآله) است از نام خود که محمود است مشتق فرموده وبه این سبب آن ها را حرمت واحترام می باشد»(۹۴).
دلیل دهم
نص حضرت صادق (علیه السلام) بر امامت آن بزرگوار است. صدوق رحمه الله در اکمال روایت کرده به سند خود از صفوان بن مهران که حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: «کسی که اقرار به جمیع امامان کند لکن مهدی را انکار کند، چنان باشد که به جمیع پیغمبران اقرار کند ومحمّد (صلی الله علیه وآله) را انکار نماید. عرض کردند: یابن رسول الله، از اولاد تو مهدی کیست؟ فرمود امام پنجمین، از اولاد امام هفتمین که شخص او از شما غایب شود وذکر نامش بر شما حلال نباشد»(۹۵). ونیز در همان کتاب، همان جناب به سند خود از ابی الهیثم بن ابی حبّه روایت کرده که صادق (علیه السلام) فرمود: «زمانی که سه نام متوالی، که محمّد وعلی وحسن باشد جمع شد، چهارمین ایشان قائم باشد»(۹۶).
وشیخ طوسی نیز در کتاب غیبت به سند خود همین حدیث را از آن حضرت روایت کرده(۹۷). ونیز در کتاب اکمال به سند خود، از مفضّل بن عمر روایت کرده که به آقای خود جعفر بن محمّد (علیهما السلام) عرض کردم که: کاش خلف بعد از خود را به ما اعلام می نمودی. فرمود: «یا مفضل! امام بعد از من پسرم موسی باشد وخلف منتظر که مردم انتظار او را دارند، آن (م ح م د) پسر حسن، پسر علی، پسر محمّد، پسر علی، پسر موسی باشد»(۹۸).
ونیز صدوق رحمه الله در همان کتاب روایت کرده به سند خود، از ابراهیم کرخی که گفت: داخل شدم بر ابی عبدالله (علیه السلام) ونشستم. ناگاه امام موسی (علیه السلام) داخل شد وطفل بود. برخواستم واو را بوسیدم ونشستم. پس صادق (علیه السلام) فرمود: «یا ابراهیم، به درستی که صاحب تو بعد از من این است. آگاه شوید در خصوص او. بعضی هلاک وبرخی ناجی ونیکبخت گردند.
خدا کشنده او را لعنت کند وعذاب او را مضاعف گرداند. هر آینه از صلب او بیرون آید بهترین اهل زمین در زمان خود، که هم نام جد خود ووارث علم واحکام وفضائل او است ورأس حکمت است. او را بنی عباس بعد از آن که امور عجیبه وتازه از او ببینند، بکشند از راه حسد. لکن خدا نور خود را تمام کننده است، هر چند که مشرکین کارِه باشند. خدا از صلب او، آخرِ دوازده امام را که مهدی نام دارد، بیرون آورد. خدا کرامت خود را به ایشان مختص کرده وایشان را در دار القدس خود نشانیده. کسی که به امامت امام دوازدهم اقرار نماید، مانند کسی باشد که در پیش روی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) شمشیر خود را کشیده، دفع اذیت از آن حضرت کند.
راوی گوید: در این وقت مردی از دوستان بنی امیه داخل مجلس شد وآن حضرت کلام خود را قطع نمود. بعد از آن یازده مرتبه از برای شنیدن باقیمانده کلام به خدمت آن امام (علیه السلام) رفتم. ممکن نشد. تا آن که سال آینده شد. به خدمت او رفتم. در حالتی که نشسته بود، فرمود: یا ابراهیم کسی که همّ وغمّ را از شیعه خود زایل گرداند، بعد از تنگی شدید وبلای طولانی وجزع وخوف خواهد آمد. گوارا باشد بر کسی که آن زمان را درک نماید. یا ابراهیم، این که گفتم تو را کفایت می کند. راوی گوید: زیاده از سُروری که در آن روز در دل من داخل شد، تا آن روز داخل نشده بود»(۹۹).
ونیز در همان کتاب به سند خود، از مفضل روایت کرده که حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: «خدای تعالی چهارده هزار سال پیش از خلق همه مخلوقات، چهارده نور خلق فرمود که آنها ارواح ما بودند. عرض کردند: یابن رسول الله، آن چهارده نفر کیانند؟ فرمود: محمّد وعلی وفاطمه وحسن وحسین وامامان که از اولاد حسین اند، آخر ایشان قائم است که بعد از غیبتش قیام می نماید، دجّال را می کشد وزمین را از هرگونه ظلم وجور پاک می گرداند»(۱۰۰).
ونیز در همان کتاب به سند او، از ابی بصیر روایت کرده، از حضرت ابوعبدالله (علیه السلام) شنیدم که فرمود: «از ما اهل بیت، دوازده نفر مهدی است. شش نفر از ایشان گذشته وشش نفر دیگر باقی مانده، خدای تعالی در ششمین ما هر چیزی را که دل او خواهد کند»(۱۰۱).
ونیز در کتاب مذکور روایت کرده به سند خود، از ابن ابی یعفور که حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: «هر که به امات ائمه که آباء من واولاد من هستند، اقرار نماید ولکن منکر مهدی شود که از اولاد من است، او به منزله کسی باشد که به جمیع انبیا مقرّ، ومحمّد (صلی الله علیه وآله) منکر گردد. عرض کردم: از اولاد تو مهدی نام کیست؟ فرمود: امام پنجمین، از اولاد امام هفتمین باشد که شخص او از شما غایب شود وذکر نامش بر شما حلال نباشد»(۱۰۲).
ونیز در همان کتاب روایت کرده به سند خود از سید بن محمّد حمیری، در حدیثی طویل که گفت: به صادق (علیه السلام) عرض کردم: از پدرانت به ما بعض اخبار از غیبت مهدی رسیده. مرا خبر ده که این غیبت از برای که خواهد بود؟ فرمود: «از برای امام ششمین از اولاد من که او امام دوازدهم است از ائمه هدی (علیهم السلام) بعد از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) که اول ایشان امیرالمؤمنین (علیه السلام) است وآخر ایشان قائمِ به حقّ که بقیه الله است در روی زمین. او است صاحب الزمان وخلیفه الرحمن. به خدا قسم اگر در غیبت خود ابد الدهر بماند واحدی از قوم او باقی نماند، پس آن حضرت از دنیا نرود تا آن که ظهور نماید وزمین را پر از قسط وعدل گرداند، پس از آن که پر از ظلم وجور شود»(۱۰۳).
ونیز در همان کتاب به سند خود از ابوبصیر روایت کرده که صادق (علیه السلام) فرمود که: «عادت انبیاء که غیبت باشد، در قائم ما طابق النعل بالنعل جاری خواهد شد.
عرض کردم: یابن رسول الله، قائم از شما کیست؟
فرمود: یا ابوبصیر، امام پنجمین است از اولاد پسرم موسی که پسر سیده کنیزها است. غیبتی نماید که مبطلین به سبب آن غیبت شک وریب در وجود او کنند، بعد از آن خدای تعالی او را ظاهر گرداند. پس بسبب وی مشارق ومغارب زمین را فتح کند. آنگاه عیسی بن مریم از آسمان فرود آید ودر پشت سر او نماز کند. پس زمین با نور خدا روشن شود ودر
روی زمین بقعه ای نماند که در آن غیر خدا را عبادت کنند. همه جا دین خدا باشد. هر چند که مشرکین آن را کارِه باشند»(۱۰۴).
دلیل یازدهم
نص موسی بن جعفر (علیهما السلام) است بر امامت آن بزرگوار. صدوق رحمه الله در کتاب علل الشرایع روایت کرده بسند خود از علی بن جعفر (علیهما السلام)، از برادر خود موسی بن جعفر (علیهما السلام) که آن حضرت فرمود: «در وقتی که امام پنجمین از اولاد امام هفتیمن مفقود گردید، در خصوص دین خود به خدا توکل کنید که شما را از دین خود زایل نکنند. بعد از آن فرمود: ای پسر من! صاحب این امر را لابد است از غیبتی، تا آنکه به سبب آن غیبت، کسانی که به وجود آن حضرت اعتقاد کرده اند از اعتقاد خود برگردند.
وغیبت آن حضرت امری وامتحانی است که خدا با آن بندگان خود را امتحان فرماید. هرگاه آباء واجداد شما دینی بهتر از این می دانستند، پیروی آن دین می کردند. عرض کردم: پنجمین از اولاد هفتمین کیست؟ فرمود: ای پسر! عقول شما از ادراک حقیقت این خبر قاصر است وسینه های شما از حمل آن تنگ. لکن اگر زنده بمانید، بزودی او را خواهید یافت»(۱۰۵).
ونیز صدوق در اکمال، این حدیث را به اسناد خود از سعد، وطوسی در کتاب غیبت آن را به اسناد خود از علی بن جعفر روایت کرده، ومحمّد بن ابراهیم در غیبت خود، از کلینی به سند خود، از علی بن جعفر نیز روایت نموده(۱۰۶).
ونیز صدوق در کتاب اکمال، بسند خود از یونس بن عبدالرحمن روایت کرده که عرض کردم به موسی بن جعفر (علیهما السلام) که: یابن رسول الله! آیا تویی قائم بحق؟ فرمود: «من قائم بحق هستم ولکن قائمی که زمین را از دشمنان خدا پاک وعاری کند وآن را پر از عدل کند هم چنان که پر از جور شده باشد، آن امام پنجم است از اولاد من که او را به سبب خوف، غیبتی باشد طولانی، که به سبب آن بعضی از دین خارج شوند وبرخی بر آن ثابت مانند. بعد از آن فرمود: گوارا باد شیعیان را که در زمان غیبت او چنگ به محبت ما زده، ودر دوستی ما ودشمنی دشمنان ما ثابت قدمند. ایشان از ما هستند وما از ایشان. ایشان به امامت ما راضی وما به شیعه بودن ایشان مسرور هستیم. خوبی باد مر ایشان را. به خدا قسم که ایشان روز قیامت در درجه ما هستند»(۱۰۷).
ونیز محمّد بن علی در کتاب کفایه، به سند خود از صالح بن سندی این حدیث را روایت کرده(۱۰۸).
دلیل دوازدهم
نص حضرت رضا (علیه السلام) بر امامت آن بزرگوار است. صدوق رحمه الله در کتاب عیون روایت کرده به اسناد خود از ابن محبوب که: «حضرت رضا (علیه السلام) فرمودند به من لابد است از وجود فتنه شدیدی. یعنی غیبت قائم (علیه السلام) که همه خواص واهل سریره به آن فتنه مبتلا شوند. واین در وقتی باشد که شیعه ما، امام سومین از اولاد مرا که امام حسن عسکری باشد مفقود کنند که همه اهل آسمانها وزمین وهر مرد وزن دلسوخته وحزین بر او بگریند. پس فرمود: پدر ومادرم فدای هم نام وشبیه جدم وشبیه موسی بن عمران باد، که در بر او لباسهای قدس وخلعت های ربّانی هست که از جیوب آنها انوار فضل وهدایت پرتو اندازند. چه بسیار است مؤمنه دلسوخته ومؤمن متأسّف ومتحیر، در فقدان آن آب صافی، یعنی قائم. گویا به ایشان نظر می کنم مأیوس که ایشان را ندا نکرده اند به ندایی که از دور شنیده شود، چنانکه از نزدیک شنیده شود. قائم ما بر مؤمنین رحمت وبر کافران عذاب ونقمت خواهد بود»(۱۰۹).
واین حدیث را در کتاب اکمالِ خود نیز روایت کرده(۱۱۰).
چنانکه آن جناب در هر دو کتاب روایت کرده به اسناد خود از دعبل خزاعی که گفت: انشاء نمودم در محضر حضرت رضا (علیه السلام) قصیده خود را که اولش اینست:

مدارس آیات خلت من تلاوه * * * ومنزل وحی مقفر العرصات

تا آنکه گفته:

خروج امام لا محاله خارج * * * یقوم علی اسم الله والبرکات

یعنی: خانواده اهل بیت رسالت مدارسهای آیاتی است که از تلاوت کردن خالی مانده ومحل نزول وحی است که معطل مانده. خدا نزدیک کند خروج امامی را که لابد خروج خواهد کرد وقیام خواهد نمود بنام خدا، وبرکات وحق وباطل را جدا خواهد کرد وبر خوبی ها وبدی ها جزا خواهد داد. دعبل گوید: چون این دو بیت را خواندم، آن حضرت گریه شدیدی کرد. بعد از آن سر برداشت وفرمود: «یا خزاعی، روح القدس با زبان تو این دو بیت را جاری کرده. آیا می دانی این امام کیست وکی قیام نماید؟ عرض کردم: نمی دانم. همین قدر شنیده ام امامی از شما خروج می کند.
زمین را پر از عدل می کند هم چنان که پر از جور شده باشد. آن حضرت فرمود: یا دعبل، امامی که بعد از من است، پسرم محمّد است وبعد از او، پسرش علی وبعد از او، پسرش حسن وبعد از او، پسرش حجّه قائم است که در زمان غیبتش، انتظار او می کشند ودر ایام ظهورش، اطاعتش می کنند. هر گاه از دنیا غیر از یک روز باقی نمانده، هر آینه خدای تعالی آن روز را طولانی گرداند تا آنکه او ظهور نماید وزمین را پر از عدل گرداند، چنانکه پر از ظلم وجور گردیده وتعیین وقت از برای ظهور او نمی شود. زیرا خبر داد به من پدرم، از پدرش، از پدرانش که از پیغمبر (صلی الله علیه وآله) سؤال شد که: قائم از ذریه تو، کی ظهور خواهد نمود؟ فرمود: مَثَل او مَثَل روز قیامت است؛ «لا یجَلّیها لِوقْتِها إِلّا هُو ثَقُلَتْ فِی السَّمواتِ والْأَرْضِ لا تَأْتیکُمْ إِلّا بَغْتَهً»»(۱۱۱)(۱۱۲).
دلیل سیزدهم
نص حضرت جواد (علیه السلام) است بر امامت او. صدوق رحمه الله به اسناد خود از عبدالعظیم حسنی روایت کرده که: داخل شدم بر آقای خود امام محمّد [بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب (علیهم السلام)] وخواستم که بپرسم که قائم، آیا مهدی است یا غیر او. ناگاه آن حضرت بر من سبقت کرده، فرمود: «یا ابا القاسم، بدرستی که قائم ما همان مهدی است، که واجب است در زمان غیبتش انتظار او را کشیدن ودر وقت ظهورش اطاعت او را کردن. او امام سومین است از اولاد من. قسم به خدایی که محمّد (صلی الله علیه وآله) را به پیغمبری فرستاده وامامت را به ما منحصر فرموده، که اگر از دنیا نماند مگر یک روز، خدا آن را طولانی گرداند تا آنکه آن حضرت خروج کرده، زمین را پر از عدل وداد کند چنان که پر از ظلم وجور گردیده. به درستی که خدای تعالی کار او را در یک شب اصلاح کند، چنانکه کار کلیم خود موسی را در یک شب اصلاح نمود. زیرا که از برای تحصیل آتش به جهت عیال خود رفت وبزودی با نبوت برگردید. پس آن حضرت فرمود که: افضل اعمال شیعیان ما انتظار فرج است»(۱۱۳).
علّامه مجلسی از شیخ محمّد بن علی نقل کرده که او روایت کرده در کتاب کفایه، به اسناد خود از ابی دلف که گفت: شنیدم از امام محمّد تقی (علیه السلام) که فرمود: «امام بعد از من پسرم علی است که امرش، امر من وقولش، قول من وطاعتش طاعت من می باشد وامام بعد از او پسرش حسن است. امرش، امر پدرش قولش، قول پدرش اطاعتش، اطاعت پدرش است. بعد از آن، سکوت فرمود. عرض کردم: یابن رسول الله، بعد از حسن، امام کیست؟ آن حضرت چون این شنید گریه شدیدی نمود. بعد از آن فرمود که: بعد از حسن، پسرش قائم به حق است که انتظار کشیده می شود. عرض کردم: یابن رسول الله! او را به چه جهت قائم گویند؟ فرمود: زیرا که پس از آنکه ذکر او می میرد واکثر قائلین به امامت او مرتد می شوند قیام می نماید. عرض کردم که: چرا او را منتظر نامند؟ فرمود: زیرا که او را غیبتی باشد که ایامش بسیار وزمانش طویل. مخلصین انتظار ظهور او برند واهل شک استهزا نمایند. کسانی که از برای ظهورش تعیین وقت کنند، دروغ گویانند وکسانی که در ظهورش تعجیل نمایند، هلاک شوند وکسانی که در مقام تسلیم ورضا باشند، نجات یابند»(۱۱۴).
دلیل چهاردهم
نص حضرت هادی (علیه السلام) است بر امامت آن بزرگوار. صدوق رحمه الله درکتاب عیون وکتاب اکمال روایت کرده به اسناد خود از ابی هاشم جعفری که گفت: شنیدم از امام علی النقی (علیه السلام) که فرمود: «خلیفه بعد از من پسرم حسن است. چگونه خواهد بود حال شما با خلف بعد از خلف؟! عرض کردم: فدایت شوم؛ از چه جهت؟ فرمود: از آن جهت که شخص او را نبینند وذکر نامش بر شما حلال نباشد. عرض کردم: پس او را به چه نام بخوانیم؟ فرمود: بگویید حجه آل محمّد (صلی الله علیه وآله)»(۱۱۵).
ونیز همان جناب در هیمن کتاب روایت کرده به اسناد خود از علی بن عبدالغفار: چون امام محمّد تقی (علیه السلام) وفات نمود، عریضه ای به امام هادی (علیه السلام) نوشتند ودر امر امامت سؤال کردند. آن حضرت جواب نوشت که: امامت، مادام که زنده ام با من است وچون وفات کنم، خلفی از من از برای شما می آید. لکن چگونه باشد حال شما با خلف بعد از خلف»(۱۱۶).
دلیل پانزدهم
نص حضرت عسکری (علیه السلام) است بر امامت او. صدوق رحمه الله روایت کرده در کتاب اکمال الدین به سند خود از موسی بن جعفر بغدادی که گفت: شنیدم از امام حسن عسکری (علیه السلام) فرمود: «گویا می بینم شما را که اختلاف نمائید بعد از من در خلفِ من. آگاه شوید! بدرستی که کسی که بعد از رسول خدا به همه ائمّه اقرار نماید وپسر مرا منکر شود. مانند کسی باشد که به جمیع انبیا اقرار کند ومحمّد (صلی الله علیه وآله) را منکر شود، ومنکر محمّد (صلی الله علیه وآله) مانند کسی است که همه انبیاء را انکار نماید. زیرا اطاعت اولین ما، مانند اطاعت آخرین ما است ومنکر آخرین ما، مانند منکر اولین ما است. بدرستی که پسر مرا غیبتی باشد که مردم در خصوص او شک کنند، مگر کسی که خدا او را نگه دارد»(۱۱۷).
ونیز در همان کتاب روایت کرده به اسناد خود از محمّد بن عثمان عمری گفت: از پدرم شنیدم که گفت: در خدمت امام حسن عسکری (علیه السلام) بودم. از آن حضرت پرسیدند حدیثی را که از پدرانش روایت شده، که خدا زمین را از حجت خالی نمی گذارد تا روز قیامت. «واَنَّ من مات ولم یعرف إمام زمانه مات میته جاهلیه»؛ یعنی: هر کس بمیرد وامام زمان خود را نشناخته باشد، مانند کسی است که در زمان جاهلیت مرده است.
آن حضرت فرمود: «این حدیث حق است. عرض کردند: یابن رسول الله بعد از تو حجّت وامام کیست؟ فرمود: پسرم محمّد امام وحجّت خداست بعد از من. هر کس بمیرد واو را نشناسد، مانند مردن اهل جاهلیت مرده؛ آگاه شوید! مر آن حجّت را غیبتی باشد که جهّال در آن حیران واهل باطل هالک خواهند گردید. کسانی که تعیین وقت ظهور او نمایند، دروغگو خواهند بود. بعد
از آن خروج می کند. گویا می بینم عَلَمهای سفید در نجف [و] کوفه در بالای سرش حرکت می کنند»(۱۱۸).
نیز در همان کتاب روایت کرده به اسناد خود از احمد بن اسحاق که حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: «حمد خدا را که مرا از دنیا بیرون نبرد تا آنکه عطا کرد به من خَلَفی را که شبیه ترین مردمان است بر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) از جهت خَلق وخُلق. خدای تعالی اورا در ایام غیبتش حفظ کند. بعد از آن ظاهر گرداند وزمین را پر از عدل گرداند، چنانکه پر از ظلم وجور گردیده»(۱۱۹).
ودرروایت ابوهاشم جعفری وارد است که گفت: به امام حسن عسکری (علیه السلام) عرض کردم جلالتِ قدر تو مرا مانع است از آنکه سؤالی دارم عرض کنم. فرمود: «بگو هر چه خواهی. عرض کردم: ای آقای من، آیا تو را فرزندی هست؟ فرمود: «آری. عرض کردم: اگر تو را حادثه رو دهد، پسر تو را در کدام سرزمین بیابیم که از او سؤال کنیم؟ فرمود: در مدینه»(۱۲۰).
ودر روایت احمد بن اسحاق وارد است که از حضرت عسکری (علیه السلام)، از صاحب این امر پرسیدم. آن حضرت با دست خود اشاره به شخصی کرد، یعنی «او زنده وتندرست است»(۱۲۱).
وبه روایت علان رازی از بعض اصحاب، چون جاریه حضرت عسکری (علیه السلام) حامله شد، آن حضرت به او فرمود: «حمل تو پسر است ونامش (م ح م د)، اوست قائم بعد از من»(۱۲۲).
ونیز صدوق در اکمال روایت کرده به اسناد خود از ابی حاتم که حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: «در سال دویست وشصت هجری شیعه من اختلاف کنند»(۱۲۳).
وبه روایت خرایج عیسی بن صبیح، گفت: در زندان با حضرت عسکری (علیه السلام) بودم. تا آنکه گوید از آن حضرت پرسیدم که: تو را پسری هست؟ فرمود: «آری، بخدا در این زودی از برای من پسری متولّد شود که زمین را پر از عدل گرداند»(۱۲۴).
دلیل شانزدهم
آنکه آن بزرگوار دعوای امامت نمود وخرق عادات فرمود، ودر فنّ کلام مبرهن است که خرق عادت با اقتران به تحدّی، یعنی دعوای نبوت یا امامت، معجزه ومصدق مدعی است؛ امّا دعوای امامت وخرق عادت، پس به اِخبار جماعتِ بسیار، زایدِ از هزار - که از ابتدای زمان ولادت تا انقراض زمان غیبت صغری، که تقریباً هفتاد سال بوده واز ابتدای زمان غیبت کبری - تا کنون شرفیاب حضور آن جناب شده وبه فیض مخاطبت او کامیاب گردیده ومعجزات وخوارق عادت مشاهده کرده ونقل نموده اند. چنان که بعد از این مذکور آید، ان شاء الله.

بخش سوم: در غایب ومستور بودن آن حضرت (علیه السلام) از انظار وابصار

مقدمه: فصل سوم در غایب ومستور بودن آن حضرت (علیه السلام) از انظار وابصار
در اثبات اینکه آن بزرگوار در این اعصار، غایب ومستور از انظار وابصار است ودلیل بر این مطلب نیز اموری است
دلیل اول
بعد از آنکه ثابت گردید به ادلّه سابقه، آنکه هیچ عصری خالی از رئیس معصوم که مراد از او در این اعصار امام است نه رسول، نمی شود ووجود همچو رئیس در حکمت واجب است، ونیز ثابت شد که آن امام ورئیس، حجه بن الحسن (علیه السلام) است.
پس بعد از این دو مقدمه، چون او را حاضر نبینیم باید او را موجود وغایب دانیم ودانستن حکمت وفایده غیبت یا مانعِ حضور، واجب نیست؛ زیرا که بعد از ثبوت آن دو مقدمه وعدم حضور، دانسته می شود بر وجه اجمال که غیبت، بدون سبب وجهت نمی شود وهمین قدر در معرفت کفایت کند.
وبه این کلام اشاره است کلام شیخ طایفه که در باب اثبات غیبت می گوید: «چون وجوب وجود امام در هر حال، ثابت گردید وشرط رئیس هم - که عصمت باشد - باید قطعی باشد؛ پس این رئیس یا ظاهر است ومعلوم، ویا غائب است ومستور، وچون دانستیم کسی که ظاهر است ودیگران قایل به امامت اویند، در عصمت او قطع نیست، بلکه غالب احوالش منافی عصمت است، آن وقت می دانیم کسی که قطع به عصمت او هست، غایب ومستور است. پس صحت امامت وغیبتِ پسر امام حسن عسکری (علیه السلام)، به ما ثابت وقطعی می شود ومحتاج به اثبات ولادت وغیبت او دیگر نمی شویم. به علاوه آنکه در فصل آینده ذکر خواهد شد در دفع شبهه منکرین که یک سبب در غیبت، خوف آن حضرت باشد از سلاطین جور. چنانکه تفصیل آن دانسته خواهد شد که اطراف خانه او را محاصره کردند وبه درون خانه ریختند که آن جناب را بگیرند. به حکم ضرورت فرار نمود ومعلوم است آنقدر که بر خدا واجب است نصب رسول وامام، تا آنکه عذر تمام شود وامّا الزام مکلّفین به اطاعت وترک مخالفت ایشان، بر خدا نیست والّا اختیار نماند وامتحان واختبار نشود.
دلیل دوم
آیات واخبار بسیار که دلالت دارند بر اینکه، هر چیز که در امت های سابقه واقع گردیده، باید در این امت جاری وواقع گردد؛ «حذو النعل بالنعل والقذه بالقذه» وشک وشبهه نیست در وقوع غیبت، در امت های سابقه از برای انبیا واوصیا وغیر ایشان. پس در این امت هم باید مانند آن وقوع یابد، از برای نبی ووصی، وغیبت از برای پیغمبر ما (صلی الله علیه وآله) در غار واقع گردید؛ امّا از برای امامان ما غیبتی وقوع نیافته. پس غیبت وصی در این امت، غیبت آن حضرت باشد وهو المطلوب.
امّا آیاتی که بر این مطلب به تفسیر مفسّرین ومعصومین [دلیل آورده می شود]، مثل آیه شریفه «لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ»(۱۲۵) که جمعی از مفسّرین تفسیر به این کرده اند: باید وارد شود بر شما هر چه بر سابقین وارد شده از سنن واحوال، وآیه «وکَمْ أَرْسَلْنا مِنْ نَبِی فِی الْأَولینَ وما یأْتیهِمْ مِنْ نَبِی إِلّا کانُوا بِهِ یسْتَهْزِؤُنَ * فَاَهْلَکْنا اَشَدَّ مِنْهُم بَطْشاً ومَضی مَثَلُ الْأولینَ»(۱۲۶) وآیه دیگر
«وقَدْ خَلَتْ سَنَّهُ الْأَولینَ» ومثل آیه «سَنَّه مَنْ أَرْسَلْنا قَبْلَکَ مِنْ رُسُلُنا ولا تَجِدُ لِسُنَّتِنا تَحویلاً»(۱۲۷) وآیه «سُنَّهَ الله الَّتی قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ ولَنْ تَجِدَ لِسُنَّهِ الله تَبْدیلاً»(۱۲۸) وآیه «سُنَّهُ الله فِی الَّذینَ خَلَوا مِنْ قَبْلُ وکانَ أَمْرُ الله قَدَراً مَقْدُوراً» وآیه «وخُضْتُمْ کَالَّذی خاضُوا»(۱۲۹) وغیر اینها از آیاتی که ظاهر [است بر دلالت کردن، یا اینکه تفسیر به این شده.
وامّا اخبار، پس از طریق خاصه وعامه بسیار است.
علّامه مجلسی در کتاب بحار می گوید: ثابت شده به اخبار متظافره، اینکه هر چیز در امم سابقه واقع شده، نظیر آن در این امّت واقع می شود(۱۳۰).
وصدوق در این باب کتابی تصنیف کرده وآن را کتاب «حذو النعل بالنعل» نامیده است. وشیخ حر عاملی در کتاب «ایقاظ من الهجعه» گفته: احادیث در این باب از طرق عامّه وخاصّه بسیار است وعلمای ما در این باب کتاب ها نوشته اند(۱۳۱).
وبالجمله صدوق در اکمال روایت کرده به اسناد خود از [امام صادق (علیه السلام)، از پدران خود، از رسول الله (صلی الله علیه وآله) که فرمود: «هر چیز در امم سالفه بوده، مثل آن در این امت خواهد بود؛ حذو النعل بالنعل والقذه بالقذه»(۱۳۲).
علی بن ابراهیم در تفسیر خود روایت کرده از رسول الله، در تفسیر آیه «لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ»(۱۳۳). فرمود: «باید جاری شود بر شما، آن چیز که بر پیشینیان شما جاری گشته. «حذو النعل بالنعل والقذه بالقذه». تخلف نخواهید کرد از طریق ایشان، شبر به شبر وذراع به ذراع وباع به باع، حتی آنکه اگر یک نفر از ایشان به سوراخ سوسماری رفته باشد، شما هم باید بروید»(۱۳۴).
وبه روایت دیگر فرمود: «حتی آنکه اگر ماری از بنی اسرائیل داخل سوراخی شده باشد، هر آینه داخل شود در این امّت ماری، مثل آن مار»(۱۳۵).
وبه روایت کفایه الاثر به اسناد خود از ابن عبّاس: مرد یهودی "نعثل" نام، بر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وارد شد واز او مسائلی پرسید وجواب شنید، تا آنکه پیغمبر (صلی الله علیه وآله) به او فرمود: «یا ابا عماره، اسباط را می شناسی؟ عرض کرد: آری، دوازده [نفر] بودند. فرمود: در ایشان بود "لاوی بن حیا". گفت: می شناسم یا رسول الله. او کسی بود که از بنی اسرائیل غایب شد؛ پس عود کرد وظاهر نمود شریعت خود را بعد از اندراس، و"فریطیا ملک" او را کشت. [پیامبر] فرمود: در امت من خواهد شد هر چه در بنی اسرائیل بوده؛ «حذو النعل بالنعل والقذه بالقذه». بعد از آن غیبت قائم را ذکر فرمود»(۱۳۶).
وبه روایت سید مرتضی به اسناد خود از پیامبر (صلی الله علیه وآله)، آن حضرت فرمود: «جاری نشده در بنی اسرائیل چیزی، مگر آنکه در امّت من جاری شود؛ حتّی خسف ومسخ وقذف»(۱۳۷).
وبالجمله اخبار در این باب از طریق خاصه بسیار است وکذلک از طریق عامّه. پس روایت کرده در صحیح بخاری به اسناد خود از ابی سعید که رسول الله (صلی الله علیه وآله) فرمود: «هر آینه جاری شود در شما سنّت پیشینیان، شبر به شبر وذراع به ذراع؛ حتی آنکه اگر داخل سوراخ، سوسماری شده باشد، شما هم موافقت نمایید»(۱۳۸). وقریب به این مضمون اخبار از صحاح معتبر بسیار است.
اما غیبت انبیا؛ پس ادریس از شیعیان خود غایب شد تا آنکه قوت از ایشان منقطع گردید ونیکان ایشان را کشتند وبازماندگان را ترسانیدند، تا آنکه ظاهر شد وایشان را وعده فرج داد به ولادت یک نفر از فرزندان خود که نوح بود. پس از آن بر آسمان بالا رفت وشیعیان او منتظر فرج ماندند به ولادت ونبوت نوح. تا آنکه بعد از قرون بسیار وشداید بی حد وشمار که از اشرار قوم به ایشان رسید نوح بوجود آمده، قوم را دعوت نمود.
ونیز صالح از قوم خود مستور شد در زمان کهولت، تا آنکه طول زمان به حدی رسید که بعد از ظهور او را نشناختند مگر به براهین نبوت. ونیز ابراهیم (علیه السلام) مستور ماند در غار از خوف نمرودیان اشرار، تا آنکه مأمور به ظهور شد وکرد آنچه کرد.
ویوسف مدّت بیست سال یا زیاد - به اختلاف اخبار - از برادران وپدر غایب شد در شهر مصر، ومیان او وایشان نُه روز بیشتر مسافت نبود، تا آنکه مأذون در ظهور شد.
وامّا موسی بن عمران (علیه السلام)، پس از حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) روایت شده که: «چون یوسف را وفات در رسید، اهل بیت وشیعیان خود را جمع نمود وپس از حمد وثنای خداوند، ایشان را خبر داد از شداید آینده که مردان در آن کشته شوند وزنانِ حامله، شکم دریده گردند واطفال مذبوح شوند تا آن زمان که حق از اولاد "لاوی بن یعقوب" ظهور کند وآن مردی باشد گندمگون وبلندبالا - وسایر اوصاف موسی را ذکر نمود - وپس از وفات او واقع گردید بر بنی اسرائیل در مدّت چهارصد سال، آنچه واقع گردید، وخود را به وعده فرج تسلّی می دادند تا آنکه بر ولادت او مطّلع شدند واز ملاحظه آثار، ظهور او را نزدیک دانستند. بلیه ایشان شدت یافت. بر پیرامون عالمی از علمای خود که از احادیث او مسرور می شدند جمع آمده، گفتند: ما به احادیث تو مسرور می شدیم، دیگربار می خواهیم که ما را از زمان فرج خبر دهی. آن عالم ایشان را با خود به صحرا برد وذکر موسی وصفات وعلامات ظهور او را با ایشان می نمود.
ناگاه موسی از خانه فرعون به عزم تفرّج بیرون آمده. تازه جوان سوار بر استری شده وطیلسان خز پوشیده، بسوی ایشان توجّه نمود. چون چشم آن عالم بر او افتاد، او را به علامات واوصاف شناخت وبر قدم او بوسه داد. گفت: حمد خداوند را که نمردم تا تو را دیدم ودیگران را از این واقعه مطّلع کرده. همگی بر قدم های او افتاده، مسرور شدند. موسی (علیه السلام) فرمود: امیدوارم خداوند فرج شما را نزدیک فرماید. پس از آن از نظر ایشان غایب شده، بسوی مداین شعیب رفت واین غیبت دوم از غیبت اولی اَشدّ گردید وزمان این غیبت زیاده از پنجاه سال طول کشید وبلای قوم شدّت یافت. آن عالم هم خود را از ایشان پنهان نمود تا آنکه آن عالم را یافتند ونزد او فرستادند که ما طاقت مفارقت تو را نداریم، روی خود را از ما پنهان مدار. آن عالم بر ایشان ظاهر شده، ایشان را به صحرا برد وبشارت داد که خداوند به من وحی فرستاد که فرج نزدیک شده وزیاده بر چهل سال طول ندارد. چون این شنیدند، مسرور شدند وحمد خداوند بجا آوردند. پس خدا به آن عالم وحی فرستاد که به برکت حمد ورضای ایشان، مدّت فرج را سی سال گردانیدم. دیگر بار مسرور شده، شکر کردگار بجا آوردند. پس دیگر وحی آمد که بیست سال شد. فرح بر فرح وشکر بر شکرِ ایشان افزود. پس وحی آمد که ده سال شد. گفتند: بدی ها را صرف نکند غیر از خدا. پس وحی شد که اینک فرج رسید.
ناگاه موسی بر درازگوشی سوار، بر ایشان ظاهر گردیده سلام کرد. آن عالم پرسید: چه نام داری؟ فرمود: موسی!
پرسید: پسر کیستی؟ گفت: عمران بن تاهب بن لاوی بن یعقوب.
گفت: به چه کاری مأموری؟ فرمود: به رسالت از جانب خدا.
عالم برخواست، دست او را بوسید. پس موسی پیاده شد ومیان ایشان نشسته وایشان را به آنچه مأمور بود، امر فرمود. بعد از آن متفرّق گردیدند واز آن زمان تا فرج اصلی ایشان که غرق فرعون بود چهل سال طول کشید»(۱۳۹).
لهذا صادق (علیه السلام) فرمود که: «در قائم ما شباهتی از موسی می باشد وآن خفاء ولادت وغیبت از قوم خود است»(۱۴۰).
وباقر (علیه السلام) فرمود که: «صاحب این امر را چهار سنّت، از چهار پیغمبر می باشد. از موسی، فرارِ از خوفِ أعدا، واز یوسف سِجن وزندان، واز عیسی آنکه گویند مرده است واو زنده باشد، واز محمّد شمشیر»(۱۴۱) بالجمله این غیبت پیغمبران.
امّا غیبت اوصیا وامامان؛ پس در اخبار طاهرین وارد است که موسی (علیه السلام) را تا زمان عیسی (علیه السلام)، دوازده نفر وصی بوده. اول ایشان یوشع بن نون بود که بعد از موسی (علیه السلام) قیام به وصایت او نمود. لکن بعد از آنکه سه نفر از ظالمان قوم، حق او را غصب نمودند وپس از آنکه به گذشتن آن سه مردود امر خلافت مستقل گردید، منافقین قوم، «صفورا» دختر شعیب، زوجه موسی را فریفته، بر او با صد نفر خروج کردند. فی مابین ایشان مقاتله واقع گردیده، جماعت بسیار از طرفین کشته شد. بالاخره مغلوب گردیده فرار کردند وصفورا دستگیر واسیر شد. «یوشع بن نون» به او فرمود که: در دنیا از تو گذشتم تا آنکه در آخرت موسی را ملاقات کنم وآنچه از خود ویارانت اذیت دیده ام به او شکایت کنم. پس صفورا پشیمان شد وگفت: به خدا قسم اگر داخل بهشت شوم وموسی را ملاقات کنم - که پرده او را دریده وبر وصی او خروج کرده - چه کنم وچه جواب گویم؟ واین واقعه بعینها در این امّت وقوع یافت، مگر آنکه صفورا نادم وحمیراء به هیچ وجه پشیمان نگردید.
وبالجمله سایر اوصیای موسی واحد! بعد واحدٍ، در کنج انزوا خزیدند واز عامه رو پوشیدند. لکن خواص قوم به خدمت ایشان می رسیدند واز احکام دین خود از ایشان می پرسیدند؛ تا آنکه نوبت به وصی دوازدهم رسید. از نظر قوم غایب گردید واین انزوا واستتار تا مدّت چهارصد سال طول کشید تا آنکه وصی دوازدهم ظهور کرده، بنی اسرائیل را به امر داود (علیه السلام) بشارت داد وگفت: از شداید واذیت های جالوت به ظهور داود استخلاص وفرج خواهد رُخ نمود، وملک وسلطنت را، او از جالوت ولشکر او انتزاع خواهد نمود.
پس قوم در انتظار داود (علیه السلام) ماندند تا آنکه داود ظهور فرمود واو را چهار برادر وپدر پیری بود واو کوچکترین برادران بود وحامل ذکر بود. برادران برای مقاتله جالوت، با طالوت بیرون رفتند وداود (علیه السلام) را از برای چرانیدن گوسفندان - نظر به کوچکی وحقارت او - گذاشتند، تا آنکه محاربه با جالوت اشتداد یافت. پدر داود، داود را برای بردن طعام به نزد برادران مأمور نمود. چون داود (علیه السلام) طعام را برداشته بیرون آورد، بر پاره سنگی گذاشت. از آن صدائی برآمد که: ای داود، مرا با خود بردار که خداوند مرا از برای کشتن جالوت خلق فرمود. چون داود این بشنید، او را برداشته در میان کیسه ای که در آن سنگ از برای انداختن به گوسفندان می گذاشت گذاشت، وروانه گردید تا آن که داخل لشکرگاه قوم شد. دید از لشکر جالوت اذیت بی اندازه به ایشان رسیده وطالوت که سرکرده ایشان بود در دفع جالوت متحیر مانده بود. با قوم خود گفت که: جالوت چندان اندیشه ندارد؛ اگر او را به من بنمایید خواهم کُشت.
قوم چون این سخن شنیدند، او را بر طالوت داخل کردند. طالوت از قوت او سؤال کرد. گفت: چون شیر از گوسفندان من ربایید، شیر را گرفته گوسفند را از دهن او بیرون آوردم. چون خدا به طالوت وحی فرستاده بود [که قاتل جالوت کسی باشد که سلاح تو به قامت او راست آید. درع خود را بر قامت داود پوشانید، به اندازه دید. داود را نزد خود نگه داشت. چون صبح درآمد، داود با لشکر قوم خود در مقابل لشکر جالوت برآمد وگفت: جالوت را به من بنمایید. چون او را دید، سنگی را که برداشته بود، در فلاخن گذاشته بینداخت. در میان دو چشم جالوت وارد آمده او را بکشت ولشکر او رو به هزیمت گذاشتند ولشکر طالوت آواز برآوردند که: داود جالوت را بکشت.
پس بنی اسرائیل بر سر داود جمع آمدند واو را به مهتری اختیار کردند. خداوند هم او را آواز نیکو عطا فرمود وزبور فرستاد وپیغمبری داد وآهن را از برای او نرم نمود وکوهها را با او به تسبیح بداشت وامر قائم هم، چنین باشد. زیرا او را شمشیری باشد در غلاف. چون وقت ظهور رسد، شمشیر از غلاف بیرون آید وگوید: یا ولی الله! وقت خروج رسیده. دیگر درنگ در دفع دشمنان خدا روا نباشد. پس آن حضرت خروج نماید.
وبالجمله چون وقت داود بر سر آمد، خواست به امر خدا سلیمان را وصی خود کند. بنی اسرائیل بر او انکار نمودند وگفتند که او اصغر اولاد است ومناسب آن است که اکبر اولاد را بر قوم خود والی گردانی. داود (علیه السلام) اسباط را امر به احضار نمود وگفت: هر یک نام خود را بر عصای خود نویسد وجمله آنها، آن عصاها را در اتاق گذارند وجمعی را برای حراست در باب اتاق گمارند تا چون صبح شود در را گشوده عصاها را بیرون آرند، هر یک که سبز شده وبار آورده صاحب آن بر قوم والی باشد واز جانب او وصی. قوم حسب الامر معمول داشتند.
چون صبح شد، دیدند عصای سلیمان بار آورده. داود او را خلیفه خود گردانیده، وفات نمود. پس سلیمان مهتر قوم شده، خداوند او را به کرامت پیغمبری وانگشتر سلطنت وسروری سرافراز فرمود، تا آنکه دیو، انگشتری را از او در ربود. سلیمان از میان قوم الی ماشاء الله غیبت نمود واز میان ایشان هجرت فرمود ودر بلاد هجرت دختری به عقد خود درآورد ومؤنه او را پدر دختر کفایت می نمود تا آنکه روزی دختر اظهار کرد که در تو نقصی نیست مگر آنکه در کفالت پدرم هستی. خوش دارم که کسبی اختیار فرمایی. سلیمان گفت که: کسبی نمی دانم. دختر گفت: خداوند کارساز است.
سلیمان به بازار رفته بهره ای نیاورد. دختر گفت: غم مخور. امروز نشد فردا می شود. روز دوم بیرون رفت. باز دست خالی برگردید. دختر گفت: غم مخور؛ خداوند کریم است. فردا انشاء الله می شود. روز سوم بیرون رفته بر ساحل دریا گذشت، مردی را دید که صید ماهی می نماید. به نزد او رفته گفت: تو را در این امر یاری می کنم به من چیزی بده. گفت: چنان کنم. او را یاری کرده پس از فراغت دو دانه ماهی به عوض اجرت به سلیمان داد. سلیمان شادان شده؛ پس از برای اصلاح، شکم ماهیان بشکافت انگشتری خود را در جوف یکی از آنها یافت. حمد خداوند بجا آورده، روانه خانه گردیده.
دختر از مشاهده حال مسرور شده، عرض کرد: خوش دارم که پدر ومادرم را هم دعوت نمایی که با ما از این ماهیان بخورند وبدانند که خود کسب فرموده ای. سلیمان ایشان را هم دعوت نمود، با همدیگر تناول کردند. پس از آن سلیمان فرمود: گویا مرا نشناسید. گفتند: نه، ولکن مانند تو مردی ندیده ایم. پس انگشتری را بیرون آورده در انگشت خود کرده. دیدند که وحش وطیر وغیر آنها اطراف او را احاطه کردند. دانستند سلیمان بن داود است. سر تعظیم پیش آوردند. پس دختر ومادر وپدر او را برداشته با خود به مملکت اصطخر که مملکت او بود مراجعت نمود وبر قوم خود ظاهر گردید واز قدوم او فرح در رسید، تا آن که سلیمان را وقت وفات شد. آصف بن برخیا را وصی خود نمود ورحلت فرمود.
قوم او از وجود آصف در فرح بودند تا آنکه آصف از میان ایشان غیبت نمود مدتی بعید. قوم از غیبت او در شدّت بودند تا آنکه ظهور فرمود وزمانی در میان ایشان بود. پس او را اجل در رسید ودیگر باره از قوم خود غایب گردید ودر این غیبت بلا بر بنی اسرائیل شدّت یافت و«بخت نصر» بر ایشان مسلّط گردید وهر کس از ایشان را که یافت بکشت وگریخته را طلب کرد وعیال واطفال ایشان اسیر نمود ودر جمله اسیران چهار طفل که از اولاد یهودا بودند از برای خود اختیار نمود که از آنها بود «دانیال»، واز اولاد هارون «عزیز» را برگزید ودانیال که حجّت پروردگار بود، نود سال در دست او اسیر بود وبنی اسرائیل در شدّت، وانتظار فرج را خروج دانیال می دانستند.
چون بخت نصر بر آن مطلع شد وفضایل او را دید، او را در چاهی عمیق انداخت وشیری را در نزد او جا داد تا آنکه او را طعمه خود نماید. چون دانست که شیر بر او ضرری نرسانید، امر کرد که قوت او را قطع نمایند تا از گرسنگی تلف شود. خداوند مردی از بنی اسرائیلیان را مأمور نمود که قوت او را برساند. پس دانیال روزها را در آن چاه به روزه وشبها را به عبادت اشتغال داشت وبلای اسرائیلیان به حدی شدید گردید که بسیاری از دین مرتد شدند یا آنکه شاک گردیدند تا آنکه زمان فرج در رسید وبخت نصر در خواب دید که ملائکه فوج فوج از آسمان نزول می نمایند وبر سر چاه دانیال رفته، بر او سلام می کنند واو را مژده فَرَج می دهند.
از خواب بیدار گردید وبر عمل خود با دانیال نادم گردید. او را از چاه بیرون آورده عذر بخواست ووزارت خود را به او واگذار نمود واو را قاضی کرد. اسرائیلیان از اطراف واکناف بر سر او جمع شدند. پس از زمانی قلیل وفات او در رسید. عزیز را بر ایشان مهتر فرمود واز میان قوم ارتحال نمود. پس به عزیز رجوع نمودند تا آنکه بعد از زمانی عزیز هم غیبت نمود، تا مدّت صد سال از ایشان مستور بود تا آنکه ظهور نمود وبعد از زمانی وفات نمود وپس از او حجت های خدا غایب وبلای قوم شدید بود، تا آنکه یحیی بن زکریا متولد گردید ونُه سال از عمر شریفش گذشته. اسرائیلیان را احضار نموده خطبه ای خواند ودر آن خطبه ایشان را اخبار نمود که آن فِتن ومِحن که وقوع یافته از گناهان اشرار ایشان بوده وبشارت داد قوم را به ظهور فرج به ولادت عیسی، تا آنکه پس از بیست سال وکَسری انتظار فرج به ولادت مسیح کشیدند تا آنکه مخفی متولد گردید آن حضرت، چنان که خدا فرمود: «فَحمَلَتْه فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَکاناً قَصِیاً»(۱۴۲) پس زکریا وزوجه او - که خاله مریم بود - به طلب مریم برآمدند واو را دیدند که عیسی (علیه السلام) را در بغل گرفته، می گوید: «یا لَیتَنی مِتُّ قَبْلَ هذا وکُنْتُ نَسْیاً مَنْسِیاً»(۱۴۳) وعیسی (علیه السلام) به سخن آمده عذر پاکی او بخواست.
پس مسیح بر اسرائیلیان ظاهر گردید تا آنکه دیگر باره بر قوم، با وجود مسیح، طاغیان ویاغیان هجوم آور شدند ومسیح غایب گردید ووصی او «شمعون بن حمون» با جماعتی فرار کرده، در بعض جزایر دریا غایب شدند وخدا از برای ایشان در آن جزیره آب های خوشگوار جاری فرمود ودرختان میوه دار رویانید ومواشی خلق فرمود ونوعی از ماهی را که نه گوشت داشت نه استخوان وبه غیر از پوست وخون در آنها چیزی نبود، از دریا بیرون آورده وزنبورِ عسل را امر فرموده که در پشت آن ماهیان سوار شده، در آن جزیره روند وبه این سبب عسل هم در آن جزیره بسیار شد، وشمعون با اصحاب خود در آن جزیره غایب بودند واخبار واحکام مسیح به ایشان می رسید. چنان که بعد از این خواهد آمد انشاء الله که در جزایر مختصه به اولاد صاحب الزمان که از انظار دشمنان ایشان مستور است، مانند گلستان ارم انواع نعمت ها موجود وفراوان است وایشان مانند حضرت شمعون با اصحاب خود در آن جزیره غایب ومستور واخبار واحکام قائم به ایشان می رسد عند الحاجه.
وبالجمله حضرت مسیح با غیبت ایشان، غیبتها نمود تا آنکه به عالم بالا عروج فرمود بعد از آنکه شعمون را وصی خود نمود، واو هم بعد از عروج مسیح چندی در میان قوم بود تا آنکه وفات نمود. اوصیای بعد از او واحداً بعد واحدٍ، در نقاب حجاب وغیاب ماندند تا آن که سر به تیره تراب فرو بردند. لهذا بلای قوم عظیم شد ودین مندرس گردید وفرایض وسنن از میان رفت ومذاهب مختلف گردید وقوم هفتاد ودو فرقه شدند.
حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: «در میان عیسی (علیه السلام) ومحمد (صلی الله علیه وآله) پانصد سال فاصله بود ودر دویست وپنجاه سال آن، نَه پیغمبری بود ونَه وصی ظاهری»(۱۴۴).
ونیز پیغمبر خاتم (صلی الله علیه وآله) - به اتفاق عامه وخاص - در غار، غیبت فرمود وبه اتفاق فریقین، این غیبت از خوف مشرکین بود که اتفاق بر قتل او کردند واگر غایب نشده بود او را می کشتند.
پس، بعد از آنکه این نوع غیبت در امم سابقه، در حقّ نبی ووصی واقع گشته وبه دلالت اخبار معتبره نزد عامه وخاصه که به اسنادهای خود نقل کرده اند، باید همه وقایع سابقین در این اُمّت واقع شود ووقوع غیبت در حقّ نبی این امّت ثابت است، در حقّ اوصیا چون واقع نگردیده، باید از برای این وصی آخر وقوع یابد. وهذا هو المطلوب.
بلکه اعتراف به وقوع این غیبت از کلام بعض اساطین مخالفین نیز ظاهر می شود! مانند کلام «محیی الدین ابن عربی» که از کتاب «فتوحات مکیه» او نقل شده وترجمه آن این است که: «خداوند را خلیفه ای باشد که خروج خواهد نمود وآن خلیفه از عترت رسول الله (صلی الله علیه وآله) واز نسل فاطمه (علیها السلام) باشد ونام او موافق نام پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وجدِّ او حسین بن علی (علیهما السلام) باشد. با آن خلیفه در میان رکن ومقام بیعت واقع گردد وآن خلیفه شبیه پیغمبر باشد در خَلق، وکمتر از او باشد در خُلق. اَسْعَد مردم به او، اهل کوفه باشند. بعد از خروج پنج سال یا هفت سال یا نُه سال زندگانی کند. جزیه از اهل ذمّه بردارد. مردم را به شمشیر به سوی خدا خواند. مذاهب مختلفه را از روی زمین بردارد وغیر از دین خالصِ از عیب، دینی باقی نگذارد. بیشترین دشمنان او مقلدین علمای اهل اجتهاد باشد؛ زیرا که حکم او را برخلاف اجتهاد خود بینند وایشان داخل در بیعت آن خلیفه از روی کراهت وخوف شمشیر شوند. عوام مسلمانان از خواص ایشان به وجود او مسرور وشادان شوند. با او بیعت
کنند کسانی که عارف به حقایق باشند از روی کشف وشهود، او را مردانی باشند که اقامه دعوت او نمایند ویاری او کنند واگر شمشیر به دست آن خلیفه نمی بود فقها فتوی به قتل او می دادند، ولکن خداوند او را با شمشیر وکرم ظاهر نماید تا آنکه مردم به طمع در کرم او وخوف از شمشیر او اطاعت او نمایند، ودر قبول احکام بدون آنکه در دل ایمان داشته باشند، بلکه در باطن ایشان خلاف آن باشد، واعتقاد آن داشته باشد که هر که حکم بر خلاف ائمه ایشان نماید، بر ضلالت باشد. زیرا اعتقاد ایشان این باشد که اهل اجتهاد در زمان اجتهاد منقطع شده ودر عالم مجتهدی نیست وخدا بعد از ائمه ایشان، کسی را که درجه اجتهاد داشته باشد خلق نمی نماید وکسی که مدعی معرفت احکام بشود از جانب خدا به غیر اجتهاد، دیوانه وفاسد الخیال می باشد»(۱۴۵).
تمام شد کلام ابن عربی وجمیع آن موافق انصاف واعتقاد شیعه، در بطلان رأی واجتهاد است، چنان که بر عالم خبیر مستور نیست، وآن که گفته «خداوند را خلیفه باشد که خروج خواهد نمود»، ظاهر در این است که این خلیفه در عصر این قائل واین قول موجود بوده، اگر چه خروج او بعد واقع شود، واین اعتراف به غیبت آن بزرگوار است. ونیز سایر آنچه از اوصاف وآثار ذکر کرده، موافق اخبار اهل بیت است، چنان که خواهد آمد. حتی آنکه گفته: «بیشتر دشمنان او مقلدین علمای اهل اجتهاد باشند» وآنکه «اگر شمشیر به دست او نبود، فقها فتوای به قتل او می دادند». زیرا که مراد از فقها ومجتهدین به قرینه تعلیلاتی که ذکر کرده، علمای اهل سنّت وخلافند واعدای عدو آن حضرت ایشان باشند، واگر صاحب این کلام از کلمات دیگر که صریح در تصوف وتسنن او می باشند نمی بود، این کلام در حکم به تشیع وحسن عقیده او کافی بود. لکن ظاهر است که روح القدس، این کلام حق را به لسان باطل جاری فرموده تا آنکه بر اهل باطل حجّت باشد.
مانند کلام سطیح کاهن، چنانکه از بُرسی نقل شده در کتاب مشارق نقل کرده از کعب بن حارث که گفته: ذایزن ملک از برای امری که در آن شک کرده بود، سطیح کاهن را احضار نمود وچون به در خانه او رسید، از برای امتحانِ پایه علم او، دیناری را در زیر پای خود پنهان نمود وپس از دخولِ سطیح از او پرسید که: چه چیز از برای تو پنهان کرده ام؟
سطیح گفت: بحق بیت الله وحرم وحجر الاسود وشب ظلمانی وروز نورانی وبهر گویا ولال، قسم می خورم که در میان نعل وقدم خود دیناری پنهان کرده ای. ملک گفت که: علم تو از کجاست؟ گفت: از یک نفر جنی که با من برادر شده. هر جا که روم با من همراه باشد.
ملک گفت: مرا خبر ده از بعض اموری که بعد از این واقع شود.
سطیح گفت: چون اخبار نایاب شوند واشرار بسیار گردند وتقدیرات الهی را انکار نمودند واموال را با بارها حمل ونقل کردند ومردم نسبت به بدکاران کوچکی کردند وارحام را قطع نمودند وطعام حرام را که مردم آن را شیرین می شمارند، در اطراف اسلام آشکار کردند، وسخنان مردم اختلاف به هم رسانید، وعهد وپیمان را شکستند، واحترام کم گردید وستاره دنباله دار که عرب را مضطرب گرداند طلوع نمود، وباران منقطع گردید، وآبها خشک شد ونرخ ها در اطراف عالم بالا گرفت، واهل بربر با عَلَم های زرد در پشت اسب ها رو آورده، وارد مصر شدند، ومردی از اولاد «صخر» خروج کرد ورایات سیاه را به سرخ بدل نمود ومحرمات را حلال نمود وزنان را از پستان ها در آویخت وکوفه را غارت نمود وزنان سفید ساق وبرهنه - که سواران مردفه بر ایشان احاطه کرده وشوهران ایشان را کشته اند - در راهها بسیار گردید وعجز ودرماندگی ایشان بسیار شد وفروج ایشان را حلال نمودند، در آن وقت «مهدی» نام، پسر محمّد (صلی الله علیه وآله) ظهور کند واین در وقتی باشد که کشته شود مظلومی در مدینه، وپسر عمش در حرم، وامر مخفی ظاهر گردد با غلامانش موافق شود، در آن حال آن مرد نامبارک با جمعیت خود که مظلومند رو آورد، واهل روم به یکدیگر حمایت نمایند وبزرگ ایشان کشته شود. در آن حال کسوف آفتاب واقع شود، در وقتی که لشکرها می آیند وصفها بسته شود. بعد از آن پادشاهی از صفهای یمن که نامش حسن باشد یا حسین خروج کند، فتنه ها را زایل گرداند.
پس ظاهر گردد «مبارکِ زکی» و«هادی مهدی» و«سیدِ علوی» واز فضل خدا مردم را فرح دهد وبه نور او ظلمت ها مرتفع گردد وحق بعد از پنهانی آشکار شود واموال را بالسّویه به مردم قسمت نماید وشمشیرها در غلاف رود وخونریزی موقوف گردد ومردم با خوشحالی زندگی کنند وبا آبِ صافی که چشمه روزگار آن را از خس وخاشاک پاک کرده، غسل نمایند وبر اهل دهات حقّ واقع گردد ودر میان مردم ضیافت بسیار شود وبا عدالت خود، ضلالت را بردارد. گویا که گمراهی غباری باشد که زایل گردد. آنگاه زمین را پر از عدل وقسط گرداند وایام را با خیر وبرکت کند. بعد از آن گفت: این ها را که گفتم، علم قیامت باشد وبدون شک وریب»(۱۴۶).
علّامه مجلسی رحمه الله در کتاب «تذکره الائمه» می گوید که: بدان که جمیع طوایف امم از بنی آدم - خاصه اهل کتاب که عبارت است از: یهود ونصاری ومجوس - از کافران حربی ومرتاضان هندوان واهل خطا وصرصر وبراهمه وسنیان وحکما ودانایان واهل نجوم وجمهور فرق اسلام - از هفتاد وسه فرقه - به وجود شریف آن صاحب انام قائلند، الّا قلیلی از نصاری وفرقه ای از فرنگیان که در خصوصیات آن اختلاف کرده اند؛ تا آنکه می گوید: نام مبارک آن حضرت در بسیار جای از قرآن مذکور است. مثل نجم وعصر وفجر که در اول سور قرآنی واقع شده ودر سوره بقره «غیب»، مراد آن حضرت است، ودر صحف ابراهیم «صاحب» است، در زبور سیزدهم «قائم» ودر تورات، به لغت «ترکوم او قید» ودر تورات عبرانی، «ماشع» ودر انجیل «مهمید آخر» ودر انجیل فرنگیان «مسیح الزمان» ودر کتاب زمزم زرتشت «سروش ایزد» ودر کتاب ایستاغ مجوس، «بهرام» وبه روایت دیگر «بند یزدان» که تفسیر آن عبدالله است ودر کتاب سنیان «مهدی» ودر اصل کتاب «ارماطس»، «شماطیل» ودر کتاب «هزارنامه» هندوان «لندبطارا» ودر کتاب «جاودان خورانه» مجوس «خسرو» ودر کتاب «برزین آزرِ» فارسیان «پرویز» که به معنی مظفر ومنصور است ودر کتاب فرنگان ماجار الامان، «فیروز» ودر کتاب «قبروسِ» رومیان، «فردوس الاکبر» وگبران عجم «کیقباد دویم» می گویند یعنی عادل بر حقّ؛ ودر «کشکول» شیخ بهائی می گوید که: فارسیان او را «ایزدشناس» و«ایزدنشان» گویند ودر کتاب «پاثنکل»، «راه نما» ودر کتاب «شامکون»، «ایستاده» و«خداشناس» و«ایزدشناس» است ودر کتاب «دید» براهمه، «منصور» ودر «انکلیون»، «برهان الله».
ونیز در احوالات آن حضرت از طرف براهمه ومرتاضان هندوان می گوید: بدان که صاحب «باثنکل» که از کتب اعظم کفره است، درباره مدّت ایام عالم می گوید: بدان که عمر عالم چهار طور است وهر طوری چهار کور است وهر کوری چهار دور است وهر دوری چهارهزار، که مجموع سیصد وهشتاد وچهارهزار سال باشد.
چون دور تمام شود بنای کهنه نو شود وزنده گردد، وصاحب مُلک تازه پیدا گردد از فرزند دو پیشوای جهان، که یکی ناموس آخر الزمان است که مراد از ناموس پیغمبر [است] ودیگری صدیق اکبر، یعنی وصی بزرگتر که «یش» نام دارد و«یش» نام حضرت امیرالمؤمنین است ونام صاحب این ملک به زبان ایشان «راهنما» است. به حق پادشاه شود وخلیفه «رام» باشد که «رام» به زبان ایشان به معنی خدا است واین پادشاه به جای پیغمبران چون ابراهیم وخواجه خضر، حکم براند واو را معجزه بسیار باشد.
هر که به او پناه برد ودین پدران او را اختیار کند، سرخ رو باشد در نزد رام، ودولت او بسیار کشیده شود وعمرش از فرزندان ناموس اکبر زیادتر باشد وآخر دنیا به او تمام شود، واز ساحل دریای «محیط» و«سراندیب» وقبر «باباآدم» و«جبال القمر» وشمال «هیکل الزهره» تا «سیف البحر» اقیانوس را مسخر گرداند، وبتخانه «سومنات» را خراب کند وتا میان کابل وبتخانه او را خراب کند، و«جکرنا» به فرمان او به سخن آید وبه خاک افتد. پس او را بشکند وبه دریای اعظم اندازد وهر بتی که در جهان باشد بشکند، و«شامکونی» که به اعتقاد کفره هند پیغمبر صاحب کتاب بوده وگویند که بر اهل ختا وختن مبعوث شده ومولد او شهر «کیلواس» بوده وگوید که: دولتی دنیا وحکومت آن به فرزند سید خلایق دو جهان «کشِ» بزرگوار تمام شود، که «کش» به زبان ایشان نام حضرت رسالت (صلی الله علیه وآله) است واو بر کوه های مشرق ومغرب دنیا حکم براند وفرمان دهد وبر ابرها سوار شود وفرشتگان کارکنان وی باشند، وپری زادان وآدمیان در خدمت او باشند. از «سوادان» آن، که زیر خط استواست تا عرض «تسعین» که زیر قطب شمالی است وماوراء اقلیم هفتم وگلستان ارم را که مراد کوه قاف باشد صاحب شود، ودین خدا یک دین باشد ونام او «ایستاده» و«خداشناس» است.
ودر کتاب «ناسک» که یکی از صاحب شریعتان کفره هند است واعتقاد «ناسک» واتباع او آن است که آدمی مانند گیاه می رویند وخشک می شوند واز هم می ریزند ومی گوید که: دور دنیا تمام شود وپادشاهی در آخر الزمان باشد که پیشوای ملائکه وآدمیان شود واز فرزندان پیغمبر آخر الزمان باشد، وحق وراستی با او باشد وآنچه را که در دریاها وکوهها وزمین ها پنهان باشد، به در آورد.
ودر کتاب «دید» که از کتب کفره هند است، درباره زمان خرابی دنیا گوید: پادشاهی در آخر الزمان پیدا شود که امام خلایق شود ونام او «منصور» باشد وتمام عالم را بگیرد وبه دین خود درآورد. همه کس را از مؤمن وکافر بشناسد وهر چه از خدا بخواهد برآید.
وصاحب کتاب «وشن» که کفره هند او را پیغمبر صاحب کتاب می دانند ونام او جوک است، گوید: کتاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) در نزد ما است وآنچه درویشان ومرتاضان را ضرور است - از عبادت وزهد وترک وتجرید وقاعده زندگانی - همه در آنجا است وبه خط کوفی است و«جوک» به خدمت آن حضرت رسیده واین کتاب را به او داده. گوید: آخر دنیا به کسی گردد که خدا را دوست دارد واز بندگان خاص او باشد ونام او «خجسته» و«فرخنده» باشد. خلق را که در دین ها اختراع کرده وحقّ خدا وپیغمبر را پامال کرده اند، همه را زنده گرداند وبسوزاند وعالم را نو گرداند وهر بدی را سزا دهد. ولک وکرور دولت او باشد که عبارت از چهار هزار سال است. خود واقوامش پادشاهی کنند.
این سخنان از کتب براهمه که معتمد ایشان است وبعض براهمه آنها را آسمانی می دانند، نوشته گردید.
وامّا طایفه مجوس: هرچند منکر این دین هستند، لکن چون حکما ومؤبدان ودانشمندان ایشان به این امر خبر داده اند در کتب معتبره خود، لهذا ذکر می شود.
بدان که در کتاب «کومیسب» که آن را از «جومسب» پیغمبر می دانند واصل آن کتاب معدوم است ودر احادیث معتبره وارد است که اصل این کتاب را بر دوازده هزار پوست گاو نوشته اند واز آن کتاب چند ورقی در کتاب «آزادبخت» نقل شده وکتاب «جاودان خرد» وکتاب «پیمان فرهنگ» که از «مه آباد»، اولین پیغمبر عجم است وکتاب «ارژنگ» زندقه مانی نقاش که ابن مقفع خراسانی ترجمه نموده ونام آن ترجمه را «فیل هندسه» گذاشته وکتاب «تنکلوش» لوقای حکیم رومی وکتاب «صدور احکام دین زردشت» که صد فصل دارد وکتاب «سندآباد حکمت علمی وعملی» وکتاب «دساتیرمه آباد اَدیان» وکتاب «اراء بن دیروف» که نام مؤبدی است، در زمان «اردشیر بابکان» بوده وفارسیان او را پیغمبر دانند وکتاب «دیسناک مزدک»، که در ایام «قباد» بوده ودر اثبات دین خود مذهب آتش پرستی را بیان کرده وکتاب «ترحم» از تصنیفات «جاماسب» و«زمزم» از تصنیفات «زردشت»، که آن را سیاه نیز گویند وکتاب «قسطاو قسطنطین شارستان» که از تصنیفات «فرزانه بهرام» که یکی از حکمای عجم ودانایان ایشان است.
وبالجمله در همه این کتاب ها به اقوال مختلفه ولغات مشکله، بیان احوال آن حضرت را نموده اند که ظهور وخروج خواهد کرد و«جاماست حکیم» تصریح به این کرده ودر کتاب «فرهنگ الملوک» که «اسرار العجم» نیز می گویند واز کتاب های مخفی مجوس است وآن را به منزله «الیا» که صحف باشد، می دانند وبه اصطلاح گبران، «جاماس نامه» می گویند واحکام زیج وحوادث ووقایع گذشته وآینده در آن ثبت شده واین کتاب را وزیر جلیل القدر کرمان برای حقیر فرستاده بود ونُه جزو بود که به پوست نوشته بودند واکثر خطوط آن شبیه به خط یونانی وخط معقلی وقلم داودی وبعضی را به خط فارسی ومنتسخ آن بعضی مندرس بود وتا حال نشنیده ام که کسی از عرب وعجم این کتاب را دیده باشد، بلکه نامی شنیده باشد.
به هر حال «جاماس» در آن کتاب از زبان زردشت نقل می کند در فصل «گاهنبار»، - و«گاهنباران» نیز گویند. - هر دو به کاف فارسی وبه اصطلاح ایشان، گاهنباران شش روز باشد که خداوند، عالم را در آن آفرید وهر روز را گاه می گویند وگاهِ گاهنبا اول، «میدیوزرم» نام دارد وآن، خود روزی باشد که روز پانزدهم اردیبهشت ماه قدیم است. گویند که: یزدان از این روز تا چهل روز آفرینش آسمان ها را به اتمام رسانید وگاه گاهنبار دوم «میدیوشم» نام دارد وآن، خود روزی است که یازدهم تیرماه قدیم است. گویند که: یزدان از این روز تا شصت روز آفرینش آب را تمام کرد وگاهِ گاهنبار سوم «سی سهیم» نام دارد واین هشتاد روز است که بیست وسیم شهریورماه قدیم باشد. گویند که: یزدان از آن تا هفتاد وپنج روز آفرینش زمین را به اتمام رسانید وگاهِ گاهنبار چهارم، «ایاسرم» نام دارد وآن هشتاد روز است که بیست وششم مهرماه قدیم باشد. گویند که: یزدان از این روز آفرینش نباتات وریشه ها را تمام کرد وگاهِ گاهنبار پنجم، «سیدی نادیم» نام دارد وآن اول «مهروز» است که شانزدهم بهمن ماه قدیم باشد. گویند که: یزدان از این روز تا هشتاد روز حیوانات را بیافرید که دویست وهشتاد ودو نوعند. صد وهشتاد درنده وچرنده وصد ودو نوع پرنده، وگاهِ گاهنبار ششم، «همیندیم» نام دارد وآن «اهنود روز» است که اول خمسه مسترقه قدیم باشد وگویند: از این روز تا هفتاد وپنج روز آفرینش آدم که به زعم ایشان کیومرث است، به اتمام رسید.
ودر آخر این، احوالاتِ ملوک وانبیا را می گوید که چند نفرند ودر چه زمان به هم می رسند ودین ایشان چیست ودر کجا باشند وبا امّت به چه قِسم سر می کنند، تا آنکه بر پیغمبر ما (صلی الله علیه وآله) می رسد ومی گوید که: این پیغمبرِ عرب، آخر پیغمبران باشد که در میان کوه های مکه پیدا شود وبر شتر سوار شود وقوم او اشترسواران خواهند بود وبا بندگان خود چیز خورَد وبه روش بندگان نشیند واو را سایه نباشد واز پشت سر، مثل پیش رو ببیند ودین او اشرف دین ها باشد وکتاب او باطل گرداند هر کتاب آسمانی را ودولت تازیک، یعنی عجم را بر باد دهد ودین مجوس وپهلوی را برطرف کند ونار «سده» وآتشکده ها را خراب کند وتمام شود روزگار پیشدادیان وکیان وساسانیان واشکانیان، واز فرزندان دختر آن پیغمبر که خورشید جهان وشاه زنان نام دارد کسی پادشاه شود در دنیا به حکم یزدان که جانشینِ آخر آن پیغمبر باشد در میان دنیا که مکه باشد، ودولت او تا به قیامت متصل شود وبعد از پادشاهی او دنیا تمام شود وآسمان جفت گردد وزمین به آب فرو رود وکوه ها برطرف شود واهرمن کلان را که ضد یزدان وبنده عاصی او باشد، بگیرد ودر حبس کند واو را بکشد و«سمندع» و«فرخ» و«حیایل» و«قنفذ» رئیسان اهرمن را بگیرد و«مشاسبند»، یعنی ملائکه بر او فرود آیند وخلایق را به یزدان خواند ونام مذهب او «برهان قاطع» باشد وحق باشد ودر خدمت او «بشر»، یعنی میکائیل و«سروش»، یعنی جبرئیل و«آسمان» یعنی عزرائیل حاضر شوند و«بهرام»، فرشته موکِّل بر مسافران و«قرح زا» فرشته موکِّل بر زمین و«بهمن»، موکل بر گاوان وگوسفندان و«ازمر»، فرشته روز اول هر ماه و«آزوکشت»، فرشته موکل بر آتش و«روانبخش» که روح القدس باشد، همگی بر او نازل شوند.
واز خوبان وپیغمبران گروه بسیاری را زنده کند. مانند: «ملکان» پدر «خضر» و«مهراس» پدر «الیاس» و«لقوماس» پدر «ارسطاطالیس» و«آصف بن برخیا» وزیر «جمشاسب» یعنی سلیمان و«ارسطو ماقدونی» و«سام بن نوح» و«شماسون» و«سولان» و«شاوول» و«شموئیل» و«میخا» و«یحزقل» و«سیسنا» و«شعیا» و«حی» و«لولو» و«حیقوق» و«لول» و«حوقوق» و«رخوبا» که پیغمبران اسرائیلیانند، وزنده شود «عابر بن شالخ» وحاضر شود نزد او «سیمرغ» از کوه «قاف» و«سیمرغ» عنقای مغرب است که به دعای «حنظله بن صفوان» غایب شد، وزنده کند از بدانِ گیتی وکافران، «سورنوس» که نمرود است واو را بسوزاند با «پرع» و«فرخ» که «قارون» و«هامان» باشند، وزنده گرداند «هامان» وزیر «فرعون» را واو را زنده بر دار زند، واز چاه دماوند به در آورد «ضحاک علوانی» را واو را دیوان مظالم بکند، وبسوزاند «بخت نصر» را که «وژمخت» را که بیت المقدّس است خراب کرد، وزنده کند «شمامو» را که دین پهلوی را بر هم بزند وآتش را شریک خالق می گرداند ومی گوید که: آن برزخ میان خالق وخلق است، وزنده کند «سدوم»، قاضی شهر لوط را و«اثقف» قاضی ترسایان را، وزنده گرداند «دوباغ اهرمن» را که عمل وطی غلام را در میان قوم لوط احداث کرد، وزنده گرداند «زردان» را که از اکابر «فرس» است واعتقاد آن دارد که یزدان اشخاص بسیار دارد از روحانیین که احداث نموده، وزنده گرداند «ارخش موبد» را که عناصر اربعه را خالق می داند، وزنده گرداند «نامی» را که ستاره پرستی را وضع کرد، وزنده کند «میلان» را که اصل وجود را سه می داند؛ نور وظلمت ومعدن جامع که سبب امتزاج واختلال است، وزنده کند «گیوان» - به کاف فارسی - را که اصل وجود را سه عنصر می داند؛ آب وآتش وخاک وهر سه را قدیم می داند، وهمه ایشان را می سوزاند ودیگر از پادشاهان اقوام خود، جمعی را زنده گرداند وبکشد که فتنه ها در دین خدا کرده اند وخوبانِ بندگان خدا را کشته اند.
مؤلف گوید: مراد از این پادشاهان که «جاماسب» گفته، «بنی امیه» و«بنی عباس» وسلاطین جور مسلمانند که باعث فتنه در دین وقتل نیکان که امامان وشیعیان ایشان باشند، شده اند. چنانکه علّامه مجلسی رحمه الله گفته والعلم عند الله.
ودیگر زنده کند «رستم زال» را ودر خدمت او باشد، و«کیخسرو» را زنده کند ودیوان همه اطاعت کنند. همه را بکشند وبسوزانند وباد را امر کند که خاکستر ایشان را به دریای «محیط» ریزد. همه متابعان اهرمن را وتباه کاران را بکشد. نام آن پادشاه بهرام باشد. از خورشید جهان وشاه زنان، که او دختر «سین» - که نام مبارک محمّد (صلی الله علیه وآله) است به لغت پهلوی - باشد وظهور او در آخر دنیا باشد وعمر هفت کرکس کند وچون خروج کند، عُمرِ او سی قرن شده باشد وخروج او در آن زمان شود که تازیان بر فارسیان غالب شوند وشهرهای ایشان خراب شود به دست سلطان تازیک.
پس او خروج کند و«دود» را، یعنی «دجال» را که کوری است خرسوار ومدعی خدائی، بکشد واز گوشه دنیا، که «کنک» و«رچین» باشد تا «ورژمخت» که بیت المقدس است، همه را بگیرد و«کشتاسب» و«لهراسب» را زنده کند وبر دار زند وبا او خواهد بود «صاحب صبائی» که عیسی (علیه السلام) باشد و«اسکندریه» وشهرهای «عمان» را که «بحرین» باشد و«هرنود» و«عمان» که مسقط است بگیرد، وجزایر «پرتکال» و«بسباسه» وغیره را بگیرد، و«اسکندر بن داراب» با او باشد واو را به فرنک بفرستد، وسید بزرگی که از پدران آن پادشاه باشد برود وقسطنطنیه را بگیرد وهندوستان را بگیرد وعلَم های ایمان ومسلمانی در آنها برپا کند وعصای سرخ شبانان «با هودار» که عصای موسی باشد، با او باشد وسلیمان پیغمبر از اسرائیلیان وجن وانس ودیوان ومرغان ودرندگان در فرمان او خواهد بود.
واو است «ایزدکشسب»، یعنی خداپرست و«تابک» بزرگ، یعنی صاحب جبروت وبزرگی، مثل «چشاشب» واو است «کیاوند» یعنی پادشاه بزرگ کیان، یعنی بزرگ جبار وشیرویه، یعنی شکوه مند که «دیو دین» که شیطان است از او بگریزد و«کیهان خدیو» است؛ یعنی پادشاه دنیا، وشهنشاه است؛ یعنی برتر از همه پادشاهان، واو فرزند دختر «سین» است وتا مدّت پانصد قرن، خود ویارانش پادشاهی کنند وبرود تا به مقدونیه که «دار الملک فیلقوس» است ودر ساحل بحر «اقصابوس»
خیمه زند که آخر زمین دنیا است وهمه جاها را یک دین کند وکیش گبری وزردشتی نمانَد وپیغمبران خدا ومسائیدان ومؤبدان وحکیمان وپریزادان ودیوان ومرغان وهمه اصناف جانوران وابرها وبادها ومردان سفید رویان، در خدمت او باشند. از مغرب برگردد وداخل ظلمات شود وجزیره «نسناس» را بگیرد و«اسرافیل» صاحب بوق نزد او آید.
تمام شد، آنچه از کتاب «جاماسب نامه» در این خصوص به دست آمد وتتمه کتاب نبود ودر اوراق دیگر، احوالات ملوک اسلامیان، از ترکان وعجمان وعباسیان ووقایع هر سال از تغییرات وتبدیل پادشاهان وانقراض زمان ایشان بود، که اظهار آن خارج از مقام وانسب به کتمان است.
امّا طایفه یهود؛ پس می گویند که مهدی آخر زمان حق است وخروج خواهد کرد. لکن از اولاد اسحاق است نه اسماعیل چنانکه مسلمانان گویند؛ ودلیل بر این، آن است که در کتاب های ما نوشته است که حضرت «داود بن ایشا» پانزده پسر داشت. یکی از آنها سلیمان بود که پادشاه جن وانس بود در اول دنیا، وپسری داشت «ماشع»، که به زبان عبری «مهدی» باشد. او پادشاه می شود در آخر دنیا وآنچه با سلیمان بود، با او باشد واین «ماشع» در زمان سلیمان غایب شد ودر آخر زمان ظاهر گردد واو است مهدی آخر زمان وگویند خدای تعالی در تورات این اخبار را به موسی وسایر انبیا خبر داده.
امّا نصاری که عیسویانند: اصل ایشان سه فرقه اند؛ «ملکانی» و«نسطوری» و«یعقوبی» وبعضی «لوانی» را فرقه چهارم می دانند. امّا «ملکانی» و«لوانی» وفرق ایشان، پس به وجود آن حضرت قائلند وبعضی از ایشان می گویند: در انجیل وکتاب های ما نیست. لکن از علما وبزرگان خود شنیده ایم که آن حضرت ظهور خواهد کرد ومی گویند که: عیسی (علیه السلام) خواهد آمد ودجال را خواهد کشت وبا لشکر شیطان، جنگ خواهد کرد و«یعقوبی» و«نسطوری» قائل به آن حضرت نیستند؛ اگر چه «داودی» از فرقه «یعقوبیه» وجمعی از فرنگیان به نبوت عیسی (علیه السلام) قائلند، نه به الوهیت او وبه نبوت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) نیز قائلند ومی گویند که او مبعوث بوده بر عرب نه به عجم واسرائیلیان.
ومثل یهود می گویند که: پیغمبر موعود، مهدی است وخواهد آمد ومی گویند که: انجیل، آسمانی است. بر خلاف نصاری که انجیل را آسمانی نمی دانند وفرقه «داودی» می گویند که: مهدی ظهور می کند وعالم را خواهد گرفت وعیسویان را می کشد و«پادریان» وکشیشان وخلیفه ها وکسانی که روغن بلسان بر پیشانی می مالند وبر گاوها می بندند که زمین را شیار کنند وتخم بکارند، همگی را می کشد وجزیه از نصاری قبول نمی کند الا اسلام یا کشتن، واحوالات ائمه (علیهم السلام) در انجیل داودی مذکور است واکثر دانایانِ کرجی واروس وبلغار وحبش وفرنگ وزنک وانگلیس وآلامان وپرتکال قائلند به وجود آن حضرت.
امّا اهل سنّت؛ پس، جمهور عامّه اقرار دارند ومی گویند: مهدی این امّت حق است وخروج خواهد کرد واز فرزندان رسول خدا صلی
الله علیه وآله است. لکن رافضیان او را امامِ مفترض الطاعه می دانند وچنین نیست. بلکه او پادشاهی است، سرآمد همه پادشاهان خواهد بود ولکن بعضی از ایشان می گویند: هنوز به وجود نیامده؛ امّا اکثر بزرگان ایشان مانند «محمّد بن یوسف بن محمّد گنجی شافعی» و«ابوالمظفر سبط بن جوزی» در کتاب «خصایص» و«محمّد بن طلحه شافعی» و«خطیب اسکندرانی» و«باقلانی» و«احمد بن حنبل» در مسند خود وابن اثیر در جامع الاصول وصاحب کتاب «جمع بین صحاح سته» و«خوارزمی» در کتاب «اربعین» وظاهر کلامِ «محیی الدین حنبلی» در کتاب «فتوحات» بر آنند که آن حضرت متولد گشته(۱۴۷).
و«قاضی زکریا» - کشیش بتکده اسلامبول که در زمان «سلطان محمّد» فاتح «قسطنطیه» بوده وسرآمد علمای اهل سنّت وروم است - حاشیه بر کشاف نوشته ودر تفسیر آیه کریمه «فَنَسِی ولَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً»(۱۴۸) می گوید که: ائمه رافضیه می گویند: مراد از این آیه، این است که حضرت آدم فراموش کرد حضرت صاحب الامر را، با آنکه عزمی نداشت در اقرار به ظهور ووجود آن حضرت، واین آیه را در خصوص مهدی (علیه السلام) می دانند وحق این است که مراد از این آیه مهدی است (وفجره رفضه دَمَر الله لهم). صاحب الامر را امام مفترض الطاعه می دانند وخاتم اوصیا، پیامبر (صلی الله علیه وآله) می دانند ودر این باب غلوی بسیار دارند. این را نمی دانم لکن ثابت شده [که حضرت صاحب الامر، چهار نفر از صحابه کبار را چون خلفای ثلاثه ومعاویه زنده می کند که از امراء آن حضرت باشند واز پیشینیان چهار نفر را که مساعی جمیله در دین به ظهور آورده باشند، زنده می کند که مسلمانان را تعلیم مسائل وفرائض نمایند وگمان دارم که فقهای اربعه باشند: «ابوحنیفه» و«شافعی» و«مالکی» و«احمد بن حنبل».
وقاضی «خرم اوغلی» پسر قائم مقام سلطان روم که به اصطلاح ایشان نایب باشد، در پای این حاشیه گفته: اجماع جمیع مسلمانان واهل حل وعقد آن است که شیخین افضل خلقند بعد از رسول (صلی الله علیه وآله). از کجا که مهدی، ایشان را زنده می کند وامیر الامراء خود می گرداند. پس مهدی از ایشان افضل می باشد وکلام قاضی دالّ بر شیعه بودن اوست.
ومؤمنی از طایفه «اورنات» که عسکر سلاطین رومند وبه تشیع علانیه معروفند در آن بلاد، به فقیر گفت: در استانبول: در زمان «ایلدرم بایزید» از ملوک عثمانی، در مسجدی که الحال مشهور است به «باباصوفیه» وسابق بر این بتکده بود که در اسلام مسجد نمودند ودست به عمارت آن نگذاشتند ویک طرف آن را از ته دریا بالا آورده، بلکه نصف این مسجد بر روی دریاست ودر دنیا از آن عظیم تر مسجد نیست ودر آنجا لوحی یافتند. در آن چند سطر به خط یونانی نقش بود که هزار ودویست سال قبل از بعثت نوشته بودند. در زمان «ارماطیس» پادشاه یونان که «کل مختوم» در زمان او به هم رسید ودر آن لوح اسامی چهارده معصوم (علیهم السلام) ثبت بود ودر یک طرف آن لوح تبرّی وملامت ومذمّت معاویه وعمر بود ودر آن لوح نوشته بود: مهدی آخر الزمان از امّت مرحومه است واز فرزندان دختر احمد است که مسیح وحواریین به او اقتدا می کنند ووقتی که او ظاهر شود، دنیا پر از ظلم باشد واو آن را پر از عدل کند وآن لوح را چون ترجمه کردند وبر بایزید خواندند، از رسوائی سبِّ عمر ومعاویه وتعصب، آن لوح را در «اسکوردا» به دریا انداخت. این است اجمالی از مقامات غیر مسلمان وسنّیان از اسلامیان در خصوص حضرت مهدی (علیه السلام).
وامّا مقامات غیر اثنا عشریه از شیعه پس طایفه اسماعیلیه، اسناد مهدویت به مهدی از فرزندان «اسماعیل بن جعفر صادق (علیه السلام)» می دهند واین مهدی از سلاطین مصر واسکندریه مغرب بوده.
و«ناووسیه» از شیعه می گویند: خود حضرت صادق (علیه السلام)، مهدی این امّت است واو غیبت نموده، ظاهر خواهد شد با لشکر بی حد وشمار وخروج خواهد کرد.
وطایفه «کیسانیه» می گویند: امامِ بعد از امام حسین (علیه السلام)، «محمّد بن حنفیه» است ومهدی موعود اوست واو زنده است ودر کوه رضوی یا رضوان - از کوههای یمن - غایب گشته در کهف عقیق وچون دجال بیاید، او خروج خواهد کرد ودجال را خواهد کشت وزمین را پر از عدل وداد خواهد کرد وطایفه ای از ایشان گویند: «محمّد بن حنفیه» خداست و«مختار» و«مسیب» و«سید بن اسماعیل حمیری» او را مهدی می دانند. لکن سید مذکور خدمت حضرت امام صادق (علیه السلام) رفته بود وتوبه کرده ودین آن حضرت را فرا گرفت.
وطایفه جارودیه می گویند: مهدی، «محمّد بن عبدالله بن الحسن بن الحسن (علیه السلام)» است واو زنده است ودر آخر زمان خروج می کند.
زیدیه می گویند: مهدی این امّت محمّد بن ابی القاسم بن عمر بن علی بن الحسین (علیه السلام)» بود - خداوند طالقان - که معتصم عباسی او را بگرفت وحبس کرد تا آنکه بمرد.
عباسیان قائل شدند به آنکه آن حضرت متولد شده ودو سال پیش از وفات پدر خود حضرت عسکری (علیه السلام) وفات کرد.
وبعضی از عامّه بر آنند که هنوز متولد نشده. چنانکه بعضی گویند: یک سال پیش از پدر خود وفات کرد. وبعضی گویند: متولد شده وغیبت او از جانب خداست تا آنکه خلق به ضلالت افتند؛ «سُبْحانَهُ وتَعالی عَمَّا یقُولُونَ عُلُواً کَبیراً»(۱۴۹) وبعضی گویند: او خود غیبت کرده بدون سبب وجهت وطایفه اثنا عشریه گویند: باعث غیبت آن حضرت قلّت اعوان وانصار وظلم وتعدی عمّ خود، «جعفر کذّاب» و«معتمد عباسی»، خلیفه جور آن زمان وسایر دشمنان وهجوم عامه از برای گرفتن وکشتن او بود. لهذا از ایشان فرار کرد واز خوف ایشان غیبت اختیار فرمود.
واکثر سنّیان که انکار غیبت وولادت آن حضرت کرده اند، به این شبهه است که اگر غایب بود، در این مدّت مدید دیده می گردید وآنکه طول عمر در این مدت مدید، دور وبعید است وجواب آن این است که: شما قائلید که بسیار از نیکان وبدان در دنیا وغیر دنیا زنده اند وعمر طویل از چهار هزار سال وپنج هزار سال کرده اند. مانند حضرت ادریس (علیه السلام) که در بهشت است ودیگر عیسی (علیه السلام) که زنده است ودر آسمان چهارم است وحضرت خضر (علیه السلام) زنده است ودر بیابانها از برای اعانت مسافران وهدایت راه گم کردگان می باشد ومانند الیاس، در دریاها می باشد ومانند «رجال الغیب» که به اعتقاد اهل تصوف وغیره، اکابر ایشان چهل نفرند از اقطاب ودر دور جهان می گردند وهر یک می میرد، دیگری به جای او می نشیند.
واز بدان مانند دجال که «صاید بن عبید» است وزنده است در جزیره دریای طبرستان که شصت فرسخ در شصت فرسخ، طول وعرض آن جزیره است. محبوس است به امر خدای تعالی وهر روز در آن جزیره به قدرت خداوند علف می روید وخر دجال می خورد وچون شب شود گوید: سیر نشدم فردا چگونه خواهد بود؟ وباز روز دیگر آن جزیره را به قدرت خداوند مانند سابق پر از علف بیند وبخورد وحال او چنین خواهد بود تا آن زمان که خدا خواهد.
وبه روایت مروی ازامیرالمؤمنین (علیه السلام)، بر آن خر سرخ که مابین گوشهای او هفتاد ذراع است سوار شود وقامت آن ملعون بیست گز است وآبله رو وازرق چشم ودو شاخه ریش ودهن بدبو وناخن برگشته باشد ولشکرش هزار هزار وششصد هزار کس باشد وچشم راست او کور وچشم چپ او در پیشانی واز یهودیه - قریه ای است از اصفهان - خروج کند، در سالی که قحط شدید باشد وهر گامِ خرش، یک میل مسافت باشد ومتابعان او طیلسان سبز که کسوت یهود است، پوشند وآن حضرت او را در شام، در روز جمعه می کشد.
واز جمله بدان، «ضحاک علوانی» ماردوش است، که می گویند در چاه دماوند، دربند است وگوگرد احمر از دهان آن مار است که در قعر آن چاه است وکسی نمی تواند از حرارت دهان آن مار در آن چاه، درآید وگوگرد احمر درآورد وخداوند ضحاک را در دار دنیا به این بلا معذب فرموده.
ودیگر هاروت وماروت است. گویند: در چاه بابل به هیکل بشر، معلق آویخته اند، ودیگر مسجاه است که سامری باشد وگویند: خداوند وحی به موسی (علیه السلام) فرستاد [که او را مکش وهنوز در بیابانها می گردد. ودیگر شمر ملعون است. بعضی گویند که: آن مردود، مسخ به صورت سگی شده ودر بیابانها تشنه می گردد وبعضی گویند: این سگ را در اکثر اوقات در سمت ساوه، در رودخانه بط دیده اند ودیگر سیمرغ است که آن را عنقای مغرب گویند وبه دعای «حنظله بن صفوان» او را غایب دانند، ودیگر شتری است که به اعتقاد ایشان جنازه امیرالمؤمنین (علیه السلام) بر آن بار شده وهنوز در بیابان نجف می گردد، ودیگر بچه ناقه صالح است. می گویند: هنوز در کوههای مکّه وشام می باشد وناله می کند وقافله حاجّ که به آن کوهها می رسند واز آن راه می روند، سازها می زنند ونعره وآواز برمی دارند که شتران ایشان صدای بچه آن ناقه صالح را نشنوند که اگر بشنوند همه آنها بمیرند.
وامّا ولادت باسعادت آن حضرت؛ پس، در شب پانزده ماه شعبان المعظم واقع گردیده وبعضی در ششم ماه مذکور گفته اند ودر کشف الغمه از طریق مخالفین، در بیست وسوم ماه مبارک رمضان بوده(۱۵۰) در سال دویست وپنجاه وپنج یا شش هجری.
پدر بزرگوار آن حضرت، امام حسن عسکری (علیه السلام) است ومادرش ملیکه دختر یشوعا، فرزند قیصر روم بوده از نسل شمعون بن حمون الصفا، وصی حضرت عیسی (علیه السلام)، ملقبه به نرجس خاتون وبعضی گویند: مادر او مریم، دختر زید علویه است واین قول در غایت ضعف است.
واحادیث ظهور آن حضرت به طریق عامه از صحاح سته که هریک را به منزله قرآن می دانند، استخراج شده بسیار است. مانند روایت ابوداود وترمذی از ابوسعید خدری(۱۵۱) وروایت کفایه الطالب از دار قطنی صاحب جرح وتعدیل از ابوسعید خدری، از رسول خدا(صلی الله علیه وآله)(۱۵۲)، وروایت ابوداود از امیرالمؤمنین (علیه السلام)، از رسول خدا(صلی الله علیه وآله)(۱۵۳)، وروایت ابی داود از ام سلمه از رسول خدا(صلی الله علیه وآله)(۱۵۴) وروایت قاضی ابومحمّد حسین بن مسعود بغوی از ابی هریره، از رسول خدا(صلی الله علیه وآله)(۱۵۵) وروایت ابی داود وترمذی از عبدالله بن مسعود از رسول خدا(صلی الله علیه وآله)(۱۵۶) ونیز روایت ابی داود وترمذی از رسول خدا (صلی الله علیه وآله)(۱۵۷) وروایت «احمد بن اسحاق بن محمّد ثعلبی» از انس بن مالک، از رسول خدا (صلی الله علیه وآله)(۱۵۸) ومثل اینها از روایات(۱۵۹).
مؤلف گوید: این است جمله ای از کلمات علّامه مجلسی - طاب ثراه - که در خصوص آن حضرت در کتاب «تذکره الائمه» می گوید ونقل می کند وکلام در جمله ای از اینها گذشت وخواهد آمد ان شاء الله.
وصاحب کتاب «دبستان المذاهب» در باب مذهب اسماعیلیه که از طوایف شیعه اند می گوید که: خلفای اسماعیلیه مدتها در مغرب به خلافت گذرانیدند ونسب اولین خلیفه را به نوعی که مرضی اسماعیلیه است، خواجه نصیر طوسی - در هنگامی که خود را اسماعیلی می نمود یا بود - چنین آورده: «محمّد المهتدی بن عبدالله بن احمد بن محمّد بن اسماعیل بن جعفر صادق (علیه السلام)» رتبه امامت را به امارات صوری جمع فرمود وگفته اند که: مهدی آخر الزمان عبارت از «محمّد بن عبدالله» است. از مخبر صادق (علیه السلام) روایت کنند که فرمود: «علی رأس الف وثلاثمائه یطلع الشمس فی مغربها» وگویند که: لفظ «شمس» در این حدیث کنایه از «محمّد بن عبدالله» است(۱۶۰).
مؤلف گوید: طلوع شمس از مغرب، اگر چه در اخبار شیعه از علامات ظهور است، لکن توقیت آن را به رأس هزار وسیصد در اخبار ندیده ام، مگر آنکه شخصی از افاضل، نقل آن از بعض کتب شیعه اثنا عشریه نمود والله العالم.
دلیل سوم
بر غیبت آن بزرگوار، اخبار بسیار صادره از آباء واجداد عالی مقدارش؛ وآن، از هر یک از اهل بیت اطهار (علیهم السلام) بسیار وهمه آنها افزون از حد وشمار است وآن اخبار به علاوه آنچه در اخبار نص بر امامت آن حضرت، از هر یک از آن بزرگواران گذشت وبه علاوه آنکه بعد از این، در فصول وابواب آینده نیز ذکر می گردد، بسیار است.
امّا از امیرالمؤمنین (علیه السلام)؛ پس مثل آنکه عبدالعظیم حسنی (علیه السلام) روایت کرده از ابی جعفر ثانی علیه
السلام، از پدرانش، از امیرالمؤمنین (علیه السلام) که فرمود که: «قائم ما را غیبتی باشد طولانی. گویا شیعه را می بینم که در غیبت او جولان می نمایند مانند جولان چهارپایان در طلب چراگاه واو را نمی یابند. کسی از ایشان که در دین خود ثابت ماند ودلش به سبب طول غیبت، قساوت به هم نرساند، با من در روز قیامت در یک درجه باشد. بعد از آن فرمود: در وقت قیام قائم ما، احدی را در گردن او بیعتی نباشد. از این سبب ولادتش مخفی وشخصش غایب گردد»(۱۶۱).
ودر روایت دیگر فرمود که: «این دو فرزند من، یعنی حسن وحسین را می کشند. پس خداوند مبعوث کند مردی را که خونخواهی ما را کند وآن مرد غایب گردد تا آن که اهل ضلالت تمیز یابند وجهّال گویند که: خدا را به آل محمّد حاجت نیست»(۱۶۲).
وبه روایت دیگر در منبر کوفه فرمود: «در عقب شما فتنه های تاریک وگرفته باشد که از آن نجات نیابد مگر «نومه». عرض کردند که: یا امیرالمؤمنین، «نومه» کیست؟
فرمود: کسی است که مردم را شناسد ومردم او را نشناسند. بدانید که روی زمین از حجّت خدا خالی نمی باشد ولکن به زودی خداوند خلق را به سبب ظلم وجور واسراف در حیرت وکوری خواهد گذاشت. هر گاه یک ساعت از حجّت خدا خالی شود، هر آینه اهل خود را فرو برد. لکن حجّت خدا، مردم را می شناسد ومردم او را نمی شناسند؛ چنان که یوسف مردم را می شناخت ومردم او را نمی شناختند. بعد از آن فرمود: «یا حسْرَهً عَلَی الْعِبادِ ما یأْتیهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلّا کانُوا بِهِ یسْتَهْزِئُونَ»(۱۶۳)»(۱۶۴).
ودر روایت ابن نباته فرمود: «آگاه شوید، هر آینه او - یعنی قائم - غایب گردد وجهال گویند: خدا را به آل محمّد حاجت نیست»(۱۶۵).
ودر روایت دیگر او فرمود: «صاحب این امر کسی است که از اهل ووطن تنها است»(۱۶۶).
مؤلف گوید: «ابن ابی الحدید» در «شرح نهج البلاغه»، در خطبه ای که مشتمل است بر ذکر بنی امیه، می گوید: این خطبه را جماعتی از اهل تاریخ ذکر کرده اند ودر میان اهل حدیث متداول است وبه طریق استفاضه منقول است ودر آن پاره ای الفاظ هست که «رضی» آنها را ذکر نکرده. بعد از آن، فقراتی ذکر کرده که حاصل مضمون بعض آنها این است که: «به اهل بیتِ نبی خود نظر کنید؛ اگر ایشان جمع شوند، شما هم جمع شوید واگر از شما یاری خواهند، ایشان را یاری کنید. هر آینه خدا فرج می دهد به شما با مردی که از اهل بیت است. پدرم فدای پسر بهترین کنیزها باد که در وقت ظهورش اشرار خلایق را با شمشیرش پاره پاره ومتفرق گرداند، در حالی که هشت ماه شمشمیر بر دوش است. در آن حال قریش گویند که: اگر این مرد از اولاد فاطمه بود، بر ما رحم می کرد وبنی امیه را بر قتال او تحریض کنند. آن حضرت ایشان را متفرق وپامال وپوسیده کند. ایشان ملعونند. در هر جا که یافت شوند کشته گردند. سنّت وعادت خدا در خصوص کسانی که گذشته، همین است وسنّت خدا را تغییر وتبدیل نشاید»(۱۶۷).
بعد از آن «ابن ابی الحدید» گوید: «اگر گویند: کیست این مرد که وعده خروج او شده؟ گوییم که: امامیه گمان دارند که او امام دوازدهم ایشان است واو پسر کنیزی است که نامش «نرجس» است وبه زعم اصحاب ما از اولاد «فاطمه» است. در زمان آینده متولد می شود والآن موجود نیست واگر گویند که: در آن زمان از بنی امیه که باقی می ماند، که آن حضرت در خطبه فرمود که آن مرد از ایشان انتقام می کشد.
گوییم که: امّا امامیه؛ پس به رجعت قائلند وگمان دارند که از بنی امیه، خدا قومی را برمی گرداند وآن مرد دست وپای پاره ای از آن قوم را قطع می کند. بعض ایشان را کور می کند وپاره ای را به دار می کشد واز دشمنان آل محمّد (صلی الله علیه وآله) انتقام می گیرد، خواه از متقدمین باشند خواهد از متأخرین.
واصحاب ما - اهل سنّت - گمان کرده اند که به زودی خدای تعالی خلیفه گرداند در آخر زمان مردی را از اولاد فاطمه که الآن موجود نیست. از دشمنان وظالمان انتقام می کشد وزمین را پر از عدل گرداند چنان که پر از ظلم وجور شده. اهلِ عقوبت ایشان را عقوبت وعذاب می کند. مادرش «ام ولد» باشد، چنان که در این خطبه وغیر آن از اخبار، وارد گردیده ونام مبارکش نام رسول خدا (صلی الله علیه وآله) است وظهور آن حضرت بعد از آن است که بر اکثر اهل اسلام، مستولی شود پادشاهی از بنی امیه که نامش «سفیانی» باشد، چنانکه در حدیث صحیح وارد گردیده واز اولاد «ابی سفیان ابن حرب بن امیه» باشد وامام فاطمی او را با اتباعش از بنی امیه وغیره می کشد. در آن حال حضرت مسیح فرود آید وعلامات روز قیامت بروز کند ودابه الارض ظاهر گردد وتکالیف باطل شود وصور را بدمند. اجساد خلایق از قبور بیرون آید، چنانکه کتاب عزیز به آن ناطق است»(۱۶۸). تمام شد کلام ابن ابی الحدید در این موضع.
ودر شرح بعض فقرات خطبه دیگر، که می فرماید: «بنا فتح الله وبنا یختم»(۱۶۹) که معنی آن این است که: خدا به ما ابتدا وفتح باب کرده وبه ما ختم خواهد نمود - ومی گوید: «این اشاره به مهدی است که در آخر زمان ظهور می کند واکثر محدثین بر آنند که از اولاد فاطمه است واصحاب ما معتزله، آن را انکار نکرده اند وبه ذکر آن در کتب خود تصریح دارند وشیوخ ایشان به او اعتراف نموده اند، مگر اینکه آن حضرت به اعتقاد ما هنوز خلق نشده، بلکه بعد از این موجود خواهد شد واصحاب حدیث هم به قول ثانی قائلند.
وقاضی القضاه از کافی الکفاهِ اسماعیل بن عباد، به اسنادی که متصل به علی (علیه السلام) است روایت کرده: آن حضرت «مهدی» را ذکر نمود وفرمود که: «از اولاد حسین است، وکیفیت صورت او را ذکر نمود که او مردی است که موی جبین مبارکش کم وبینی او نازک وبلند است. کلفت شکم وعریض ران، بیخ دندانهای ثنایایش از یکدیگر جدا، در ران راستش، خالی باشد. این حدیث را به عینه «عبدالله بن قتیبه» در کتاب «غریب الحدیث» ذکر نموده(۱۷۰).
مؤلف گوید: اگر این بی انصاف، این دو فقره [از] دو خطبه را ضم می نمود به فقره مکرر الوقوع در عبارات خطبه دیگرِ کتاب، که دلالت دارد بر آنکه زمین خالی از حجّت نمی ماند، ودر معنی حجّت هم اندک تأملی می نمود که بدون عصمت نخواهد بود، راه ثواب را می پیمود؛ «لا تَعْمَی الْاَبْصارُ ولکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتی فی الصُّدُورِ»(۱۷۱) «ومَنْ لَمْ یجْعَلِ الله لَهُ نُوراً فَمالَهُ مِنْ نُورٍ»(۱۷۲).
وامّا از امام حسن (علیه السلام)، پس در فصل نصِّ بر امامت آن حضرت گذشت.
وامّا از امام حسین (علیه السلام)، پس صدوق روایت کرده به اسناد خود از «عیسی خشاب» که عرض کردم به حسین بن علی (علیهما السلام): تویی صاحب این امر؟ فرمود: «صاحب این امر کسی است که از وطن واهل خود دور ومهجور گردد. پدرش را بکشند واو خونخواهی نکرده باشد. کنیه او مانند کنیه عمّش باشد. شمشیر خود را هشت ماه در گردن خود حمایل کند»(۱۷۳).
وامّا از علی بن الحسین (علیه السلام)، پس صدوق رحمه الله به اسناد خود از «سعید بن جبیر» روایت کرده که علی بن الحسین (علیه السلام) گفت که: «قائم از ما است. ولادتش بر مردم مخفی شود به طوری که بعضی گویند که هنوز متولد نشده. هر آینه خروج کند در وقتی که خروج خواهد کرد واحدی را بر گردن او بیعت نباشد»(۱۷۴).
ودر روایت «ابی خالد کابلی» فرمود: «یا «ابا خالد» هر آینه فتنه ها مانند شب ظلمانی خواهد رسید که از آنها نجات نیابد مگر کسی که خدا از او عهد ومیثاق گرفته باشد. ایشان چراغ های هدایت وچشمه های علم خدایند. خدا ایشان را از فتنه ها نجات بخشد.
گویا که صاحب شما را می بینم که در بالای نجف در پشت کوفه بلند شده، با او سیصد وسیزده نفر هستند. جبرئیل در دست راست، میکائیل در دست چپ واسرافیل در پیش روی او، وبا او است رایت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) که آن را گشاده باشد. آن را به سوی قومی نکشد، مگر آنکه خدا ایشان را هلاک کند»(۱۷۵).
وامّا از محمّد بن علی (علیه السلام)، پس صدوق رحمه الله به اسناد خود از ابی جارود روایت کرده که ابوجعفر (علیه السلام) فرمود: «یا اباجارود، هر وقت فلک دوران نمود ومردم گفتند که: قائم مرده یا هلاک گردیده، یا این که به کدام بیابان رفته، وکسانی که طالب هلاک اویند، گفتند: چگونه ظهور می کند وحال آن که استخوانهای او پوسیده شده، آن وقت امیدوار ظهور او باشید وچون ظهور او را شنیدید به نزد او روید، هر چند که با دست وپای روی برف باشد»(۱۷۶).
ودر روایت «ام هانی» فرمود که: «مراد از آیه «فَلا اُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ * اَلْجَوارِ الْکُنَّسِ»(۱۷۷)، مولودی است در آخر الزمان که نامش «مهدی» است. او از عترت وآل محمّد است. او را حیرتی وغیبتی باشد که پاره ای در آن گمراه وپاره ای در راه آیند. گوارا باد تو را اگر او را بیابی وگوارا باد کسانی را که او را می یابند»(۱۷۸).
وبه روایت دیگر فرمود: «یا ام هانی، مراد از این آیه آن است که امام غایب می شود وعلم او منقطع می گردد واین در سال دویست وشصت خواهد شد. بعد از آن مانند شهاب سوزان در شب تاریک ظاهر شود. اگر آن زمان را بیابی شاد شوی»(۱۷۹).
وبه روایت دیگر، «عبدالله بن عطاء» به آن حضرت عرض کرد که: شیعه تو در عراق بسیار است. قسم به خدا که مثل تو کسی نیست؛ پس چرا خروج نمی کنی. فرمود: «یا عبدالله، گوش به احمقان داده ای. به خدا قسم که من صاحب شما نیستم. عرض کردم: پس صاحب ما کیست؟ فرمود نظر کنید به کسی که ولادتش مخفی می شود، او صاحب شما است. به درستی که از ما اهل بیت به کسی اشاره نکردند واو را در السنه وافواه نینداختند، مگر اینکه از غیظ هلاک شد یا او را کشتند»(۱۸۰).
وامّا از حضرت صادق (علیه السلام)؛ پس مثل آنکه، صدوق رحمه الله در اکمال روایت کرده به اسناد خود از سدیر که [امام صادق (علیه السلام) فرمود: «به درستی که در «قائم» سنتی باشد از یوسف. عرض کردم: گویا مراد از سنّت یوسف، غیبت وحیرت او باشد. فرمود: آری. از این امّت انکار این مراتب نکند مگر اشباه خنازیر. به درستی که برادران یوسف اسباط انبیا بودند. با یوسف تجارت کردند ومعامله نمودند ومکالمه کردند واو را نشناختند واو ایشان را می شناخت تا آنکه یوسف به ایشان گفت: من یوسفم. پس چه شده است بر این امّت که انکار می کنند که خدای تعالی حجّت خود را تا مدتی غایب گرداند؟ به درستی که یوسف را پادشاه مصر دوست می داشت وما بین او وپدرش یعقوب هیجده روز راه بود واگر در آن حال خدا اراده شناسانیدن مکان او را می نمود، قادر بود. زیرا بعد از رسیدن مژده
به یعقوب، با اولاد خود از راه بیابان نُه روز به مصر رفتند. پس چرا این امّت انکار کنند چیزی را که خدا درباره یوسف کرده، درباره حجّت خود بکند وچه می شود آن حضرت در بازار ایشان برود وبر روی بساط ایشان پا گذارد وایشان او را نشناسد، تا آن وقت خدا اذن دهد وخود را به ایشان بشناساند چنانکه یوسف را بعد از آن که خدا اذن داد خود را شناسانید وبه برادران گفت: «هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیوسُفَ وأَخیهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ...»(۱۸۱). یعنی: دانستید به یوسف وبرادرش چه کردید از روی نادانی؟ برادران گفتند: آیا تو یوسف هستی؟ گفت: من یوسفم واین هم برادر من است»(۱۸۲).
وبه روایت دیگر، صدوق در «علل» به اسناد خود از سدیر روایت کرده که آن حضرت فرمود: «قائم ما را غیبتی باشد طولانی. عرض کردم سبب چیست؟ فرمود: خدای تعالی إبا می فرماید از این که در حق او سنّت سایر انبیا را در حال غیبتشان جاری نکند. لابد است که او به قدرِ مدّت غیبتِ سایر انبیا، غیبت نماید. زیرا خدا فرمود: «لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ»(۱۸۳) یعنی: باید جاری گردد بر شما آنچه بر دیگران جاری شده(۱۸۴).
ونیز «صدوق» در «اکمال» روایت کرده به اسناد خود از «سدیر صیرفی» که گفت: من با «مفضل بن عمر» و«ابوبصیر» و«ابان بن تغلب» به خدمت صادق (علیه السلام) رفتیم. دیدیم که آن بزرگوار بر روی خاک نشسته ولباسی بی گریبان وکوتاه آستین که آن را «مسح خیبری» گویند، پوشیده. مانند بچه مرده! گریه وحزن واندوه از وجنات احوالش ظاهر ولایح وکاسه چشمهایش پر از اشک واین فقرات را ترنم می کند:
- حاصل معنی آنها این است که - «ای آقای من! غیبت تو خواب را از من برد ورختخواب را بر من تنگ نمود واستراحت دلم را ربود. ای آقای من، غیبت تو مصیبت مرا به اندوه ابدی کشانید وبه مصائبی که به فقدان آن یکی بعد از دیگری است از یاران من، ملحق نمود. به اشک چشم وناله سینه خود که به سبب مصائب وبلیاتِ سابقه اند، نظر نمی کنم مگر آن که در پیش چشم من بزرگتر وشدیدتر از آنها متمثل می گردد. به علاوه مصائب وحوائی که از جهت تو می باشد.
راوی گوید: از شدّت حیرت نزدیک گردید عقل از سر ما برود ودلهای ما پاره شود وگمان کردیم مصیبتی بزرگ بر آن حضرت وارد شده. عرض کردیم: ای بهترین خلق، خدای تعالی چشم های تو را نگریاند، کدام حادثه اشکِ چشم تو را جاری نموده وچه باعثی تو را به این حالت انداخته؟!
آن حضرت آه جانسوزی کشید که دل مبارکش به درد آمد وحزنش افزون گردید. پس فرمود: خیر باد بر شما! به درستی که امروز صبح نظر کردم به کتاب جفر وآن کتابی است مشتمل بر علم مرگها وبلاها وعلم آنچه واقع شده ومی شود تا روز قیامت، وآن علوم را خداوند منحصر فرموده به محمّد (صلی الله علیه وآله) وامامان بعد از او، ودر آن کتاب دیدم «قائم» ما متولد می شود وغایب می شود وغیبتش طول می کشد وعمرش طولانی می گردد ومؤمنین در آن زمان امتحان کرده می شوند به سبب طول غیبت، وشکوک در دلهای ایشان عارض می شود وبسیاری از دین خارج ومرتد می شوند وربقه اسلام را از گردنهای خود خلع می نمایند وحال آنکه خدا فرمود: «وکَلَّ اِنْسانٍ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فی عُنُقِهِ»(۱۸۵)؛ یعنی: ربقه ولایت را به گردن هر کس لازم کرده ایم. چون ملاحظه آن کردم مرا رقت عارض گردید.
راوی گوید: عرض کردیم: یابن رسول الله، ما را به ذکر بعض چیزها که در این باب دانسته ای اکرام کن.
فرمود: خدای تعالی در خصوص قائم ما سه چیز خواهد کرد که آنها را در خصوص سه نفر از انبیا کرده. مولد او را مانند مولد موسی (علیه السلام) مقدر فرموده وغیبت او را مانند غیبت عیسی وطول عمر او را مانند طول عمر نوح (علیه السلام). بعد از آن طول عمر خضر را دلیل بر طول عمر او قرار داد. پس عرض کردیم این امور را واضح فرمائید.
فرمود: فرعون چون مطلع گردید بر این که سلطنت او به دست مردی زایل خواهد گردید، امر به احضار کاهنان کرد. او را به نام ونَسَب موسی خبر دادند وگفتند او از بنی اسرائیل است. پس امر به شق بطون زنان اسرائیلیان نمود تا آنکه زیاده از بیست هزار وکمتر از سی هزار زن را شکم دریدند وکشتنِ موسی او را میسر نگردید. زیرا خداوند او را حفظ نمود وچون بنی امیه وبنی عباس هم دانستند زوال دولت ایشان به دست قائم ما می باشد، با ما در افتادند وشمشیرها برای قطع نسل آل محمّد (صلی الله علیه وآله) وقتل قائم کشیدند وخدا اِبا دارد از اینکه امر خود را به اتمام نرساند، هر چند ظالمان ومشرکان کارِه باشند؛ ودر خصوص عیسی، یهود اتفاق کردند بر اینکه او کشته گردید وخدا ایشان را تکذیب کرد وفرمود: «وما قَتَلُوهُ وما صَلَبُوهُ ولکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ»(۱۸۶)؛ یعنی: او را نکشتند وبر دار نزدند بلکه بر ایشان مشتبه گردید، وغیبت قائم ما نیز چنین باشد. زیرا این امّت او را انکار کنند. طایفه ای گوید: هنوز متولد نشده. بعضی گویند: متولد شد ووفات کرد. پاره ای گویند: امام یازدهم اولاد نداشت. برخی گویند: ائمه، تا به سیزده وبیشتر از آن می رسد. پاره ای گویند که: روح قائم در هیکل دیگری حلول کند وسخن گوید.
وبیان طول عمر نوح این است که چون نوح از خدای تعالی نزول عقوبت را بر قوم خود خواست، جبرئیل هفت دانه تخمه نزد او آورد وگفت: خدا می گوید: این مردمان مخلوق وبندگان منند. ایشان را به صاعقه ای از صواعق خود هلاک نمی کنم، مگر بعد از تأکید دعوت واتمام حجّت بر ایشان. پس برگرد به سوی دعوت ایشان وتو را در مقابل آن ثواب دهم. این تخمها را هم بکار چون روئیدند وبه حد کمال رسیدند وبار آوردند فوراً فرج خواهد رسید وبه این خبر مؤمنان را بشارت ده. چون پس از زمانی طویل آن درختها رسیدند وبارآور گردیدند، از خداوند سؤال فرج کرد. دیگرباره خداوند امر فرمود: از تخمه میوه این درختان بکارد وصبر نماید وطریقه سعی وتلاش را در دعوت امّت واتمام حجّت بر ایشان پیش گیرد. چون این حکم تازه را به مؤمنین رسانید، سیصد نفر از ایشان مرتد گردیدند وگفتند: اگر نوح در دعوای خود صادق بود، خدای او خُلف وعده نمی نمود.
پس از آن، دیگربار خداوند او را امر به کِشتن تخمه اشجار فرمود وهمچنین تا هفت دفعه ودر هر دفعه جماعت بسیار مرتد گردیدند تا آنکه از ایشان مابین هشتاد وهفتاد نفر باقی وبرقرار ماند. آنگاه خدا وحی فرستاد که: الحال نقاب صبح نورانی که از شب ظلمانی بود از پیش چشمت زایل گردید. زیرا حقّ واضح وامر وایمان، به ارتداد آنان که طینت ایشان خبیث بود از کَدِر، صاف گردید. اگر قبل از این، کافران را هلاک می کردم وباقی می گذاشتم آنان را که مرتد شدند از آنها که ایمان آورده بودند، هر آینه وعده سابق من که به مؤمنین قوم تو کرده بودم [که ایشان را در زمین باقی گذارم ودر دین ثابت دارم وخوف ایشان را بدل به امن کنم تا آنکه در عبادت من خالص شوند، صادق نبود، وچگونه می شد اهل ارتداد را تمکین وخوف ایشان را بَدلِ به اَمن کنم وایشان را در روی زمین باقی گذارم، با آنکه ضعف یقین وخبث طینت وبدی باطن ایشان را می دانستم.
پس امام صادق (علیه السلام) فرمود: همچنین است حال قائم ما. ایام غیبت او طول خواهد کشید تا آنکه حق، خالص وایمان از کَدِرِ کذب، صاف گردد. زیرا به سبب طول آن کسانی از شیعه که خبث طینت دارند ومنافق هستند مرتد می شوند؛ تا آنکه [امام] صادق (علیه السلام) این آیه را تلاوت فرمود: «حتّی إذا اسْتَیأَسَ الرُّسُلُ وظَنُّو اَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا جائَهُمْ نَصْرُنا»(۱۸۷).
پس فرمود: وبیان حال خضر این است که طولانی نمودن خدای تعالی عمر او را؛ نه از برای خوفی که به او داده شود ونه از برای کتابی بود که بر او نازل گردد ونه به جهت شریعتی بود که شرایع انبیای گذشته را نسخ کند ونه از برای امامت بود که دیگران به او اقتدا نمایند ونه از برای عبادتی بود که خداوند بر او واجب نموده؛ بلکه چون در علم ازلی خدای تعالی قدر عمر قائم وقدر غیبت او گذشته بود ودانست که مردم طول عمر قائم را انکار کنند، لهذا عمر خضر را طولانی گردانید تا آنکه به آن، بر طول عمر قائم استدلال شود وحجّت معاندین از ما منقطع گردد وخلق را بر خدا حجّتی نماند»(۱۸۸).
مؤلف گوید: اگر نباشد در خصوص غیبت مگر این حدیث شریف که قبل از ولادت آن بزرگوار به زمان بسیار مانند سایر اخبار وارد گردیده [و] مشتمل بر ذکر حکمت وعلت وشبیه ونظیر است، هر آینه کافی وشافی بود.
وامّا اخبار از حضرت کاظم (علیه السلام) بر غیبت آن بزرگوار؛ پس علّامه مجلسی روایت کرده از کتاب اکمال به اسناد او از «عباس بن عامر» که موسی بن جعفر (علیه السلام) فرمود: «مردم در خصوص صاحب این امر خواهند گفت: هنوز متولد نشده»(۱۸۹).
وبه روایت دیگر از «داود بن کثیر» گفت: از امام موسی (علیه السلام) پرسیدم: صاحب این امر کیست؟ فرمود:
«او مردی است تنها مانده واز اهل ووطن غایب شده. پدر او را کشته اند وهنوز خونخواهی نکرده»(۱۹۰).
وبه روایت علی بن جعفر (علیه السلام)، آن حضرت در تفسیر آیه «قُلْ اَرَأَیتُمْ اِنْ اَصْبَح ماؤُکُمْ غَوراً فَمَنْ یأْتیکُمْ بِماءٍ مَعینٍ»(۱۹۱) فرمود: آن زمان که امام خود را مفقود نمائید ودیگر او را نبینید، چه خواهید نمود؟»(۱۹۲).
وامّا از حضرت رضا (علیه السلام)؛ پس در کتاب علل وعیون به اسناد خود از «حسن بن فضال» روایت کرده حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: «گویا شیعه خود را می بینم در حالتی که امام خود را مفقود کرده اند؛ مانند چهارپایان طلب چراگاه می نمایند وآن را نمی یابند. عرض کردم: برای چه یابن رسول الله؟ فرمود: امام آنها از آنها غایب است. عرض کردم: سبب غیبتش چیست؟ فرمود: از برای آن است که در وقت ظهورش کسی را در گردن او بیعتی نباشد»(۱۹۳).
ودر کتاب اکمال به اسناد خود از «ایوب بن نوح» روایت کرده که به حضرت رضا (علیه السلام) عرض کردم که امید ما این است که تو صاحب این امر شوی وخدای تعالی آن را بدون قِتال وجهاد عطا فرماید؛ زیرا که مردم به تو بیعت کردند ودرهم ودینار را به نام تو سکّه زدند. فرمود: «که از ما کسی نیست که نوشتجات به نزد وی آرند ومسائل از او پرسند وبا انگشت ها به سوی او اشاره کنند واموال بنزد وی فرستند، مگر آنکه کشته شود یا آنکه بوسیله زهر در رختخواب خود بمیرد تا آنکه خداوند مبعوث دارد از ما مردی را که زمان ولادت ومکان نشو ونمایش مستور شود ونَسَبش غیر خفی»(۱۹۴).
ودر روایت «أبی یعقوب بلخی» فرمود: «که مردم به امتحانی بزرگ آزموده می شوند در خصوص کودکی در آن حال که در شکم مادر خود باشد ودر آن حال که شیر خورد تا آنکه گفته شود که او غایب گردید ووفات نمود وگویند که دیگر امام نباشد وحال آنکه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) چند دفعه در حری وشعب وغار غیبت نمود؛ بعد از آن فرمود: آگاه شوید من هم به زودی کشته می شوم»(۱۹۵).
وامّا از حضرت جواد (علیه السلام)؛ پس علّامه مجلسی روایت کرده از تفسیر «محمّد بن ابراهیم» به اسناد او از «احمد بن هلال» او از «اُمیه بن علی قیسی»، که از حضرت امام محمّد تقی (علیه السلام) پرسیدم که بعد از تو خلیفه کیست؟ فرمود: «پسرم علی. پس زمانی طویل سر به زیر انداخت. بعد از آن سر برداشته فرمود: در این زودی حیرتی خواهد شد. عرض کردم که در آن وقت به نزد که رویم؟ سکوت کرد؛ پس تا سه مرتبه فرمود: که به سوی او راه نیابید ودر هیچ جا او را پیدا نکنید. پس دیگر بار پرسیدم. فرمود: در مدینه باشد بعضی اوقات، یا آنکه بعضی او را در آنجا ببینند. گفتم کدام مدینه؟ فرمود مدینه ی ما غیر از آن مدینه، دیگر نیست»(۱۹۶). ودر روایت دیگر «عبدالعظیم (علیه السلام)» عرض کرد به آن حضرت که امیدوارم قائم آل محمد (علیهم السلام) تو باشی که زمین را پر از عدل کند، بعد از آنکه پر از جور شده.
فرمود: یا ابا القاسم، همه ماها قائم به امر خدا وهدایت کننده به دین او هستیم؛ لکن من نیستم آن قائمی که زمین را از اهل کفر پاک کند وآن را از عدل وقسط پر گرداند. او کسی است که ولادتش بر مردم مخفی شود وشخص او از ایشان مستور گردد وبردن نامش برایشان حرام باشد. او است هم نام رسول خدا. او است هم کنیه او. او کسی است که زمین برای او پیچیده گردد وهر مشکلی بر او آسان شود ودر نزد او اصحاب او که به عدد اصحاب بدر سیصد وسیزده نفرند، از اطراف بعیده زمین جمع شوند؛ چنانکه خدا فرمود: «اَینَما تَکُونُوا یأْتِ بِکُمُ الله جَمیعاً اِنَّ الله عَلی کُلِّ شَیء قَدیرٌ»(۱۹۷). چون این عدد بر گِرد او جمع شوند، آنگاه امر خود را ظاهر کند. چون ده هزار نفر بر سر او جمع شوند، آنگاه به امر خدا خروج کند وآنقدر از دشمنان خدا را بکشد که خدا راضی شود.
عبدالعظیم (علیه السلام) گوید: عرض کردم: چگونه داند که خدا راضی شده؟ فرمود: رحمِ بر آنها در دل او افتد؛ پس داند که خدا راضی شده»(۱۹۸).
وامّا از حضرت هادی (علیه السلام)؛ پس علّامه مجلسی روایت کرده از کتاب اکمال به اسناد او از «علی بن مهزیار» که گفت: عریضه به حضرت امام علی النقی (علیه السلام) نوشتم ودر آن، زمان فرج را پرسیده بودم که از برای ما چه وقت فرج خواهد بود؟ جواب نوشته بود: «آن زمان که صاحب شما از دار ظالمین غایب گردد، منتظر فرج شوید»(۱۹۹).
وامّا از حضرت عسکری (علیه السلام)؛ پس در کتاب اکمال روایت کرده از ابی حاتم، که امام حسن عسکری (علیه السلام) فرمود که: «در سال دویست وشصت از هجرت گذشته، شیعه من با همدیگر اختلاف کنند؛ پس در همان سال آن حضرت وفات نمود وشیعه ویاران او متفرق گردیدند. بعضی خود را به «جعفر» بستند وبرخی در شک افتادند وبعضی در حیرت ماندند وجمعی در دین خود ثابت ماندند»(۲۰۰).
مؤلف گوید: در فصل سابق، روایات دیگر از این بزرگوار که مشتمل بر نص بر امامت وغیبت فرزندش حضرت حجّت بود، گذشت وهمچنین از هر یک از ائمه طاهرین (علیهم السلام)، زیاده بر اخبار مذکوره اخباری بود که به جهت مراعات اختصار بر اخبار مذکوره به اقتصار رفت؛ زیرا که طالبان حقّ وهدایت را همین مقدار کافی بلکه بسیار وسالکان راه باطل وضلالت را فایده نکند خروار وقنطار والله الهادی.

بخش چهارم: در شبهات خصم عنود ودفع آنها

بدان که احدی از مسلمین انکار وجود حضرت مهدی (علیه السلام) را در آخر زمان وخروج آن بزرگوار را نکرده اند، چنان که در سابق مذکور گردید واعتراف از ایشان مذکور شد. بلکه خلاف ایشان در این است که آن حضرت فرزند بلا واسطه حسن عسکری (علیه السلام) است واز آن زمان الی الآن زنده وغایب می باشد. ومستند ایشان در این افکار استبعاد از طول عمر آن بزرگوار واز غیبت آن عالی مقدار است، در این مدّت مدید وهمچنین ایشان را در این خصوص شبهات دیگر باشد. مثل اینکه این غیبت را سبب انکار وجود، بلکه نفی ولادت باشد، باعث وسببی متصور نیست؛ بلکه حکمت خلاف آن اقتضا نماید؛ زیرا اگر مانند پدران خود ظاهر بود، اقلاً انکار وجود او را کسی نمی نمود. ومثل اینکه حکمت در غیبت، زیاده بر خوف از اعداء چیزی متصور نیست. پس اگر آن بزرگوار در عرصه وجود بود از دوستان وشیعیان خود چرا غیبت می نمود؟ ومثل این که وجود غایب با عدم آن، در حکمت استفاده وانتفاع به وجود او یکسان می باشد. پس فایده در وجود او چه خواهد بود واین شبهات را فرقه مخالفین در انحاء کلمات خود ذکر کرده اند واصحاب از هر یک از آنها جواب های باصواب وسداد داده اند وما هر یک از این شبهات پنج گونه را با اینکه جواب از آنها اجمالاً از کلمات سابقه دانسته شد ذکر کرده، جواب گوئیم؛ انشاء الله. پس می گوئیم: «والله المستعان» که اولاً بعد از آن که دانسته شد که وجود امام معصوم در هر عصری از اعصار زمان تکلیف واجب ولازم است وبعد از وفات حضرت عسکری (علیه السلام) الی الان به اتفاق عامه وخاصه امام معصومی غیر از آن بزرگوار در عرصه وجود نیامده، پس باید آن امام همین بزرگوار باشد وچون حاضر نیست ودیده نمی شود، باید غایب باشد وهو المطلوب وبعد از این مقدمه دیگر انکار وجود او به استبعاد از طول عمر یا غیبت یا به عدم علم به باعث وحکمت، غیر مسموع باشد؛ زیرا که استبعاد منافات با امکان ووقوع ندارد وعدم علم به حکمت ومصلحت، لازم ندارد علم به عدم آن را. پس این جواب اجمالی در دفع جمیع این شبهات کافی باشد.
وامّا جواب تفصیلی از هر یک از آنها؛ پس می گوئیم: امّا جواب از شبهه طول عمر آن حضرت، به اینکه گفته شود که بنیه انسانی را زیادتی سن بر هم می زند وطول عمر را خراب می نماید. چنان که مشاهد ومحسوس است وآیه شریفه هم که «ومَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ»(۲۰۱) بر آن ناطق می باشد ووجه آن این است که جسد انسان از ترکیب عناصر بنا شده وعناصر ترکیب، زاید بر عمر متعارف باقی نمی ماند. پس می گوییم که غایت این شبهه استبعاد است؛ زیرا که انکار امکان طول عمر معنی ندارد ومنع عموم قدرت خداوند در مواد قابله، نامسموع است واستبعاد هم، با آن که با امکان منافات ندارد وبه وقوع هم بعد از قیام دلیل بر آن چنان که گذشت ضرری ندارد، ممکن است منع آن. زیرا که اگر کسی در اول امر ادعای آن کند که بر روی آب مثلاً راه می رود وآب از زانوی او بالا نمی رود، اگر چه جمعی بر او انکار نمایند وبه جهت دفع تعجب با او همراهی کنند واز برای مشاهد وقوع این عمل از او بر لب دریا روند وملاحظه نمایند، لکن چون از او مشاهده وقوع آن نمایند، دیگر بر مدعی آن انکار نکنند واگر دیگری آید وادعائی نماید، با او به جهت مشاهده بیرون نروند. خصوص آنکه اول بر بالای آب چنان رود که بر روی زمین می رود واین شخص دوم ادعا کند: من چنان راه روم که از زانو به بالا بیرون باشد؛ یا آنکه از کعب به بالا از آب خارج باشم. پس استبعاد هر شیء بعد از ملاحظه وقوع آن شیء مرتفع گردد. خصوص آن که وقوع آن بر وجه اَبعد واَغرب مشاهد شود وطول عمر مهدی (علیه السلام) وغیبت او هم نظیر این باشد. زیرا بعد از ملاحظه طول عمر ووقوع غیبت از برای جمعی کثیر وجمعی از غفیر از سابقین، استبعاد آن در ماه آن بزرگوار بیجا وبی اعتبار خواهد بود.
امّا طول عمر؛ پس جماعتِ اهل خلاف در اخبار خود روایت کرده اند که خضر از زمان ولادت خود که در زمان «فریدون» یا غیر آن بوده الی الآن در روی زمین زنده وموجود است وهمچنین ادریس از زمان ولادت خود [که در زمان ما بین آدم ونوح بوده الی الآن در آسمان زنده وموجود است. همچنین عیسی (علیه السلام) از زمان ولادت خود که ششصد سال قبل از زمان محمّد (صلی الله علیه وآله) بوده الی الآن در آسمان زنده وموجود است وچون مهدی (علیه السلام) ظهور کند، عیسی از آسمان نزول نماید وبه او اقتدا نماید در نماز. والیاس را از زمان ولادت، جمعی از ایشان موجود دانسته اند واو را دلیل دریاها وخضر را دلیل بیابانها گفته اند]. وهمچنین نوح (علیه السلام) زیاده بر هزار سال عمر داشت. از جمله آن، نهصد وپنجاه سال قوم خود را دعوت نمود.
وهمچنین دجال را از زمان ولادت او که عصر رسول الله (صلی الله علیه وآله) بوده الی الآن زنده وموجود می دانند ودر آخر زمان خروج او را گفته اند وحالات او را روایت کرده اند در کتب اخبار خود، چنان که در مقدمات ظهور مهدی (علیه السلام) خواهد آمد؛ انشاء الله. ودر کتب تواریخ واخبار، ذکر معمّرین بسیار نموده اند.
صدوق رحمه الله گفته: «لقمان بن عاد» سه هزار وپانصد سال عمر کرد و«ربیع بن ضبع بن وهب» سیصد وچهل سال عمر نمود و«اکثم بن صیفی» سیصد وشصت سال عمر کرد وپدرش «صیفی بن ریاح» دویست وهفتاد سال زندگی کرد و«ضبیره سَهمی» دویست وچهل سال عمر کرد وپیر نگردید و«درید بن صمّه جشمی» دویست سال عمر کرد واسلام را دریافت وقبول نکرد ودر غزوه حنین مقدّمه مشرکین بود وکشته گردید، و«عمرو بن حممه دوسی» چهارصد سال زندگی کرد و«حارث بن مضاض جرهمی» نیز چهارصد سال زندگی کرد و«عبدالمسیح بن بقیله غسانی» سیصد وپنجاه سال عیش کرد. بلکه «ضحاکِ صاحب دو مار» را هزار ودویست سال عمر نوشته اند و«فریدون» عادل را زیاده از سه هزار سال گفته اند.
واز معمّرین عرب «یعرب بن قحطان» است که نام او «ربیعه» بوده واول کسی است که به زبان عربی تکلم نموده بوده وگفته اند دویست سال سلطنت نموده ودیگر «عمر بن عامر مزیقیا» بوده که هشتصد سال عمر نمود ودیگر «جلهمه بن ادد بن زید» که پانصد سال عمر نموده. وهمچنین پسر برادر او «یحابر بن مالک بن ادد» پانصد سال زندگانی نموده(۲۰۲) واز این جور معمّرین بسیار بوده وذکر نموده اند.
صدوق رحمه الله در کتاب اکمال روایت کرده از «عبدالله بن محمّد بن عبدالوهاب بن نصر شجری»، از «محمّد بن فتح رقّی» و«علی بن حسن بن حثکالائکی»: در سال سیصد ونه از هجرت گذشته، در مکّه معظّمه مردی را از اهل مغرب دیدیم با جماعتی از اصحاب حدیث، که در موسم حج آنجا بودند. ما به نزد او رفتیم. او را دیدیم که موهای سر وروی او سیاه بود گویا خیکی بود کهنه. گرد او بودند از اولاد واولاد اولاد او ومشایخ بلد او جماعتی می گفتند که ما از اهل بلاد بعیده مغرب هستیم که در نزدیک «باهره علیا» می باشد وآن مشایخ شهادت دادند که آباء ما از اجداد خود حکایت کرده اند که ایشان این شیخ را که معروف به «معمّر ابی الدنیا» می باشد، دیده اند ونام او «علی بن عثمان بن خطّاب بن مُرّه بن مؤید» است وخودش گوید: من از هَمْدان هستم واصل من از حدود یمن است. آنگاه به او گفتیم: تو علی بن ابی طالب (علیهما السلام) را دیده ای؟ چشمهای خود را گشود وابروهایش چشمهایش را پوشیده بود؛ پس گفت: به این چشمها او را دیدم واز خدمتکاران او بودم ودر غزوه صفین با او بودم واین جراحت که بر سر من وارد شده از صدمه اسب او است واثر جراحت را در ابروی راست خود بما نمود. پس با او سخن گفته، از سبب طول عمر او پرسیدم. او را عاقل ودانا وباشعور دیدیم.
سخنان ما را بر وجه صواب جواب می داد. پس نقل کرد که پدرم کتابهای گذشتگان را خوانده ودر آنها ذکر آب حیوه وآن که آن آب در ظلمات است وهر کس از آن بیاشامد عمرش را طولانی شود، دیده بود. لهذا از برای طلب آن آب تدبیر اسباب مسافرت ظلمات نموده ومرا هم با خود برداشت ودو رأس شتر نُه ساله که با قوت می باشد، با چند شتر شیردار وچند مشک آب هم برداشت ومن در آن وقت در سن سیزده سالگی بودم. پس رفتیم تا آنکه وارد ظلمات شده، پس شش شبانه روز در ظلمات راه رفتیم روز را که روشنائی قلیل داشت راه می رفتیم وشب را که تاریک بود می خوابیدیم. پس در میان کوهها وبیابانها منزل کردیم، که پدرم در کتابها آب حیوان را در آنجا خوانده بود وچند روز در آنجا ماندیم تا آنکه آب را که برداشته بودیم، تمام شد واگر شیر شترها نبود از تشنگی تلف می شدیم. در آن اوقات پدرم به طلب آب حیوان می رفت وما را به آتش برافروختن امر می نمود، که در وقت مراجعت به علامت آتش برگردد به قدر پنج روز در آن مکان ماندیم وپدرم در طلب نهر بود وراه نیافت. چون مأیوس شد، از خوف تلف، عزم عود نمود؛ زیرا آب وتوشه تمام شده بود وخدمتکاران که با ما بودند از خوف تلف به پدرم اصرار در مراجعت نمودند. اتفاقاً وقتی من از منزل از برای قضای حاجت بیرون رفتم وبه قدر یک تیر پرتاب از منزل دور شدم، ناگاه به جوی آبی برخوردم که رنگش سفید وطعمش لذیذ وشیرین بود. نه بسیار بزرگ ونه بسیار کوچک بود. با ملایمت وهمواری جاری بود. به نزد آن نهر رفتم وبا کف دست دو دفعه یا سه دفعه از آن برداشته، آشامیدم. چون آن را سرد وشیرین ولذیذ دیدم، به سرعت به سوی منزل برگشتم وهمراهان را از آن واقعه خبر دادم وگفتم من آب حیوان را یافتم. ایشان مشکهائی را که با خود داشتیم برداشتند که آنها را پر آب نمایند ومن از زیادتی سرور ملتفت آن نشدم که پدرم در طلب نهر است، پس چون رفتیم آن نهر را نیافتیم، هر قدر فحص کردیم وخدمتکاران مرا تکذیب می کردند وبه منزل برگشتیم. پس پدرم آمد. واقعه را به او نقل کردیم. گفت: این همه زحمت ومشقت من از برای یافتن این آب بود. خدا آن را نصیب من نکرد وتو را روزی فرمود. بدان که عمر تو دراز شود به حدی که از زندگی به تنگ آیی پس به سوی وطن برگشتیم.
پدرم چند سال بعد وفات کرد وچون من به سی سال رسیدم، خبر وفات پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وخلیفه اول ودوم را شنیدم. در اواخر ایام خلافت عثمان به عزم حج درآمدم ودر میان اصحاب پیغمبر (صلی الله علیه وآله) دلم به علی بن ابی طالب (علیه السلام) مایل گردید. پس در مدینه ماندم وخدمت آن حضرت را اختیار کردم وبا او در غزوات او بودم واین جراحت در غزوه صفین از اسب آن حضرت به سر من رسید ودر خدمت آن حضرت بودم تا آنکه وفات کرد.
پس اولاد واهل حرم اصرار در توقف من نمودند ومن نماندم وبه وطن خود برگشتم وبودم تا ایام خلافت بنی مروان، باز به عزم حج درآمدم وبا اهل بلد خود برگشتم ودیگر سفری نکرده بودم، مگر آنکه به سلاطین بلاغ مغرب خبر طول عمر من رسید ومرا از برای دیدن احضار می نمودند واز سبب عمر وامور گذشته می پرسیدند. آرزوی آن داشتم که بار دیگر هم حج کنم تا اینکه این اولاد وانصار مرا با خود آوردند. راوی گوید: آن شیخ ذکر کرد [که] دندانهای او دو مرتبه یا سه مرتبه افتاده وباز روئیده است پس از او خواستیم آنچه از امیرالمؤمنین (علیه السلام) دیده یا شنیده به ما نقل کند. گفت: در وقتی که در خدمت آن حضرت بودم، در طلب علم حریص نبودم وصحابه هم در خدمت او بسیار بودند واز زیادتی محبت به او به غیر از خدمت، به چیز دیگر مشغول نمی گردیدم. احادیثی که از آن حضرت یاد دارم، بسیاری از علمای مغرب ومصر وحجاز از من شنیده بودند وهمه منقرض وفانی شده اند واین اولاد واهل بلد نوشته اند.
آنگاه نسخه ای درآوردند وشیخ آن را گرفت واز روی خط آن می خواند. خبر داد به ما «ابوالحسن علی بن عثمان بن خطاب بن مرّه بن مؤید هَمْدانی» معروف به «ابی الدنیا معمّر مغربی رضی الله عنه» که خبر داد به
ما علی بن ابی طالب (علیه السلام) که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «هر که اهل یمن را دوست دارد، مرا دوست داشته وهر که ایشان را دشمن دارد مرا دشمن داشته». وخبر داد به ما «ابوالدنیا معمّر» که علی بن ابی طالب (علیه السلام) به من خبر داد رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «هر که اعانت دلشکسته نماید، خدای تعالی ده حسنه از برای او می نویسد وده سیئه او را محو می کند وده درجه مرتبه او را بلند می کند».
بعد از آن علی (علیه السلام) فرمود: که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «هر که سعی کند در حاجت برادر مسلم خود که اصلاح آن ورضای خدا در آن باشد، گویا هزار سال عبادت خدا را کرده ویک طرفه العین مر او را معصیت ننموده». وخبر داد به ما «ابوالدنیای معمّر مغربی» که از علی بن ابی طالب (علیه السلام) شنیدم که فرمود: «گرسنگی شدیدی در رسول خدا (صلی الله علیه وآله) دیدم در وقتی که در منزل فاطمه (علیها السلام) بود. پس به من فرمود: یا علی! آن خوان را به نزد من آور. من به نزدیک خوان رفته، دیدم نان وگوشت بریان شده در آن هست».
خبر داد به ما ابوالدنیای معمّر از علی (علیه السلام) شنیدم فرمود: «در دعوای خیبر بیست وپنج جراحت بر بدن من وارد آمد چون به نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله) رفتم وآن حالت را دید گریست پس از اشک چشم خود بر جراحات من مالید در همان ساعت بهبودی حاصل گردید».
خبر داد به ما «ابوالدنیا» که علی بن ابی طالب (علیه السلام) به من خبر داد که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «هر کس سوره توحید را یک بار بخواند به منزله آن است که ثلث قرآن را خوانده وهر که دو بار بخواند، چنان است که دو ثلث قرآن را خوانده وهر که سه بار بخواند، مانند آن است که تمام قرآن را خوانده».
خبر داد به ما «ابوالدنیا» که شنیدم از علی بن ابی طالب (علیه السلام) که گفت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «من در آن وقت که گوسفند می چرانیدم در سر راه گرگی را دیدم. به او گفتم: در اینجا چه می کنی؟ گرگ گفت: تو چه می کنی؟ گفتم: من در اینجا گوسفند می چرانم. گفت: این راه است، بگذار! من گوسفندها را راندم. چون گرگ به وسط گله رسید گوسفندی را بگرفت وبکشت. من برگشتم وپشت سر، گرگ گرفتم وسر او را بریدم ودر دست خود گرفتم وگوسفندان را می راندم. چون قدری راه رفتم، جبرئیل ومیکائیل وعزرائیل را دیدم. گفتند: این محمّد است، خدا برکات خود را بر او نازل گرداند. پس مرا برداشتند وخوابانیدند وبا کاردی که با خود داشتند، شکم مرا پاره کردند وقلب مرا از جای خود درآوردند ومیان شکمِ مرا با آب سردی که در شیشه با خود داشتند، از خون شستند وپاکیزه [نمودند]. پس قلب مرا به جای خود برگردانیدند ودر جای خود گذاشتند ودستهای خود را بر شکم من مالیدند وجراحت آن به اذن خدا ملتئم گردید ودرد آن جراحت را احساس ننمودم. پس به نزد دایه خود حلیمه رفته. از من پرسید:
گوسفند را چه کردی؟ من واقعه را نقل کردم. گفت: خداوند به زودی تو را در بهشت، مرتبه بلندی عطا فرماید.
ونیز روایت کرده از «ابوسعید عبدالله بن محمّد بن عبدالوهاب» که «ابوبکر محمّد بن فتح رقّی» و«ابوالحسن علی بن حسین الأشکی» ذکر نمودند که: چون خبر «ابوالدنیا» به والی مکه رسید، به او معترض گشته گفت: باید تو را به بغداد نزد مقتدر ببرم واگر نبرم، خوف مؤاخذه دارم. حجّاج از والی خواستند او را معاف دارد، زیرا که ضعف پیری دارد. والی خواهش ایشان را اجابت کرد واز بغداد بردن ابوالدنیا گذشت.
ابوالسعید گوید: اگر در آن سال در موسم حج بودم، ابوالدنیا را می دیدم. زیرا خبر او در بلاد شایع گردید واین احادیث را اهل مصر وشام وبغداد وسایر بلاد که در موسم حج بودند، در آن سال از او شنیدند.
ونیز روایت کرده از «ابومحمّد حسن بن محمّد بن یحیی بن الحسن...» سیصد وسیزده هجری به عزم حج رفتم ودر آن سال «نصر قشوری»، مصاحب «مقتدر بالله» با «عبدالرحمن بن حمران ابوالهیجاء» حج کردند. پس در ماه ذی قعده داخل مدینه رسول خدا گردیدم وبه قافله مصر برخوردم. «ابوبکر محمّد بن علی ماذرائی» را با مردی از اهل مغرب در آن قافله دیدم. مذکور شد که این مرد، رسول خدا را دیده. چون مردم این شنیدند، از برای مصافحه بر سر او ریختند. نزدیک شد که از کثرت ازدحام هلاک شود. چون عمّ من «ابوالقاسم طاهر بن یحیی» این بدید، غلامان خود را امر کرد که مردم را از او دور کرده، او را بردارند وبه خانه ابوسهل طفّی که عمم در آنجا منزل کرده بود، برند وپس از بردن مردم را اذن دخول دادند وبا آن مردم پنج نفر بود از اولاد اولاد واز آنها مرد پیری بود در میان سن هشتاد ونود ودیگری در سن هفتاد، ودو نفر دیگر در سن پنجاه وشصت وسن هیفده. نام آنها را آن مرد از اولادِ اولاد خود گفت وخود آن مرد در سن سی وچهل می نمود وریش وسرش سیاه وبدنش لاغر، قدش میانه، موی عارضش به کوتاهی نزدیکتر.
«ابومحمّد علوی» گفت: این مرد به ما خبر داد، نامش «علی بن عثمان بن خطاب بن مرّه بن مؤید» است. همه اخبار را از لفظ او شنیده ونوشته ایم. موی لب زیرینش در وقت گرسنگی سفید می گردد وچون سیر شد، سیاه می گردد.
«ابومحمّد علوی» گفت: اگر این اخبار را اشراف مدینه وحجاز وبغداد وغیر ایشان نقل نمی کردند، من آنها را به کسی خبر نمی دادم از خوف تکذیب مردم، واین امور را در مدینه شنیدم ودر خانه مشهور به «مکبّریه» که خانه «علی بن عیسی جراح» است ودر خانه «قشوری» وخانه «ماذرائی» وخانه «ابوالهیجا» هم شنیدم ونیز از او شنیدم در منی، وبعد از مراجعت از حج در مکه، در خانه «ماذرائی» که در نزدیکی باب صفا است ونیز شنیدم «قشوری» اراده کرده که او را در بغداد با اولادش نزد «مقتدر بالله» برد. فقهای مکه گفتند: ما در اخبار دیده ایم، چون معمّر مغربی داخل «مدینه السلام»، یعنی بغداد شود، فتنه واقع گردد وبغداد خراب وسلطنت زایل شود. قشوری چون این بشنید، از اراده خود برگردید وچون احوال آن مرد را از اهل مغرب ومصر پرسیدیم، گفتند: ما همیشه از پدران ومشایخ خود می شنیدیم نام او ونام بلده او را، که طنجه باشد واز او پاره ای از احادیث به ما نقل کرد وما آنها را در این کتاب ذکر کردیم.
«ابومحمّد علوی» گوید: این شیخ، یعنی «علی بن عثمان» بیرون آمدن خود را از بلدش - حضرموت - به ما خبر داد که پدر وعم من به اراده حج وزیارت بر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) درآمدند ومرا هم با خود برداشتند. چون از «حضرموت» بیرون شدیم وچند منزل راه پیمودیم، راه را گم کردیم وسه شبانه روز از راه دور افتادیم. ناگاه در میان کوههای ریک که آنها را رمل عالج گویند ومتصل به صحرای ارم است، واقع شدیم ومتحیرانه در آن بیابان می گردیدیم. اتفاقاً اثر پای درازی به نظر در آوردیم. آن اثر را گرفته، می رفتیم تا آنکه به بیابانی رسیده. دو نفر را در آن جا دیدیم که بر سر چاه یا چشمه نشسته بودند. چون ما را دیدند، یکی از ایشان برخواست ظرفی از آن چشمه یا چاه آب کرده به استقبال ما شتافت. آن آب را به پدرم داد. پدرم نخورد وگفت: امشب را بر سر این آب منزل کرده، وقت افطار با آن افطار خواهیم کرد.
پس نزد عمم برد، او هم چنین جواب داد ونخورد. پس آب را به من داد وگفت: بگیر وبخور! آن آب را گرفته آشامیدم. آن مرد گفت: تو را گوارا باد به زودی به شرف خدمت «علی بن ابی طالب (علیه السلام)» فایز شوی. این واقعه را به او خبر ده وبگو خضر والیاس بر تو سلام رسانیدند وبدان که عمر تو طولانی خواهد شد تا آنکه مهدی وعیسی بن مریم را ملاقات نمائی. چون ایشان را دیدی سلام ما را برسان. بعد از آن پرسید: این دو نفر را به تو چه نسبت باشد؟ گفتم: آن یک پدر ودیگری عم من است. گفتند: عمت می میرد وبه مکه نمی رسد. تو وپدرت به مکه می رسید وبعد از آن پدرت بمیرد وعمر تو طولانی شود. رسول خدا را نخواهید دید، زیرا اجلش نزدیک شده. این بگفت واز نظر ما غایب گردیدند. هر قدر نظر کردیم کسی را ندیدیم. ندانستیم به زمین فرو رفتند یا آنکه به آسمان عروج کردند. اثری از ایشان نماند وآب را هم دیگر ندیدیم. تعجب کردیم. پس روانه شدیم تا آنکه به نجران رسیدیم. عمم در آنجا مریض شده، وفات کرد. با پدرم به حج رفتیم. حج را به جا آورده، به مدینه رفتیم. پدرم در آنجا وفات کرد ودر خصوص من به علی بن ابی طالب (علیه السلام) وصیت نمود. آن حضرت مرا در نزد خود نگه داشت، در ایام خلافت ابوبکر وعمر وعثمان وخود آن بزرگوار. بودم، تا آنکه ابن ملجم آن حضرت را شهید نمود.
چون "عثمان بن عفان" را صحابه محاصره کردند. مرا خواست ومکتوبی با شتری تندرو به من داد وگفت: این شتر را سوار شو واین مکتوب را به زودی به علی بن ابی طالب برسان، وآن حضرت در آن وقت در جایی که آن را "ینبُع" گویند، در سرِ اموال واراضی خود بود. پس مکتوب را گرفته، شتر را سوار شدم. چون به جایی که آن را "جدار أبی عبایه" گویند رسیدم، آواز قرائت شنیدم. پس دیدم آن حضرت از "ینبُع" تشریف می آورد واین آیه را می خواند: «أَفَحسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً وأَنَّکُمْ اِلَینا لا تُرْجَعُونَ»(۲۰۳) چون مرا دید، فرمود: یا اباالدنیا! چه خبر داری؟ واقعه را عرض کردم. پس مکتوب را گرفته خواند. این بیت درآن بود:
فإن کنت مأکولاً فکن أنت آکلی والّا فادرکنی ولمّا أمزّق یعنی: اگر من خوردنی هستم، تو خورنده من باش واگر نیستم، پس مرا دریاب پیش از آنکه پاره پاره شوم.
پس به تعجیل به مدینه آمدیم. چون وارد شدیم، عثمان کشته شده بود. پس به باغ "بنی نجّار" وارد شد. چون مردم مطّلع شدند به نزد او شتافتند، وپیش از ورود آن حضرت پاره ای، بنای بیعت با طلحه بن عبدالله داشتند. پس بر سر آن حضرت ریختند، مانند گله ای که گرگ بر آن حمله کند. اول طلحه بیعت کرد، پس زبیر، پس سایر مهاجر وانصار، ومن در خدمت آن حضرت بودم ودر غزوه جمل وصفین با او بودم. در میان دو صف، در طرف آن حضرت ایستاده بودم. تازیانه از دست او بیفتاد. خواستم آن را برداشته به آن حضرت دهم، اسب آن حضرت سر بالا کرد، آهنی که در دهنه اسب بود بر سر من خورد واین اثر بر سر من حادث شد. چون آن حضرت آن بدید. قدری از آب دهن خود بر آن مالید وقدری خاک بر آن گذاشت. دیگر به خدا قسم دردی در آن ندیدم واز جراحت آن زیاده بر اثری که دیده باقی نماند ودر خدمت او بودم تا آنکه شهید گردید. پس در خدمت امام حسن (علیه السلام) در ساباط مداین بودم که او را ضربت زدند تا آنکه به مدینه تشریف بردند. در خدمت او وامام حسین (علیه السلام) بودم تا آنکه جُعده بنت اشعث بن قیس کِندی به مکرِ پنهانِ معاویه او را مسموم نموده وفات کرد.
بعد از او با امام حسین (علیه السلام) بیرون آمدم تا آنکه آن حضرت به کربلا رسید وشهید گردید. بعد از او، از خوف بنی امیه فرار کرده به مغرب زمین رفتم وانتظار مهدی (علیه السلام) وعیسی (علیه السلام) را می کشیدم.
"ابومحمّد علوی" گوید: از این شیخ، امر غریبی در خانه عمم [= عمویم] "طاهر بن یحیی" دیده شده وآن این بود: موهای لب زیرینش سیاه بود. پس از آن سرخ گردید، بعد از آن سفید شد. چون این دیدیم، از روی تعجب بر او نگریستیم. شیخ ملتفت گردید. گفت: از چه تعجب می کنید؟ من چون گرسنه شوم این موها سفید گردد، چون سیر شوم باز به سیاهی خود برگردد.
عمم [= عمویم چون این بشنید، طعام از خانه خود خواست. سه خوانچه [= سفره کوچک طعام بیرون آوردند. یکی را نزد شیخ گذاشتند.
من از کسانی بودم که با او در آن خوان شرکت نمودم ودو خوان دیگر را در وسط مجلس گذاردند وحضار را بر آن خواندند. عمم در جانب راست شیخ نشسته، می خورد واز طعام، نزد شیخ می گذاشت واو مانند جوانان تناول می نمود ومی خورد ومن بر موهای زیر لب او نظر می کردم. به تدریج سیاه می گردید تا آن وقت که به سیاهی اول برگردید. دیدم از غذا خوردن دست کشید. پس گفت: خبر داد به من علی بن ابی طالب (علیه السلام) که هر که اهل یمن را دوست دارد، مرا دوست داشته وهر که ایشان را دشمن دارد، مرا دشمن داشته»(۲۰۴).
و"سید نعمه الله جزایری" در کتاب "انوار نعمانیه" بعد از ذکر روایت اول از صدوق، روایت می کند از اوثق مشایخ خود، "سید هاشم احسائی" که او روایت کرد در شیراز، در مدرسه "امیر محمّد" از شیخِ عادلِ ثقه ورعِ خود، "شیخ محمّد حرقوشی" - اعلی الله مقامهم - که: «روزی داخل مسجدی از مساجد شام شدم، که مسجدی بود کهنه ومهجور، ودر آن مسجد مردی را دیدم با هیئت نیکو پس من مشغول مطالعه کتب حدیث شدم. آن مرد به نزد من آمد واز حالات من پرسید وگفت: حدیث را از که اخذ می نمایی؟ جواب او را گفتم واز حالات او ومشایخ او پرسیدم، چون او را اهل علم وحدیث دیدم. آن مرد گفت: منم "معمّر ابی الدنیا"، وعلم را از علی بن ابی طالب وائمه طاهرین (علیه السلام) اخذ کرده ام وفنون علوم را از ارباب آنها دریافت نموده ام وکتابها را از مصنفین آنها شنیده ام. پس من از او در خصوص کتب احادیث واصول کتب عربیه وغیر آن استجازه کردم ومرا اجازه داد وپاره ای از احادیث را در آن مسجد نزد او خواندم.
بعد از آن، سید جزایری می گوید که: از این جهت بود، که شیخ ما یعنی "سید هاشم احسائی" می فرمود به من که: [ای فرزند! سندِ من به "محمّد بن ثلاث" یعنی "شیخ محمّد بن یعقوب کلینی ثقه الاسلام" و"شیخ محمّد بن بابویه صدوق قمی" و"شیخ محمّد حسن طوسی شیخ الطائفه" وغیر ایشان از ارباب کتب، قصیر است. زیرا که روایت می کنم از "حرقوشی"، از "معمّر ابی الدنیا"، از علی بن ابی طالب (علیه السلام) وهمچنین از باقر وصادق وسایر ائمه طاهرین (علیهم السلام)؛ وهمچنین است روایت من از کتب اخبار، مثل "کافی" و"من لا یحضر" و"تهذیب" و"استبصار" وغیر آن؛ وتو را هم اجازه دادم که روایت می کنی از من به این اجازه وما هم روایت می کنیم کتب اربعه را از مصنفین آنها به این طریق»(۲۰۵) تمام شد کلام جزائری.
مؤلف گوید: از این روایت ظاهر می شود که "معمّر ابی الدنیا" درک خدمت همه ائمه (علیهم السلام) را کرده واهل علم وحدیث بوده؛ چنانکه از روایت سابق بر این، ظاهر می شود که غیر از امیرالمؤمنین وحسنین (علیهم السلام)، دیگری را از امامان ندیده وسبب طول عمر او آبی بوده که از دست خضر یا الیاس (علیهما السلام) نوشیده است.
از روایت اول ظاهر است که خود بر سر آب رفته وغیر از امیرالمؤمنین (علیه السلام)، زمان دیگری از ائمه (علیهم السلام) را در نیافته واز اهل علم وحدیث هم نبوده. ممکن است جمع میان روایات، به اینکه آب حیات را دو بار نوشیده، یا آن که یکی از آن دو، آب حیات نبوده واینکه در زمان امیرالمؤمنین (علیه السلام) چون اوایل عمر او بوده، قدر علم را ندانسته ودر طلب آن حریص نبوده [و] بعد از آن در مقام طلب برآمده، وآنکه ذکر سایر ائمه (علیهم السلام) را در دو روایت سابق نکرده از باب تقیه وکتمان مذهب خود بوده، که عامه او را از مذهب خود خارج ندانند، وشاید او را هم حالت سیاحت باشد که به لباس سیاحان بر وجه تستّر از برای طلب علم ومعاشرتِ علما وبزرگان، سِیر نماید والله العالم.
واز جمله معمّرین، "عبید بن شریه جرهمی" باشد که صدوق وغیر او، از "ابوسعید عبدالله بن محمّد بن عبدالوهاب سجزی" نقل کرده در کتاب برادرم "ابوالحسن" - که به خط خود نوشته بود - دیدم نقل کرده از بعض اهل علم که، "عبید بن شریه جرهمی" معروف، سیصد وپنجاه سال عمر کرده ورسول خدا (صلی الله علیه وآله) را دریافت نموده وتا ایام سلطنت معاویه هم بوده ونزد او آمده؛ معاویه به او گفت: یا عبید! از چیزهائی که دیده یا آنکه شنیده ای، خبر ده مرا که چه کسانی را دیده ای وروزگار را چگونه دیده ای؟
عبید گفت: امّا روزگار را، پس شب را به شب دیگر وروز را به روز دیگر شبیه دیده ام. آن که متولد شدنی است متولد می شود، وآن که مردنی است می میرد؛ واهل زمانی را ندیدم مگر آن که زمان خود را مذمّت می کند، ودیدم کسی را که هزار بیشتر از من عمر کرده بود واو خبر داد از کسی که دو هزار سال بیشتر عمر کرد، وامّا از جمله آنچه شنیده ام این است که، خبر داد به من پادشاهی از پادشاهان "حمیر"، که بعضی از سلاطین تبابعه که نامش "ذو سرح" بوده ودر ابتدای جوانی به سلطنت رسیده وحسن سُلوک وسیرت را با رعیت داشته وسَخی ومُطاع بوده وهفتصد سال سلطنت نموده وبا خواص خود بسیار به تفرّج وشکار بیرون می رفته، روزی به تفرّج بیرون رفته ومار سیاهی را دیده که با ماری سفید جنگ می کند وبر او غالب گشته وبنای کشتن آن را دارد. سلطان بر مار سفید رقّت کرده وغلامان را امر به کشتن آن مار سیاهِ ظالم فرمود، واو را کشتند ومار سفید را چون بی حال دید با خود برداشتند، تا آنکه به چشمه ای که بر آن اشجاری بود رسیده، قدری آب بر آن مار پاشیده وقدری به آن خورانیدند تا آن که به خود آمد. پس آن را در میان اشجار رها نمودند، برفت وسلطان هم با همراهان از شکارگاه مراجعت نمود ودر حرمسرا وخلوت خود نشسته بود.
ناگاه جوانی را خوش رو وخوش لباس ونیکو در حضور خود دید. از او بترسید وبر او عتاب کرد که چرا بدون اذن در این مکان درآمدی؟! [جوان] تعظیم شاهانه بجا آورد وعرض کرد: اَیها المَلِک! از من مترس. من از نوع انسان نیستم، بلکه از اولاد جِنَّم واز برای تلافی احسان تو به این مکان آمده ام.
شاه گفت: کدام احسان؟ گفت: آن که مرا امروز زنده گردانیدی واز دست آن مار سیاه خلاص نمودی. آن غلامِ ما بود وچند نفر از اهل بیت ما را تنها یافته کشته بود وامروز مرا می خواست بکشد وتو مرا دریافتی واحیا کردی ودشمن مرا کشتی. آمده ام که اجر تو را بدهم. بعد از آن گفت که: ما جن هستیم، نه جن. شاه گفت: چه فرق است میان جن وجن.
راوی گوید: حکایت از این جا منقطع گردید، زیرا که برادرم باقی آن را ننوشته بود(۲۰۶).
مؤلف گوید که: این خبر با وجود انقطاع آن، چون مشتمل بر ذکر سه نفر از معمّرین دیگر بود، نوشتیم آن را.
واز جمله معمّرین، "ربیع بن ضبع فزاری" است که جمعی مانند صدوق وغیر آن نقل کرده اند از "احمد بن یحیی از احمد بن محمّد وراق از محمّد بن حسن بن درید ازدی عمانی" که: «در یک روز که مردم به نزد "عبدالملک مروان" رفتند، در میان ایشان بود "ربیع بن ضبع فزاری"، که از جمله معمّرین بود وبا او بود پسرِ پسر او "وهب بن عبدالله بن ربیع"، که مرد پیری بود فانی. ابروهایش بر روی چشمهایش افتاده وآنها را با دستمال بسته. دربان او را اذن دخول داد. چون بر عبدالملک داخل شد با عصایی که از ضعف پیری بر آن تکیه کرده بود وریشش بر زانویش افتاده بود، عبدالملک بر او رقّت نمود، اذن جلوسش داد. گفت: چگونه بنشینم با آنکه جدم در باب ایستاده!
عبدالملک گفت: تو از اولاد "ربیع بن ضبع" هستی؟ گفت: آری من "وهب بن عبدالله بن ربیع" هستم. عبدالملک دربان را به احضار ربیع امر نمود. دربان، ربیع را نشناخت. او را آواز داد. ربیع نزد او آمده، او را بر عبدالملک داخل نمود. عبدالملک گفت: به حق پدران قسم که این پدر از پسران جوان تر است. پس گفت: یا ربیع! مرا خبر ده از آنچه دیده ای؟
ربیع بعضی شعرهای خود را خواند. عبدالملک گفت: این شعرها را در طفولیت خود، از تو به من نقل کردند. تو را بختِ نیکو وحظِّ عظیم باد از عمر خود، بگو!
ربیع گفت: دویست سال در ایام فترت، ما بین عیسی ومحمد (صلی الله علیه وآله) ویکصد وبیست سال در ایام جاهلیت، وشصت سال در ایام اسلام عمر کرده ام.
عبدالملک گفت: از جوانان قریش، آنان را که نامشان یکی است، خبر ده؟
ربیع گفت: هر یک را که خواهی بپرس.
عبدالملک گفت: از "عبدالله بن عباس" بگو. ربیع گفت: او بود صاحب علم وحلم وعطا. ظرفی که با آن اطعام می نمود، بزرگ وکلفت بود.
گفت: از "عبدالله بن عمر" بگو. گفت: صاحب علم وحلم واحسان بود. غیظ را فرو می برد واز ظلم می گریخت.
گفت: از "عبدالله بن جعفر" بگو. گفت: او ریحانه ای بود خوشبو. از ضرر بر مسلمانان کناره می کرد.
گفت: از "عبدالله بن زبیر" بگو. گفت: او مانند کوهی بود سخت، که سنگهای سخت از او فرو ریزد.
عبدالملک گفت: للَّه درک! چگونه بر احوال ایشان اطلاع یافتی؟ گفت: با ایشان همسایگی کردم تا آنکه بر حالاتشان اطلاع یافتم وایشان را امتحان نمودم»(۲۰۷).
واز جمله معمرین "شقّ کاهن" است، که صدوق وغیر آن نقل کرده اند از "احمد بن یحیی"، از "احمد بن محمّد ورّاق"، از "محمّد بن حسن بن دریدازدی عمانی"، از "احمد بن عیسی"، "حاتم"، از "ابی قبیصه"، از "ابن کلبی"، از پدرش که گفت: از مشایخ قبیله "بجیله" شنیدم که "شق کاهن" سیصد سال زندگانی کرد. چون وقت احتضار او در رسید، قوم او بر سر او جمع آمدند واز او وصیتی خواستند که بعد از او دستور العمل خود نمایند.
او گفت که: به یکدیگر بچسبید واز یکدیگر جدا نشوید ومقابل یکدیگر واقع نشوید وپشت به یکدیگر نکنید. ارحام را صله نمائید، وذمه ها را حفظ کنید، وحکیم را بزرگ خود قرار دهید، وکریم را اجلال کنید، وپیران را توقیر نمائید، ولئیم را ذلیل دارید، ودر جایی که باید سخن خوب گفت از سخن لغو بپرهیزید، واحسان خود را به منّت گذاشتن آلوده ننمائید، واز بدیها به قدر امکان عفو نمائید، وچون از منازعه عاجز شدید صلح کنید، ودر عوضِ بدی ها نیکی کنید. سخن مشایخ وپیران را بشنوید، وقبول کنید قول کسانی را که در اواخر جنگ، شما را به صلح می خوانند؛ زیرا که ندامت وپشیمانی آخر کار، مانند جراحتی باشد که بهبودی او به طول انجامد، وبپرهیزید از آنکه در نسب های مردم طعنه زنید. عیوب یکدیگر را جستجو نکنید ودختران خود را به غیر کفو ندهید؛ زیرا که آن عیبی بزرگ وطریقه ای است نازیبا. طریقه ملائمت ونرمی را پیش گیرید واز سختی ودرشتی بپرهیزید؛ زیرا که درشتی ندامت آورد. صبر، بهترین مواخذه ها است وقناعت، بهترین مالها. مردم تابعان طمع وارباب حرص وبارکش جزع هستند. روح ذلت، آن باشد که ترک یاری یکدیگر کنید وهمیشه با چشم های خوابیده نظر نمائید، مادام که ایشان چشم به اموال شما دارند وخوف ایشان در دلهای شما افتاده.
بعد از آن گفت: چه نصایح عجیبه ای است که از زبان شیرین بیرون آمده، اگر جای آنها محکم وظرف آنها نگهدارنده باشد(۲۰۸).
وهمچنین "شداد بن عاد" را نهصد سال عمر گفته اند و"اوس بن ربیعه بن کعب بن امیه" را دویست وچهارده سال عمر نوشته اند واز برای "ابوزبیدِ" نصرانی مذهب، که نامش "بدر بن حرمله طائی" است، یکصد وپنجاه سال زندگانی گفته اند، و"نصر بن دهمان بن سلیم بن اشجع بن ریث بن غطفان" را یکصد ونود سال عمر گفته اند و"سوید بن حذّاق عبدی" را دویست سال نوشته اند وهمچنین "ثعلبه بن کعب بن زید بن عبدالاشهل اوسی" را دویست سال و"رداءه بن کعب بن ذهل بن قیس نخعی" را سیصد سال نوشته اند وهمچنین "عبید بن ابرص" را سیصد سال گفته اند(۲۰۹).
واز برای "لقمان عادی کبیر" پانصد وشصت [سال گفته اند]، که مدّت عمر هفت کرکس باشد. معروف است گویند که: "لقمانِ عادی" را مخیر کردند میان هفت گاو گندم گون - که در کوه سختی باشند که باران بر آنها نرسد، به طوری که هر یک از آنها که بمیرد، دیگری را به جای آن گذارند - ومیان هفت مرغِ کرکس، بر وجه مذکور.
لقمان شقِّ دوم را اختیار کرد؛ لذا بچه مرغ کرکس را می گرفت ودر کوهی که خود در دامنه آن منزل داشت، می گذاشت. هر قدر آن مرغ عمر داشت، زندگی می نمود. چون آن مرغ می مُرد، دیگری را در جای آن می گذاشت؛ تا آنکه هفت مرغ که آخر آنها را "لبد" نام کرده بود، تمام شد. عمر آن مرغِ آخرین از باقی طولانی تر گردید. پس گفت: طال الأمد علی لبد؛ یعنی: عمر لبد طولانی شد، ولقمان را اشعار بسیار وحکایات بی شمار در میان عرب اشتهار دارد.
واز برای "زهیر بن جناب بن هبل"، سیصد سال واز برای "عمر بن عامر" معروف به "مزیقیا" هشتصد سال عمر گفته اند، که چهارصد آن را به رعیتی وچهارصد دیگر را به سلطنت صرف کرد، و"هبل بن عبدالله بن کنانه" ششصد سال عمر کرد و"مستوغر بن ربیعه" سیصد سال عمر کرد وهمچنین "شریه بن عبدالله جعفی" سیصد سال عمر کرد(۲۱۰). و"عزیز بن ریان بن دومغ"، ملک مصر که یوسف (علیه السلام) در نزد او بود، هفت صد سال عمر کرد و"ریان" پدر او، هزار وهفتصد سال و"دومغ" پدر او، سه هزار سال عمر کرد.
از "محمّد بن قاسم مصری" حکایت شده که "ابوالجیش حمادویه بن احمد بن طولون" در شهر مصر چند خزینه یافت. لهذا طمع، باعث بر آن شد که "هرمان" را که دو بنای قدیم ومحکم بود، در شهر مصر خراب نماید از برای یافتن گنج، وهر قدر خیرخواهان گفتند که هر کس در این مقام برآمده زندگانی او به سر آمده، نشنید. پس هزار فَعْلِه [= کارگر] گماشت، تا مدّت یک سال کار کردند وبه نقبی رسیدند. چون آن نقب را دنبال کردند، لوح بزرگی از سنگ مرمر یافته، بیرون آوردند. در آن مکتوبی به خط یونانیان دیدند. آن را نزد عالمی نصرانی از علمای حبشه که سیصد وشصت سال عمر داشت، فرستادند که خط یونان می دانست، بخواند. چون خواند، در آن مکتوب بود که: من "ریان بن دومغ"، از برای دانستن منبع رود نیل، از بلد خود بیرون رفتم وچهار هزار نفر با خود بردم وهشتاد سال گردیدم تا آنکه به ظلمات ودریای محیط رسیدم. آنگاه رود نیل را دیدم که دریای محیط را می برید وبر آن عبور می کرد وبه سوی مصر می آمد وآن را نهایتی نبود. پس چون سفر طول کشید واصحاب من تلف شدند مگر یک نفر ایشان، پس، بر زوال مُلک وسلطنت خود ترسیدم. به مصر برگردیدم واهرام و"برابی" را به نام کردم واین دو هرم را ساختم وخزاین ودفاین خود را در آن نهادم واین چند بیت را در این خصوص گفتم.
وحاصل معنی آن اشعار این است که: خداوند، عالِم به غیب است. لکن علم من، بعض اموری را که می شود، درک کرد وبعض اموری را که اراده محکم کردن آن داشتم، محکم کردم وخداوند قوی تر ومحکم کننده تر است، واراده کردم که منبع رود نیل را بدانم؛ نتوانستم واز آن عاجز گشتم ومرد در مقام عجز مانند اسبی باشد که لجام داشته باشد.
هشتاد سال سیاحت کردم با جمعی از ارباب عقول ولشکر بسیار، تا آنکه بلاد انس وجن را سیر کردم وبر گرداب ظلمانی ودریای بی پایان برخوردم ودانستم که کسی از ارباب هیبت وجرأت - خواه بعد از من وخواه قبل از من - از آنجا نگذشته ونخواهد گذشت. لهذا به مملکت خود برگشتم واز برای خود مجلسی در مصر برای تعیش برپا کردم. منم صاحب همه هرمها که در مصر است ومنم بناکننده "برابی"، وآثاری که بر وجه حکمت از دست من جاری شده، بر آنها گذاشته ام، که با طول روزگار می ماند وکهنه وخراب نمی شود، ودر آن بنا خزینه بسیار وگنج فراوان عجایب گاشته ام، وزمانه گاه مرد را امیر کند وگاه ذلیل نماید وزود باشد که بگشاید قفلهای این گنجهای مرا وظاهر کند این عجایبات مرا، ولی پروردگار من که در آخر زمان ظاهر شود ودر اطراف کعبه بیت الله، امر او آشکار گردد ومرتبه او بلند شود ونام خدا وکلمه توحید به سبب او بلند گردد. وچون خروج کند، یکصد وسیزده کشته ودستگیر او شوند ونود طایفه از اموات رجعت کنند واین بناهای مرا مسخّر کند وخراب نماید واین گنج های مرا بیرون آورد وچنین می بینم که همه آن را از خود متفرق سازد؛ یعنی جمع آن را صرف جهاد کند. سخنان خود را در روی سنگ به طریق رمز نوشتم. زود باشد که آنها فانی شود ومن هم فانی ومعدوم خواهم گردید.
بعد از آن که "ابوالجیش حمادویه بن احمد" بر آن مطلع گردید، گفت: این امری است که احدی را سوای قائم آل محمّد (علیهم السلام) بر آن دست نخواهد بود. پس آن سنگ را به محل خود برگرداند واثر آن را پنهان نمود. چون یک سال بر آن واقعه گذشت، "طاهر" نامِ خادم، ابوالجیش را در میان رختخواب او بکشت(۲۱۱).
و"ذو الاصبع عدوانی" که "حرثان بن حارث" نام داشت، سیصد سال عمر کرد، و"جعفر بن قبط" هم سیصد سال و"عامر بن ظرب" هم سیصد سال زندگی کرد(۲۱۲).
ودر کتاب اکمال نقل کرده از "علی بن عبدالله اسواری"، از "مکی بن احمد" که او گفت: شنیدم از "اسحاق بن ابراهیم طرسوسی" در خانه "یحیی بن منصور"، در حالی که نود وهفت سال عمر کرده، که گفت: در شهر "قنّوج" سربانک پادشاه هند را دیدم واز او پرسیدم که از عمر تو چه گذشته؟ گفت: نهصد وبیست وپنج سال. دیدم که او مسلمان است. گفت: رسول خدا (صلی الله علیه وآله) ده نفر از اصحاب خود را که از جمله ایشان "حذیفه بن یمان" و"عمرو بن العاص" و"اسامه بن زید" و"ابوموسی اشعری" و"صهیب رومی" و"سفینه" بود، نزد من فرستاد ومرا به اسلام دعوت کرد. من قبول نمودم واسلام آوردم وکتاب پیغمبر (صلی الله علیه وآله) را قبول نمودم.
راوی گوید: از او پرسیده، که با این ضعف چگونه نماز می خوانی؟ گفت: به طور مقدور. زیرا که خدا فرمود: «اَلَّذینَ یذْکُرُونَ الله قِیاماً وقُعُوداً وعَلی جُنُوبِهِمْ»(۲۱۳). گفتم: چه طعام می خوری؟ گفت: آب گوشت. پرسیدم که از تو چیزی دفع می شود. گفت: در هر هفته یک دفعه، چیز اندکی. از دندانش پرسیدم؟ گفت: تا به حال بیست مرتبه افتاده وبیرون آمده. بعد از آن در طویله او حیوانی دیدم از فیل بزرگتر، که آن را "زنده فیل" می گفتند. گفتم: این را چه می کنی؟ گفت: لباس خدام را بر آن بار کرده به نزد درخت شور می برند. وسعت ملک او طولاً وعرضاً شانزده سال راه بود. شهری که خود در آن ساکن بود، پنجاه فرسخ مسافت راه بود وبر هر در آن شهر یکصد وبیست هزار لشکر موکل بود، به طوری که اگر فتنه در وی حادث می گردید، در دفع آن فتنه حاجت به استمداد از لشکر موکّل بر درهای دیگر نبود، وخود سلطان که در وسط شهر ساکن بود، مذکور نمود که به مغرب زمین رفتم وبه "رمل عالج" رسیدم وبه قوم موسی برخوردم ودیدم که پشت بام های ایشان در بلندی وپستی برابرند وخرمن های طعام ایشان در خارج قریه بود. به قدر ضرورت، قوت خود برمی داشتند وباقی را می گذاشتند، وقبور ایشان در میان خانه های ایشان بود وباغات شان در دو فرسخی شهر بود ومرد پیر وزن پیر در ایشان نبود ومریض وعلیل نداشتند، تا آن وقت که می مردند. هر کس متاعی می خواست، در بازار می رفت وخود وزن می نمود، بدون آنکه صاحب متاع حاضر باشد. چون وقت نماز می گردید، همه حاضر می شدند، اقامه نماز کرده متفرق می گشتند. خصومت وجدال در ایشان نبود وبه غیر از خدا وذکر مرگ طاعت کار دیگری نداشتند(۲۱۴).
در کتاب "ناسخ التواریخ" گفته که بقای "آدم" در دنیا نهصد وسی سال بوده و"شیث"، نهصد ودوازده سال و"نوح"، نهصد وپنجاه سال و"ادریس"، ششصد وپنج سال و"هود"، چهارصد وشصت وچهار سال و"سام بن نوح" ششصد سال. "صالح" چهارصد وسی وسه سال. "لقمان اکبر" هزار ونهصد وبیست سال، واز سلاطین عجم، مدّت سلطنت "جمشید"، پانصد سال. "ضحاک"، هزار سال. "فریدون" پانصد سال. "افراسیاب" چهارصد ونه سال. "نمرود اول" پانصد سال. از سلاطین هندوستان، سلطنت "کشن" چهارصد سال. سلطنت "مهاداج" هفتصد سال. سلطنت "فیروز رای" پانصد وسی وهفت سال. از بزرگان عجم، "گرشاسب" هفتصد وپنج سال. "زال" ششصد وپنجاه سال. "رستم" ششصد سال.
علّامه مجلسی در بحار نقل کرده از "سید علی بن عبدالحمید" در کتاب انوار مضیئه، از "رئیس ابوالحسن" کاتب بصره که ادیب بوده، که او گفت: در سال سیصد ونود ودو، چند سالی در بلاد عرب قحط افتاد. لکن در بصره واطراف آن فراوانی وارزانی بود. لهذا اعراب سایر بلاد به سوی بصره هجوم آوردند. من با جماعتی از برای تماشا وکسب ادب از ایشان، بیرون رفتیم. خیمه بلندی به نظر آوردیم. چون به سوی آن رفتیم، مرد پیری را دیدیم که ابروی او چشمش را پوشیده ودر گِرد او غلامان واصحاب آرمیده. بر او سلام کرده، جواب شنیدیم. پس، اظهار آن کرده که غرض آن است که از فواید طول عمر [شما]، وعجایبی که دیده وشنیده ای از تو بشنویم.
جواب گفت: ای پسران برادر، دنیا مرا از ذکر این امور غافل کرده. این غرض را از پدرم دریابید ودر آن خیمه است، وبه دست اشاره به آن نمود. ما به سوی آن خیمه شتافتیم ومرد پیری در آن دیدیم که دراز کشیده ودر گِرد او اصحاب وغلامان آرمیده. چون سلام کرده، عرض مطلب نمودیم. همان جواب که پسرش گفت، از او شنیدیم وگفت: همانا که این غرض از پدر من برآید؛ به نزد او روید، واشاره به خیمه بزرگتر نمود. پس به سوی آن روانه شدیم وخدم وحشم در آن زیاده دیدیم وبر بالای خیمه، تختی وبر آن تخت، فرشی ومتکائی بود که مرد پیری بر آن سر گذاشته. بر او سلام کرده، عرض مقصود نمودیم. پس چشم گشوده، به غلامان اشاره کرد، او را نشانیدند. پس بر ما نگریست وگفت: ای فرزندان برادر، این سخن که می گویم فرا گیرید وبه آن عمل نمایید. بدانید که پدر مرا اولاد زنده نمی ماند، تا آنکه در پیری او، من متولد گردیدم. مسرور گردید، لکن پس از آن چندان زندگی نکرده بِمُرد. عمّم عمویم مرا کفالت وتوجه نمود، مانند پدر. پس روزی مرا به خدمت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) برد وشرح واقعه عرض کرد وگفت: من بر مردن این پسر می ترسم. مرا دعایی تعلیم فرما که از برکت آن سالم ماند. آن حضرت فرمود: "ذات القلاقل" را می دانی؟ عرض کرد: آن کدام است؟ فرمود: بخوان بر او سوره "جحد" وسوره "اخلاص" وسوره "فلق" وسوره "ناس" را، ومن تا حال هر صبحگاه آنها را خوانده ام ودر بدن ومال خود ضرری ندیده ام ومریض وفقیر نشده ام وسنّم به اینجا رسیده که می بینید. شما هم آنها را یاد گرفته بسیار بخوانید(۲۱۵).
واز جمله معمّرین "مستوغر" بوده که نامش "عمرو بن ربیعه" است. اصحاب انساب، سیصد وبیست سال عُمر او را گفته اند. بالجمله، معمّرین در عرب وغیر ایشان در اعصار بسیار بوده، ومخالفین به اکثر آنها اعتراف نموده اند واشعار وآثار آنها را در کتب خود ذکر نموده اند وغرایب وعجایب امور آنها را انکار نکرده اند واستبعاد ننموده اند، وچون کلام به قائم آل محمد (صلی الله علیه وآله) می رسد، مستبعد می شمارند وانکار می دارند.
شیخ صدوق رحمه الله بعد از ذکر جمله ای از معمّرین، می گوید که: این اخبار را که ما در خصوص معمّرین ذکر کردیم، مخالفین ما هم از طریق خود ذکر کرده اند وبا وجود اینها از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) هم روایت شده که: «چیزهایی که در امم سابقه واقع شده، مثل آنها طابق النعل بالنعل، در این امّت واقع شود» وپس چگونه این اخبار را قبول می کنند در طول عمر گذشتگان ووقوع غیبت در حقّ ایشان، و[لی اخباری که از ائمه ما در وجود قائم وطول عمر او وغیبت او وارد شده رد می نمایند؟!(۲۱۶).
وبالجمله، این تمام کلام در استبعاد طول عمر آن بزرگوار بود.
غیبت برای امام زمان (علیه السلام)
واما استبعاد غیبت آن حضرت؛ پس دانسته شد که بعد از وقوع غیبت در انبیاء واوصیای سابقین، ووجوب وقوع آنچه در امّتهای گذشته واقع شده در این امّت، به موجب اخبار، وعدم وقوع غیبت در حقّ وصی این امّت، چاره ای از قول به وقوع غیبت در حقّ آن بزرگوار نیست. بعلاوه بعد از ثبوت وجوب وجود وعدم حضور، لابد باید غایب بوده باشد. بعلاوه آنکه با وقوع غیبت از برای مثل خضر والیاس ودجّال وسایر اشخاصی که ذکر شد از انبیا واوصیا وغیرهم، که بسیاری از آنها را خود مخالفین ذکر کرده اند، این استبعاد را باعث نمی ماند چگونه وحال آنکه غیبت انسان از انتظار بر دو وجه متصور است:
یکی آنکه شخصِ او دیده نشود. مانند مَلَک وجنّ. دوم آنکه او شناخته نشود اگر چه دیده شود. ووجه اول اگر چه در حق آن بزرگوار ممکن است، بلکه در بعض حالات واقع. لکن وجه دوم هم در غالب حالات آن حضرت مانعی ندارد. بلکه ظاهر جمله ای از اخبار گذشته وآینده - که شما را می بیند ومی شناسد ودر بازارهای شما عبور می کند وبر فرشهای شما پا می گذارد واو را نمی شناسید - این است. ووجه اول هم بُعدی دارد. چگونه وحال آنکه جمعی در مثل باغ ارم روایت کرده اند که از آن زمان که بنا شده، تا به حال مستور است از انظار.
چنانکه شیخ صدوق روایت کرده از "محمد بن هارون زنجانی" از "معاذ ابومثنّی العنبری" از "عبدالله بن محمد بن اسماء" از "جویریه" از "سفیان" از "منصور" از "ابی وائل"، که گفته: مردی که او را "عبدالله بن قلّابه" می گفتند، بیرون رفت در طلب شتری که آن را گم کرده بود، ودر بیابان های عدن جستجو می نمود.
ناگاه نظر او به شهری افتاد که آن شهر را حصاری بود محکم، ودر اطراف آن حصار قصرهای بسیار واقع شده ومنارهای بلند بنا گشته. چون نزدیک آن شهر رسید، به گمان آنکه در آن شهر کسی باشد که از شتر او خبری داشته باشد، از شتر خود پرسد. در دروازه آن شهر درنگی کرد واز خارج وداخل کسی را ندید. پس، از شتر خود پیاده گشته، آن را عقال کرده، خوابانید وشمشیر خود را از غلاف کشیده، داخل دروازه آن شهر گردید. ناگاه دو در بسیار بزرگ دید که در دنیا بزرگتر از آنها دیده نشده ونه طولانی تر از آنها، وچوب آنها از بهترین چوبهای عود بود ودر آنها گل میخ ها بود از یاقوت زرد ویاقوت سرخ که نور آنها تمام عرصه را روشن کرده.
چون آن را دید تعجّب نمود ودر را گشود وداخل گردید. شهری دید که مانند آن دیده نشده ودر آن قصرهایی دید که در بالای آنها ستونهای زبرجد ویاقوت بنا کرده اند، ودر بالای هر قصری غرفه ای وبر هر غرفه غرفه های بسیار بنا شده از طلا ونقره ویاقوت ومروارید وزبرجد، ودر هر باب از ابواب آن قصور میخها زده اند، مانند میخهای مرصع به یاقوت، وجمیع آن قصرها را به مروارید وگُلّه های مشک وزعفران فرش کرده اند. پس، آن مرد را بعد از مشاهده این اوضاع وندیدن کسی در آن شهر، فزع ووحشت عارض گردید.
نظر به آن خیابانها وکوچه های آن شهر کرد. دید که در خیابانهای آن، اشجار مثمره غرس شده واز زیر آن اشجار، نهرهای بسیار جاری می شود. با خود گفت: همانا این، آن بهشتی است که خدای عزّ وجل از برای بندگان وصف کرده وحمد خداوند را که مرا روزی نمود وداخل آن گردیدم.
پس، از مروارید وگُلّه های مشک وزعفران که در میان قصور وعرصه متفرق بودند، قدری با خود برداشت واز زبرجد ویاقوت که در درها وبناها نصب شده بود، نتوانست چیزی بِکَند، وبه سوی شتر خود بیرون آمد وبر شتر خود سوار شده به سوی یمن شتافته وآن مروارید وگُلّه های مشک وزعفران که با خود داشت اظهار نمود، ومردم را از این واقعه اعلام نمود، وپاره ای از آن مرواریدها را در مقام بیع درآورد، و[رنگ آنها در طول زمان متغیر شده بودند.
پس، خبر او شیوع یافت وبه معاویه رسید. او را خواست وبه حاکم صنعاء نوشته، امر به ارسال او نمود. پس از حضور، با او خلوت نمود وقصّه را از اول تا آخر بر او خواند، وپاره ای از آنچه برداشته بود - از مروارید وغیر آن - بر او نمود. معاویه گفت: قسم به خدا، همچو شهری که تو می گویی خدای عزّ وجل به سُلیمان بن داود، هم عطا نفرمود.
پس معاویه به سوی "کعب الاحبار" فرستاده، او را طلبید وبه او گفت: یا ابا، آیا به تو رسیده است که در دنیا شهری از طلا ونقره بنا شده باشد وستون های آن از زبرجد ویاقوت، وسنگریزه های قصور وغرف آن مروارید باشد، ونهرهای آن در کوچه ها وزیر اشجار جاری باشد؟
کعب الاحبار گفت: اما صاحب این شهر که تو گویی، پس آن "شدّاد بن عاد" باشد که آن را بنا کرده واما آن شهر، پس آن "ارم ذات العماد" است که خدای عزّ وجل آن را در کتاب خود از برای رسولش وصف کرده، وفرموده که مانند آن در بلاد خلق نشده.
معاویه گفت: پس حدیث آن را از برای ما نقل کن.
"کعب الاحبار" گفت: بدان که عادِ اولی را - وآن عاد قوم هود نیست - دو پسر بود. یکی "شدید" ودیگری "شداد". پس عاد بمُرد وآن دو پسر باقی ماندند ومالک شرق وغربِ روی زمین شدند. ومردم اطاعت ایشان نمودند. پس از زمانی "شدید" هم شربت ناگوار مرگ را چشید وسلطنت روی زمین در حق شداد به تنهائی برقرار شد واو را معارض ومنازعی نبود، و"شداد"، بسیار حریص در مطالعه کتب بود وچون ذکر بهشت را در آنها می دید، کبر وغرور او را رغبت بر آن می نمود که در دنیا مانند آن بنا کند. تا آنکه عزم او بر آن جزم شد ومعماران وبنّاهای ماهر را جمع نمود واز میان ایشان صد نفر اختیار [کرد] ودر زیردست هر یک، هزار نفر مقرّر فرمود وگفت: بروید واز روی زمین اختیار کنید بهترین مواضع را، از جهت آب وهوا ووسعت وفضا، وبنا کنید در آنجا از برای من شهری که از طلا ونقره ویاقوت وزبرجد ومروارید باشد، وزیر آن شهر قرار دهید ستونها از زبرجد، ودر شهر قصرها بسازید وبالای قصرها، غرفه ها بنا نمائید وبالای غرفه ها، غرفه ها بسازید، وغرس کنید در زیر قصرها ودر اطراف کوچه ها وخیابانها، اشجار ثمردار؛ وجاری نمائید در زیر اشجار، عیون وانهار را. زیرا که من در کتابها ذکر بهشت را دیده ومی خواهم در دنیا مانند آن را بنا نمایم.
عمّال گفتند: مثل این بنا را که فرمایید، چگونه می توانیم وحال آن که اینقدر طلا ونقره وجواهرات موجود نیست وبه دست نیاید؟
شداد گفت: [مگر] نه آن است که ملک دنیا به دست ما است؟ گفتند: آری! گفت: بروید وبر جمیع معادن طلا ونقره وجواهرات گماشتگان بگمارید تا آن که هر قدر حاجت باشد به دست آورند، وهر قدر از طلا ونقره وجواهرات در خزاین پادشاهان ودست مردمان یابید، اخذ نمائید. چون این شنیدند، در اطراف عالم نوشتند به پادشاهان اقالیم واطراف شرق وغرب عالم، از برای جمع آوری طلا ونقره وجواهرات، تا مدّت بیست سال. پس بنا نمودند این شهر را از برای او در مدّت سیصد سال، وعمر "شداد" نهصد سال بود.
پس او را بشارت دادند به تمام شدن آن شهر. امر نمود که بروید وحصاری در اطراف آن شهر بنا کنید ودر اطراف آن حصار، هزار قصر بسازید ودر اطراف هر قصری هزار عَلَم قرار دهید، که در هر قصری از آن قصور، وزیری از وزرای او ساکن شوند، پس برفتند وحسب الامر او معمول داشتند. پس خبر اتمام شهر به "شداد" رسید. امر کرد مردم را که تهیه اسباب مسافرت به سوی "ارم" نمایند.
پس تا مدت بیست سال تجهیز مقدّمات سفر کردند. پس "شداد" با رؤسای دولت واعیان مملکت به سوی "ارمِ ذات العماد" روانه گردیدند؛ تا آنکه به یک منزلی ارم رسیدند. خدای عزّ وجلّ بر او وبر جمیع همراهان او صیحه ای از آسمان فرو فرستاد که جمیعاً هلاک گردیدند واحدی از ایشان داخل ارم نگردید. این است صفت ارم ذات العماد.
بعد از آن "کعب الاحبار" گفت که: من در کتابها خوانده ام که مردی داخل آن شهر می شود ومی بیند آنچه در آن است. پس بیرون می آید ونقل می کند واو را تصدیق نمی نمایند، وزود باشد که داخل آن شهر شوند اهل دین در آخر زمان(۲۱۷).
مؤلف گوید: بعد از آنکه تصدیق کنند وقوع این واقعه را، وغیبت مثل این شهر را از انظار خلق، وبقاء آن را از زمان بنا الی آخر زمان وآنکه "شداد بن عاد" نهصد سال عمر کرده، چگونه از طول عمر وغیبت حضرت حجّت استبعاد می نمایند؟
علّت غیبت امام زمان (علیه السلام)
وامّا جواب از شبهه سوم که باعث بر غیبت واستتار - خصوص تا این مقدار که سبب انکار وجود او شود - چه چیز است؟ پس آن، وجوهی باشد که در اخبار وکلمات اصحاب کبار به آن اشاره شد.
وجه اول: آن است که "سید مرتضی"(۲۱۸) فرموده وآن این است که بعد از آنکه نقل وعقل دلالت کرد بر آنکه زمان تکلیف خالی از امام نمی شود ونیز دلالت کرد بر آنکه آن امام ورئیس باید معصوم باشد از فعل قبیح وعمل حرام، پس لابد با عدم حضور، باید غایب دانیم او را؛ زیرا که فاصله میان حاضر وغایب نشاید وچون غایب دانستیم، لابد باید غیبت او منوط به حکمت ومصلحت باشد؛ زیرا که قبیح از او نیاید، بلکه لغو وعبث او را نشاید ودانستن وجه حکمت ومصلحت علی التعین لازم نباشد. چنانکه وقوع آیات متشابهه یا ظاهره در جبر یا تشبیه در قرآن یا احراز حکمیت در خداوند، لابد منوط به حکمت باشد وعلم به وجه آن علی وجه التفصیل لازم نباشد.
چنان که در روایت "عبدالله بن فضل هاشمی" وارد است که گفت: شنیدم از صادق (علیه السلام) که می فرمود: «از برای صاحب این امر غیبتی باشد، لابد که در آن غیبت اهل باطل در شک وریب واقع شود. عرض کردم که: از برای چه سبب فدایت شوم؟ فرمود: از برای امری که خدا اذن نداده از برای ما، کشف آن را از برای شما. عرض کردم: پس وجه حکمت در غیبت او چیست؟ فرمود: وجه همانست که در غیبت های انبیا واوصیای سابقین بوده. به درستی که وجه حکمت در آن ظاهر نگردد، مگر بعد از ظهور خود او؛ چنان که حکمت آن که خضر کشتی را سوراخ کرد وغلام را کشت ودیوار را برپا داشت از برای موسی ظاهر نگردید، مگر وقت مفارقت ایشان از یکدیگر. یابن الفضل، به درستی که این امر، امری است از امر خدا وسری است از اسرار وغیبتی است از غیبتهای او. چون دانستیم که خدای عزّ وجلّ حکیم است، تصدیق می کنیم بر این که تمام افعال او حکمت می باشد؛ اگر چه وجه آن بر ما منکشف نشده باشد»(۲۱۹)(۲۲۰).
وجه دوم: باز آن است که "سید مرتضی علم الهدی" فرموده، وآن این است که آن بزرگوار غایب شده بسبب خوف بر تلف نفس خود، زیرا که چون بر نفس خود بترسد، غیبت واجب باشد. به خلاف آنکه خائف بر مال باشد، یا آن که بر اذیت نفسِ [خود بترسد]، که در این حال باید از برای اتمام حجّت بر مکلّفین متحمّل شود.
ووجه وجوب غیبت بر فرض اول، آن است که اگر کشته شود، کسی نباشد که جانشین وخلیفه او شود؛ زیرا که آسیای امامت به وجود مقدّس او گردش می کند ودور می زند ودولت او آخر دولتها می باشد، به خلاف آباء طاهرین او. به سبب آنکه، با ظهور اگر کشته می گردیدند، می دانستند که دیگری هست که در جای او بنشیند.
به علاوه این که خوف این بزرگوار، از پدران عالیمقدار زیاده بوده؛ زیرا که امام گذشته به شیعیان خود به طریق سرّ خبر داده بودند که صاحب شمشیر، امام دوازدهم است، واین که اوست که زمین را پر از عدل وقسط نماید، واینکه دولت او بر همه دولتها غالب شود ودر ظهور وخروج او باشد هلاکت دولت طغات.
پس، سلاطین ظالم در هلاک کردن پدران گرام او بسا بود که اهتمام نمودند؛ زیرا می دانستند که ایشان خروج به شمشیر می نمایند، وتأخیر می داشتند آن را تا زمان خروج دوازدهم ایشان، تا آنکه او را بکشند ودولت او را مغلوب نمایند واز این جهت بود که چون حضرت عسکری (علیه السلام) را دفن کردند، سلطان مضطرب گردید ودر طلب فرزند ارجمند او برآمد ودر منازل وخانه های آن حضرت تفتیش بسیار نمودند ودر تقسیم میراث آن حضرت توقف کردند وآن کنیز را که گمان حمل بر او داشتند، جمعی بر او گماشتند که تا دو سال ملازم او بودند، تا آن که مأیوس شدند، میراث او را در میان مادر وبرادر او "جعفر" تقسیم نمودند ومادر آن حضرت مدعی وصایت گشته، در نزد قضات وسلطان ثابت کرد وسلطان با وجود این، در طلب فرزند او بود، وجعفر بعد از تقسیم میراث به نزد سلطان آمد وگفت: مرتبه پدر وبرادرم را از برای من قرار بده، در هر سال بیست هزار تومان می دهم. سلطان او را براند وگفت: ای احمق! من با آن که سلطانم، شمشیر خود را وتازیانه خود را بر آن کسانی که گمان دارند پدر وبرادرت امامند، برهنه کرده ام از برای آن که ایشان را برگردانم وبا خود کنم، نتوانستم. اگر تو نزد شیعیان پدر وبرادرت امام هستی، به سلطان چه حاجت داری؟ واگر امام نیستی، به توسط سلطان امام نمی شوی. وآن بزرگوار با آن که از انظار عامه غایب بود، خود را به شیعیان خاص وموالی خود می نمود. وتوقیعات از جانب او به سوی ایشان بیرون می آمد مشتمل بر فنون مسائل واحکام، وباقی ماند بر این حال تا مدّت شصت سال تا آن که امر او شدید گردید وطلب بر او بسیار شد ودر مقام تفحص از خواص وموالی او برآمدند. پس آن بزرگوار بترسید بر نفس خود وخاصان خود از شیعیان در دولت خلیفه معتضد عباسی، پس غیبت کبری نمود وخود را الی الآن از انظار مستور فرمود. وفّقنا الله لإدراک حضوره إن شاء الله»(۲۲۱).
چنانکه روایت شده از "رشیق حاجب" که گفت: "معتضد" ما را احضار کرد، وسه نفر بودیم. پس گفت: بروید به "سامره" وداخل خانه "حسن بن علی" شوید. به درستی که او وفات کرده وهر کس را در آنجا یافتید، او را گرفته نزد من آرید.
"رشیق" گوید: چون رفتیم وداخل خانه شدیم، کسی را ندیدیم. ناگاه سردابی را دیده، داخل آن شدیم. آن را مانند دریایی دیدیم که پر آب بود ودر آخر آن حصیری بر روی آب افتاده وبر بالای آن حصیر مردی که بهترین مردم بود، در هیئت ایستاده نماز می کند، وبه هیچ وجه توجه به ما ننمود؛ نه به خود ما ونه به اسبابی که با خود داشتیم. یک نفر از همراهان ما که "احمد بن عبدالله" نام داشت، چون آن بدید به قصد گرفتن آن مرد داخل آب شد ومشرِف به غرق گردید. بعد از اضطراب دست خود را دراز کرده، او را بیرون آوردم در حالتی که بیهوش گشته بود وتا مدّت یک ساعت مدهوش بود. پس رفیق دیگر داخل آب گردید وهمین حالت او را عارض گردید. من از مشاهده این حال مبهوت گشتم. پس متوجه آن مرد شدم وگفتم: اَلْمَعْذَرَهُ اِلَی الله وإلَیکَ»؛ به خدا قسم من نمی دانستم که امر چگونه است وبه سوی چه کس می آییم ومن توبه می کنم به سوی خدا از این کاری که کردم.
آن مرد به هیچ وجه متوجه ما وسخن ما نگردید. پس متحیر وپشیمان به سوی "معتضد" برگشتیم وواقعه را به او نقل کردیم. چون این بشنید، گفت: آن را کتمان نمایید وبه کسی نگویید والّا گردن های شما را بزنم(۲۲۲).
وبالجمله، حاصل این جواب آن است که علت غیبت، خوف از قتل است ومؤید این جواب آن است که "زراره" روایت کرده به اسانید متکثره از صادق وباقر (علیهما السلام) که فرمودند: «از برای آن غلام - یعنی قائم (علیه السلام) - قبل از قیامش، غیبتی باشد. گفته شد که، سبب غیبت او چیست؟ فرمود: می ترسد بر نفس خود، ذبح را»(۲۲۳).
وجه سوم: آن است که اگر آن بزرگوار ظاهر باشد - مانند پدران خود - چاره ای از بیعت کردن با سلاطین خود ندارد از برای مراعات تقیه وانتظار رسیدن آن وقت که خدای عزّ وجل او را اذن خروج دهد؛ وچون آن حضرت، حجّت بالغه وقائم به سیف است از برای پاک کردن روی زمین از کثافات کفر وشرک، حکمت چنان اقتضا کرد که احدی را بر او سبیل وبیعت نباشد، ومؤید این جواب است اخباری که از حضرت باقر وصادق (علیهم السلام) روایت شده، که در جواب سؤال از سبب غیبت فرمودند که: «سبب آن است که چون خروج کند با شمشیر، احدی را در گردن او بیعت نباشد»؛(۲۲۴) زیرا که هر یک از پدران بزرگوار آن حضرت را در گردن بیعتی بود از طاغوت عصر او. حتی آن که از جمله اعتذارات امیرالمؤمنین (علیه السلام) در قعودِ از خلافت آن بود که فرمود: مرا در اولِ امر، مضطر به بیعت کردند به هر یک از خلفای ثلاثه، ونقض بیعت چون به مذهب عامه ارتداد ومجوز قتل است به سبب خوف بر نفس، نقض آن را نتوانم کرد.
وجه چهارم: آن که نیز در سابق ذکر گردید. چون در اخبار عامه وخاصه وارد شده، که جاری می شود بر این امّت آن چیزهایی که جاری شده در امت های گذشته «حذو النعل بالنعل والقذه بالقذه»؛ ودر سابقین، غیبت واقع گردیده در حقّ نبی ووصی، پس باید در این امّت نیز واقع گردد. ومؤید این است روایت "حنان بن سدیر" از صادق (علیه السلام) که فرمود: «از برای قائم (علیه السلام) غیبتی باشد که مدّت آن طولانی باشد. عرض کردم که: یابن رسول الله! سبب آن چیست؟ فرمود: سبب آن است که خدای عزّ وجل اِبا فرموده است، مگر آن که جاری سازد در او، سنّت پیغمبران را از غیبت های ایشان ولابد است یابن سدیر! از برای او، استیفای مدت های غیبت های آنها؛ زیرا که خدا فرمود: «لَتَرْکُبَنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ»(۲۲۵)؛ یعنی: باید جاری بشود در شما سنت های پیشینیان. یعنی جاری گردد در شما حالات امت های گذشته، حالتی بعد از حالتی، در وقتی بعد از وقت دیگر»(۲۲۶).
وجه پنجم: آن است که نیز وارد شده از حضرت صادق (علیه السلام) که: «سبب غیبت وتأخیر این امر، آن است که زمان دولت های باطل بگذرد تا آن که نگوید یکی از ایشان که: اگر من مالک وحکمران بودم، هر آینه عدالت واحسان به زیردستان خود می نمودم»(۲۲۷). پس خداوند ایشان را قبل از آن حضرت مالک گردانید؛ زیرا که دولت مهدی وآل محمّد (علیهم السلام) آخر دولت هاست ومتصل به قیامت می شود. چنان که در اخبار متواتره وارد شده تا آن که از برای احدی از ایشان، بر خدا حجّت نباشد.
وجه ششم: آن است که روایت کرده "ابن ابی عمیر" از صادق (علیه السلام) که گفت: «به آن حضرت عرض کردم که: چرا امیرالمؤمنین در اولِ امر، با مخالفین خود مقاتله نکرد؟ فرمود: از برای آن که خدا فرموده: «لَو تَزَیلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذینَ کَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلیماً»(۲۲۸). عرض کردم: مراد به تزیل چه چیز است؟ فرمود: مراد، ودیعت وامانت های مؤمنین است که در اصلاب کفّار گذاشته است. یعنی اگر آن اولادِ مؤمن که در صلب اهل کفر می باشد تولد شده بود، عذاب الیم بر اهل کفر نازل می کردم.
پس اگر پدرانِ کافر را می کشت، از اولاد مؤمن به عرصه وجود نمی آمد. ایشان را مهلت داد تا آن زمان که آن اولاد به وجود آمدند. پس، حال قائم (علیه السلام) نیز چنین باشد. ظاهر نخواهد شد تا آن که امانت های خدا از صلب کفار به عرصه وجود آید، آن گاه ظهور فرماید وزمین را از شرک وکفر پاک نماید»(۲۲۹). واخبار وارده به این معنی بسیار است.
مؤلف گوید: دور نیست که حکمتِ غیبتِ آن بزرگوار، همه این وجوه، بلکه به علاوه وجوهِ دیگر هم باشد، واقتصار امام در هر یک از اخبار بر یکی از آنها، به جهت اکتفای راوی به آن ومراعات اختصار باشد. پس منافات وتعارض نیست میان اخبار والله اعلم بحقیقه الحال.
علّت غیبت آن حضرت از مؤمنین ودوستانش وامّا جواب از شبهه چهارم - که با تسلیم غیبت آن حضرت که به سبب خوف از اعدا باشد، این سبب در حقّ اولیای او جاری نباشد واستتار از ایشان، عبث ولغو وبلکه مناقض غرض از وجود ونصب امام (علیه السلام) خواهد بود. پس جواب از آن، اموری است:
اول آنکه: غیبت آن حضرت از دوستان، به سبب خوف از شیوع خبر او - به جهت مذاکره ایشان واِخبار به یکدیگر ومراوده واِخبار از مجلس ملاقات ونحو آن است. زیرا که این امور غالباً منجر به اطلاع اعادی بر مکان آن جناب خواهد گردید؛ چنان که در زمان غیبت صغری چنین شد. لهذا این غیبت تامه واقع گردید.
دوم آنکه: غیبت از اعداء، به جهت خوف از آنها، وغیبت از اولیا به جهت خوف بر خود ایشان بود. زیرا اگر ظاهر می گردید از برای دوستان، دشمنان بر اطلاع ومشاهده ایشان مطلع می گردیدند، از ایشان مطالبه آن حضرت واخبار از مکان او را می نمودند واین باعث اذیت واهانت ایشان می گردید. چنان که در عادت، مشاهد ومحسوس است.
سوم آنکه: غیبت از دوستان، از برای زیادتی محنت وشدت است برایشان، تا آنکه سبب زیادتی اجر وثواب ایشان بوده باشد. چنانکه تعبیر ایمانِ به غیب - در اول سوره بقره که می فرماید: «هُدی لِلْمُتَّقینَ الَّذینَ یؤْمِنُونَ بِالْغَیبِ»(۲۳۰) در اخبار مستفیضه - [تفسیر] به، ایمانِ به امام غایب از انظار، شده که خدا ایشان را مدح کرده بر آن، ونیز وارد شده که یکی از صحابه عرض کرد به پیغمبر (صلی الله علیه وآله) که آیا اصحاب تو افضل مردمانند؟ فرمود: «نه، بلکه افضل مردمان قومی هستند که ایمان می آورند به سیاهی بر سفیدی؛ زیرا که حجت، غایب می گردد از ایشان»(۲۳۱).
وفرمود که: «آن وقت که حجت، غایب گردد، پس کسی که دین خود را نگاه دارد مانند کسی باشد که آتشِ چوب "غضا" را که سخت ترین آتش هاست، به چنگ خود نگه دارد»(۲۳۲). وسبب این، آن است که ایمان در حالت شدّت وامتحان، اجر وثواب آن زیادتر باشد.
چهارم: آن است که "علم الهدی سید مرتضی" بر آن اعتماد کرده. زیرا که فرموده: اولاً، می گوئیم که قطع نداریم بر این که او ظاهر نمی شود بر جمیع اولیای خود. به جهت آنکه این امری است که بر ما مستور است، وهر کس، عارف نیست مگر بر حال خود. پس بعد از آن که تجویز کردیم ظهور او را بر ایشان، چگونه تجویز نمائیم غیبت او را از ایشان؟ پس می گوئیم در علّت غیبت او از بعض دیگرِ از ایشان، این که امام در نزد ظهور خود تمیز می دهد شخص خود را ومی شناسد ذات خود را، به آن معجزه که به دست او ظاهر می شود. زیرا که اخباری که دلالت بر امامت او می کند، تمیز نمی دهد شخص او را از غیر او، چنانکه تمیز یافت اشخاص پدران او. ودلالت معجزه، دانسته می شود به نوعی از استدلال، وشبهه را در آن راه نمی باشد. پس ممتنع نیست کسانی که از اولیای آن حضرت هستند واو بر ایشان ظاهر نشده، از کسانی باشد که اگر بر ایشان ظاهر شود ومعجزه بیاورد، هر آینه تقصیر کنند ودر نظر در آن معجزه مانند اعداء آن حضرت باشد، در خوف آن حضرت از ظاهر کردن خود بر او.
پنجم: آن است که اولیاء دو طایفه اند؛ اول، کسانی که اعتقادشان به امامت آن بزرگوار، به دلالت حدیث، ثابت وراسخ باشد که «لا تُحرِّکُهُ الْعَواصِفْ» وطول غیبت وورود شدّت، باعث تزلزل وتردّد او نگردد.
طایفه دوم، آنکه به سبب طول غیبت متزلزل شوند؛ بلکه از اعتقاد به امامت او برگردند ومرتد گردند. پس سبب غیبت از اولیا، آن باشد که این دو طایفه از یکدیگر جدا شوند، ومحبِّ واقعی وصوری از یکدیگر تمیز داده شود ووجه استحقاق فرقه اول ثواب را وفرقه دوم عقاب را، دانسته شود؛ چنانکه نوح (علیه السلام) را بعد از دعوت، جماعتی اجابت واطاعت کردند. تا آنکه به جهت تمیز محق از مبطل، نوح را خدا وعده کرده به این که چون این تخم ها را غرس کنی ودرخت شود، فَرَج نزدیک گردد؛ [کاشتن تخم ها ودرخت شدن آنها] تا هفت مرتبه ادامه یافت وقوم گمان آن کردند که بلافاصله فَرَج می رسد ونرسید. لهذا در هر مرتبه طایفه ای از ایشان مرتد گردیدند وباقی نماند مگر محبین. وتعلیلِ اصل غیبت به این حکمت، از حضرت صادق (علیه السلام) در اخبار نصِ ّ بر غیبت گذشت. ودلالت می کند بر این، جمیع آیات واخبار داله بر وجوب اختبار وافتتان وامتحان. مثل آیه شریفه: «أَحسِبَ النَّاسُ أَنْ یتْرَکُوا أَنْ یقُولُوا آمَنَّا وهُمْ لا یفْتَنُون»(۲۳۳)؛ یعنی:
آیا مردم گمان کردند، اینکه واگذاریم ایشان را به آنکه گویند ایمان آوردیم، وایشان را امتحان ننماییم؟!
وقول امیرالمؤمنین (علیه السلام) در بعض خطابات خود که فرمود: «لتبلبلن بلبله ولتغربلن غربله ولتساطنّ سوط القدر حتی یعود اسفلکم اعلاکم واعلاکم اسفلکم»(۲۳۴)؛ یعنی: هر آینه باید مبتلا شوید مبتلا شدنی، وغربال شوید غربال شدنی، وتازیانه زده شوید چنانکه دیک را تازیانه می زنند، تا آن که بالای شما پائین شود وزیر شما بالا گردد.
یعنی باید امتحان شوید تا آن که نیک وبد شما از یکدیگر جدا شود، واین عبارت در بعض اخبار از حضرت صادق (علیه السلام) روایت شده. وسبب این امتحانِ شدیدِ در این عصر، آن است که روی زمین از کثافتِ باطل در زمان ظهور آن بزرگوار بالمرّه [= بطور کلی پاک گردد، چنانکه در زمان نوح (علیه السلام) گردید.
پس این وجه، اکمل از جوابهای سابق باشد، اگر چه دور نیست که جمیع امور مذکور را در دفع این شبهه مدخلیت باشد، چنانکه در شبهه سابقه گفتیم.
فایده امام غایب وامّا جواب از شبهه پنجم: به این که امامی که غایب شد به طوری که نتوان به او رسید وبه وجود او منتفع گردید، پس فرق میان وجود وعدم او چیست؟ وچرا جایز نباشد که خدا او را بمیراند یا آنکه معدوم گردند تا آن زمان که دانست که رعیت از او تمکین می نماید وتسلیم امر او می کند، او را زنده کند یا موجود گرداند؛ چنانکه جایز دانند که خدا از برای او غیبت را مباح کرده تا آن زمان که او را تمکین کنند، او را ظاهر نماید؟ پس آن نیز چند وجه می باشد:
وجه اول: آنکه نمی گوییم وقطع نداریم به اینکه هیچکس خدمت امام نمی رسد، وآن امری است غیر معلوم، بلکه معلوم العدم؛ زیرا که ظاهر روایت "شیخ طوسی" در کتاب "غیبت" به اسناد خود از "ابی بصیر"، از باقر (علیه السلام) که فرمود که: «صاحب الامر باید غیبت وگوشه گیری نماید وناچار است از گوشه گیری قوت یافتن. یعنی قوت او در گوشه گیری، وضعف او در معاشرت با خلق باشد، ودر سی نفر وحشتی نیست وچه خوب منزلی است مدینه منوره؛ این است که سی نفر همیشه با آن حضرت هستند»(۲۳۵).
و"علامه مجلسی" - طاب ثراه -(۲۳۶) این سی نفر را به "رجال الغیب" تعبیر کرده، که در ایام غیبت با آن حضرت هستند وسیاسات بلاد وتربیت عباد، به امر قائم (علیه السلام) به دست ایشان جاری می شود. پس اشباع خود ایشان به وجود آن حضرت واشباع مردم به وجود ایشان از فواید وجود آن بزرگوار است.
به علاوه آن که بسیاری از خاصه، بلکه از عامه نیز به خدمت آن حضرت فایز وشرفیاب شده اند واز او منتفع گردیده اند؛ اگر چه او را نشناخته اند وبعد از مفارقت، از قراین دانسته اند که آن حضرت بوده. بلکه بسیاری هم در وقت ملاقات دانسته وشناخته اند در زمان غیبت صغری بلکه در زمان غیبت کبری هم چنان که بعد از این دانسته ومذکور گردد - انشاء الله - کسانی که شرفیاب خدمت او شده اند واز وجود مقدّس او منتفع گردیده اند، زیاده از حد تواتر می باشند؛ بلکه زیاده از هزار.
وجه دوم: این است که، چون مدرک حجیتِ اجماع نزد طایفه امامیه - کثّرهم الله - کشف اتفاق امّت است از دخول قول امام، یا رضای آن حضرت به این فتوی، واین هر دو فرع وجودِ امام است؛ پس فایده وجود غایب، استکشاف اجمالی قول او باشد از فتوای علمای شیعه؛ چنان که فائده وجود حاضر، استکشاف تفصیلی رأی او باشد از قول او. پس چنان که با حضور، استعلام حکم از قول او می شود، همچنین در غیبت، استعلام حکم از اتفاق شیعیان او می شود واستعلام احکام عمده فوایدِ بعث نبی ونصب امام است. بلکه جمعی از اصحاب را اعتقاد آن است که فتوای جماعت هم با عدم ظهور مخالف، کاشف از رأی امام است. زیرا که اگر آن فتوی موافق رأی امام نباشد، واجب است از باب قاعده لطف که القاء خلاف کند در میان ایشان، تا آنکه اخذ به آن قول نشود. پس با عدم وجود امام در هر عصر، این فواید نباشد؛ به خلاف وجود، هر چند غایب باشد.
وجه سوم: این که با فرض وجود، انتظار ظهور وخروج در هر روز وهر ساعت متصور باشد، به خلاف عدم وجود. زیرا که وجود [یافتنِ شخصِ کامل در ساعت واحده، خلاف عادت باشد وعاقل انتظار آن نَبَرد؛ ودر انتظار، هر یوم وهر ساعت اجر جزیل وثواب جمیل باشد. چنان که صادق (علیه السلام) در روایت "علاء بن سبابه" فرمود: هر کس از شما که بمیرد در این امر به انتظار، آن چنان باشد که در خیمه قائم بوده»(۲۳۷).
وباقر (علیه السلام) در روایت "عبدالحمید واسطی" فرمود: «یا عبدالحمید، آیا گمان می کنی کسی که برای خدا نفس خود را کنترل کند خدای تعالی برایش گشایش فراهم می نماید؟ آری! قسم بخدا! که خدا برایش گشایش فراهم می کند خدا رحمت کند بنده ای را که نفس خود را در راه ما حبس نماید. خدا رحمت کند بنده ای را که امر ما را احیا کند. راوی عرض کرد که: اگر بمیرم پیش از آن که قائم را درک کنم، چگونه باشد؟ فرمود که: هر کس از شما که بگوید: اگر قائم آل محمّد (صلی الله علیه وآله) را درک کردم او را یاری می کنم، مانند کسی باشد که شمشیر خود را با آن حضرت به کار برد وبر سر دشمنان آورد؛ نه بلکه مانند کسی باشد که با او شهید شود»(۲۳۸).
ونیز صادق (علیه السلام) به "عمار" فرمود که: «یا عمار، قسم به خدا که نمی میرد از شما کسی که بر آن حالت باشد که شما بر آن حالت هستید، مگر آن که افضل باشد نزد خدای عزّ وجل، از بسیاری از شهدای بدر واحد. پس بشارت باد شما را»(۲۳۹). وبود آن حضرت که هر وقت یکی از اصحاب او ذکر قائم می کرد وآرزوی ملاقات او می نمود، می فرمود که: «آنچه بر شما هست عزم وانتظار است وبه آن درک ثواب شهادت خواهید کرد، هر چند بر فرش خود بمیرید»(۲۴۰). پس اجر وثواب انتظار بسیار است ودریافت آن در هر وقت وساعت، موقوف بر احراز وجود آن بزرگوار است بلکه بر غیبت او. زیرا که اگر بمانند تا آن که درک حضور او را نمایند، شاید او را یاری نکنند، مگر اقلّ از ایشان. چنان که شیعه جدّ او، حضرت امام حسن (علیه السلام) را خواستند که یاری کنند. چون به کوفه رفت، یاری نکردند؛ بلکه خذلان واهانت نمودند. چنان که در اخباری وارد شده که جمعی از شیعه ترغیب وتحریض می نمودند حضرت صادق (علیه السلام) را بر خروج ومی گفتند: که تو را در عراق شیعیانی هست که اگر آنها را برابر نیزه ها وتیرها روانه کنی، برنگردند. چون حضرت این بشنید، اشاره فرمود به گوسفندانی که می چریدند در آن مکان وفرمود: «اگر از برای ما به شماره این گوسفندان، شیعیانی بود که با ما در دل وزبان موافق بودند در امر خروج، هر آینه قائم ما خروج می نمود» راوی گوید که: آن گوسفندها را شماره کردیم. هفده عدد بود(۲۴۱).
ونیز در دفعه دیگر در امر خروج به آن حضرت اصرار کردند وگفتند: شیعیان تو بسیارند وبا این حال خروج واجب وقعود جایز نیست. چون آن حضرت این بشنید، امر فرمود که آتشی برافروختند. پس فرمود: کدام یک از شما داخل این آتش می شود؟ همگی سر به زیر انداختند. آنگاه فرمود: شأن قائم در وقت خروج ودخول با او، مثل دخول در این آتش باشد وهر کس از شما داخل این آتش شود، می تواند یاری قائم کند وبا او جهاد نماید(۲۴۲).
وجه چهارم: آن است که "شیخ طبرسی" در بعضی کتب خود فرموده وآن این است که، فرق میان وجود او - در حالتی که غایب باشد از اعداء خود به جهت تقیه ودر اثنای آن غیبت منتظرِ آن باشد که مردم تمکین از او نمایند تا ظاهر شود وتصرف نماید - ومیان عدم [وجود] او واضح است، وآن این است که در اول، حجّت در فوات منافع ومصالح بندگان خدا را لازم باشد ودر ثانی، بشر را؛ زیرا امام در وقتی که بترسد بر نفس خود وغایب گردد از مردم، آن منافع ومصالحی که از مردم به سبب غیبت او فوت شود، سبب آن فعل خود ایشان باشد وخود ایشان در این، مؤاخذ وملوم ومذموم باشند [و] بر خدا اعتراض وحجتی وارد نیاید. به خلاف آنکه خدا معدوم کند امام را، یا آنکه بمیراند - العیاذ بالله - او را که در این حال حجت در فوات منافع ومصالح بر خدا وارد آید؛ زیرا که فوات آنها مسبب از فعل خدا شده، پس بر بندگان ذم ولؤم وحجتی وارد نیاید(۲۴۳). واین جوابی است متین.
ومراد از کلام خواجه طوسی که در کتاب تجرید [العقاید] فرمود: «وجوده لطف وتصرفه لطف آخر وعدمه منا»(۲۴۴)؛ یعنی: وجود امام (علیه السلام) لطف است وتصرف او لطف دیگری است وعدم آن لطف از ما است، همین است، ومقصود آن است که وجود وتصرف امام، هر یک واجبی است علیحده. پس هر گاه از تصرف او مانع باشد، ضرر به وجوبِ وجود او نمی رسد، ومانع از تصرف هم، ما، یعنی بندگان هستند. پس بر خدا حجتی وارد نیاید.
وجه پنجم: آن است که "علم الهدی" فرموده وآن این است که شیعیان چون تجویز کنند واحتمال دهند که امام در محلی باشد که ایشان را ببیند وبشناسد وایشان او را نشناسند، این با اثرتر باشد در ترک معاصی، از آنکه چنین نباشد یا آنکه او موجود نباشد، یا آنکه موجود باشد وغایب نباشد؛ بلکه ظاهر باشد در ناحیه غیر ناحیه مکلفین؛ اگر چه مطلع باشد بر اعمال ایشان به اطلاع علمی، نه بر وجه مشاهده. زیرا که عادت، جاری شده بر قوت اطلاع حسی وشهودی وتأثیر آن، والّا پس اطلاع خدای تعالی بر عباد موجود است در جمیع احوال مکلف، وهمچنین اطلاع معصومین (علیهم السلام)، چنان که وارد شده در تفسیر آیه «وقُلِ اعْمَلُوا فَسَیرَی الله عَمَلَکُمْ ورَسُولُهُ والْمُؤْمِنُونَ»(۲۴۵)؛ یعنی: بگو: بکنید که خدا ورسول ومؤمنین عمل شما را می بینند؛ که مراد به مؤمنین، ائمه (علیهم السلام) است. زیرا که غیر ایشان از مؤمنین، عالِم به عمل کسی که غایب از نظرشان باشد، نیستند. واطلاع ایشان به سبب آن است که روایت شده که «ملائکه ای که اعمال عباد را می نویسند وایشان را "رقیب" و"عتید" گویند، چون اعمال روز را بنویسند ودر آخر روز اراده عروج به عالم ملکوت کنند، قبل از عروج، صحایف اعمال را به نزد امام عصر (علیه السلام) برند وبر او عرض کنند واو را بر آنها مطلع سازند وبعد از آن، آنها را بالا برند وامام (علیه السلام) هم چون آنها را بیند، اعمال شیعیان خود را اصلاح نماید اگر قابل اصلاح باشد، یا به استغفار یا به شفاعت نزد خدا، یا به واگذاشتن امر را به او. واز این جهت بود که ائمه (علیهم السلام) می فرمودند به شیعیان که: عملی که قابل اصلاح باشد بکنند واین نظیر کتاب مغلوط است، که بعضی از آنها قابل اصلاح است وبعضی از آنها به هیچ وجه اصلاح نپذیرد(۲۴۶).
وجه ششم: آن است که در مکاتبه "اسحق بن یعقوب" وارد شده که گفت: سؤال کردم از "محمّد بن عثمان عمری" که از وکلای ناحیه مقدسه بود که مکتوبی را - [که در آن سؤال کرده بودم از مسائلی که بر من مشکل شده بود - به قائم (علیه السلام) رسانیده، جواب بگیرد.
پس توقیع رفیع به خط شریف مولانا صاحب الزمان (علیه السلام) بیرون آمد که: «امّا آن چیزی را که از آن سؤال کرده بودی - «ارشدک الله وثبّتک» - در امر منکرین ما از اهل بیت وبنی اعمام ما؛ پس بدان که میان خدای عزّ وجل ومیان احدی قرابت وخویشی نیست. وهر کس مرا انکار کند، از من نیست وسبیل او سبیل پسر نوح (علیه السلام) می باشد. وامّا سبیل عمم [= عمویم] جعفر وپسر او، پس سبیل برادر یوسف باشد. تا آن که فرمود: واما وجه انتفاع به من در حال غیبت من، پس مانند انتفاع به آفتاب باشد در وقتی که او را از نظرها غایب گرداند سحاب - یعنی ابر - وبه درستی که من امانم از برای اهل زمین، چنان که ستاره ها امان است از برای اهل آسمان. پس ببندید درهای سؤال را از چیزی که از شما نخواسته اند دانستن آن را. وخود را در مشقت تحصیل علم آن چیز که دیگری کفایت آن کرده نیندازید. وزیاد کنید دعاهای خود را در خصوص تعجیل فرج آل محمّد (صلی الله علیه وآله)؛ زیرا که فرج شما در آن باشد والسلام علیک یا اسحاق بن یعقوب وعلی من اتبع الهدی»(۲۴۷).
مؤلف گوید: صوابِ در جواب از این شبهه، همین بس است وبا جواب های دیگر هم منافاتی ندارد؛ زیرا که همه آنها راجع بود به این که وجود غایب را، فلان فایده باشد واین دلالت دارد بر آن که وجود غایب (علیه السلام)، خالی از فایده نیست؛ اگر چه ذکر فایده را مفصلاً نفرموده مگر در کلام دوم که فرمود: من امانم از برای اهل زمین ووجه این، آن است که با وجود مقدّس او، خداوند اهل زمین را هلاک ننماید. چنان که در حقّ پیغمبر خود فرمود: «وما کانَ الله لِیعَذِّبَهُمْ وأَنْتَ فیهِمْ»(۲۴۸)؛ یعنی خدا ایشان را عذاب نکند وحال آن که تو در میان ایشان هستی، ووجود امام، مثل وجود پیغمبر است در این جهت ولهذا در اخبار وارد شده که هر گاه زمین از حجّت خالی ماند، اهل خود را فرو برد(۲۴۹). وخداوند بر اهل هر بلدی که عذاب نازل کرده، پیغمبر خود را - مثل لوط وامثال او - از آن بلد بیرون برده. بلکه سیرت عقلا هم بر این جاری شده که خراب کردن شهری را به سبب وجود یک نفر که شایسته عقوبت نیست، موقوف می دارند. بلکه قبیله وبلدی را که شایسته احسان نیستند، از برای وجود یک نفرِ شایسته در میان ایشان، مورد عطوفت واحسان می نمایند.
وبالجمله غیبت امام اگر چه سبب فوات بعض فوایدِ وجود می شود، لکن اکثر فواید وجود مقدّس او منافات با غیبت ندارد. مثل فواید مذکوره در ضمن جوابها ومثل شفاعات در رفع بلیات وآفات ووفور نعم وخیرات واعانات ودرماندگان وارشاد وهدایت راه گم کردگان واعانت مظلومان ومانند اینها. چنان که بعد از این دانسته شود - انشاء الله - در ذکر اشخاصی که شرفیاب حضور گشته وهر یک به برکت وجود مقدّس آن بزرگوار از مهلکه خلاصی یافته اند.
پس حاصل این جواب، آن است که وجود غایب اگر چه فاقد بعضی فواید باشد لکن فاقد جمیع آنها نیست تا آنکه با عدم او مساوی باشد، بلکه ثمرات محض وجود آن بزرگوار، فوق حد احصا باشد. خصوص آن که غیبت به طور عدم معرفت باشد؛ زیرا که غالب انتفاعات مردم، از وجود کسانی است که ایشان را به نام نمی شناسند. مثل آن که اکثر معاملات بازاری با کسانی است که ایشان را نمی شناسند واگر یکی از آنها نباشد، معطل می ماند. وبالجمله، فواید نفس وجودِ نادیده - مانند خضر والیاس وملائک حفظه که در آیه شریفه «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَینِ یدَیهِ ومِنْ خَلْفِهِ یحفَظُونَهُ مِنْ اَمْرِ الله»(۲۵۰) اشاره به این شده وامثال اینها - بسیار است. بلکه وجود خدای عزّ وجلّ که اصل ومنشأ جمیع فیوضات می باشد، از این باب است. چه جای آنکه دیده شود وآن را نشناسد. پس توهم اهمال اصل وجود مهمل وبی وجه می باشد.
چگونگی حکم نمودن آن حضرت
وامّا شبهه ششم ایشان: وآن این است که اجماع قائم شده بر اینکه پیغمبری بعد از رسول الله (صلی الله علیه وآله) نیست، وطایفه شیعه می گویند که چون قائم قیام کند قبول جزیه از اهل کتاب نمی کند، وکسی را که درکِ بیست سال کرده واحکام دین را اخذ نکرده می کُشد، ومشاهد ومساجد را خراب می کند، ومانند داود (علیه السلام) از بینه وشهود سؤال نمی کند، بلکه حکم بر طبق واقع می نماید وبه علم خود عمل می کند وامثال اینها از آنچه در اخبار وروایات شیعه وارد شده، ولازم اینها نسخ شریعت رسول الله (صلی الله علیه وآله) - می باشد. اگر چه تعبیر از او به امام شده واین باطل است؛ زیرا که مناط ومدار احکام، به حقایق باشد نه تعبیرات.
پس جواب از آن، این است که از صاحب کتاب "اعلام الوری" نقل شده، اینکه گفته شده آن حضرت قبول جزیه از اهل کتاب نمی کند وبیست ساله را - تفقّه در دین نکرده - می کشد، ما آن را در اخبار وکلمات اصحاب کبار خود ندیده ایم ونمی گوئیم، وامّا خراب کردن مساجد ومشاهد، پس ممکن است که مراد از آنها مساجد ومشاهد[ی] باشد که برغیر وجه تقوی وما امر الله بنا شده باشد وخراب کردن مثل آن جایز باشد وپیغمبر (صلی الله علیه وآله) خراب کرد.
و امّا آنکه روایت شده که حکم داودی می کند وسؤال از بینه نمی نماید، آن ثابت نشده وبر فرض ثبوت، ممکن است که مراد از آن، حکم به علم خود باشد در مواردی که علم دارد وامام - بلکه حاکم هم - هر گاه امری از امور را خود بداند، جایز باشد که در آن امر، عمل به علم خود کند وشاهد نطلبد ودر این، نسخ شریعت لازم نیاید؛ بلکه اگر جمیع این امور وزیاده از آن هم در اخبار وارد شده باشد، نسخ شریعت لازم نیاید؛ زیرا که نسخ، به اعتراف مخالف، آن باشد که دلیل آن متأخر باشد از دلیل حکم منسوخ. نه آنکه هر دو دلیل در یک زمان ومقارن یکدیگر وارد شوند. زیرا که در این صورت یکی از آنها ناسخ دیگری نباشد، هر چند در حکم مخالف یکدیگر باشند. لهذا اتفاق کرده اند بر اینکه اگر خدا بفرماید که: اخذ به روز شنبه نمائید تا فلان وقت، وبعد از آن وقت اخذ به آن نکنید، این نسخ نباشد؛ زیرا که دلیل رافع، مقارن دلیل مرفوع وارد شده است.
پس محل کلام ما، از این باب باشد؛ زیرا که پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرموده که: «چون قائم از اولاد من آید، متابعت او واجب وقبول احکام او لازم باشد» واین فرمایش از پیغمبر (صلی الله علیه وآله) در زمان خود، دلیلی است مقارن احکام آن حضرت، که قائم به خلاف آنها حکم کند بر تحدید آنها به زمان قائم (علیه السلام)؛ بلکه اخبار وارده از ائمه (علیهم السلام) در باب احکام قائم که مخالف احکام زمان پیغمبر (صلی الله علیه وآله) باشد کاشف است بنفسها از بیان پیغمبر ونص بر آنها؛ زیرا که این اخبارات ائمه (علیهم السلام) مستند باشد به اخبارات آن جناب. پس دلالت کند بر آنکه حضرت تحدید فرموده آن احکام را به زمان قائم (علیه السلام).
پس دانسته گردید که آن احکام از باب نسخ نباشد، بلکه احکامی است نبویه، در اعصار متأخره، که آخر زمان وعصر آن سلطان بوده باشد واز برای مخالفین، در این باب شبهات واهیه دیگر نیز هست که اعراض از آنها اولی واجدر است والله الهادی.

بخش پنجم: در عدم جواز ذکر اسم آن حضرت (علیه السلام) وامکان رؤیت آن جناب

توضیح
مقدمه: فصل پنجم در عدم جواز ذکر اسم آن حضرت (علیه السلام) وامکان رؤیت آن جناب
در بیان عدم جواز ذکر اسم آن حضرت وامکان رؤیت آن جناب در زمان غیبت، ودر آن دو مطلب است
مطلب اول: در بیان حرمت تصریح به نام آن بزرگوار
بدان که اصحاب ما - رضوان الله علیهم - در این باب اختلاف کرده اند. از "شیخ مفید"(۲۵۱) و"شیخ طبرسی"(۲۵۲) - طیب الله رمسهما - وجماعتی از متأخرین قول به منع وحرمت نقل شده، واز "علی بن عیسی" صاحب "کشف الغمه"(۲۵۳) و"خواجه نصیرالدین طوسی"(۲۵۴) و"شیخ بهائی"(۲۵۵) - نور الله ضریحهم - نقل جواز شده ومنشأ این اختلاف، اختلاف اخبار است، در دلالت بر منع ورخصت.
واز جمله اخبار منع روایت "محمّد بن همام" است که گفت: «شنیدم که "محمّد بن عثمان عمری" می گفت که: بیرون آمد توقیع به خط آن حضرت - که آن را می شناختم - که هر کس ذکر کند مرا به نام من، بر او باد لعنت خدا»(۲۵۶).
وروایت "صدوق" به اسناد صحیح خود از صادق (علیه السلام) که فرمود: «صاحب الامر کسی است که نام نمی برد او را مگر کافر»(۲۵۷).
وروایت "ریان بن صلت" که گفت: سؤال کرده شد رضا (علیه السلام) از قائم (علیه السلام)؛ فرمود که: «او کسی است که جسم او دیده نمی شود ونام او برده نمی شود»(۲۵۸).
وروایت امام باقر(علیه السلام)، که عمر پرسید از امیرالمؤمنین (علیه السلام) از مهدی، فرمود: «امّا اسم او، پس خلیل وحبیب من رسول خدا(صلی الله علیه وآله) عهد گرفته از من که خبر از نام او ندهم تا آن زمان که خدا او را مبعوث کند وآن از جمله اموری است از علم خدا، که سپرده است آن را به رسول خدا(صلی الله علیه وآله)»(۲۵۹).
وروایت "ابی هاشم جعفری" که گفت: شنیدم از حضرت ابی الحسن عسکری (علیه السلام) که فرمود: «خلف بعد از من، فرزندم حسن باشد وچگونه باشد حال شما در خلف بعد از خلف؟ عرض کردم: فدای تو شوم از چه جهت؟ فرمود: از آن جهت که شما شخص او را نمی بینید وذکر نام او هم از برای شما حلال نباشد. عرض کردم: پس چگونه او را ذکر کنیم؟ فرمود: بگویید: الحجه من آل محمّد صلوات الله علیه»(۲۶۰).
وروایت "ابن ابی یعفور" از صادق (علیه السلام) که فرمود: «پنجم از اولاد هفتم شخص او از ایشان، غایب شود واز برای ایشان نام او حلال نباشد»(۲۶۱).
وروایت عبدالله صالحی که گفت: سؤال کرد مرا بعض اصحاب من، بعد از وفات ابومحمّد(علیه السلام) که سؤال کند از نام ومکان. پس توقیع در جواب بیرون آمد: «اگر دلالت کنی ایشان را بر اسم، آن را شایع کنند واگر بشناسند ایشان مکان را دلالت کنند مردم را بر آن»(۲۶۲).
واز جمله روایات، اخباری است که دلالت می کند بر این که ائمه (علیهم السلام) تعبیر از اسم شریف، به حروف مقطعه یعنی "م ح م د" می نمودند وبه کنایات - مثل آن که اسم او اسم رسول الله (صلی الله علیه وآله) است - تعبیر می فرمودند.
واز جمله اخباری که دلالت بر جواز می کند، روایت "علّان رازی" است که گفت: خبر داد به من بعض اصحاب که چون جاریه ابومحمّد علیه
السلام حامله شد، آن حضرت فرمود: «زود باشد که حامله شوی به فرزندی که نام او محمّد است واوست قائم بعد از من»(۲۶۳).
وروایت "علی بن احمد رازی" که گفت: بیرون رفت بعض برادران من از اهل ری بعد از وفات ابی محمد (علیه السلام) به طلب معرفت امام. اتفاقاً روزی در مسجد کوفه مغموم ومتفکر نشسته بود در خصوص آن امری که از برای آن بیرون رفته بود، وبا سنگریزهای مسجد، دست خود را مشغول کرده جستجو می نمود. ناگاه سنگریزه ای به دست او آمده که در آن نوشته بود محمّد. آن مرد گوید: چون تأمل نمودم، دیدم که آن کتابت ثابت ومخلوق بود نه منقوش ومصنوع(۲۶۴).
وروایت "عطّار" که گفت: خبر داد به من "خیزرانی"، از کنیز [خود] که او را به ابی محمّد (علیه السلام) هدیه داده بود [... ابوعلی خیزرانی می گوید: آن کنیز خبر داد به من که او حاضر شده بود ولادت قائم (علیه السلام) را وخبر داده بود ابومحمّد (علیه السلام)، مادر آن حضرت را به آن چیزهایی که وارد می شود بر عیال او. پس آن مخدره سؤال کرد آن حضرت را که دعا کند که او قبل از آن حضرت وفات کند. پس وفات کرد در حیات ابی محمّد (علیه السلام) وبر قبر او لوحی گذاشتند که در آن مکتوب بود، «هذا قبر ام محمّد»(۲۶۵).
وروایت "ابی غانم خادم" که گفت: متولد شد از برای ابی محمّد (علیه السلام) فرزندی. پس او را محمّد نام نهاد ودر روز سوم او را به اصحاب خود نمود وفرمود: «که این است صاحب شما بعد از من وخلیفه من بر شما»(۲۶۶).
واز جمله آنچه بر آن دلالت می کند این است که کنیه عسکری (علیه السلام) ابومحمّد است ونیست از برای آن بزرگوار فرزندی که نام محمّد باشد، سوای صاحب دار.
پس اصحاب قول اول، تمسک به ظاهر روایات سابقه کرده اند واین اخبار را رد کرده اند به عدم صحت یا صراحت؛ واصحاب قول دوم، تمسک به این اخبار کرده اند وآن اخبار را حمل کرده اند بر صورت خوف وتقیه، واظهر قول اول است؛ زیرا که روایات دالّه بر حرمت بیشتر است وبه علاوه اخبار مذکوره، اخبار دیگر هم هست که ذکر نکردیم واسانید آنها بهتر است ودلالت آنها بر منع، اصرح یا اظهر است؛ بلکه انصاف این است که این اخبار را دلالتی بر جواز نیست.
امّا روایت اول، پس به جهت آن که نام بردن غیر از نام گذاشتن است ودر [حالت] دوم چاره ای از ذکر نام نیست والّا نام نهادن ووضع محقَق نشود واین روایت در این مقام باشد. وروایت "علی بن احمد" دلالت بر جواز نقش وکتاب می کند ومحل کلام، ذکر نام است به زبان با این که کلام در تکلیف انسان است ومخلوق، ومورد روایت عمل خالق باشد. واز اینجا جواب از روایت "عطّار" نیز دانسته شد. زیرا آنچه در لوح قبر بود، کتابت بود؛ با این که "امّ محمّد" کنیه مادر امام بوده وذکر کنیه ذکر "مکنی به" نباشد واز این جواب دانسته شد جواب از کنیه عسکری (علیه السلام) به ابی محمّد؛ با این که کنیه بدون ولد هم صحیح وواقع است ودلالت مرکّب، لازم ندارد دلالت اجزاء را.
وامّا روایت "ابی غانم"؛ پس دلالت ندارد، مگر به ذکر او آن نام شریف را. وفعل غیر معصوم حجّت نیست واِخبار او از آن که عسکری (علیه السلام) او را محمّد نام گذاشت، اخبار از وضع است ودانسته شد که وضع اسم، غیر از ذکر آن است.
پس دانسته شد که این اخبار را دلالتی بر جواز ذکر اسم شریف نیست، وآن اخبار صریح است در منع، وحمل آنها بر صورت خوف ضرر صرف لفظ است از ظاهر خود بدون دلیل وآن جایز نیست با آن که بعض از آن ها قابل این حمل نباشد. پس قول اول اظهر واقوی واحوط است.
مطلب دوم: در امکان رؤیت آن بزرگوار است در زمان غیبت، ومراد از آن زمان غیبت کبری است

امّا زمان غیبت صغری

که آن زمان ولادت تا زمان انقطاع سفارت است؛ پس در امکان رؤیت بلکه وقوع آن الی ماشاء الله، اشکالی نیست. بدان که منشأ اشکال در این مجال، بعض اخبار است. مثل توقیع شریف که از برای "ابی الحسن علی بن محمّد سمری" - آخر سفراء بود وبعد از وفات او غیبت کبری واقع گردید وباب سفارت بسته شد - بیرون آمد ومضمون آن این است که «یا علی بن محمّد سمری بشنو! خدا اجر برادران تو را در خصوص تو بزرگ گرداند، به درستی که تو خواهی وفات کرد تا انقضای شش روز. پس کار خود را درست کن ووصیت نکن به کسی که بعد از تو در جای تو بنشیند؛ زیرا غیبت تامّه واقع گردد. پس ظهوری نباشد، مگر بعد از اذن خدای تعالی - جلّ ذکره - وآن بعد از طول مدّت وقساوت قلوب وپر شدن زمین از جور باشد؛ وزود باشد که بعضی شیعیان من، ادعای مشاهده کند؛ آگاه باشید که هر کسی که ادعای مشاهده کند قبل از خروج سفیانی وصیحه آسمانی، پس او کذّاب وافتراگوینده باشد؛ ولا حول ولا قوه إلّا بالله العلی العظیم»(۲۶۷).
ومثل اخباری که در ذکر اسم گذشت؛ که شخص او دیده نشود وذکر اسم او نشاید. ومثل اخباری که در باب غیبت گذشت؛ که آن حضرت مردم را ببیند ومردم او را نبینند. ومثل خبر "مظفر علوی" از حضرت رضا (علیه السلام) که فرمود: «خضر از آب حیوان آشامید. پس او زنده باشد ونمیرد تا آن که در صور دمیده شود واو نزد ما آید وبر ما سلام کند. ما صوت او را شنویم وشخص او را نمی بینیم واو حاضر می شود در هر جا که نام برده شود. پس هر کس نام او را برد، بر او سلام کند واو در موسم حج حاضر گردد ومناسک حج را به جا آورد ودر عرفات بایستد ودعای مؤمنین را آمین گوید. وزود باشد که خدا او را مونس قائم ما می نماید ووحشت ووحدت تنهایی قائم ما را به او دفع کند»(۲۶۸).
ومثل جمیع اخبار غیبت؛ زیرا که معنی غیبت آن است که از جمیع نظرها غایب باشد واگر یک نفر هم او را ببیند، صدق نکند که از همه نظرها غایب است.
لکن انصاف بعداز تأمل آن است که این اخبار را دلالت بر عموم نفی رؤیت از جمیع مردم در جمیع اعصار نیست، تا آن که منافی باشد با وقوع رؤیت از برای مردم در بعض اعصار.
امّا اجمالاً؛ پس به سبب آن که شک وشبهه نیست در این که آن حضرت را خدّام وغلامان بلکه عیال واولاد باشد. زیرا که به علاوه آن که در خبر مفصل که بعد از این مذکور شود انشاء الله تصریح شده که مباشرین امور وخدّام او، او را می بینند وبقای حیات انسان بدون بعض آنها متعسر وبدون بعض دیگر متعذر است. ومباشرت انسان در جمیع مقدمات زندگی خود، در عادت نشاید وغیبت از این نوع کارکنان هم چنین باشد. مگر آن که مراد از غیبت آن باشد که دیده شود وشناخته نشود واین نیز منافی با ظاهر اخبار غیبت ونفی مشاهده ورؤیت است. زیرا همچو کسی را مجهول وغیر معروف گویند نه غایب وغیر مشاهده. پس با آن که آن حضرت از خدام وغلامان وکسان خود غایب وغیر مشاهده نباشد، دلالت این اخبار بر عموم نفی رؤیت ومشاهده تمام نشود واستدلال بدون آن نشود، زیرا منفی رؤیت ومشاهده از بعض را، کسی انکار ندارد.
وامّا تفصیلاً؛ پس جواب از استدلال به توقیع شریف - که عمده دلیل در این خصوص، اوست - این است که سیاق آن به قرینه وقوع آن در منع از تعیین وصی وقائم مقام، آن است که مراد از دعوای مشاهده، دعوای مشاهده در خصوص سفارت ووکالت باشد؛ یعنی زود باشد که بعضی از شیعیان من ادعای وکالت از جانب من کنند وگویند ما او را مشاهده می نماییم وامر ونهی او را می شنویم، چنان که نواب سابقین بودند. ومؤید این، آن است که می فرماید: مدعی مشاهده کذّاب وافتراگو باشد. زیرا که کذب، اگر چه صدق کند بر دعوای مشاهده بدون دعوای وکالت، لکن افترا صدق نکند؛ چرا که افتراء آن باشد که کاری را مثل استنابه وتوکیل ونحو آن نسبت به کسی بدهی که او نکرده باشد.
وبالجمله مراد از این توقیع دعوای مشاهده در امر سفارت باشد، چنان که جمعی بعد از وفات "سمری"، بر وجه کذب وافتراء، مدعی بابیت وسفارت شدند وحالات ایشان خواهد آمد؛ انشاء الله.
علّامه مجلسی نیز بعد از ذکر این توقیع، تصریح به این وجه کرده ومی گوید: این خبر منافات با اخبار رؤیت ندارد(۲۶۹).
وامّا اخبار دیگر؛ پس مراد آنها غیبت واستتار از غالب مردم می باشد نه همه ایشان، چنان که ملائکه وجن را غایب از انظار گویند، با آن که بعض انبیاء بعض ملائکه را دیده اند وبعضی از مردم برخی از جن را دیده ومی بینند. وهمچنین خضر را غایب گویند ودیده شده؛ به علاوه آن که ظاهر این اخبار آن است که دیده نمی شود؛ با آن که اخبار بسیار دلالت دارد بر این که می بینند ونمی شناسند.
مثل خبر "سدیر صیرفی" از حضرت صادق (علیه السلام) که فرمود: «برادران یوسف با آن که عقلاء واسباط واولاد انبیا بودند، بر یوسف وارد شدند وبا او مکالمه ومراوده ومعامله کردند واو را نشناختند، تا آنکه خود را شناسانید؛ آن وقت او را شناختند. پس چرا انکار می کنند این امّت که خدا اراده کند در وقتی که حجّت خود را از ایشان مستور کند.
یوسف سلطان مصر بود ومیان او وپدرش هیجده منزل مسافت بود واگر خدا می خواست مکان او را بنماید، می توانست. پس این امّت چرا انکار می کنند که خدا با حجّت خود آن کند که با یوسف کرد؛ به اینکه بوده باشد امام مظلوم شما، که حقّ او را غصب کنند ودر میان مردم تردد کند ودر بازارهای ایشان راه رود وبر فرشهای ایشان پا گذارد واو را نشناسند، تا آن وقت که خدا اذن دهد که خود را بشناساند چنان که یوسف را اذن داد»(۲۷۰).
ومصدّق این مطلب، اخباری است که دلالت می کند بر این که احدی، از شیعیان آن حضرت نباشد مگر آن که او را دیده اند ولکن نشناخته اند یا آنکه ببینند ونشناسند. ومؤید این، آن است که سید متقی "حاج میرزا محمّد رازی" - مجاور نجف که ذکر او در اعداد اشخاصی که آن حضرت را دیده اند، بیاید انشاء الله - مذکور نمود که آن حضرت را در خواب دید. به او فرمود: «من به دیده تو آمدم آن وقت که از مشهد رضا (علیه السلام) مراجعت کرده بودی، در آن بالاخانه، لکن نشناختی».
به علاوه آنکه ظاهر این روایات معارضه نمی کند با اخبار صریحه از جماعت بسیار از ثقات اصحاب وغیرهم؛
چنان که بعد از این مذکور شود - انشاء الله - که فایز به خدمت آن حضرت گشته اند. خواه آن که او را در وقت ملاقات شناخته باشند یا آن که بعد از مفارقت، از قراین دانسته اند که او بوده واین جماعت از حد تواتر افزونند.
پس لاعلاج باید که دست از ظواهر این اخبار (اگر آنها را ظاهر در عموم بدانیم) برداریم؛ چه جای آن که ظاهر نباشد. چنان که از تلامذه سید "بحر العلوم" که ذکر او در اعداد اشخاصی که آن حضرت را دیده اند مذکور خواهد گردید انشاء الله، نقل کرده که: در پهلوی سید نشسته بودم وسید قلیانی نعل جیری در دست داشت ومی کشید. شخصی از حضار از او پرسید که: آیا رؤیت حضرت حجّت (علیه السلام) در این اعصار ممکن است؟ سید سر برداشت وفرمود: ظاهر بعض اخبار آن است که مدعی مشاهده، کاذب است. بعد از آن سر به زیر انداخت وآهسته فرمود: «کیف وقد ضمّنی الی صدره» یعنی: چگونه او را نتوان دید وحال آن که مرا به سینه خود چسبانید.
وبالجمله با تواتر اخبار ثقات مقرون به معجزات وکرامات وخوارق عادات، شبهه در امکان رؤیت بلکه در وقوع آن بی موقع می باشد.
این باب، در ذکر نام وکنیه ولقب وشمائل ونسب وزمان ولادت وکیفیت ولادت آن بزرگوار است، ودر آن دو فصل است.
باب اول: در ذکر نام، کنیه، لقب، شمائل ونسب آن حضرت است.
باب دوم: در زمان تولّد وکیفیت ولادت آن بزرگوار است.
باب اول
فصل اول: در ذکر نام وکنیه ولقب وشمائل ونسب آن حضرت (علیه السلام)
در ذکر نام وکنیه ولقب وشمائل ونسب آن حضرت است بدان که نام شریف آن بزرگوار به اتفاق اخبار واصحاب، بلکه کافه مسلمین، نام مبارک جد آن، حضرت خاتم انبیاء (صلی الله علیه وآله) "م ح م د" می باشد والقاب شریف او که از اخبار واطلاقات معصومین (علیهم السلام) مستفاد می شود "مهدی" و"قائم" و"منتظَر" و"صاحب الزمان" و"صاحب الدار" و"خلف صالح" و"حجه الله" می باشد. وکنیه آن حضرت، "ابوالقاسم" و"ابوجعفر" است. وپدر بزرگوار او به اجماع اصحاب واخبار ایشان - چنانکه در فصل نصِّ بر امامت آن حضرت گذشت - حضرت "ابومحمّد عسکری حسن بن علی بن محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب" صلوات الله علیهم اجمعین می باشد. ومادر آن حضرت "ملیکه" نام، دختر پسر قیصر روم، معروفه به "نرجس"، چنانکه در روایت "بشر بن سلیمان" بیاید ودر بعضی اخبار، "ریحانه" و"سوسن" و"صیقل" هم وارد شده. لکن ظاهر این است که این از باب اختلاف تعبیر یا تعدد اسم است - چنان که از روایت ظاهر می شود - نه تعدد واختلاف مسمی.
وامّا شمائل آن حضرت؛ پس به روایت "محمّد بن مسعود عیاشی" گشاده جبین، سفیدروی، پرمژگان [و] در گونه راست او خالی نمایان(۲۷۱) است.
وبه روایت "ابن بابویه" روی گندم گون وموی حلقه شده وگشاده دندان(۲۷۲) است. وبه روایت "فارسی" از گلوی مبارک او تا ناف موی سبز روئیده(۲۷۳).
وبه روایت "ابراهیم ابن مهزیار" روشن رنگ، گشاده دندان، جدا ابرو، سیاه حدقه، گندم گون، خوش رو، نیکوقامت، درخشنده روی [است. در خدِّ راست او خالی مانند نقطه ای از مُشک که بر نقره واقع گشته [و] در سر مبارک، موی بسیار که تا نرمه گوشِ مبارک او رسیده، [به چشم می خورد]. با هیئت نیکو که چشمی مانند او در نیکویی ومیانه خَلقی وآرام ووقار ندیده(۲۷۴).
به هر حال "صدوق" - علیه الرحمه - در کتاب "اکمال" روایت کرده از "ابوالحسین محمّد بن بحر شیبانی" که او گفته: «در سال دویست وهشتاد وهشت هجری وارد کربلا شدم وزیارت قبر سید الشهداء (علیه السلام) کرده به بغداد مراجعت نموده، به شرف زیارت قبر موسی بن جعفر(علیهما السلام) فایز شده بی اختیار آبِ دیده ام به صفحه رخسار جاری گردید. بعد از فراغ از گریه ونحیب، شیخی را مشاهده کردم با قامت خمیده وکف دست ها وسر زانوها وپیشانی او مانند زانوی شتر پینه بسته، با کسی که درنزد قبر بود. بااو می گفت: ای فرزند برادر، به درستی که من رسیده ام به شرایف علوم وغوامض غیوب آن دو مولا که نرسیده است به آنها مگر سلمان، وعمرم تمام شده ونمی بینم از اهل ولایت کسی را که لایق حمل آنها باشد.
راوی گوید: با خود گفتم که من همیشه در طلب علوم واسرار ائمه اطهار (علیهم السلام) کوشش واصرار داشته ام وکلام این شیخ دلالت بر امری عظیم دارد.
پس گفتم: یا شیخ، آن دو مولا کیانند؟ گفت: آن دو ستاره که در زیرزمین "سُرّ مَن رَأی غایب شده اند. گفتم: به حقّ آن دو سید قسم می خورم که من طالب علوم واسرار ایشان هستم. شیخ گفت: اگر راست می گویی بیاور احادیث واسراری را که از ایشان ضبط کرده ای وبه من بنما. من کتب وآثار خود را به او نمودم. بعد از ملاحظه گفت که: راست گفتی. بدان که من "بشر بن سلیمان نحاس" هستم؛ از اولاد "ابی ایوب انصاری"، از بندگان وموالی عسکریین - حضرت ابی الحسن وابی محمد (علیهما السلام) - هستم وهمسایه آن دو بزرگوار بودم، در شهر سامره. گفتم: پس گرامی دار ومنّت گذار بر برادر خود به ذکر آنچه دیده ای] از آثار آن دو بزرگوار. گفت که: مولای من حضرت ابی الحسن (علیه السلام) مرا در علم واحکامِ بنده خریدن فقیه ودانا کرده بود ومن نمی خریدم ونمی فروختم مگر به اذن وتعلیم او. تا آن که کامل گردید معرفت من به معرفت شبهات وفرق میانه حلال وحرام. تا آن که یک شب در منزل خود، به سرّ من رأی بودم وپاسی از شب گذشته آواز کوبیدن در را شنیده با سرعت بیرون دویده "کافور" - خادم مولای خود ابوالحسن (علیه السلام) - را در باب دیدم؛ که مرا به آن حضرت می خواند.
پس لباس خود را پوشیده بر آن بزرگوار داخل شده دیدم با فرزند خود - ابی محمّد (علیه السلام) - وخواهر خود - "حکیمه" - که در پشت پرده بود، کلامی در میان دارند. چون نشستم فرمود: یا "بشر"، تو از اولاد انصار می باشی وهمیشه ولایت اهل بیت در شما بوده؛ که از یکدیگر ارث برده اید واز جمله ثقات اهل بیت هستید، ومن می خواهم سرافراز کنم تو را در میان شیعه واطلاع نمایم تو را بر سرّی وبفرستم تو را به جهت خریدن کنیزی.
پس کاغذ لطیفی را به خط ولغت رومی نوشته وبه خاتمِ شریف خود مهر کرده، با کیسه زردی که در آن کیسه دویست وبیست دینار بود، به من دادند وفرمودند: بگیر اینها را. با خود به بغداد ببر ودر وقت آفتاب بر آمدنِ فلان روز به شریعه فرات حاضر شده، بایست تا آن که وارد شود آن کشتی هایی که در آن ها کنیزان واسیران می باشد. پس خواهی دید جماعت خریداران را از وکلای بنی عباس وبعض جوانان عرب. پس برو به نزد آن کسی که نام او "عمر بن یزید نحاس" می باشد ومراقب او باش تا وقتی که ظاهر کند بر خریداران کنیزی را که صفت او فلان وفلان باشد ودو جامه خز پوشیده باشد واز دیدن ودست مالیدن خریداران امتناع می نماید واز پس پرده نازک رومی آواز خود را بلند کند وکلام گوید.
پس بدان که می گوید: وای بر هتک آبروی من. پس در آن وقت بعض خریداران گوید که: عفّت این کنیز رغبت مرا در خریدن او زیاد کرد. او را به سیصد دینار به من بفروشید. پس آن کنیز گوید که: مال خود را تلف نکن. اگر تو در زی سلیمان بن داود وحشمت او در آیی، مرا در تو رغبتی نباشد.
پس مرد نحاس گوید: چه باید کرد وچاره چه باشد مرا که از فروختن تو مناصی نیست؟ کنیز گوید: این تعجیل چرا وحال آن که من باید خریداری را بیابم که دلم به امانت ووفای او مطمئن شود. پس در این وقت برو یا بشر، نزد "عمر بن یزید نحاس" وبگو به او که در نزد من مکتوبی با خط ولغت رومی هست که بعض بزرگان نوشته ودر آن مکتوب، کرم وسخا ووفای خود را ذکر نموده. این مکتوب را به آن کنیز بده بخواند، واخلاق صاحب آن را مطّلع شود. اگر به او می گزید [= اگر او را انتخاب کند] وخوشنود شود، من وکیل او هستم که وی را از برای او خریداری نمایم.
"بشر بن سلیمان" گفت: من حسب الامر مولای خود روانه شدم وآنچه فرموده بود به جا آوردم، تا آن که مکتوب را به آن کنیز نمودم. گریه شدیدی بدون اختیار نمود؛ پس به جانب "عمر بن یزید" متوجه شد وگفت: مرا به صاحب این مکتوب بفروش، وسوگند یاد کرد که اگر نفروشد، خود را هلاک کند.
پس من در باب قیمت با "عمر بن یزید" گفتگو نمودم، تا آن که رأی هر دو به دویست وبیست دینار که مولای من در کیسه کرده بود، قرار گرفت. پس زر را به او تسلیم کرده آن کنیز را مسرور وخندان قبض نموده، با خود به حجره منزل آوردم.
پس از ورود آن کنیز مکتوب امام (علیه السلام) را از جیب خود بیرون آورده، می بوسید وبر چشم ومژگان می گذاشت وبر بدن خود می مالید. من به او گفتم که: از این کارهای تو تعجب دارم. مکتوبی را که صاحب آن را ندیده ونمی شناسی، این گونه می بویی ومی بوسی؟!
چون این کلام از من شنید به من گفت: ای عاجز وقلیل المعرفه به مقام ومرتبه اولاد پیغمبران، شک وشبهه را از دل خود بیرون کن وبدان که من "ملیکه" نام، دختر "یشوعا" - پسر قیصر روم هستم - ومادرم از اولاد حواریین ونَسَبش به "شمعون" وصی حضرت عیسی می رسد. خبردار کنم تو را از قصه عجیب خود.
بدان که جد من قیصر روم اراده آن نمود که مرا به پسر برادر خود تزویج کند، در وقتی که من در حد سیزده سالگی بودم. پس در قصر خود جمع نمود از قسیسان ورهبانان سیصد نفر را واز اشراف ششصد نفر واز امرا ونقبای لشکر وملوک عشایر، چهار هزار نفر. وتختی را که به اصناف جواهر مکلّل ومرصّع بود، در صحن قصر، بالای چهل پله نصب نموده وپسر برادر خود را بر آن تخت نشانید. وبتها را در آن مجمع جمع نمودند وعلمای نصاری با احترام تمام برابر او ایستادند واسفار انجیل را گشودند. ناگاه بتها به رو - سرنگون - افتادند وپایه های تخت بشکست وپسر برادر با تخت سرنگون شده، بیهوش گردید واکابر واعیان، ترسان وهراسان ومتغیر الالوان شدند. بزرگ ایشان گفت که: ای پادشاه! ما را از ملاقات نحوستها معاف فرما؛ که این گونه احوال دلیل بر اضمحلال مذهب عیسوی نماید.
پس جد من متغیر شده گفت که: پایه های تخت را استوار نمایید وبتان در بالای آن گذارید واین بدبخت پسر برادر را نزد من آرید، تا آن که خود این دختر را به او تزویج کنم واین نحوستها بر شما وارد نیاید.
پس حسب الامر جدّ من دوباره مجلس را بر وضع اول ترتیب داده [اما] حادثه اولی دوباره رو نمود ومردم پراکنده شدند.
جدم قیصر، مهموم ومغموم داخل حرم سرا گردید ومن شب بعد در خواب دیدم که حضرت مسیح با جمعی از حواریین در قصر قیصر برآمدند ودر موضع همان تخت منبری از نور نصب کردند. پس جناب ختمی مآب (صلی الله علیه وآله) ووصی مصطفی (صلی الله علیه وآله) معانقه نمود. پس آن حضرت فرمود: یا روح الله، ما آمده ایم به جهت خواستگاری ملیکه - دختر وصی تو "شمعون" - برای این پسر واشاره نمود به امام حسن عسکری (علیه السلام). پس مسیح به جانب "شمعون" متوجه شده فرمود که: عزّت وشرافت، تو را دریافت. وصل کن رحم خود را به رحم آل محمّد (صلی الله علیه وآله). "شمعون" عرض کرد که: منّت دارم وافتخار می نمایم.
پس همگی بر منبر برآمده، جناب ختمی مآب (صلی الله علیه وآله) خطبه خواندند ومرا به عقد فرزند خود درآوردند وجمله محمدیان وعیسویان بر وقوع آن واقعه، شاهد گردیدند ومن از خواب بیدار شده واین واقعه را از خوف پدر وبرادر مخفی می داشتم وبا کسی در میان نگذاشتم. تا آن که محبت عسکری (علیه السلام) در کانون سینه ام جا [باز] نموده وروز به روز افزوده [گردید]. از خوردن وآشامیدن باز ماندم وبدنم کاهید ورنجور ومریض گردیدم. ودر بلاد روم، طبیبی نماند مگر آن که جدم بر بالین من حاضر نمود واز معالجه عاجز گردیدند وجدم از عافیت من مأیوس شد. روزی به من گفت: ای فرزند، آیا در دلت هیچ خواهش وآرزویی داری تا آن که من آن را برآورم؟
گفتم: ای پدرم، همانا که درهای فرج بر رویم بسته شده. اگر اُسرای مسلمین را که در زندان داری رها نمایی، شاید حضرت مسیح ومادرش مرا عافیت دهند.
چون این سخن شنید، اُسرا را آزاد نمود. من زیرکی نموده اندک طعام وشرابی میل نموده، اظهار بهبودی کردم. پس پدرم مسرور شده به اکرام اُسرا مایل گردید تا آن که بعد از چند شب دیگر، در خواب دیدم که سیده النساء با حضرت مریم وهزار نفر از حوریان جنان به زیارت ودیدن من آمدند ومریم به من گفت: این است سیده زنان، مادرشوهر تو. چون این شنیدم، دامن آن مخدره را گرفته بسیار گریستم واز تشریف نیاوردن حضرت عسکری (علیه السلام) به دیدن من شاکی گردیدم. آن مخدره فرمودند: سبب آن که فرزندم تو را دیدن نکرده، آن است که به دین نصاری ومشرک باشی. اگر رضای من ومسیح ومریم - خواهرم - را می خواهی وملاقات فرزندم، حسن عسکری را طالب هستی، باید از مذهب نصاری بیزار شوی وکلمه شهادتین بر زبان آری وبگویی: «اشهد ان لا إله الّا الله واشهد انّ محمداً رسول الله (صلی الله علیه وآله)».
چون این شنیدم شهادتین بر زبان جاری نمودم.
آن مخدره مرا به سینه خود چسبانید ومرا بوسید وفرمود: پس از این منتظر ملاقات فرزندم عسکری (علیه السلام) شو، که من او را به نزد تو خواهم فرستاد. پس از خواب بیدار شدم، در حالتی که می گفتم: «واشوقاه الی لقاء أبی محمّد». پس شبِ دیگر، آن قدوه احباب مرا به شرف ملاقات خود کامیاب نموده وبه دیدن من آمد. عرض کردم که: ای حبیب من، بعد از آن که دلم را از محبت خود پر فرمودی، جفا وهجران چرا نمودی، با آن که نفس خود را در محبت تو تلف نمودم؟ فرمود: سبب تأخیر آن بود که تو مشرک بودی. حال که به شرف اسلام فایز گردیدی، ترک زیارت تو نخواهم کرد وهر شب به زیارت تو خواهم آمد وآن بزرگوار از آن شب الی الآن، ترک زیارت من ننموده.
"بشر" گوید: به او گفتم: پس چگونه بود که خود را در میان اسیران درآوردی؟ گفت: در یک شب از شب ها که حضرت عسکری به دیدن من آمد، فرمود که: جدّت قیصر در فلان روز لشکری به جنگ مسلمین خواهد فرستاد. تغییر لباس نموده با چند نفر کنیز خود را در میان ایشان درآورده، به آنها ملحق شو. من حسب الامر عمل نموده، قراولان مسلمین به ما برخورده، ما را اسیر کردند وامر ما به اینجا کشید که مشاهده کردی وکسی تا حال ندانسته که من دختر قیصر روم هستم، مگر تو که خود مطلع نمودم. واین شیخ که در وقت تقسیم غنیمت به سهم او درآمدم، از اسم من پرسید. گفتم: "نرجس" نام دارم ونام خود را به او نگفتم. گفت: این نام کنیزان را باشد.
"بشر" گوید: به او گفتم: تعجب دارم که تو رومیه باشی وبه لغت عرب تکلّم نمایی؟ گفت: چون پدرم به تعلیم آداب حریص بود، زنی را که السنه [= زبانهای] مختلفه می دانست بر من گماشت که مرا لغت عرب تعلیم نمود.
پس او را به "سُرَّ مَن رَأی آورده به مولای خود امام علی النقی (علیه السلام) تسلیم نمودم.
آن بزرگوار به او فرمود: چگونه دیدی عزّت اسلام وذلّت نصرانیت را؟ عرض نمود: یابن رسول الله، چگونه عرض کنم چیزی را که خود از من داناتری؟ پس آن بزرگوار فرمود: می خواهم اکرام کنم تو را به چیزی، آیا ده هزار دینار به تو عطا کنم تو را خوشتر باشد، یا آنکه دلت را به مژده ای شاد کنم؟ عرض کرد: بلکه خوش دارم که به مژده ای شادم فرمایی.
آن حضرت فرمودند که: زود باشد که تو را فرزندی شود که مشرق ومغرب عالَم را مسخّر نماید وزمین را پر از عدل وداد کند بعد از آن که پر از ظلم وجور شده باشد.
نرجس عرض کرد: از کدام شوهر خواهد شد؟ آن حضرت فرمود: از آن شوهر که جدم پیغمبر (صلی الله علیه وآله)، در فلان شب از فلان ماه از فلان سال تو را به عقد او درآورد.
پس پرسید که: مسیح ووصی او تو را به که تزویج نمودند؟ نرجس عرض کرد: به فرزندت حسن عسکری. آن حضرت فرمود: آیا او را می شناسی؟ عرض کرد: چگونه نشناسم وحال آن که از وقتی که به دست جدّه ات فاطمه زهرا (علیها السلام) به شرف اسلام فایز شده ام، شبی نگذشته که به زیارت من نیامده [باشد].
"بشر" گوید: پس آن حضرت به "کافور" خادم فرمود: خواهرم "حکیمه" را حاضر کن. بعد از حضور "حکیمه" آن حضرت فرمود: این همان است که به تو گفته بودم. "حکیمه" با او معانقه نمود وآن حضرت فرمود: ای دختر رسول خدا، او را با خود ببر وتعلیم احکام شرع کن؛ که این زوجه فرزندم حسن، مادر قائم خواهد بود(۲۷۵).
واین روایت را شیخ طوسی نیز در کتاب "غیبت" از جماعتی، از "ابی المفضّل شیبانی" از "محمّد بن بحر بن سهل شیبانی"، از "بشر بن سلیمان نحاس انصاری" حکایت کرد(۲۷۶). و"سید جزائری" نیز از صدوق، از "محمّد بن علی بن حاتم نوفلی"، از "ابی العباس بغدادی"، از "احمد قمی"، از "محمّد شیبانی" از "بشر بن سلیمان نحاس انصاری" روایت نموده(۲۷۷).
فصل دوم: فصل دوم در زمان تولّد وکیفیت ولادت آن حضرت (علیه السلام)
در زمان تولّد وکیفیت ولادت آن بزرگوار است بدان که ماده تاریخ ولادت آن حضرت، لفظ نور که مرکب از نون وواو وراء مهمله باشد، مشهور است که به حساب جمل سال دویست وپنجاه وشش می شود، ودر شب هشتم شعبان واقع شده، چنانکه از غیاث بن اسد روایت شده(۲۷۸).
واز تاریخ ابن خلکان نیمه شعبان سنه دویست وپنجاه وپنج، در [روز] جمعه نقل شده(۲۷۹). ودر بحار، شب جمعه سوم شعبان دویست وپنجاه وهفت روایت کرده(۲۸۰).
واز اقبالِ "ابن طاووس" و"مصباح" شیخ وسایر کتب ادعیه نیمه شعبان نقل شده(۲۸۱).
ودر روایت "عقید" خادم، مولود آن بزرگوار را در شب جمعه شهر رمضان دویست وپنجاه وچهار گفته(۲۸۲).
«وشیخ صدوق در کتاب "اکمال الدین" روایت کرده به سند خود از "محمّد بن عبدالله الطهوی" که گفت: من بعد از وفات امام حسن عسکری (علیه السلام) نزد حکیمه رفتم واز او از حجّت خدا سؤال نمودم. فرمود که: بنشین. نشستم. پس گفت: یا محمّد، خدای تعالی روی زمین را از حجه ناطقه وصامته خالی نمی گذارد وامامت را در دو برادر غیر از حسن وحسین (علیهما السلام) قرار نداده واین هم از جهت تفضیل ایشان بر دیگران بوده وخداوند اولاد حسین (علیه السلام) را بر اولاد حسن (علیه السلام) تفضیل داد، چنانکه اعقاب هارون را بر اعقاب موسی ترجیح داد، ولابد است در میان امّت از حیرتی که اهل باطل از اهل حقّ جدا شوند وخلق را بر خدا حجّتی نماند. پس بایست که بعد از امام حسن عسکری (علیه السلام) حیرت واقع گردد.
راوی گوید: من گفتم: ای سیده من! امام حسن عسکری (علیه السلام) را پسری هست؟ حکیمه خندید وگفت: اگر پسری نباشد، پس حجّت ناطقه خدا بعد از او که خواهد بود، با آن که به تو گفتم بعد از حسن وحسین (علیه السلام)، امامت در دو برادر نخواهد بود؟
گفتم: پس مرا خبر ده از ولادت وغیبت قائم. حکیمه گفت: بدان که من جاریه ای داشتم نرجس نام. روزی پسر برادرم حسن عسکری (علیه السلام) به نزد من آمد. او را دیدم [که] نظر تندی به آن جاریه نمود. گفتم: ای سید من، گمان دارم که تو را به این کنیز میل ومحبتی باشد. اگر فرمان باشد او را روانه خدمت کنم. آن حضرت فرمود: نظر من به جهت تعجب از امری بود. گفتم: آن از چه بود؟ فرمود: زود باشد که به وجود آید از این جاریه، فرزند کریمی که زمین را پر از عدل وداد کند، بعد از آن که پر از ظلم وجور شده باشد.
پس گفتم: ای آقای من، او را روانه خدمت نمایم؟ فرمود: یا عمه، از پدرم اذن حاصل کن. حکیمه گوید: لباس خود را پوشیده، روانه خدمت برادرم شدم. بعد از ورود سلام کرده، نشستم. پیش از آنکه عرض کاری نمایم، برادرم فرمود: ای حکیمه، نرجس را نزد فرزندم حسن روانه کن. عرض کردم که: من هم به جهت همین امر آمده بودم. فرمود: یا مبارکه! خداوند خواسته که تو را هم در این اجر شریک نماید.
حکیمه گوید: بعد از آن، من درنگ نکرده به منزل خود برگردیدم ونرجس را زینت کردم وبه فرزند برادرم تسلیم نمودم. چند روزی در منزل خود در میان ایشان جمع نمودم. بعد از آن، هر دو را در خانه برادرم روانه کردم وبودند تا آنکه برادرم از دنیا رحلت نمود وحضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) در جای او بنشست ومن به زیارت او می رفتم، چنانکه به زیارت پدرش می رفتم. روزی به خدمت آن جناب مشرف شدم. نرجس به نزد من آمد که پاکش [= جوراب] از پای من بیرون کشد وگفت: ای سیده من! پاکَش را به من ده تا آنکه بیرون آرم. به او گفتم: بلکه تویی سیده ومولاه من! به خدا قسم که این کار نکنم وپاکش را نگذارم که تو بیرون آوری، بلکه من اُولی وأحقّم به آنکه تو را خدمت کنم. ناگاه حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) گفتگوی ما را شنید. فرمود: ای عمه، خدا تو را جزای خیر دهد.
پس، تا غروب آفتاب خدمت آن جناب بودم. بعد از آن، لباس خود را طلب نمودم که به منزل خود برگردم. آن جناب فرمود: یا عمه، امشب را در منزل ما بمان، که خداوند در این شب مولود کریمی عطا خواهد نمود که زمین را زنده نماید بعد از آنکه مرده باشد.
عرض کردم: این مولود از که تولّد خواهد نمود، ومن در نرجس اثر حمل نمی دیدم. فرمود: از نرجس، نه از غیر او. حکیمه گوید: من برخاسته به نزد نرجس رفته، شکم وپشت او را ملاحظه نمودم واثری در او ندیدم. پس به خدمت آن حضرت برگشتم، واقعه را عرض نمودم. آن بزرگوار خندیدند وفرمودند: امشب، وقت فجر معلوم خواهد شد. ای عمه، مَثَل نرجس مَثَل مادر موسی باشد که کسی بر حمل او مطلع نگردید؛ زیرا فرعون شکم زنان حامله را پاره می نمود واین مولود نظیر موسی خواهد بود. حکیمه گوید: آن شب را تا صبح مراقب نرجس بودم واو در خواب بود، به طوری که حرکت ننمود واز پهلویی به طرف دیگر هم نغلطید، تا آنکه شب به آخر رسید. ناگاه دیدم که با اضطراب وشتاب از خواب برخاست. او را به سینه خود چسبانیدم. ناگاه حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) صدا برآورد که: ای عمه، سوره "انا انزلناه" را بخوان. من مشغول قرائت سوره مبارکه شدم واز نرجس پرسیدم که: چگونه می بینی حالت خود را؟ گفت: ظاهر شد آنچه مولایت فرموده بود.
پس، من دیگربار مشغول قرائت سوره شده وشنیدم که آن مولود در شکم با من موافقت در قرائت می نمود. ناگاه شنیدم که بر من سلام کرد. من از مشاهده این امور عجیبه مضطرب گردیده، به فزع آمدم. ناگاه حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: ای عمه، از کار خدا تعجب مکن! آیا ندانسته ای که خدای عزّ وجلّ ما را در کوچکی به حکمت، ناطق وگویا گرداند ودر بزرگی حجت خود فرماید. هنوز کلام آن امام به انجام نرسیده بود که نرجس از چشم من مستور گردید. گویا میان من واو پرده زدند.
پس به جانب عسکری (علیه السلام) دویدم. آن بزرگوار فرمود: برگرد، او را در مکان خود خواهی دید. چون برگردیدم، او را در مکان خود دیدم. اثر نوری در جبینش مشاهده نمودم که چشمم خیره شد. ناگاه در دامن او کودکی ملاحظه نمودم. دیدم به دو زانو سجده نموده وانگشتان سبابه را به طرف آسمان بلند کرده ومی گوید: «اشهد ان لا اله الّا الله وحده لا شریک له واشهد ان جدّی رسول الله واشهد ان ابی امیرالمؤمنین». بعد از آن، ائمه طاهرین (علیهم السلام) را یک یک شمرد تا آن که به خود رسید وگفت: «اللهم انجزلی ما وعدتنی واتمم لی أمری وثبّت وطأتی، واملأ الارض بی عدلاً وقسطاً».
پس حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: ای عمه، فرزندم را به نزد من آور. پس آن مولود را برداشته به نزد آن حضرت [بردم و] در برابر او ایستادم وآن مولود در دست من بود. به آن حضرت سلام نمود. آن حضرت او را از من گرفته، ودیدم مرغان چند را که بر بالای سر او طیران می نمودند. آن حضرت یکی از آن مرغان را صدا نمود وفرمود: بگیر این مولود را وحفظ کن ودر چهل روز دیگر به نزد من آور.
پس آن مرغ او را گرفت وبه جانب آسمان طیران نمود وآن مرغان دیگر در عقب او پرواز نمودند. پس شنیدم آن حضرت فرمود که: امانت سپردم به تو او را، چنانکه مادر موسی او را امانت سپرد، وچون نرجس مشاهده این حال نمود، به گریه درآمد. آن حضرت فرمود: گریه نکن که شیر خوردن بر او حرام باشد مگر از پستان تو وبه زودی زود به سوی تو عود خواهد نمود [آنگونه که موسی بسوی مادرش برگردانده شد] وخدا فرمود: «فَرَدَدْناهُ اِلی اُمِّهِ کَی تَقَرَّ عَینَها ولا تَحزَنَ»(۲۸۳).
حکیمه گوید: به آن حضرت عرض کردم: آن مرغ چه بود؟ فرمود: او روح القدس بود که بر ائمه موکّل باشد وایشان را تربیت وتسدید نماید. پس حکیمه گفت: بعد از چهل روز، آن حضرت مرا طلب نمود. چون به خدمتش رسیدم، کودکی را دیدم که به سن دو ساله در خدمت او راه می رود. عرض کردم: این طفل دو ساله باشد. آن حضرت خندید وفرمود: اولاد انبیا واوصیا که امام باشند به خلاف دیگران نشو ونما کنند. طفل یک ماهه مانند یک ساله دیگران باشد، ودر شکم مادر سخن گوید وقرآن خوانَد وخدا را عبادت نماید ودر وقت شیر خوردن، ملائکه برایشان نازل گرددند واطاعت ایشان نمایند.
حکیمه گوید: من در هر چهل روز آن طفل را می دیدم تا آن که پیش از وفات حضرت عسکری (علیه السلام) در ایام قلیلی او را به حد مردی دیدم. او را نشناختم. به آن حضرت عرض کردم: این مرد کیست که مرا فرمایی در نزد او بنشینم؟ فرمود: او فرزند نرجس باشد. او خلیفه من است. زود باشد که او را غایب بینی، او را اطاعت کن. پس زمانی نگذشت که حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) وفات نمود ومردم در حق او افتراها گفتند.
به خدا قسم می خورم، من در هر صبح وشام قائم را می بینم ومرا خبر می دهد از آنچه از من سؤال کرده اند. به خدا قسم که هر وقت از او اراده سؤال نمایم او به جواب پیشی جوید، مثل آن که از او سؤال نمایم. وبه درستی که دیشب آمدن تو را به من خبر داد وفرمود: تو را به راستی خبر، چنان که شنیدمی [= تو را توثیق نمود].
راوی این حدیث "محمّد بن عبدالله" گوید: پس، از حکیمه پاره ای چیزها شنیدم که بر آنها غیر از خدا، دیگری مطلع نشده بود. دانستم که حدیث او حقّ وصدق است وخدا او را مطلع نموده به اموری که دیگران را بر آنها اطلاع نداده(۲۸۴).
مؤلف گوید: این حدیث را "مجلسی" رحمه الله(۲۸۵) از مشایخ عظام، "محمّد بن یعقوب کلینی" و"محمّد بن بابویه قمی" و"شیخ ابوجعفر طوسی" و"سید مرتضی" وغیر ایشان، از محدثان به سندهای معتبر، از حکیمه نقل کرده، از آنجا که «حکیمه گفت: روزی حضرت عسکری (علیه السلام) به خانه من تشریف آورده، نظر تندی به نرجس فرمودند» تا آنجا که «حکیمه گفت پیشی جست قبل از آنکه از او سؤال نمایم»، با بعضی اضافات، مثل آن که: «حکیمه گفت: چون آن مولود را برگرفتم، او را ختنه کرده وناف بریده وپاکیزه دیدم وبر ذراع راستش نوشته بود: «جاءَ الْحقُّ وزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً»(۲۸۶)» ومثل آنکه: «چون آن مولود را به نزد پدرش بردم، او را در بر گرفت وزبان مبارک بر هر دو دیده اش وبر دهان وهر دو گوشش مالید وبه آن گردانید وبر کف دست چپ، او را نشانید ودست مطهر بر سر او کشید وفرمود: ای فرزند، به قدرت خداوند تکلّم نما. پس آن مولود استعاذه کرد وگفت:
«بِسْمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیمِ ونُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ ونَجْعَلَهُمْ أَئِمَّهً ونَجْعَلَهُمُ الْوارِثینَ ونُمَکِّنَ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ ونُرِی فِرْعَونَ وهامانَ وجُنُودَهُما ماکانُوا یحذَرُونَ»(۲۸۷).
ودر روایت دیگر از حکیمه نقل شده که گفت: «بعد از سه روز از ولادت آن بزرگوار، مشتاق او گردیده، به خدمت امام حسن (علیه السلام) رسیدم. پرسیدم: مولای من کجا است؟ فرمود: او را به کسی که از من وتو احق بود سپردم، چون روز هفتم شَود به نزد ما بیا. چون روز هفتم رفتم، گهواره ای در آنجا دیدم. به سر گهواره دویدم. مولای خود را دیدم مانند ماه شب چهارده، بر روی من تبسم فرمود.
پس حضرت عسکری (علیه السلام) فرمودند: او را به نزد من آور. او را به نزد آن بزرگوار بردم. زبان در دهانش گردانید وفرمود: سخن بگو ای فرزند. آن بزرگوار شهادتین ادا نمود وصلوات بر سید کائنات (صلی الله علیه وآله) وسایر امامان (علیهم السلام) فرستاد وبسم الله گفت وآیه مذکوره را خواند، وپس آن حضرت فرمود که: بخوان ای فرزند آنچه خدا بر پیغمبران فرستاده. پس آن مولود شروع به خواندن صحف آدم وکتاب ادریس ونوح وهود وصالح وصحف ابراهیم وتورات موسی وانجیل عیسی وزبور داود وقرآن محمد (صلی الله علیه وآله) کرد]. پس قصه های پیغمبران را یاد نمود.
پس حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: چون خدا مهدی این امّت را به من عطا نمود، دوملک فرستاد که او را به سراپرده های عرش رحمانی بردند. پس [خدا] به او فرمود: مرحبا ای بنده من! تو را خلق کردم به جهت یاری دین خود واظهار شریعت خود وتویی مهدی بندگان من! قسم به ذات مقدّس خود که به اطاعت تو ثواب می دهم وبه مخالفت تو عقاب می کنم مردم را و[به شفاعت وهدایت تو می آمرزم بندگان را. ای دو ملک، او را برگردانید به سوی پدرش واز جانب من او را سلام برسانید وبگوئید که: او در پناه حفظ وحمایت من است. او را از شرّ دشمنان حفظ وحمایت می نمایم تا وقتی که او را ظاهر گردانم وحقّ را به او برپا دارم وباطل را به او سرنگون سازم ودین حقّ را برای من خالص نماید»(۲۸۸).
مجلسی رحمه الله از محمّد بن عثمان عمری روایت کرده که:
«چون آقای ما حضرت صاحب متولد شد، حضرت امام عسکری (علیه السلام) پدرم را طلبید وفرمود: ده هزار رطل نان وده هزار رطل گوشت تصدق کند بر بنی هاشم وغیر ایشان، وگوسفند بسیاری برای عقیقه بکشند»(۲۸۹).
[وهمچنین مجلسی از "نُسَیم" و"ماریه"، کنیزان عسکری (علیه السلام) روایت کرده که: «چون قائم (علیه السلام) متولد شد، به دو زانو نشست وانگشتان شهادت به سوی آسمان بلند کرد وگفت: «الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی محمّد وآله». [پس گفت:] گمان کردند ظالمان که حجّت خدا برطرف خواهد شد، اگر ما را خدا اذن تکلم دهد شکی نخواهد بود»(۲۹۰).
ونیز [مجلسی رحمه الله] از "نسیم" روایت کرده که: «یک شب بعد از حضرت حجت به نزد او رفتم. ناگاه عطسه ای به من عارض شد. آن جناب به من فرمود: یرحمک الله! من مسرور شدم. بعد از آن فرمود: می خواهی تو را بشارت دهم در باب عطسه؟ گفتم: بلی. فرمود: [عطسه کننده را] امان است از مرگ، تا سه روز(۲۹۱).
ونیز [مجلسی رحمه الله] از "ابوعلی خیزرانی"، از جاریه عسکری (علیه السلام) روایت کرده که: «چون حضرت قائم (علیه السلام) متولد شد، نوری دیدم که از آن حضرت ساطع گردید واطراف آسمان را روشن نمود، ومرغان سفید [را] دیدم که از آسمان به زیر می آمدند وپرهای خود را بر سر ورو وبدن مبارک او می مالیدند وبه آسمان پرواز می نمودند. این واقعه را به حضرت عسکری (علیه السلام) عرض کردم. خندید وفرمود که: آنها ملائکه آسمانند. فرود آمده اند که تبرک نمایند به او، واینها یاوران اویند در وقت خروج او»(۲۹۲).
ونیز از "محمّد بن ابراهیم کوفی" روایت کرد که: «امام حسن عسکری (علیه السلام) گوسفند مذبوحی نزد من فرستاد وفرموده بود: این عقیقه فرزندم محمّد است»(۲۹۳).
واز "حمزه بن ابوالفتح" روایت کرده: کسی نزد من آمد ومژده داد که دیشب از برای امام حسن عسکری (علیه السلام) پسری متولد شد وآن حضرت به کتمان آن امر فرموده. گفتم: چه نام دارد؟ گفت: نامش محمّد است وکنیه اش ابا جعفر»(۲۹۴).
واز "غیاث بن اسد" روایت کرده که «گفت: شنیدم از "محمّد بن عثمان عمری" که می گفت: وقتی که متولد شد خلف مهدی، از بالای سر او نور تا به اطراف آسمان می درخشید. پس به سجده افتاد. بعد از آن سر برداشته می گفت: «شَهِدَ الله أَنَّهُ لا إله إِلّا هُو والْمَلائِکَهُ واُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلّا هُو الْعَزیزُ الْحکیمُ * إِنَّ الدّینَ عِنْدَ الله الْاسْلامُ»(۲۹۵)»(۲۹۶).
واز "احمد بن حسن بن احمد بن اسحاق" روایت کرده که «گفت: در وقت ولادت خلف صالح، از امام حسن عسکری (علیه السلام) به جدم "احمد بن اسحاق قمی" مکتوبی رسید که به خط خود نوشته بود: متولد گردید مرا مولودی. او را کتمان بکن. این امر را اظهار نکردیم مگر به اقارب ودوستان خود واعلام تو را دوست داشتیم تا خدا تو را به سبب آن شاد گرداند چنان که ما را شاد نمود»(۲۹۷).
واز "حسن بن حسین علوی" روایت کرده که «گفت: داخل شدیم به خدمت امام حسن عسکری (علیه السلام) در "سُرّ مَنْ رَأی واو را به ولادت قائم تهنیت گفتیم»(۲۹۸).
واز "عقید" روایت کرده که گفت: متولد شد ولی الله، حجه بن الحسن بن علی بن محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب - صلوات الله علیهم اجمعین - سال دویست وپنجاه وچهار در شب جمعه از ماه رمضان. کنیه اش ابوالقاسم، بعضی گویند ابوجعفر؛ لقبش مهدی؛ اوست حجت خدا در روی زمین بر جمیع خلایق. مادرش "صیقل"، جاریه ای است. مولدش "سُرَّ مَنْ رَأی، در محله "رصافه"، ومردم در ولادتش اختلاف کرده اند. بعضی اظهار می کنند وبعضی کتمان وبعضی ذکر خبرش منع کرده اند وبعضی دیگر اظهار می نمایند»(۲۹۹).
واز "حسن بن حسین علوی" روایت کرده که «در "سر من رأی" داخل شدم بر حضرت عسکری (علیه السلام) واو را بر ولادت صاحب الزمان تهنیت گفتم»(۳۰۰).
ونیز روایت کرده اند از "حنظله بن زکریا"، او گفت: «خبر داد به من "احمد بن بلال بن داود کاتب"، که از جمله اهل سنّت ونواصب اهل بیت (علیهم السلام) بود، واظهار نصب عداوت می نمود وکتمان نمی کرد، وبا من دوست بود وبه مقتضای طبع اهل عراق اظهار مودّت می نمود وهر وقت که با من ملاقات می کرد می گفت که: در نزد من خبری هست که تو را شاد کند وآن را به تو نمی گویم ومن از او تغافل می کردم تا آن که با او در جایی جمع شدیم واز او استخبار نمودم.
احمد بن بلال گفت: بدان که خانه من در "سُرَّ مَن رَأی مقابل خانه امام حسن عسکری بود ومن از آنجا به قزوین رفتم وبعد از مدتی طویل مراجعت نمودم واز کسان خود کسی را ندیدم مگر عجوزه ای را که مرا تربیت کرده بود ودر اصلِ خلقت، عفیفه ومستور بود ودختری داشت، وزنهایی که با ما دوستی داشتند در خانه او بودند. بعد از آن عزم مسافرت کردم. آن عجوزه گفت: چرا در مراجعت تعجیل می کنی؟ مدّتی بود که تو را ندیده بودیم، قدری توقف کن که به ملاقات تو شاد شویم. من از روی استهزا گفتم: می خواهم به کربلا بروم؛ زیرا مردم به جهت زیارت عرفه یا نیمه شعبان به زیارت می روند. آن عجوزه گفت که: ای پسر! تو را به امان خدا ببرم از اینکه این گونه سخنان را بر وجه استهزا واداری. به درستی که من، تو را خبر می دهم به چیزی که دو سال بعد از رفتن تو دیده ام. بدان که شبی در هیمن خانه در نزدیک دهلیز با دخترم خوابیده بودم. در میان خواب وبیداری شخصی را خوشبو وخوش رو با لباس نیکو دیدم بر من وارد شد وگفت: یا فلان! در این وقت کسی آید وتو را به خانه همسایه طلب کند؛ مترس از رفتن واِبا مکن.
من ترسیدم ودخترم را صدا کردم واز او پرسیدم: در این وقت کسی به خانه آمد؟ گفت: ندیدم. پس نام خدا را برده خوابیدم. بار دیگر آن مرد آمد وآن کلام را اعاده کرد. باز ترسیدم ودخترم را صدا کردم ومثل اول از او پرسیدم. همان جواب [را] داد وگفت: مترس وخدا را یاد کن. نام خدا را برده خوابیدم.
در دفعه سوم همان مرد آمده گفت: یا فلان! آمد آن کسی که تو را می خواهد. در را می کوبد. برخیز وبا او برو. پس من آواز در را شنیدم، گفتم: کیست؟ گفت: در را بگشا ومترس. من کلام او را شناخته در را گشودم. خادمی را دیدم که چادری با خود دارد. به من گفت: این چادر را به سر کن وبا من بیا که بعض همسایگان به تو حاجتی دارند. آن چادر را به سرکرده مرا برد به خانه ای که آن را دیده بودم. پس در وسط آن خانه پرده طولانی کشیده [بودند] ومردی در یک سمت پرده نشسته [بود]. پس خادم پرده را از یک جانب بلند کرده داخل شدم. زنی را دیدم که درد زائیدن دارد وزن دیگر در پشت او نشسته، گویا قابله است. آن زن به من گفت: اعانت نما ما را در این کار که داریم. پس من معالجه کردم به چیزهایی که در کار بود. اندکی گذشته، پسری متولد شد. او را به روی دست خود برداشته آواز کردم که: پسر، پسر، وسر خود را از پرده بیرون کردم که آن مرد را مژده دهم. کسی به من گفت: فریاد مکن! پس روی خود را به جانب آن پسر کردم، او را در دست خود ندیدم. آن زن گفت: صدا مکن. پس خادم دست مرا گرفت وچادر به سرم کرده مرا به خانه ام برگردانید.
پس کیسه ای به من داد وگفت: به کسی مگو آن چیزی را که دیدی وبرفت. من داخل خانه شدم وبر سر رختخواب خود رفته. در حالتی که دخترم در خواب بود، او را بیدار کرده پرسیدم: از رفتن من خبردار شدی؟ گفت: نه! پس کیسه را گشودم. در آن ده دینار بود واین واقعه را به کسی نگفته مگر در این وقت که تو به این کلام واستهزا قیام نمودی، تا آن که بترسی واز این سخنان نگوئی وبدانی که این قوم را در نزد خدا مرتبه بلندی باشد وهر چه گویند حقّ باشد.
من از این سخن تعجب نمودم وآن زن را استهزا نمودم. لهذا وقت این واقعه را از او نپرسیدم. لکن این قدر می دانم که در سال دویست وپنجاه وچهارم یا پنجم به قزوین رفتم ودر سال دویست وهشتاد ویکم برگردیده به "سر من رأی"، وحکایت عجوزه را شنیدم. آن ایام، ایام وزارت "عبیدالله بن سلیمان" بود. "حنظله بن زکریا" راوی خبر، گوید: من، "ابوالفرج مظفر بن احمد" را طلبیدم واین خبر را با او شنیدیم»(۳۰۱).
مؤلف گوید: این خبر، با خبر سابق حکیمه در کیفیت ولادت منافات ندارد؛ زیرا حکیمه نگفت که غیر از من، زن دیگر نبود. پس می شود او را به جهت اعانتِ حکیمه وتسلّی قلب نرجس آورده باشند. بلکه این خبر مؤید آن باشد؛ زیرا دلالت کرد بر اینکه زنی دیگر مانند قابله در پشت نرجس نشسته بود وآن زن باید حکیمه باشد وآن مرد که در پس پرده بود، باید حضرت عسکری (علیه السلام) باشد که از خبر حکیمه مستفاد شد آن بزرگوار در نزدیک او بوده، کلام او را می شنیده، «والله العالم».
واز "ابوجعفر"، پسر برادر "احمد بن اسحاق" روایت کرده که او گفت: «در قم منجمی بود یهودی که در علم نجوم وحساب به حداقت مشهور بود، "احمد بن اسحاق" او را احضار نمود وبه او فرمود که: مولودی در فلان وقت به عرصه وجود آمده. تولد او را بگیر وزایجه ای(۳۰۲) به جهت او درست کن.
آن منجم بعد از نظر به طالع، به "احمد بن اسحاق" گفت: کواکب دلالت ندارند بر اینکه مثل این مولود از تو به وجود آید، بلکه باید از نبی یا از وصی نبی تولّد شود؛ زیرا که طالع بر آن دلالت کند که این مولود شرق وغرب عالم ودریا وصحرا وکوه وبیابان دنیا را مالک شود ودر روی زمین کسی نماند مگر آن که تابع دین او شود وبه ولایتش اقرار نماید(۳۰۳)».
مؤلف گوید: اخبار در باب ولادت بسیار است. به جهت اقتصار همین قدر اختصار شد.
در ذکر غیبت صغرای آن بزرگوار وذکر سفراء وابواب واشخاصی که در زمان غیبت صغری خدمت آن بزرگوار رسیده اند

وذکر بعضی از معجزات آن حضرت که به دست سفراء جاری شده، وذکر کسانی که به دروغ وافترا دعوی سفارت وبابیت کرده اند، ودر آن هفت فصل است:
فصل اول: در زمان غیبت آن بزرگوار
فصل دوم: در ذکر اشخاصی که در زمان غیبت صغری، به شرف خدمت آن بزرگوار فایز شده اند....
فصل سوم: در ذکر معجزاتی که از حضرت حجّت به دست بعضی از سفراء جاری، واز خود آن بزرگوار مشاهده شده است....
فصل چهارم: در ذکر اشخاصی که در زمان غیبت صغری یا قریب به آن، به شرف خدمت آن بزرگوار رسیده اند ومعجزات از خود آن حضرت دیده اند....
فصل پنجم: در ذکر معجزاتی که به دست خود آن حضرت جاری شده وخود آن حضرت دیده نشده است. ومعجزاتی که در دست وکلاء جاری شده و...
فصل ششم: در ذکر اشخاصی که بر وجه دروغ، مدعی سفارت وبابیت ووکالت شدند ورسوا گردیدند.
فصل هفتم: در ذکر توقیعاتی که از ناحیه مقدسه بیرون آمده است.
فصل اول: در زمان غیبت آن بزرگوار(علیه السلام)
در زمان غیبت آن بزرگوار(علیه السلام) بدان که آن بزرگوار را دو غیبت بوده، چنانکه از اخبار گذشته وآتیه ظاهر می شود. یکی صغری وقصیر، ودیگری کبری وطویل، ومراد از غیبت صغری نه همان است که زمان آن کمتر بوده، بلکه در کیفیت هم تفاوت دارد. زیرا که در آن، بابِ سفارت منفتح بوده. به علاوه، درکِ خدمت آن بزرگوار به جهت بسیاری از اخیار مقدور یا میسور بوده، وهر کس به سؤال وجواب اکتفا می نمود به توسط وکلا وابواب استخراج جواب می نمود؛ به خلاف غیبت کبری. پس مراد از غیبت صغری، از زمان ولادت تا زمان انقطاع سفارت می باشد.
چنان که شیخ مفید رحمه الله در کتاب ارشاد گفته که: «مولد او، شب نیمه شعبان سال دویست وپنجاه وپنجم بوده ومادرش کنیزی است "نرجس" نام. در وقت وفات پدرش، پنج ساله بوده ودر آن زمان خدا او را حکمت وفصلِ خطاب داد واو را آیتی گردانید بر اهل عالم، چنانکه یحیی را در طفولیت وعیسی را در گهواره پیغمبر نمود... او را پیش از ظهور دو غیبت باشد.
یکی از دیگری اطول، چنانکه در اخبار وارد شده. یکی از مولدش تا انقطاع سفارت در میان او وشیعیان او، ودیگر غیبت کبری بعد از غیبت صغری ودر آخرِ غیبت کبری با شمشیر قیام خواهد نمود»(۳۰۴).
مجلسی رحمه الله می گوید که: اشهر در تاریخِ ولادت آن حضرت (علیه السلام)، آن است که در سال دویست وپنجاه وپنجم هجرت واقع شده وجمعی دویست وپنجاه وشش گفته اند وبعضی دویست وپنجاه وهشت نیز گفته اند ونیز مشهور میان خاصه وعامه، وفات امام حسن عسکری (علیه السلام) در سال دویست وشصت بوده. پس سن شریف آن حضرت در وقت امامت، بنا بر قول اول تقریباً پنج سال بوده وبنابر قول دوم چهار سال وبنا بر قول سوم دو سال، ومع ذلک معجزات بسیار وغرایب بی شمار از آن بزرگوار به ظهور آمد.
وآن جناب را دو غیبت بود، یکی صغری ودیگری کبری. ودر غیبت صغری جمعی سفراء ونواب داشت که مردم عرایض می دادند ومسائل می پرسیدند وجواب به خط شریف آن جناب بیرون می آمد. وخمس ونذورات که می بردند، ایشان می گرفتند وبه خدمت آن حضرت عرض می کردند وبه اذن او به فقرا وسادات می رسانیدند. جمعی کثیر از ایشان هر سال موظف بوده اند، وبر دست وزبان سفراء معجزات عظیمه ظاهر می شد که مردم به یقین می دانستند که ایشان از جانب آن حضرت منصوبند. چنانکه مقدار مال را می گفتند ونام کسی که مال را فرستاده بود، می بردند. وآنچه در راه بر ایشان گذشته بود، خبر می دادند. وموت وبیماری وسایر احوال آینده ایشان را می فرمودند وبه همان نحو واقع می گردید. وانواع معجزات از ایشان به ظهور می آمد. ودر این غیبت صغری، جماعت بسیاری از غیر سفراء به خدمت آن بزرگوار شرفیاب شدند. ومدّت این غیبت تقریباً هفتاد وچهار سال بوده است.
شیخ صدوق رحمه الله در کتاب "اکمال الدین"(۳۰۵) به سند خود از سدیر صیرفی روایت می کند که گفت: من و"مفضل بن عمر" و"ابوبصیر" و"ابان بن تغلب" به خدمت حضرت صادق (علیه السلام) رفتیم. دیدیم که آن بزرگوار بر روی خاک نشسته وجامه بی گریبان وآستین کوتاه - که آن را مسح خیبری گویند - پوشیده وگریه می کند مانند زن بچه مرده، وحزن واندوه از حالتش ظاهر، وچشمهایش پر از اشک وابیاتی به این مضمون می خواند که:
ای سید من! غیبت تو خواب را از من ربود ورختخواب را بر من تنگ نمود واستراحت را از دلم برد!
ای سید من! غیبت تو، مصیبت مرا به اندوه ابدی تبدیل ساخته، وبه مصائبی که هر یک بعد از دیگری رو می آورد مبدّل، [و] از کسان خود جدا نمود ه است، ودیگر به اشک چشم ودرد سینه - که از مصایب وبَلیات گذشته من بوده - اعتنائی ندارم؛ زیرا که مصایب تو از همه اعظم، وبلیات تو اَشدّ واصعب می باشد.
سدیر گوید: از ملاحظه این حالت، نزدیک شد که عقل از سرِ ما برود ودلهای ما پاره شود وگمان آن شد که مصیبت عظیمی بر
خود آن حضرت وارد شده. عرض کردیم که: ای بهترین خلق، خداوند چشم تو را نگریاند. از کدام حادثه، این اشک جاری واز کدام واقعه این ماتم وارد شده؟
چون این شنید، آه دردناکی کشید که شکم مبارکش منتفخ(۳۰۶) وحزنش افزون گردید. پس فرمود: خدا به شما خیر دهد. به درستی که امروز، وقت صبح به کتاب جفر نظر کردم وآن کتابی است مشتمل بر علم منایا وبلایا وآنچه واقع شده وواقع می شود تا قیامت، وآن از چیزهایی است که خدا مختص پیغمبر واوصیای او فرموده ودر آن کتاب دیدم که "قائم" ما متولّد می شود وغیبت می نماید، غیبت طولانی وعمر می کند، عمر طویل ومؤمنین در آن زمان امتحان می شوند وشاک می گردند به سبب طول غیبت، وبسیاری مرتد می گردند وربقه اسلام را از گردن خود برمی دارند، با وجود آن که خدا فرمود: «کُلُّ اِنْسانِ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فی عُنُقِهِ»(۳۰۷)؛ یعنی: هر کس را ربقه ولایت به گردنش انداخته. چون این وقایع دیدم، محزون گردیدم وگریان شدم.
عرض کردم: یابن رسول الله، ما را به ذکر بعضی امور که در این باب دانسته اید، اکرام فرمایید. فرمودند: بلی؛ خداوند در خصوص قائم ما سه چیز خواهد کرد که با سه پیغمبر کرده. ولادت او را مانند ولادت موسی گردانید وغیبتش را مانند عیسی وطول عمرش را مانند طول عمر نوح. بعد از آن، طول عمر خضر را دلیل بر طول عمر او گردانید. عرض کردیم: این امور را واضح بفرما تا بدانیم.
فرمود: چون فرعون مطلع شد بر این که سلطنت او بر دست کسی زایل خواهد گردید، کاهنان را احضار نمود وایشان از نام ونسب موسی خبر دادند وگفتند که: آن شخص از بنی اسرائیل تولّد خواهد نمود.
فرعون امر کرد به شکافتن دل های زنان حامله بنی اسرائیل، تا آن که زیاده از بیست هزار وکمتر از سی هزار اطفال را کشتند وبر موسی آسیبی نرسید واو را خداوند حفظ نمود. چنانکه بنی امیه وبنی عباس چون دانستند که زوال مُلک ودولت ایشان به دست قائم ما خواهد بود، با ما عداوت نمودند وشمشیرها را به جهت قتل آل محمّد (صلی الله علیه وآله) وقطع نسل او، به گمان قتل قائم کشیدند، وحال آنکه خدای تعالی از آن إبا دارد که امر خود را به ظالمان بنماید، تا آن زمان که نور خود را تمام نماید؛ هر چند که مشرکین از آن کراهت داشته باشند.
ودر امر عیسی، یهود ونصاری گفتند که او کشته شد وخدا ایشان را تکذیب کرده، فرمود: «وما قَتَلُوهُ وما صَلَبُوهُ ولکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ»(۳۰۸)؛ یعنی: او را نکشتند وبر دار نکشیدند؛ لکن امر بر ایشان مشتبه گردید، وچنین خواهد بود غیبت قائم ما؛ زیرا این امّت، غیبت او را انکار نمایند. طایفه ای گویند: هنوز متولد نشده، وطایفه ای گویند: متولد شده ووفات کرده، وپاره ای گویند: امام یازدهم اولاد نداشته، وپاره ای گویند که: عدد امامان تا به سیزده وزیاده می رسد، وبعضی گویند که: روح قائم در هیکل دیگری سخن گوید.
امّا طول عمر نوح، این است که چون نوح طلب نزول عقاب بر قوم خود نمود، جبرئیل بر او فرود آمده هفت دانه تخمه خرما از برای او آورده عرض کرد: خدا می فرماید که اینها بندگان منند. ایشان را به عذاب خود هلاک نکنم، تا آن که اتمام حجّت ننمایم بر ایشان، وتو هم از دعوت ایشان مضایقه نکن که در عوض آن، اجر وثواب می دهم واین تخمهای خرما را بکار؛ آن وقت که برویند وبار برآورند، تو را فرج نزدیک باشد، ومؤمنان را به آن بشارت ده.
نوح (علیه السلام) آنها را کاشته وتربیت نمود تا آن که به ثمر رسیده بار برآورد. آنگاه از خداوند سؤالِ فرج نمود. پس خداوند او را امر فرمود که از تخمه خرمای این درختها بکار، وصبر کن ودر دعوت ونصیحت قوم، مسامحه مکن. آنگاه که ثمر برآورد، فرج نزدیک گردد.
نوح (علیه السلام) چون این حکم جدید را به مؤمنین خود رسانید، سیصد نفر از قوم مرتد شده، از دین خود برگردیدند وگفتند: اگر نوح پیغمبر بود، وعده او خلاف نمی گردید.
بعد از آن، او را خداوند - بعد از ثمر دادن آن درختان - باز امر به کِشتن دانه آنها نمود وهمچنین تا هفت دفعه ودر هر دفعه طایفه ای از مؤمنین قوم او مرتد می گردیدند تا آن که از ایشان زیاده بر ما بین هفتاد وهشتاد نفر، ثابت بر ایمان خود باقی نماند. آن وقت خداوند به او وحی فرستاد که الحال نقاب ظلمانی شب از روی صبح نورانی برداشته گردید، وپرده چشمت زایل گردید، وحق از باطل وکفر از ایمان جدا شد، وارباب طینت خبیثه از صاحبان طینت طیبه ممتاز شدند، واگر پیش از این، عذاب من بر خصوص کافرین نازل می گردید وعامه مؤمنین را نجات می دادم - با آن که در باطن با کفار مخلوط بودند - هر آینه بر وعده خود - که مؤمنین را نجات دهم ودر روی زمین باقی گذارم، وکفار را هلاک کنم ودیاری از ایشان باقی نگذارم - وفا نکرده بودم وحجّت من بر فجّار وابرار تمام نمی گردید. پس الحال کشتی را به وحی واعانت ما بساز که فرج رسید.
بعد از آن امام صادق (علیه السلام) فرمود: حال قائم ما چنین خواهد بود وایام غیبتش طولانی خواهد شد تا آن که حق خالص شود وایمان از کدورت کذب ونفاق مصفَّی گردد؛ زیرا که به سبب غیبت، آنان که از شیعه دانسته شوند ودر واقع اهل نفاق وصاحبان طینت خبیثه باشند، از دین خارج شوند ومرتد گردند.
راوی گوید که مفضل عرض کرد: یابن رسول الله، ناصبین گمان دارند که آیه شریفه «ونُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ اسْتُضْعفُوا فِی الْاَرْضِ»(۳۰۹) تا آخر - که دلالت دارد بر تمیکن وبرقراری دین وتبدیل خوف مؤمنین - در شأن ابوبکر وعمر وعثمان وعلی (علیه السلام) نازل گردیده است.
آن حضرت فرمودند که: خدا ناصبیان را هدایت نکند. کدام وقت، آن دینی را که خدا ورسول (صلی الله علیه وآله) به [آن راضی هستند] انتشار امر آن در میان مؤمنین وزوال خوف از دلهای ایشان وخروج شک از سینه های ایشان در عهد این چهار نفر برقرار شد؟ با این که مسلمین مرتد شدند وفتنه ها وجنگ ها بپا داشتند.
بعد از آن امام صادق (علیه السلام) از روی تمثل برای طول غیبت قائم (علیه السلام)، این آیه را تلاوت نمود: «حتّی اِذَا اسْتَیأَسَ الرُّسُلُ وظَنُّوا اَنَّهُمْ قَدْ کُذِّبُوا جائَهُمْ نَصْرُنا»(۳۱۰)؛ یعنی: وقتی که پیغمبران از ایمان آوردن امّتان خود مأیوس شدند وگمان نمودند که نزد ایشان دروغگو هستند، یاری ما به ایشان رسید. بعد از آن فرمود که: طول عمر خضر، نه به جهت آنکه نبوتی به او داده شود، یا آنکه کتابی بر او نازل گردد ویا آنکه شریعتی از شرایع انبیا را نسخ نماید، یا آنکه امامت قومی کند، یا عبادتی تازه بر او واجب شود، بلکه چون در علم ازلی خدای تعالی طول عمر وطول غیبت قائم ما گذشته بود ومی دانست که بندگان، او را انکار نمایند، خواست که طول عمر وغیبت خضر را بر آن دلیل کند تا آنکه حجّت بر ایشان تمام شود وراه عذر معاندین بسته گردد(۳۱۱).
ونیز شیخ طوسی رحمه الله در کتاب "غیبت"، به سند خود از علی بن حارث این خبر را روایت نموده(۳۱۲).
مؤلف گوید: اخبارِ در طول غیبت آن بزرگوار وآنکه او را دو غیبت باشد یکی قصیر ودیگری طویل، به علاوه آنکه گذشته وآید بسیار است، ودر این باب همین قدر، به جهت اختصار، اقتصار شد.
فصل دوم: در ذکر کسانی که در زمان غیبت صغری، خدمت آن جناب (علیه السلام) رسیده اند
در ذکر کسانی که در زمان غیبت صغری، یعنی زمان ولادت تا وقت انقطاعِ سفارت، به شرف خدمت آن بزرگوار فایز شده اند [کسانی که توانسته اند آن حضرت را زیارت کنند، هم از سفرا [هستند] که وکیل وواسطه میان آن جناب وشیعه بوده اند، [وهم از غیر سفراء] که معجزات وخوارق عادات آن حضرت را مشاهده کرده اند، وغرض اصلی از ذکر وکلا ونواب، اثبات وجود موکل ومنوب ایشان باشد؛ زیرا که ملازمه بینهما [= این دو] ثابت وانفکاک نشاید.
بدان که آنچه از اخبار وآثار، به طریق قطع حاصل از تواتر معنوی مستفاد می شود، این است که جمع کثیر وجمعی غفیر در زمان غیبت صغری وقریب به آن، به این کرامت عظمی رسیده اند. اگر چه خصوص هر یک به طریق تواتر معلوم نیست، وعدد آنها به طریق قطع ثابت نشده، لکن همین قدر به جهت اثبات وجود [امام وغیبت [آن حضرت] - که غرض اصلی در این کتاب بوده - کفایت می کند. بلکه ثبوت جماعتی از ایشان، از وکلا اربعه وغیرهم به تواتر، یا آحادِ محفوفه به قرائن قطعیه، از برای ارباب انصاف محل تأمّل نباشد وکیف کان [همان طوری که] اسامی این اشخاص، از قراری که شیخ صدوق از "محمد بن ابی عبدالله کوفی" روایت کرده - که او احصا نمود بر سبیل اجمال - از وکلا وغیرهم این است.
امّا وکلاء؛ پس ایشان این جماعتند: "عثمان بن سعید عمری"، پسرش "محمّد بن عثمان" و"حاجز" وبلالی و"عطار" واز کوفه "عاصمی" واز اهواز "محمّد بن ابراهیم بن مهزیار" واز اهل قم "احمد بن اسحاق" واز اهل همدان "محمّد بن صالح" واز اهل ری "بسّامی" و"محمّد بن ابی عبدالله اسدی" واز اهل آذربایجان "قاسم بن علا" واز نیشابور "محمّد بن شاذان".
وامّا از غیر وکلاء؛ "ابوالقاسم بن ابی حلیس" و"ابوعبدالله کندی" و"ابوعبدالله جنیدی" و"هرون قزّاز" و"نیلی" و"ابوالقاسم بن دبیس" و"ابوعبدالله بن فروخ" [و] "مسرور" طباخ آزادکرده امام علی النقی (علیه السلام) و"احمد بن حسن" وبرادرش "محمّد" و"اسحاق کاتب" از بنی نوبخت، و"صاحب پوستین" وصاحب کیسه مهر کرده، واز همدان "محمّد بن کشمرد" و"جعفر بن حمدان" و"محمّد بن هارون بن عمران" واز دینور "حسن بن هارون" و"احمد" پسر برادر او و"ابوالحسن" واز اصفهان "ابن باذ شاله" واز صیمره "زیدان" واز قم "حسن بن نضر" و"محمّد بن محمّد" و"علی بن محمّد بن اسحاق" وپدرش و"حسن بن یعقوب" واز اهل ری "قاسم بن موسی" وپسر او و"ابومحمّد بن هارون" وصاحب سنگریزه و"علی بن محمّد" و"محمّد بن محمّد الکلینی" و"ابوجعفر رفوگر" واز قزوین "مرداس" و"علی بن احمد" واز قاین دو مرد واز شهر زور، پسر "خالویه" واز فارس "محروج" واز مرو، صاحب هزار دینار وصاحب مال ورقعه سفید و"ابوثابت" واز نیشابور "محمّد بن شعیب بن صالح" واز یمن "فضل بن یزید" و"حسن" پسر او و"جعفری" و"ابن اعجمی" و"شمشاطی" واز مصر، صاحب مولودین وصاحب مال، به مکه و"ابورجا" واز نصیبین "ابومحمّد بن وجنا" واز اهواز "حصینی"(۳۱۳).
این است آنچه "ابوعبدالله" کوفی نقل کرده ومجلسی رحمه الله بعد از ذکر این جماعت می فرماید که: آنچه در کتب معجزات مذکورند زیاده از هفتاد نفر می شوند، وبعد از آن می گوید: خبری را که این عدد از جماعت مختلفه نقل کنند، البته به تواتر بالمعنی می شود وبالجمله این است اسامی این جماعت از وکلاء معروفین وغیر وکلاء.
وامّا وکلای معروف وسفرای مشهور - از قراری که ناقلین اخبار واساطین اخیار، مانند شیخ صدوق وشیخ کلینی وشیخ مفید وعلم الهدی وشیخ طوسی وغیرهم - از معتبرین قدمای شیعه - ومتأخّرین ایشان، بلکه جمعی از عامه ذکر نموده اند، ودر این هفتاد وچهار سال - تقریباً - که زمان غیبت صغری بوده اند ومرجع وملاذ ظاهری شیعه بوده اند وطایفه شیعه بر بابیت آن ها اقرار واعتراف داشته اند وکرامات وخوارق عادات کثیره از ایشان دیده اند، به طوری که قطع بر صدق وحقیقت آنها نموده اند وهر یک را به نص خاص منصوب می دانند - چهار نفر بوده اند.
اول ایشان، "عثمان بن سعید اسدی" بود که حضرت امام علی النقی (علیه السلام) وامام حسن عسکری (علیه السلام) نص بر امانت وعدالت او فرموده اند وبه شیعیان گفته بودند که: آن چه او گوید از ما گوید وحق باشد.
دوم ایشان، "ابوجعفر محمّد بن عثمان" بود که بعد از وفات پدر بزرگوارش به منصب سفارت سرافراز گردید. به نص حضرت عسکری (علیه السلام) وثاقت وامانت ودیانت او [ثابت می گردد] وبه نص پدرش، از جانب حضرت حجّت عجّل الله تعالی فرجه وبه علاوه توقیعات متعدده - که دلالت بر جلالت شأن ورفعت مکان او وسفارت ونیابت می نمود - به جهت خود او وطایفه شیعه از ناحیه مقدسه، بعد از وفات والد ماجدش بیرون آمد که از جمله آنها این بود که مجلسی وغیره روایت کرده اند ومضمون آن این است که:
«إِنَّا لِلَّهِ وإِنَّا إِلَیهِ راجِعُونَ»(۳۱۴) تسلیم می کنیم امر خدا را وراضی شده ایم به قضای او، وپدر تو با سعادت زندگانی کرد، ومرد حمید وپسندیده ای بود، پس خدا او را بیامرزد وملحق نماید به موالی واولیاء او. زیرا که همیشه اهتمام داشت در امر ایشان، وطلب می نمود نزدیکی به ایشان را وتقرب می نمود به خدا وائمه هدی. خدا روی او را نورانی کند ولغزشهای او را عفو نماید، وحق تعالی ثواب تو را در مصیبت او عظیم کند وصبر نیکو کرامت فرماید. مصیبت او به تو وبه ما، هر دو رسیده است ومفارقت او، تو وما را نیز به وحشت انداخته.
پس خدا او را شاد گرداند در بازگشت او به آخرت، واز جمله کمال سعادت او آنست که حق تعالی او را مثل تو فرزندی عطا فرموده که جانشین او باشی بعد از او، وقائم مقام او باشی به امر او، وترحم نمائی بر او، ومن می گویم که الحمد لله نفوس راضیند به مکان تو وآنچه خدا در نزد تو مقرر گردانیده است. خدا تو را تقویت کند ویاری کند واعانت نماید وتوفیق دهد وحافظ وناصر و
معین تو باشد»(۳۱۵).
وعلاوه بر خروج توقیعات رفیعه بر سفارت او، اجماع شیعه بر عدالت ودیانت او منعقد گردیده. چنانکه مجلسی(۳۱۶) وغیر او نقل کرده اند وپیوسته شیعیان در امور خود به او رجوع می نمودند وکرامات وخوارق عادات به دست او جاری شده وکتابهایی، در فقه تصنیف نموده که مشتمل بر آنچه از حضرت عسکری (علیه السلام) وحضرت حجت (علیه السلام) ووالد ماجد خود شنیده است.
و"ابن بابویه" از او روایت کرده که گفت: «به خدا سوگند که صاحب الامر - عجّل الله تعالی فرجه - هر سال در موسم حج، در کعبه ومشعر حاضر می شود ومردم را می بیند ومی شناسد ومردم او را می بینند ونمی شناسند، واز او پرسیدند که: تو صاحب این امر را دیده ای؟ گفت: بلی! در این نزدیکی دیدم که به پرده های کعبه چسبیده بود، در مستجار ومی گفت: خدایا به وسیله من، انتقام بکش از دشمنان خود»(۳۱۷).
مجلسی رحمه الله از "ابن بابویه" وشیخ طوسی ودیگران روایت کرده از "علی بن احمد دلال قمی" که گفت: «روزی به خدمت "محمّد بن عثمان" رفتم که بر او سلام کنم. دیدم که تخته در پیش خود گذاشته ونقاشی را نشانیده که آیات قرآنی را بر آن نقش می کند واسماء ائمه (علیهم السلام) را بر حواشی آن نقش می نماید.
گفتم: ای سید من، این تخته چیست؟ گفت: این را برای قبر خود می سازم که بر روی او مرا دفن کنند، یا بر پشت من در قبر بگذارند که مرا بر آن تکیه بدهند، وقبر خود را کنده ام وهر روز داخل قبر خود می شوم ویک جزء قرآن در آن می خوانم وبیرون می آیم وچون فلان روز از فلان ماه سال بشود، من از دنیا رحلت خواهم کرد وبا این تخته در آن قبر مدفون خواهم شد.
راوی گوید: چون از خدمت او بیرون آمدم، آن روزِ مخصوص را نوشتم وپیوسته منتظر آن بودم، تا آنکه در همان روز از همان ماه وهمان سالی که گفته بود به رحمت خدا واصل شد ودر همان قبر مدفون گردید»(۳۱۸).
واز "ام کلثوم"، دختر او ودیگران نیز به همین طریق این را روایت کرده اند ونیز روایت کرده اند که در سال سیصد وچهار یا سیصد وپنج، او به رحمت ایزدی واصل شد(۳۱۹).
سوم از جمله سفراء مرضیین، "شیخ جلیل ابوالقاسم حسین بن روح" بود که «چون نزدیک وفات "محمّد بن عثمان" شد، حضرت صاحب الامر - ارواحنا له الفدا - او را امر فرمود که: "ابوالقاسم حسین بن روح" را قائم مقام خود کند؛ با آنکه "جعفر بن محمّد بن متیل" نهایت اختصاص به "محمّد بن عثمان" داشت واکثر کارهای حضرت حجت (علیه السلام) را به او رجوع می نمود واکثر مردم را گمان آن بود که او را نایب ووصی خود خواهد نمود.
جعفر گفت که: من در وقت احتضار "محمّد بن عثمان" بر بالین او نشسته بودم وبا او سخن می گفتم وسؤالها می نمودم و"حسین بن روح" نزد پاهای او نشسته بود. پس محمّد متوجه من شد وگفت: حضرت حجت (علیه السلام) به من فرموده است که حسین را وصی خود کنم واو را نایب گردانم. پس من برخواستم ودست حسین بن روح را گرفتم واو را بر جای خود نشانیدم وخود رفتم ونزدیک پاهای او نشستم وبعد از آن، جعفر در خدمتگزاری حسین می گذرانید وبه خدمات او قیام داشت(۳۲۰).
وبه علاوه این خبر، مجلسی وغیره از جماعت بسیار از محدثین شیعه روایت کرده اند که: «چون نزدیک وفات "محمّد بن عثمان" شد، اکابر شیعه را طلبید وبه همه گفت که: اگر مرا مرگ دریابد، امر نیابت وسفارت به "ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی" است واز جانب ناحیه [(امام زمان (علیه السلام))] مأمور شده ام که او را نایب کنم. بعد از من، امور خود را به او رجوع کنید.
پس جمیع شیعه به او رجوع می نمودند وزیاده از بیست ویک سال امر سفارت با آن بزرگوار بود. مرجع وملاذ ظاهری شیعیان گردید وبه طوری تقیه می کرد که اکثر سنّیان او را از خود می دانستند ونهایت محبت به او داشتند، تا آنکه در ماه شعبانِ سیصد وبیست وشش به "ریاض جنان" ارتحال نمود. شکّر الله سعیه»(۳۲۱).
چهارم از نواب، "شیخ جلیل علی بن محمّد سمری" بود که شیخ حسین بن روح به امر صاحبِ ناحیه او را وصی وقائم مقام خود نمود وبعد از وفات حسین بن روح امر سفارت ونیابت به او تعلق گرفت وشیعه به او رجوع نمودند ومدّت سه سال به این منصب جلیل سرافراز بود؛ تا آنکه به روایت ابن بابویه وشیخ طوسی وغیر ایشان، از "حسین بن احمد" که گفت:
«ما در بغداد بودیم در سالی که سمری به رحمت الهی واصل شد. چند روز قبل از وفات او به خدمتش رفتیم. توقیع شریف که از ناحیه مقدسه بود، بیرون آورد به این مضمون که:
بسم الله الرحمن الرحیم. علی بن محمّد سمری، خدا عظیم گرداند اجر برادران تو را در مصیبت تو! تا شش روز دیگر تو از دنیا مفارقت خواهی نمود. پس، کارهای خود را جمع کن وکسی را وصی وقائم مقام خود مگردان بعد از وفات خود؛ زیرا که غیبت تامّه واقع گردید وبعد از این ظاهر نمی شویم از برای احدی، مگر بعد از اذن حق تعالی، واین ظاهر شدن بعد از آن خواهد بود که مدّت غیبت بسیار به طول انجامد ودلها سنگین گردد وزمین از جور وستم پر شود وبعد از این، جمعی از شیعیان دعوای مشاهده خواهند کرد. هر که دعوی کند که مرا دیده - پیش از خروج سفیانی صدای آسمانی - او دروغگو وافتراکننده است. «ولا حول ولا قوه إلّا بالله العلی العظیم».
"حسن بن احمد" گفت که: ما وسایر حضار، این فرمان شریف را نسخه نموده، بیرون آمدیم وروز ششم به خدمت او رفتیم. او را محتضر دیدیم. کسی به او عرض نمود: وصی بعد از تو، که خواهد بود؟ آن بزرگوار در جواب فرمود: «للَّه أمر هو بالغه»؛ یعنی: خدا را امری است که آن به عمل خواهد آمد. مراد او غیبت کبری وانقطاع امر سفارت بود. این بگفت وبه عالم بقا ارتحال نمود»(۳۲۲).
مؤلف گوید: آن روز - از قراری که "مجلسی" وغیره گفته اند - نیمه شعبان سال سیصد وبیست ونه بوده وبه روایت "مدینه المعاجز"(۳۲۳) سیصد وبیست وهشت بوده، وآن سال را شیعیان به سال "تناثر نجوم" موسوم نموده اند؛ زیرا که در آن سال اکثر علما ومحدثینِ اخبار، به دیار باقی ارتحال نمودند. چنانکه از "احمد بن ابراهیم" روایت شده که: «ما با مشایخ شیعه رفتیم به خدمت "علی بن محمّد سمری". چون حاضر شدیم، او ابتدا گفت: خدا رحمت کند "علی بن حسین بن بابویه قمی" را که در این ساعت به رحمت الهی واصل شد. پس مشایخ، تاریخ آن روز را نوشته. بعد از آن، به هفده یا هیجده روز خبر رسید که در همان روز ودر همان ساعت وفات نموده»(۳۲۴).
و"محمّد بن یعقوب کلینی ثقه الاسلام" در همین سال وفات کرده است.
وسابقاً مذکور شد که اگر چه ظاهر این توقیع، آن است که در زمان غیبت کبری رؤیت حضرت حجّت (علیه السلام) نشود ومدعی آن کاذب باشد، لکن مرادِ رؤیت، بر وجه وکالت وسفارت باشد؛ زیرا که کلام، در مقام آن است که فرمود: «بعد از این، وصی خود کسی را مگردان. به سبب آنکه غیبت تامه واقع گردید، وبعد از این ظاهر نمی شویم از برای احدی» یعنی کسی را نایب نمی کنیم، واین که فرموده که: «بعد از این، جمعی از شیعیان دعوای مشاهده خواهند کرد، افترا باشد» اشاره به کسانی باشد که دعوای "بابیت" کرده اند، چنانکه مذکور خواهد شد. زیرا که محض دعوای رؤیت - اگر چه کذب باشد - افترا نخواهد بود، مگر آنکه فعلی مانند استنابه یا قولی به او نسبت دهند که وقوع نداشته باشد ویا آنکه مراد، انکار دیدن ودر آن وقت شناختن می باشد؛ چنانکه مجلسی رحمه الله گفته. زیرا که جماعتی از ثقات روایت کرده اند که آن حضرت را در غیبت کبری دیده اند، ووجه اول بهتر است. زیرا که جماعتِ ثقات دیده اند وشناخته اند؛ چنانکه مذکور خواهد شد.
وبالجمله، این چهار نفر از سفراء، معروف ومشهور بوده اند وهر یک از ایشان را کارکنان ومقربان دیگر بوده که بعض امور را به آنها رجوع می نموده اند. از آن جمله، از "جعفر بن احمد بن متیل قمی" روایت شده که "در بغداد ده نفر بوده اند که از جانب "محمّد بن عثمان ابوجعفر عمری" پاره ای تصرفات می کرده اند که از جمله ایشان یکی "ابوالقاسم حسین بن روح" بوده وتقرّب همه ایشان به ابوجعفر بیشتر از او بوده، خصوص خود "جعفر بن احمد متیل"، که بسیاری از کارها به او رجوع می شده، به طوری که شیعه را گمان آن بوده که امر سفارت به او راجع خواهد شد، تا آنکه امر را به حسین بن روح رجوع نمود، وهمچنین در بلاد دیگر هم کسانی بوده اند که از جانب وکلاء وصاحب ناحیه، وکیل بوده اند وتصرف در امور می نمودند(۳۲۵). چنانکه شیخ طوسی در کتاب غیبت گفته که در زمان سفرای پسندیده، پاره ای ثقات ومعتمدین بودند که توقیعات از سفراء به ایشان می رسید.
از جمله ایشان "ابوالحسین محمّد بن جعفر اسدی" بوده که در شهر "ری" بوده وشیخ مذکور به سند خود از "صالح بن ابی صالح" روایت کرده که "در سال دویست ونود هجرت بعضی از مردم خواهش نمودند که مال امام (علیه السلام) را از آنها قبض نمایم. ابا نمودم؛ لکن به جهت ندانستن رأی آن حضرت در این باب، عریضه به آن جناب نوشتم. جواب درآمد که در شهر ری "محمّد بن جعفر عربی" هست، اموال را به او بدهند که او از جمله ثقات ومعتمدین ما می باشد»(۳۲۶).
وروایت دیگر در مدح اسدی وخروج بعضی توقیعات مشتمله بر اخبار از مغیبات، وقبض اموال وارد شده است ووفات او در ماه ربیع الاخر سال سیصد ودوازدهم واقع شده. رفع الله مقامه(۳۲۷).
واز جمله ایشان، "حاجز وشاء" است که شیخ کلینی از "احمد بن یوسف شاشی" روایت کرده که "محمّد بن حسن کاتب مروزی" به من گفت که: دویست دینار به نزد "حاجز وشاء" فرستادیم. در این باب عریضه ای هم به حضرت غریم (علیه السلام) نوشتیم. جواب رسید که: دویست دینار به ما رسید ودر ذمه تو هزار دینار داشتیم. دویست دینار از آن را به نزد حاجز فرستادی. اگر بعد از این خواسته باشی که با کسی معامله نمایی - یعنی مال ما را به او تسلیم کنی - به "ابوالحسن اسدی" که در شهر ری می باشد، بده.
راوی گوید: دو روز یا سه روز بعد از آن، خبر وفات حاجز رسید. این خبر را به "محمّد بن حسن کاتب" گفتم. غمگین شد. گفتم: اندیشه مدار که در توقیع تو دو دلیل باشد. یکی خبر دادن تو به اینکه مقدار آن مال که در نزد تو می باشد هزار دینار است؛ دوم آنکه مأموری به معامله با ابوالحسین اسدی. زیرا که آن حضرت وفات حاجز را چون دانسته بود، تو را مأمور به معامله با ابوالحسین اسدی کرد»(۳۲۸).
مؤلف گوید: این خبر دلالت بر سفارت وکالت هر دو نفر، یعنی حاجز وابوالحسین دارد، چنانکه راوی فهمیده.
واز جمله ایشان، "احمد بن اسحاق اشعری" و"ابراهیم بن محمّد همدانی" و"احمد بن حمزه بن الیسع" می باشند که از "محمّد رازی" روایت شده که او گفت که: «من در قریه عسکر بودم. ناگاه فرستاده ای از جانب آن مرد - یعنی صاحب (علیه السلام) - درآمد وگفت: "احمد بن اسحاق اشعری" و"ابراهیم بن محمّد همدانی" و"احمد بن حمزه بن یسع" ثقه اند(۳۲۹).
وروایات دیگر در باب "احمد بن اسحاق" وغیره مذکور خواهد شد، ان شاء الله.
واز جمله ایشان، زن امام علی النقی (علیه السلام) - که مادر امام حسن عسکری (علیه السلام) وجدّه حضرت حجّت باشد - می باشد. زیرا که شیخ صدوق در کتاب اکمال الدین به سند خود از "احمد بن ابراهیم" روایت کرده که "در سال دویست وشصت ودوم به نزد حکیمه - دختر امام محمّد تقی (علیه السلام) وخواهر امام علی النقی (علیه السلام) - رفتم واز پس پرده با وی سخن گفتم واز دین وطریقه او پرسیدم. اسماء امامان را یک یک ذکر نمود واقرار به امامت شان کرد. بعد از آن گفت که: یکی از ائمه من "حجت بن الحسن بن علی" ونام او را ذکر نمود.
گفتم: فدای تو شوم! "حجت بن الحسن" را دیده ای که به من خبر می دهی یا آنکه اسم او را شنیده ای؟ گفت که: از امام حسن عسکری (علیه السلام) در خصوص حجت (علیه السلام)، مکتوبی به مادرِ او نوشته بود. وقتی که مکتوب را دیدم از مادرش پرسیدم: آن مولود که بود؟ گفت: پنهان است. چون این سخن را از حکیمه شنیدم به او گفتم که: با پنهانی او، شیعه به کی رجوع نمایند در ضروریات خود ومشکلات ورفع مشکلات؟ گفت که: جده حجت (علیه السلام) - مادر امام حسن عسکری (علیه السلام) - حاجات را برآورد ومشکلات را حل نماید. گفتم که: امام حسن عسکری (علیه السلام) به کی متابعت نمود در اینکه وصی خود را زن نمود وشیعیان خود را به زن راجع فرمود؟
گفت: متابعت جدش حسین بن علی (علیهما السلام) کرد که در ظاهر به خواهر خود زینب، دختر امیرالمؤمنین (علیه السلام) وصیت نمود، که آن چنان بود که علوم ومسائل از زین العابدین (علیه السلام) بروز می نمود در واقع، ودر ظاهر منتسب به زینب بود به جهت پنهان داشتن امر زین العابدین (علیه السلام)، وچنین است حال مادر امام حسن عسکری (علیه السلام) نسبت به قائم (علیه السلام). بعد از آن گفت که: شما اصحاب اخبار هستی، آیا به شما روایت نشده اینکه میراث امام نهمین، از اولاد حسین بن علی (علیه السلام)، زنده قسمت می شود؟»(۳۳۰).
ومثل این روایت را از محمد بن جعفر اسدی، شیخ صدوق وشیخ کلینی هر دو روایت کرده اند(۳۳۱). واز جمله ایشان، "حکیمه" مذکوره، عمّه حضرت حجت می باشد. چنانکه در باب ولادت، جلالت وحضور آن در امر ولادت ونحو آن گذشت.
واز جمله ایشان، "قاسم بن العلاء" بود که مدتی کور شد وبه اعجاز حضرت حجت (علیه السلام) بینا گردید وآن حضرت خبر وفات او را به او نوشت وکفن برای او فرستاد در ولایت آذربایجان(۳۳۲). واز جمله ایشان، "محمّد بن ابراهیم بن مهزیار" است. زیرا از کتاب "خرایج"، از او روایت شده که بعد از وفات عسکری (علیه السلام) شک نمودم که بعد از او امام کی باشد، ودر نزد پدرم مال بسیار جمع شده بود. همه را به کشتی گذاشته ورفت. من هم به مشایعت او، با او روانه شدم. ناگاه او را تب عارض شد. به من گفت: مرا برگردان که زمان مرگ در رسید ودر باب این مال طریق تقوی پیش گیر. پس، در رسانیدن آن مال به امام (علیه السلام) وصیت نموده، وفات کرد.
با خود گفتم: اگر این امر، حق نبود پدرم در این باب وصیت نمی نمود. لابد [= ناچار] آن مال را به عراق می برم وکسی را بر آن مطلع نمی کنم تا آنکه دلیل وشاهد بر من ظاهر شود، آن گاه تسلیم کنم والّا به فقراء قِسمت نمایم. پس اموال را به بغداد حمل ونقل نمودم وخانه در کنار شط کرایه کرده آنها را در آنجا گذاشتم وچند روزی در آنجا بودم. ناگاه رسولی آمده رقعه ای به من داد به این مضمون که: یا محمّد! در نزد تو مالی باشد چنان وچنان. همه آنچه در نزد من بود، در آن رقعه ذکر نموده بود. تمام آن مال را به رسول تسلیم نمودم وچند روز در آنجا ماندم، به طوری که سر بالا نکردم یعنی به کاری مشغول نشدم واندوهگین بودم.
ناگاه توقیعی رسید به این مضمون که: تو را در جای پدرت گذاشتم. پس لازم باشد که خدا را شکر نمائی»(۳۳۳).
مؤلف گوید: این خبر دلالت بر وکالت پدر وپسر، هر دو دارد.
واز جمله ایشان، "ابوهاشم داود بن قاسم جعفری" و"محمّد بن علی بن بلال" و"عمر اهوازی" و"ابومحمّد وجنائی" وغیر اینها بود، چنان که اجمالا گذشت وشاید ذکر بعضی، در مطاوی کلمات وذکر معجزات بیاید، ان شاء الله(۳۳۴).
تتمیم: «مجلسی رحمه الله در کتاب بحار بعد از ذکر این جماعت، از کتاب "اعلام الوری" نقل می کند که او گفته: از اموری که دلالت بر صحت امامت حضرت حجت (علیه السلام) دارد آن است که در باب غیبت او، قبل از ولادت اخباری وارد شده که با قطع نظر از تواتر آنها واقتران به قراین صدق، مطابق با اموری شده که بعد از آن واقع گردیده، با وجود آنکه ورود آن اخبار دالّه بر غیبت آن بزرگوار، قبل از زمان جدّ وپدرش بوده. به طوری که بعض طوایف شیعه غیر اثنی عشریه مثل "کیسانیه" و"ناووسیه" و"واقفیه" که در اعصار متقدمه بوده اند، به [وسیله آن اخبار بر مذاهب باطله خود تمسک نموده اند، وآن اخبار را محدثین شیعه - که در زمان حضرت باقر وصادق (علیهما السلام) بوده اند - در کتب خود ضبط کرده اند واز پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وامیرالمؤمنین (علیه السلام) وائمه طاهرین (علیه السلام) - واحد بعد واحد - روایت نموده اند.
مانند "حسن بن محبوب" که از ثقات رواه بوده وتقریباً صد سال پیش از زمان غیبت بوده ودر کتاب "مشیخه" خود، که از کتب مشهوره شیعه می باشد، بسیاری از اخبار غیبت را ذکر نموده است.
مثل آنکه از "ابراهیم خارقی"(۳۳۵)، از ابی بصیر، از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده که عرض کردم: حضرت باقر (علیه السلام) می فرمود که: قائم آل محمّد (صلی الله علیه وآله) را دو غیبت باشد؛ یکی طویل ودیگری قصیر. آن حضرت فرمود: آری ای ابا بصیر! یکی از آن دو غیبت، طولانی تر است از دیگری. بعد از آن فرمود که: صاحب این امر ظهور نمی کند تا وقتی که پسر فلان، در مسند خلافت بنشیند وحلقه جمعیت شیعیان تنگ شود وسفیانی خروج کند وبلا شدید گردد ومرگ وقتل، مردم را فرو گیرد واز کشته شدن، به حرم خدا ورسول (صلی الله علیه وآله) پناه برند. پس ببینید که این دو غیبت چگونه مطابق اخبار واقع گردید. زیرا غیبت کوتاه همان بود که سفرای آن حضرت موجود بودند ونسبت به ناحیه آن جناب، به منزله ابواب بودند در غایت اشتهار واعتبار، که در میان طایفه شیعه مشهور ومعروف بودند. به طوری که قائلین به امامت امام حسن عسکری (علیه السلام) در حقّ آنها اختلاف ننمودند»(۳۳۶). ومعلوم است که موافقت این نوع اخبار - بسیار وارده، پیش از وقوع واقعه - با اصل واقعه، بر وجه دروغ واز باب بخت واتفاق از طریق عادت، ممتنع ومحال است.
مؤلف گوید: در اوایل کتاب، در مقام اثبات وجود آن بزرگوار به این وجه، بر وجه اجمال اشاره شد، والحق دلیلی است وافی، وبرهانی است کافی، وچگونه می شود که جمعی کثیر وجمعی غفیر پیش از وقوع واقع، اِخبار به وقوع آن نمایند با ذکر جمیع جزئیات ومشخصات واقعه؟ از جمله پدر ومادر وزمان ولادت ومکان ولادت وکیفیت آن ونام مولود وشمایل واوصاف او وحالاتِ وارده بر او وهمه آنچه شنیده وخواهی شنید، وهمه آن اخبارات را در کتب خود ضبط نمایند ونسبت به پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وهر یک از ائمه (علیهم السلام) دهند وآن کتب را یداً بید حفظ کنند وجمیع جزئیات آن واقعه را، واین اخبار را کاذب دانند وموافقت با وقوع این واقعه را به بخت واتفاق نسبت دهند! «فَذَرْهُمْ حتّی یلاقُوا یومَهُمُ الَّذی فیهِ یصْعَقُونَ»(۳۳۷).
فصل سوم: در ذکر معجزاتی که از آن بزرگوار(علیه السلام) به دست سفراء مشاهده شده
در ذکر معجزاتی که از حضرت حجّت به دست بعضی از سفراء جاری، واز خود آن بزرگوار مشاهده شده؛ به علاوه آنکه در مقام ذکر سفراء مذکور شد واین معجزات، زیاده بر اثبات امامت آن بزرگوار، دلالت بر وکالت وسفارت سفرا هم می نماید وآن بسیار است واینجا اختصار بر بعض آنها خواهد شد.
معجزه اول:
معجزه ای است که "ابن بابویه" از "ابوعلی بغدادی" روایت کرده که گفت: «من در بخارا بودم. "ابن جاوشیر" ده شمش طلا به من داد که در بغداد به "حسین بن روح" بدهم. در راه یک شمش آنها مفقود شد. من یک شمش به وزن آن خریدم وبه آنها ضم کرده، به نزد حسین بردم. چون آنها را گشودم، از میان آنها اشاره کرده به آن شمشی که خریده بودم وگفت: بردار آن شمشی را که به عوض گم شده خریده ای؛ زیرا که گمشده به ما رسید، ودست دراز کرده شمش گم شده را به من نمود ومن آن را شناختم»(۳۳۸).
معجزه دوم:
آنکه از "ابوعلی" نیز روایت کرده که گفت: «زنی را در بغداد دیدم که می پرسید وکیل حضرت صاحب (علیه السلام) کیست؟ یکی از شیعیان، او را به "حسین بن روح" دلالت نمود وآن زن نزد حسین آمده پرسید: بگو که من چه چیز آورده ام تا آن را تسلیم نمایم؟ حسین گفت: آن چیزی را که آورده ای ببر به دجله بینداز تا بگویم که چه چیز آورده ای.
آن زن برفت وآنچه آورده بود به دجله انداخته، برگشت به نزد حسین. چون داخل شد، حسین به خادم گفت: حقّه را بیاور. چون خادم حقّه را آورد، حسین به آن زن گفت: این حقّه است که آورده بودی ودر دجله انداختی. در این حقه یک زوج، دست برنج طلا است، ویک حلقه بزرگ است که در آن دو دانه منصوب است، ودو حلقه کوچه که دانه ای دارد، ودو انگشتر که نگین یکی عقیق ودیگری فیروزه باشد. چون آن زن این کلمات را شنید بی هوش گردید»(۳۳۹).
معجزه سوم:
آنکه "قطب راوندی" در کتاب "خرایج" از "ابی الحسن مسترق" روایت کرده که گفت: «روزی در مجلس "حسن بن عبدالله بن حمدان ناصر الدوله" بودم. در آنجا سخن ناحیه حضرت صاحب (علیه السلام) وغیبت او مذکور شد. من به آن سخنان استهزاء نمودم. ناگاه عمویم حسین، داخل آن مجلس شد وکلام مرا شنید. گفت: ای فرزند، من نیز این اعتقاد تو را داشتم در این باب؛ تا آنکه حکومتِ شهر قم را به من دادند در وقتی که اهل قم بر خلیفه عاصی بودند وهر حاکمی که می رفت او را می کشتند واطاعت نمی کردند. پس لشکری به من دادند ومرا به سوی قم فرستادند. چون به ناحیه "طرز" رسیدم، به شکار رفتم. ناگاه شکاری از پیش من بدر رفت. من از عقب آن تاختم واز لشکر بسیار دور افتاده به نهری رسیدم واز میان آن روان شدم وهر قدر بیشتر می رفتم وسعت نهر زیادتر می شد. ناگاه سواری پیدا شد.
بر اسب اشهبی سوار وعمامه خزِ سبزی بر سر داشت وبه غیر چشمهایش در زیر آن نمی نمود ودو موزه سرخ برپا داشت. متوجه من شده گفت: ای حسین! - ومرا امیر نگفت وبه کنیت هم نخواند. بلکه از روی تحقیر نام مرا برد - من گفتم: بلی. گفت: چرا تو ناحیه ما را عیب می کنی وسبُک می شماری؟ وچرا خمس مالت را به اصحاب ونواب ما نمی دهی؟ ومن مرد صاحب وقار وشجاعی بودم که از هیچ چیز نمی ترسیدم.
از سخن او بلرزیدم وترسیدم وگفتم: می کنم ای سید من آنچه فرمودی. گفت: هر گاه برسی به آن موضعی که متوجه آن شده ای وبه آسانی وبدون مشقّتِ قتال وجدال، داخل شهر شوی وکسب کنی آنچه کسب کنی، خمس آن را به اهلش برسان. گفتم: شنیدم واطاعت می کنم. گفت: برو با رشد وصلاح، وعنان اسب خود را برگردانید وروانه شد واز نظر من غایب گردید وندانستم به کجا رفت.
پس از طرف راست وچپ او را طلب کردم ونیافتم. ترس ورعب من زیاد شد وبرگشتم به سوی لشکر خود، واین واقعه را به کسی نقل نکردم واز خاطر فراموش نمودم. وچون به شهر قم رسیدم، گمان نمودم که با من محاربه کنند. اهل قم به استقبال من بیرون آمدند وگفتند: آنان که به سوی ما آمدند، چون با ما مخالف در مذهب بودند به آنها محاربه می کردیم، وچون [تو] از مائی ودر مذهب موافق هستی با تو محاربه نکنیم. داخل شهر شو وتدبیر امرِ شرع به هر نوع دانی، بکن.
من داخل شده مدتی ماندم واموالی بسیار، زیاده بر آنکه توقع داشتم به دست آوردم. تا آنکه امرای خلیفه بر من به جهت کثرت اموال حسد بردند ومرا نزد خلیفه مذمّت نمودند ومعزول شدم وبرگشتم به بغداد.
اول به نزد خلیفه رفتم بر او سلام کرده. بعد به خانه خود نزول نمودم ومردم به دیدن من می آمدند. ناگاه "محمّد بن عثمان عمری" بر من وارد شده، از اهل مجلس گذشته، آمد بر روی مسند من بنشست وبر پشتی من تکیه نمود. مرا این عمل ناپسند آمده. مکرر مردم می آمدند ومی رفتند واز جای خود حرکت نمی کرد وآن به آن، خشمِ من بر او زیاد می شد تا آنکه مجلس منقضی شده نزدیک من آمد وگفت: میان من وتو سِرّی باشد، بشنو. گفتم: بگو. گفت: صاحب اسبِ اشهب ونهر می گوید که: ما به وعده خود وفا کردیم. تو هم وفا کن. چون این شنیدم، گفتم: می شنوم واطاعت می کنم وبه جان منّت دارم. پس برخواستم ودست او را گرفته با خود به اندرون برده، درِ خزینه ها را گشودم وخمس تمام را تسلیم نموده وپاره ای اموال را که من فراموش کرده بودم، او به یاد من آورده خمس آن را جدا نمودم وبعد از آن، من در امر حضرت صاحب (علیه السلام) شک نکردم.
پس، "حسن ناصر الدوله" گفت که: من نیز چون این واقعه را از عمم [= عمویم] شنیدم، شک از دلم برفت ویقین به حقیقت امر حضرت صاحب الامر(علیه السلام) نمودم»(۳۴۰).
معجزه چهارم:
شیخ طوسی ودیگران روایت کرده اند که: «علی بن بابویه عریضه ای به خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) نوشته وبه حسین بن روح داده. در آن عریضه، خواهشِ دعا از آن حضرت کرده بود که خداوند فرزندی به او عطا کند. توقیع رفیع بیرون آمد که: دعا کردیم از برای تو وخدا تو را در این زودی دو فرزند نیکوکار کرامت فرماید.
پس در آن زودی، از کنیزان به جهت او دو فرزند شد. یکی "محمّد" که معروف به شیخ صدوق وصاحب تصانیف بسیار که از جمله آنها کتاب "من لا یحضره الفقیه" می باشد ودیگری "حسین" که بسیاری از فضلا ومحدثین از نسل او به وجود آمدند، وشیخ صدوق مکرر فخر می نمود که: «ولدت بدعاء صاحب الامر (علیه السلام)»؛ یعنی: من به دعای "قائم" متولد شده ام» واستادان، او را تحسین می کردند ومی گفتند: سزاوار است کسی که به دعای صاحب الامر (علیه السلام) متولد شده، چنین باشد که اوست»(۳۴۱).
معجزه پنجم:
سید بحرینی در "مدینه المعاجز" روایت کرده از "حسن بن عبدالحمید" که گفت: «در باب "حاجز بن یزید" که از وکلاء ناحیه بود، مرا شکی عارض شد. پس، از مال امام (علیه السلام) نزد من چیزی جمع شد، با خود برداشته به عسکر رفتم. ناگاه توقیعی به جانب من بیرون آمد که: در امر ما شکی نیست ودر کسانی هم که به امر ما قائم می باشند، شکی نیست. آنچه که با خود داری به "حاجز بن یزید" تسلیم کن»(۳۴۲).
معجزه ششم:
در کتاب مذکور روایت کرده از شیخ کلینی، از "علی بن محمّد بن شاذان نیشابوری" که گفت: «جمع شد نزد من از مال ناحیه، پانصد درهم الا بیست درهم، ومن خوش نداشتم که آن مبلغ را ناقص روانه نمایم. لهذا از مال خود بیست درهم به آن افزوده، روانه نزد اسدی(۳۴۳) وکیل ناحیه نمودم وکیفیت زیاده را به او ننوشتم. جواب آمد که: پانصد درهم که بیست درهم آن از مال خودت بود، به ما واصل شد»(۳۴۴).
معجزه هفتم:
در همان کتاب از همان جناب روایت کرده از حسین بن حسن علوی که شخصی از ندماء "عبیدالله بن سلیمان" وزیرِ خلیفه، به او رسانید که کسی می باشد که اموال را از اطراف برای او می آوردند وآن کس، وکلایی به جهت قبض آن اموال مقرر داشته که قبض می نمایند وبه او می رسانند. وزیر اراده آن نمود که وکلاء را بگیرد. خلیفه گفت: خود آن مرد را باید به دست آورد. وزیر گفت که: بر آن، دست نتوان یافت. صلاح آنکه در پنهانی اشخاصی نزد وکلاء روانه شوند که ما را مالی است که به جهت آن شخص آورده ایم، هر یک از وکلاء که قبض آن مال نمایند، او را گرفته تا به آن واسطه به آن شخص ظفر یابیم.
مقارن این حال، به وکلاء فرمان رسید از صاحب ناحیه، که کسی قبض مالی ننماید ووکلاء انکار وکالت نمایند. پس بعض [= یکی از] جاسوسانِ وزیر، نزد "محمّد بن احمد" وکیل آمده با او خلوت کرده اظهار نمود که: مرا از صاحب ناحیه مالی باشد ومی خواهم آن را قبض نمایی.
محمّد به او گفت: غلط ومشتبه به تو شده. دراین باب مرا خبری نیست واز کسی وکالت ندارم. آن مرد از در ملایمت وملاطفت وخشوع درآمده، اصرار نمود ومحمّد در این باب تجاهل وانکار کرد وهمچنین هر یک از جاسوسان، به هر یک از وکلاء ابرام واصرار نموده ومأیوس برگردیدند وگفتند: چنین امر نباشد واگر باشد، کسی بر آن مطلع نگردد»(۳۴۵).
معجزه هشتم:
آنکه در فصل دوم از باب اول گذشت به روایت شیخ صدوق از "محمّد بن عبدالله الطهوی"، از "حکیمه"، که حکیمه گوید: «او را اِخبار نمود به آنکه او را حضرت حجت (علیه السلام) اِخبار نموده از آنکه او بیاید به فلان سبب، وفلان سؤال نماید وجواب فلان باشد»(۳۴۶).
معجزه نهم:
در همان کتاب از همان جناب، از "علی بن محمّد" روایت کرده که «از جانب ناحیه به سوی وکلاء فرمانی بیرون آمد که در آن منع شده [بود] از زیارت قبر کاظمین وقبر امام حسین (علیهم السلام). بعد از چند روز خلیفه حکم نمود که هر کس به زیارت این دو مشهد برود، او را گرفته عقوبت نمایند؛ ودانسته شد که منع آن جناب از این باب، مراعات حال شیعیان خود [را] فرموده اند»(۳۴۷).
معجزه دهم:
در همان کتاب روایت کرده از "ابوجعفر محمّد بن جریر الطبری" که "احمد بن اسحاق اشعری" شیخ صدوق، وکیل حضرت عسکری (علیه السلام) بود وبعد از وفات آن بزرگوار، توقیعات در باب وکالت او از صاحب ناحیه بیرون آمده، قائم به امر سفارت گردید واموال از سایر جهات به سوی او روانه شد. [اموال را] با خود برده، تسلیم نموده [و] در باب برگردیدن به قم استیذان نموده. اذن مراجعت بیرون آمد. با اِخبار به آنکه به قم نمی رسی. بلکه در اثناء راه ناخوش شده وفات خواهی کرد(۳۴۸).
ودر خبری دیگر وارد شده، گفت: «توقیع نمود. جواب آمد که: در وقت حاجت، به تو خواهد رسید. پس در منزل "حلوان" مریض شده، وفات کرد ودر آنجا مدفون شد وهمراهان او "کافورِ خادم" را دیده بودند در آن منزل، که ایشان را به وفات احمد خبر داده، تعزیت گفته ودانسته شد به جهت او، از مولای خود حسب الوعده کفن آورده بود»(۳۴۹).
معجزه یازدهم:
در همان کتاب از "ابوجعفر" مذکور روایت کرده از "ابی العباس احمد دینوری" که گفت: «از اردبیل به دینور رفته، اراده حج کردم؛ یک سال یا دو سال بعد از وفات حضرت عسکری (علیه السلام)، واز آنجا اراده حج نموده ومردم در باب وصی آن حضرت در حیرت بودند. پس اهل دینور مردم را بشارت دادند در امر من، وشیعیان نزد من اجتماع نمودند وگفتند: در نزد ما شش هزار دینار مال امام (علیه السلام) جمع شده وخواهش آن داریم که با خود ببری وبه امام (علیه السلام) برسانی. من گفتم که: همه می دانید که مردم در حیرتند ومن هم در این وقت، باب آن جناب را نمی شناسم.
گفتند: ما به تو وثوق واطمینان داریم وبه غیر از تسلیم به تو، چاره ای نداریم. تو هم در باب تسلیم هر چه تکلیف خود دانی، چنان کن.
لا علاج قبول نموده. از یک یک، کیسه کیسه قبض کرده، با خود برداشته بیرون آمده، وارد "قرمیسین" که "احمد بن حسن" در آنجا بود، شدم. چون احمد مرا دید، مسرور گردید. او هم هزار دینار با ساروقی مهر کرده از لباس - که ندانستم در او چه آورده - به من داد که این را هم با خود بردار وبدون حجت ودلیل به کسی مده. آنها را هم لابد [= ناچار] قبول کردم. تا آنکه وارد بغداد شده از ابواب ناحیه پرسیدم. گفتند: "باقطانی" و"اسحاق احمر" و"ابی جعفر عمری"، هر یک دعوی بابیت می نمایند.
من در اول امر به دیدن "باقطانی" رفته، او را شیخی بزرگ با مریدهای ظاهری دیدم، با اسب عربی وغلامان بسیار. پس داخل شده بر او سلام کرده. بامن رسوم آداب رعایت نمود واز قدوم من مسرور گردید ودر نزد او ماندم تاآنکه خلوت شد ومردم برفتند. پس از حاجت من پرسید. به او گفتم: مردی هستم از اهل دینور واراده حج دارم. مالی با خود دارم که باید به باب ناحیه برسانم. به من گفت: بیاور بده. گفتم: حجت ودلیل می خواهم. گفت: برو وفردا بیا تا آنکه به تو بنمایم. رفتم وفردا، بلکه پس فردا هم رفتم وحجتی ندیدم.
بعد از آن به دیدن "اسحاق احمر" رفتم. اوضاع وغلامان وجماعت او را زیاده از اول دیدم وبا او گفتم، وشنیدم آنچه با اول واقع شد.
پس به جانب "ابوجعفر عمری" رفتم. او را یافتم شیخی متواضع. لباسی سفید پوشیده، بر نمدی نشسته، در خانه کوچکی خزیده. نه غلامی ونه اسبی ونه مریدی، مانند آن دو نفر! پس بر او سلام نمودم. جوابم رد نمود وبا من بشاشت کرد واز حاجتم پرسید. گفتم: از اهل جبل می باشم وبا خود مالی دارم ومی خواهم به اهلش برسانم. گفت: اگر خواهی که آن را به محل خود برسانی باید به "سُرَّ مَنْ رَای ببری وچون این شنیدم، از نزد او برخواسته به منزل آمده، روانه "سُرَّ مَنْ رَأی گردیدم.
بعد از ورود، از "داود بن الرضا" پرسیدم وخود را به آنجا رسانیده از دربان، در بابِ وکیل جویا شدم. گفت: او در خانه مشغول است وعنقریب بیرون آید. درِ باب اندکی منتظر او شدم تا آنکه بیرون آمد. بر او سلام کردم. بعد از جواب دست مرا گرفته به اندرون خانه داخل شد واز حال وحاجتم پرسید. حالات باز گفتم وگفتم: این مال که با خود دارم باید به حجّت ودلیل به صاحبش برسانم. گفت: چنین باشد. لکن حال غذا خورده، قدری استراحت کن تا آنکه از تعب [= سختی] راه آسوده شوی که وقت نماز اول نزدیک باشد. چون برسد، کار تو برآورم.
پس غذا خورده خوابیدم ووقت نماز برخواستم نماز کرده، به جانب شریعه روانه شده غسل کرده مراجعت به خانه وکیل نمودم. توقف کرده تا آنکه رُبعی از شب بگذشت. پس وکیل آمده با خود نوشته ای آورد به این مضمون:
بسم الله الرحمن الرحیم. محمّد دینوری وفا به امر خود [نمود]، به [وسیله] مبلغ شانزده هزار دینار در کیسه فلان وکیسه فلان وکیسه فلان، مال فلان بن فلان بن المراغی، وهمچنین تا آنکه شمرده بود جمیع کیسه ها وآنچه در هر یک از آنها ونام صاحب هر یک را به اسم ولقب وبلد او. بعد از آن ذکر کرده بود که بیاورد آنچه را که در "قرمیسین" از "احمد بن حسن" به او رسیده از کیسه، که در آن هزار دینار بود وساروقی که در آن جامه ای بود به فلان صفت، وجامه ای به فلان رنگ وهمچنین تا آخر جامه ها واوصاف آنها. بعد از آن، امر شده به آنکه تمام آنها [را] به "ابوجعفر عمری" رسانیده، حسب الامر او معمول دارم.
چون این دیدم، شکر خداوند نمودم. به جهت آنکه شک از دلم زایل نمود وبه امام ومولایم هدایت فرمود. به منزل آمده به زودی به بغداد مراجعت کرده خدمت "ابوجعفر عمری" رسیدم. چون مرا دید، به من گفت: هنوز نرفته ای؟ گفتم: ای سید من! رفتم وبرگردیدم، ودر اثناء سخن بودیم که فرمانی به ابوجعفر رسید که در آن نوشته بود مانند نوشته من، که در آن ذکر تفصیل اموال شده وامر فرموده بود که جمیع آنها را "عمری" به "ابوجعفر محمّد بن احمد بن جعفر قطان قمی" تسلیم نماید.
چون عمری آن فرمان را بخواند، برخواسته لباس خود پوشیده به من فرمود که: بردار این اموال را که نزد قطان برده تسلیم نمایی. اموال را حمل کرده به قطان رسانیده.
پس به عزم حج بیرون رفته. بعد از اداء مناسک به دینور مراجعت نموده. مردم بلد جمع شده فرمان وکیل را بر ایشان خواندم. پس صاحب بعض کیسه ها ذکر نام خود را در آن نامه دید. از غایت سرور افتاده بی هوش شد. بر او اجتماع نموده او را به خود آوردیم. پس به سجده شکر بیفتاد. پس از آنکه سر برداشت گفت: حمد می کنم خداوند را که ما را هدایت فرمود والان دانستیم که روی زمین از حجّت خدا خالی نخواهد بود. بدانید که آن کیسه را خدا به من عطا فرمود وکسی بر آن مطلع نشده بود غیر از خدا.
راوی گوید: پس، از دینور بیرون آمد وبعد از مدتی "ابوالحسن اورانی احمد بن الحسن" را ملاقات کردم واو را از واقعه خبر دادم وآن قبض را به او نمودم.
گفت: سبحان الله! شک نکنم در چیزی، شکّی نیست در اینکه خدا زمین را از حجّت خالی نگذارد. بدان که وقتی جنگ کرد "اذکوتکین" با "یزید بن عبدالله" به سهرورد، وظفر یافت به بلاد او وبه دست آورد خزاین او را، مردی به نزد من آمد وگفت که: "یزید بن عبدالله" فلان اسب وفلان شمشیر را به جهت صاحب ناحیه مقرر داشته است.
من چون این شنیدم، خزاین "یزید بن عبدالله" را دفعه دفعه به سوی "اذکوتکین" نقل نمودم ودر باب اسب وشمشیر مماطله [= درنگ] کردم. تا آنکه در خزاین چیز دیگر باقی نماند وعزم داشتم که اسب وشمشیر را به جهت مولای خود نگهدارم. تا آنکه مطالبت "اذکوتکین" در این باب شدید شد ومتمکن از مدافعه او نشدم. لابد [= ناچار] در عوض اسب وشمشیر، بر خود هزار دینار قرار داده واسب وشمشیر را تسلیم "اذکوتکین" کرده وهزار دینار را از مال خود وزن وتعیین کرده به خزینه دار خود دفع کرده. به او گفتم که: این دینارها را در مکان مأمونی ضبط کن واگر محتاج شوم بیرون نیاور که مبادا خرج شود.
پس از آن وقت، زمانی گذشت تا آنکه یک روز در شهر ری در مجلس خود نشسته، تدبیر امور می نمودم. ناگاه "ابوالحسن
اسدی" بر من داخل شد، واز عادت او آن بود که گاه گاه نزد من می آمد وکارهای او را برمی آوردم. این دفعه نشستن خود را طول داد. از حاجت او پرسیدم. گفت: اظهار مکن حاجت را، مکانی خلوت در کار است [= اظهار حاجت نکنم مگر در مکانی خلوت. خازن را گفتم: در خزینه، مکان خلوت معین کند. پس با او داخل خزانه شدم. ناگاه از برای من، از جانب ناحیه رقعه کوچکی بیرون آورد که در او نوشته بود به این مضمون که: ای احمد بن الحسن! آن هزار دینار که از مال ما از بابت قیمت اسب وشمشیر در نزد تو می باشد، تسلیم اسدی کن.
چون آن بدیدم، به سجده افتادم. به شکر این نعمت که خداوند بر من منّت گذاشته به مولای خود حضرت خلیفه الله هدایت فرمود. زیرا بر این امر، غیر از خدا ومن کسی دیگر اطلاع نداشت. پس سه هزار دینار دیگر، به شکرانه این نعمت افزوده، تسلیم او نمودم»(۳۵۰).
مؤلف گوید: این روایت مشتمل بر ذکر سه معجزه باشد که یکی به دست عمر جاری شده، ودیگری به دست آن وکیل که در "سُرَّ مَنْ رَای بود، وسوم به دست اسدی.
معجزه دوازدهم:
در همان کتاب از "محمّد بن یعقوب" روایت کرده که: «محمّد بن علی سَمُری به حضرت حجّت (علیه السلام) عریضه ای نوشت وخواهش کفن نمود. که [بدینوسیله] ظاهر شود وفات او در چه وقت می شود. جواب بیرون آمد که تو در سال هشتاد ویک به آن محتاج شوی، وکفن پیش از مُردن او به یک ماه رسید ودر همان وقت که فرموده بود، وفات نمود»(۳۵۱).
و از "علی بن محمّد سمری" روایت کرده که «به آن حضرت نوشته [و] از انواع علوم او سؤال کردم. جواب بیرون آمد که «علمنا ثلاثه ماض وغابر وحادث. امّا الماضی فمفسر، وأما الغابر فموقوف، وامّا الحادث فقذف فی القلوب ونقر فی الأسماع وهو افضل علمنا ولا نبی بعد نبینا (صلی الله علیه وآله)» یعنی: علوم ما سه قسم می باشد؛ گذشته وآینده وتازه. امّا گذشته، پس آن باشد که تفسیر شده وامّا آینده، پس موقوف باشد وامّا تازه، پس آن باشد که در دل های ما واقع می شود ودر گوش های ما داخل می گردد، واین قسم افضل از آن دو قسم دیگر باشد وپیغمبری بعد از پیغمبر ما(صلی الله علیه وآله) نخواهد بود»(۳۵۲).
مؤلف گوید که: مراد از این کلمات - از قراری که از اخبار دیگر مستفاد می شود - این است که یک قسم از علم ما، آن است که از تفسیر کتاب خدا وسنّت دانسته ایم وقسم دوم آن است که فعلاً حاصل نشده، لکن اسبابی به ما از خدا ورسول (صلی الله علیه وآله) رسیده. مانند کتاب جفر که در اخبار وارد شده ودر کتاب "مشکوه النیرین" در باب مختصات امام ذکر کرده ایم(۳۵۳).
ودر فصل اول از باب دوم این کتاب گذشت که حضرت صادق (علیه السلام) فرمودند که: «آن کتاب مشتمل بر علم منایا وبلایا وجمیع ما کان وما یکون است تا روز قیامت». پس، از آن تعبیر به "موقوف" به جهت آن شده که موقوف بر مراجعه باشد در وقت حاجت، یا آنکه وقوفِ آن امور، موقوف بر آن باشد که بَدا - که به اجماع امامیه حق است - در آنها واقع نگردد چنان که امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود که: «آیه «یمْحوا الله ما یشاءُ ویثْبِتُ وعِنْدَهُ اُمُّ الْکِتابِ»(۳۵۴) دلالت بر وقوع بَدا دارد، اگر در کتاب خدا نبود، هر آینه شما را خبر می دادم از جمیع ما کان وما یکون الی یوم القیامه.
واز قِسم سوم، مراد الهام باشد که در دل های ایشان می افتد وآواز ملائکه باشد که در گوش های ایشان داخل می شود. چنان که وارد شده که «آواز ملائکه را می شنویم».
واینکه فرموده که: بعد از پیغمبر ما (صلی الله علیه وآله) پیغمبری نباشد؛ به جهت آن است که سائل، توهم آن نکند که این به طریق نزول وحی می باشد؛ زیرا که چنین نیست بلکه فرق باشد. چنان که در مقام خود ذکر شده است.
معجزه سیزدهم:
در همان کتاب از همان جناب روایت کرده که "قاسم بن علاء" که در عداد وکلاء مذکور گردید گفت: «سه عریضه در باب سه حاجت به حضرت حجت (علیه السلام) نوشتم وعرض کردم که: پیر شده ام وفرزندی ندارم.
در باب آن سه حاجت، جواب بیرون آمد ودر باب فرزند جواب نرسید. دفعه چهارم در باب فرزند نوشتم که دعا نمایند. جواب بیرون آمد به این مضمون که:
خداوندا، او را پسری عطا کن که چشم او به آن روشن گردد وقرار بده این حملی را که می باشد از برای وارث. راوی گوید که: من نمی دانستم که [کنیزم را] حمل باشد. در نزد کنیز خود رفته، از او در این باب سؤال نمودم. خبر داد که علّت [=عادت ماهانه] من بسته شده. پس، بعد از زمانی پسری متولد شد»(۳۵۵).
معجزه چهاردهم:
در همان کتاب از همان جناب روایت کرده، از "اسحاق بن یعقوب" که گفت: «شنیدم از "محمّد بن عثمان عمری" که گفت: با شخصی از اهل دهات مصاحبت نمودم وبا او از حضرت حجّت - عجل الله تعالی فرجه - مالی بود. [مال را] روانه نمود وآن مال را به او برگردانیدند وبه او گفتند که: چهارصد درهم از حقّ پسران عمویت در میان مال باشد. آن مرد مبهوت ماند. بعد از آن در حساب مال نظر نمود. مزرعه ای از پسران عمویش در دست او بود وبه آنها مالی رد نموده بود. چون حساب را با دقت بدید، چهارصد درهم باقی مانده بود، چنان که آن حضرت فرموده [بود]. پس آن مبلغ را بیرون کرده، باقی را ارسال داشت. آن حضرت قبول فرمود»(۳۵۶).
معجزه پانزدهم:
در همان کتاب از "محمّد بن جریر طبری" روایت کرده، از "محمّد بن ابراهیم بن مهزیار" روایت نموده که گفت: «من وارد عراق شدم در حالتی که شک داشتم. پس توقیع بیرون آمد به این مضمون که: ما دانستیم که بعضی دوستان ما شک کرده اند در امر ما! آیا نشنیده اید که خدا فرموده:
«یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا اَطیعُوا الله وأَطیعُوا الرَّسُولَ وأُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ»(۳۵۷) یعنی: ای گروه مؤمنین، خدا ورسول واولوا الامر خود را اطاعت کنید. آیا این امر تا روز قیامت باقی نخواهد بود؟ یعنی چون اطاعت اولوا الامر تا روز قیامت واجب باشد، پس باید تا روز قیامت روی زمین از اولوا الامر خالی نماند. آیا نمی بینید که خداوند از زمان آدم تا امامِ گذشته، پیغمبران واوصیائی قرار داد که عَلَم های هدایت بوده اند؟ آیا ندیده اید که هر زمان که عَلَمی رفته، عَلَم دیگر در مقام او نصب شده وهر گاه ستاره ای غروب کرده، ستاره دیگر طلوع نموده؟ پس، چون امامِ گذشته را خدا قبض روح نمود، گمان کردید که واسطه میان خدا وخلق منقطع گردید؛ حاشا چنین نشده ونخواهد شد تا روز قیامت شود وامر خدا ظاهر گردد، هر چند ایشان کراهت داشته باشند.
ای محمّد بن ابراهیم، داخل نشود در دل تو شک در امری که گذشت. به درستی که خدا زمین را از حجّت خود خالی نخواهد گذاشت. آیا شیخ - یعنی پدرت - پیش از وفات خود به تو نگفت که در همین ساعت کسی را حاضر کن که این دینارها را که در نزد من است، نقل نماید، وچون کسی به جهت آنها نرسید وترسید که او را مرگ دریابد، به تو گفت که این ها را تغییر ده وبَدَل کن به نقدی که سبک تر بوده باشد؟ پس کیسه بزرگی آورد ونزد تو کیسه دیگر بود، وکیسه ای بود که در آن دینار مختلفه بود. پس همه آنها را تغییر دادی وآن کیسه ها را پدرت به خاتم خود مهر کرد وبه تو گفت: اینها را به خاتمِ خود مهر کن؛ پس اگر من ماندم، احقّ واولی خواهم بود در امر این ها، واگر مُردم، تو باید در این باب تقوی را پیشه نمایی در حق من وخود، چنان که در باب تو گمان دارم از پرهیزکاری ورسانیدن این مال را به اهلش.
پس ای محمّد بن ابراهیم، خدا تو را رحمت کند. بیرون کن آن ده وچند دیناری را که ناقص شد به جهت تغییر دادن، وباقی را تسلیم کن»(۳۵۸).
مؤلف گوید که: تفصیل این عمل، به روایت دیگر از ابن مهزیار گذشت.
معجزه شانزدهم:
در همان کتاب روایت کرده از شیخ مفید قدس سره؛ از "ابی عبدالله صفوانی" که گفت: «دیدم "قاسم بن علا" را در حالتی که از عمر او گذشته بود یکصد وهفده سال که هشتاد سال آن، صحیح العینین بود وعسکریین (علیهما السلام) را ملاقات نموده بود وبعد از هشتاد سال کور شده بود وهفت روز پیش از زمان وفات خود، بینا گردیده بود وتفصیل آن، این است که او در شهر"أرّان" که از بلاد آذربایجان است ساکن بود؛ وتوقیعات صاحب الامر (علیه السلام) به دست "ابوجعفر عمری" وبعد از او به دست "ابی القاسم حسین بن روح"، به او می رسید ومنقطع نمی گردید تا آنکه به قدر دو ماه، توقیعات از او منقطع شد وقلق وتشویش او در این باب زیاد گردید وانتظار او شدید شد.
راوی گوید: روزی در محضر او نشسته، مشغول غذا خوردن بودیم. ناگاه دربان او آمده، با شادی وخوشحالی مژده فتح عراق داده، نام کسی را ذکر نکرد.
"قاسم" به شکرانه مژده سجده نمود. ناگاه دیدیم مردی میانه سن، کوتاه قامت که آثار سفر در او ظاهر بود وجُبّه ای پوشیده ونعلین در پا کرده وخورجین کوچکی بر شانه خود انداخته، وارد گردید. قاسم به جهت تعظیم او، از جای خود برخواسته دست به گردن او درآورده با او معانقه نمود. پس آن خورجین را به زمین گذاشته.
قاسم آفتابه لگن خواسته، دست قاصد بشست واو را در پهلوی خود نشانیده مشغول غذا خوردن گردیدیم. پس از آن، دست بشستیم. قاصد برخواسته، مکتوبی بیرون آورد به قاسم داد. قاسم برخواسته، مکتوب را گرفته بوسیده، به محرّر خود "عبدالله بن ابی سلمه" داد که بخواند. محرّر مکتوب را گشوده قرائت نموده، گریان گردید. قاسم از محرّر سبب گریه پرسید وگفت: یا عبدالله، انشاء الله خیر است. مگر مولای من چه چیز نوشته اند که تو را مکروه آمد وگریان شدی؟ گفت: خبر وفات جناب شیخ را مرقوم داشته اند - که چهل روز بعد از ورود این مکتوب وفات خواهد نمود - به آنکه در روز هفتم، بعد از ورود مکتوب مریض گردد وخداوند قبل از وفات او، به هفت روز چشمهای او را به او برگرداند واو را بینا نماید واین قاصد به جهت کفن شیخ هفت ثوب با خود آورده است.
قاسم چون این بشنید از قاصد پرسید که: این مُردن با سلامتی در دین واقع می شود؟ قاصد گفت: بلی. قاسم مسرور شده، بخندید وگفت: بعد از این عمری که کرده ام دیگر آرزوی زندگانی ندارم.
پس قاصد برخواسته، از خورجین خود یک اِزار ویک حبره(۳۵۹) یمانیه سرخی ویک عمامه ودو ثوب ویک مندیل بیرون آورده تسلیم شیخ قاسم نمود وجامه ای کهنه هم بر آنها افزوده وقاسم تمام آنها را اخذ نمود.
ناگاه در این وقت "عبدالرحمن بن محمّد شیزی" که از جمله نواصب بود وبا قاسم در ظاهر اظهار دوستی وصداقت می نمود، داخل گردید. قاسم چون او را بدید گفت: این مکتوب را بر او بخوانید که من دوست دارم او هدایت یابد. حضار گفتند که: با این مرد، جماعت شیعه طاقت مناظره ندارند، چگونه عبدالله از عهده او برآید؟
قاسم مکتوب را بیرون آورده، به عبدالرحمن داد که این را بخوان. عبدالرحمن گرفته، شروع به خواندن نمود تا آن که به موضع اِخبار از مرگ قاسم رسید. چون این بدید، متوجه قاسم گردید وگفت: یا ابا محمّد، از خدا بترس. تو مردی فاضل در دین خود باشی وخدا می فرماید: «وما تَدْری نَفْسٌ ما تَکْسِبُ غَداً وما تَدْری نَفْسٌ بِأَی أَرْضٍ تَمُوتُ»(۳۶۰) یعنی: کسی نمی داند که فردا چه کار خواهد کرد ونمی داند که در کدام زمین خواهد مرد، وباز فرمود: «عالِمُ الْغَیبِ فَلا یظْهِرُ عَلی غَیبِهِ اَحداً»(۳۶۱) یعنی: خدا غیب را می داند وبر غیب خود، دیگری را مطلع نگرداند.
قاسم گفت: آیه را تمام بخوان. در آخر آن، بعد از این کلام می فرماید: «اِلّا مَنِ ارْتَضی مِنْ رَسُولٍ»(۳۶۲) یعنی: خدا بر غیب خود مطلع نگرداند احدی را، مگر کسی را که از او خوشنود [و] از رُسُل باشد ومولای من آن کس باشد، واگر این سخن باور نکنی، امروز را تاریخ کن تا صدق این مقال بر تو ظاهر وآشکار گردد. پس اگر من قبل از آن روز یا بعد از آن روز مُردم، بدان که بر باطل بوده ام واگر در همان روز مُردم، پس تو در نفس خود تأمل کن وآخرتِ خود را ببین.
عبدالرحمن چون این بشنید، آن روز را تاریخ کرد واهل مجلس متفرق گردیدند. تا آنکه قاسم را روز هفتم تب عارض شد وناخوشی او روز به روز شدید گردید، تا آنکه روزی به بالین او نشسته بودیم. ناگاه از چشم او آبی که شبیه به آب گوشت بود، جاری گردید وچشم او گشوده شد. به طوری که چشم خود را گشوده پسر خود را دیده وگفت: یا حسین! به نزد من بیا ویا فلان بیا، وما به چشم او نظر می کردیم وحدقه های او را صحیح وبی عیب دیدیم واین خبر در میان مردم شیوع یافت وجماعت بسیار از اهل سنّت آمده، او را دیدند وتعجب نمودند.
این خبر به "عتبه بن عبدالله مسعودی" - که قاضی القضات بغداد بود ومکنی به "ابوالصائب" بود - رسید سوار شده به دیدن او آمد. پس بر قاسم داخل شده وانگشتر خود را به دست گرفته گفت: یا ابا محمّد، اینکه در دست دارم چه چیز است؟ قاسم فرمود: آن انگشتری می باشد فیروزج. پس آن را نزدیک او برد. ملاحظه نمود وگفت که: سه سطر بر آن نوشته شده که نمی توانم بخوانم آن را. ناگاه در این اثنا چشم قاسم به پسر خود "حسن" افتاد که در وسط حیاط بود. متوجه او شد وسه دفعه گفت: «اللهمَ أَلْهِم لِلْحسن طاعَتَک وجَنِّبْه مَعْصیتَک» یعنی: خداوندا "حسن" را به طاعت خود مایل کن وبه معصیت خود بی میل گردان.
بعد از آن به دست خود وصیت نامه نوشت در باب مزرعه ای چند که از حضرت حجت (علیه السلام) در دست او بود که پدر او وقف بر آن بزرگوار نموده بود. پس، از جمله وصایای او به ولَد خود آن بود که اگر تو شایسته وکالت گردیدی، یعنی از جانب صاحب الامر (علیه السلام) به این منصب بزرگ سرافراز شدی، باید معاش تو از نصف مزرعه من باشد - که معروف به قرحیده می باشد - وباقی مزرعه از مال مولای من می باشد.
بعد از آن، مرض او باقی ماند تا آنکه در روز چهلِ ورود مکتوب، مقارن طلوع فجر وفات نمود وچون این خبر به عبدالرحمن رسید، سر وپای برهنه وحسرت زده بدوید ودر میان بازارها صیحه به "وا سیداه" برآورد. چون مردم این حالت از او بدیدند، متعجب گردیدند وآن را کاری بزرگ شمرده او را ملامت نمودند. عبدالرحمن به ایشان نعره زد که ساکت شوید! آن چیزی را که من دیده ام، شما ندیده اید.
پس عبدالرحمن از اعتقاد باطل خود برگشت واز شیعیان خالص شد وبعد از چند روز که از وفات قاسم گذشت، توقیع شریف به "حسن" - پسر او - از جانب ناحیه بیرون آمد که در آن مرقوم بود: «أَلهَمَکَ الله طاعَتَه وجَنَّبَکَ مَعْصَیتَه وهذا الدّعاءُ الَّذی دَعی به أَبُوک»(۳۶۳).
مقصود از این کلام، ظاهر آن بود که خدا دعای پدر تو را در حق تو مستجاب فرمود وشایسته وکالت ما گردانید وتو را قائم مقام او گردانیدیم، حسب الوصیه او معمول دار وامر مزارع را وا مگذار.
معجزه هفدهم:
"قطب راوندی مرسلا" از "ابن ابی سوره" روایت نموده که گفت: «پدرم از مشایخ طایفه زیدیه بود در کوفه، وحکایت کرد که روزی به سوی قبر حسین (علیه السلام) روانه شدم که روز عرفه را آنجا باشم. پس مشرّف شده، توقف در حایر شریف نمودم تا آنکه وقت عشا در رسید. نماز عشا را به جا آورده، خوابیدم وشروع نمودم به قرائت سوره حمد. ناگاه جوانی را دیده که جبّه ای در بر دارد وقبل از من، ابتدا به قرائت نمود وپیش از من فارغ گردید، ودر نزد من بود تا آنکه نماز صبح را ادا کرده، هر دو از باب حایر بیرون آمدیم وبه شاطئ [کرانه] فرات رسیدیم. آن جوان به من گفت: تو می خواهی به کوفه بروی، برو! پس من در طریق فرات روانه شدم واو به جانب بیابان روان شد.
پدرم ابوسوره گفت: دیدم که مفارقت او بر من سخت شد. از عقب او روان شدم. چون آن جوان این بدید به من گفت: بیا. پس با او روانه شدیم تا آنکه به اصل حصین مسنّات(۳۶۴) رسیدیم. پس در آنجا خوابیدیم. وقتی که بیدار شدیم خود را با آن جوان در ارض غری، بالای خندق کوفه دیدم. پس آن جوان متوجه من شده گفت: گویا عیال دار باشی وامر معاش بر تو تنگ است. برو به نزد "ابوطاهر زراری" واو خواهد بیرون آمد به سوی تو به حالتی که دست های او به خونِ قربانی آلوده باشد. پس به او بگو جوانی به فلان صفت وفلان صفت می گوید آن کیسه دینارهایی را که نزد پایتخت خود دفن کرده ای، بده به این مرد.
راوی گوید که: رفتم به سوی او وبیرون آمد با دستهای رنگین شده به خون قربانی، وفرمایش آن جوان را به او رسانیدم. گفت: شنیدم واطاعت نمودم»(۳۶۵).
وراوندی بعد از ذکر این خبر گفته که روایت کرد "ابوذر احمد بن ابی سوره" - واو "محمّد بن الحسن بن عبیدالله تمیمی" است - این خبر را با این زیاده که، آن مرد گفت که: آن شب را راه رفتم تا آن که خود را مقابل مسجد سهله دیدیم. پس آن جوان گفت: منزل من در این مکان می باشد. برو تو به نزد "ابن زراری علی بن یحیی" وبه او بگو: آن مال که در فلان موضع گذاشته وصفت آن فلان است، به تو بدهد.
راوی گوید: چون این شنیدم، از آن جوان پرسیدم: تو کیستی؟ گفت: من "محمّد بن الحسن" می باشم.
او را نشناختم. پس با یکدیگر قدری راه رفتیم تا آنکه وقت سحر به "نواویس" رسیدیم. دیدم آن جوان نشست وزمین را به دست خود قدری پست نمود. آبی ظاهر شده، از آن وضوء کرد وسیزده رکعت نماز به جا آورد. پس او را مفارقت نموده، به خانه زراری رفتم ودر را کوبیدم. گفت: کیستی تو؟ گفتم: من "ابوسوره" می باشم. شنیدم که با خود گفت که: مرا با تو چه کار است، ای "ابا سوره"؟!
پس چون بیرون آمد، آن قصه را به جهت او نقل کردم. چون آن بشنید خندان گردید وبا من مصافحه نمود وروی من ببوسید ودست مرا بر روی خود مالید. بعد از آن مرا با خود به درون خانه برد وکیسه را از نزد پایتخت بیرون آورد وبه من تسلیم نمود. ابوسوره چون این بدید، از مذهب زیدیه اعراض نمود وشیعه خالص گردید»(۳۶۶).
مؤلف گوید: این خبر علاوه بر اعجازِ آن بزرگوار واثبات وکالتِ وکیل مذکور، مشتمل بر ذکر دو نفر باشد که آن بزرگوار را دیده اند. یکی "ابوسوره" ودیگر آن وکیل. زیرا که اگر او را ندیده بود امام (علیه السلام) ذکر صفات خود را برای او نمی نمود.
معجزه هیجدهم:
"قطب راوندی" از "ابوغالب زراری" روایت کرده که گفت: من در کوفه تزویج کردم زنی را از طایفه هلالی که خزاز(۳۶۷) بودند، وآن زن موافق میل من افتاد ودر دل من جا کرده. اتفاقاً میان من وآن زن کلامی واقع شده که باعث آن گردید که آن زن از خانه من بیرون رفت واراده طلاق نمود واز من امتناع نمود، وعشیره او معتبر وباغیرت بودند. پس، از این جهت دلتنگ گردیدم وبه جهت تقلیل حزن واندوه خود، اراده سفر بغداد نمودم با شیخی از اهل آن. پس داخل بغداد شده وحق واجب زیارت را ادا نمودیم. پس از آن متوجه خانه "شیخ ابوالقاسم حسین بن روح" شدیم، واو در آن زمان از سلطان، ترسان ومستور بود. چون داخل شدیم وسلام کردیم، فرمود: اگر تو را حاجتی باشد نام خود را در اینجا ذکر کن.
پس کاغذی را نزد من انداخت که نزد او بود ومن نام خود وپدر خود را در آن نوشتم. پس قدری نشستیم. بعد از آن برخواسته، او را وداع کرده روانه "سُرَّ مَنْ رَای شدیم به عزم زیارت وبعد از زیارت مراجعت به بغداد کرده، دیگر باره شرفیاب خدمت شیخ ابوالقاسم شدیم. چون وارد شده، آن کاغذ را که نام خود را بر آن نوشته بودم بیرون آورد وپیچید آن را بر اموری که در آن نوشته بود، تا آنکه به موضع نام من رسید. پس آن را به من نمود. ملاحظه کردم، دیدم در زیر نام من، به قلم ریزه [= خط بسیار ریز] نوشته بود این مضمون را: امّا "زراری" در باب زوج وزوجه؛ پس خداوند به زودی در میان آنها اصلاح خواهد فرمود.
راوی گوید: دروقت نوشتن نام خود، خواستم التماس دعا نمایم در باب اصلاح امرزوجه خود، لکن آن را ذکر نکردم وبه نوشتن نام خود اقتصار نمودم وجواب بیرون آمد همان طوری که می خواستم ودر خاطر داشتم، بدون آنکه ذکر نمایم. پس شیخ را وداع نموده روانه کوفه گردیدیم. در روز ورود یا فردای آن، برادرهای زن من آمدند وبر من سلام کردند وعذرخواه شدند در باب خلافی که در باب زوجه با من داشتند، وزوجه هم به احسن حال به نزد من وخانه من آمد ودیگر بعد از آن، میان من واو سخن سردی اتفاق نیفتاد وبا وجود طول زمانِ مصاحبت، بدون اذن من از خانه بیرون نرفت تا آن وقت که بِمُرد»(۳۶۸).
معجزه نوزدهم:
"قطب راوندی" روایت کرده از "محمّد بن یوسف شاشی" که گفت: «وقتی که از عراق برگردیدم، مردی با من بود از شهر "مرو"، وآن مرد را "محمّد بن حصین کاتب" نام بود ومالی از "غریم" یعنی حضرت حجّت (علیه السلام) نزد او جمع شده بود. در باب آن مال از من سؤال نمود. او را به آن دلائلی که دیده بودم، خبر دادم. گفت: در باب این مال چه باید کرد؟ گفتم: نزد حاجز روانه کن. گفت: بالاتر از حاجز [کس] دیگری هست؟ گفتم: بلی، شیخ هست. گفت: اگر در این باب، خدا از من مؤاخذه کند می گویم تو مرا امر کردی. گفتم: بگو؛ به عهده من باشد.
این بگفتم واز نزد او بیرون آمدم تا آنکه بعد از چند سال دیگر او را ملاقات نمودم. چون مرا دید، گفت: اراده خروج به سوی عراق دارم وتو را خبر می دهم که دویست دینار نزد "عامر بن یعلی الفارسی" و"احمد بن علی کلثومی" فرستادم. زیرا که "غریم" (علیه السلام) به من نوشته بود واز او التماس دعا نمودم که فرستاده تو به ما رسید وذکر کرده بود که: ما هزار دینار نزد تو داشتیم. دویست دینار فرستادی، ومن در آن باقی مال شک داشتم وبه خاطرم آورد ودیدم همانطور بوده که فرموده وخدا شک از دل من زایل نمود، وفرموده بود که: اگر خواسته باشی بعد از این، که مال را برسانی، "اسدی" که در شهر ری می باشد، بده. پس گفتم: امر چنان بود که مرقوم فرمود؟ گفت: آری.
راوی گوید: بعد از دو روز، خبر فوت حاجز به من رسید. پس او را به این واقعه خبر دادم. غمگین گردید. به او گفتم: غم مخور؛ زیرا که این توقیع دلالت کند بر آنکه مال هزار دینار مرسولی، قبول افتاده، وامر، به رجوع اسدی در باقی مال، به جهت علم به وفات حاجز بوده نه آنکه تسلیم به حاجز جایز نبوده»(۳۶۹).
معجزه بیستم:
قطب راوندی از مردی اهل "استراباد" روایت کرده که: «به "عسکر" یعنی به "سُرَّ مَنْ رَای رفتم واز مال امام (علیه السلام) سی دینار با من بود که یک دینار آن شامی بود وآنها را در کهنه ای پیچیده بودم. پس به در خانه رفتم ونشستم. ناگاه غلامی از خانه بیرون آمد وگفت: آن چیز که با خود آورده ای بده.
گفتم: چیزی با خود نیاورده ام. پس داخل شد وبیرون آمد وگفت: با خود سی دینار آورده ای ودر کهنه سبزی پیچیده ای ویک دینار از آنها شامی می باشد. چون این علامت [را] از او شنیدم، مال را به او تسلیم نمودم»(۳۷۰).
معجزه بیست ویکم:
قطب راوندی از "مسرور طبّاخ" روایت کرده که گفت: به "حسن بن راشد" نوشتم در باب ضیق معیشت، ورفتم او را در خانه خود نیافتم. برگشتم وداخل مدینه "ابی جعفر" شدم. پس چون به میدان رسیدم، مردی روبروی من برخورد که روی او را هیچ وقت ندیده بودم ودست مرا گرفت وکیسه سفیدی در آن گذاشت. پس نظر کردم، دیدم بر روی آن کیسه، "مسرور طباخ" نوشته شده است وکتابتی با او بود که نوشته شده در آن دوازده دینار می باشد(۳۷۱).
معجزه بیست ودوم:
راوندی" از "احمد بن ابی روح" روایت کرده که «زنی از اهل "دینور" نزد من آمد وگفت: یابن ابی روح، تو در دین وورع از سایر اهل بلد ما اوثق می باشی ومن می خواهم که امانتی به تو بسپارم که آن را به گردن تو گذارم که آن را به اهلش برسانی وادا نمایی. گفتم: انشاء الله خواهم کرد. گفت: در این کیسه مهر شده، چند درهم می باشد.
می خواهم آن را نگشایی ودر آن نظر ننمایی تا آنکه برسانی آن را به آن کسی که تو را خبر دهد به آنچه در آن باشد، واین گوشواره ای است که قیمت آن ده دینار می شود ودر آن سه دانه نصب شده که ده دینار قیمت دارد ومرا به صاحب الزمان (علیه السلام) حاجتی باشد که می خواهم از آن خبر دهد پیش از آنکه من سؤال کنم. گفتم: آن حاجت چه باشد؟ گفت: مادرم در عروسی من ده دینار قرض کرده ومن نمی دانم از که قرض کرده وبه که باید داد. پس اگر خبر داد تو را به آن حاجت، این گوشواره را به او بده. چون این شنیدم، متحیر گردیدم که با جعفر کذاب چه کنم در این باب، اگر خبردار شود.
پس مال را قبول کرده، با خود حمل به بغداد نمودم. پس به نزد "حاجز بن یزید وشا" رفتم وبر او سلام کردم ونشستم. از حاجت من پرسید. گفتم: مالی با خود دارم، که باید به کسی بدهم که مرا از خودِ آن مال وصاحب آن خبر دهد. اگر تو خبر دهی، به تو می دهم.
گفت: من در اخذ آن مأذون نیستم واین رقعه ای است که در این باب به من رسیده وآن رقعه را به من نمود. چون در آن نظر کردم، دیدم که این مضمون در آن مرقوم است که: از "احمد بن روح" مال را قبول نکن واو را بفرست در "سر من رای" نزد خودمان. چون آن دیدم، گفتم: لا اله الا الله، این همان است که من طالب بودم.
پس روانه به سوی سامره شدم وبه نزد خانه عسکری (علیه السلام) رفتم. ناگاه خادمی به نزد من آمد وگفت: توئی "احمد بن ابی روح"؟ گفتم: آری. رقعه ای بیرون آورده به من داد وگفت: بخوان این را. چون به آن نظر کردم، به این مضمون بود:
بسم الله الرحمن الرحیم. یابن ابی روح، "عاتکه" بنت "دیرانی" به تو امانت داده کیسه ای را که در آن هزار درهم می باشد وپنجاه دینار، وبا تو گوشواره ای باشد که آن زن گمان دارد که قیمت آن ده دینار است وراست گفته به آن دو دانه که در آن می باشد. در آن، سه دانه مروارید باشد که آنها را به ده دینار خریده وزیاده قیمت دارد. آنها را به خادمه ما، فلان زن تسلیم کن. زیرا که به او بخشیده ایم ومال را با خود به بغداد برده تسلیم حاجز کن وبگیر از او آن چیزی را که به جهت مخارج سفر تا ورود به منزل تو می دهد، وامّا آن ده دیناری که آن زن گمان کرده که مادرش در عروسی او قرض نموده ونمی داند به آن بدهد؛ می داند که آن، مال "کلثوم" دختر "احمد" می باشد وآن زن چون مذهب ناصبی دارد، می خواهد که به او ندهد. اگر میل دارد که آن را در میان برادران مؤمن خود تقسیم نماید، از ما اذن بخواهد وآن را در میان ایشان قسمت کند؛ یابن ابی روح! دیگر قائل به امامت جعفر کذاب مشو ومایل به او مباش. برگرد به خانه خود، عموی(۳۷۲) تو وفات کرده وخداوند مال وزن او را نصیب تو کرده است.
راوی گوید: چون آن دیدم، مسرور گردیده گوشواره را تسلیم کرده، مال را با خود به بغداد برگردانیده، به نزد حاجز برده وزن نمودم. در آن هزار درهم وپنجاه دینار بود. سی دینار به من داد وگفت: مأمور شده ام که این را به جهت مخارج راه، به تو بدهم. پس آن را گرفته به منزل خود آمدم. ناگاه مردی نزد من آمده، مرا خبر داد که عمویم مُرده وکسان من، مرا خواسته اند. من مراجعت به وطن کردم. عمو را مُرده دیدم وسه هزار دینار وصد هزار درهم از او میراث بردم»(۳۷۳).
مؤلف گوید: از کتاب "الثاقب فی المناقب" از "احمد بن ابی روح" این روایت با تفاوت قلیلی نقل شده وآن زن دینوریه را فاطمه دینوریه ذکر نموده(۳۷۴).
معجزه بیست وسوم:
"راوندی" از "احمد بن ابی روح" روایت کرده که گفت: به سوی بغداد بیرون رفتم وبا من مالی بود از "ابوالحسن خضر بن محمّد" که مرا امر کرده بود که آن را برسانم به اهلش، لکن به "ابی جعفر محمّد بن عبدالله عمری" ندهم. بلکه به غیر او بدهم وامر کرده بود که از برای او، خواهش دعا کنم به جهت مرضی که دارد، واز حکم "وبر" - که پوشیدن آن جایز است در نماز یا نه - سؤال کنم.
پس داخل بغداد شده، نزد عمری رفتم. از گرفتن مال اِبا نمود وگفت: آن را نزد "ابی جعفر محمّد بن احمد" ببر وبه او بده که او مأمور است به اخذ این مال، ودر این باب به سوی او رقعه بیرون آمد. پس من به نزد ابی جعفر رفتم واو از برای من رقعه ای به این مضمون بیرون آورد:
بسم الله الرحمن الرحیم. سؤال کردی به جهت مرضی که در تو می باشد؛ خداوند تو را عافیت دهد وآفات از تو صرف نماید ودفع کند از تو بعض آن حرارتی را که در تو باشد وجسم تو را صحیح کند، وسؤال کردی از "کرکی" که در آن نماز صحیح است [یا خیر]؛ سمور وسنجاب وفنک ودلق حرام است بر تو وبر غیر تو، نمازِ در آن؛ وحلال است بر تو پوست حیوان حلال گوشت. هر گاه غیر آن نیابی واگر لباسی که در آن نماز کنی نداری جایز است که در حواصل نماز کنی، وپوستین گوسفندی که در ارمنیه نصاری آن را بر صنم ذبح نکرده باشند، بلکه برادر دینی تو ذبح کرده جایز است نماز در آن»(۳۷۵).
معجزه بیست وچهارم:
در کتاب "الثاقب فی المناقب" از "جعفر بن احمد" روایت کرده که: «گفت: "ابوجعفر محمّد بن عثمان" مرا خواست ودو جامه علامت دار ویک کیسه که در آن درهم بود، به من داد وگفت: باید خودت در همین وقت، روانه به سوی واسط شوی وآنها را با خود برده به اول کسی که تو را ملاقات کند - آن وقت که بالا روی از کشتی به سوی شط - به واسط تسلیم نمایی.
راوی گوید که: این، چون شنیدم، مغموم گردیدم وبا خود گفتم که این امر را به مثل من رجوع می کنند ومثل من همچو چیزی را
می برد. لکن لا علاج قبول کرده روانه شدم. چون به واسط رسیدم واز کشتی بالا رفتم اول کسی که با من ملاقات نمود از او [درباره] "حسن بن قطاه صیدلانی" وکیل وقف واسط سؤال کردم گفت: من همانم؛ چه می گوئی وچه کسی هستی؟ گفتم: "ابوجعفر عمری" تو را سلام رسانیده واین دو جامه وکیسه را داده که به تو بدهم. چون این شنید، گفت: الحمد لله؛ زیرا که "محمّد بن عبدالله حایری" در این وقت وفات کرده ومن به جهت تحصیل کفن ومصارف او بیرون آمده ام. پس ساروق را گشود. ناگاه در آن دیدیم جمیع آن چه لازم بود از جرد کافور ودر کیسه کرایه حمال وحفّار بود. پس تشییع جنازه کردیم وبرگشتیم»(۳۷۶).
معجزه بیست وپنجم:
در کتاب "مدینه المعاجز" روایت کرده از کتاب "الثاقب فی المناقب"، از "محمّد بن حسن صیرفی"(۳۷۷) که گفت: «اراده حج کردم وبا من مالی بود که بعض آن طلا بود وبعض آن نقره. پس با خود برداشتم از شمش طلا ونقره، هر قدر که بود، وآن مال را به من داده بودند که به "حسین بن روح" رسانم. چون به سرخس رسیدم، خیمه خود را در مکانی که رمل داشت برپا کردم وآن شمش ها را که از طلا ونقره با خود داشتم، بیرون آورده رسیدگی نمودم. یک شمش از آنها در آن مکان افتاده، به زیر رمل مستور گردیده. من ملتفت آن نشده تا آن که وارد همدان شده. دیگر باره به جهت اهتمام در حفظ، آنها را بیرون آورده سرکشی کردم ویکی از آنها را ناقص ومفقود دیدم که وزن آن یکصد وسه مثقال بود - یا آنکه گفت: نود وسه مثقال - پس، از مال خودم به عوض آن، شمشی ریخته به همان وزن، ودر جای آن گذاشتم.
پس چون وارد مدینه السلام، یعنی بغداد شدم، به خدمت حسین بن روح رفته آنها را تسلیم او کردم. پس دیدم دست برده وآن شمشی را که از مال خود، به عوض آن شمشِ مفقود ریخته بودم، به جانب من انداخت وگفت: این شمش مال ما نیست. شمش ما را در منزل سرخس مفقود کرده در آن مکانی که بالای رمل خیمه زده وآن شمش در زیر رمل مستور شده. باید رجوع کنی به آن مکان، ومنزل بکنی در همان جا که منزل کرده وطلب نمایی آن شمش را همان جا، در زیر رمل آن را خواهی یافت وبه زودی به سوی ما برخواهی گردید، لکن مرا دیگر نخواهی دید.
راوی گوید که: من به سرخس برگشتم ودر همان مکانِ اول منزل کرده وآن شمش را بعد از طلب، یافته به بلد خود رفتم. چون سال آینده به مدینه السلام مراجعت نمودم آن شمش را با خود بردم. چون داخل بغداد شدم، "شیخ ابوالقاسم حسین بن روح" به رحمت ایزدی واصل شده، وفات کرده بود وآن شمش را با خود برده، تسلیم "ابوالحسن علی بن محمّد سمری" نمودم»(۳۷۸).
واین روایت را در کتاب مذکور از "ابن بابویه"، از "ابوجعفر محمّد بن علی بن احمد بن روح بن عبدالله بن منصور بن یونس بزرج" صاحب صادق (علیه السلام) نقل کرده که گفت: شنیدم از "محمّد بن حسن صیرفی" که ساکن شهر بلخ بود، تا آخر آن(۳۷۹).
معجزه بیست وششم:
"سید بحرینی" از "راوندی" روایت کرده که "ابوعبدالله بن سروه قمی" از مردی اهوازی که عابد ومتهجد بود - موسوم به "سرور" - نقل کرده که گفت: من لال بودم ونمی توانستم تکلم کنم. پس پدر وعمویم مرا در سن سیزده یا چهارده سالگی به نزد "حسین بن روح" بردند والتماس آن کردند که از حضرت صاحب الامر (علیه السلام) بخواهد که زبان من گشوده شود. شیخ گفت که: شما مأمور شده اید از [طرف آن حضرت که به حایر حسینی (علیه السلام) بروید. "مسرور" گفت که: بیرون رفتیم به سوی حایر. پس وارد کربلا شده غسل کردیم وزیارت رفتیم. بعد از زیارت پدر وعمویم مرا آواز کردند که یا سرور! پس من به زبان فصیح ایشان را جواب گفتم: لبیک! گفتند: زبانت گشوده شد؟ گفتم: آری! "ابن سروه" گوید که: من نسبت او را فراموش کردم و"مسرور" مردی بود که جوهره آواز نداشت(۳۸۰).
معجزه بیست وهفتم:
"شیخ طبرسی" در کتاب "احتجاج" روایت کرده از "ابی الحسین اسدی" که وارد شد بر من توقیعی از "شیخ ابوجعفر محمّد بن عثمان عمری" - قدس روحه - ابتداءً بدون سؤال، به این مضمون: بسم الله الرحمن الرحیم لعنت خدا وملائکه، بر کسی که حلال نماید از مال ما درهمی را.
"ابوالحسین اسدی" گوید: چون این بدیدم، در دل من گذشت که این در حق کسی باشد که از مالِ ناحیه، درهمی را بر خود حلال داند، نه آن که درهمی را از آن بخورد بدون آن که آن را حلال داند، وبا خود گفتم که هر کسی که حرامی را حلال کند، چنین باشد. پس چه فضیلتی در این باب از برای حضرت حجّت (علیه السلام) بر دیگران می باشد؟ پس قسم به حقِّ آن کسی که محمّد(صلی الله علیه وآله) را مبعوث کرده بشیر ونذیر، که دیگرباره در توقیع شریف نظر کردم. دیدم آن را که منقلب شده به آن که در خاطر من گذشت که: لعنت خدا وملائکه وجمیع مردم، بر کسی که بخورد از مال ما درهمی را بر وجه حرام؛ یعنی بدون اذن ما(۳۸۱).
معجزه بیست وهشتم:
"سید بحرینی" از "راوندی"، از "ام کلثوم بنت ابی جعفر عمری" روایت کرده که گفت: بار شده بود از قم به سوی پدرم، مالی که آن را انفاذ خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) نماید. پس حامل آن مال آن را گم نموده به خدمت پدرم آمد که برگردد. پدرم فرمود: برو به نزد فلان پنبه فروش، که آن مال را در عدل پنبه او گذاشته، فراموش کرده وآن عدل را که بر آن فلان وفلان مکتوب است بگشا که آن مال در آن باشد. آن مرد متحیر گردید وبرفت وچنان یافت که شنید(۳۸۲).
معجزه بیست ونهم:
همان جناب از کتاب "الثاقب فی المناقب" روایت کرده از "محمّد بن صالح" که گفت: به آن حضرت نوشتم در باب کسی که محبوس "عبدالله وزیر" بود وسؤال دعا به جهت استخلاص او نمودم؛ ودیگر اینکه کنیزی داشتم اذن خواستم که او را استیلاد کنم یعنی وطی نمایم، به امید آن که اولادی از او به وجود آید. پس جواب آمد به این مضمون که: کنیز را استیلاد کن، هر چه خدا خواهد آن شود، ومحبوس را خدا خلاص خواهد کرد. پس کنیز را دخول کردم طفلی زائید وخود او بمُرد ومحبوس در روز ورود توقیع، رها گردید(۳۸۳).
معجزه سی ام:
نیز از "ابوجعفر" روایت کرده که از برای من مولودی شده وبه آن حضرت نوشتم واذن خواستم که او را در هفت روز یا هشت تطهیر نمایم؛ یعنی سر او را بتراشم واو را ختنه نمایم. جواب بیرون آمد که - او بمیرد وبه عوض آن دیگری ودیگری عطا شود؛ اول را "احمد" نام کنی ودوم را "جعفر" وچنان واقع گردید. پس زنی را در پنهانی تزویج نموده ودخول کردم ودختری زائید مغموم شده. شکایت کردم. جواب آمد که چهار سال زیاده نماند وچنین شد. پس بیرون آمد که خدا مدارا می نماید وشما عجله دارید(۳۸۴).
مؤلف گوید: معجزاتی که به دست سفراء جاری شده، بسیار است وما به این عدد اقتصار کردیم؛ زیرا کسی که ملازمان او مصدر بعض این امور شدند، انکار امامت او، کار مردمان دل کور باشد «ومَنْ لَمْ یجْعَلِ الله لَهُ نُوراً فَمالَهُ مِنْ نُورٍ»(۳۸۵) «والعاقل یکفیه الاشاره والی الله تصیر الامور».
فصل چهارم: در ذکر اشخاصی که خدمت آن بزرگوار(علیه السلام) رسیده ومعجزات دیده اند
در ذکر اشخاصی که در زمان غیبت صغری یا قریب به آن، به شرف خدمت آن بزرگوار رسیده اند ومعجزات از خود آن حضرت دیده اند واز جمله وکلاء نبوده اند یا آن که در عدد ایشان مذکور نگردیده اند واین جماعت هم بسیار بلکه از قدر احصاء خارج وبی شمارند ومقصود اقتصار به ذکر مشاهیر ایشان است.
اول: آن جماعتی که سابق در باب ولادت وغیر آن مذکور گردیدند مانند "نسیم خادم" و"ماریه خادمه" که گفتند: «چون حضرت حجّت (علیه السلام) متولد گردید دو زانو بر زمین نهاد ودو سبابه به جانب آسمان بلند کرد وعطسه نمود وگفت: «الحمد لله رب العالمین وصلی الله علی محمّد وآله» پس فرمود: ظالم ها گمان کردند که حجّت خدا مغلوب گردید وناقص ماند وحال آنکه اگر خدا اذن بدهد از برای ما در سخن گفتن، شک زایل گردد»(۳۸۶).

وباز "نسیم" گفت: «یک شب بعد از ولادت آن بزرگوار بر او داخل شدم. پس مرا عطسه ای عارض شد. آن جناب به من فرمود:«یرحمک الله» چون این دیدم مسرور گردیدم. پس آن جناب فرمود که: تو را در باب عطسه مژده بدهم؟ عرض کردم: آری. فرمود: عطسه امان باشد از مرگ»(۳۸۷).
ومانند آن جاریه - که خیزرانی به حضرت عسکری (علیه السلام) هدیه داده بود - که گفت: «من در ولادت آن بزرگوار حاضر بودم ودر وقت تولّد، نوری ظاهر گردید وبلند شد تا به افق آسمان رسید ومرغان سفید بسیار دیدم که از آسمان فرود آمدند وپرهای خود را بر سر وروی او می مالیدند وبالا می رفتند. چون این واقعه را به حضرت عسکری (علیه السلام) عرض کردم، فرمود: آن مرغان ملائکه آسمان می باشند وبه جهت تبرّک چنان کنند ویاوران او باشند در وقت ظهور وخروج او»(۳۸۸).
ومانند آن عجوز همسایه عسکری (علیه السلام) که او را برای قابله گری بردند وگفت: «چون آن مولود متولّد شد او را به کف دست خود گذاشته آواز دادم: پسر پسر. به من گفتند: صدا مکن؛ چون به کف دست خود نظر کردم آن مولود را ندیدم»(۳۸۹).
دوم: "ابا هارون" که سید بحرانی روایت کرده از ابن بابویه به سند خود از "محمّد بن حسن کرخی" که گفت: «شنیدم از "ابا هارون" - که مردی بود صالح از امامیه - که دیدم صاحب الزمان (علیه السلام) را وروی او مانند ماه بود در شب چهارده، ودر ناف مبارک او مویی بود مانند خطی کشیده، وجامه را از روی او برداشتم، او را ختنه کرده یافتم. در این باب از حضرت عسکری (علیه السلام) پرسیدم. فرمود: این طور متولد شده وما هم این طور متولّد می گردیدیم لکن دراطراف آن به جهت متابعت سنّت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) تیغی خواهیم گردانید»(۳۹۰).
سوم: "کامل بن ابراهیم مدنی" که سید مذکور از کتاب غیبتِ شیخ طوسی مسنداً از "ابونعیم محمّد بن احمد انصاری" روایت کرده که: «گروهی از مفوضه ومقصّره "کامل بن ابراهیم مدنی" را به نزد عسکری (علیه السلام) فرستادند از برای سؤال از اموری. "کامل" گوید: در اثناء راه با خود گفتم: سؤال کنم از آن حضرت که آیا داخل بهشت می شود غیر کسانی که شناخته اند آنچه من شناخته ام ومی گویند آنچه من می گویم؛ یعنی اثنی عشری؟
پس چون داخل بر آن حضرت شدم. دیدم لباسهای نرم در بر کرده. در نفس خود گفتم: ولی الله وحجّت او جامه های نرم می پوشند ودیگران را از پوشیدن آن منع می کنند وامر به مواسات برادران می نمایند. دیدم آن حضرت تبسّم نمود وآستین خود را بالا زد، ودیدم لباس پشمِ سیاهِ زبری بر بدن دارد. پس فرمود: این را از برای خدا پوشیده ام وآن را از برای تو. پس من سلام کرده نشستم در نزد دری که پرده ای بر او زده بودند. ناگاه باد آن پرده را برداشته چشمم به کودکی افتاد به سن چهار سال یا مثل آن، مانند ماه شب چهارده که فرمود: یا "کامل بن ابراهیم"! چون آن بدیدم اندامم بلرزید وملهم شده عرض کردم: لبیک یا سیدی! فرمود: آمده ای به نزد ولی وحجّت وباب خدا که سؤال نمایی آیا داخل بهشت می شود غیر کسانی که شناخته اند آنچه تو شناخته ای ومی گویند آنچه تو می گویی؟ گفتم: آری، به خدا قسم. فرمود: اگر چنین باشد کسانی که داخل بهشت شوند قلیل باشند. والله داخل بهشت شوند گروهی که ایشان را حقیه گویند.
گفتم: آقای من ایشان چه کسانی هستند؟ فرمود: ایشان گروهی باشند که به سبب محبّتی که به علی (علیه السلام) دارند، قسم به حقّ او می خورند وحال آنکه فضل او را وحقّ او را ندانند که چه باشد. بعد از آن ساکت گردید آن کودک صلوات الله علیه. پس از آن، دوباره فرمود که: آمده ای بپرسی از ولی خدا از مقاله مفوضه؟ ایشان دروغ می گویند؛ یعنی در باب اعتقادی که در حقّ ما جماعت ائمه دارند که خداوند همه کارهای خود را از خلق کردن وروزی دادن وغیر ذلک به ما واگذار فرموده، بلکه قلوب ما ظرفیت مشیت خدا باشد.
پس هر گاه بخواهد چیزی را، ما هم آن چیز را بخواهیم؛ زیرا خدا می گوید: «وما تَشاؤُونَ اِلّا اَنْ یشاءَ الله»(۳۹۱). راوی گوید: بعد از این کلام، آن پرده به حالت خود برگردید وهر قدر خواستم که آن را بردارم ودیگرباره آن کودک را مشاهده کنم نتوانستم. پس حضرت عسکری (علیه السلام) تبسّم کرده متوجهّ من شده، فرمودند: یا "کامل"! دیگر چرا نشسته ای؟ به درستی که خبر داد تو را به حاجت تو حجّتِ بعد از من. پس من برخواسته بیرون رفتم. دیگر بعد از آن، آن کودک را ندیدم».
"ابونعیم" گوید: من از برای تحقیقِ این خبر، "کامل" را دیدم وهمین تفصیل را از او شنیدم(۳۹۲). و"شیخ ابوجعفر، محمّد بن جریر طبری" هم در کتاب خود این خبر را از "کامل" به سند خود روایت کرده است(۳۹۳).
چهارم: از ایشان "سعد بن عبدالله قمی" است. چنان که ابن بابویه ومحمّد بن جریر طبری ودیگران به اسانید معتبره خود از "سعد بن عبدالله بن ابی خلف(۳۹۴) قمی" روایت کرده اند که سعد گفت: من مردی بودم که دانا بودم به جمیع کتب مشتمله بر علوم غامضه ودقایق آنها، واهتمام می نمودم در حلّ مشکلات علوم، وبسیار متعصّب بودم در مذهب امامیه واثبات فضایل ائمه، واهانت اهل خلاف وسنّت وقدح در ائمه ایشان وذکر مثالب وقبایح ومطاعن آنها به طوری که ایشان را به خشم می آوردم. تا آن که روزی مبتلا شدم به شخصی از نواصب که در عصر خود عدیل ونظیر نداشت در مخاصمه ومجادله ومناظره وطول کلام وثبات بر باطل ولجاج.
پس او به من گفت که: وای بر تو یا سعد وبر اصحاب تو! شما گروه رافضه طعن می زنید بر مهاجر وانصار وانکار می کنید ولایت وامانت ایشان را نزد پیغمبر (صلی الله علیه وآله) با وجود اینکه از جمله ایشان، یکی "صدّیق" [= لقبی برای ابوبکر] است که فوق همه صحابه باشد در سبقت اسلام. آیا ندیدی که رسول (صلی الله علیه وآله) او را با خود به غار برد؛ نبوده مگر به جهت آن که می دانست که او خلیفه او می باشد بعد از خودش، وامر تأویل را به او واگذار خواهد نمود، وجلو امر امّت را بعد از خود به دست او خواهد داد، وخلل امور را به او سدّ خواهد فرمود، واقامه حدود را باید به او نمود وتمشیت لشکر اسلام وفتح بلاد کفر به دست او خواهد شد. پس چنان که رسول (صلی الله علیه وآله) بر نبوت خود ترسید، همچنین بر خلافت "صدّیق" هم ترسید که مبادا کشته شود وامر خلافت ضایع گردد والّا کسی که می خواهد از خوف دشمن مخفی شود، محتاج به آن نباشد که کسی را با خود بردارد. بلکه کسی را با خود نبرد که در تنهایی، در عدم اطّلاع بر حال او بهتر باشد. پس "صدّیق" را با خود نبرد مگر به همان جهت که ذکر شد.
وامّا علی (علیه السلام) را پس در جای خود خوابانید به جهت آن که می دانست که اگر کشته شود چندان ضرری به دین وارد نیاید؛ زیرا که به جهت جنگ ها وسرداری لشکرها، دیگری را ممکن بود در جای او نصب کند.
"سعد" گوید که: چون شنیدم سخن او را در این باب، چندین جواب گفتم وبر همه آن جواب ها بر من رد ونقض نمود. بعد از آن گفت آن مرد ناصبی که: یا سعد! بشنو کلام دیگر را مثل این کلام که جمیع حجّت وآیات جماعت رافضیه را باطل کند. آیا شما - طایفه روافض - گمان این ندارید که "صدّیق" که از جمیع شکوک بریء می باشد و"فاروق" [= لقبی برای عمر] که حفظ بیضه اسلام کرده، منافق بوده اند وبدون اعتقاد اظهار اسلام کرده اند؟ گفتم: آری. گفت: بگو که اسلام ایشان از روی میل ورغبت بود یا آن که به سبب خوف وکراهت.
سعد می گوید که: من در جواب این مسأله حیله کردم به جهت آن که ترسیدم که مرا الزام نماید. زیرا که اگر بگویم: اسلام ایشان از روی طوع ومیل بود، گوید: پس [چرا] ایشان را منافق دانید؟! زیرا که کسی که از روی طوع ورغبت ایمان آورد، خصوص در وقتی که اسلام قوتی نداشته باشد وخوف از کسی نباشد بلکه ترس از کسانی باشد که ایمان نیاورده اند! نباشد مگر مؤمن واقعی؛ واگر گویم که: از روی خوف وکراهت بود، خواهد گفت که: اسلام [را] در آن وقت که قوتی وشمشیری ولشکری نبود که خوف باشد بلکه اهل کفر غالب بودند واهل ایمان از ایشان ترسان وهراسان.
سعد گوید که: لا علاج من خودم را به راه دیگری زدم لکن اندرون من از غضب پر گردید وجگرم از غصّه نزدیک شد که پاره
شود. پس من طوماری برداشتم ودر آن چهل وچند مسأله از مشکلات مسائل نوشتم واز برای جواب آنها کسی را ندیدم در اهل بلد خود که از "احمد بن اسحاق" - صاحب حضرت عسکری (علیه السلام) - بهتر باشد. لابد [= ناچار] به طلب او رفتم در وقتی که او از قم بیرون رفته بود به عزم شرفیابی خدمت مولای من حضرت عسکری (علیه السلام) در سرّ من رأی. پس من به عقب او روانه گردیدم تا آن که در بعض منازل به او رسیدم. چون مصافحه کردیم، فرمود: ان شاء الله ملحق شدن را امر خیری باعث شده. من سؤال مسائل را ذکر نمودم. گفت: روا باشد که اکتفا نمائیم به این یک چیز؛ یعنی دانستن جواب این مسائل وحال آن که من عزم دریافت صحبت مولای خود کرده ام ومی خواهم که او را سؤال کنم از مشکلات تنزیل ومعضلات تأویل، وبر تو باد عزم دریافت خدمت او؛ زیرا که خواهی دید او را مانند دریایی که عجایب وغرایب تو تمام نگردد واو امام ما باشد.
سعد گوید: من هم عازم سرّ من رأی شده، رفتیم تا آن که وارد آنجا شدیم. به در خانه عسکری (علیه السلام) رفته اذن خواسته، بعد از اذن داخل گردیدیم در حالتی که "احمد بن اسحاق" داشت در شانه خود انبانی را که کسائی طبری بر بالای آن انداخته بود ودر آن انبان یکصد وشصت کیسه از دینار ودرهم بود وبر هر کیسه از آنها نام صاحبش مکتوب بود.
سعد گوید که: چون نظرم بر جمال باکمال حضرت عسکری (علیه السلام) افتاد که نورِ روی او مرا فرو گرفت، او را تشبیه نکردم مگر به ماه شب چهارده وبر زانوی مبارک او پسری بود مانند "مشتری" در خلقت ومنظر، وبر سر آن پسرِ مبارک فرقی بود میان دو حلقه مو مانند الفی که در میان دو واو واقع شود، وپیش روی مولای ما اناری بود از طلا، که می درخشید به سبب نقش های بدیع که در آن بود ومیانِ دانه های جواهری که بر آن سوار کرده بودند، وآن انار را بعض بزرگان بصره از برای آن بزرگوار هدیه داده بودند، ودر دست آن حضرت قلمی بود که چیزی می نوشت، ووقتی که اراده نوشتن می نمود آن کودک - چنان که عادت اطفال می باشد - انگشتان آن حضرت را می گرفت ومانع نوشتن آن حضرت می گردید. لهذا آن حضرت آن انار را می گردانید واو را مشغول می نمودم تا مانع نگردد.
پس ما بر آن جناب سلام کرده، در جواب ملاطفت فرموده، اشاره به نشستن نمود تا آن که از نوشتن فارغ گردید. پس "احمد بن اسحاق" انبان را از زیر کساء بیرون آورده، پیش روی آن حضرت گذاشت، وآن حضرت به آن کودک متوجّه گردید [و] فرمود که: ای فرزند، مُهر هدیه های شیعیان وموالی خود را بردار از این کیسه ها. آن کودک عرض کرد که: ای مولای من! آیا جایز است که دست پاک خود را به سوی مال های هدیه های نجس ومال های بد اصل نجس وهدیه های بد دراز کنم که حلال آن به حرام داخل شده؟
پس آن حضرت فرمود که: یا "احمد بن اسحاق"! بیرون آور آنچه را که در انبان می باشد تا آن که فرزندم حلال آن را از حرام جدا کند. پس اول کیسه را که "احمد بن اسحاق" بیرون آورد، آن طفل فرمود که: این مالِ پسر فلان باشد که در فلان محلّه قم ساکن است ودر آن شصت ودو دینار می باشد از قیمت حجره ای که آن را فروخته واز پدرش به وارث رسیده بود چهل وپنج دینار می باشد، واز قیمت نُه جامه که فروخته بود چهارده دینار می باشد، وسه دینار آن از کرایه دکان های او می باشد.
آن حضرت فرمود: راست گفتی ای فرزند! بنما به این مرد که حرام اینها کدام است؟
آن طفل به احمد گفت: جویا شو آن دیناری را که سکّه ری در آن باشد وتاریخ آن فلان سال باشد ونقش یک طرف آن محو شده، وآن تکّه طلا را که بریده اند ووزن آن ربع دینار است، وسبب حرمت آن این است که صاحب این دینارها در سال فلان وماه فلان به وزن یک من وچهار یک کلافه به مرد جولائی داد از همسایگان خود که از برای او کرباس کند ودزد آن را ببرد، وجولا واقعه را به او گفت وآن مرد، مرد جولا را تکذیب کرد واو را در عوض آن یک من ونیم کلاف باریک تر غرامت کرد، واز آن جامه ای بافت، وآن دینار وآن پارچه قراضه از بابت قیمت آن جامه باشد.
چون احمد آن کیسه را گشود، رقعه ای از میان دینارها بیرون آمد به نام آن مرد وآن دینار وقراضه را چنان یافت که آن طفلِ خردسالِ بزرگ مقال فرموده بود.
بعد از آن، احمد کیسه دیگر بیرون آورد وآن طفل فرمود که: این مالِ فلان پسر فلان باشد که در فلان محلّه قم سُکنا دارد ودر آن پنجاه دینار می باشد که از برای ما جایز نباشد که دست به آن زنیم. گفت: چرا؟ فرمود: زیرا که آن از بابت قیمت گندمی باشد که صاحب آن تعدّی نموده بر زارع های خود در تقسیم، به این که قسمت خود را به کیلِ تمام گرفته وحقّ آنها را به کیلِ ناقص داده. پس حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: راست گفتی ای فرزند. یا احمد! تمام آن را برداشته به صاحبش رد کن؛ زیرا که ما را به آن حاجت نباشد.
بعد از آن جامه عجوز را احمد خواست بیرون آورد. گفت: آن جامه را درمیان ساروق خود گذاشته بودم فراموش شده ودر منزل مانده است. برخاست که آن جامه را بیاورد. چون بیرون رفت حضرت عسکری (علیه السلام) متوجّه من شده فرمود: مسائل خود را چه کردی؟
عرض کردم که: ای مولای من! بر حالت خود مانده فرمود که: از نور دیده ام سؤال کن آنچه را که از آن مسائل که خواسته باشی [و] اشاره به آن طفل نمود. پس من به آن طفل عرض کردم که یا مولانا وابن مولانا! از برای ما از شما روایت شده که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) طلاق زن های خود را به دست امیرالمؤمنین قرار داد وبه آن سبب آن جناب در روز جمل به نزد عایشه فرستاد که هر گاه از این فتنه باز نگردی تو را طلاق می دهم، وحال آنکه طلاق زنان پیغمبر(صلی الله علیه وآله) به وفات او واقع گردید.
آن طفل فرمود که: طلاق چه چیز می باشد؟ عرض کردم: رها کردن. فرمود: اگر پیغمبر(صلی الله علیه وآله) آنها را رها نمود، پس چرا بر شوهران حرام بودند وتزویج بغیر از برای آنها جایز نبود؟ عرض کردم: به سبب آنکه خدا حرام کرد آنها را بر دیگران. فرمود: چگونه وحال آنکه راه آنها را گشود؟
عرض کردم: پس خبر ده مرا ای مولای من، به معنی طلاقی که پیغمبر(صلی الله علیه وآله) آن را به امیرالمؤمنین (علیه السلام) واگذار نمود؟ فرمود: خدای عزّ وجلّ شأن زن های پیغمبر(صلی الله علیه وآله) را بزرگ گردانید به آنکه آنها را سرافراز به شرف مادری مؤمنین فرمود. پس پیغمبر(صلی الله علیه وآله) فرمود: یا اباالحسن! این شرافت باقی باشد مادام که بر طاعت خدا باقی مانند وهر یک که بعد از من به سبب خروج بر تو عاصی بر خدا باشد، او را از میان زنان من رها کن به آن که از شرافت مادری مؤمنین ساقط نما.
مؤلف گوید که: گویا مراد آن باشد که طلاق اینجا به معنی رها کردن از قید مادری است نه از قید زوجیت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) والّا نکاح او جایز بود بعد از طلاق واین خلاف اجماع مسلمین باشد.
سعد گوید: عرض کردم خبر ده مرا از فاحشه مبینه که هر گاه زن مطلّقه در ایام عدّه مرتکب آن شود، جایز باشد از برای زوج که او را از خانه خود بیرون کند؟
فرمود: مراد از آن در آیه شریفه، مساحقه باشد نه زنا؛ زیرا که اگر زنا دهد واقامه حد بر او نمایند، مانع از شوهر کردن او نشود، واگر مساحقه نماید، او را سنگسار کنند وسنگسار رسوائی باشد وهر کس را که خدا رسوا نمود او را از خود دور کرده ونرسد دیگری را که به او نزدیکی کند.
گفتم: یابن رسول الله! مرا خبر ده از قول خدا که به موسی (علیه السلام) فرمود: «فَاخْلَعْ نَعْلَیکَ اِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوی»(۳۹۵). زیرا فقهای دو طایفه گمان دارند که آن نعلین از پوست حیوان مرده بوده که خدا امر به کندن آن فرموده.
فرمود: کسی که این را گفته افترا بر موسی (علیه السلام) بسته واو را در نبوتِ خود جاهل شمرده؛ زیرا که از دو امر خالی نیست یا آن که نماز موسی (علیه السلام) در آن جایز بوده یا نه؟پس اگر جایز بوده، پوشیدن آن هم در بقعه مبارکه جایز باشد؛ زیرا که آن بقعه را خدا مبارکه فرموده مقدّسه ومطهّره نفرموده، واگر هم مقدّسه ومطهّره باشد، از نماز مقدّس تر ومطهرتر نباشد. واگر نماز موسی (علیه السلام) در آن جایز نبوده پس لازم آید که موسی (علیه السلام) حلال را از حرام جدا نکرده باشد وآن را که نماز در آن جایز باشد از آنکه در آن جایز نباشد ندانسته باشد، واین کفر باشد.
عرض کردم: پس مرا خبر ده ای مولای من، از تأویل آن. فرمود: چون موسی مناجات نمود با خدا در وادی مقدّس وعرض کرد که: من محبّت خود را از برای تو خالص کرده ام ودل خود را از ماسوای تو پاک نموده ام وحال آن که موسی (علیه السلام) به اهل خود محبّت شدیدی داشت، پس خدا فرمود: نعلین خود را بیرون کن ومحبّت اهلت را از دل بکَن، اگر خواسته باشی که محبّت تو از برای ما خالص شود ودل تو از میل به ماسوای من شسته گردد.
عرض کردم که: خبر ده مرا یابن رسول الله، از تأویل «کهیعص»؟ فرمود: این حروف، اخبار غیبی بوده باشد که خدا مطّلع نموده به آن بنده خود، زکریا را. بعد از آن، واقعه را به محمّد (صلی الله علیه وآله) نقل کرد؛ زیرا زکریا سؤال کرد از خداوند که اسماء خمسه النجبا را به او تعلیم کند. پس جبرئیل بر او نزول کرده، نام های شریف ایشان را تعلیم او نمود. پس زکریا چون نام محمّد وعلی وفاطمه وحسن را ذکر می نمود غصّه اش زایل می گردید ومسرور می شد وچون ذکر نام حسین (علیه السلام) را می کرد گریه گلویش را تنگ می کرد واشکش جاری می شد ومهموم می گردید تا آن که یک روز عرض کرد: خداوندا، چه باعث گردیده که من هر گاه ذکر نام چهار نفر از این بزرگواران کنم، خاطرم تسلّی یابد وغصّه ام زایل گردد وچون نام حسین برم، اشکم جاری شود وغصّه ام افزون گردد؟
پس خدا او را خبر داد از قصّه حسین (علیه السلام) وفرمود: «کهیعص». پس کاف اشاره به کربلا باشد، وهاء به هلاکت عترت طاهره، ویاء اشاره به یزید که بر حسین (علیه السلام) ظلم نموده، وعین اشاره به عطش او، وصاد صبر او. چون زکریا این بشنید محزون گردید وتا مدّت سه روز از مسجد خود مفارقت ننمود ومردم را از دخول بر خود منع نمود وگریه وزاری می کرد وناله می نمود ومی گفت: خدایا! آیا بهترین خلق خود را به اندوه فرزند او مبتلا می نمایی؟ آیا این مصیبت را بر او نازل می گردانی؟ آیا علی وفاطمه را لباس این مصیبت می پوشانی؟ آیا این بلا را در خانه ایشان نازل می گردانی؟
بعد از آن گفت: خداوندا! مرا فرزندی عطا کن که در وقت پیری چشمم به دیدن او روشن گردد واو را از برای من وارثی قرار ده که در نزد من مانند حسین (علیه السلام) باشد به آنکه چون عطا کنی مرا شیفته محبّت او گردانی، بعد از آن مرا به مصیبت واندوه او نشانی، چنان که حبیب خود محمّد (صلی الله علیه وآله) را به اندوه فرزندش حسین (علیه السلام) مبتلا گردانی. پس خدا دعای او را مستجاب نموده، یحیی را به او عطا فرموده وباعث اندوه او گردانید، وبود حمل یحیی شش ماه چنان که حمل حسین (علیه السلام) واز برای این واقعه قصّه طولانی باشد.
سعد گوید: عرض کردم ای مولای من! خبر ده مرا از علّتی که مانع شود آنکه مردم را از برای خود اختیارِ امام نمایند؟ آن طفل فرمود: امام مفسد اختیار کنند یا آنکه امام مصلح؟ عرض کردم: بلکه امام مصلح. فرمود: با آنکه مردم ندانند آن چیزی را که در خاطرِ دیگری خطور نماید از صلاح یا فساد، آیا ممکن باشد که کسی را به گمان صلاح اختیار کنند ودر واقع مفسد باشد ومردم در اختیار خود خطا کرده باشند؟ گفتم: آری. گفت: علّت، همین باشد که وارد کردم بر تو به دلیل، وعقلِ تو هم آن را قبول کند. یا سعد! مرا خبر ده از رسولانی که خدا آنها را برگزیده وعلم خود را برایشان نازل نموده وایشان [را] مؤید به وحی وعصمت کرده؛ زیرا که آنها را علامت هدایت نموده، مانند موسی (علیه السلام) وعیسی (علیه السلام)، آیا جایز باشد با وفورِ عقلِ ایشان وکمالِ علمِ ایشان هر گاه اختیاری نمایند خطا کنند به آنکه منافق را مؤمن گمان کنند؟ گفتم: نه.
فرمود: چگونه وحال آن که موسی (علیه السلام) اختیار نمود از اعیان قوم ووجوه لشکر خود از برای میقاتِ خدا، هفتاد مرد از کسانی که شک نداشت در ایمان واخلاص آنها با وجود آنکه منافق بودند، چنان که خدا فرموده: «واخْتارَ مُوسی قَومَهُ سَبْعینَ رَجُلاً لِمیقاتِنا»(۳۹۶) تا آنجا که فرموده: «لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حتّی نَرَی الله جَهْرَهً فَأَخَذَتْکُمُ الصَّاعِقَهُ»(۳۹۷) پس بعد از آنکه مثل موسی در اختیار خود خطا کند ومنافق را موافق پندارد ودانسته شود که اختیار از برای غیر عالم بما فی الضمیر نشاید ومنحصر باشد در حقّ خداوندی که جمیع ما فی الصدور والضمائر را می داند، ومهاجر وانصار را در این باب دخلی نباشد.
سعد گوید: بعد از آن، کودک فرمود که: یا سعد، آن وقت که خصم تو دعوی آن نمود پیغمبر (صلی الله علیه وآله) بیرون نبرد مختار این اُمّت را با خود در غار مگر به جهت آنکه می دانست امر تأویل وتنزیل وجلو امّت خود را به او واگذار خواهد فرمود، وبلاد کفر را به سبب او خواهد فتح نمود، پس چنان که بر نبوت خود ترسید، بر خلافت او هم ترسید والّا به تنهائی به جهت فرار وپنهان بودن بهتر بود؛ وعلی (علیه السلام) را در فراش خود خوابانید به جهت آنکه اگر کشته شود کارهای او را به دیگری واگذار توان نمود، پس چرا تو دعوی او را به این نقض نکردی که به او بگویی: آیا پیغمبر (صلی الله علیه وآله) نفرمود که: خلافت تا مدّت سی سال خواهد بود پس قرار آن را موقوف بر عمر آن چهار نفر که به گمان شما خلفای راشدون می باشند نمود؟! پس خصم تو لابد [= ناچار] بود در قبول این قول. پس به او می گفتی: آیا بعد از آنکه می دانست پیغمبر (صلی الله علیه وآله) که خلافتِ بعد از او با ابابکر باشد وبعد از او با عمر وبعد از او با عثمان، همچنین می دانست که بعد از او با علی باشد؟ باز خصم تو لابد [= ناچار] بود بر قبول این قول. بعد از آن به او می گفتی: واجب بود بر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) که جمیع این چهار نفر را با خود به غار بَرَد وبترسد برایشان همچنان که بر خود وابوبکر ترسید واینها را اهانت نکند به سبب تخصیص ابی بکر به این کرامت.
وچون خصم تو گفت: مرا خبر ده از "صدّیق" و"فاروق" که آیا اسلام آوردند طوعاً یا کرهاً؟ چرا نگفتی که «لا طوعاً ولا کرهاً» بلکه اسلام آوردند طمعاً؟
زیرا که ایشان با علمای یهود ونصاری می نشستند واز ایشان سؤال می نمودند از آنچه در تورات وغیر آن بود از کتاب هایی از وقایع آینده واز قصّه محمّد (صلی الله علیه وآله) وعواقب امر او در آنها بود ویهود گفته بودند که: محمّد (صلی الله علیه وآله) بر عرب مسلّط گردد، چنان که "بُخت نصر" بر بنی اسرائیل مسلّط شد لکن او کاذب باشد در دعوی نبوت. پس به این سبب نزد آن بزرگوار آمده اظهار اسلام نمودند از برای آنکه بعد از استیلای او هر یک والی شهری شوند. پس چون به این آرزو نرسیدند، نفاق انداخته با گروهی از منافقین مواطات کردند که او را در عقبه بکُشند وخداوند کید ومکر ایشان را از او دفع نمود؛ چنان که طلحه وزبیر با علی (علیه السلام) به این گمان بیعت کردند وچون مأیوس شدند از آرزوی خود، بیعت او را شکسته بر او خروج نمودند وخدا هر دو را در مصرع امثال ایشان انداخت.
سعد گوید: چون کلام به اینجا رسید، مولای ما حضرت عسکری (علیه السلام) از برای نماز برخواست ومن هم به طلب "احمد بن اسحاق" بیرون آمدم. پس او را ملاقات کردم در حالتی که گریان بود. سبب گریه پرسیدم. گفت: آن جامه عجوز را که رفتم به امر مولایم بیاورم، نیافتم. گفتم: باک مدار. برو واقعه را عرض کن. پس داخل شده، وخندان وصلوات گویان برگشت. گفتم: چه خبر داری؟ گفت: جامه گم شده را در زیر پای مولای خود مفروش دیدم. پس حمدِ خداوند کرده وچند روزی در خدمت مولای خود، حضرت عسکری (علیه السلام) آمد وشد می کردیم وآن طفل را دیگر نزد آن جناب ندیدیم»(۳۹۸).
پنجم: از ایشان "یعقوب بن منقوش" باشد که ابن بابویه از "محمّد بن مسعود عیاشی" وغیر او به سند متصل از "قاسم بن ابراهیم اشتر" روایت کرده که: «یعقوب بن منقوش گفت: داخل شدم بر مولای خود - حضرت عسکری (علیه السلام) - در حالتی که آن بزرگوار نشسته بود، وبر جانب راست او خانه ای بود که بر آن پرده ای آویخته بودند.
پس عرض کردم: آقای من! صاحب این امر کیست؛ یعنی بعد از تو؟ آن حضرت فرمود: آن پرده را بردار. چون آن پرده را برداشتم، بیرون آمد پسری که سن او ده یا هشت یا مثل آن بود با جبین گشاده وروی ومقله [=چشم درخشنده]، ودر خدّ راست او خالی نمایان ودر سر او حلقه گیسو. پس بر ران آن حضرت نشست وآن حضرت به من فرمود: این است صاحب شما. بعد از آن برخواست وبه آن طفل فرمود: ای فرزند! داخل شو تا روز وقت معلوم. بعد از آن فرمود: یا یعقوب، نظر کن در خانه. پس من داخل شدم وکسی را در آن ندیدم»(۳۹۹).
ششم: از جمله ایشان "ابوالادیان خادم" بود که ابن بابویه ودیگران از او روایت کرده اند که گفت: «من خدمت می کردم حسن بن علی بن محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب (علیهم السلام) را ونامه های او را در شهرها می بردم، وداخل شدم بر او در سالی که وفات او واقع شد ومکتوبی به من داده، فرمود: این را به مدائن ببر وبدان که سفر تو پانزده روز خواهد کشید ودر روز پانزدهم وارد "سرّ مَنْ رَای خواهی شد وآوازه مرگِ مرا در خانه من خواهی شنید ومرا در مغتسل خواهی دید که غسّال مشغول غسل من باشد.
"ابوالادیان" گوید: چون این بشنیدم، عرض کردم که: ای مولای من! پس قائم بعد از تو که خواهد بود؟ فرمود: آن کس که از تو مطالبه جواب نامه ها کند، پس او قائم بعد از من باشد. عرض کردم: زیادتر بفرمایید. گفت: آن کس که خبر دهد که در همیان چه باشد، او قائم بعد از من است. پس هیبت آن جناب مانع شد از آن سؤال کنم از ما فی الهمیان، ومکاتیب را برداشته روانه به سوی مدائن شده وجواب آنها را گرفته در روز پانزدهم وارد "سرّ من رأی" شدم، چنان که فرموده بود. پس آواز گریه زنانِ گریه کننده از خانه آن بزرگوار شنیدم وآن حضرت را در مغتسل دیدم.
پس دیدم جعفر بن علی - برادر آن حضرت - را که در خانه نشسته وجماعت شیعه در اطراف او، واو را بعضی تعزیت به مصیبت او وبرخی تهنیت به خلافت می گویند. چون این دیدم در نفس خود گفتم که: اگر این امام باشد، پس امامت بر خلاف شده؛ زیرا او را می شناختم که شراب می خورد وقمار می باخت وطنبور می نواخت. لکن به حکم ضرورت من هم پیش رفته او را تعزیت وتهنیت گفتم واو با من در باب نامه ها چیزی نگفت. پس عقید خادم بیرون آمده به جعفر گفت: ای آقای من! اینک برادرت را کفن کرده اند برخیز از برای نمازِ بر او.
جعفر بن علی با شیعیان برخاسته ودر جلو ایشان "سمان" وحسن بن علی - معروف به "سلمه" واز جانب "معتمد" خلیفه آمده بودند - همگی داخل خانه شدند ودیدیم که آن حضرت را کفن کرده در تابوت گذاشته اند. پس جعفر بن علی از برای نماز پیش ایستاد. چون اراده تکبیر گفتن نمود، دیدیم که کودکی بیرون آمد با رویی گندم گون ومویی مجعّد ودندان گشاده، وعبای جعفر را گرفته بکشید وفرمود: یا عمّ! پس رو؛ زیرا من اولی می باشم به نماز بر پدرم. پس جعفر با روی غضبناک پس رفته وآن کودک بایستاد واقامه نماز نموده، پس آن حضرت را در جانب قبر پدر بزرگوارش حضرت هادی (علیه السلام) دفن کردند.
پس آن کودک متوجه من شده فرمود: یا بصری! جواب نامه هایی که در نزد تو می باشد بده. من آن جواب ها را تسلیم کرده وبا خود گفتم که: این دو علامت از علاماتی که حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود وعلامت همیان باقی ماند. پس از آن بیرون رفتیم از خانه به نزد جعفر واو اندوهناک بود. "حاجز وشاء" به او گفت: یا سیدی، این کودک که بود که بر او اقامه حجّت نماییم. جعفر گفت: والله من او را هیچ وقت ندیده بودم واو را نشناختم.
در این اثنا که نشسته بودیم، جمعی از اهل قم آمدند واز حضرت عسکری (علیه السلام) سؤال کردند وخبر وفات او را شنیدند. پس از خلیفه آن جناب پرسیدند. مردم اشاره به جعفر نمودند. آن قوم نزد جعفر رفته سلام کرده، تعزیت وتهنیت گفتند. پس گفتند که: با ما مالی ومکاتیبی باشد. بفرمایید که آن مکتوبها از کیان است وقدر مالها چیست؟ جعفر چون این بشنید، از جای خود برخواست وجامه های خود را از یکدیگر پاشید وگفت: مردم از ما علم به غیب می خواهند.
ناگاه دیدم که از خانه حضرت عسکری (علیه السلام) خادمی بیرون آمد وگفت: با شما مکتوب فلان وفلان می باشد، وبا شما همیانی می باشد که در آن همیان فلان مبلغ از دینار باشد وده دینار از جمله آنها مطلّی است. پس آن قوم مکاتیب ومال را به آن خادم دادند وگفتند: آن که تو را فرستاده، او است امام نه غیر او.
جعفر چون این بدید به نزد "معتمد" خلیفه رفت واین امر را به او اظهار نمود. پس "معتمد" غلامان خود را فرستاده "صیقل" کنیز را بگرفتند واز او مطالبه آن کودک کردند واو انکار نمود؛ وبه جهت اخفاء امر کودک، ادّعای حمل نمود. لهذا او را به "ابی الشارب" - که قاضی بود - سپردند ودر اثنای این امر "عبیدالله ابن یحیی بن خاقان" به مرگ مفاجات بمرد و"صاحب زنج" در بصره خروج کرد واشتغال به این امر، باعث غفلت از امر کنیز گردید واز دست ایشان فرار کرد»(۴۰۰).
هفتم: از ایشان "رشیق مازرانی"(۴۰۱) باشد که بحرانی از شیخ طوسی در کتاب "غیبت" از او روایت کرده که گفت: «ما سه نفر بودیم که "معتضد" ما را احضار کرده وامر کرد ما را هر یک بر اسبی سوار شویم واسب دیگر یدک کنیم وبه طریق اختفا - که دیگری با ما نباشد - وچیزی با خود برنداریم وبر پشت زین نماز کنیم وبه سامره شتابیم، ووصف نمود برای ما محله را وخانه ای را وگفت: چون به آن خانه رسیدید، غلام سیاهی بر در آن خانه خواهید دید. داخل آن خانه شوید وهر کس را در آن خانه ببینید سر او را بریده به نزد من آرید.
ما هم حسَب الحکم روانه سامره شدیم وخانه را به همان وصف یافتیم، ودر باب آن خانه غلام سیاهی را دیدیم که بند زیر جامه می بافت. از او حال خانه وآن که در او می باشد پرسیدیم. گفت: در خانه صاحب خانه می باشد. پس قسم به خدا که زیاده بر این متعرّض ما نشد وباکی از ما نداشت. پس ما حسب الحکم داخل خانه شدیم چنان که مأمور بودیم. پس خانه وسیعی دیدیم ودر مقابل آن پرده ای دیدیم آویخته که بهتر از آن ندیده بودیم. گویا آن که در آن وقت دست ها از آن مرفوع گردیده ودر خانه کسی را ندیدیم. پس آن پرده را برداشتیم وخانه بزرگی دیدیم که گویا دریایی بود پر از آب، ودر آخر آن خانه حصیری دیدیم که آن بر روی آب بود وبالای آن حصیر مردی خوش هیأت ایستاده نماز می کرد وملتفت ما نمی گردید وبه اسباب ما نظر نکرد.
پس "احمد بن عبدالله" بر ما پیشی گرفت وداخل شد در آن آب وغرق شد. هر قدر اضطراب نمود که خارج شود نتوانست تا آن که من دست دراز کرده بیرونش آوردم در حالتی که بیهوش شده بود وتا یک ساعت مدهوش بود وچون به خود آمد، آن رفیق دیگر اراده دخول نمود ومانند او گردید ومن مبهوت ماندم.
پس به آن صاحب خانه گفتم: «المعذره الی الله والیک.» قسم به خدا که من ندانستم در این کار چه می باشد وبه سوی که می آیم ومن از عمل خود توبه کردم به سوی خدا. آن مرد به هیچ وجه اعتنایی به کلام من نکرده واز آن حالی که داشت به حال دیگر نشد. از مشاهده این قصّه هایله، خائف وهراسان شدیم واز آن منصرف گردیدیم و"معتضد" منتظر ما بود وبه دربانان خود سپرده بود که هر وقت وارد شویم بر او داخل گردیم. پس در بعض شب وارد گردیده بر او داخل شدیم. از ماجرا پرسید. حکایت را نقل کردیم. پس به ما گفت: وای بر شما. پیش از آن که مرا ببینید، آیا دیگری را دیده اید واین واقعه را به او گفتید؟ گفتیم: نه. پس قسم یاد کرد که هر یک از شما که این خبر را فاش کند، گردن او را بزنم. لهذا ما جرأت بر افشای این امر ننمودیم مگر بعد از موت او»(۴۰۲).
هشتم: از ایشان مرد فارسی، که بحرانی از شیخ کلینی به سند خود از "ضوء بن علی عجلی" روایت کرده که گفت: «مردی از اهل فارس به فلان نام گفت که: به سامره آمده در درِ خانه عسکری (علیه السلام) ملازم شدم. آن حضرت مرا خواند. بر او داخل شدم وسلام کردم. فرمود: به چه کار آمده ای؟ عرض کردم: به عزم ملازمت خدمت شما. پس به من فرمود که: ملازم باب شو وکار دربانی را به من واگذاشت ومن با خدّام آن جناب در خانه بودم ومی رفتم [و] ضروریات از بازار خریده می آوردم وبدون اذن داخل خانه می گردیدم، هر وقت که مردمان دیگر در خانه بودند.
پس یک روز بر آن حضرت داخل شدم واو در خانه مردانه بود. آواز حرکتی شنیدم در خانه. پس مرا آواز داد که: توقف کن. داخل مشو. پس نتوانستم داخل گردم ونه خارج شوم. پس کنیزی بیرون آمد وبا او چیزی بود که او را پوشیده بود. بعد از آن، آن حضرت مرا آواز داد که: داخل شو. من داخل شدم وآن کنیز را آواز کرده برگشت وبه او فرمود که: آن که با خود داری ظاهر کن. پس ظاهر کرد آن کنیز پسری را خوش رو، وشکم او را نمود. دیدم که از گلو تا ناف آن کودک، مویی سبز نه سیاه روییده. پس آن حضرت به من فرمود که: این صاحب شما می باشد. پس آن کنیز را فرمود که او را برداشته، دیگر بعد از آن او را ندیدم تا آن که آن حضرت وفات نمود»(۴۰۳).
نهم: از ایشان مرد مداینی، که نیز بحرانی از شیخ مذکور به سند خود از "ابی احمد بن راشد" روایت کرده که: «مردی از اهل مداین گفت که: من به حج رفتم با رفیق خود وبه موقف رفتیم ودر حال وقوف، جوانی را دیدیم که نشسته وازاری وردایی پوشیده بود وبر پای او نعلین زردی بود، وازار وردای او را به صد وپنجاه دینار قیمت کردیم، واثر سفر در او مشاهده ننمودیم. پس سائلی به نزد ما آمده او را رد کردیم. آن سائل به نزد آن جوان رفته از او سؤال کرد. آن جوان از روی زمین چیزی برداشته به او داد. آن سائل او را دعای بلیغ نمود وطول داد در دعا. پس آن جوان برخواسته از نظر ما غایب شد.
پس به نزد سائل رفتیم واز او جویا شدیم که: وای بر تو! مگر آن جوان به تو چه داد که این نوع دعا کردی؟ پس آن سائل تکّه طلایی دُرّدانه داری به ما نمود که آن را وزن کردیم، بیست مثقال بود. چون این بدیدیم به رفیق خود گفتم که: مولای ما نزد ما بود واو را نشناختیم. بعد از آن به طلب او رفتیم وتمام موقف را گردیدیم واو را ندیدیم. از کسانی که در اطراف او بودند - از اهل مکّه ومدینه - از او سؤال کردیم. گفتند: جوانی است علوی ودر هر سال پیاده به حج می آید»(۴۰۴).
دهم: از ایشان "غانم هندی" است که بحرانی از شیخ مذکور به سند خود از "محمّد بن محمّد عامری" روایت کرده که: «ابوسعید غانم هندی گفت که: من در شهری بودم از شهرهای هند که معروف به "کشمیر" است واصحابی داشتم که چهل نفر بودند وبر کرسی هایی که در طرف راست مَلِک گذاشته بودند می نشستند، وهمه ایشان کتب اربعه را - که تورات وانجیل وزبور وصحف ابراهیم می باشد - قرائت می نمودند ودر میان مردم حکم می کردیم ومسائل دین، تعلیم ایشان می نمودیم وبه امر حلال وحرام فتوی می دادیم وملک ورعیت به ما رجوع می نمودند.
پس یک روز در باب سید انبیاء، رسول الله (صلی الله علیه وآله) مذاکره اتفاق افتاد وگفتیم: این پیغمبری که ذکر او در کتابها شده، امر او بر ما مخفی باشد وبر ما واجب است که فَحص [= جستجو] از او کنیم وطلب آثار او نماییم ورأی تمام ایشان بر این قرار گرفت که من، از برای فحص وطلب، خارج شوم وسیاحت کنم. پس من بیرون آمدم با مال بسیار ودوازده ماه سیر نمودم تا آن که نزد شهر کابل شدم وبه طایفه ای از ترکمان در اثنای راه برخورده مال مرا گرفتند وجراحات شدیده بر من وارد آوردند ومن در کابل وارد شده، ملک کابل از حال من مطّلع شده مرا روانه بلخ کرد که والی آن در آن زمان، "داود بن عباس بن ابی الاسود" بود.
پس خبر من به او رسید که: من از ولایت هند به طلب دین بیرون آمده ام ودر این باب با فقهاء واصحاب کلام مناظره کرده ام وزبان فارسیان آموخته ام. کسی را فرستاد ومرا در مجلس خود احضار کرد وفقها را حاضر ساخته با من مناظره نمودند ومن ایشان را خبر دادم که از ولایت هند بیرون آمده ام به طلب این پیغمبری که در کتب خود ذکر او دیده ام. گفتند: نام او چه باشد؟ گفتم: نام او محمّد است. گفتند: این پیغمبر ما باشد.
پس سؤال از شریعت او کردم ومرا اعلام نمودند. گفتم: من می دانم که محمّد (صلی الله علیه وآله) پیغمبر است لکن نمی دانم این که شما می گویید همان است یا نه. مکان او را به من بنمایید تا آن که بروم واز علامات او که در نزد من باشد جویا شوم. اگر او را همان پیغمبر یافتم، به او ایمان آورم. گفتند: او وفات کرده. گفتم: وصی وخلیفه او کیست؟ گفتند: ابوبکر. گفتم: این کنیه باشد. نام او را بگویید. گفتند: "عبدالله بن عثمان" واو را به قریش نسبت دادند. گفتم: نَسَب پیغمبر شما - محمّد (صلی الله علیه وآله) - را ذکر نمایید. نَسَب او را هم بیان کردند.
گفتم: آن پیغمبری که من طلب می نمایم، این شخص نباشد؛ زیرا که خلیفه او برادر او است در دین، وپسرعمّ او است در نَسَب، وشوهر دختر او باشد در سبب، وپدر اولاد او باشد. واز برای آن پیغمبر در روی زمین، اولادی غیر از اولاد خلیفه او نباشد.
چون این بشنیدند بر من شوریدند وگفتند: ایها الامیر! این مرد از شرک خارج شده ودر کفر داخل گردیده وخون او حلال باشد.
گفتم: ای جماعت! من خود دینی دارم واز آن دست برندارم تا آن که دین بهتری به دست آرم. من صفت این مرد را در کتب پیغمبران چنین یافتم وبیرون نیامدم از ولایت وعزّت ودولت خود مگر به طلب او، واین که شما ذکر نمودید مطابق با این اوصاف آن پیغمبر نباشد. دست از من بردارید. والی چون این بدید "حسین بن اسکیب" را که از اصحاب امام حسن عسکری (علیه السلام) بود طلبید وبه او گفت: با این مرد هندی مناظره کن. حسین گفت: اصلح الله الامیر. اینک فقهاء وعلماء در محضر تو هستند واز من اعرَف وابصَرند.
گفت: نه، بلکه با او مناظره کن به طوری که من می گویم. با او خلوت وملاطفت نما. پس حسین مرا به خلوت برده، با من مدارا نمود وگفت: آن کسی که تو خواهی این محمّد (صلی الله علیه وآله) که این جماعت ذکر نمودند همان شخص باشد، لکن در باب وصی وخلیفه او خطا کردند؛ زیرا که این پیغمبر محمّد بن عبدالله بن عبدالمطلّب باشد ووصی وخلیفه او علی بن ابی طالب بن عبدالمطلّب باشد واو زوج فاطمه - بنت محمّد - است وپدر حسن وحسین - دو سبط محمّد - است.
غانم گوید: چون این بشنیدم گفتم: الله اکبر. این همان است که من می خواهم. پس به نزد "داود بن عباس" آمدم. گفتم: ایها الامیر! آن کس را که می خواستم یافتم واشهد ان لا اله الّا الله وانّ محمّداً رسول الله (صلی الله علیه وآله). پس "داود" به من احسان واکرام نمود ومتوجّه حسین شده گفت: مراقب حال او شو. پس من با حسین رفته با او انس گرفتم ومسائل دین خود را از او آموختم ومرا در باب نماز وروزه وسایر فرایض دانا گردانید تا آن که روزی به او گفتم که: ما در کتب خود دیده ایم که این محمّد (صلی الله علیه وآله) خاتم پیغمبران باشد وبعد از او دیگر پیغمبری نیست واین که امر بعد از او با وصی او ووارث وخلیفه او بعد از او باشد. پس از آن با وصی بعد از وصی، وزایل نگردد که باقی باشد این امر در اعقاب او، تا آن که دنیا منقضی گردد. پس بگو وصی وصی محمّد (صلی الله علیه وآله) که باشد؟ گفت: حسن (علیه السلام) باشد وبعد از او حسین (علیه السلام) باشد. بعد از او پسران او. بعد از آن ذکر نمود ایشان را تا آن که منتهی گردید به صاحب الزمان (علیه السلام). بعد از آن خبر داد مرا از آنچه واقع گردیده. پس از برای من همّی نماند مگر آن که در طلب ناحیه برآیم.
بعد از آن "غانم" به شهر قم آمده در سال دویست وشصت وچهار، وبا اهل قم وطایفه امامیه بود تا آن که با بعض ایشان روانه به سوی بغداد شد، وبا او رفیقی بود از اهل سند که با او در اول امر هم مذهب بود.
راوی گوید که: "غانم" گفت که: بعض اخلاق آن رفیق مرا ناپسند افتاد. لهذا از او مفارقت نمودم وبیرون رفتم تا داخل سرّ من رأی شدم واز آنجا رفتم به سوی عباسیه؛ یعنی مسجد بنی عباسیه که حالا مخروبه ومعروف به خلفاء می باشد که در سابق دار الحکومه بوده ودر آنجا آماده نماز شدم ونماز گذارده متفکّر ماندم در آن باب که قصد داشتم [و] در مقام طلب آن بودم. ناگاه دیدم کسی نزد من آمده گفت: تویی فلان ومرا به آن نام که در هند داشتم بخواند.
گفتم: آری! گفت: مولای خود را اجابت کن. پس چون این بشنیدم با او روانه شدم. پس او در میان کوچه ها می رفت ومن او را دنبال می کردم تا آن که وارد خانه وبستانی شد. پس داخل شده مولای خود را دیدم نشسته وبه سوی من توجّه کرده فرمود به زبان هندی که: مرحبا یا فلان، چگونه است حال تو وچگونه گذاشتی فلان وفلان وفلان را وتمام چهل نفر اصحاب مرا نام برد واز هر یک از ایشان جداگانه پرسش فرمود. پس مرا به وقایع گذشته خود خبر داد وتمام این سخنان را به زبان اهل هند فرمود. بعد از آن گفت که: می خواهی با اهل قم به حج بروی؟ عرض کردم: آری، ای مولای من. فرمود: با ایشان مرو وامسال توقّف کن ودر سال آینده برو. پس از آن یک کیسه که نزد آن بزرگوار بود به سوی من انداخت. فرمود: این را در نفقه خود صرف کن وداخل مشو در بغداد وبر فلان ونام او را ذکر فرمود واو را بر چیزی مطّلع مکن.
راوی گوید: بعد از آن "غانم" برگشت وبه حج نرفت. پس از آن قاصدها آمدند وخبر آوردند که حاجیان در آن سال از عقبه برگشته اند وسبب منع آن حضرت دانسته شد، و"غانم" مراجعت به خراسان کرده در سال آینده حج نمود واز برای ما هدیه فرستاد وبرگردیده، به خراسان رفته توقف نمود تا آن که وفات کرد - رحمه الله علیه -»(۴۰۵).
یازدهم: از ایشان "ابوعلی، محمّد بن احمد بن محمودی" می باشد که "ابوجعفر، محمّد بن جریر طبری" به سند خود از او روایت کرده که گفت: «بیست وچند حج نمودم که در جمیع آنها به جامه های کعبه می چسبیدم وبر حطیم ومقام ابراهیم (علیه السلام) می ایستادم وبه حجر الاسود می چسبیدم ودعا می کردم، وبیشتر دعای من آن بود که به شرف ملاقات مولای خود صاحب الزمان فایز شوم تا آن که در بعض سال ها در مکّه در مکانی به جهت خریدن چیزی ایستاده بودم وبا من غلامی بود. مشربه ای در دست داشت. من مشربه را از دست غلام خود گرفته وبه جهت قیمت آن چیز، پولی به آن غلام دادم واو مشغول معامله شد ومن به انتظارِ گذشتن معامله ایستاده بودم.
ناگاه دامن عبای مرا کسی بکشید. چون متوجّه شدم، مردی را دیدم که از مهابت او لرزیدم. پس از من پرسید که این مشربه را می فروشی؟ از غایت مهابت، متمکّن از ردِّ جواب نشدم. پس از نظر من غایب شد ومن گمان کردم که مولای من باشد؛ زیرا که یک روز در باب صفا به مکّه نماز می کردم. پس سجده نموده، مرفق خود را در صدر خود گذاشته بودم. ناگاه دیدم شخصی مرا حرکت داد به پای خود. پس سر برداشتم. فرمود که: بردار مرفق خود را از سینه خود. پس چشم گشودم. همین شخص را - که در باب مشربه از من سؤال نمود ومهابت او مرا لرزانید - دیدم.
پس بعد از آن بر رجاء ویقین خود بودم وتا مدّت دیگر حج کردم ودر موقف دعا نمودم تا آن که روزی در ظَهر کعبه نشسته بودم وبا من بود "یمان بن فتح بن دینار" و"محمّد بن قاسم علوی" و"علان کلینی" وبا یکدیگر حدیث می کردیم. ناگاه مردی را دیدم که طواف می کرد ومن اشاره کردم که او را نگاه کنند وخود برخواستم که او را متابعت کنم. پس او طواف نمود تا آن که به حجر رسید. سائلی را دید که بر حجر ایستاده ومردم را قسم می دهد به خدای عزّ وجلّ که به او عطایی نمایند.
پس چون آن مرد نظرش به سائل افتاد، خم گردیده از زمین چیزی ربود وبه آن سائل عطا فرمود. پس به نزد سائل رفتم واز آن چیز پرسیدم. امتناع از اظهار آن نمود. من به او دیناری دادم. گفتم: دست خود را گشوده ببینم که در آن چه چیز است. چون گشود چیزی در آن بود که بیست دینار آن را مقدور نمودم ودر دل خود یقین کردم که آن مولای من بود وبرگشتم به مجلس خود وچشم خود را به جانب اهل طواف گشودم تا آن که آن مرد از طواف خود فارغ شد ومیل به سوی ما نمود. چون این بدیدم، ما را رهبت شدیدی عارض شد وچشمهای ما خیره گردید وبی خود به تعظیم او برخاستیم. پس، آمده نزد ما بنشست. ما به او عرض کردیم که شما از کدام قوم می باشید؟ فرمود: از عرب. عرض کردیم: از کدام عرب؟ فرمود: از بنی هاشم. بعد از آن فرمود: انشاء الله بر شما پنهان نخواهد ماند؛ آیا می دانید که زین العابدین (علیه السلام) در وقت فراغ از نماز خود، در سجده شکر چه می گفت؟ عرض کردیم که نه. فرمود: می گفت: «یا کریم، مسکینک بفنائک. یا کریم، فقیرک زائرک، حقیرک ببابک یا کریم!».
این بفرمود واز نزد ما برفت، وما در فکر ومذاکره امر او، فرو شدیم وتحقیق نکردیم؛ تا آنکه فردا شد. باز او را در طواف دیدیم وچشمها به جانب او گشودیم، تا آنکه از طواف فارغ شده، باز به سوی ما آمد وبنشست نزد ما، وانس گرفت وحدیث کرد. بعد از آن فرمود: آیا می دانید که زین العابدین (علیه السلام) چه می گفت در دعای عقب نماز؟ گفتیم: نه، ما را تعلیم فرما. گفت که: [امام زین العابدین می گفت: «اللّهمّ إنّی اسئلک باسمک الذی به تقوم السماء والأرض وباسمک الذی به تجمع المتفرّق وتُفرّق المجتمع وباسمک الذی به تفرّق به بین الحقّ والباطل وباسمک الذی تعلم به کیل البحار وعدد الرمال ووزن الجبال ان تفعل بی کذا وکذا».
این بفرمود وبرفت؛ تاآنکه به عرفات رفتیم ودعا کردیم. پس از عرفات کوچ کرده، به مشعر ومزدلفه شدیم ودر آنجا بیتوته نمودیم. رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را در خواب دیدم که بسوی من نگریست وفرمود: آیا به حاجت خود رسیدی؟ چون این بشنیدم، یقین به امر کردم»(۴۰۶).
دوازدهم از ایشان، "محمّد بن ابراهیم بن مهزیار اهوازی" یا "علی بن ابراهیم بن مهزیار" می باشد، که طوسی وطبری ودیگران، به سندهای صحیح [نقل کرده اند]، شیخ طبری مذکور به سند خود از "محمّد بن حسن بن یحیی الحارثی" روایت کرده که «علی بن مهزیار گفت: بیست حج کردم به قصد آنکه شاید به خدمت صاحب الامر (علیه السلام) برسم، ومیسّر نشد تا آنکه شبی در رختخواب خوابیده بودم. صدایی شنیدم که کسی گفت: یابن مهزیار! امسال، حج بیا که امامِ خود را خواهی دید.
شادان از خواب بیدار شده، باقی شب را به عبادت صبح کردم. علی الصباح جمعی رفیقِ راه یافته، به اتفاق ایشان از خانه بیرون رفتم به عزم حج، ووارد کوفه شدیم وتجسس بسیاری نمودیم واثر وخبری نیافتم. پس با ایشان بیرون رفتم به عزم حج، وداخل مدینه شدم وچند روزی توقف کردم واز حال صاحب الزمان (علیه السلام) بحث وفحص کردم وخبری از او نیافتم وچشمم به جمال آن بزرگوار منور نگردید.
پس، مغموم شده وترسیدم که آرزوی دیدن آن حضرت به دل من بماند. پس، خارج شدم به سوی مکه، وجستجوی بسیار کردم واثری نیافتم، وحج وعمره خود را تا یک هفته ادا کردم ودر جمیع اوقات، در طلب دیدن او بودم؛ تا آنکه من یک وقت متفکر بودم. ناگاه درِ کعبه گشوده گردید ومردی را دیدم که مانند شاخ درخت، بدنش لاغر وبه [وسیله] دو "بُرد"، [خود را پوشانده و] مُحرِم بود. پس دل من به دیدن او راحت شد وبه نزد او رفتم. از برای تکریم من، نیم خیزی کرده - وبه روایت دیگر او را در طواف دیدم - پرسید: اهل کجایی؟ گفتم: اهل عراق. گفت: کدام عراق؟ گفتم: اهواز. گفت: ابن خضیب را می شناسی؟ گفتم: آری. گفت: رحمه الله. چه بسیار طولانی بود شب او، وزیاد بود نوافل او، وعزیز بود اشک چشم او.
پس گفت: ابن مهزیار را می شناسی؟ گفتم: آن، منم. گفت: حیاک الله بالسلام یا ابا الحسن! بعد از آن با من مصافحه کرد ومعانقه نمود وگفت: یا ابا الحسن، کجاست آن امانت که میان تو ومیان امامِ گذشته - حضرت ابومحمّد (علیه السلام) - بود. گفتم: موجود است، ودست به جیب خود کرده انگشتری که بر آن "محمّد" و"علی" نقش شده بود بیرون آوردم. چون روی آن [انگشتر را] بخواند گریست؛ آنقدر که جامه احرام او به آب چشمش تر شد وگفت: خدا تو را رحمت کند یا ابا محمّد؛ زیرا که تو خوبِ امّت بودی وخدا تو را به امامت شرف داده بود وتاج علم ومعرفت بر سر تو نهاده. پس ما به سوی تو خواهیم آمد.
بعد از آن گفت: چه اراده داری یا ابا الحسن؟ گفتم: امام محجوب از عالم را. گفت: او محجوب نیست از شما، لکن پرده بدِ اعمال شما او را پوشانیده. برخیز به منزل خود برو، وآماده ملاقات من باش آن وقت که ستاره جوزا غروب کند، وستاره آسمان درخشان گردد. آن وقت، من از برای تو میان رکن وصفا ایستاده ام ومنتظرت هستم.
راوی، یعنی ابن مهزیار گوید: نفس من طیب گردید ویقین کردم که خدا به من تفضّل فرمود. پس به منزل رفته منتظر وقت بودم تا آنکه وقت ملاقات برسید، بیرون آمده ونزد او بودم.
بر مرکب خود سوار شده. ناگاه دیدم آن شخص را که آواز داد به سوی من: آی، یا ابا الحسن! پس من به سوی او رفتم. بر من سلام کرد وگفت: روانه شو ای برادر، وبه راه افتاد. گاه سیر بیابان می نمود وگاه به کوه بالا می رفت، تا آنکه به کوه طائف رسیدیم. پس گفت: یا ابا الحسن، پیاده شو تا آنکه باقی نماز شب را بگذاریم. پس پیاده شدیم ونماز فجر را دو رکعت بجا آوردیم. پس گفت: روانه شو ای برادر. پس سوار شده، طی وادی وکوه وپست وبلند نمودیم تا آنکه به عقبه برآمدیم ونزدیک شدیم به بیابانی بزرگ، مانند کافور.
چشم گشودم، خیمه ای از مو دیدم نورانی، ونور آن برافروخته بود. آن مرد به من گفت: نظر کن، ببین چه می بینی. گفتم: خانه ای می بینم از مو، که نورِ آن تمام آسمان ووادی را روشن کرده. گفت: منتهای آرزوها در آن باشد. دیده ات روشن باشد! چون از عقبه بیرون رفتم، گفت: پیاده شو که اینجا هر صعبی ذلیل شود. چون از مرکب به زیر آمدیم، گفت: مهارش را رها کن. گفتم: آن را به که سپارم؟ گفت: اینجا حرمی باشد که داخل آن نگردد مگر ولی خدا، وخارج از آن نشود مگر ولی خدا. پس با او روانه شدم تا آنکه نزدیک خیمه نورانی رسیدیم. گفت: توقف نما، تا آنکه اذن حاصل کنم. پس داخل شده، بعد از زمانی قلیل بیرون آمد وگفت: خوشا به حال تو که مرخص شدی.
چون داخل شدم، دیدم آن بزرگوار بر بالای نمدی نشسته ونطع(۴۰۷)
سرخی بر روی نمد انداخته وبر بالشی از پوست تکیه کرده. سلام کردم. بهتر از سلام من جواب دادند. پس رویی مشاهده کردم مانند ماه شب چهارده، از طیش [= سبکی وسفاهت مبرّا، نه بسیار بلند ونه کوتاه؛ اندکی به طول مایل؛ گشاده پیشانی؛ با ابروهای باریک [و] کشیده وبه یکدیگر رسیده؛ چشمهای سیاه [و] گشاده؛ بینی کشیده؛ گونه های رو، هموار وبرنیامده؛ در نهایت حسن وجمال. بر گونه راستش خالی بود مانند فتات مشکی که بر صفحه نقره ای افتاده باشد، وموی عنبر بوی سیاهی، بر سرش بود [تا] نزدیکِ به نرمه گوش [آن حضرت] آویخته، از پیشانی نورانیش، نوری ساطع می شد که مانند ستاره، درخشان [بود]؛ ونهایتِ سکینه ووقار وحیا وحسن جمال را داشت.
پس احوال شیعیان را یک یک از من پرسیدند. عرض کردم که ایشان در دولت بنی عباس در نهایت مشقّت وذلّت وخواری عیش می نمایند. فرمود: روزی خواهد آمد انشاء الله که شما مالک ایشان باشید وایشان در دست شما ذلیل باشند. پس فرمود: پدرم از من عهد گرفته که ساکن نشوم از زمین، مگر جایی که پنهان تر ودورترین جاها باشد، تا آنکه مأمون باشم از اذیت گمراهان تا آن زمان که خدا اذن ظهور دهد، وبه من فرمود که: فرزند! خدا اهل بلاد وطبقات عباد را خالی نمی گذارد از حجّت وامام، که مردم پیروی او نمایند وحجّت بر خلق تمام گردد.
ای فرزند، تو آن باشی که خدا آماده کرده برای اظهار حقّ وابطال باطل واهلاک اعدای دین واطفای نایره مضلّین؛ پس ملازم باش به مکانهای پنهانِ زمین ودور شو از بلاد ظالمین وتو را از پنهانی وحشتی نباشد؛ زیرا که دلهای اهل طاعت به تو مایل باشد، مانند مرغان که به سوی ایشان پرواز نمایند وایشان گروهی باشند که به ظاهر در دست مخالفان، خوار وذلیلند ونزد خدا گرامی وعزیز [هستند] واهل قناعت [می باشند] ومتمسک به اهل بیت طهارت (علیهم السلام)، وتابع ایشان در احکام دین وشریعت باشند، ومجادله با دشمنان کنند با براهین وحجّت، وخاصان خدایند در صبر بر تحملِ اذیتِ از مخالفان مذهب وملّت، تا آنکه آسوده باشند در دار آخرت به عزّت ونعمت.
ای فرزند، صبر کن بر مصادر وموارد امور خود تا آنکه خدا اسباب دولت تو را میسّر گرداند وعَلَم های زرد ورایات سفید را در مابین "حطیم" و"زمزم" بر سر تو جولان درآورد. فوج فوج از اهل اخلاص ومصافات، نزدیک حجر الاسود به سوی تو آیند وبیعت نمایند وایشان، آنانند که طینت پاک دارند از برای قبول دین، وتسلّط وقوتِ بازو دارند در دفع فتنه های مضلّین. در آن وقت باغ های ملّت ودین بارآور گردد وصبح حقّ درخشان شود وخداوند به وسیله تو ظلم وطغیان را از روی زمین براندازد وبهجت امن وامان را در اطراف جهان ظاهر کند ومرغان شرایع دینِ مبین به آشیان خود پرواز کنند وبارانِ فتح وظفر، بساتین ملّت را خرم سازد. پس آن بزرگوار [- امام زمان (علیه السلام)-] فرمودند که: باید آنچه در این مجلس دیدی پنهان داری وبه غیر اهل صدق ووفا وامانت اظهار نداری.
ابن مهزیار گوید: پس چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم ومسائل ومشکلات خود را سؤال نمودم. آنگاه مرخص شدم که به سوی اهل خود برگردم. در وقت وداع زیاده از پنجاه درهم با خود داشتم [که به عنوان هدیه خدمت آن جناب بردم ودر باب [=برای] قبول، الحاح واصرار نمودم تبسّم نمودند وفرمودند: به این مال، استعانت در باب [= برای مراجعت به سوی عیال کن که راهِ دور در پیش داری، ودر حقّ من دعای بسیار فرمودند ومراجعت نمودم»(۴۰۸).
مؤلف گوید که: این واقعه را روات اخبار - با اختلاف بسیار در اطناب ومساوات واختصار وتفاوت فی الجمله در مضمون - بعضی از "محمّد بن ابراهیم" وبعضی از "علی بن ابراهیم" وبعضی از خود ابراهیم بن مهزیار روایت کرده اند.
وراوندی بعد از نقل این حدیث از ابن بابویه بر وجه تفصیل از ابراهیم بن مهزیار گفته که: این، مثل حکایت برادرش علی بن مهزیار باشد که گفت: بیست حج کردم... تا آخر حدیث، وممکن باشد وقوع واقعه در حق هر یک - با اجتماع یا انفراد - اگر چه بعید باشد از مساق اخبار؛ والله العالم بحقیقه الحال.
سیزدهم از ایشان، "ابراهیم بن محمّد بن احمد الانصاری" باشد که از شیخ طبری رحمه الله روایت شده به سند خود، از "محمّد بن جعفر بن عبدالله"، که "ابراهیم بن محمّد بن احمد انصاری" گفت: «من حاضر بودم نزد مستجار به مکه، وجماعتی طواف می کردند که قریب به سی نفر بودند ودر میان ایشان کسی از اهل اخلاص نبود غیر "محمّد بن قاسم علوی"، وآن روز، ششم ذی حجّه بود. ناگاه خارج شد بر ما جوانی از طواف که بر او بود دو ثوبِ اِحرام، ودر دست او بود دو نعل عربی. چون ما او را دیدیم، از مهابت او برخواستیم وکسی از ما باقی نماند مگر آنکه برخواست وسلام کرد بر او. پس آن جوان به طریق انبساط بنشست وما در حول او نشستیم. پس متوجه راست وچپ گردید وفرمود: آیا می دانید که ابوعبدالله (علیه السلام) در دعای الحاح چه می گفت؟ گفتیم: چه می گفت؟ فرمود که: [آن حضرت] می گفت: «اللّهم اسئلک باسمک الذی تقوم به السماء وبه تقوم الارض وبه تفرق بین الحق والباطل وبه تجمع بین المتفرق وبه تفرق بین المجتمع وقد احصیت به عدد الرمال وزنه الجبال وکیل البحار ان تصلّی علی محمّد وآل محمّد وان نجعل لی من أمری فرجاً».
بعد از آن برخاست وداخل طواف شد وما هم برخواستیم به سبب برخواستن او، وما را غافل کرد از ذکر امر وپرسش حال او، تا آنکه فردا همان وقت شد. پس، باز خارج شد از طواف به سوی ما، وبرخواستیم به تعظیم او وبا انبساط بنشست ونظر به راست وچپ کرد. پس فرمود: می دانید که امیرالمؤمنین (علیه السلام) بعد از نماز فریضه چه می گفت؟ گفتیم: نه. فرمود: آن حضرت می گفت: «الیک رفعت الاصوات ولک عنت الوجوه ولک خضعت الرقاب والیک التحاکم فی الأعمال یا خیر من سئل وخیر من أعطی یا صادق یا باریء یا من لا یخلف المیعاد یا من امر بالدعاء ووعد الاجابه یا من قال «ادعونی استجب لکم»(۴۰۹) یا من قال «اذا سئلک عبادی عنّی فإنّی قریب أجیب دعوه الداع إذا دعان فلیستجیبوا لی ولیؤمنوا بی لعلّهم یرشدون»(۴۱۰) ویا من قال «یا عبادی الذین اسرفوا علی أنفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعاً انه هو الغفور الرحیم»(۴۱۱).
بعد از آن، به راست وچپ خود نظر کرد وگفت: می دانید که امیرالمؤمنین (علیه السلام) چه می گفت در سجده شکر؟ می گفت: «یا من لا یزیده الحاح الملحین إلّا کرماً وجوداً یا من لا یزیده کثره الدعاء الّا سعهً وعطاءً یا من لا تنفد خزائنه، یا من له خزائن السموات والارض یا من له ما دقّ وجلّ لا یمنعک اسائتی من احسانک ان تفعل بی الذی أنت أهله فأنت أهل الجود والکرم والتجاوز یا رب یا الله لا تفعل بی الذی أنا أهله فإنی اهل العقوبه ولا حجه لی ولا عذر لی عندک ابوء إلیک بذنوبی کلها کی تعفو عنی وأنت اعلم بها منّی وأبوء الیک بکل ذنب أذنبته وکل خطیئه احتملتها وکل سیئه علمتها رب اغفر وارحم وتجاوز عما تعلم إنّک أنت الأعزّ الاجلّ الأکرم».
بعد از آن، باز برخواسته داخل طواف گردید وما هم به قیام او قائم شدیم تا آنکه روز سیم باز در همان وقت آمده. ما هم مانند سابق از برای استقبال او برخواستیم. این دفعه بالای زمین نشستند ونظر به یمین ویسار کردند وگفتند: علی بن الحسین (علیه السلام) در همین مکان - واشاره به [= با] دست خود به جانب حجر زیر میزاب کرد - می گفت در سجود خود: «عبیدک بفنائک، مسکینک بفنائک، فقیرک بفنائک، سائلک بفنائک، یسئلک ما لا یقدر علیه غیرک»(۴۱۲). بعد از آن، به یمین ویسار نظر کرد وبه سوی "محمّد بن قاسم" متوجه شد وفرمود: یا محمّد بن قاسم! أنت علی خیر انشاء الله؛ تو بر خیر وخوبی هستی.
راوی گوید که: او بر اعتقاد پاک اثنا عشری بود. این بگفت وداخل طواف شد وکسی از حاضرین نماند مگر آنکه این دعا را حفظ نمود. پس با یکدیگر گفتیم: آیا کسی این جوان را بشناخت؟
محمّد بن قاسم گفت: ای جماعت، والله این جوان، امام وصاحبِ زمان شما باشد. گفتیم: از کجا می گویی؟ گفت: من هفت سال می شود که دعا می نمایم واز خدا می خواهم که صاحب الزمان (علیه السلام) را بر من به وجه عیان بنماید؛ تا آنکه در عشاء عرفه بودم، ناگاه همین جوان را به عینه دیدم که دعایی می خواند. نزد او رفتم واز او پرسیدم که: از چه قوم باشی؟ فرمود: از مردم! گفتم: از کدام مردم؟ از عرب یا موالی؟ فرمود: از عرب واشراف ایشان. گفتم: اشراف کیانند؟ فرمود: بنی هاشم. گفتم: از کدام بنی هاشم؟ فرمود: من اعلاها ذروه وأسناها. گفتم: کیان باشند؟ فرمود: من فلق الهام واطعم الطعام وصلی باللیل والناس نیام. دانستم که علوی باشد. بعد از آن، از نظر من غایب شد وندانستم کجا رفت. از مردمی که در اطراف من بودند، پرسیدم که: این جوان علوی را می شناسید؟ گفتند: آری، با ما هر سال حج می کند. گفتم: سبحان الله، والله در او اثر سفر پیدا نباشد. پس به سوی مزدلفه رفتم، در حالتی که مغموم ومحزون بودم از مفارقت او، وچون خوابیدم سید انبیاء (صلی الله علیه وآله) را در خواب دیدم. فرمود که: یا محمّد! مطلوب خود را دیدی؟ عرض کردم: کدام مطلوب را می فرمایی، ای آقای من؟ فرمود: آن که دیشب در وقت عشا دیدی او امام زمان تو بود. بعد از آن، محمّد بن قاسم گفت که: من این واقعه واین جواب را نسیان کردم ومتذکر آن نشدم مگر در همین وقت»(۴۱۳).
مؤلف گوید که: نظیر این واقعه در روایت شخص دهم - که "محمودی" بود - گذشت وممکن باشد که محمودی هم، داخل این جماعت بوده که امام (علیه السلام) بر ایشان وارد شده، وتفاوتی که بین دو روایت باشد از باب خطای راوی در نقل باشد؛ چنانکه ممکن است واقعه متعدد باشد، والعلم عند الله.
چهاردهمِ ایشان، "یعقوب بن یوسف اصفهانی" باشد که شیخ طبری نقل کرده از اصل خطِّ "ابوعبدالله حسین بن غضایری" که او روایت کرده از "حسین بن محمّد" در سال دویست وهشتاد وهشت، بعد از مراجعت از اصفهان که "یعقوب بن یوسف" حکایت کرد که من در سال دویست وهشتاد ویک با گروهی از اهل اصفهان - که در مذهب اهل خلاف بودند - به حج رفتم. تا آنکه در ورود به مکه، بعض رفقاء پیش رفته خانه ای - که در زقاق سوق اللیل واقع بود وآن را خدیجه می گفتند ومعروف به "دار الرضا" بود - کرایه کردند ودر آنجا پیرزنی بود گندم گون.
چون وارد خانه شدیم، از آن عجوز پرسیدم که: این خانه را چرا "دار الرضا" گویند وتو را به این خانه چه ربط ومناسبت باشد؟ گفت: این خانه مال حضرت امام رضا (علیه السلام) بوده ومن هم از کنیزان این خانواده می باشم وحضرت حسن عسکری را خدمت کرده ام وآن جناب مرا در اینجا منزل داده، وچون این شنیدم با او انس گرفتم واین امر را از رفیقان خود - که مخالف مذهب بودند - پنهان کردم، ومن هر وقتِ شب از طواف برمی گشتم، با ایشان در رواق خانه می خوابیدم ودر را می بستم وسنگ بزرگی بود [که آن را پشت در می گردانیدم، ومن در شب ها روشنی چراغ در رواق خانه می دیدم [که شبیه به روشنی مشعل [بود] ومی دیدم که درِ خانه گشوده می شود بدون آنکه از اهل خانه کسی آن را باز کند. ومی دیدم که مردی میان قامت، گندم گون مایل به زردی که بر روی او اثر سجود بود، وپیراهن وازار نازکی پوشیده بود ودر پای او نعل بود، وبه صور مختلفه او را می دیدم، می آمد وبر غرفه که منزل عجوز بود بالا می رفت وآن عجوز به من می گفت که: در این غرفه دختری دارم [و] کسی را نگذارم بالا آید. ومن آن روشنی را که در رواق خانه می دیدم، در وقتی که آن مرد از پله ها بالا می رفت، آن روشنی را در پله می دیدم [و] چون داخل غرفه می شد، آن روشنی را در غرفه می دیدم، بدون آن که چراغی بعینه دیده شود. ورفقا هم این واقعه را می دیدند وگمان آن داشتند که این مرد، آن عجوز را متعه کرده وبه جهت آن، آمد ورفت می نماید ومی گفتند: این جماعت علویه اند ومتعه را حلال می دانند وما جایز نمی دانیم، وما می دیدیم که آن مرد از خانه خارج می شود وداخل می گردد آن سنگ در جای خود می باشد ودرِ خانه، در خروج ودخول آن مرد گشوده می شود وبسته می گردد وکسی که آن را بگشاید وببندد دیده نمی شود وبا آنکه ما به سبب خوف بر متاع واسباب خود مراقبِ باب بودیم، آن سنگ را در پشت آن در ودر را بسته می دیدیم.
چون من این امور را مشاهده کردم دلم کنده شد وهیبت این امور در دلم جا گرفت وبا آن عجوز در مقام ملاطفت برآمدم [تا] شاید بر امر آن مرد مطلع گردم. تا آنکه به آن عجوز گفتم: ای فلانه، من از تو سؤالی دارم ومی خواهم که آن را در وقتی که این جماعت حاضر نباشند جویا شوم، واز تو التماس دارم وقتی که مرا تنها بینی، از غرفه پائین آیی تا بگویم. چون آن زن این بشنید، او هم گفت: من هم خواستم به تو چیزی بگویم وحضور همراهان تو مانع شد. گفتم: چه بود آن چیز؟ گفت: به تو می گوید - ونام کسی را ذکر نکرد - که: با آن جماعت که با تو بودند ورفیق وشریک تو می باشند، با ایشان جور مشو ومداخله در امورشان مکن وبا ایشان مدارا کن واز ایشان در حذر باش؛ زیرا که ایشان اعداء تو باشند.
گفتم: [این سخنان را] کی می گوید؟ گفت: من می گویم. پس مهابت مانع شد ونتوانستم دوباره در این باب از او سؤال کنم. گفتم: کدام جماعت را می گویی؟ وگمان آن کردم که همراهان مرا می گوید که به حج آمده اند. گفت: نه، اینها را نمی گویم. بلکه آن شرکائی را می گویم که در بلد داری ودر خانه با تو بودند. ومیان من وآن جماعت که ذکر کرد، در باب دین منازعه واقع گردیده بود ولهذا از من سعایت وشکایت نزد حاکم کرده بودند وبه این سبب من فرار کردم، وچون عجوز به طریق سرّ، این بگفت، دانستم که آنها را می گوید.
پس از او پرسیدم: تو را با حضرت رضا (علیه السلام) چه ربط باشد؟ گفت: من خادمه حسن عسکری (علیه السلام) بودم. چون این بگفت، با خود گفتم که: در باب غایب (علیه السلام) از او می پرسم. پس به او گفتم: تو را به خدا قسم می دهم؛ او را به چشم خود دیده ای؟ گفت: برادر، من ندیدم او را به چشم خود. من بیرون رفتم وخواهر من حامله بود ومن خاله او هستم وحضرت عسکری (علیه السلام) مرا بشارت داد به اینکه من او را در آخر عمر خود می بینم وگفت: او را خدمت نمایی چنان که مرا خدمت کردی، ومن سالها باشد که در مصر می باشم والآن آمده ام به سبب مکتوب ونفقه ای که با مرد خراسانی - که عربی نمی داند - از برای من فرستاده وآن سی دینار باشد، ومرا امر کرده بود که امسال حج کنم ومن آمده ام به امید آنکه او را ببینم.
چون این بگفت، در دل من افتاد که باید آن مرد که می آید ومی رود خود آن حضرت باشد. پس ده عدد درهم - که [همراهم بود] وبه نام حضرت رضا (علیه السلام) سکه داشت وبا خود برداشته بودم که در مقام حضرت ابراهیم (علیه السلام) بیندازم؛ زیرا نذر کرده بودم ونیت داشتم که چنین کنم - به آن عجوز دادم وبا خود گفتم که: به اولاد فاطمه دادن، افضل باشد از آنکه در مقام انداخته شود وثواب آن بیشتر باشد، وگفتم: اینها را به کسی بده از اولاد فاطمه که مستحق اینها باشد، ودر نیت من این بود که آن مرد را که دیده ام همان است، واین دراهم را این عجوز به او خواهد داد.
پس آن دراهم را گرفته بالا رفت، وبعد از ساعتی پائین آمد وگفت: می گوید ما را در این دراهم حقّی نیست. بلکه اینها را در همان مکانی که نیت کرده بودی بینداز ولکن این دراهم رضویه را به ما بده وعوض آنها را گرفته در همان مکان بینداز که نیت نموده ای.
پس من چنان که فرموده بود عمل نمودم وبا من بود نسخه توقیع که از برای "قاسم بن علاء" به آذربایجان بیرون آمده بود. به آن عجوز گفتم که: این توقیع را عرض کن به کسی که توقیعات غایب (علیه السلام) [را] دیده ومی شناسد. گفت: به من ده آن را، ومن گمان کردم که می تواند بخواند ونسخه ای به او دادم. گرفت وگفت: اینجا نمی توانم بخوانم وبا خود بالا برد. پس از آن، پائین آمد وگفت: صحیح است. بعد از آن گفت: به تو می گوید: وقتی که بر پیغمبر خود صلوات می فرستی چه می گویی؟ گفتم که می گویم: «اللهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وبارک علی محمّد وآل محمّد وارحم محمداً وآل محمّد کأفضل ما صلّیت وبارکت وترحمت علی ابراهیم وآل ابراهیم إنّک حمید مجید».
گفت: نه! وقتی که صلوات می فرستی بر ایشان، در صلوات خود نام ایشان را ذکر کن. گفتم: چنان کنم. پس رفت وفرود آمد وبا او دفتر کوچکی بود وگفت می گوید که: هر وقت صلوات بر پیغمبرت (صلی الله علیه وآله) می فرستی، پس صلوات بفرست بر او وبر اوصیای او چنانکه در این دفتر می باشد. پس دفتر را گرفته نسخه نمودیم وعمل کردیم.
راوی گوید که: من آن مرد را در شبها می دیدم که از غرفه به زیر می آمد وآن نور را چنان که دیده بودم با او بود واز خانه بیرون می رفت ومن در عقب او از خانه بیرون می رفتم وآن نور را می دیدم، لکن خود او را نمی دیدم تا آنکه داخل مسجد می شد. وجماعتی از مردمان بلاد کثیره [را] می دیدم که به درِ آن خانه می آمدند با جامه های کهنه، ونوشته جات به آن عجوز می دادند وعجوز هم به آنها نوشته جات می داد وبا عجوز مکالمه می نمودند، ومن نمی دانستم که در چه باب سخن دارند وجمعی از ایشان را در مراجعت، در اثنای راه تا ورود بغداد می دیدم.
ونسخه آن دفتر که بیرون آمد این است: - از برای برادران نوشته می شود که مولای خود را در مداومت به آن شاد کنند ومؤلف را در حال حیات وممات به طلب رحمت ومغفرت یاد نمایند، ان شاء الله -.
«اللهم صلّ علی محمّد سید المرسلین، وخاتم النبیین، وحجّه رب العالمین، والمنتخب فی المیثاق، المصطفی فی الظلال، المطهَّر من کل آفه، البریء من کلّ عیب، المؤمَّل للنجاه، المرتجی للشفاعه، المفوض الیه فی دین الله. اللّهمّ شرّف بنیانه، وعظّم برهانه، وافلج حجّته، وارفع درجته، وضوء نوره، وبیض وجهه، واعطه الفضل والفضیله والوسیله والدرجه الرفیعه، وابعثه مقاماً محموداً، یغبطه به الأولون والآخرون. وصلّ علی أمیرالمؤمنین، ووارث المرسلین، وحجّه ربّ العالمین، وقائد الغرّ المحجلین، وسید المؤمنین، وصلّ علی الحسن بن علی امام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصلّ علی الحسین بن علی، امام المؤمنین، ووارث المرسلین، وحجه رب العالمین. وصلّ علی علی بن الحسین، امام المؤمنین، ووارث المرسلین، وحجه رب العالمین. وصلّ علی محمّد بن علی امام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصلّ علی جعفر بن محمّد امام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی موسی بن جعفر امام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی علی بن موسی امام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی محمّد بن علی إمام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی علی بن محمّد إمام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی الحسن بن علی امام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی الخلف الهادی المهدی، امام المؤمنین، ووارث المرسلین، وحجه رب العالمین.
اللّهم صل علی محمّد وعلی اهل بیته الهادین، الائمه العلماء والصادقین، الأوصیاء المرضیین، دعائم دینک، وارکان توحیدک، وتراجمه وحیک، وحجّتک علی خلقک، وخلفائک فی ارضک، الذین اخترتهم لنفسک، واصطفیتهم علی عبیدک، وارتضیتهم لدینک، وخصصتهم بمعرفتک، جللّتهم بکرامتک، وغشیتهم برحمتک، وغذیتهم بحکمتک والبستهم من نورک، وربّیتهم بنعمتک، ورفعتهم فی ملکوتک، وحففتهم بملائکتک، وشرفتهم بنبیک. اللّهم صلّ علی محمّد وعلیهم صلوه دائمه کثیره طیبه، لا یحیط بها إلّا أنت، ولا یسعها إلّا علمک، ولا یحصیها أحد غیرک. وصل علی ولیک المحیی سنّتک، القائم بأمرک، الداعی إلیک، الدلیل علیک، حجّتک وخلیفتک فی ارضک، وشاهدک علی عبادک. اللّهم أعزز نصره، ومُدّ فی عمره، وزین الأرض بطول بقائه، اللّهم اکفه بغی الحاسدین، واعذه من شر الکائدین، وازجر عنه اراده الظالمین، وخلّصه من أیدی الجبارین.
اللّهم اره فی ذرّیته وشیعته ورعیته وخاصّته وعامّته وعدوه، وجمیع أهل الدنیا ما تقرّ به عینه، وتسرّ به نفسه، وبلّغه افضل أمله فی الدنیا والآخره، إنّک علی کل شیء قدیر. اللّهم جدّد به ما مُحی من دینک، وأحی به ما بُدّل من کتابک، واظهر به ما غُیرَ من حکمک، حتی یعود دینک به وعلی یدیه غضّاً جدیداً خالصاً محضاً لا شک فیه ولا شبهه معه ولا باطل عنده ولا بدعه لدیه.
اللّهم نور بنوره کل ظلمه، وهدّ برکنه کل بدعه، واهدم بقوته کل ضلال، واقصم به کل جبّار، واخمد بسیفه کل نار، واهلک بعدله کل جائر، واجر حکمه علی کل حکم، واذلّ بسلطانه کل سلطان.
اللهم اذل من ناواه، واهلک من عاداه، وامکر بمن کاده، واستأصل من جحد حقّه، واستهزء بأمره، وسعی فی اطفاء نوره، واراد اخماد ذکره. اللّهم صل علی محمّد المصطفی وعلی علی المرتضی وعلی فاطمه الزهراء وعلی الحسن الرضی وعلی الحسین الصفی وعلی جمیع الأوصیاء مصابیح الدجی واعلام الهدی ومنار التقی والعروه الوثقی والحبل المتین والصراط المستقیم. وصلّ علی ولیک وعلی ولاه عهدک الائمه من ولده القائمین بأمره ومدّ فی اعمارهم وزد فی آجالهم وبلغهم أفضل آمالهم»(۴۱۴).
پانزدهم از ایشان، "عیسی بن مهدی جوهری" است، که "بحرانی" از هدایه "حسین بن همدان" به اسناد او از "مهدی" مذکور روایت کرده که گفت: "در سال دویست وشصت وهشت بیرون رفتم به قصد حج، واراده مدینه داشتم؛ زیرا خبر ظهور صاحب الزمان (علیه السلام) شنیدم بودم. در بین راه مریض شدم. در وقتی که از قید [= مریضی] خارج شدم، میل بسیاری به خوردن ماهی وخرما مرا عارض شد تا آنکه وارد مدینه شدم وبرادران خود را ملاقات کردم ومرا بشارت به ظهور آن حضرت به "صاریا" دادند. پس من به "صاریا" رفتم. چون به وادی نزدیک شدم، دیدم بزهای ماده چندی که داخل قصر می گردید[ند]. پس توقف کرده، منتظر فرج بودم تا آنکه نماز عشائین را ادا کردم ومشغول دعا وتضرّع وسؤال بودم. ناگاه دیدم "بَدرِ" خادم را که صدا می کند که یا عیسی بن مهدی جوهری! داخل شو، وچون این شنیدم، تکبیرگویان وتهلیل گویان با حمد وثنای خداوند به سوی قصر روانه شدم.
چون به صحن قصر وارد شدم، دیدم مائده ای را که نصب کرده اند. پس خادم مرا بر آن خان ومائده نشانید وگفت: مولای من فرموده که هر چیز در [زمان] ناخوشی خود مایل بودی [بخوری، آن وقت که از قید [= مریضی خارج شدی از این خان بخور. چون این شنیدم با خود گفتم که: این حجّت وبرهان - که مرا از امرِ گذشته [که] در ضمیر [خودم بود]، خبر دادند - مرا کافی باشد در ثبوت امر آن بزرگوار. بعد از آن با خود گفتم که: چگونه بخورم وحال آنکه مولای خود را هنوز ندیده ام. ناگاه شنیدم که مولای من فرمود که: عیسی! بخور از طعام، که مرا بر جای طعام خواهی دید. چون نگاه به مائده کردم دیدم که در آن ماهی تازه، پخته هست که هنوز از جوش نیفتاده وخرمایی به یک طرف آن گذاشته اند که شبیه به خرمای بلد خودمان بود ودر ظرف خرما، لبن گذاشته شده. با خود اندیشه کردم که من مریض هستم؛ از این ماهی وخرما ولبن چگونه توانم خورد؟
ناگاه مولای من بر من صیحه زد که در امر ما شک می نمایی؟ آیا تو بهتر می دانی ضّار ونافع خود را از ما؟ چون این شنیدم، گریستم واستغفار نموده واز جمیع آنها خوردم، ودست برده از هر چیز برمی داشتم موضع دست خود را در آن نمی دیدم. گویا از آن چیزی برنداشته ام وآن را از جمیع آنچه در دنیا خورده بودم لذیذتر می دیدم.
پس آنقدر بخوردم که از بسیاری آن حیا کردم. پس مولای من صدا داد که: یا عیسی! حیا مکن وبخور؛ زیرا که آن از طعام بهشت است ودست مخلوق به آن نرسیده. پس خوردم وهر قدر می خوردم سیر نمی گردیدم. پس عرض کردم که: ای مولای من، مرا دیگر کفایت کرد. پس فرمود: بیا به نزد من. با خود گفتم که: با دست آلوده چگونه به خدمت او روم ودست خود را هنوز نشسته ام؟
فرمود: یا عیسی! دست خود را از چه می خواهی بشوئی؟ این غذا را که آلودگی نباشد. پس دست خود را بوئیدم، دیدم که از مشک وکافور خوشبوتر است.
پس به نزد آن بزرگوار رفتم. دیدم نوری ظاهر شده، مرا به طوری گرفت که چشم مرا خیره نمود که رهبت [= ترس] بر من عارض شد وگمان کردم که عقل از من برفت. پس آن بزرگوار ملاطفت کرده، فرمود: یا عیسی، ممکن نبود شما را که مرا زیارت نمائید اگر آن تکذیب کنندگان - که می گویند: کجا باشد او؟ وچه زمان باشد؟ وچه وقت تولّد شد؟ وکه او را دیده؟ وچه چیز از او به سوی شما بیرون آمده؟ وبه چه چیز شما را خبر داده؟ وچه معجزه از برای شما آورده؟ - نبودند. یعنی به سبب اینکه آنها این سخنان [= را] می گویند، ما خود را بعض اوقات به بعض شما می نماییم تا آنکه شما را از این سخنان شکی عارض نشود، والّا حکم وتقدیر خدا بر آن جاری شده که تا زمان معلوم، کسی ما را نبیند.
بعد از آن فرمودند: والله، مردم امیرالمؤمنین (علیه السلام) را رفض نمودند وبا او جنگ کردند وکید کردند تا او را کشتند وبا پدران من چنین کردند وایشان را تصدیق نکردند وایشان را نسبت به ساحران وکاهنان وخدمت جنّ دادند. یعنی این امور درباره من تازگی ندارد. بعد از آن فرمود: یا عیسی، اولیای ما را، به آنچه دیدی خبر ده ودشمنان ما را، به این امور مبادا اِخبار نمایی. عرض کردم: ای مولای من، دعا کن که خدا مرا ثابت دارد. فرمود: اگر خدا تو را ثابت نمی داشت، مرا نمی دیدی. پس برو با این حجّت وبرهان که ملاحظه کردی به اصلاح ورشد. پس من بیرون آمدم در حالی که بسیار شکر وحمد خدا به دریافت این نعمت عظمی نمودم والحمد لله»(۴۱۵).
شانزدهمِ ایشان، "نصر" خادم است، که "بحرانی" از کتاب "خرایج راوندی"، از "علان"، از "ظریف" روایت کرده که «نصر خادم گفت که: داخل شدم بر صاحب الزمان - عجّل الله تعالی فرجه الشریف - در وقتی که در گهواره بود. پس آن بزرگوار به سوی من نگریست وفرمود: مرا می شناسی؟ گفتم: آری، تو آقا وپسر آقای من هستی. فرمود: از این سؤال نکردم. عرض کردم: پس، بیان کن مقصود از این کلام را. فرمود: من خاتم اوصیا هستم وخداوند به وسیله من رفع بلا کند از اهل من وشیعیان من»(۴۱۶).
هفدهمِ از ایشان، "یوسف بن احمد بن جعفری" باشد، که "راوندی" از او روایت کرده که "در سال سیصد وشش به حج رفتم وسه سال در مکه مجاور شدم. بعد از آن بیرون آمدم به سوی شام. اتفاقاً در بین راه، نماز صبح من قضا گردید. از محمل بیرون آمده آماده نمازگردیدم. ناگاه دیدم چهارنفر بر یک محمل سوارند. تعجب کرده به ایشان نگاه می کردم.
یک نفر از ایشان به من گفت: از چه چیز تعجب می کنی؟ دیدی نماز خود را قضا دادی؟ [گفتم:] از کجا دانستی. گفت: می خواهی که صاحب زمان خود را ببینی؟ گفتم: آری. پس اشاره به یکی از آن چهار نفر کرد. گفتم: از برای این، دلائل وعلامات لازم است. گفت: [از این دو] کدام را می خواهی [که] دلیل [بر] صدق این کلام [باشد]: آن را، که این محمل وهر که در آن باشد به سوی آسمان بالا رود، یا آنکه محمل به تنهایی بالا رود؟
گفتم: هر یک از این دو امر واقع گردد، علامت باشد. پس ناگاه دیدم که محمل به سوی آسمان بالا رفت، وآن مرد که به او اشاره شد مردی بود گندم گون که رنگ مبارکش از زردی شبیه به طلا می نمود [و] در میان دو چشم او اثر سجده بود»(۴۱۷).
هیجدهمِ از ایشان، "ازدی" باشد که ابن بابویه رحمه الله به سند خود از او روایت کرده که گفت: من به طواف مشغول بودم وشش دور رفته [بودم و] اراده دور هفتم را داشتم. ناگاه چشمم به حلقه ای از مردم افتاد که در طرف راست کعبه بودند وجوانی خوشرو وخوشبو با مهابت تمام، نزدیک ایشان ایستاده تکلم می فرماید؛ به طوری که احسن از کلام او واعذب از منطق او ندیده بودم.
پس من نزدیک رفتم که با او تکلّم کنم. ازدحام خلق مانع از نزدیکی من با او گردید. از مردی پرسیدم که: این جوان کیست؟ گفت: این پسر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) است که سالی یک دفعه از برای خواص خود ظاهر می شود، وچون این شنیدم، خود را به او رسانیده عرض کردم که: ای آقای من! از برای طلب ارشاد به خدمت تو آمده ام می خواهم مرا ارشاد نمائی. چون این بشنید، دست مبارک کشید واز سنگریزه های مسجد چیزی برداشت وبه دست من گذاشت. چون چشم گشودم، آن حصاه را در دست خود تکه طلایی دیدم.
چون این امر عجیب را مشاهده کردم، روانه گردیدم، ناگاه دیدم که آن بزرگوار در عقب من آمد وبه من برخورد وفرمود: حجّت بر تو ثابت گردید وحقّ از برای تو ظاهر شد وکوری از چشم تو زایل گردید. آیا مرا شناختی؟ عرض کردم: نشناختم، فدایت شوم. فرمود: منم قائم زمان! منم که زمین را پر خواهم کرد از عدل، چنانچه پر شده باشد از جور. به درستی که زمین از حجّت خدا خالی نخواهد بود ومردم را، خدا در فترت وسستی نمی گذارد. پس فرمود: آنچه دیدی، نزد تو امانت می باشد [واین را] به برادران خود از اهل ایمان حدیث کن»(۴۱۸).
نوزدهمِ از ایشان، "هشام" باشد که راوندی از "شیخ ابوالقاسم جعفر بن قولویه" روایت کرده که «در سال سیصد وسی وهفت به اراده حج وارد بغداد شدم، وآن سالی بود که "قرامطه" در آن سال، حجَر الاسود را به خانه [خدا] برگردانیده بودند در مکان آن، وعمده غرض من آن بود که بِرِسم به آن کسی که حجَر را در مکان آن نصب می نماید. زیرا در کتب دیده بودم که آن را برمی دارند واینکه آن را در مکان خود نگذارد، مگر کسی که در آن زمان حجّت خدا باشد. چنان که در زمان حجاج هر کس آن را در مکان آن گذاشت، قرار نگرفت؛ تا آنکه زین العابدین (علیه السلام) گذاشت وقرار گرفت. اتفاقاً در بغداد مریض شدم به مرض صعبی که از آن بر خود ترسیدم ومقدمات حج هم از برای من مهیا نگردید.
پس شنیدم که هشام اراده حج دارد. به او عریضه نوشتم که در آن عریضه از مدّت عمر خود سؤال کرده بودم واز اینکه در این مرض می میرم یا آن که بُرء [= سلامتی] حاصل می شود؟ پس آن عریضه را مهر کرده، به او دادم وگفتم: باید همّت خود را صرف آن نمایی که این عریضه را به آن کسی که حجَر را در محل خود گذارد، برسانی.
هشام می گوید: بعد از ورود به مکه، در روز اراده وضع حجَر، آن عریضه را با خود برداشتم وروانه به سوی حرم شدم وبا خود کسی را برداشتم که [هنگام] ازدحام، مردم را از من منع کند. چون وارد حرم شدم ونزدیک رفتم، دیدم هر کس که حجَر را در موضع خود می گذارد، حجَر مضطرب می شود وقرار نمی گیرد. ناگاه دیدم جوانی گندم گون [و] خوشرو پیش آمد وحجَر را برداشت ودر مکان آن گذاشت وچنان قرار گرفت که گویا اصلاً آن را از آن مکان برنداشته اند. پس از مشاهده آن، صدای مردم بلند گردید وآن جوان از باب مسجد بیرون رفت ومن در عقب او روانه گردیدم وچشم از او برنمی داشتم ومردم را از چپ وراست خود دور می کردم به طوری که مردم گمان دیوانگی در من نمودند، ومردم از برای آن جوان کوچه می کردند وراه می گشودند ونظر من از او منقطع نمی گردید وچشمم از او جدا نمی شد تا آنکه از میان مردم خارج گردید ومن با تندی تمام، پشت سر او می رفتم واو به آرامی راه می رفت، وبا وجود این به او نمی رسیدم. پس چون به جایی رسید که غیر از من کسی دیگر او را نمی دید، توقف فرمود وبه من نگریست وفرمود که: چه چیز با خود داری؟ عریضه به دست او دادم. پس بدون آنکه او را بگشاید ونظر نماید، فرمود: بگو به او که: تو را در باب [= درباره] این مرض، خوفی نباشد؛ وآنکه از آن چاره ای نباشد بعد از سی سال دیگر واقع گردد.
راوی گوید: مرا چنان دهشتی عارض شد که نتوانستم دیگر حرکت کنم. این بگفت وبرفت. "ابن قولویه" می گوید که: "هشام" بعد از مراجعت از حج مرا از این واقعه خبر داد.
راوی گوید: چون سی سال از این واقعه گذشت وسال سی ام شد، "ابن قولویه" مریض شد. پس در مقام تهیه کار خود برآمد ووصیت نامه خود را بنوشت وکفن خود را آماده کرد ومحل قبر را معین نمود. به او گفتند: چرا خائف می باشی؟ امیدواریم که خداوند تفضل کرده عافیت دهد. جواب گفت: این سال همان سال باشد که مرا خبر مرگ داده اند. پس در همان مرض وهمان سال وفات کرده [و] به جوار رحمت الهی واصل شد. رحمه الله»(۴۱۹).
بیستمِ از ایشان، "ابومحمّد دعلجی" می باشد که "قطب راوندی" از او روایت کرده که: «او از خیار اصحاب امامیه بود واحادیث امامیه را شنیده بود واو دو پسر داشت یکی از آنها که "ابوالحسن" نام داشت، بر طریقه مستقیمه ومذهب امامیه بود واموات را غسل می داد، وپسر دیگر او طریقه جهال واحداث داشت وقیام به محرمات می نمود، وعادت شیعه در آن زمان آن بود که نایب حج از برای مولای خود - صاحب الزمان - می گرفتند. اتفاقاً بعضی از شیعه به جهت استنابه، پولی به "ابومحمّد" داده بودند واو هم آن پسر فاسق خود را نایب کرده بود واز آن پول به او داده بود وخود "ابومحمّد" هم در آن سال به حج رفته بود. چون برگشت حکایت کرد که در موقف ایستاده بودم. در جانب خود جوانی دیدم گندم گون [و] خوشرو که مشغول کار خود بود از دعا وتضرع وابتهال واعمال حسنه. چون زمان کوچ کردنِ مردم از موقف نزدیک شد، آن جوان به سوی من نگریست وفرمود: یا شیخ! حیا نمی نمایی؟ عرض کردم: از چه چیز، ای آقای من؟ فرمود که: به تو می دهند [نیابت از] حج از آن کسی که می دانی، پس تو از آن به شخص فاسقی می دهی که شراب می خورد؟ ونزدیک شد که یک چشم تو برود؛ واشاره به یک چشم من نمود ومن از آن وقت تا به حال بر آن چشم می ترسم.
راوی گوید که: این حکایت را شیخ مفید هم از او شنید. پس بر او نگذشت چهل روز بعد از ورود او، که در همان چشم او - که به آن اشاره شده بود - قرحه ای بیرون آمد وآن چشم برفت»(۴۲۰).
بیست ویکمِ از ایشان، "راشد همدانی" می باشد، که "راوندی" از جماعتی، و"ابن بابویه" از "احمد بن فارس" روایت کرده که: «وارد شهر همدان شدیم وهمه اهل آن شهر را سنّی یافتیم مگر اهل یک محله را که ایشان را "بنی راشد" می گفتند، وهمه شیعه اثنی عشری بودند. از سبب تشیع ایشان پرسیدیم. مرد پیری از ایشان که آثار صلاح ودیانت از او ظاهر بود، گفت: سبب تشیع ما آن است که جدّ اعلای ما - که ما همه بدو منسوبیم - به حج رفته بود. [او] گفت: در وقت مراجعت پیاده می آمدم. چند منزل که آمدیم، در بادیه روزی در اول قافله خوابیدم که چون آخر قافله برسد بیدار شوم وروانه گردم. اتفاقاً خواب مرا ربوده وقافله رفته، بیدار نشدم. تا آنکه گرمی آفتاب مرا بیدار کرد وهر چند تأمّل کردم جاده را هم نیافتم. لابد [= ناچار] به حکم ضرورت دست به دامن توکّل زده روانه گردیدم.
اندک راهی که رفتم به صحرایی که سبز وخرم وپر از گل ولاله [بود] - که هرگز چنان مکانی ندیده بودم - رسیدم. چون داخل آن باغ شدم، قصری عالی مشاهده کرده به سوی آن روانه گردیدم. دو نفر خادم سفیدپوش دیدم نشسته اند. بر ایشان سلام کردم. جوابی نیکو دادند وگفتند: بنشین که خدا تو را خیر عظیم عطا نموده که تو را به این مکان آورده.
پس یکی از آن خادم ها داخل آن قصر شده وبعد از اندک زمانی بیرون آمده وگفت: برخیز داخل شو. چون داخل شدم، قصری دیدم که مانند آن ندیده بودم. خادم پیشی گرفته، پرده را که بر در آویخته بود بلند کرده گفت: داخل شو. چون داخل شدم، جوانی را دیدم که در آن خانه نشسته وشمشیر درازی در سقف، محاذی سر او آویخته شده که نزدیک بود که سر شمشیر به محاسن وسر آن جوان واقع گردد وآن جوان را مانند ماهی دیدم که در تاریکی شب درخشان باشد. بر او سلام کردم وبا نهایت مهربانی وخوش زبانی از او جواب شنیدم. بعد از آن فرمود: می دانی که من کیستم؟ گفتم: نه والله! فرمود: قائم آل محمّد (صلی الله علیه وآله) ! منم آنکه در آخر الزمان با این شمشیر خروج کنم - واشاره به آن شمشیر کرد - وزمین را پر از عدل وداد کنم، بعد از آنکه پر از ظلم وجور شده باشد.
چون من این شنیدم، به رو، دَر افتادم ورو را بر زمین مالیدم. فرمود: چنین مکن وسر بردار. چون سر برداشتم فرمود: تو فلان مردی، از شهری از بلاد جبل که آن را همدان می گویند. گفتم: آری ای آقای من، راست فرمودی. فرمود: می خواهی برگردی به سوی اهل وعیال خود؟ گفتم: آری ای آقای من! می خواهم بروم به سوی اهل خود وبشارت دهم ایشان را به این سعادت که مرا روزی شده. پس اشاره به سوی خادم نمود. خادم دست مرا گرفته، کیسه زری به من داد ومرا از قصر وبستان بیرون آورد وبا من روانه گردید. چون قدری راه آمدیم، عمارات ودرختان ومناره مسجدی نمایان گردید. گفت: خوب نظر کن ببین این شهر را می شناسی؟ گفتم: نزدیک به شهر ما شهری باشد آن را "اسدآباد" می گویند واین شهر به آن مانَد. گفت: همان است. برو با رشد وصلاح. این گفت واز نظر من غایب گردید.
پس وارد همدان شده خویشان وکسان خود را جمع نموده، به این سعادت مژده وبشارت دادم واز آن روز که این دینارها در میان ما پیدا شده، خیر وبرکت در میان ما ظاهر گردید»(۴۲۱).
بیست ودومِ از ایشان، "اسماعیل بن علی نوبختی" باشد، که شیخ طوسی از او روایت کرده که گفت: «رفتم به خدمت امام حسن عسکری (علیه السلام) در مرضی که از آن مرض به عالم قدس ارتحال نمود ونزد آن حضرت نشستم. در آن حال «عقیدِ» خادم را فرمود که: آب مصطکی از برای من بجوشان. پس مادر حضرت صاحب (علیه السلام) قدح را آورده به دست آن حضرت داد. چون خواست بیاشامد دست مبارکش بلرزید وقدح به دندانهایش بخورد. قدح را از دست گذاشت. عقید را فرمود که: داخل این خانه شو وآن کودکی که در سجده است، به نزد من آور.
عقید گفت: چون داخل خانه شدم، کودکی را دیدم که در سجده است وانگشتان سبابه را به سوی آسمان بلند کرده. چون سلام کردم، نماز را سبک کرد وجواب سلام گفت واز نماز فارغ شد. گفتم: آقای من شما را امر می کند که به نزد او آئید. پس مادر آن حضرت آمد ودست او را بگرفت وبه نزد پدر آورد. چون داخل شد، بر پدر سلام کرد.
آن طفلِ بزرگوار، رنگش درخشان بود وموهایش پیچیده ودندان هایش گشاده بود. چون نظر پدر بزرگوارش بر او افتاد، گریست وفرمود: ای سیدِ اهل بیت خود! آب را به من ده. من به سوی پروردگار خود می روم، وآن طفل قدح آب مصطکی را برداشته ولب های خود را به دعایی حرکت داد وآن را به دست آن حضرت داد. چون آن حضرت آن آب را بیاشامید، فرمود که: مرا آماده نماز گردانید.
پس دستمالی در دامان آن حضرت انداختند وحضرت صاحب الامر (علیه السلام) پدر را وضو داد وسر وپای او را مسح نمود. پس آن حضرت به او نگریست وفرمود: ای فرزند گرامی، تویی صاحب الزمان. تویی مهدی [و] تو حجّت خدایی در زمین. تو فرزند ووصی منی واز من متولد شده ای وتویی "م ح م د" وتویی پسر حسن وتو فرزند حضرت رسولی وتو خاتم امامانِ طاهره وپاکیزه ای، ورسول خدا بشارت داد به تو امّت را، ونام وکنیه تو را بیان کرد، واین وعده ای است از پدر وپدرانِ من که به من رسیده است. این بگفت ودر همان ساعت روح اطهرش به روضات جنان بشتافت»(۴۲۲).
بیست وسومِ از ایشان، "زهری" که شیخ طوسی وشیخ طبرسی - علیهما الرحمه - از او روایت کرده اند که گفت: «من مالی جزیل خرج کردم وسعیی بلیغ، در دریافت فیضِ خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) نمودم وفایز نشدم. تا آنکه به خدمت "محمّد بن عثمان عمری" رفتم ومدتی او را خدمت کردم. تا آنکه روزی التماس کردم که مرا به خدمت آن حضرت برساند. ابا نمود. چون تضرّع بسیار کردم گفت: فردا، اول روز بیا.
چون به نزد او رفتم، دیدم که آدمی آمد وجوانی خوشرو وخوشبو با او همراه است به هیئت تجّار، ومتاعی در آستین خود دارد. پس "عمری" اشاره کرد به آن جوان که این است آنکه می خواهی. من به خدمت او رفتم وآنچه خواستم سؤال کردم وجواب شنیدم. پس به در خانه ای رسید که معروف نبود واعتنایی به آن نداشتم. خواست داخل آن خانه شود، "عمری" گفت: اگر سؤالی داری بکن که دیگر او را نخواهی دید. چون رفتم که سؤال کنم، گوش نداد [و] داخل خانه شد وفرمود که: ملعون است، ملعون است کسی که تأخیر کند نماز مغرب را، تا آنکه ستاره در آسمان بسیار شود. ملعون است، ملعون است کسی که نماز صبح را تأخیر کند تا ستاره ها برطرف شود»(۴۲۳).
بیست وچهارمِ از ایشان "حسن بن حسین استرآبادی" است، که "راوندی" از او روایت کرده که «من طواف می کردم؛ شک کردم در طواف. ناگاه جوانی خوش رو دیدم که روبروی من آمد وبه من گفت که: هفت شوط دیگر طواف کن»(۴۲۴).
بیست وپنجمِ از ایشان جماعت اهل "قم" وبلاد "جبال" باشند، که از کتاب "الثاقب فی المناقب"، از "علی بن سنان موصلی" روایت شده که: «بعد از وفات حضرت عسکری (علیه السلام)، جماعتی از اهل قم وبلاد جبال - که اموال نزد ایشان بود واز وفات عسکری (علیه السلام) خبری نداشتند - وارد سامره شدند وچون از وفات آن حضرت مطلع گردیدند از وصی او پرسیدند. جعفر را به او نمودند وگفتند که: از برای تنزّه بیرون رفته وبر کشتی سوار شده ومغنّی با خود برد که شُرب خَمر نماید وعشرت کند. چون این بشنیدند، گفتند: این که گویید صفت امام (علیه السلام) نباشد. این اموال را باید برگردانیم وبه اربابش رد نماییم.
"ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیری قمی" که با ایشان بود، گفت: باید توقف نمود تا این مرد بیاید [و] ببینیم چه حجّت دارد. پس، ماندند تا آنکه جعفر برگردید. همه نزد او رفته، بر او سلام کرده، واقعه را بگفتند. گفت: اموال را به نزد من آورید.
گفتند: ردّ این اموال طریقی دارد؛ زیرا که آنها را شیعیان متفرقه داده اند وهر یک از ایشان، مال خود را هر قدر بوده، در کیسه ای گذاشته مهر کرده اند وعادت ما این بوده که هر وقت که مثل این مال را آورده ایم، مولای ما فرموده که جمله مال فلان باشد ومال فلان وفلان باشد وکیسه فلان وفلان باشد ودر آن از دنانیر فلان باشد وما چون نام را مطابق مُهر، ومال را موافق وصف می دیدیم، می دادیم.
جعفر گفت: بر برادر من دروغ می گویید. این علم غیب باشد وغیر از خدا را نشاید. مال را تسلیم من نمایید. چون این جماعت این بشنیدند، متفکر گردیدند ودر جواب گفتند که: ما اجیر ارباب اموال هستیم ومأمور از ایشان هستیم که آنها را تسلیم مولای خود امام حسن (علیه السلام)، یا کسی که وصف مال نماید، کنیم. تو باید وصف کنی واخذ نمایی؛ یا آن که به اربابش برگردانیم.
جعفر چون این بشنید، نزد خلیفه برفت وخلیفه آن جماعت را احضار کرد وامر به ردّ مال به جعفر نمود. آن جماعت در جواب گفتند که: اصلح الله الخلیفه. ما وکیل دیگران هستیم ومأذون نیستیم از جانب ایشان که اموال را به کسی دهیم، مگر با وصف وعلامت. چنان که با ابومحمّد (علیه السلام) این نوع عادت بوده ومکرر بر آن بزرگوار وارد شده ایم وبه این طور معامله شده - وشرح معامله را بگفتند - اگر این مرد هم، چنان گوید که برادرش می گفت، توانیم داد والّا باید که به اربابش رسانید.
جعفر گفت: یا امیرالمؤمنین! این قوم بر برادرم دروغ می گویند وغیب، غیر خدا را نشاید. خلیفه گفت: این جماعت، رسولند وما علی الرسول الّا البلاغ؛ فرستاده را غیر از اطاعت چاره ای نباشد.
جعفر چون این بشنید، مبهوت ماند وجوابی نیافت. پس آن قوم گفتند که: یا امیرالمؤمنین، بر ما منّت گذار وکسی را بگمار که ما را تا خروج از این بلد معاونت نماید. پس خلیفه بر ایشان نقیبی گماشت که تا خروج از بلد، از فتنه جعفر بیاسودند.
چون آن قوم از بلد خارج شدند، غلام خوشرویی راکه خادم می نمود، ملاقات نمودند که بر ایشان آواز داد که: یا فلان ویا فلان، - وهمچنین تا آخر ایشان وپدر ایشان را نام برد - وگفت: اجابت نمایید مولای خود را. آن قوم گفتند: تویی مولای ما؟ گفت: معاذ الله! من بنده او هستم. به نزد او آیید.
آن جماعت گویند: پس با او روانه شدیم تا آنکه وارد خانه عسکری (علیه السلام) گردیدیم. ناگاه حضرت قائم (علیه السلام) - مولای خود فرزند مولای خود - را دیدیم که بر کرسی مانند فلقه قمر [= پاره ماه نشسته] وجامه ای سبز پوشیده. پس بر او سلام کردیم وجواب از او شنیدیم. پس فرمود: جمله مال فلان باشد وفلان وفلان مال با خود دارد. پس جمیع اموال را وصف نمود وجمیع ثیاب وحیوانات سواری وحالات ما را بفرمود.
چون آن بدیدیم، سجده شکر نمودیم وپیش روی آن حضرت را بوسیدیم ومسائل خود را پرسیدیم وجواب شنیدیم واموال را نقل به سوی او نمودیم. پس از آن امر فرمود که: دیگر به سامره مالی [را] نقل نکنیم، ودر بغداد مردی معین فرمود که اموال به او رد شود وتوقیعات به دست او بیرون آید. پس، از خدمت آن حضرت متفرق شدیم وآن حضرت به "ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیری" کفن وکافور دادند وفرمودند که: خدا اجر تو را در نفس خودت بزرگ کند.
چون "ابوالعباس" به گردنه همدان رسید، تب کرد ووفات نمود ومابعد از آن، اموال را به بغداد حمل کرده، به وکلا می رسانیدیم وتوقیع دریافت می کردیم»(۴۲۵).
بیست وششمِ از ایشان، "ابومحمّد حسن بن وجنا" می باشد، که "بحرانی" از کتاب "الثاقب فی المناقب" از او روایت کرده که گفت: «در حجّه پنجاه وچهارم خود، در زیر میزاب بعد از نماز عتمه(۴۲۶) در سجده بودم ودعا وتضرع می نمودم که ناگاه کسی مرا حرکت داد وگفت: یا "حسن بن وجنا"! برخیز! چون سر برداشتم، دیدم جاریه ای زرد ولاغر، به سن چهل یا زیاده بود.
پس روانه گردید ومن از عقب او بدون آنکه سؤالی نمایم، روانه شدم. تا آنکه به دار خدیجه رسید که در آن دار، بیتی بود که دَرِ آن وسط حائط بود ونردبان ساجی داشت که به سوی آن، بالا می رفت. پس آن جاریه بالا رفت وصدایی آمد که: یا حسن! بالا بیا. پس من بالا رفتم ونزد در بایستادم.
پس صاحب الزمان (علیه السلام) فرمود: یا حسن، بر من نترسیدی؟! والله وقتی اتفاق نیفتاد که حج کردی مگر اینکه من با تو بودم در آن حج. چون این شنیدم، مرا غشیه ای شدیده عارض شد وبه رو بیفتادم. پس به خود آمدم وبرخواستم. پس فرمود: یا حسن، در مدینه ملازمِ دارِ "جعفر بن محمّد (علیهما السلام)" شو ودر باب مأکول وملبوس ومشروب خود، از عمل وطاعت سست مشو. بعد از آن دفتری که در آن دعای فرج وصلوات بر آن حضرت بود، عطا فرمود وگفت: این دعا را بخوان وبه این طور بر من صلوات بفرست واین را به غیر اولیای من مده، زیرا که خدا توفیق خواهد داد.
حسن گوید: عرض کردم ای مولای من، بعد از این، تو را نمی بینم؟ فرمود: یا حسن، هر وقت خدا خواهد، می بینی. پس من از حج خود برگشتم وملازمِ دار "جعفر بن محمّد (علیه السلام)" شدم وخارج وداخل نمی شدم مگر از برای وضوء یا خواب یا افطار. چون از برای افطار داخل می شدم، می دیدم که کاسه ای گذارده شده که هر غذائی که در روز به آن مایل بودم، در آن موجود کرده، نانی بر بالای آن گذاشته اند. به قدر کفایت می خوردم، وجامه زمستانی وتابستانی هم در وقت خود می رسید، وآب از برای من می آوردند [آن را] گرفته در میان خانه می پاشیدم، وطعام می آوردند چون حاجت به آن نبود، [آن را] گرفته تصدق می نمودم به جهت آنکه کسی بر امر من اطلاع نیابد»(۴۲۷).
بیست وهفتمِ از ایشان، "ابوالوجنا جد ابوالحسن بن وجنا" می باشد، که "ابن بابویه" به سند خود از "ابوالحسن وجنا" روایت کرده که گفت: «پدرم از پدرش روایت کرده که من در خانه حسن بن علی (علیه السلام) بودم که ناگاه سواران خلیفه - که در میان ایشان جعفر کذاب بود - داخل شدند ومشغول چاپیدن وغارت کردن ما فی الدار شدند ومن بر مولای خود - حضرت قائم (علیه السلام) - ترسیدم. وهمّ واندیشه ای نداشتم مگر در باب آن بزرگوار که مبادا از ایشان صدمه به وجود مقدّس او وارد شود. ناگاه دیدم که آن بزرگوار روی به روی آن جماعت بیرون آمد از خانه، وبه در خانه تشریف آوردند ومن به او نظر می کردم، وآن حضرت در سن شش سالگی بود، وهیچ یک از آن جماعت او را ندیدند وملتفت او نگردیدند، تا آنکه از نظر من غایب گردید»(۴۲۸).
بیست وهشتمِ از ایشان "ابوسعید هندی کابلی" است که "ابن بابویه" از "محمّد بن شاذان" روایت کرد که: «از او محمد بن شاذان شنیدم در نیشابور که گفت: من شنیدم که "ابوسعید" در انجیل صحت دین اسلام را دیده وبه سوی آن هدایت شده واز کابل از برای تحقیق امر آن خارج گردیده وبه آن رسیده. لهذا مترصد دیدن او شدم تا آنکه او را ملاقات نمودم واز خبر او پرسیدم.
ابوسعید هندی ذکر نمود که من بسیار در طلب دریافتِ خدمتِ صاحب الامر (علیه السلام) کوشیدم، تا آنکه وارد مدینه گردیده مدتی در آنجا اقامت نمودم، ودر این باب با هر کس مذاکره می کردم، مرا زجر می نمود. تا آنکه شیخی از بنی هاشم را که "یحیی بن محمّد عریضی" نام داشت، ملاقات نمودم. او گفت: آن کس که تو او را طلب می نمایی در" صریا" می باشد. باید به "صریا" بروی. چون این بشنیدم، به سوی "صریا" رفتم وبر دهلیزی که در آن آب پاشی کرده بودند، وارد شدم. خود را به دکانی که در آنجا بود انداختم.
ناگاه غلام سیاهی بیرون آمده، مرا زجر کرد وبِراند وگفت: برخیز از این مکان. هر قدر اصرار کرد من اِبا نمودم وگفتم: نمی روم، والحاح کردم. چون این بدید، داخل خانه گردید وبیرون آمد وگفت: داخل شو. چون داخل گردیدم، مولای خود را دیدم که در وسط خانه نشسته است. چون نظرش بر من افتاد، مرا به آن نامی خواند که کسی آن را نمی دانست مگر اهل من در کابل. پس عرض کردم که خرجی من رفته [= تمام شده، وحال آنکه نرفته بود وباقی بود. چون این بشنید، فرمود: نرفته، لکن به سبب این دروغی که گفتی، خواهد رفت وبه من نفقه عطا فرمودند وبرگشتم. پس آن مالی که داشتم برفت واین که به من عطا کرده بود آن بزرگوار، بماند. دیگر بار، در سال دوم به صریا رفتم وآن دار را خالی یافتم وکسی را در آن ندیدم»(۴۲۹).
بیست ونهمِ از ایشان "محمّد بن عبدالله قمی" که در کتاب "بحار" از کتاب "غیبت" نقل کرده که او به سند خود از "محمّد بن احمد بن خلف" روایت کرده که در منزل "عباسیه" دو منزلی "فسطاط" مصر - که آن، جایی است در حوالی مصر، که آن را "عمرو بن عاص" بنا کرده بود والآن خراب است - در مسجدی فرود آمدیم ومنزل کردیم. غلامان هر یک برای کاری بیرون رفتند ونزد من نماند مگر یک نفر غلام عجمی. در آن حال شیخی را در کنج مسجد دیدم که مشغول اوراد وطاعت است. من نماز ظهر را در اول وقت کرده [= خواندم غذا طلبیدم وآن شیخ را هم بر طعام خود بخواندم، اجابت نمود.
پس از صرف غذا، از حالش پرسیدم. گفت که: من "محمّد بن عبدالله" نام دارم واز اهل قم هستم. والی الآن سی سال است که از برای طلب حق، در شهرها وکنار دریاها سیاحت می کنم وبیست سال - تخمیناً - از برای تتبع اخبار وآثار مجاورِ [کعبه] بودم.
در سال دویست ونود وسوم هجرت طواف کرده. بعد از طواف دو رکعت نماز در مقام ابراهیم گذارده، خوابم برد. ناگاه آواز خواندن دعایی که مانند آن نشنیده بودم تا آن وقت، بشنیدم. از خواب بیدار گردیدم. جوانی را دیدم گندمگون، خوش رو وخوش قامت که مثل او ندیده بودم. چون از دعا فارغ شد، دو رکعت نماز کرده، از برای سعی صفا ومروه بیرون رفت. من هم در خروج وعمل، او را متابعت کردم ودر اثناء عمل به دلم افتاد که او مولای ما حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) است.
چون از عمل فارغ شده، راه بعض دره آن کوه را گرفت وروانه گردید. من هم درعقب او روانه شدم. ناگاه مردی سیاه، راه را بر من بگرفت وچنان صیحه ای بر من زد که مانند آن نشنیده بودم وگفت: خدا تو را سلامت دارد، چه می خواهی؟ من به غایت بترسیدم وایستادم وآن جوان را نگریستم، تا آنکه از نظر من غایب گردید ومن متحیر در آنجا بماندم. تا آنکه بعد از زمانی طویل، با حسرت وندامت برگشتم. در حالی که خود را ملامت می کردم که چرا کلام آن سیاه را شنیدم ودر عقب آن جوان نرفتم. بعد از آن با خداوند خلوت کرده، پیغمبر وائمه (علیهم السلام) را شفیع نمودم که سعی مرا ضایع نگردانند واز برای من ظاهر کنند چیزی را که دلم به آن آرام گیرد وخاطرم تسلّی یابد وبصیرتم زیاد گردد.
تاآنکه دوسال بعد ازاین، به زیارت قبر پیغمبر(صلی الله علیه وآله) فایز شدم. اتفاقاً روزی بین قبر مطهر ومنبر نشسته بودم، خوابم در ربود. ناگاه دیدم که کسی مرا جنبانید. از خواب بیدار شده، دیدم همان مرد سیاه است. به من گفت: حالت چگونه می باشد؟ گفتم: خدا را حمد می کنم وتو را ذم می نمایم. گفت: مذمّت مکن که من مأمور بودم به آنچه کردم وبه تو گفتم وتو هم در آن وقت خیر بسیار یافتی. در مقابل آنکه دیدی، خدا را شکر کن که رنج تو ضایع نشده.
بعد از آن، نام بعضی از برادران دینی مرا برد وحال او بپرسید. گفتم که در برقه(۴۳۰) است.
پس نام دیگری - که با من رفیق بود ودر عبادت جِدّ وجهد می نمود ودر دیانت بابصیرت بود - بُرد واز حالش پرسید. گفتم: در اسکندریه می باشد. بعد جمع دیگری را ذکر نموده ویک یک را جواب گفتم.
بعد از آن پرسید که: "نقفور" چه کار دارد؟ گفتم: او را نمی شناسم. گفت: او از اهل روم است وخدا او را هدایت کرده از برای یاری کردن، از قسطنطنیه خروج کند.
بعد از آن، نام دیگری را ذکر نمود. گفتم: او را نمی شناسم. گفت: او مردی است از یاران مولای من. برو به نزد اصحاب خود وبگو امیدواریم که خداوند در یاری ضعفا وانتقام از ظالمین، اذن ورخصت دهد. پس از من مفارقت نمود [وبا کنایه ما را از انجام] قبایح اعمال [بر حذر داشت و] فرمود: بر تو باید که طاعت وبندگی را کار وشعار خود نمایی.
راوی گوید: مرا از حالت آن شخص خوش آمد وخزینه دار خود را امر کردم که پنجاه دینار بیاورد. پس، از آن شیخ خواهش کردم که آن را قبول نماید. چون این بدید، گفت: ای برادر، خداوند بر من حرام کرده که از تو قبول کنم چیزی را که به آن حاجت ندارم.
از او پرسیدم که: آیا این خبر را دیگری از اصحاب سلطان، غیر از من، از تو شنیده است؟ گفت: آری، برادرت "احمد بن حسین همدانی" که در آذربایجان از نعمت خود ممنوع گردید، از من شنید وبه آرزوی آنکه مثل این را ببیند، حج کرد وبعد از حج به دست "کزویه بن مهرویه" شربت مرگ نوشید.
راوی گوید: بعد از آن، از او مفارقت کردم وبه اهل خود برگردیده حج کردم وبه مدینه آمده، مردی را "طاهر" نام که از اولاد "حسین اصغر" بود، ملاقات کردم؛ از برای آنکه شنیده بودم که او را در امر صاحب الامر (علیه السلام) خبری هست، واو را ملازمت نمودم تا آنکه اُنسی حاصل شد وبه حسن اعتقادِ من، وثوق واطمینان نمود. پس از آن، او را به آباء گرامیش قسم دادم اگر تو را در این باب خبری باشد از من پنهان مکن. در جواب من چیزی گفت که حاصل آن این بود که غرایب وعجایب نمی بیند مگر کسی که آنها را پنهان دارد.
مؤلف گوید: چنان که گفته اند:

هر که را اسرار حقّ آموختند * * * مُهر کردند ودهانش دوختند

مجنون عامری گفته:

یقولون خبّرنا وأنت أمینها * * * وما أنا إن خبّرتهم بأمینِ

کسی که اسرار را فاش کند، اطلاع بر اسرار را نشاید. یعنی اگر شایسته این سرّ باشم، افشاء نکنم.
راوی گوید: چون این شنیده، مأیوس شده، او را وداع نموده، برگشتم»(۴۳۱).
سی ام، مردی است از اولاد "عباس" که در همان کتاب، از همان کتاب به سند آن، از "احمد بن عبدالله هاشمی" روایت کرده که «مردی از اولاد "عباس" گفت که: من در روز وفات عسکری (علیه السلام) در سامره بودم ودر خانه آن حضرت حاضر شدم. تا آنکه جنازه آن حضرت را آوردند ودر جایی گذاشتند از برای نماز، وما سی ونه نفر بودیم. در یک قسمت نشسته انتظار آن داشتیم که کسی آید وبر آن نماز کند. ناگاه جوان عشاری - یعنی [جوانی که ده سال سن [داشت یا آنکه ده شبر قامتِ [او بود] - پابرهنه [و] ردا بر سر کشیده از خانه ای بیرون آمد با مهابت وصلابتی که ما با آنکه او را ندیده بودیم ونمی شناختیم، از برای تعظیم او برخواستیم، وبر ما مقدم ایستاده، بر جنازه آن حضرت نماز نمود وما در پشت سر او ایستاده وبا او نماز گذاشتیم. بعد از فراغ از نماز، باز به همان خانه برگشت ودیگر کسی از ما او را ندید. "ابوعبدالله همدانی" گفته که: در شهر مراغه، "ابراهیم بن محمّد تبریزی" را ملاقات کردم واین واقعه را بدون نقصان نقل کرد»(۴۳۲).
سی ویکم، "نسیم"، ملازم خلیفه عباسی است که در همان کتاب، از همان کتاب، از جماعتی، مسنداً از "علی بن قیس" از بعضی بزرگان عراق روایت کرده که: "نسیم" را در "سُرّ مَن رأی دیدم [که درِ خانه امام حسن عسکری (علیه السلام) را بشکسته! ناگاه جوانی با طبرزین بر دست، بیرون آمده به او گفت که: در خانه من چکار می کنی؟ نسیم گفت که: "جعفر" چنین گمان کرده بود که امام حسن عسکری (علیه السلام) وفات نمود وولدی بعد از خود باقی نگذاشت، اگر این خانه خانه تو است، من برمی گردم. پس از خانه بیرون رفت.
راوی، "علی بن قیس" گوید که: غلامی از خدمتکاران آن خانه، به نزد ما آمد. این خبر را از او پرسیدم. گفت: کدام شخص این را به تو خبر داد. گفتم: بعض بزرگان عراق. گفت: هیچ خبر از مردم پنهان نمی ماند»(۴۳۳).
سی ودوم، "محمّد بن اسماعیل بن موسی بن جعفر (علیه السلام)" است، که در همان کتاب، از همان کتاب، مسنداً روایت کرده از "علی بن محمّد"، از "محمّد بن اسماعیل" مذکور - که او شیخ مُسنّی بوده از اولاد رسول (صلی الله علیه وآله) - که او گفت: آن حضرت را - یعنی صاحب الامر (علیه السلام) را - ما بین دو مسجد - یعنی مسجد مدینه ومسجد کوفه - دیدم، در حالتی که بچه بود»(۴۳۴). ومثل این خبر، از ارشاد روایت شده(۴۳۵).
سی وسوم، خادمِ "ابراهیم بن عبده نیشابوری" می باشد، که از کتاب غیبت، به اسناد خود از او روایت کرده که گفت: با ابراهیم در صفا ایستاده بودم. ناگاه کودکی نزد ابراهیم آمد وایستاد وکتاب مناسک حج را از او گرفت وپاره ای [از] احکام [را] به او خبر داد(۴۳۶). ومثل این خبر از ارشاد روایت شده، با تبدیل لفظ "کودک" به صاحب الامر - عجّل الله فرجه -(۴۳۷).
سی وچهارم، "ابراهیم بن ادریس" است، که در کتاب غیبت به اسناد خود از او روایت کرده که گفت: «او را بعد از وفات امام حسن عسکری (علیه السلام) دیدم در حالتی که قامتش بلند بود وسر ودست های او را بوسیدم»(۴۳۸). ومثل این، از ارشاد روایت شده(۴۳۹).
سی وپنجم، "ابوعلی بن مطهر" است، که در کتاب "غیبت" به اسناد مذکور، از او روایت کرده که: «او را دیدم، وقامتش را هم وصف نموده»(۴۴۰).
سی وششم، "ابوالطیب احمد بن محمّد بن بطّه" است، که در کتاب "بحار"، از کتاب "امالی شیخ طوسی" نقل کرده واو روایت نموده از "ابومحمّد فحام" که گفت: «خبر داد به من "ابوالطیب" مذکور، که او داخل مقبره عسکریین (علیهما السلام) نمی شد واز خارج ضریح زیارت می کرد. گفت که: در روز عاشورا - در وقت ظهر، در وقتی که آفتاب به شدّت گرم، وکوچه ها از تردد خالی بود، واز جفاجویان وبدخویان اهل بلد خوف داشتم - به سوی مشهد عسکریین (علیهما السلام) رفتم، تا به دیواری رسیدم که پیشتر از آن، از آنجا به سمت بستان می گذشتم. آن گاه چشم بالا کرده مردی را دیدم که در دم پشت بام، به سمت من نشسته، به طوری که گویا به دفتری نظر می کند. در آن حال به من گفت که: ای "ابوالطیب"! به کجا می روی؟ وصدایش به صدای "حسین بن علی بن جعفر بن رضا" شبیه بود. به حدی که گمان کردم که او "حسین" است به زیارت برادرش آمده. گفتم که: ای آقای من، می روم که از بیرون شبکه زیارت کنم. بعد از آن نزد تو می آیم وحق دوستی تو را ادا می نمایم.
[گفت:] چرا اندرون شبکه نمی شوی؟ گفتم: خانه را صاحبی باشد وبدون اذن او داخل نمی شوم. گفت: ای "ابوالطیب"، چگونه می شود که ما تو را از دخول خانه منع کنیم با وجود آنکه در دوستی ما خلوص وصدق وصفا داری؟
چون این شنیدم با خود گفتم که: می روم از خارج سلام می کنم واین کلام را قبول نکنم. پس به در مشهد رسیدم. کسی را در آنجا ندیدم وگشودن در، بر من مشکل شد. تا آنکه "بصری" که خادم آن بقعه بود، آمده در را گشود، داخل گردیدم.
راوی گوید که: به ابوالطیب گفتم که: تو، آن بودی که داخل خانه نمی گردیدی، پس چگونه داخل می شوی؟ گفت: در این باب مرا اذن دادند وشما ماندید»(۴۴۱).
سی وهفتم، "جعفر کذاب" است، که از کتاب "غیبت" به سند او، از "قنبری" - که از اولاد "قنبر" کبیر که غلام امام رضا (علیه السلام) می باشد - روایت کرده که: «در میان من وکسی ذکر "جعفر" رفت. او را دشنام داد. گفتم: غیر از جعفر امامی هست؟ آیا غیر او را دیده ای؟ گفت: من ندیده ام ولکن غیر از من، یک کسی او را دیده. گفتم: آن کیست که او را دیده؟ گفت که: او جعفر است که او را دو بار دیده واو را در این باب حکایتی باشد»(۴۴۲).
مؤلف گوید که: شاید مراد از حکایت، آن باشد که، آن حضرت عبای او را گرفت واو را کشید واز نماز کردن بر جنازه پدر خود مانع شد ودر جای او ایستاده اقامه نماز نمود. چنان که مذکور شد.
سی وهشتم، لشکر "معتضد عباسی" است که "مجلسی" از کتاب "خرائج" نقل کرده، که در آن روایت نموده که: «بعد از آنکه "معتضد"، "رشیق مصاحب مادرانی"(۴۴۳) را با دو نفر دیگر مأمور نمود که بروند در خانه عسکری (علیه السلام)، وهر کس را که در آن خانه بیابند سر ببرند، رفتند ودیدند آن حضرت را، وظفر نیافتند وبرگشتند وخلیفه را خبر دادند، چنان که مذکور شد.
بعد از آن، خلیفه لشکر بسیاری به "سُرَّ مَنْ رَأی فرستاد. چون آن لشکر داخل خانه آن حضرت شدند واطراف خانه را احاطه کردند، آواز تلاوت قرآنی از سرداب شنیدند.
در آن حال دانستند مردم که آن حضرت در سرداب تشریف دارد. جمعیت کردند واطراف خانه وسرداب را گرفتند که بیرون نرود وبزرگِ لشکر منتظر آن بود که جمیع لشکر داخل خانه شوند وامر به گرفتن آن حضرت کند واو را دستگیر نمایند. ناگاه آن حضرت از سرداب بیرون آمد به طوری که جمیع لشکر او را بدیدند. از میان ایشان گذشت واز پیش روی آن بزرگ، عبور کرد وبرفت تا آنکه از نظر ایشان غایب گردید. بعد از آن، بزرگِ [لشکر] امر کرد که به سرداب فرود آیند واو را بگیرند. گفتند: مگر آنکه می گویی او نبود که از سرداب بیرون آمد واز پیش تو برفت ودر باب او امری نکردی؟ گفت: من او را ندیدم. لکن شما که او را دیدید چرا گذاشتید که برفت؟
گفتند: ما گمان داشتیم که او را می بینی ومصلحت در گرفتن نمی دانی لهذا امر به گرفتن نفرمایی، وهر گاه ما بدون امر تو او را بگیریم مؤاخذه فرمایی. از این جهت متعرض او نشدیم تا آنکه برفت»(۴۴۴).
سی ونهم، مردی است که اذن به ذکر نام خود نداده ودر "بحار" از کتاب "النجوم" نقل کرده که «در زمان خود جماعتی را دیدیم که می گفتند: ما مهدی (علیه السلام) را دیده ایم؛ ودر میان ایشان کسانی بودند که از آن حضرت پاره ای رقعه جات ومراسله جات - که به آن حضرت عرض شده بود - اخذ نموده بودند، واز جمله حکایاتِ ایشان قصه ای است که صدق آن بر من معلوم شد وناقل مرا اذن به ذکر نام خود نداد وآن، این است که او گفت: از خدا خواستم که او - مهدی (علیه السلام) - را ببینم. پس در خواب [به من گفته شد که] آن حضرت را در فلان وقت مشاهده خواهم کرد. در همان وقت به مشهد کاظمین (علیهما السلام) رفتم ودر آن مکان شریف بودم. ناگاه صدایی شنیدم که صاحب آن صدا، حضرت امام محمّد تقی (علیه السلام) را زیارت می کرد ومن صاحب آن صدا را قبل از آن می شناختم ونمی دانستم که آن بزرگوار است. پس او را شناختم ونخواستم که یک باره به نزد وی روم. بلکه داخل حرم شده، به سمت پائین پای موسی بن جعفر (علیه السلام) ایستادم. ناگاه آن شخص را - که او را "مهدی" اعتقاد کردم - با یک نفر دیگر - که همراه او از حرم بیرون رفت - دیدم لکن مهابت ورعایت ادب مانع شده، از او چیزی نپرسیدم»(۴۴۵).
چهلم، وچهل ویکم، "شیخ کازر کوفی" ودیگر "عمر بن حمزه شریف" باشد که در "بحار" از کتاب "تنبیه الخواطر جامع ابوورّام" نقل کرده که او گفت: «خبر داد به من سید جلیل القدر "علی بن ابراهیم عریضی علوی حسینی" از "علی بن علی بن نما" که او گفته که: "حسن بن علی بن حمزه اقساسی" در خانه شریف "علی بن جعفر بن علی مداینی علوی" به ما خبر داد وگفت که: در کوفه، کازری(۴۴۶) بود که به زهد مشهور، ودر عداد عباد معدود، وطالب اخبار وآثار خوب بود. اتفاقاً روزی در مجلس خود با آن شیخ ملاقات کردم در وقتی که آن شیخ با پدرم صبحت می کرد. در آن اثنا گفت: شبی در مسجد "جعفی" - که از مساجد قدیم خارج کوفه بود - تنها خلوت کرده، عبادت می کردیم. ناگاه سه نفر داخل مسجد شدند ودر میان صحن مسجد یکی از ایشان بنشست ودست چپ خود را به زمین مسح نمود، آبی ظاهر گردید واز آن آب، وضو کرد. پس اشاره به آن دو نفر نمود. ایشان هم به آن آب، وضو کردند. پس مقدم شده نماز کرد وآن دو نفر به او اقتدا نمودند.
در نماز، بعد از سلام، آن امرِ آب به نظر من بزرگ نمود. از یکی از آن دو نفر که در طرف دست راست من نشسته بود، پرسیدم: این مرد کیست؟ گفت: او پسر امام حسن عسکری (علیه السلام)، حضرت صاحب الامر (علیه السلام) است. چون این شنیدم به خدمت آن حضرت رسیده، دست او را بوسیدم. پس عرض کردم: یابن رسول الله، در باب "عمر بن حمزه شریف" چه می فرمایید؟ آیا او بر حقّست؟ فرمود: نه، لکن هدایت می یابد ونمی میرد تا اینکه مرا ببیند.
راوی گوید: این حدیث را طُرفه وعجیب شمردیم تا آنکه بعد از زمانی طویل "عمر بن حمزه" وفات کرد ونشنیدیم که آن حضرت را ملاقات کرده باشد. تا آنکه اتفاقاً در مجلسی، آن شیخ را ملاقات کردم ومجدداً آن حدیث را از او پرسیدم. بعد از ذکر آن، آن را انکار نمودیم وگفتیم: [مگر] نه آنکه گویی آن حضرت فرمود که: "عمر بن حمزه" در آخر، مرا خواهد دید. پس چرا ندید؟ گفت: تو چه دانی که ندید؟ شاید دید وتو ندانستی.
بعد از آن با "ابوالمناقب" پسر "عمر بن حمزه" ملاقات کردم ودر باب حکایت پدرش گفتگو می کردم. در اثناء، ذکر وفات پدرش را گفت که یک شب از شبها، در آخر شب نزد پدرم نشسته بودم در وقتی که پدرم مریض بود، ودر همان مرض بمُرد. ودر آن وقت، مرضش در اشتداد بود وقوتش رفته وصدایش ضعیف شده، ودرهای خانه بسته بود. ناگاه مردی در نزد ما حاضر گردید که از مهابت او بترسیدیم وبر خود بلرزیدیم واز دخول او از درهای بسته متعجب گردیدیم، واین حالت، ما را غافل کرده از این که از کیفیت دخول او از درهای بسته سؤال کنیم.
پس در نزد پدرم بنشست وبا او مشغول مکالمه گردید تا زمانی طویل، وپدرم گریه می نمود. بعد از آن برخواست، از نظر ما غایب گردید. پدرم قدری با سنگینی حرکت نمود. پس به جانب من نگریست وگفت: مرا بنشانید. پس او را نشانیدیم. چشمهایش را باز نمود وگفت: کجا رفت آن کسی که در نزد من بود؟ گفتیم: از آن راه که آمده بود، برفت. گفت: بگردید شاید او را بیابید.
در اطراف خانه گردش کردیم. درها را بسته یافتیم واصلاً اثری از آن شخص نیافتیم. برگردیده، پدرم را از درهای بسته ونیافتن او خبر دادیم. پس، از او پرسیدیم که او چه کسی بود؟ گفت: مولای ما صاحب الامر (علیه السلام) بود. پس از آن، مرض او شدّت نموده ودار فانی را وداع نمود»(۴۴۷).
مؤلف گوید: کسانی که در غیبت صغری به شرف خدمت آن بزرگوار فایز شده اند، بسیارند واین جماعتِ چهل نفر که ذکر کردیم، بسیاری از آنها هم با بسیاری بوده اند.
مثل آن که در نماز حضرت عسکری (علیه السلام) او را دیده، که سایر حضار هم با او در رؤیت شریک بودند؛ ومثل آن که در لشکر معتضد بوده، که جمیع لشکر دیده اند؛ ومثل آن که در طواف دیده، که سایر طائفین هم بوده اند وهکذا. وبه علاوه اینها، جماعت وکلاء واشخاصی که در ذکر معجزات جاریه به دست وکلاء دانسته شد، همگی به شرف این نعمت فایز گردیده اند؛ وزمان تاریخ رؤیت بعضی از این جماعت، اگر چه مجهول است - ومی شود که بعد از زمان غیبت صغری که تخمیناً آخر آن سال سیصد وبیست ونه از هجرت گذشته بوده، باشد - لکن به ملاحظه احتمال وقوع آن، قبل از این تاریخ یا نزدیک به آن، باعث ذکر آن در عدد ایشان گردید، ودر هر حال کسی که مثل این جماعت که زیاده از هزار می شود، او را دیده باشند وقریب به صد نفر اِخبار از رؤیت او نمایند، انکار ولادت او نمودن، غیر از عناد ولجاج باعث ندارد. «ذَرْهُمْ یأْکُلُوا ویتَمَتَّعُوا ویلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوفَ یعْلَمُونَ»(۴۴۸). [«بگذارشان تا بخورند وبرخوردار شوند وآرزوها سرگرم شان کند، پس به زودی خواهند دانست»].
فصل پنجم: در ذکر معجزاتی که به دست آن حضرت جاری شده ولی خودش دیده نشده
در ذکر معجزاتی که به دست خود آن حضرت جاری شده وخود آن حضرت، دیده نشده؛ به علاوه معجزاتی که در دست وکلا جاری شده ویا آن که به دست خود آن حضرت، مشاهده شده؛ چنان که در ضمن اسامی مذکورین ذکر گردید.
معجزه اول
آن که "مجلسی" از کتاب "نجوم" نقل کرده که او گفته: «شنیدم از کسی - که حدیث او را تصدیق می نمایم وسخن او را حق می دانم - که گفت: مکتوبی در خصوص بعضی مهمّات به آن حضرت نوشتم وخواهش نمودم که جواب آن را به خط شریف خود بنویسند وآن را با خود به سرداب مطهّر بردم ودر آنجا گذاشتم.
بعد از آن ترسیدم از این که به دست مخالفان افتد. لهذا آن را در وقت بیرون آمدن از سرداب، با خود برداشته، بیرون آمدم وآن شب هم - شب جمعه بود - در حجره ای از حجرات صحن عسکریین (علیهما السلام) تنها نشستم، تا آن که نصف شب شد. ناگاه خادمی به سرعت بیامد وگفت: آن مکتوب را به من بده. یا آنکه گفت که می گوید: آن مکتوب را به من بده - واین تردید از راوی شده - بعد از آن گفت: نشستم ومشغول وضوی نماز شدم وطول کشید زمان وضو. پس از آن بیرون رفتم وکسی را ندیدم. نه خادمی ونه مخدومی وهیچ شک نکردم در این که آن خادم از جانب آن مخدوم بود؛ زیرا بر این واقعه مکتوب، احدی را از بنی آدم مطّلع نکرده بودم»(۴۴۹).
معجزه دوم:
آن که "ثقه الاسلام شیخ محمّد بن یعقوب کلینی" از "فضل خزاز مداینی" روایت کرده که: «قومی از اهل مدینه که از طالبین بودند ودر زمان حضرت عسکری (علیه السلام) قائل به امامت او بودند ووظایف از آن حضرت به ایشان می رسید بعد از آن بزرگوار، جمعی از ایشان انکار ولادت حضرت حجّت را نمودند وجمعی اقرار کردند وآن وظایف در حقّ ارباب اقرار، کماکان برقرار ماند وبه ایشان می رسید واز عامه منکرین منقطع گردید»(۴۵۰).
معجزه سوم:
آن که شیخ مذکور از "قاسم بن علا" روایت کرده که گفت: «از برای من چند پسر متولد شد ودر باب هر یک نوشتم وخواهش کردم وجواب بیرون نیامد وجمیع آنها بِمُردند، تا آن که فرزندم "حسن" متولد شد. در باب او نوشته، سؤالِ دعا کردم. جواب آمد که: می ماند والحمد لله»(۴۵۱).
معجزه چهارم:
شیخ مذکور روایت کرده از "ابی عبدالله بن صالح" که گفت: «سالی از سال ها در بغداد بودم. در باب بیرون آمدن از بغداد اذن خواستم واذن بیرون نیامد، تا آن که بیست ودو روز دیگر توقف کردم وقافله به سوی نهروان رفته بود. ناگاه اذن بیرون آمد که روز چهارشنبه بیرون روم، با سلامتی، پس من حسب الامر بیرون رفتم واز رسیدن به قافله مأیوس بودم؛ تا آن که وارد نهروان شدم. قافله را در آنجا مقیم دیدم. این قدر توقف نمودم، که شتران خود را علف داده، پس به قافله ملحق شده، بدون توقف روانه گردیدم وچون دعای سلامتی نمود، اصلاً مکروهی در آن سفر ندیدم»(۴۵۲).
معجزه پنجم:
آن که شیخ مذکور از "علی بن حسین یمانی" روایت کرده که گفت: «در بغداد بودم. قافله یمن بیرون می رفت ومن هم با آنها اراده بیرون رفتن داشتم. در این باب نوشتم واذن خواستم. جواب بیرون آمد که: با ایشان بیرون مرو. از برای تو خیری در بیرون رفتن با ایشان نیست. در کوفه اقامت کن. پس من بماندم، تا قافله رفت و"حنظله" برایشان برخورد واموال ایشان بگرفت. دیگر باره نوشتم واز راه آب اذن خواستم. جواب بیرون نیامد. پس سؤال از حال کشتیها که در آن سال بیرون رفته بود کردم. هیچ یک سالم نرفته بود. گروهی از اهل هند که آنها را "بوارح" می گفتند، برایشان بیرون آمده قطع طریق نموده بود.
پس روانه "عسکر" - یعنی "سامرّه" - شدم وخود را به کسی نشناسانیدم وبا احدی تکلم نکردم وبعد از زیارت در مسجد مشغول نماز شدم. ناگاه خادمی آمد وگفت برخیز. گفتم: کجا برویم؟ گفت: به منزل برویم. گفتم: من کیستم. شاید غیر مرا مأموری ببری؟ گفت: نه، بلکه مرا به سوی تو فرستاده اند نه غیر تو، وتو "علی بن حسین" رسولِ "جعفر بن ابراهیم" هستی. پس مرا با خود برد در خانه "حسین بن احمد". بعد از آن، با او به طریق نجوی تکلم نمود که من ندانستم چه گفت. پس از آن، از برای من بیاورد آنچه به آن حاجت داشتم وسه روز نزد او بودم واز او در باب زیارت از داخل خانه، اذن حاصل نمودم ودر شب زیارت کردم»(۴۵۳).
معجزه ششم:
آن که شیخ مذکور از "حسن بن فضل بن زید یمانی" روایت کرده که گفت: "پدر من به خط خود، عریضه ای عرض نمود. جواب آن بیرون آمد. پس به خط من، عریضه ای عرض کرد. جواب آن بیرون آمد. بعد از آن به خط مردی از فقهاء اصحاب ما عریضه ای عرض کرد. جواب آن بیرون نیامد. چون نظر کردیم، دانسته شد که آن مرد، میل به مذهب قرامطه - که طائفه ای از اسماعیلیه وملاحده می باشند - نموده وعلّت بیرون نیامدن جواب، این بوده است.
"حسن بن فضل" گوید: بعد از آن به زیارت طوس رفتم وبا خود عهد کردم که تا آن که حجّتی نبینم ومقصودم حاصل نگردد، بیرون نیایم. در اثنای وقوف، خوف کردم که مبادا طول وقوف، باعث آن شود که حجم، فوت گردد؛ از این جهت دلتنگ گردیدم تا آن که روزی نزد "محمّد بن احمد" که از وکلای ناحیه بود، رفتم وبا او در این باب سخن گفتم. گفت: به فلان مسجد برو، آنجا مردم را ملاقات می نمایی وتشویش تو، مرتفع شود.
پس من به آن مسجد رفتم. ناگاه بر من مردی داخل گردید وچون بدید بخندید وگفت: دلتنگ مشو؛ زیرا که در این سال حج کنی وبه اهل خود برگردی با سلامتی. چون این شنیدم، مطمئن گردیدم وبا خود گفتم که این مصداق همین است والحمد لله؛ یعنی این مرد باید صاحب الامر (علیه السلام) باشد.
پس از آن به "عسکر" - یعنی به "سامره" - رفتم. ناگاه از برای من کیسه بیرون آمد که در آن چند دینار بود ویک ثوب. از قِلّت عطاء مغموم شدم وبا خود گفتم که: جزای من ولایق من این بود؟ جهالت باعث گردیده آن را رد کردم ورُقعه ای در این باب نوشتم وکیسه ورقعه را به آن شخصِ آورنده دادم. او گرفت وبرفت وبا من اصلاً سخنی نگفت ودر این باب اشاره نکرد.
چون برفت من بسیار نادم وپشیمان گردیدم وبا خود گفتم که: کافر شدم؛ زیرا که بر مولای خود رد کردم ودیگر باره رقعه ای نوشتم واز فعل بد خود عذرخواه شدم، وتوبه کردم از کرده خود واستغفار نمودم وبرخواستم، واز غایت ندامت کف دستهای خود را به یکدیگر می مالیدم وبا خود فکر می کردم ومی گفتم که اگر آن دینارها را به من برگردانند خرج نکنم وبه نزد پدرم ببرم، تا آنچه صلاح داند در آنها چنان کند. زیرا او در این باب، از من داناتر باشد.
ناگاه آن کسی که کیسه را آورده بود، بیامد وگفت: بد کردی وتو نمی دانی. بسا باشد که عطای قلیل را، از برای تبرّک می دهند نه حاجت. ورقعه به من داد که در آن نوشته بود: خطا کردی در رد کردن احسان ما. چون استغفار کردی، خدا تو را بیامرزد. حال که عزم واراده تو آن شده که آن دینارها را به مصرف خود وذخیره راه نگردانی، آنها را از تو صرف نمودیم وامّا ثوب را، پس چون از برای احرام خود حاجت داشتی، فرستادیم.
راوی گوید: پس در باب دو مقصود دیگر، نوشتم ومقصود سومی داشتم وبه گمان آن که مکروه آن حضرت بوده باشد، آن را ننوشتم. پس جواب آن دو مقصود ومقصود سوم هم که ننوشته بودم، بیرون آمد والحمد لله. ومن با "جعفر بن ابراهیم نیشابوری" در نیشابور رفیق شده بودم که با او هم محمل شوم در راه مکه. چون داخل بغداد شدم، منصرف گردیدم واستقاله نمودم.
بعد از آن در طلب عدیل برآمدم. ناگاه "ابن وجنا" مرا ملاقات نمود - بعد از آن که به نزد او رفته بودم واز او خواهشِ این کرده بودم که از برای من هم کرایه [شود ومن] عدیل او شوم واو را کارِه دیدم - وگفت که: من در طلب تو بودم. زیرا که به من گفته شده که با تو مصاحبت کنم ومعاشرت نیکو نمایم واز برای تو عدیل نمایم وشتر کرایه کنم»(۴۵۴).
معجزه هفتم:
آن که شیخ مذکور از "علی بن محمّد" از "محمّد بن صالح" روایت کرده که گفت: «وقتی که پدرم بِمُرد وامر وکالت با من شد، از برای پدرم از مال حضرت حجّت (علیه السلام)، چند فقره حواله وبرات بود بر مردم. پس به آن حضرت در این باب نوشتم. جواب آمد که: مطالبه کن. من حسب الحکم، از جمعی از ایشان مطالبه کرده گرفتم، وباقی ماند یک نفر از ایشان که به او چهارصد دینار برات بود. پس نزد او رفته مطالبه کردم مماطله [= معطل] نمود وپسر او به من استخفاف کرد ومرا سفیه شمرد.
من شکایت او را به پدرش کردم پدرش گفت: مگر چه شده؟ من ریش وپای او را گرفته، او را در وسط دار آوردم ولگد بسیار بر او بزدم. پس پسر او از خانه بیرون رفت وبه اهل بغداد استغاثه نمود وگفت که: این مرد قمی رافضی، پدرم را کشت. پس اهل بغداد بر من اجتماع کردند.
چون این بدیدم، بر اسب خود سوار شدم وگفتم: خوب می کنید ای اهل بغداد! میل می نمایید به ظالم بر ضرر مردی غریب ومظلوم! من مردی هستم از اهل همدان واهل سنّت واین مرد مرا به اهل قم واهل رفض نسبت می دهد که مال مرا بخورد وحقّ مرا ببرد. چون اهل بغداد این سخن بشنیدند، سوی آن مرد [رو] آوردند واراده کردند که داخل دکان او شوند وغارت کنند. صاحب برات چون این بدید، به نزد من آمده، التماس نموده وبه طلاق وعتاق، قسم خورد که مال مرا رد نماید. من آن جماعت را از دکان او بیرون کردم»(۴۵۵).
"شیخ مفید" رحمه الله، در کتاب "ارشاد" این واقعه را روایت کرده وبعد از آن گفته که این مرد را طایفه شیعه از برای تقیه، همدانی خطاب می کردند وبه این نسبت او را می شناختند(۴۵۶). و"شیخ طبرسی" در "اعلام الوری" نیز چنین گفته است(۴۵۷)].
معجزه هشتم:
شیخ مذکور به سند خود از "بدر" - غلام "احمد بن حسن" - روایت کرده که گفت: «من وارد بلاد جبل شدم وقائل به امامت نبودم؛ لکن از روی فطرت وجبلّت، ایشان را دوست می داشتم. تا آن که "یزید بن عبدالله" وفات کرد ووصیت نمود که "شهری سمند" - که اسب او بود - با شمشیر وکمربند او را، به مولای او بدهم. ومن خوف آن کردم که اگر آنها را به "اذکوتین" ندهم مرا خفیف نماید. پس آنها را نزد خود، بدون اطلاع دیگری، به هفتصد دینار بر خود قیمت نموده، به ذمّه گرفتم واسب وشمشیر وکمربند را به "اذکوتین" رد کردم. ناگاه مکتوبی از عراق به من رسید که آن هفتصد دینار را که از باب قیمت اسب وشمشیر وکمربند بر ذمه تو دادیم، روانه کن»(۴۵۸).
معجزه نهم:
شیخ مذکور به سند خود روایت کرده از شخصی که گفت: «از برای مولودی که برای من تولد شد نوشتم واذن خواستم که او را در روز هفتم تطهیر کنم، ختنه نمایم وسر تراشم. جواب آمد که: نکن. پس در روز هفتم وهشتم آن مولود بِمُرد. بعد خبر موت را نوشتم. جواب آمد که: غیر او وغیر او متولد شود. اول را "احمد" ودیگری را "جعفر" نام کنی.
پس متولد شدند، چنان که فرموده بود ومن آماده حج شدم ومردم را وداع کرده، اراده خروج داشتم. مکتوبی رسید که ما از این سفر، کراهت داریم. تو خود دانی. امر با خود تو باشد. از این خبر به جهت فوت حج، دلتنگ ومغموم گشته وحسب الحکم ترک کردم. پس مکتوبی رسید که دلتنگ وغمگین مشو زیرا که در سال آینده حج خواهی کرد.
راوی گوید: چون سال آینده در آمد، در باب حج اذن خواستم. اذن بیرون آمد. نوشتم که من با "محمّد بن عباس" عدیل وهم کجاوه می شوم؛ زیرا که به دیانت وصیانت او وثوق دارم. جواب آمد که "اسدی" خوب رفیقی باشد. اگر او آمد بر او دیگری را اختیار مکن. پس اسدی وارد شده، با او روانه گشتم»(۴۵۹).
معجزه دهم:
شیخ مذکور از "حسن بن علی علوی" روایت کرده که: «مجروح شیرازی، مالی از برای ناحیه نزد "مرداس بن علی" گذاشت وبود نزد "مرداس" واز برای ناحیه، مالی دیگر از "تمیم بن حنظله" آمد. پس مکتوبی به مرداس رسید که: بفرست مال تمیم را با آن که شیرازی نزد تو ودیعه گذاشته»(۴۶۰).
معجزه یازدهم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" از "حسن بن عیسی العُریضی" روایت کرده که: «بعد از وفات حضرت عسکری (علیه السلام)، مردی از اهل مصر وارد مکه گردید ومالی از ناحیه با خود داشت. پس مردم به او مختلف گفتند. بعضی گفتند: عسکری (علیه السلام) وفات کرده وولدی ندارد باید این مال را به جعفر داد، وبعضی گفتند: ولد دارد.
پس آن مرد مصری، مردی را - که "ابوطالب" کنیه او بود - به "عسکر" - یعنی "سامره" - فرستاد وبا او مکتوبی در این باب نوشت. وآن مرد نزد جعفر رفت واز او دلیل بر صدق دعوی خواست. جواب گفت: در این وقت دلیل آماده نیست. پس به در خانه عسکری (علیه السلام) رفت ومکتوب خود را فرستاد. جواب بیرون آمد که: آن مرد که تو را فرستاده بِمُرد ودر باب آن مالی که با خود آورده بود، به شخص ثقه وصیت کرد که به ما برساند. آن مرد جواب خود را دانست وبرگشت»(۴۶۱).
معجزه دوازدهم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" روایت کرده که: «مردی از اهل "آبه" - که بلدی است قرب ساوه - مالی از برای ناحیه آورده بود وشمشیری هم که از مال ناحیه بود، فراموش کرده بود که با خود بیاورد. پس مال را فرستاد. جواب بیرون آمد که: مال رسید وشمشیر فراموش شده، نرسیده است»(۴۶۲).
معجزه سیزدهم:
شیخ مذکور از "حسن بن خفیف" از پدرش روایت کرده که گفت: «آن حضرت چند نفر را به مدینه فرستاد وبا آن جماعت، دو نفر خادم بود ونوشت به سوی "خفیف" که او هم با ایشان بیرون رود. چون به کوفه رسیدند یکی از آن دو خادم مُسکِر خورد. پس مکتوبی از عسکر رسید که: آن خادم را که مُسکِر آشامیده برگردانید واو را از خدمت معزول نمود»(۴۶۳).
معجزه چهاردهم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" از "احمد بن ابی علی بن غیاث"، از "احمد بن حسین" روایت کرده که: «یزید بن عبدالله، از برای ناحیه وصیت نمود، به اسبی وشمشیری ومالی. پس مال وقیمت اسب را فرستادند وشمشیر را نفرستادند. مکتوب آمد که: شمشیر هم با اینها بود، به ما نرسید»(۴۶۴).
معجزه پانزدهم
شیخ مذکور از "حسین بن محمّد اشعری" روایت کرده که: «مکتوب عسکری (علیه السلام) در باب امر وکالت، به "جُنید" و"ابی الحسن" وغیر او بیرون می آمد؛ تا آن که حضرت عسکری (علیه السلام) وفات نمود. از حضرت صاحب الامر (علیه السلام) در باب وکالت "ابی الحسن" وغیر او بیرون آمد ودر باب "جُنید" مکتوب نرسید. پس من غمگین شدم. ناگاه خبر مرگ "جنید" رسید ودانسته شد که سبب، این بوده»(۴۶۵).
معجزه شانزدهم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" از "محمّد بن صالح" روایت کرده: «کنیزی داشتم که او را بسیار می خواستم. از برای اذن تصرف کردن او، عریضه نوشتم. جواب بیرون آمد: او را تصرف کن خدا هرچه خواهد کند. پس او را وطی کردم، حامله شد وسقط کرد وبِمُرد»(۴۶۶).
معجزه هفدهم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" روایت کرده که گفت: «ابن عجمی، ثلث مال خود را از برای ناحیه، قرار داده بود. در این باب مکتوبی نوشت وقبل از آن که ثلث مال خود را بیرون کند قدری از مال خود را به پسرش - ابی المقدام - داده بود، بدون اطلاع کسی. چون آن ثلث را اخراج کرده روانه نمود، جواب آمد: آن مالی که به "ابی المقدام" دادی چه شد؟»(۴۶۷).
معجزه هیجدهم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" از "ابی عقیل عیسی بن نصر" روایت کرده که گفت: «علی بن زیاد صیمری، نوشت وکفنی خواست. جواب آمد که: تو در سالِ دویست وهشتاد، به کفن محتاج می شوی. پس در همان سال بِمُرد وچند روز قبل از وفات او، کفن فرستادند»(۴۶۸).
معجزه نوزدهم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" از "محمّد بن هارون بن عمران همدانی" روایت کرده که گفت: «از مال ناحیه، بر ذمّه من، پانصد دینار بود ودر این باب دلتنگ بودم. تا آن که با خود گفتم که: آن دکان ها را که به پانصد وسی دینار خریده ام آنها را مال ناحیه قرار دادم به عوض پانصد دینار، وسخنی در این باب به کسی نگفتم. پس، از ناحیه، به "محمّد بن جعفر" مکتوبی آمد که: آن دکان ها را از "محمّد بن هارون" به عوض پانصد دیناری که طلب داریم قبض کن»(۴۶۹).
معجزه بیستم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" روایت کرده که: «بعد از آن که "جعفر کذاب" خانه حضرت عسکری (علیه السلام) را غارت نمود، در جمله آنچه از آنها بفروخت دختری بود از اولاد "جعفر طیار" که در خانه عسکری (علیه السلام) او را تربیت می کردند. او را از جمله غارت برده، به رسم کنیزی فروخته. بعض علویین در این باب [برای مشتری پیغام] فرستاده [واو را آگاه کرد] مشتری گفت که: من در رد آن دختر [به اهلش] مسرورم؛ هر چند قیمت او از کیسه من برود. ناگاه از جانب ناحیه چهل ویک دینار بیرون آمد از برای مشتری، وامر شد که دختر را به اهلش رد نمایند»(۴۷۰).
معجزه بیست ویکم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" روایت کرده که: «از ناحیه، منع از زیارت مقابر "قریش" و"حایر" بیرون آمد. چون چند ماه بگذشت، "وزیر باقطانی" گفت که: خلیفه امر کرده که هر کس به زیارت این مشاهد برود، او را بگیرند»(۴۷۱).
معجزه بیست ودوم:
شیخ جلیل "ابوجعفر محمّد بن جریر طبری" روایت کرده به سند خود از "محمّد بن قاسم علوی" که: «با جماعت علویه داخل شدیم بر "حکیمه" - دختر حضرت جواد (علیه السلام) -. آن مخدره فرمود که: آمده اید که از ولادت ولی الله سؤال کنید؟ گفتیم: آری والله! فرمود: دیشب آن بزرگوار نزد من بود؛ از آمدن شما خبر داد»(۴۷۲).
معجزه بیست وسوم:
شیخ مذکور به اسناد خود از "نصر بن صباح" روایت کرده که: «مردی از اهل بَلخ پنج دینار به سوی صاحب الامر (علیه السلام) فرستاد. پس بیرون آمد، وصول به نام او ونسب او ودعا از برای او»(۴۷۳).
معجزه بیست وچهارم:
شیخ مذکور به اسناد خود از "محمّد بن شاذان بن نعیم" روایت کرده که: «مردی از اهل بلخ، مالی ورقعه ای که در آن کتاب نبود، بلکه به انگشت خود در آن گردش داده بود به غیر نقش، فرستاده بود از برای ناحیه، وبه آورنده آن گفته بود که هر کس قصه مال را بگوید واز رقعه جواب دهد، به او بده.
پس آن مرد به "عسکر" آمد وواقعه را به "جعفر" بگفت. جعفر از روی استهزا به او گفت: تو اعتقاد به بداء داری؟ گفت: آری. گفت: از برای صاحب تو بداء شده وامر کرده که این مال را به من بدهی. آن مرد گفت که: این جواب مرا حجّت نشود واز نزد او بیرون آمد ونزد اصحاب ما می گردید. ناگاه به سوی او رقعه ای بیرون آمد که: امّا مال را از بالای صندوقی یافته وامّا رقعه، پس در آن دعا از برای امری خواسته، به گردانیدن انگشت نه به کتابت وخدا آن امر را برآورَد. پس آن مرد مال ورقعه را تسلیم نمود وبرفت»(۴۷۴).
معجزه بیست وپنجم:
شیخ مذکور به اسناد خود از "محمّد بن شاذان بن نعیم" روایت کرده که: «مردی از اهل بَلخ، زنی را به پنهانی عقد نمود. پس او را تصرف کرده، حامله گردید ودختری زائید. آن مرد غمگین شده، شکایتی به ناحیه نوشت. جواب بیرون آمد که زود باشد که دیگری کفایت او را نماید. پس آن دختر چهار سال بماند وبمرد. پس بیرون آمد که «الله ذو اناه وانتم مستعجلون»؛ یعنی خدا مدارا کند وشما تعجیل نمائید»(۴۷۵).
معجزه بیست وششم:
"شیخ کشی" از "آدم بن محمّد" روایت کرده که: «از "محمّد بن شاذان بن نعیم" شنیدم که: مالی از "غریم (علیه السلام)" نزد من جمع گردید. پس در میان آن، از صلب مال خود چیزی داخل کرده، فرستادم. جواب آمد: رسید آن مال را که فرستادی ودر میان آن از مال خود فلان وفلان بود، خدا از تو قبول کند»(۴۷۶).
معجزه بیست وهفتم:
[مرحوم بحرانی از] "شیخ حسین بن حمدان" در کتاب "هدایه" روایت کرده از جماعتی که در کربلا از ایشان از "جعفر کذاب" وکار او قبل از وفات عسکریین (علیهما السلام) وبعد از وفات برادر او - حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) - واز آنچه او ادعا نمود واز برای او ادعا کردند سؤال کرده بود، که آن جماعت گفتند: «از جمله اخبار "جعفر" آن است که مولای ما، حضرت هادی (علیه السلام) می فرمود که: از پسر من "جعفر" بپرهیزید؛ زیرا او از من به منزله "نمرود" است از نوح، که به خدا عرض کرد نوح: «رب، ان ابنی من أهلی»(۴۷۷)؛ یعنی پروردگارا به درستی که پسر من از اهل من است. خطاب رسید: «انه لیس من أهلک. انّه عمل غیر صالح»(۴۷۸)؛ یعنی او از اهل تو نیست. او عملی است غیر صالح.
و مولای ما حضرت عسکری (علیه السلام)، بعد از فوت پدر بزرگوارش می فرمود: الله الله! بپرهیزید از خدا، به این که برادر من "جعفر" را بر سرّی از اسرار ما مطلع کنید؛ زیرا که مَثَل من ومثل او مثل هابیل وقابیل - دو پسر آدم - می باشد، که قابیل حسد برد بر هابیل، بر آنچه خدا عطا کرده بود به او از مقام، واگر "جعفر" قادر بود بر قتل من، کرده بود. لکن خدا غالب است بر کار خود. هر آینه شکایت می نمایند اهل شهر وخانه - از زن ومرد ونوکر وخدمتکار - از کار "جعفر" ومی گویند: او در خانه خود زن های خواننده می آورد، که از برای او خوانندگی می کنند ودف ونی می زنند وشرب خمر می کند وپول وخلعت می دهد به اهل خانه خود که این اعمال را کتمان نمایند وکتمان نمی کنند.
وبه درستی که شیعه، بعد از وفات حضرت عسکری (علیه السلام)، او را ترک [کردند] وبر او سلام نکردند وگفتند که: ما بعد از آن اعمال قبیحه - که از او می بینیم [و] به سبب آنها شایسته آتش می شود - چگونه به او وثوق کنیم وبه درستی که "جعفر" در شب وفات حضرت عسکری (علیه السلام)، خزاین آن حضرت را، با آنچه در خانه بود، مُهر نمود وچون صبح گردید، دید که در خزینه ها ودر خانه چیزی باقی نمانده، مگر چند کنیز وغلام وخادم. پس آنها را برد ودر باب اموال، از ایشان مؤاخذه نمود. جواب گفتند که: ما را چرا می زنی؟! والله! دیدیم که متاع وذخایر وجمیع آنچه در خانه بود بر شترها بار شده برفت، ودرها همانطور که بود باز بسته شد ومُهر شد، وما نه قدرت بر حرکت داشتیم ونه قدرت بر کلام. و"جعفر" چون این بدید وبشنید، از شدّت تأسف واندوه، به سر خود می زد وآنچه داشت بفروخت وبخورد، تا آن که محتاج قوت روز خود گردید وبیست وچهار نفر اولاد وزنان وکنیزان وخدمت وحشم او، گرسنه ماندند، تا آن که فقر وپریشانی او، به حدّی رسید که جده مادری حضرت عسکری (علیه السلام)، از مال خود، از برای او آرد وگوشت می فرستاد؛ واز برای حیوانات او کاه می داد؛ واز برای اولاد او ومادرهای ایشان وخدم وحشم، لباس ونفقه انفاق می نمود. وهر آینه دیده شده از "جعفر"، زیاده از آنچه ذکر کردند. «نسئل الله العصمه والعافیه من البلاء فی الدنیا والآخره»(۴۷۹).
معجزه بیست وهشتم:
مرحوم بحرانی از "سید مرتضی" در "عیون المعجزات"(۴۸۰) نقل کرده که گفت: از دلائل صاحب الزمان - صلوات الله علیه - آن است که روایت شده از "ابی القاسم جلیسی" که گفت: «در "عسکر" - یعنی در "سُرّ مَنْ رأی - ناخوش شدم، ناخوشی شدیدی که از حیاه خود مأیوس شدم ونزدیک به مردن گردیدم. ناگاه از جانب آن حضرت شیشه بنفسج بیرون آمد بدون این که از من اظهاری شود، ومن از آن بنفشه بی اندازه می خوردم، تا آن که تمام گردید ومن هم عافیت یافتم»(۴۸۱).
معجزه بیست ونهم:
از همان جناب در همان کتاب روایت شده از "حسن بن جعفر قزوینی" که گفت: «بعض برادران ما - که از اهل "فانیم" [بود] به غیر وصیت بِمُرد پس، از ناحیه، در باب اموال او سؤال کردیم که در کجا گذاشته. جواب آمد که: مال، فلان قدر است، در فلان موضع وفلان وفلان. چون آن مکان را قلع کردند، مال را همان قدر یافتند»(۴۸۲).
معجزه سی ام:
از همان جناب در همان کتاب روایت شده از "محمّد بن جعفر" که گفت: «بعض برادران ما، بیرون رفت به اراده "عسکر" - یعنی سامره - از برای امری از امور. گفت: رفتم، تا آن که به "عبکر" - که مکانی است در اثناء راه - رسیدم ودر آنجا ایستاده بودم از برای نماز. ناگاه مردی کیسه سر به مُهری آورده، نزد من نهاد وبرفت. چون از نماز فارغ شدم، کیسه را برداشته، گشودم. در آن رقعه، شرح آنچه از برای آن بیرون آمده بودم مرقوم بود، وبرداشته واز "عبکر" برگشتم وبه "عسکر" دیگر نرفتم»(۴۸۳).
معجزه سی ویکم:
در همان کتاب از همان جناب گفته که: «دو نفر در باب دو حمل که داشتند، نوشتند. توقیع بیرون آمد به دعا از برای یکی از آنها، واز برای دیگری بیرون آمد که: یا "حمدان" خدا تو را اجر بدهد. پس زنِ این سقط کرد وزوجه دیگر، فرزندی بیاورد»(۴۸۴).
معجزه سی ودوم:
همان جناب در همان کتاب روایت کرده از "محمّد بن احمد" که گفت: «شکایت کردم از بعض همسایگان، که مرا اذیت می کرد واز شرّ او می ترسیدم. پس توقیع بیرون آمد که: به زودی کفایت کار او خواهد شد. فردای آن روز خداوند بر من منّت گذاشت، به آن که آن مرد، بِمُرد»(۴۸۵).
معجزه سی وسوم:
از همان جناب در همان کتاب روایت کرده از "ابی محمّد ثمالی" که گفت: «در باب دو مقصود، نامه ای نوشتم ومقصود سومی داشتم، که با خود گفتم: شاید مکروه آن حضرت باشد. از این جهت آن را ننوشتم. پس توقیع بیرون آمد، در باب هر دو مقصود ودر باب آن مقصود سوم، که آن را ننوشته بودم»(۴۸۶).
معجزه سی وچهارم:
از همان جناب در همان کتاب روایت شده که: «بیرون آمد در باب "احمد بن عبدالعزیز"
توقیع که او مرتد گردیده. پس بعد از یازده روز دیگر، ارتداد او ظاهر گردید»(۴۸۷).
معجزه سی وپنجم:
"ابن بابویه" روایت کرده از "سعد بن عبدالله"، از "علی بن محمّد رازی" که گفت: «فرستاده شد نزد "ابی عبدالله بن جنید" - که در واسط بود - غلامی ومأمور شد به فروختن او. پس او را بفروخت وقیمت او را قبض کرد. بعد از آن، آن قیمت را وزن نمود، هیجده قیراط ویک حبه، ناقص بود. پس از مال خود، آن هیجده قیراط وحبه را بر آن بیفزود وروانه نمود. پس یک دینار که وزن آن هیجده قیراط وحبه بود، به سوی او برگردانید»(۴۸۸).
معجزه سی وششم:
"قطب راوندی" روایت کرده از "محمّد بن حسین"، از "تمیمی"، از مردی از اهل "استرآباد" که گفت: «به "عسکر" رفتم وبا من سی دینار بود که در کهنه ای بسته بودم ویک دینار از آنها شامی بود. پس به در خانه عسکری (علیه السلام) رسیدم ونشستم. ناگاه غلامی از خانه بیرون آمد وگفت: بیاور آنچه با خود داری. گفتم: با خود چیزی ندارم. پس داخل خانه شد وبیرون آمد وگفت: سی دینار با خود داری که در کهنه سبزی پیچیده ویک دینار آنها شامی است. چون این حجّت بدیدم، دینارها را تسلیم نمودم»(۴۸۹).
معجزه سی وهفتم:
همان جناب در همان کتاب روایت کرده از "هلال(۴۹۰) بن احمد"، از "ابورجاء مصری" - که یکی از صالحین بود - که: "بعد از حضرت عسکری (علیه السلام) خارج شدم از برای طلب حقّ، وبا خود گفتم که: اگر چیزی بود بعد از سه سال ظاهر می شد. ناگاه آوازی شنیدم - وکسی را ندیدم - که: یا "نصر بن عبد ربّه"! بگو به اهل مصر که آیا رسول الله (صلی الله علیه وآله) را دیدید، که به او گرویدید؟ "ابورجاء" گوید: من تعجب کردم ودانستم اگر آن حضرت نبود، چه می دانست که نام پدر من "عبد ربّه" می باشد. با وجود آن که من در "مداین" متولد شدم و"ابوعبدالله نوفلی" مرا به مصر برد ودر آنجا بزرگ شدم. پس چون این آواز شنیدم، مطمئن گردیدم»(۴۹۱).
معجزه سی وهشتم:
همان جناب در همان کتاب روایت کرده به اسناد خود از "شیخ عمری" که گفت: «با مردی از اهل دهات که با او چیزی از مال غریم (علیه السلام) بود، مصاحبت نمودم. آن مرد، آن مال را روانه کرد. پس آن مال برگردید وگفته شده بود که چهارصد دینار آن، که مال پسر عم تو می باشد، از آن بیرون کن. آن مرد مبهوت گردید وچون نظر در حساب مال نمود، چنان دید که فرموده بود»(۴۹۲).
معجزه سی ونهم:
در کتاب "مدینه المعاجز" از کتاب "الثاقب فی المناقب" روایت کرده از "محمّد بن شاذان نعیم" که: «من مالی به سوی ناحیه هدیه فرستادم وننوشتم که آن مال از کیست. جواب بیرون آمد که فلان قدر از مالِ فلان وفلان قدر از مالِ فلان به ما رسید»(۴۹۳).
معجزه چهلم:
در همان کتاب از همان کتاب روایت کرده از "ابوالعباس کوفی" که گفت: «مردی با خود مالی داشت ودر دادن آن دلیل می خواست. توقیع بیرون آمد که اگر ارشاد بخواهی، به رشد برسی واگر جویا شوی، بیابی. مولای تو می گوید که: از آن مال که نزد تو باشد، هر قدر که خواهی بردار، تا تو را به مقدار آن خبر دهیم.
آن مرد گوید: شش دینار از جمله مال، به غیر وزن برداشتم وباقی را فرستادم. پس توقیع بیرون آمد که: یا فلان بن فلان، آن شش دینار که بدون وزن برداشته ای وزن کن، وبدان که وزن آنها، شش دینار وپنج دانک ویک حبه ونصف می باشد. آن مرد گوید که: وزن کردم وچنان بود»(۴۹۴).
معجزه چهل ویکم:
در همان کتاب از همان کتاب روایت کرده از "اسحاق بن حامد کاتب" که او گفته: «در قم، مرد بزّاز مؤمنی بود واو را شریکی بود که از طایفه "مرجئه" بود. در اثناء معاملات، جامه نفیسی به دست ایشان آمد. آن مرد مؤمن گفت که: این جامه، لایق مولای من باشد. آن مرد شریک گفت: مولای تو را نمی شناسم، لکن در باب جامه هر چه میل داری بکن. پس آن مرد، آن جامه را روانه خدمت آن حضرت نمود. آن حضرت آن جامه را از طرف طول دو قسمت کرده، نصف آن را قبول نمود ونصف دیگر را برگردانیده فرموده بود که: ما را به مال مرجئه حاجت نیست»(۴۹۵).
معجزه چهل ودوم:
در "بحار" از کتاب "غیبت" روایت کرده که "شلمغانی ابوجعفر مروزی" گفته که: «جعفر بن محمّد بن عمر با جماعتی به "عسکر" - که قریه امام علی النقی وامام حسن عسکری ومولد قائم (علیهم السلام) بوده - رفتند وایشان ایام امام حسن عسکری (علیه السلام) را درک کرده بودند ودر میان ایشان "علی بن احمد بن طنین" بود. آن گاه "جعفر بن محمّد بن عمر" در باب اذن دخول بر مقبره مطهره از برای زیارت نامه ای نوشت. "علی بن احمد" گفت: نام مرا ننویس. پس من اذن نمی طلبم. نام او را ننوشت. جواب بیرون آمد: تو وآن که اذن نخواست هر دو داخل شوید»(۴۹۶).
معجزه چهل وسوم:
در همان کتاب از کتاب "خرائج وجرائح" و"ارشاد" به طریق مسند از "محمّد بن یوسف شاشی" روایت کرده اند که او گفت: «ناسوری در مقعد من در آمد وآن را به اطباء نمودم ومال بسیار در علاج آن خرج کردم وعلاج نشد. تا آن که رقعه ای در این باب نوشتم والتماس دعا کردم. جواب بیرون آمد که: خدا تو را لباس عافیت وصحت بپوشانند ودر دنیا وآخرت با ما گرداند. پس جمعه ای نگذشت که صحت یافتم ومحل ناسور مانند کف دست، هموار گردید. آن را به طبیبی نمودم. گفت: این معالجه را غیر از خدا کسی نکرده»(۴۹۷).
معجزه چهل وچهارم:
در همان کتاب به اسناد خود از "شیخ طبری" روایت کرده که او روایت نموده از "ابوجعفر محمد بن هارون بن موسی تلعکبری" که او روایت کرده از "ابوالحسین بن ابوبغل کاتب" که او گفت: «از "ابومنصور" کاری را به گردن گرفتم وبه سبب آن کار، میان من واو طوری شد که باعث خوف واستتار من از او گردید واو در طلب من بود ومن از او هراسان وگریزان بودم. تا آن که در شب جمعه ای قصد زیارت موسی بن جعفر (علیه السلام) نمودم واراده آن کردم که تمام شب را از برای دعا وسؤال، در آن حرم مطهّر به سر برم. اتفاقاً در همه آن شب در هوا باد وباران بود.
پس از "ابوجعفر کلیددار" خواستم که درهای روضه ببندد ومرا بگذارد، تا در خلوت، دعا ومسئلت نمایم. اجابت نمود ودرها را قفل کرده، مرا بگذاشت؛ تا نصف شب گردید وباد وباران هم عبور مردم را از کوچه وصحن واطراف حرم ببست ومن در آن حال، مشغول تضرّع وسؤال بودم.
ناگاه در نزد قبر موسی (علیه السلام)، صدای قدمی شنیدم. چون نظر کردم، آواز مردی شنیدم که بر یک یک انبیای اولوا العزم سلام کرد، تا آن که به أئمه (علیهم السلام) رسید ویک یک را سلام کرد تا آن که به حضرت حجّت (علیه السلام) رسید واو را ذکر نکرد.
چون این بدیدم، متعجب گردیدم وبا خود گفتم: شاید آن حضرت را فراموش نمود، یا آن که او را نمی شناسد، یا آن که مذهب او این باشد. تا آن که از زیارت فارغ گردیده، دو رکعت نماز کرد وچون از نماز فارغ شد، نزد قبر امام محمّد تقی (علیه السلام) آمده او را نیز مانند جدش، سلام وزیارت نمود ودو رکعت نماز به جا آورد. او را نشناختم واز او ترسیدم. چون مشاهده کردم، جوانی دیدم در حد کمال. لباسهای سفید در بر وعمامه با حنَک بر سر [و] ردائی در دوش داشت. به سوی من نگریست وفرمود: «یا "ابا الحسین بن ابی بغل"! تو در کجایی از دعای فرج؟
عرض
کردم: ای مولای من، آن دعا کدام است؟ فرمود: دو رکعت نماز بگذار، بعد از آن بگو: «یا من اظهر الجمیل وستر القبیح، یا من لم یؤاخذ بالجریره ولم یهتک الستر، یا عظیم المن، یا کریم الصفح، یا حسن التجاوز، یا واسع المغفره، یا باسط الیدین بالرحمه، یا منتهی کل نجوی، ویا غایه کل شکوی، یا عون کل مستعین، یا مبتدءً بالنعم قبل استحقاقها».
بعد از آن ده مرتبه بگو: «یا ربّاه» [ده مرتبه «یا سیداه»، ده مرتبه «یا مولاه»، ده مرتبه «یا غایتاه»] بعد از آن ده مرتبه بگو: «یا منتهی غایه رغبتاه» بعد از آن بگو:
«اسئلک بحقّ هذه الاسماء وبحقّ محمّد وآله الطاهرین - (علیهم السلام) - إلّا ما کشفت کربی ونفّست همّی وفرّجت غمّی وأصلحت حالی».
بعد از آن به هر طریقی که خواهی، دعا کن وحاجت خود را بخواه. بعد از آن خدّ [= گونه راست خود را بر زمین بگذار وصد مرتبه بگو: [«یا محمد یا علی، یا علی یا محمد، اکفیانی فانّکما کافیای وانصرانی فانّکما ناصرای»؛ پس گونه چپ خود را بر زمین بگذار وصد مرتبه بگو:] «ادرکنی» واین را بسیار مکرر بکن. بعد از آن، آن قدر «الغوث، الغوث» بگو تا نفس قطع گردد. بعد از آن سر بردار که خداوند به کرم خود - انشاء الله - حاجت تو را برمی آورد.
راوی گوید: چون این شنیدم، برخاسته مشغول آن گردیدم وآن مرد برفت. بعد از فراغ، خواستم که نزد "ابوجعفر کلیددار" روم واز حالت آن مرد بپرسم، در را مانند سابق بسته دیدم. با خود گفتم: شاید دری دیگر باشد که من ندانم. پس به سوی "ابوجعفر" شتافتم. او آواز مرا شنیده، از بیت الزیت [= روغن خانه بیرون آمد. واقعه را به او گفتم ودر باب درها پرسیدم. گفت: جمیع درها - کماکان - بسته است.
گفتم: پس آن مرد چه کس بود وچگونه درآمد وبرفت. گفت: او مولای ما، صاحب الزمان (علیه السلام) می باشد واو را بارها در مثل این شب، در اوقات خلوت دیده ام. پس من متحسّر گردیدم که آن حضرت را نشناختم واز فیض خدمت آن بزرگوار محروم شدم.
چون صبح گردید، از روضه مطهره بیرون آمدم واراده محله "کرخ" وآن مکانی که در آن پنهان بودم، نمودم ورفتم به آنجا وهنوز آفتاب بلند نگردیده بود که جمعی به طلب من آمدند واحوال مرا از کسان من پرسیدند. با ایشان در خصوص من، امانی بود از وزیر، ودر رقعه ای هم به خط خود نوشته بود: «کل جمیل»؛ یعنی همه کارهای تو خوب است.
پس با مردی ثقه از دوستان خود نزد وزیر رفتم. چون وزیر مرا بدید از جای خود برخواست وبه من چسبید وبه نوعی به من ملاطفت نمود که هرگز مثل آن ندیده بودم. بعد از آن به من گفت که: کارت به جایی رسید که از من به حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) شکایت کردی؟
گفتم: دعا وسؤال کردم نه شکایت. گفت: بدان که دیشب که شب جمعه بود، خوابیده بودم. مولای خود، صاحب الزمان (علیه السلام) را دیدم که مرا به «کل جمیل» امر می فرماید ودر خصوص این امر، به حدّی مرا جفا ومؤاخذه نمود که ترسیدم.
ابوالحسین گوید: چون این شنیدم، گفتم: لا إله الّا الله! شهادت می دهم که ایشان بر حقّ وحقّ با ایشان است. دیشب در بیداری، من مولای خود را دیدم. پس از برای او شرح واقعه را ذکر نمودم. چون این بشنید، متعجب گردید. پس بعد از آن از او به این سبب، کارهای نیکو بدیدم ودر نزد او در تقرب، به مرتبه بلند رسیدم»(۴۹۸).
مؤلف گوید: ذکر این خبر مناسب فصل سابق بود وذکر این شخص، در عداد کسانی که شرفیاب خدمت آن بزرگوار شده اند، انسب می نمود. وسبب ذکر این در فصل معجزات - به علاوه آن که در "بحار" هم در این باب ذکر نموده - آن است که جهت معجزه را در آن اقوی دیدم؛ زیرا که از این عمل آثار غریبه مشاهده کردم.
اول وقتی که به این نعمت رسیدم آن بود که در سال هزار ودویست وشصت وشش با امام جمعه تبریز که "حاج میرزا باقر بن میرزا احمد تبریزی" - طاب ثراهما - بود، در همین بلده که "دار الخلافه طهران" است، در خانه "آقا مهدی ملک التجار تبریزی" - که فیما بین مسجد شاه ومسجد جمعه واقع شده، واز ورثه "میرزا موسی" برادر "حاج میرزا مسیح" - طاب ثراه - به او منتقل گردیده والآن در تصرف پسرش "حاجی محمّد کاظم ملک التجار" است - منزل داشتیم وحقیر بر ایشان مهمان بودم؛ لکن چون او مأذون به مراجعت تبریز از جانب شاه نبود، حقیر را هم به سبب انسی که مانع از مراجعت به وطن بود وبدون تهیه هم چون عزم توقف نبود بیرون آمده بودم، وامام جمعه هم به این ملاحظه که بر ایشان مهمانم ومخارج مأکول ومشروب با ایشان می باشد وغافل از آنکه مصارف دیگر هم هست، وخود هم چون انسی با اهل بلد نبود ومتمکن از قرض گرفتن نبودم، لهذا از برای بعض مصارف، مثل پول حمام وغیر آن، بسیار در شدّت بودم.
اتفاقاً روزی در میان تالار حیاط با امام جمعه نشسته بودم از برای استراحت ونماز. برخواسته به غرفه ای که در بالای شاه نشین تالار واقع است بالا رفته، مشغول اداء فریضه ظهرین شده، بعد از نماز در طاقچه غرفه کتابی دیدم. برداشته، گشودم. ترجمه مجلد سیزدهم "بحار الانوار" بود. در احوالات حضرت حجّت - عجّل الله فرجه -. چون نظر کردم، همین خبر در باب معجزات آن سرور جلوه گر آمد. با خود گفتم که: با این حالت وشدّت، این عمل را تجربه نمایم. برخواسته، نماز ودعا وسجده را به جا آورده، فرج را خواسته، از غرفه به زیر آمده، در تالار نزد امام جمعه بنشستم.
ناگاه مردی از در درآمده، رقعه ای به دست امام جمعه داد ودستمال سفیدی در نزد او بنهاد. چون رقعه را خواند، آن را با دستمال به من داد وگفت: این مال تو باشد. چون ملاحظه کردم، دیدم که "آقا علی اصغر تاجر تبریزی" که در سرای امیر، اتاقِ تجارت داشت، بیست تومان پول که دویست ریال بود در دستمال گذاشته، ودر رقعه به امام جمعه نوشته که این را به فلان بدهید.
چون خوب تأمل کردم، دیدم که از زمان فراغِ از عمل تا زمان ورود رقعه ودستمال، زیاده بر آن که کسی از سرای امیر بیست تومان بشمارد ورقعه بنویسد وبه آن مکان روانه دارد، وقت نگذشته بود. چون این دیدم، تعجب کرده، سبحان الله گویان خندیدم. امام جمعه سبب تعجب پرسیده، واقعه را به او نقل کردم. گفت: سبحان الله! من هم برای فرج خود، این کار کنم. گفتم: پس به زودی برخیز وبه جا آور. او هم برخواست وبه همان غرفه رفته، نماز ظهرین ادا کرده، بعد از آن، عمل مذکور را بجا آورد. زمانی نگذشت که امیر را - که سبب احضار او به تهران شده بود - ذلیل ومعزول نمودند وبه کاشان فرستادند وشاه، عذرخواه آمده، امام جمعه را با احترام به تبریز برگردانید.
بعد از آن، حقیر این عمل را ذخیره کرده در مظان شدّت وحاجت به کار برده، آثار سریعه غریبه مشاهده می نمودم. حتی آنکه یک سال در نجف اشرف، ناخوشی "وبا" شدّت کرد ومردم را بکشت وخلق را مضطرب نمود. حقیر چون این بدیدم، از دروازه کوچک بیرون رفته، در خارج دروازه، در مکانی خلوت، این عمل را بجا آورده، رفع وبا را از خدا خواسته وبدون اطلاع دیگران برگشتم وفردای آن روز از ارتفاع وبا خبر دادم.
آشنایان گفتند: از کجا می گویی؟ گفتم: سبب نگویم، لکن تحقیق کنید. اگر از دیشب وبعد کسی مبتلا شده باشد، راست است. گفتند: فلان وفلان، امشب مبتلا شده اند. گفتم: نباید چنین باشد بلکه باید از پیش از ظهر دیروز وقبل از آن بوده باشد. چون تحقیق نمودند، چنان بود ودیگر بعد از آن دیده نشد ناخوشی در آن سال، ومردم آسوده شدند وسبب را ندانستند.
ومکرر اتفاق افتاده که برادران را در شدّت دیدم وبه این عمل واداشته وبه زودی فرج رسیده است. حتی آن که یک روز در منزل بعض برادران بودم. بر شدّت امرش مطلع شده، این عمل را به او تعلیم نموده، به منزل آمدم. بعد از قلیل زمانی، آواز در را شنیدم. دیدم همان مرد است. می گوید: از برکت دعای فرج از برای من فرجی شد وپولی رسید. تو را هم هر قدر در کار است بدهم؟ گفتم: مرا از برکت این عمل حاجتی نباشد. لکن بگو امر تو چگونه شد؟ گفت: من بعد از رفتن تو، به حرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) رفتم واین عمل را به جا آوردم. چون بیرون آمدم، در میان ایوان مطهر کسی به من برخورد وبه قدر حاجت در دست من نهاد وبرفت.
وبالجمله؛ حقیر از این عمل، آثار سریعه دیده ام. لکن در غیر مقام حاجت واضطرار به کسی نداده وبه کار نبرده ام؛ زیرا که تسمیه آن بزرگوار این را به دعای فرج، اِشعار به این دارد که در وقت ضیق وشدّت، اثر نماید، والله العالم.
معجزه چهل وپنجم تا چهل ونهم
فاضل معاصر، نوری "حاج میرزا حسین بن میرزا محمّد تقی" - اطال الله بقائه - در کتاب "منامات" روایت کرده از "ابوالحسن محمّد بن احمد بن ابواللیث رحمه الله" که گفته: «در شهر بغداد بودم واراده قتل مرا داشتند. از خوف کشته شدن به مقابر قریش یعنی مشهد کاظمین (علیهما السلام) پناه بردم ودر آنجا تضرع ودعا می نمودم. تا آن که حضرت صاحب الامر (علیه السلام) این دعا را به من تعلیم کرده، خواندم وبه برکت آن از آن بلیه نجات یافته، مأمون گردیدم ودعا این است: «اللهم عظم البلاء وبرح الخفاء وانقطع الرجاء وانکشف الغطاء وضاقت الأرض ومنعت السماء والیک یا رب المشتکی وعلیک المعول فی الشدّه والرخاء. اللّهم فصل علی محمّد وآل محمّد اولی الأمر الذین فرضت علینا طاعتهم فعرّفتنا بذلک منزلتهم ففرّج عنّا بحقّهم فرجاً عاجلاً قریباً کلمح البصر أو هو اقرب یا محمّد یا علی اکفیانی فإنّکما کافیای وانصرانی فإنّکما ناصرای. یا مولای، یا صاحب الزمان، الغوث الغوث الغوث، ادرکنی ادرکنی».
راوی گوید: چون آن بزرگوار این دعا را از برای من خواند وبه فقره "یا صاحب الزمان" رسید، اشاره به سینه مبارک خود نمود، ومن چنین فهمیدم که مقصود آن بزرگوار آن بود که خواننده این دعا در آن فقره، باید اشاره به آن حضرت نماید»(۴۹۹).
مؤلف گوید که: این دعا در میان شیعیان عرب، خصوص اهل نجف، اشتهار تمام دارد ودر شداید وبلیات خاصه وعامه، مثل بروز امراض مسریه، از طاعون ووبا وشداید مهلکه، از قحط وغلا وقلّت وامطار ومیاه وتعدیات سلاطین وحکام ونحو آن، به این دعا در مظان استجابات وعقیب فرایض وصلوات مداومت می نمایند واز آن، آثار سریعه عجیبه مشاهده گردیده است.
معجزه چهل وششم:
فاضل معاصر مذکور در کتاب مزبور از "شیخ ابراهیم کفعمی" در کتاب "بلد الامین" روایت کرده از مهدی (علیه السلام) که هر گاه مریض این دعا را در ظرف تازه با تربت امام حسین (علیه السلام) بنویسد وبشوید وبیاشامد، از آن مرض عافیت یابد.
فاضل معاصر مذکور گوید که: دیدم به خط "سید زین العابدین علی بن حسین حسینی" رحمه الله که این دعا را حضرت حجّت - عجّل الله فرجه - در جواب، تعلیم مردی از مجاورینِ حایرِ شریف یعنی کربلای معلّی نمود. بعد از آن که آن مرد مرضی داشت وبه آن حضرت شکایت نمود، او را امر فرمود که این را بنویسد وبشوید وبیاشامد. حسب الامر عمل نمود وعافیت دید وآن دعا این است: «بسم الله الرحمن الرحیم. بسم الله دواء والحمد لله شفاء ولا إله إلّا الله کفاء هو الشافی شفاء وهو الکافی کفاء اذهب البأس برب الناس شفاء لا یغادره سقم وصلّ الله علی محمّد وآله النجباء»(۵۰۰).
معجزه چهل وهفتم:
فاضل معاصر مذکور روایت کرده در همان کتاب از کتاب "کلم الطیب والغیث الصیب"، از مؤلفات "سید علی خان" - شارح صحیفه سجادیه - که او گفته که: «دیدم به خط بعض اصحاب خود از سادات اجلاء صلحاء ثقات که او نوشته بود که: شنیدم در ماه رجب در سال هزار ونود وسه از «اخ فی الله المولی الصدوق العالم العامل جامع الکمالات الانسیه والصفات القدسیه امیر اسماعیل بن حسین بیک بن علی بن سلیمان جابری انصاری - انار الله برهانه -» که او گفت: شنیدم از شیخ صالح متقی متورع "شیخ حاجی علیا مکی" که او گفت: من مبتلی شدم به تنگی معیشت وکثرت دیون وشدّت طلبکار، به حدی که ترسیدم مرا بکشند، یا آن که از تنگی وغصه بمیرم. پس ناگاه دست به جیب خود کرده، دعایی در آن دیدم، بدون آن که خود گذاشته باشم، یا آن که کسی را دیده باشم که آن را در جیب من گذاشته باشد.
پس از مشاهده آن متعجب شدم ومتحیر گردیدم. پس در خواب، مردی را در زی صلحاء وزهّاد دیدم که به من می گوید: یا فلان، دعای تو را به تو دادیم. آن را بخوان تا آن که از تنگی وشدّت خلاص گردی ومن او را نشناختم وتعجبم زیاده گردید.
پس دفعه دیگر حضرت حجّت (علیه السلام) را در خواب دیدم که فرمود: آن دعائی را که به تو عطا کردیم، بخوان وتعلیم کن به هر کس که می خواهی. پس من آن دعا را چند مرتبه تجربه کردم وفرجِ قریب دیدم. اتفاقاً آن دعا را گم کردم تا مدتی، وبسیار متأسف شدم بر فوات آن، واستغفار از اعمال بدی که باعث زوال این نعمت گشته، نمودم.
ناگاه مردی را دیدم که به من گفت: این دعا از تو در فلان مکان افتاده بود. بگیر آن را. گرفتم وشکر خدا بجا آوردم ودر خاطرم نبود که من به آن مکان رفته ام، وآن دعا این است: «بسم الله الرحمن الرحیم. رب، اسئلک مدداً روحانیاً تقوی به القوی الکلیه والجزئیه حتی اقهر عبادی نفسی کل نفس قاهره فتنقبض لی اشاره رقائفها انقباضاً تسقط به قواها حتی لا یبقی فی الکوین ذو روح الّا ونار قهری قد احرقت ظهوره یا شدید، یا شدید، یا ذا البطش الشدید، یا قهّار، اسئلک بما اودعته عزرائیل من اسمائک القهریه
فانفعلت له النفوس بالقهر ان تودعنی هذا السرّ فی هذه الساعه حتی الین به کل صعب واذلل به کل منیع بقوتک یا ذا القوه المتین».
این کلمات را در سحر سه دفعه بخواند اگر ممکن شود، ودر صبح سه دفعه ودر اول شب سه دفعه وهر وقت که امر شدید شود بر خواننده آن، بگوید بعد از خواندن آن سی دفعه: «یا رحمان، یا رحیم، یا ارحم الراحمین، اسئلک اللطف بما جرت به المقادیر»(۵۰۱).
مؤلف گوید که: اگر چه این معجزه شریفه، از عنوان این فصل - که در ذکر معجزات صادره از آن بزرگوار در زمان غیبت صغری می باشد - خارج است، لکن به مناسبت اشتمال بر دعای مأثور از آن حضرت - مثل بعض دیگر از ادعیه مأثوره از او - مذکور گردید. زیرا که جمع ادعیه اولی به مراعاه باشد.
معجزه چهل وهشتم:
فاضل معاصر "نوری" - انار الله برهانه - روایت کرده از مجلد بیست ودوم بحار که او روایت نموده از کتاب "قبس المصباح" تألیف "شیخ سهرشتی" که او گفته: «شنیدم از "شیخ ابی عبدالله حسین بن حسن بن بابویه" رضی الله عنه در سال چهارصد وچهل در شهر ری که او روایت کرد از عم خود "ابی جعفر محمّد بن علی بن بابویه" رحمه الله، که بعض از مشایخ قمیین من ذکر نمود که مرا امری حادث شد که دلم از آن تنگ گردید ونمی توانستم که اظهار آن به اهل واخوان خود کنم واز این جهت غمگین بودم. تا آن که یک وقت در خواب دیدم مردی را با روی خوب ولباس مرغوب وبوئی نیکو، وچنان گمان کردم که آن مرد، بعض از مشایخ قمیین باشد که نزد ایشان درس می خواندم. پس با خود گفتم: تا چه وقت این درد وغصه واَلَم را متحمل شوم ودرد دل را به کسی نگویم. این مرد از جمله مشایخ وعلمای ما باشد وباید درد خود را به او اظهار نمود؛ شاید نزد او در این باب علاج وتدبیری باشد.
ناگاه دیدم که او بر من پیشدستی گرفت وقبل از سؤال من فرمود که: رجوع کن در این باب به سوی خدا وطلب یاری کن از صاحب الزمان (علیه السلام) واو را مفزع خود قرار داده، زیرا او معین خوبی است واو است عصمت اولیای مؤمنین. بعد از آن دست راست مرا گرفت وگفت: زیارت کن وسلام کن بر او وسؤال کن او را که شفاعت کند از برای تو، به سوی خدا، در حاجت تو. پس به او گفتم: مرا تعلیم کن که چگونه بگویم؛ زیرا این اندوه که دارم، هر زیارت ودعایی که می دانستم از خاطرم برده.
چون آن مرد این بشنید، آه جانسوزی کشید وگفت: لا حول ولا قوه الّا بالله پس دست خود به سینه من کشید وگفت: باکی بر تو نیست. برخیز وتطهیر کن ودو رکعت نماز بکن. بعد از آن بایست رو به قبله در زیر آسمان وبگو: «سلام الله الکامل التام الشامل العام وصلواته الدائمه وبرکاته القائمه علی حجه الله وولیه فی ارضه وبلاده وخلیفته علی خلقه وعباده سلاله النبوه وبقیه العتره والصفوه صاحب الزمان ومظهر الایمان ومعلن(۵۰۲) احکام القرآن مطهر الارض وناشر العدل فی الطول والعرض الحجه القائم المهدی والإمام المنتظر المرضی المرتضی ابن الائمه الطاهرین الوصی ابن الأوصیاء المرضیین الهادی المعصوم ابن الهداه المعصومین السلام علیک یا امام المسلمین والمؤمنین، السلام علیک یا وارث علم النبیین ومستودع حکمه الوصیین، السلام علیک یا عصمه الدین، السلام علیک یا معز المؤمنین المستضعفین، السلام علیک یا مذل الکافرین المتکبرین الظالمین، السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان، السلام علیک یابن رسول الله السلام علیک یابن امیرالمؤمنین وابن سید الوصیین، السلام علیک یابن فاطمه الزهراء سیده نساء العالمین، السلام علیک یابن الأئمه الحجج المعصومین والامام علی الخلق أجمعین، السلام علیک یا مولای سلام مخلص لک فی الولایه، أشهد أنّک الإمام المهدی قولاً وفعلاً وأنّک الذی تملأ الأرض قسطاً وعدلاً بعدما مئلت ظلما وجوراً وعجّل الله فرجک وسهّل مخرجک وقرّب زمانک وکثّر أنصارک وأعوانک وأنجز لک ما وعدک وهو أصدق القائلین «ونُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ ونَجْعَلُهُمْ أَئِمَّهً ونَجْعَلَهُمُ الْوارِثینَ»(۵۰۳) یا مولای، یا صاحب الزمان، یابن رسول الله، حاجتی کذا وکذا... فاشفع لی فی نجاحها». پس هر حاجت که داری ذکر کن در عوض کذا وکذا.
راوی گوید: پس از خواب بیدار شدم در حالتی که یقین به راحت وفرج نمودم. چون ملاحظه وقت کردم، دیدم که از شب زمانی وسیع باقیست. پس مبادرت کرده، این زیارت را نوشتم که از خاطرم نرود. بعد از آن تطهیر کرده [و] به زیر آسمان رفته، دو رکعت نماز بجا آوردم ودر رکعت اول بعد از حمد، سوره فتح(۵۰۴) ودر رکعت دوم بعد از حمد، سوره نصر را خواندم، چنان که تعلیم وتعیین کرده بود آن مرد. پس سلام نماز گفته، برخواستم ورو به قبله ایستادم وآن زیارت را خواندم وحاجت خود را ذکر کردم واستغاثه به مولای خود، حضرت صاحب الزمان - علیه سلام الرحمن - کردم. بعد از آن به سجده شکر رفتم وطول دادم در دعا، آن قدر که ترسیدم وقت نماز شب برود. بعد از آن برخواستم ونماز شب را بجا آوردم. تا آن که وقت صبح داخل شده، نافله وفریضه صبح بجا آوردم ومشغول تعقیب نماز صبح شدم ودعا کردم.
به خدا قسم که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که از آن شدّت وحادثه ای که داشتم، فرج در رسید ودیگر در باقیمانده عمر، آن حادثه عود نکرد واحدی را تا امروز بر آن حادثه اطلاع نشد. «والمنه للَّه وله الحمد کثیراً»(۵۰۵).
مؤلف گوید: این عمل هم مانند عمل سابق که در معجزه چهل وچهارم مذکور شد، از مجرّبات حقیر است واز این هم آثار غریبه مشاهده کرده ام واول دریافت این عمل، در سفر دومِ حقیر - که مقارن سال هزار ودویست وهفتاد وپنج بود - ظاهراً از نجف اشرف به همین بلد که دار الخلافه طهران می باشد از یکی از علما - طاب ثراه - گردید که [این عمل را] از مجرّبات خود در مهمّات کلیه می دانست ومضایقه می نمود از تعلیم آن به غیر اهل.
باعث بر تعلیم حقیر هم اخذ آن عمل سابق [توسط او] شد. در عوض چون مطلع شد بر آن وخواهش نمود، حقیر هم بر این مطلع شده، در عوض خواستم و[او] داد ولکن مستند به این مأخذ نکرد؛ بلکه اجمالاً مستند به رؤیای بعض صلحا نمود، وذکر نمود که از بعض اخیار به ما رسیده ومجرب گردیده.
حقیر چون اصل مأخذ آن را نمی دانستم، اعتمادم بر عمل اول در قضاء حاجات بیشتر بود، تا آن که در نجف اشرف به این مأخذ مطلع شدم وظاهر این مأخذ چنان که گذشت تعیین سوره فتح وسوره نصر است وآن عالِم هم تعیین این دو سوره کرد وفاضل معاصر مذکور هم در کتاب.
بلکه دور نیست که خصوص وقت نیمه آخر شب هم معین باشد؛ زیرا در آن وقت راوی مأمور به عمل شد، واطلاق در کلام - که مستند غیر آن وقت شود - نیست وقدر متیقّن همان وقت است، وآن عالم هم آخر شب را تعیین نمود. بلکه معاصر مذکور از کتاب "بلد الامین کفعمی" نقل کرده که به علاوه تعیین هر دو سوره، غسل را هم قبل از نماز وزیارت اضافه کرده. اگر چه از کتاب "مصباح الزائر" عدم تعیین سوره ای را هم نقل نموده، ومستندِ اضافه وذکرِ غسل در کلام "کفعمی" شاید لفظ تطهیر در کلام راوی باشد، یا آن که مستند دیگر داشته باشد غیر مستند مذکور؛ چنان که مستند اطلاق سوره در کلام "ابن طاووس" شاید اطلاق فقره اول کلام راوی باشد. اگر چه در فقره دوم مقید کرده است ومقتضای تقید ثانی تقیید اول است.
پس اظهر تعیین سوره باشد، چنان که تعیین وقت اقوی نباشد بلکه احوط باشد. لکن اظهر عدم اعتبار غسل است اگر چه احوط باشد، ودر هر حال مراد از غسل، غسل زیارت باشد وعموم اخبارِ غسل زیارت به علاوه فتوای "کفعمی"، در شرعیت آن کافی باشد. پس مراعات تعیین سوره ووقت وغسل را ترک ننمایند والله العالم.
معجزه چهل ونهم:
"علی بن موسی" در کتاب "مهج الدعوات" از "احمد بن محمّد بن علی علوی حسینی" که ساکن مصر بوده، روایت کرده که او گفته: «مرا امری عظیم وهمّی شدید از حاکم مصر عارض شد که بر جان خود ترسیدم؛ زیرا که از من به "احمد بن طولون" سعایت کرده بود. لهذا از مصر به اراده حج بیرون رفتم واز حجاز به عراق رفته، وارد مشهد مولای خود، حسین بن علی (علیه السلام) گردیدم، وپناه به قبر آن بزرگوار برده واز او امان طلبیدم وتا مدّت پانزده روز در آن مکان شریف بودم ودعا وزاری می نمودم، تا آن که وقتی در میان خواب وبیداری بودم که ناگاه مولای خود، حضرت صاحب الزمان وولی الرحمان (علیه السلام) را دیدم که به من فرمود: امام حسین (علیه السلام) به تو می فرماید: ای پسر من، آیا از فلان کس ترسیدی؟ گفتم: آری، او اراده کشتن من دارد واز برای همین به مولای خود پناه آورده ام که از او شکایت نمایم.
پس آن حضرت فرمود: چرا خدا را به دعایی که پیغمبران در شداید می خواندند ونجات می یافتند نخواندی؟ گفتم: آن دعا را نمی دانم. کدام است؟ فرمود: چون شب جمعه در آید غسل کن ونماز شب بجا آورده وسجده شکر بگذار. بعد از آن این دعا را در حالتی که بر سر زانو وسر انگشتان پاها نشسته باشی بخوان.
پس آن دعا را از برای من بخواند، وتا پنج شب متوالی که ششم آنها شب جمعه بود، تشریف آورد وآن دعا را بر من بخواند، تا آن که آن را حفظ نمودم وشب جمعه را تشریف نیاورد. من برخواسته غسل کردم وتغییر لباس نمودم ونماز شب را بجا آورده وسجده شکر کردم. بعد از آن بر سر زانو وانگشتان پا نشسته، دعا را خواندم. چون شب شنبه درآمد، باز آن حضرت را در خواب دیدم. فرمود: دعایت مستجاب شد ودشمنت بعد از فراغ از دعا، کشته گردید در پیش روی آن کسی که نزد او از تو سعایت وبدگویی نمود.
راوی گوید: چون صبح برآمد، امام حسین (علیه السلام) را وداع کرده، به سوی مصر روانه شدم. چون به "ارزن" رسیدم، مردی از همسایگان مصری خود را دیدم که از اهل ایمان بود. مرا اِخبار نموده که: دشمن تو را "احمد بن طولون" بگرفت وامر کرد که سر او را از پشت گردنش بریدند وبدن او را به نیل انداختند. واین واقعه در شب جمعه وقوع یافت وبعد از تحقیق، وقوع آن، مقارن زمان فراغ من از دعا بوده، چنان که آن بزرگوار اخبار فرموده بود(۵۰۶).
معجزه پنجاهم:
در بحار از کتاب "کمال الدین" روایت کرده از "محمّد بن عیسی بن احمد زرجی(۵۰۷)" که او گفت که: در "سُرَّ مَنْ رَأی، در مسجد مشهور به مسجد "زبیده" جوانی را دیدم که خود مذکور کرد که از بنی هاشم است از اولاد "موسی بن عیسی" وآن مرد در وقت مکالمه با من، کنیزی را آواز داد که یا غزال، یا آن که یا زلال، بیا. پس کنیزی پیر درآمد. به او گفت: حدیث میل ومولود را به این آقای خود نقل کن. گفت: آری! ما را کودکی بود. مریض شد. بی بی من گفت: برو در خانه امام عسکری (علیه السلام)، در خدمت حکیمه عرض کن که: در نزد شما اگر چیزی باشد که از برای این کودک از آن چیز استشفا بشود، عطا فرمایید. پس من به خدمت حکیمه رفته، واقعه را عرض کردم. حکیمه به کسان خود گفت: بیارید آن میل را که به آن در چشم مولود دیشب سرمه کشیدیم. آن را آورده به من دادند ومن نزد بی بی خود آوردم. بی بی من آن میل را به چشم آن کودک مریض کشید وخداوند آن کودک را از برکت آن میل عافیت بخشید وتا مدّتی آن میل در خانه ما بود وبا آن از برای مرضای خود استشفا می جستیم. تا آن که بعد از زمانی آن میل از خانه ما مفقود گردید»(۵۰۸).
مؤلف گوید که: جمله معجزات آن بزرگوار در این فصل ودر دو فصل سابق، یکصد وبیست می شود وسید جلیل "سید هاشم بحرانی" - علیه الرحمه - یکصد وبیست وهفت [معجزه را] در کتاب "مدینه المعاجز" ذکر کرده که بعض از آنها به سبب اختلاف روایات، مکرر شده وبسیاری از آنها که ذکر شد، او ضبط نکرده، واین جمله مذکورات غیر آن است که در باب ولادت وغیر آن ذکر شد وبعد از این خواهد آمد؛ انشاء الله. بلکه احصاء آنها در کتاب ودفتر نشود، چنان که بر متتبعِ باخبر، مستور نماند وچگونه وحال آنکه وجود مقدّس آن بزرگوار در هر عصری از اعصار، مصدر بروز معجزات بی حد وشمار است با وجود آنکه خود در پرده حجاب واستتار است؛ پس چگونه باید [باشد] آن وقت که خود را بنماید وظهور فرماید؟ عجّل الله فرجه وسهل مخرجه بحقه وبحق آبائه الطاهرین، صلوات الله وسلامه علیه وعلیهم اجمعین.
فصل ششم: در ذکر اشخاصی که بر وجه دروغ مدعی سفارت وبابیت ووکالت شدند
در ذکر اشخاصی که بر وجه دروغ، مدعی سفارت وبابیت ووکالت شدند ورسوا گردیدند وغرض از ذکر آن طایفه، به علاوه بصیرت اهل حق ویقین، اثبات وجود آن بزرگوار است بر مخالفین. زیرا که دعوای وکالت ونیابت، هر چند بر وجه دروغ باشد، از وجود موکّل ومنوب عنه منفک نگردد، وکیف کان این گروه اکثر ایشان در غیبت صغری بوده اند وبسیاری در غیبت کبری. بلکه این طایفه اختصاص به کسانی که ادعای بابیت ونیابت خاصّه امام (علیه السلام) می نمایند ندارند، وهر کسی که خود را در زی علمای ربانی که نواب عام وقائم مقام آن بزرگوارند در زمان غیبت؛ ودر حقّ ایشان آن حضرت فرموده در مکاتبه "اسحاق بن یعقوب" به روایت شیخ طوسی در کتاب "غیبت"، و"صدوق" در کتاب "کمال الدین"، وطبرسی در کتاب "احتجاج" که: «وامّا الحوادث الواقعه فارجعوا فیها إلی رواه أحادیثنا فإنّهم حجّتی علیکم وأنا حجّه الله علیهم فإذا حکم بحکمنا ولم یقبل منه فإنّما بحکم الله استخف وعلینا رد، والراد علینا راد علی الله وهو علی حد الشرک بالله»؛
یعنی: در وقایع امور خود رجوع به راویان اخبار ما نمایید. زیرا که ایشان حجّت ونایب من باشند بر شما، ومن حجّت خدایم بر ایشان. پس هر گاه ایشان به حکم ما حکمی کنند بر شما، واز ایشان قبول نکنید، پس بر حکم خدا استخفاف کرده اید. وهر کس بر ما رد کند، بر خدا رد کرده وچنان باشد که شرک به خدا آورده»(۵۰۹).
وبالجمله، علمای ربانی، نواب عام امام عصرند وحکمِ امر ونهی ایشان، به موجب این روایت واجماع اصحاب - بلکه امّت - حکمِ امر ونهی امام (علیه السلام) ورسول (صلی الله علیه وآله) وخدا می باشد وچنان که مخالفت وردّ بر ایشان به منزله شرک باشد ادعای مقام ایشان بدون شایستگی واهلیت [نیز] چنان است. پس کسانی که مقام علم واجتهاد ندارند وخود را در زی آنها درآورده اند وبه اسباب دنیوی ومال وعشیره وآقازادگی، متصدی امور شرعیه - از مرافعه جات وحکم وفتوی وتصرف در سهم امام (علیه السلام) واموال غائبین وصِغار واَیتام وغیر اینها - می نمایند - چنان که در عصر ما در جمیع بلاد سنیان وو اکثر بلاد شیعیان متعارف شده - جمیع [آنها] در این طایفه که ادعای مقام نواب خاص امام (علیه السلام) نمودند داخل [شده] ومشمول اخبار وتوقیعاتی که بر لعن وذم ایشان بیرون آمده، می باشند. ومانند آن کسانی اند که غصبِ حقِّ خود آن بزرگوار، وآباء بزرگوارش را نمودند.
بلکه در این طایفه داخل باشند کسانی که به زیور علم آراسته اند لکن شرایط عالم را که صلاح وتقوی باشد از دست داده اند.
چنان که حضرت عسکری (علیه السلام) در حدیث شریفی که در کتاب "مشکاه النیرین"(۵۱۰) حقیر از تفسیر آن بزرگوار نقل کرده ام، [این مطلب را یادآور می شوند].
وشیخ استاد، تالی تلو سلمان ومقداد، "شیخ مرتضی انصاری" - طاب ثراه - در کتاب خود در مقام اثبات حجیت، خبر آحاد نقل کرده(۵۱۱).
ودر "احتجاج طبرسی"، از تفسیر آن بزرگوار روایت می کند که در تفسیر آیه شریفه «ومِنْهُمْ اُمِیونَ لا یعْلَمُونَ الْکِتابَ»(۵۱۲) فرموده که: مردی به حضرت صادق (علیه السلام) عرض کرد که: یابن رسول الله، هر گاه این قوم از یهود ونصاری ندانند کتابی را مگر به آنکه از علمای خود بشنوند وطریقی غیر از این نداشته باشند، پس چگونه ایشان را مذمّت کند به تقلید علمای ایشان؟! آیا عوامِ یهود نیستند مثل عوامِ ما که تقلید علمای ما می نمایند؟ پس اگر از برای ایشان تقلید علمای شان جایز نباشد از برای عوامِ ما هم، تقلیدِ علمای ما جایز نباشد.
آن حضرت فرمود: میان عوام ما وعلمای ما، ومیان عوام یهود وعلمای یهود از جهتی فرق باشد واز جهتی مساوی باشند. پس خدا عوام ما را هم به تقلید علمای ما مذمّت کرده از آن جهت که عوام آنها را به تقلید علمای شان مذمّت فرموده؛ وامّا از این جهت که فرق دارند مذمّت نکرده.
آن مرد عرض کرد که: یابن رسول الله، این دو جهت فرق ومساوات را از برای من بیان فرمائید. آن حضرت فرمود که: عوام یهود شناخته اند علمای خود را به دروغ صریح وخوردن حرام ورشوه وتغییر احکام از وجه آنها به سبب شفاعت وقرابت ونسبت وکارهای دیگر؛ وشناخته اند علمای خود را به مرتبه ای از تعصب که به سبب آن از دین خود بیرون می روند، ودر مقام تعصب حقِّ صاحبِ حقّ را به غیر او می دهند وبر ایشان ظلم می کنند؛ وشناخته اند علمای خود را به آن که محرمات را کار وشعار خود قرار داده اند؛ وبا وجود آن که عوام به موجب فطرت خود، می دانند که هر کس این طور باشد، او فاسق باشد وراست نگوید نه بر خداوند ونه بر آن کسانی که واسطه باشند میان خدا وخلق، پس از این جهت خدا مذمّت کرده عوام یهود را. چون که تقلید کرده اند کسانی را که می دانند قبول خبر آنها وتصدیق قول آنها وعمل به آنچه آنها به ایشان می گویند - در باب آن که عوام آن را مشاهده نکرده اند - جایز نیست، وواجب است بر عوام یهود که خودشان در امر رسول الله نظر کنند وصدق وکذب آن را معلوم نمایند، بدون حاجتی از ایشان به تقلید علما در این باب. که دلائل آن واضح تر است از آن که بر کسی مخفی باشد، ومشهورتر است از آن که بر کسی ظاهر نشود.
وهمچنین است حال عوام اُمّت ما، در وقتی که از فقهای خودمان فسقِ ظاهر بینند، وعصبیتِ شدیده مشاهده نمایند، وتکالب بر حطام دنیا وحرام آن در ایشان ملاحظه نمایند، ومی بینند علمای خود را که هلاک می نمایند کسی را که بر ضرر او تعصب دارند، هر چند که شایسته آن باشد که امرش اصلاح شود؛ واکرام واحسان می کنند به کسی که بر نفع او تعصب دارند، هر چند مستحق ذلّت واهانت بوده باشد.
پس از عوام ما هر کس تقلید کند مثل این فقهاء را، پس او مثل عوام یهود باشد در آن که خدا آنها را مذمّت کرده به جهت تقلید علماء. وامّا از علمای ما کسی که دین خود را حفظ کند وهوای نفس را مخالفت نماید وامر مولای خود را اطاعت نماید، پس عوام را لازم است که تقلید او نمایند. لکن همچو عالمی نباشد مگر بعضی فقهای شیعه نه جمیع ایشان، وامّا کسانی از فقهای شیعه که مرتکب قبایح وفواحش می شوند - مانند فسقه فقهای عامه - پس قبول نکنید از آنها چیزی را که از ما نقل کنند، وکرامتی از برای آنها نباشد وبیشترِ باعثِ بر آن که حقّ وباطل اخبار ما اهل بیت مخلوط به یکدیگر شده، همین باشد. زیرا که بعض فساق شیعه، اخبار را از ما می شنوند، پس همه آنها را تغییر می دهند به جهت جهل خود، وآنها را بر غیر وجوه حمل می کنند به جهت نقصان معرفت خود، وبعض دیگرِ ایشان عمداً دروغ بر ما می بندند به جهت آن که به این سبب، از جیفه دنیا به دست آورند چیزی را که توشه آتش جهنم ایشان باشد، وبعض دیگر ایشان ناصب وبدخواه ما باشند وچون نمی توانند که با اظهار عداوت ما در امر ما قدح کنند لهذا در لباس شیعه داخل می شوند به آن که بعض علوم صحیحه ما را بیاموزند وبه این واسطه نزد شیعیان ما اعتباری حاصل می کنند ونزد اعداء ما نقص بر ما می کنند بعد از آن اضعاف آنها، وزیادت دروغ بر ما می افزایند از چیزهایی که ما از آنها بریء هستیم، وبه ضعفای شیعیان ما بیشتر باشد از ضرر لشکر "یزید" بر حسین بن علی (علیه السلام)(۵۱۳).
تمام شد حدیث، که آثار صدق از مضامین آن ظاهر وآشکار است ودلالت نمود بر آنکه، کسانی که به لباس علم وزیورِ تشیع آراسته اند لکن از لباس صلاح وتقوی عاری وبری باشد، سبیل او با سبیل علمای یهود ونصاری خواهد بود. تقلید او نشاید وسخن او مردود باشد. پس گول همچو کسی را نباید خورد واز او اجتناب باید نمود؛ زیرا که همچو کسی در عداد کسانی که در مقام ادعای بابیت ونیابت بدون قابلیت واهلیت درآمده، معدود باشد وغاصب حقّ نواب وسفراء ووکلا، بلکه منوب ومولای ایشان باشد. بلکه از این طایفه باشند کسانی که خود را به لباس زهد وتقوی جلوه می دهد وبعضی عبادات واذکار را مداومت می نماید به جهت تدلیس وتزویر وگول عوام، با وجود آن که ادعای علم واجتهاد هم ندارد؛ زیرا که می داند مردم این ادعا را از او نمی شنوند. لهذا از این مقام در نیاید. بلکه گاه باشد که خود را در مقام مقلدین در آورد ورساله ای هم از عالم معتبر آن عصر، در بغل خود یا طاقچه اطاق خود گذارد از خوف آن که به او گویند که چون مجتهد نباشی وتقلید هم نکنی، پس عبادت تو باطل باشد وادعای زهد وصلاح تو دروغ؛ لکن با این حال نه اعتقاد به عالِم دارد ونه تصدیق آن مجتهد می نماید؛ بلکه خود را اهل لُبّ وباطن می داند ودیگران را قشری وظاهری می خواند وگاه گاه هم به بعض اسباب ونیرنگ جات به بعض کارهای مردم اطلاع می یابد، یا آن که از خارج در مقام تحقیق حالات بعضی برمی آید، یا آن که از وجَنات حال واطراف کلام ومقال، بر آن مطلع شود واِخبار نماید ومشتبه کند بر او که: من ضمیر می گویم وعلم بما فی الضمیر دارم وبه این وسیله، مردمان احمقِ دنیاطلب را مسخّر خود گرداند وخود را عارف نام نهد واهل باطن خواند. وفقیر گوید: واین نوع اشخاص، شیاطین انسی باشند که مردمان را گمراه نمایند، وبه منزله موش خانگی باشند که متاع خانه ایمان را خراب نمایند واعتقاد صحیح را فاسد کنند.
چنان که سید سجاد (علیه السلام) در حدیثی که حقیر در کتاب "کفایه الراشدین"(۵۱۴) نقل کرده ام به آن اشاره می فرماید، ومضمون آن این است که: «هر گاه بعضی مردم را ببینید که طورِ خوش دارد وآرام است وکلام خود را طول می دهد وفروتنی می نماید در حرکات وسکنات، مغرور نکند شما را؛ زیرا چه بسیار کسی که عاجز است از تحصیل دنیا ومرتکبِ حرام شدن به جهت ضعف بُنْیه وخواری خود وترس دلش، پس این را دام خود قرار می دهد ومردم را دائماً به دام می اندازد به ظاهر خود، واگر بتواند کار حرامی بکند می کند ومضایقه ندارد، واگر دیدید که از مال حرام پرهیز می کند، پس آرام باشید [تا] گول نزند شما را.
زیرا که شهوت های خلق، مختلف باشد. چه بسیار کسی که از مال حرام بپرهیزد واز اعمال شنیعه دیگر باک ندارد؛ واگر دیدید که عمل شنیع هم نمی کند، گول نخورید تا ببینید عقل او چگونه است؛ زیرا بسیار کسی که عمل بد نکند، لکن نادان باشد واز نادانی خرابی بسیار کند؛ واگر دیدید که عقلش درست است، گول نخورید تا ببینید که عقل را تابع هوا وهوس کرده یا به عکس، وببینید چگونه است با ریاست باطله، می خواهد آن را یا آن که نمی خواهد؟! زیرا بسیار از مردم هستند که از دنیا واموال ولذتها - همه - دست برمی دارند از برای دریافت ریاست ولذت ریاست را از همه چیز بیشتر می خواهند وهمه لذتها را به جهت آن ترک می نمایند. پس حلال می کنند حرام خدا را وحرام می کنند حلال او را وباک ندارند از آن که از دینش چیزی ضایع شود، اگر ریاستش بر جا باشد. پس آنها جماعتی باشند که خدا بر آنها غضب کرده ولعن نموده است ایشان را واز برای ایشان آماده کرده عذاب خوارکننده را، ولکن مردِ درستِ تمام، آن مرد باشد که میل وهوای خود را تابع امر خدا قرار دهد وقوه خود را در راه رضای خدا صرف نماید وبر حق بوده باشد؛ وذلیل باشد خوش تر آید او را، از اینکه که بر باطل باشد وعزیز؛ زیرا می داند زحمت دنیا، کم است وفانی، وراحت آخرت بسیار است وباقی، ومی داند که این زحمت او را به نعمت ابدی می رساند واین لذّت دنیا او را عذاب دائمی عاقبت می چشاند.
پس همچو کسی مرد باشد وتمام مرد وحق مرد. چون او را بیابید - دست از او برندارید وبه او چنگ زنید ومتمسک به او شوید واقتدا کنید ومتابعت نمائید واو را وسیله میان خدا وخود قرار دهید؛ زیرا که دعای او رد نشود وطالب او ضرر نکند»(۵۱۵). تمام شد حدیث شریف.
پس ای عزیز، بر مضامین این دو حدیثِ مأثور از این دو برزگوار تأمل کن، وبه نور عقل بینا شو، وگول شیاطین جن وانس مخور، وخانه دین واساس ایمان وآئین را، به گول مردمان بی دین، خراب منما.
بالجمله؛ مقصود در این فصل اشاره به کسانی باشد که در ظاهر، بر صورت اهل دین ودر باطن، بر سیرت شیاطین باشند. واین جماعت چنان که اشاره شد، چند طایفه باشند.
امّا طایفه اولی: پس آن کسانند که ادعای سفارت وبابیت خود، میان طایفه شیعه ومولای ایشان، حضرت حجّت - عجّل الله فرجه - نمودند از روی کذب در زمان غیبت صغری، وایشان چند نفرند:
ابومحمد حسن شریعی
اولِ ایشان "حسن" نام، معروف به "شریعی" است که کنیه او "ابومحمّد" بوده.
در کتاب بحار، از شیخ طوسی - علیه الرحمه - در کتاب "غیبت" نقل کرده از جماعتی، از "هارون بن موسی تلعکبری" از "ابوعلی محمّد بن همام" که کنیه "شریعی"، "ابومحمّد" بوده وخودِ هارون گفته: گمان دارم که نامش "حسن" باشد واز جمله اصحاب امام علی النقی (علیه السلام) بود. وبعد از آن بزرگوار، از اصحاب امام حسن عسکری (علیه السلام) بوده، واو اول کسی بود که ادعای مقامی را نمود که خدا از برای او قرار نداده بود؛ زیرا که شایسته آن نبود. وآن این بود که ادعای وکالت حضرت حجّت - عجّل الله فرجه - را نمود. بعد از آن بر خدا وحجّت های او دروغ بست وبه ایشان نسبت داد اموری را که لایق ایشان نبود واز آنها بریء بودند.
پس شیعیان از او کناره کردند واو را لعن نمودند وتبرّی کردند. وتوقیع رفیع از ناحیه مقدسه در لعن او وامر به تبری او بیرون آمد. "هارون بن موسی" گفته که: بعد از آن، کفر والحاد از او بروز نمود وگفته: جمیع مدعیان سفارت ونیابت چنین بودند که از روی دروغ ادعای نیابت ووکالت می نمودند. وبدین سبب مردمان ضعیف العقل را به دور خود جمع کرده، بعد از آن ترقی کرده، به قول واعتماد طایفه "حلّاجیه" قائل شدند. چنان که اینگونه اعتقاد از "ابوجعفر شلمغانی" وامثال وی مشهور گردید(۵۱۶).
محمد بن نصیر نمیری
دومِ ایشان، "محمّد بن نصیر" معروف به "نمیری" بوده. مجلسی رحمه الله در کتاب بحار نقل کرده از شیخ طوسی در کتاب "غیبت" از "ابن نوح" از "ابونصر، هبه الله بن محمّد" [که] او گفته: "محمّد بن نصیر" از اصحاب امام حسن عسکری (علیه السلام) بود وبعد از وفات آن حضرت، ادعای مرتبه ومقام "ابی جعفر محمّد بن عثمان" را نمود وگفت: من صاحب ونایب امام زمانم، ومانند باب هستم به سوی او. خداوند به سبب کفر ونادانی که از او بروز کرد وبه سبب لعنت نمودن "ابوجعفر" به او وتبری نمودن از او، او را مفتضح ورسوا گردانید. وبعد از شریعی مدعی این امر، او بود.
"ابوطالب انباری" گفته: وقتی که از "ابن نصیر" ظاهر گردید آنچه ظاهر گردید، "ابوجعفر" او را لعن کرد واز او تبری جست. چون این خبر به او رسید، به گمان این که دلجویی "ابوجعفر" کند وعذر بخواهد، به خانه او رفت. "ابوجعفر" اذن دخولش نداد ونومید برگشت.
"سعد بن عبدالله" گفته که: "محمّد بن نصیر نمیری" ادعا می کرد که من پیغمبرم وامام علی النقی (علیه السلام) مرا به پیغمبری فرستاده، واو قائل به مذهب اهل تناسخ بود. ودر حقّ امام علی النقی (علیه السلام) غلو کرده بود وبه خدایی وربوبیت او قائل بود ومی گفت: مواقعه با محرمان جایز است، ووطی مردان یکدیگر را حلال است، واین دو فایده دارد: لذت فاعل، وذلّت وتواضع مفعول وهیچ یک از این دو در شرع خدا حرام نیست ونبوده.
و"محمّد بن موسی بن حسن بن فرات" او را اعانت می نمود واز برای او ترتیب اسباب او در این باب داده بود. واین اعمال را از "محمّد بن نصیر"، "ابوزکریا یحیی بن عبدالرّحمن" هم به من خبر داد وگفت: غلامی را در پشت او به این فعل قبیح مشغول دیدم، بعد از آن او را ملاقات نموده در این باب ملامت کردم. جواب گفت که: این لذت است وباعث رفع تکبّر وموجب تواضع وذلّت نسبت به خدا، واین هر دو جایز است.
و"سعد" گفته که: در موت "ابی نصیر" از او پرسیدند در وقتی که در زبانش سستی ظاهر شده بود که: این امر بعد از تو با که باشد؟ با زبان گنگ، در جواب گفت که: با "احمد" باشد ودانسته نشد که "احمد" کدام است. لهذا اتباع او سه طایفه شدند. جمعی گفتند که: از احمد، پسر او، احمد را خواسته وفرقه ای گفتند: مراد "احمد بن محمّد بن موسی بن فرات" است، وطایفه ای گفتند: "احمد بن ابی الحسن بن بشر بن یزید" را اراده کرده ولهذا متفرق شدند(۵۱۷).
احمد بن هلال کوفی
سوم ایشان "احمد بن هلال کرخی" بوده. مجلسی رحمه الله در کتاب بحار از "ابی علی بن همام" نقل کرده که: "احمد بن هلال" از اصحاب امام حسن عسکری (علیه السلام) بود وشیعیان نظر به فرموده آن حضرت، به وکالت "ابی جعفر، محمّد بن عثمان" در حال حیات آن بزرگوار [اعتقاد] داشتند وبعد از وفات آن حضرت، به "احمد بن هلال" گفتند: چرا تسلیم وکالت "ابی جعفر محمّد بن عثمان" نمی کنی وحال آن که امام واجب الاذعان نص بر وکالت ونیابت او فرمود؟
جواب گفت که: از آن حضرت نص بر وکالت او را نشنیده ام والّا تسلیم می نمودم. چنان که وکالت پدرش "عثمان بن سعید" را اقرار دارم واگر بدانم که "ابوجعفر" وکیل صاحب الزمان (علیه السلام) است، اطاعتش می کنم وجسارت روا ندارم.
گفتند: اگر تو نشنیده باشی، دیگران شنیده اند. جواب داد: شنیدن دیگران ایشان را حجّت باشد [و] مرا به کار نیاید ومن در باب او توقف دارم. چون این بدیدند از او رمیدند وبر او لعن کردند وتبرّی نمودند. پس توقیع رفیع به دست "حسین بن روح" مشتمل بر لعن جماعتی که از جمله ایشان، او بود بیرون آمد(۵۱۸).
ابوطاهر محمد بن علی بن بلال
چهارمِ ایشان "ابوطاهر محمّد بن علی بن بلال" بود. مجلسی رحمه الله در کتاب بحار می گوید که: قصه او با "ابی جعفر محمّد بن عثمان" مشهور [گردید] وامتناع او از رد اموالی که از امام (علیه السلام) در نزد او بود به دعوای وکالت وبابیت خود - تا آن که توقیع رفیع بر لعن او از ناحیه مقدسه خارج شد وشیعه از او تبرّی جستند - در کتب اصحاب مسطور واز طریق ایشان ماثور است.
"ابوغالب زراری" حکایت کرده از "ابی الحسن، محمّد بن محمد بن یحیای معاذی" که او گفته: مردی از اصحاب ما خود را به "ابوطاهر بن بلال" بست، بعد از آن که از او جدا شده بود. دیگر باره از او مفارقت کرد. از او سبب پرسیدیم. گفت که: روزی من وبرادرش، "ابوطبیب" و"ابن خرز" وجمعی دیگر در نزد او نشسته بودیم. ناگاه غلامش داخل شد وگفت: "ابوجعفر عمری" در باب ایستاده. حضار چون این شنیدند، مضطرب گردیدند وآمدن او را ناخوش داشتند. لکن لا علاج اذن دخول دادند و"ابوجعفر" داخل شد وهمگی از مهابت او برخاسته، تواضع کردند واو را بر صدر نشانیدند و"ابوطاهر" در پیش روی او بنشست. بعد از آن که در جای خود قرار گرفتند، ابوجعفر گفت: ای ابوطاهر، تو را به خدا قسم می دهم که [آیا] صاحب الزمان (علیه السلام) به تو نفرمود که تسلیم کن اموالی را که نزد تو می باشد؟ "ابوطاهر" گفت: آری، امر فرمود. چون "ابوجعفر" این اقرار گرفت، دیگر سخن نگفت وبرخاسته از آن مجلس مفارقت نمود. حضار از مشاهده این حال واستماع این مقال، متحیر ومبهوت شدند. بعد از آن که به حال خود آمدند، "ابوطبیب" - برادر ابوطاهر - از او پرسید که: تو صاحب الزمان (علیه السلام) را کجا دیدی که امرت به رد اموال فرمود؟
گفت: روزی "ابوجعفر" مرا داخل خانه خود نمود. ناگاه دیدم آن حضرت از بالا خانه او به زیر آمد وبه من توجه نمود وفرمود که: آن اموال که نزد تو باشد، به ابوجعفر برگردان. برادرش گفت که: از کجا دانستی که او صاحب الزمان (علیه السلام) بود؟
گفت: وقتی که او را دیدم از او رعب وهیبتی در دل خود مشاهده کردم که بر خود لرزیدم ودانستم که خود او، صاحب الزمان (علیه السلام) است. پس آن مرد گفت که: سبب جدائی من این بود(۵۱۹).
حسین بن منصور حلّاج
پنجمِ ایشان "حسین بن منصور حلاج" بود. مجلسی - علیه الرحمه - نقل کرده از شیخ طوسی، از "حسین بن ابراهیم" از "ابوالعباس، احمد بن علی بن نوح" که او نقل کرده از "ابونصر، هبه الله بن محمّد کاتب" - پسر دختر "ام کلثوم" دختر "ابی جعفر عمری" - که او گفته: وقتی که خدا خواست که امر حلاج را ظاهر کند واو را خوار ورسوا سازد، به خاطر او داد که "ابوسهل بن اسماعیل بن علی نوبختی" را مانند دیگران تواند گول زد وبه حیله، او را به دام آورد. لهذا نزد او فرستاد واو را به خود دعوت کرد وخورده خورده، در تسخیر او تدبیر می نمود واو را مانند دیگران نادان وگول خور، گمان کرده بود، واین خیال واراده از آن جهت بود که "ابوسهل" را در نزد مردم، مرتبه بلند[ی بود]. علم وادب وعقل ودانش [او] معروف ومشهور بود.
به این ملاحظه، مراسالات عدیده به او نوشت ودر آنها، اظهار دعوای وکالت از جانب حجّت کرد. رفته رفته به او نوشت که من از آن جناب مأمورم که تو را دعوت کنم واز برای اذعان تو، حجّت وبرهان آورم، تا آن دلت قوت گیرد وشکّت زایل گردد و"ابوسهل" به او پیغام داد که مرا از تو در این باب امری جزئی وکاری بسیار آسان خواهش هست. آن، این است که مرا به کنیزان، میلی مفرط ومحبتی بی پایان است وپیری وسفیدی ریش، مانع از تمکین کنیزان باشد. لهذا در هر جمعه - پنهان از ایشان - محتاج به خضاب وکتمان آنم واین بر من زحمتی باشد گران؛ زیرا که با اطلاع آنها، نزدیکی من به دوری ووصالم مبدل به هجران شود. توقع دارم که به رفع این زحمت، برایشان منّت وبر من احسان نمائید وچون این مرحمت عنایت شود، در قلبم اطمینان وبر لسانم اقرار به تصدیق آن واقع گردد، مردم را به اطاعت شما دعوت نمایم.
چون "حلاج" این کلام شنید، از او رمید ومأیوس گردید ودانست که در این باب خطا کرده ودر این اظهار رسوا گردیده. پس جواب او نداد ورسول نزد وی نفرستاد و"ابوسهل" این واقعه را بعد از آن، نقل مجالس نمود وآلت استهزاء وسخریه در نزد اکابر واصاغر می نمود. واو را رسوا کرد. وبطلان وکذب ادعا وافترای او را ظاهر وهویدا فرمود وشیعیان را از دام او ربود.
شیخ طوسی فرموده که: خبر دادند به من جماعتی از "ابی عبدالله، حسین بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه" که: پسر "حلاج" به شهر قم آمد ومکتوبی در باب خود به "ابی الحسن" نوشته که در آن مکتوب، او واهل قم را به اطاعت خود دعوت کرده بود ونوشته بود در آن که: من فرستاده امام (علیه السلام) ووکیل اویم.
راوی گوید که: چون این مکتوب به دست پدرم افتاد، آن را پاره نمود وبه کسی که آن را آورده بود، گفت: چه چیز تو را به جهالت انداخته. آن مرد گفت که: او ما را به سوی خود خوانده. تو چرا مکتوب او را پاره کردی.
چون پدرم این بشنید، او را استهزاء نموده، بر او بخندید. پس از جای خود برخواست وبا اصحاب وغلامان به دکان خود رفت. چون وارد آن خان [= کاروانسرا] وتیمچه شد که در آن دکان داشت، جمیع اهل آن مکان به تعظیم او برخواستند، مگر یک نفر [که اعتنائی نکرد وپدرم هم او را نشناخت. چون پدرم به جای خود بنشست ودوات ودفتر خود را به دَأب [= عادتِ] تجار درآورد، متوجه بعض حضار شده، تعریف آن شخص مجهول را خواست وپرسید که این کیست؟ آن مرد، حالات آن شخص باز گفت. چون آن شخص این سؤال وجواب شنید، برآشفت وگفت: با آن که من حضور دارم، حالم از دیگران پرسی؟! پدرم گفت: چون تو را بزرگ شمردم، حالت از دیگران خواستم. گفت: رقعه مرا پاره می نمایی وحال آن که من می بینم ومشاهده می کنم.
پدرم فرمود: آن رقعه از تو بود؟! این بگفت وبه بعض غلامان خود متوجه شده، گفت که: پا وگردن این دشمن خدا ورسول (صلی الله علیه وآله) را بگیر وبیرون انداز. چون این بشنید، خود برخواسته بیرون دوید، یا آن که آن غلام به عنف، پا وگردن آن دشمن خدا ورسول (صلی الله علیه وآله) را گرفته، بیرون کشیدند وپدرم به او گفت که: ادعای کرامت واعجاز می نمایی؟! لعنت خدا بر تو باد. دیگر بعد از آن، او را در شهر قم کسی ندید(۵۲۰).
مؤلف گوید که: این پسر، فرزند آن پدر است وچون از فروعات بود ششم این جماعت او را معدود ننمود، واستیفاء ذکر حال پدر کافی در ثبوت فضاحت امر پسر بود.
پس مخفی نماند که این مرد از بزرگان طایفه صوفیه وارکان [آنها بود؛] بلکه رئیس وسر حلقه ایشان است واو را از باب یقین وپیشوای واصلین می دانند. زیرا که به عبارت «بینی وبینک انیتی تزاحمنی فارفع بفضلک نیتی من البین» مباهات نمود؛ بلکه به زعم ایشان این دعا در حقّ او مستجاب شده؛ از این جهت که کلمه «لیس فی جبتی الّا الله» سرود؛ بلکه از آن بالا رفته «سبحانی، سبحانی، ما اعظم شانی واعلی مکانی» گفت؛ بلکه از آن هم ترقی کرده «أنا من اهوی ومن أهوی أنا» از او بروز نمود؛ بلکه به این هم اکتفا نکرده صریحاً انا الحقّ گفت وبه خدائی، خود را ستود. لهذا "شیخ محمود شبستری" در کتاب خود - گلشن راز - در مقام اعتذار از این گفتار برآمده، می گوید:
روا باشد انا الحقّ از درختی چرا نبود روا از نیک بختی(۵۲۱)
یعنی درخت زیتون در طور سینا - حال آن که از جنس نباتات باشد - روا دانند که «یا موسی لا تخف إنّی أنا الله» گوید وحلاج که از نیک بختان ومقربان باشد، روا ندانند که انا الحقّ گوید؟!
غافل از آن که در طور، خدا خلقِ این صدا در هوا فرمود، وحال آنکه قائل انا الحقّ خود حلاج بود. به هر حال "قاضی نور الله شوشتری" معروف به "شیعه تراش" در کتاب خود، "مجالس المؤمنین" در تفصیل حال حلاج چنین نوشته که "البحر المواج" "حسین بن منصور الحلاج" قدس سره سرور اهل اطلاق، سرمست جام ذواق، حلاج اسرار وکشاف استار بود.
"سمعانی" در کتاب "انساب" آورده که مولد او "بیضای فارس" است ودر "دار المؤمنین شوشتر" نشو ونما فرموده. دو سال در آنجا به تلمّذ "سهل بن عبدالله" اشتغال نموده. آنگاه در سن هیجده سالگی، از آنجا به بغداد رفته وبا "صوفیه" آمیزش نموده. مدتی در صحبت با "جنید" و"ابوالحسن نوری" به سر برده. باز به شوشتر آمده، کدخدا شد. بعد از مدتی با جمعی از فقراء به بغداد رفت واز آنجا به مکه واز مکه به بغداد مراجعت نمود وبه زیارت جنید رفت واز او مسئله ای پرسید واو جواب نفرمود وبا او گفت: تو در این مسئله، مدعی می باشی. پس "حسین" از این مسئله آزرده شد وبه شوشتر آمد وقریب به یک سال اقامت کرد ودر این مرتبه او را وقعی در قلوب پیدا شد. لهذا محسود ابنای زمان گردید.
پس مدّت پنج سال از شوشتر غایب شد وبه خراسان وماوراء النهر واز آنجا به سیستان واز آنجا به فارس رفت وشروع در نصیحت خلق ودعوت ایشان به سوی پروردگار نمود، وتصانیف [= کتبی تصنیف کرد] وبه "عبدالله زاهد" معروف گردید، واز فارس به اهواز رفت وفرزند خود "احمد نام" را از شوشتر به اهواز طلبید، ودر مقام اظهار اشراف وکرامات شده، از اسرار مردم وضمایر ایشان خبر می داد وبنا بر این او را "حلاج الاسرار" نامیدند. تا آن که ملقب به حلاج شد. بعد از آن به بصره آمد وقلیلی بماند.
پس دوباره به مکه رفت وجمعی با او همراه شدند و"ابویعقوب نهر حوزی" با او ملاقات کرد ودر مقام انکار او برآمد. آنگاه به بصره مراجعت کرد ویک ماه بماند. باز به اهواز وبغداد واز بغداد به مکه رفت وپس از این سفر، به بلاد شرک، مانند چین وهند وترکستان برآمد وخانه وعقار به هم رسانید.
پس جمعی از علمای ظاهر، مانند "محمّد بن داود" وامثال او، بر او متغیر شده وخلیفه را بر او متغیر نمودند. تا آن که "حامد بن عباس" که وزیر بود، قاضی بغداد را که "ابوعمر محمّد بن یوسف" بود، با علمای دیگر احضار کرد، وعلمای بی دیانت به مجرد امر وزیر، به اباحه خون "حسین" محضر نوشتند ومضمون را به عرض خلیفه رسانیدند، وبعد از ده روز حکم شد که: دو هزار تازیانه او را بزنند. اگر بمیرد فبها، والّا سر او را از بدن جدا کنند.
پس او را بر سر جسر بغداد بردند وهزار تازیانه زدند. "حسین" در هیچ مرتبه آهی نکشید وهمی احد احد می گفت. پس دست او را بریدند. بعد از آن پاهای او را. بعد از آن سر او را جدا کردند. آنگاه او را صلب نمودند وسوختند وآخر کلمه که به آن تکلّم نمود این بود: «حب الواحد افراد الواحد له».
و"ابواسحاق رازی" نقل نموده که: در وقتی که او را صلب می نمودند، نزدیک او ایستاده بودم. شنیدم می گفت: «الهی، اصحبت فی دار الرغایب انظر إلی العجایب الهی، إنّک تتودد إلی من یؤذیک فکیف من یؤذی فیک؟».
وبالجمله؛ کلام "سمعانی" واکثر ناقلان آثار، ناظر در آن است که "حسین بن منصور" به جهت افراط در مقام دعوی محبّت ووداد ویگانگی واتحاد در آن، سر نهاد.
و"مولانا قطب الدین انصاری" صورت تقصیرِ "حسین بن منصور" وعذر او را در دعوی مذکور، به وجهی وجیه در کتاب "مکاتیب"
ذکر نموده وگفته که: چون محبّت ویگانگی روی دهد، انبساطی اقتضا کند، وانبساط به طرح حشمت کند وفرو گذاشتِ ادب، واین مذموم باشد. رعب که ضد حب است از آن جهت که حب از مشاهده جمال خیزد ورعب از استیلای جلال به او ضم باید کرد تا انبساط مذموم را دفع کند، واعتدال مطلوب حاصل شود. واز اینجاست که مشایخ گفته اند: هر کس که خدای را به محبتِ تنها پرستد، زندیقی باشد ملحد؛ وهر کس خدا را به خوفِ تنها پرستد، حشوی باشد جاهد؛ وهر کس خدای را به مجموع خوف وحب پرستد محققی باشد موحد. کما قال سبحانه: «یدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوفاً وطَمَعاً»(۵۲۲) و"حسین بن منصور" برای آن که غلبه حکمِ محبت، اثر رعب از او زایل کرد، در بساط انبساط، دعوای یگانگی آغاز نمود. لا جرم به سر او آمد آنچه آمد.
در آداب عشرت با ملوک گفته اند که: هر چند مَلِک شخص را به خود نزدیک تر کند باید که او احتشام مَلِک، زیاد دارد والّا از عین مَلِک ساقط گردد چنان که هرگز برنخیزد؛ واهل خدای، ملوک عالمند وبه چنین رعایت احقّ؛ وملک الملوک، احق واحق.
وصاحب "حبیب السیر" آورده که: سبب کشتن "حسین" آن شد که سطری چند به خط او به دست آمد به این مضمون که: هر کس را آرزوی خانه حق پیدا شود وزاد وراحله نداشته باشد، اگر میسر گردد در سرای خود مربعی بسازد وآن را از نجاسات نگاهدارد وهیچ کس را بدانجا نیاورد، ودر ایام حج آن خانه را طواف کرده، چنان که معهود است مناسک زیارتِ بیت الله بجا آورد؛ وبعد از آن، سی یتیم را بدانجا برده، نیکوتر طعامی که در دسترس داشته باشد ایتام را ضیافت کند، وبه نفس خویش، دست های آن جماعت را بشوید؛ وهر کدام از ایشان را پیراهنی پوشانیده، هفت درهم بخشد. این عمل قایم مقام حج باشد.
چون حامدِ وزیر، آن نوشته را دید، فرمود: تا علما وفقها وقضات را حاضر کردند وآن صحیفه بر ایشان خواند. قاضی از حلاج پرسید که این کلمات از کجا نوشته ای؟ حلاج جواب داد: از "اخلاص" که مصنّفِ "حسن بصری" است وبه روایتی گفت: از کتاب که مؤلّف "ابوعمرو بن عثمان" است.
ابوعمرو قاضی گفت: ای کُشتنی! ما آن کتاب را دیده ایم واین سخن در آنجا نیست. چون حامد این مقال شنید گفت: این کلام که گفتی، بنویس. قاضی در اول اهمال نمود. حامد گفت: اگر کُشتنی نبود، چرا زبانت به آن تنطق نمود؟ قاضی مخالفت وزیر نتوانست کرد. لا جرم به اباحه خون حسین فتوی نوشت وسایر علما متابعت کردند ونعم ما قیل:

تا قلم در دست غداری بود * * * لا جرم منصور بر داری بود

بعد از این کلام، "قاضی شوشتری" می گوید که: علمای شیعه "حسین بن منصور" را شیعی مذهب می دانند. امّا به واسطه غلو ومانند آن، که از او صادر شده، او را در مذمومین نوشته اند. چنان که "علّامه حلّی" در آخر کتاب "خلاصه" از "شیخ طوسی" نقل نموده واز فحوای کلام او نیز در آن مقام ظاهر می شود که حسین مدعی رؤیت ونیابت صاحب الامر (علیه السلام) بوده.
در حاشیه نسخه قدیم از کتاب "انساب سمعانی" به نظر حقیر رسیده که در کتاب معتبر "سنجری" که در زمان "شمس المعالی" تألیف شده، مذکور است که: "حسین بن منصور" مردم را به امام مهدی - صاحب الزمان (علیه السلام) -، دعوت می کرد وبه مردم می گفت: اینک، عن قریب از "طالقان دیلم" بیرون خواهد آمد. بنا بر این او را گرفته به بغداد بردند ومؤاخذه نمودند. واز این جا معلوم می شود که گناه "حسین بن منصور" انتساب به مذهب شیعه امامیه بوده واعتقاد به وجود مهدی اهل البیت (علیهم السلام) ودعوت مردم به نصرت آن حضرت وشورانیدن مردم بر خلفای عباسی بوده وکفر وزندقه را بهانه ساخته اند.
ولهذا بر وجهی که در کتاب "انساب" است، "شبلی" و"ابن عطای بغدادی" و"محمّد بن خفیف شیرازی" و"ابراهیم بن محمّد نصرآبادی نیشابوری" تصحیح حال وتدوین اقوال او نموده اند ودر وصف او، عالم ربانی، فرموده اند.
ودر "روضه الصفا" مسطور است که آنچه بعض مورخان گفته - که "شیخ جنید" نوشت: حلاج به حسب ظاهر کُشتنی است - خلاف واقع می نماید. زیرا "خواجه محمّد پارسا" وبسیاری از علما اِخبار نموده اند که پیش از قتل "حسین بن منصور" به نوزده سال، "شیخ جنید" فوت شد واز کلام صاحب "انساب" نیز مفهوم شد که وزیر خلیفه، قاضی واهل فتوی را در حکم به اباحه قتل او اجبار نمود والّا مقرر است که آنچه از این طایفه در اوقات سکر وهنگام افشاندن گردِ اسکار از قول وفعل مستانه واقع می شود محققان علمای شریعت در توجیه آن می کوشند، وپرده عفو واغماض بر آن می پوشند. بیت:

بپوش دامن عفوی بزلت من مست * * * که آبروی محبان به این قدر نرود»(۵۲۳)

تمام شد کلام "قاضی شوشتری".
مؤلف گوید: این که قاضی در آخر کلام خود گفت که: «والّا مقرر است» تا آخر کلام، مقصود او این است که: صوفیه وقتی که گَرد امکان از خود افشاندند - یعنی عوارض امکانی را از خود سلب نمودند وباقی نماند در ایشان مگر محضر واجب، چنان که طایفه وحدت وجودی گویند. یا آن که، مراد آنکه مست جام وحدت شدند ودر حالت محو واقع شدند، وکُفرْ گفتن، وانا الحقّ سرودن - نزد محققین علمای شریعت معذور اند، وپرواضح است که دامن اهل شریعت از این تهمت مبرا می باشد که قایل به وحدت وجود را تصدیق کنند، یا آنکه کفر وزندقه را در حقّ شخص مکلف توجیه نمایند، والّا مرتد وکافر در عالم نیاید وحکم به ارتداد یا کفر کسی به ظاهرِ عبارتِ کلام نشاید.
باری، امّا کلام اساطین مذهب را - مانند مجلسی وعلامه حلی وشیخ طوسی وغیرهم، بلکه از عبارت کتاب خرایج که در باب "شلمغانی" که مدعی بابیت باشد وتوقیع رفیع که بعد از این بیاید انشاء الله ودر لعن او بیرون آمد - چنین ظاهر می شود که "حسین بن منصور" مذکور هم مورد توقیع لعن بوده؛ زیرا بعد از ذکر "احمد بن هلال کرخی" وخروج توقیع لعن در حقّ او - چنان که سابقاً ذکر گردید - می گوید: ونیز بر این نهج بود احوال "ابی طاهر، محمّد بن علی بن بلال" و"حسین بن منصور حلاج" و"محمّد بن علی شلمغانی" مشهور به "ابن ابی عذاقر"، وتوقیعی در خصوص لعن بر ایشان، به دست "شیخ ابوالقاسم حسین بن روح" بیرون آمد ونسخه اش این است بعد از آن توقیعی را که بعد از این در ذکر شلمغانی مذکور خواهد شد انشاء الله، وآن توقیع مشتمل است بر امر "حسین بن روح" بر اعلام شیعه، بر کفر "شلمغانی" وارتداد او ولعن وتبری از او، تا آنکه می فرماید که: اعلان کن شیعیان را که ما از "شلمغانی" در تقیه وحذر هستیم؛ چنان که از کسانی که پیش از او بودند - از نظیرهای او، مانند "شریعی" و"نمیری" و"هلالی" و"بلالی" وغیر ایشان - در تقیه وحذر بودیم، تا آخر توقیع؛ ودر آن، ذکر "حلاج" صریحاً نشده. لکن می شود که صاحب "خرایج" او را از لفظ غیر فهمیده باشد؛ زیرا نظیر این اشخاص که در توقیع ذکر شده، کسانی باشند که دعوی وکالت کرده اند ودانسته اند که "حلاج" از آنها بوده است. بلکه شیخ، وکیل "حسین بن روح" قدس سره - در خبر "ام کلثوم" که در خصوص لعن بر "شلمغانی" می آید - صریحاً "حلاج" را لعن کرده ولعن بر "شلمغانی" را معلل نموده به اینکه، این مرد می خواهد بعد از این به قول حلاج - لعنه الله علیه - قائل شود وبگوید خدا در من حلول کرده؛ چنان که نصاری در خصوص عیسی (علیه السلام) گفتند.
همین قدر، طالب حقّ را کافی باشد. بلکه "مقدّس اردبیلی" - علیه الرحمه - در کتاب "حدیقه الشیعه" در مقام بیان ذکر توقیعات می فرماید: «توقیعات آن حضرت که به خواص خود نوشته، در کتب معتبره مذکور است. از آن جمله توقیعی است که به لعن "حسین بن منصور حلاج" بیرون آمده ونسخه آن در کتاب "قرب الاسنادِ" "علی بن الحسین بن موسی بن بابویه" مسطور است»(۵۲۴) واین صریح است در وجود توقیع در آن کتاب.
وامّا اینکه سبب قتل "حلاج" را انتساب به شیعه شمرده، دور نیست. زیرا ادّعای بابیت هر چند بر وجه دروغ باشد، سبب انتساب به زعم مخالف وباعث خوف فتنه می شود. لکن گناه او منحصر به این نبوده، بلکه ادعای بابیت واعتقاد حلول ووحدت، عمده گناه او است.
وامّا توجیه "قطب الدین انصاری" با آنکه آن قدح ملیح است نه توجیه، ثمری ندارد. زیرا توجیه، اعتبارِ ظاهر کلام را ساقط نمی سازد والّا نصاری هم در قول «ان الله ثالث ثلاثه»، ویهود در قول «عزیز ابن الله»، ملعون ومردود از جانب خدا نمی شدند. به علاوه اینکه این توجیه معارض است با آنکه از کلام "سید مرتضی بن داعی حسینی" در کتاب "تبصره" نقل شده که «حسین بن منصور حلاج ساحر بوده ودر سحر ماهر بوده وشاگرد "عبدالله بن هلال کوفی" بوده که او شاگرد "ابوخالد کابلی" بوده و"ابوخالد" شاگرد "زرقاء یمامه" بوده و"زرقاء" سِحر را از "سجاعه" آموخته و"سجاعه" در زمان "مسیلمه" کذاب دعوی نبوت کرده وحلاج را دو نام بود: "حسین بن منصور" و"محمود بن احمد فارسی"، واز او خرق عادت بسیار ذکر شده».
بلی، از کتاب "وفیات الاعیانِ" "ابن خلکان" نقل شده که «مردم در امر "منصور" اختلاف کردند. بعضی مبالغه در تعظیم او می نمایند وبرخی او را تکفیر می کنند، واو گفته که در کتاب "مشکوه الانوار" تألیف "ابوحامد غزالی" فصلی طویل در ذکر حالات او دیدم که اعتذار جسته از الفاظی که از او صادر شده. مانند قول او که "اَنَا الحقّ" گفته وقول او که «ما فی الجبه الّا الله" گفته ومانند اینها، از کلماتی که گوش از شنیدن آنها امتناع دارد وهمه اینها را بر محمل های خوب حمل نموده وگفته که اینها از فرط محبّت وشدّتِ وجد بوده. مانند قول قائل که گفته:

أنا من أهوی ومن أهوی أنا * * * نحن روحان حللنا بدناً

وجدِّ او مجوس بوده از اهل "بیضاء" فارس، ودر سال دویست ونود ونُه مردم را دعوت کرد به سوی اینکه خود او خدا می باشد، وقائل است به این که لاهوت در اشراف مردم حلول می نماید، واحوال او طولانی باشد. چون او را از برای قتل بیرون آوردند، این شعر خواند:

طلبت المستقر بکل ارض * * * فلم ار لی بارض مستقرا
أطعت مطامعی فاستبعدتنی * * * ولو أنی قنعت لکنت حراً

بعد از آن، بعض اشعار منسوبه به او را ذکر کرده وآن این است:
متی سهرت عینی لغیرک أو بکت فلا بلغت ما أمّلت وتمنّت واذا ضمرت نفسی سواک فلا رعت ریاض المنی من جنتیک وجنه
بعد از آن گفته سبب آنکه او را "حلاج" گویند، آن است که بر دکانِ مردی حلاج شد واز او کاری خواست وگفت که: تو به عقب کار من شو، من در عوض آن حلاجی کنم، چون آن مرد برفت وبرگردید، جمیع پنبه دکان را زده دید.
وبعضی دیگر گویند که: سبب این نام، آن بود که در اول، کشف اسرار وضمایر نمود»(۵۲۵). تمام شد کلام "ابوحامد غزالی" و"ابن خلکان".
مؤلف گوید که: کاش در عوضِ کرامتِ زدن پنبه حلاج - که به این لقب مشهور شد - ریشِ سفید "ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی" را سیاه می نمود که رسوا نمی گردید، وتصدیق دعوت مردم را به آنکه خدا می باشد، می نمود. چه باید گفت در جواب کسی که خود بگوید که: فلان، در فلان سال، مردم را به خدایی خود دعوت نمود. بعد از آن او را مدح کند یا آنکه در قدح او توقف نماید.
باری، ما مانند این داعی را تکفیر کنیم وباک نداریم وکلام در حال "ابوحامد" ونظایر او، در ذکر احوال صوفیه عن قریب آید انشاء الله، ودر آن کلام احوال "حلاج" زیاده بر این ظاهر خواهد شد، انشاء الله.
ششمِ: ایشان "ابوجعفر محمّد بن علی شلمغانی" معروف به "ابن ابی عذاقر" بود که در سال سیصد وبیست وسوم ادعای بابیت نمود وتوقیع رفیع بر قدح او و"شریعی" و"نمیری" و"هلالی" و"بلالی"، صریحاً از ناحیه مقدسه به دست "حسین بن روح" - به روایت کتاب "غیبت" وکتاب "خرایج" وغیر آن، از کتب اصحاب - بیرون آمده ونسخه آن به روایت شیخ طوسی به این مضمون است که به "حسین بن روح" می فرماید که:
«بشناسان - اطال الله بقائک وعرفک الخیر وختم به عملک - کسانی را که به دین آنها وقوف داری وبه نیت آنها اطمینان داری از برادران ما - ادام الله سعادتهم - به اینکه "محمّد بن علی" معروف به "شلمغانی" - عجّل الله له النقمه ولا أمهله - از اسلام مرتد گردیده وجدا شده ودر دین خدا ملحد گشته وادعا نموده چیزی را که به سبب آن بر خالق - جل وتعالی - کافر شده؛ «وافتری کذباً وزوراً وقال بهتاناً واثماً عظیماً کذب العادلون بالله وضلوا ضلالاً بعیداً وخسروا خسراناً مبیناً».
وبه درستی که ما بیزار شدیم به سوی خدا ورسول او وآل رسول - صلوات الله ورحمته وبرکاته علیهم - از "شلمغانی"، ولعنت کردیم او را. بر او باد لعنت های خدا پشت سر یکدیگر، در ظاهر از ما وباطن، ودر سرّ وجهر ودر هر وقت ودر هر حال بر کسی که او را مشایعت کند ومتابعت نماید واین سخن ما به او برسد وبر دوستی او - بعد از شنیدن این سخن - باقی ماند، واعلام کن کسان مذکور را - تولاکم الله - که ما در تقیه وحذر هستیم از "شلمغانی"، مثل آن تقیه وحذری که از پیشینیان او داشتیم که نُظَرای او بودند از "شریعی" و"نمیری" و"هلالی" و"بلالی" وغیر ایشان، وعادت خدا - جل ثناؤه - مع ذلک پیش از این وبعد از این نزد ما نیکو بوده وبه او وثوق داریم واز او استعانه می کنیم واو کافیست ما را در همه امور، وخوب وکیلی است»(۵۲۶). تمام شد مضمون توقیع.
شیخ طوسی رحمه الله در کتاب "غیبت" گفته که: «خبر داد به من "حسین بن ابراهیم" از "احمد بن نوح" او از "ابی نصر هبه الله بن محمّد بن احمد کاتب" پسر دختر "ام کلثوم"، دختر "ابی جعفر عمری" که او گفت: خبر داد به من "ام کلثوم کبری"، دختر "ابی جعفر عمری"، که "ابوجعفر بن ابی عذاقر" نزد طایفه "بنی بسطام" محترم وبا آبرو بود به سبب آنکه "شیخ ابوالقاسم" او را احترام می کرد در زمان ارتداد وکذب وکفری که داشت، مستند به "شیخ ابوالقاسم" می نمود. به این سبب مردم به اعتقاد حقیقت آنها را اخذ می کردند تا آنکه باطن امرش بر "شیخ ابوالقاسم" ظاهر شده. او را انکار نمود [و] طایفه "بنی بسطام" ودیگران را از اخذ کفریات او منع وبه لعن وتبری از او امر فرمود. ایشان نپذیرفتند ودر حسنِ اعتقاد خود نسبت به او باقی ماندند وسبب این نپذیرفتن آن شد که "شلمغانی" به ایشان می گفت: این عقاید را که من به شما خبر می دهم از اسراری است که متحمل آنها نشود مگر مَلَک مقرّب ونبی مرسل ومؤمنی که دل او به نور ایمان امتحان شده باشد. لهذا "شیخ ابوالقاسم" در کتمان آنها از من عهد وپیمان گرفته بود وچون افشا کردم مرا می راند.
چون این حیله به شیخ ابوالقاسم رسید، مکتوبی به طایفه "بنی بسطام" در خصوص لعن بر او وتبری کردن از او واز کسانی که به او بیعت کرده اند وبر دوستی او باقی مانده اند، نوشت. چون مکتوب به ایشان رسید وبه او نمودند، افسرده ودلتنگ شد ودیگر باره حیله کرد وگفت:
از این سخن، باطن آن مراد است وآن این است که لعن به معنی دور کردن است ومراد شیخ اینجا، دوری از آتش جهنم است. حالا مقام ورتبه خود را در نزد "شیخ ابوالقاسم" دانستم. این بگفت وبه سجده شکر برفت از برای تأکید ادعای خود؛ پس سر برداشت وگفت: این امر را پنهان کنید وبه کسی بروز ندهید.
"ام کلثوم کبری" دختر "شیخ ابوالقاسم بن روح" گفته که: روزی به منزل مادر "ابی جعفر بسطام" رفتم. چون مرا دید. استقبال کرد ودر تعظیم من تعدی نموده، بر زمین افتاده پاهای مرا بوسید. این کار را بر او انکار کردم وگفتم: ای خاتون من، این کار را روا نباشد، چرا کنی وخود را به پای من اندازی؟ چون این نگریست، بگریست وگفت: چگونه نکنم وحال آن که تو سیده من، "فاطمه زهرا" هستی! چون این کلام شنیدم، بر خود بلرزیدم وبه او گفتم: ای خاتون، این سخن چرا گوئی؟ گفت: زیرا که شیخ "ابوجعفر محمّد بن علی" به ما سرّی گفته. گفتم: آن سرّ چه باشد؟ گفت: از من بر کتمان آن عهد وپیمان گرفته. گفتم: بگو، من آن را به دیگری نگویم و"شیخ ابوالقاسم" را در ضمیر خود استثنا کردم. چون مطمئن گردید، گفت: "شیخ ابوجعفر" گفته که روح رسول خدا به بدن "ابوجعفر محمّد بن عثمان" وروح امیرالمؤمنین به بدن "شیخ ابوالقاسم بن روح" وروح فاطمه زهرا به بدن "ام کلثوم" انتقال یافته! پس چگونه تو را چنین تعظیم نکنم.
گفتم: ساکت شو که این سخن دروغ است. گفت:
مرا سرّی بود بزرگ واز ما عهد وپیمان بر کتمان آن گرفته شده بود واگر خود، مرا به افشای آن امر نمی فرمودی، آن را نمی گفتم. لکن چه کنم که اطاعت تو واجب است واز خدا مسئلت می کنم که مرا در این باب عذاب نکند.
"ام کلثوم" گوید: چون مراجعت کردم، این واقعه را به "شیخ ابوالقاسم بن روح" خبر دادم وچون شیخ به آن وثوق داشت وخبر مرا هم باور می نمود، فرمود: ای دختر من، بعد از این بپرهیز که نزد آن زن بروی واگر رسولی نزد تو فرستد یا آنکه رقعه ای نویسد، به آن اعتنا مکن؛ زیرا که این سخن، کفر وزندقه است وآن مرد ملعون، این عقیده کفر را در دل های این جماعت، راسخ ومحکم کرده واز برای آنکه اگر بعد از این به ایشان بگوید که: خداوند با من یکی شده - چنان که نصاری در خصوص حضرت عیسی (علیه السلام) گفته اند - باور نمایند. این مرد می خواهد که به قول "حلاج" - لعنه الله علیه - قائل شود.
بعد از آن که این سخن از پدرم شنیدم، از "بنی بسطام" جدایی ورزیدم وراه آمد وشد را از ایشان بریدم وعذر ایشان نپذیرفتم وبا مادرشان دیگر آمیزش ننمودم واین واقعه در میان طایفه "بنی بسطام" شایع گردید وکسی نماند مگر اینکه "شیخ ابوالقاسم" در خصوص لعن بر "شلمغانی" وبیزاری از او واز کسی که به سخن او راضی شود وبا او سخن گوید، مکتوبی نوشت.
وبعد از آن، از حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) توقیع رفیع در خصوص لعن او وبیزاری از او واز کسانی که بعد از دانستن آن توقیع، بگفته او راضی شوند واز او متابعت کنند ودر دوستی او باقی مانند، بیرون آمد»(۵۲۷).
وبعد از ذکر این حدیث شیخ طوسی می گوید که: «او را حکایات غریبه وامور عجیبه هست. ما این کتاب را از ذکر آنها پاک می گردانیم. ابن نوح وغیر او، آنها را ذکر نموده اند، وسبب کشته شدنش این بود که وقتی که "حسین بن روح" لعن را در خصوص او اظهار نمود وامر او مشهور شد وخباثت باطنش دانسته شد وشیعیان از او کناره کردند ودیگر راه حیله از برای او باقی نماند، اتفاقاً در مجلسی که بزرگان شیعه در آن جمع بودند، او حاضر بود وملاحظه نمود که همه از او کناره می کنند ولعن می نمایند وآن را به امر "شیخ ابوالقاسم" مستند می نمایند. گفت: مرا با "شیخ ابوالقاسم" در یک جا جمع نمایید تا آنکه دست یکدیگر را بگیریم. اگر در آن حال آتشی از آسمان آمد واو را بسوزانید فبها، والّا حق با او باشد. چون این سخن در خانه "ابن مقلّه" گفته شد، لهذا خبر به "راضی" رسید و"راضی" فرستاد او را گرفتند وبردند وکشتند وشیعیان را از دام او رهاندند.
"ابوالحسن محمّد بن احمد بن داود" گفته که: "محمّد بن علی شلمغانی" معروف به "ابی عذاقر" - لعنه الله علیه - اعتقاد داشت که کسی که با ولی، ضد وطرف مقابل است، ممدوح وپسندیده است. زیرا که اظهار کردن ولی فضل خود را، میسّر وممکن نیست مگر به اینکه ضد، در خصوص او طعن زند وعیب جوید. زیرا که شنوندگانِ طعن، او را وامی دارند بر اینکه فضایل ولی را جستجو نمایند وبیابند. پس ظهور فضایل ولی، موقوف بر وجود ضد او باشد. پس ضد، از ولی افضل باشد واین طریقه را از آدم اول تا آدم هفتم - چون به هفت عالم وهفت آدم قائلند - جاری کرده اند واز آدم هفتم به "موسی" و"فرعون" و"محمّد(صلی الله علیه وآله)" و"علی (علیه السلام)" با "ابوبکر" و"معاویه" تنزل نموده اند. یعنی فرعون را از موسی وابوبکر را از محمّد(صلی الله علیه وآله) ومعاویه را از علی (علیه السلام) افضل دانسته اند ودر خصوص نصب ضد، اختلاف کرده اند.
بعضی از ایشان گفته اند که: ضد را ولی نصب می کند واو را خودش وامی دارد که با خودش معارضه کند. چنان که جمعی از اهل ظاهر گفته اند که: علی (علیه السلام)، خودش ابوبکر را در این مقام نصب کرد وبعضی دیگر گفته اند که: ضد، قدیم است ودر همه اوقات با ولی بوده ونیز گفته اند که: مراد از قائم - که اهل ظاهر می گویند که: از اولاد امام یازدهم است وقیام خواهد نمود - ابلیس است. زیرا که خدا می فرماید: «فَسَجَدَ الْملائِکَهُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلّا اِبْلیسُ»(۵۲۸)؛ یعنی: همه ملائکه سجده آدم کردند، مگر ابلیس. بعد از آن، کلام ابلیس را نقل می کند که گفت: «لَاَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَکَ الْمُسْتَقیمَ»(۵۲۹)؛ یعنی: در راه راستِ شریعت ودین تو می نشینم از برای اینکه بندگان تو را گمراه کنم. پس ابلیس پیش از آن، قائم بوده؛ یعنی سراپا ایستاده بوده که گفته: در راه دین تو می نشینم. پس قائم، او باشد وشاعر ایشان در این باب اشعاری گفته که مضمون آنها، این مزخرفات می باشد»(۵۳۰).
"صفوانی" گفته که: «از "ابی علی بن همام" شنیدم که گفت: از "محمّد بن علی عزاقری شلمغانی" شنیدم که می گفت: حقّ یکی است، مگر اینکه در پیراهن های مختلف ظهور کند. روزی در پیراهن سفید وروزی در پیراهن قرمز وروزی در پیراهن کبود، ظهور کند. یعنی خدا یکی است وبه صُور مختلف درآید. این اول کلامی بود که از او شنیدم وبر او انکار کردم. زیرا که این، مذهب اهل حلول است»(۵۳۱).
وجماعتی از "ابومحمّد هارون بن موسی"، او از "علی بن محمّد بن همام" خبر دادند که «شیخ ابوالقاسم بن روح، "شلمغانی" را در هیچ امری نصب نکرد وکسی که گفته از جانب شیخ در بعض امور منصوب بوده، غلط کرده. بلکه او فقیهی بود از فقهای ما وچون کفر وزندقه از او بروز کرد، توقیع در حق او بیرون آمد به دست شیخ ابوالقاسم در خصوص لعن وتبری از او وتابعین او»(۵۳۲).
«هارون بن موسی گفته که: "ابوعلی" نسخه توقیع را برداشت وکسی از مشایخ را نگذاشت مگر آنکه بر او خواند. بعد از آن، نسخه کرده، به شهرها فرستاد. تا آنکه این واقعه در میان شیعه اشتهار یافت وهمه بر لعن وتبری از او اتفاق نمودند واین در سال سیصد وبیست وسوم هجرت واقع گردید»(۵۳۳).
وامّا طایفه ثانیه؛ پس ایشان کسانی اند که دعوی نیابتِ خاصه ووکالت وسفارت وبابیت نمودند در زمان غیبت کبری، که ابتدای آن، روز وفات آخر وکلاء ابواب، "شیخ ابی الحسن علی بن محمّد سمری" بوده، که در نیمه شعبان سال سیصد وبیست ونهم هجرت واقع شده، که آن را در سال تناثر نجوم گویند که بسیاری از بزرگان علمای شیعه در آن سال وفات کردند، وآن را غیبت کبری گویند به سبب آنکه باب سفارت در آن بسته شد. زیرا که در وقت وفات او پرسیدند از وصی او. جواب گفت: للَّه امر هو بالغه؛ وتوقیع بیرون آمد به این مضمون که: یا علی بن محمّد سمری، خدا اجر برادران تو را، در تو عظیم کند. به درستی که تو می میری میان شش روز. جمع کن امر خود را ووصیت نکن به سوی کسی که در جای تو قائم شود بعد از وفات تو. پس به تحقیق که واقع گردید غیبت تامه؛ پس ظهوری نیست مگر بعد از اذن خدای تعالی ذکره، واین بعد از طول زمان وقساوت قلوب وپر شدن زمین از جور باشد، وزود است که بیاید از شیعه من کسی که ادعای مشاهده کند. آگاه باش کسی که ادعا کند مشاهده را قبل از خروج سفیانی وصیحه، پس او دروغگو وافتراگو باشد، ولا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم.
وسابقاً ذکر شد که مراد از ادعای مشاهده - که آن را کذب وافتراء فرموده - ادعای نیابت وبابیت باشد بر وجه مشاهده ومشافهه؛ چنان که مجلسی ودیگران گفته اند ولفظ افترا هم إشعار به آن دارد. زیرا که محض ادعای رؤیت، کذب باشد نه افتراء؛ مادام که به علاوه آن، نسبتِ فعلی یا قولی - مانند وکالت ونحو آن - به مرئی [= بیننده داده نشود، وبه علاوه آنکه سوق توقیع، در مقام انکار بر مدعی سفارت ووکالت باشد، نه مطلق رؤیت. به علاوه آنکه جماعتی که در زمان غیبت کبری ادعای مشاهده ورؤیت کرده اند - چنان که خواهد آمد، انشاء الله - کسانی باشند ثقات، که قطعِ به صدق ایشان، به قرینه یا تواتر حاصل شود وبا انکارِ مشاهده جمع نشود، وکیف کان مدعی وکالت وبابیت در زمان غیبت کبری [= چگونه است حال ادعاکننده وکالت، در حالیکه به صریح این توقیع - [که] مجمع علیه بین الشیعه - [می باشد]، مفتری باشد، وکاذب ومفتری بر خدا ورسول وامام، کافر باشد. واین طایفه، جماعتی هستند.
ابوبکر بغدادی
اولِ از ایشان، "ابوبکر بغدادی" پسر برادر "شیخ ابوجعفر محمّد بن عثمان عمری" بوده است. به مقتضای جمله ای از اخبار وآثار، بعد از "علی بن محمّد سمری" - که به اتفاق اصحاب، اولِ زمان غیبت کبری بوده وباب سفارت ووکالت مسدود شده ومدعی این مقام چنان که از توقیع رفیع دانسته گردید، کاذب ومفتری می باشد - بر خدا ورسول وامام خود ادعای این مقام نموده است.
شیخ طوسی در کتاب غیبت از "ابومحمّد هارون بن موسی" از "ابی قاسم حسین بن عبدالرحیم أبراروری" روایت کرده که «گفته: پدر "عبدالرحیم" مرا به نزد "ابی جعفر محمّد بن عثمان عمری" در خصوص امری که در میان من واو بود، فرستاد. پس به مجلس وی حاضر گردیدم در حالتی که در آن مجلس جماعتی بودند که در چیزی از اخبار ائمه اطهار (علیهم السلام) گفتگو می کردند. ناگاه "ابوبکر بغدادی" درآمد. چون "ابوجعفر" او را دید، به حضار گفت که: گفتگو را موقوف دارید که این شخص که می آید از اصحاب شما نیست»(۵۳۴).
چنین حکایت شده است که «ابوبکر بغدادی در بصره از جانب "یزیدی" وکیل بود ومدتی مدید در خدمت وی مانده ومال بسیار به دست آورده. نزد یزیدی برد ویزیدی او را گرفت ومؤاخذه را بر او سخت کرد وبر سرش چنان بزد که چشمهایش آب آورد وبا کوری بمرد در آن وقت که بمرد»(۵۳۵).
ابن عیاش گفته که: «روزی با "ابودلف" در یک جا جمع شدم ودر خصوص ابوبکر بغدادی گفتگو نمودم. او گفت که: آیا می دانی که فضیلت وزیادتی شیخ ابوبکر بغدادی بر ابوالقاسم حسین بن روح ودیگران از چه راه بوده؟ گفتم: نه. گفت: از این راه است که ابوجعفر محمّد بن عثمان در مقام وصیت، نام ابی بکر را بر نام او مقدم داشت. چون این شنیدم، گفتم: بنا بر این "منصور دوانیقی" از ابوالحسن موسی بن جعفر (علیه السلام) افضل باشد؛ زیرا که صادق (علیه السلام) در وصیت خود نام منصور را بر نام وی مقدم داشت.
"ابو دلف" گفت که: در خصوص شیخ تعصّب می کنی وبه او دشمنی می نمایی؟! گفتم که: همه خلایق ابابکر بغدادی را دشمن می دارند وبا وی غضب می ورزند. پس گفتگوی ما با او به جایی انجامید که نزدیک شد از گریبان یکدیگر گرفته بِکِشیم، وحالِ ابوبکر بغدادی در قِلّت علم وشرافت، مشهورتر است از اینها ودیوانگی او، زیادتر از این است که شمرده شود وکتاب را به این چیزها پر نمی کنیم»(۵۳۶).
وشیخ طوسی از "عبدالله محمّد بن محمّد بن نعمان" روایت کرده که: «"ابوالحسن علی بن بلال مهلبی" به من خبر داد که شنیدم از "ابوالقاسم جعفر بن محمّد بن قولویه" که می گفت: خداوند عالَم حفظ نکند "ابودلف" را. ما او را ملحد می دانستیم. بعد از آن دیوانه گردیده، به زنجیرش کشیدند. بعد از آن به تفویضی قایل شد وما هرگز با وی ارتباط وخلطه نداشتیم. هر وقت که در مجمع مردم حاضر می گردید بر او استخفاف می نمودند وشیعیان با او آشنائی نداشتند مگر زمان اندکی، وجماعت شیعه از او واز کسانی که به او معتقد بودند ودر خصوص وی امر را بر دیگران مشتبه می نمودند - مانند "ابوبکر بغدادی" - تبری نمودند وما سخنانی را که او ادعا می کرد، به او پیغام کردیم وآنها را انکار نموده، سوگند یاد کرد که من این گونه اعتقاد را ندارم. سوگند وی باور کردیم وگفته او قبول نمودیم. تا آنکه به بغداد آمده، به "ابی دلف" میل نمود واز طایفه شیعه رو گردانید ودر وقت مردنش به او وصیت نمود. بنا بر این شک نکردیم در اینکه او با "ابودلف" هم مذهب بوده. آنگاه بر او لعنت کردیم واز او تبری نمودیم. زیرا که اعتقاد ما چنان بود که هر کس بعد از "سمری" ادعای نیابت نماید، کافر است وتلبیس کننده؛ گمراه است وگمراه کننده وبالله التوفیق»(۵۳۷).
مؤلف گوید که: این سخن از مثل این شیخ جلیل، دلالت می کند بر اینکه "ابودلف" مدعی نیابت وبابیت بوده، علاوه بر سایر عقاید باطله او؛ زیرا که ابوبکر را چون با او هم مذهب دانسته، مدعی بابیت گفته؛ زیرا که سبب لعن او را اینچنین گفته: که هر کس بعد از "سمری" ادعای نیابت کند کافر است. پس ابوبکر بغدادی بنا بر این در اوایل غیبت کبری - به مقتضای این خبر واخبار دیگر که ذکر شد - ادعای بابیت کرده وپیش از "ابی دلف" مرده. اگر چه در این ادعا به ظاهر تابع او بوده، لهذا او را اول مدعی این مقام شمردیم واز این کلام وسایر اخبار ظاهر شد.
ابودلف
دومِ از ایشان، "ابودلف" مذکور بوده که بعد از "ابوبکر بغدادی" او ادعای وکالت وبابیت نموده. یعنی بعد از مردن او، کسی که مدعی این مقام بوده است - اگر چه در اول دعوی، مقدم یا آنکه معاصر بوده - ["ابودلف" می باشد].
شیخ طوسی در کتاب غیبت روایت کرده از "ابونصر هبه الله بن محمّد بن احمد کاتب" پسر دختر "ام کلثوم" که «او گفته که: ابودلف در اولِ امرش وجوهات خمس جمع آوری می نمود. زیرا که او شاگرد طایفه "کرخیان" بود وتربیت یافته ایشان، وایشان وجوهات خمس جمع آوری می کردند واحدی از شیعه در این باب شک ندارد وخود ابی دلف هم به این قایل بود واقرار واعتراف می نمود. زیرا که گفته: مرا، شیخ صالح از مذهب "ابی جعفر کرخی" به مذهب صحیح، یعنی مذهب "ابی بکر بغدادی" برگردانید ودیوانگی های ابودلف وحکایات فساد ادبش، زیاده از این است که شمرده شود. بهتر آنکه ذکر او را طول ندهیم»(۵۳۸).
رؤسای فرقه شیخیه
سومِ از ایشان، جماعت رکنیه اند ومراد از ایشان کسانی اند که خود را رکن چهارم دین ومعرفت خود را از اصول دین ومنکر خود را کافر وبی دین می دانند وتعبیر از آن به رکن رابع می کنند ومی گویند: اصول دین چهار است؛ خدا ورسول وامام ورکن. پس معرفت رکن، مانند معرفت امام وخدا ورسول (صلی الله علیه وآله) بر عامه مکلفین واجب باشد، وبه انکار او شخص از دین خارج شود؛ مانند انکار آن سه اصل دیگر. بلکه صریح کلام بعضی آن است که انکار رکن بدتر باشد از انکار باقی، ومراد از این رکن - بنا بر آنکه از مجامیع کلماتِ مقتصدین این طایفه مستفاد می شود - کسی است که به منزله سفراء در زمان غیبت صغری، ومدعی سفارت ووکالت وبابیت امام باشد در غیبت کبری، واز این جهت باشد که طایفه ای از این جماعت، تعبیر از این شخص به باب نموده اند ودیگران چون این تعبیر را بد، وقریب به انکار دیدند، تعبیر از آن را به این عبارت تغییر داده [و] به "رکن رابع" بدل نمودند. بلکه بعضی - در جواب سؤال عوام از حقیقت این رکن ومراد از آن، یا در محافل عام «فراراً عن الانکار» - تعبیر از آن به "مجتهد" می نمایند. غافل از آنکه کلمات دیگر ایشان که در کتاب های خود نوشته اند ودر محافل اهل سرّ خود می گویند، منافی با آن می باشد؛ وغافل از آنکه معرفت مجتهد را از برای معرفت احکام، دیگران هم واجب می دانند واختصاص به ایشان ندارد که آن را از خصائص خود می شمارند؛ وغافل از آنکه معرفت مجتهد از اصول دین نباشد که منکر آن کافر باشد، وایشان منکر رکن را کافر می دانند، وبعضی تعبیر از این رکن به نیابت خاص می نمایند، به ملاحظه اینکه به نصّ خاص امام منصوب شده، وامام او را به خصوصه، نائب ووکیل کرده. مانند وکلاء در زمان غیبت صغری نه مانند مجتهدین در زمان غیبت کبری که امام (علیه السلام) بر وجه عموم در مکاتبه "اسحاق بن یعقوب" - چنان که گذشت - در حقّ ایشان می فرماید که: «امّا الحوادث الواقعه فارجعوا فیها الی رواه احادیثنا فإنهم حجّتی علیکم وأنا حجه الله علیهم»(۵۳۹)؛ یعنی: در اموری که از برای شما حادث می شود ودر آنها محتاج به امام می شوید، چون دست تان به من نمی رسد، رجوع به راویان اخبار ما نمائید. زیرا که ایشان حجّت من باشند بر شما ومن حجّت خدایم بر ایشان. تا آخر حدیث.
وشاهد بر این مطلب - که ایشان این رکن را منصوب خاصّ از جانب امام می دانند - کلام "سید رشتی" [است که در جواب بعضی سؤالات از حالات "شیخ [احمد] احسائی" [گفته - که "احسایی"] اولِ این ارکان است به زعم ایشان - وکلام "خان کرمانی" است در "هدایه الطالبین" در همین ماده، که می گوید: شیخ مذکور شب، پیغمبر (صلی الله علیه وآله) را در خواب دیدند که به ایشان فرمودند که: باید بروی وعِلْم خود را که ما به تو التفات فرموده ایم، در میان خلق آشکار کنی که مذاهب باطله شیوع گرفته، باید آن باطل ها را براندازی.
چون بیدار شدم، بسیار غمگین گردیدم که باید صبر بر معاشرت ارذال نماییم. با خود خیال کردم که متوسل به امیرالمؤمنین (علیه السلام) می شوم که این خدمت را از عهده من بردارند ومرا به ریاضت واگذارند. بعد از توسل به آن بزرگوار در خواب فرمودند که: آنچه برادرم فرموده اند از آن گریزی نیست.
وهمچنین به هر یک از ائمه (علیهم السلام) ملتجی شدند تا به صاحب الزمان - عجّل الله فرجه - [ایشان نیز] همین جواب فرمودند که باید انفاذ امر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) بشود، واجازه به او عطا فرمودند به مهر همه ائمه (علیهم السلام)، که امر تو ممضی وحکم تو نافذ، برو وامر را به مردم برسان. این بود که آن بزرگوار صدمه منافقین را بر خود هموار کردند ودر مقام اظهار برآمدند.
"خان کرمانی" - بعد از ذکر این کلام که مطابق است با کلام "سید رشتی" - می گوید که: پس از آنکه شیخ بزرگوار دار فانی را وداع نمودند، معاندین چنین پنداشتند که نور خدا خاموش شد تا آنکه دیدند که نور خدا روز به روز در تزاید، وباز حاملی از برای آن علم لدنی پیدا شد. باز «ولَو رَدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ»(۵۴۰) عنان اذیت را به جانب سید(۵۴۱) جلیل مصروف نمودند. تا آخر آنچه در این مقام می گوید.
واین سید را هم بعد از آن شیخ، رکن رابع می دانند، چنان که مذکور شود. وظاهر این کلام این است که ایشان [= سید کاظم رشتی هم بالخصوص از جانب پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وائمه [و] صاحب الامر (علیه السلام) وشیخ مذکور منصوب بوده؛ بلکه در کلمات بسیار، خود به آن تصریح نموده.
از جمله، عبارت عریضه است که در عرض [نمودن اعتقادات خود به ایشان نوشته است، وآن این است که بعد از ذکر ارکان اربعه که خدا ورسول وامام ورکن باشد - که تعبیر از آن به نقیب می کند واعتقاد خود را در مقام هر یک بیان می نماید. چنان که حقیر آن عریضه را بتمامه در کتاب "کفایه الراشدین" که در جواب "هدایت الطالبین" ایشان نوشته ام، نقل کرده ام(۵۴۲) - می گوید که: از جمله مطالب، آنکه اعتقاد من این است که هر که بمیرد ونشناسد سابق بر خود را - وآن بابی را که جاری می شود همه فیض هایی که قوام شخص به آن می باشد، چه ایجادی باشد وچه شرعی - پس نشناخته توحید را ونه نبوت را ونه امامت را، وکسی که نشناسد اینکه میان او ومیان ائمه (علیهم السلام) از شهرهای ظاهر کسی هست، موحد نیست ونه ملی ونه شیعی ونه موالی، اگر چه در ظاهر شرع به آن نامیده می شود؛ لکن در حقیقت، یعنی در وقتی که در قبر گذاشته شود ودر برزخ بیدار ودر قیامت برخیزد، به این نام برده نشود، بلکه در جمله نمازگذارندگان وزکوه دهندگان وروزه دارندگان وحج کنندگان وجهاد روندگان هم محسوب نخواهد بود.
«وقَدِمْنا اِلی ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً»(۵۴۳) واعمال را نجات دهنده نمی دانم مگر به ولایت او، واقرار به فضایل او، یعنی ارکان. وقبول [نمی شود] از عالِمین علوم وراویان اخبار ایشان، مگر آن که جاهل باشد؛ یعنی اقرار به این باب داشته باشد، لکن شخص او را نشناسد که در این حال از جمله «مرجون لامر الله» خواهد بود؛ واگر نعوذ بالله منکر باشد، پس حال او مانند حال مبغضین علی (علیه السلام) در عصر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) می باشد. «اِنَّ الله جامِعُ الْمُنافِقینَ والْکافِرینَ فی جَهَنَّمَ جَمیعاً»(۵۴۴) ودلیل آن مطلب آن است که همه فیض وخیر ونور وکمال ومددِ طیب جاری می شود بر همان مردی که مقدّم است بر او، وبابِ او است به سوی خدا، وباب خدا است به سوی او، واو فواره قَدَر می باشد.
پس هر کس که متوجه گردد به سوی او، واستمداد نماید از او، به اینکه اقرار به او نماید ومحبت او را داشته باشد، سعید وفایز خواهد بود؛ وکسی که توجه به او نکند وامداد از او ننماید وپشت به او کند، شقی وخاسر خواهد بود، (کائناً ما کان وبالغاً ما بلغ) قرشی یا حبشی؛ ومن، بنده اثیم [= بسیار گناهکار] محمّد کریم از تمام دنیا منقطع شده ام به طرف تو، وقطع نموده ام تمام بندها را، وبه ریسمانِ اعتصام تو که بریدن وجدا شدن ندارد، چنگ زده ام، وزن ودختران خود را از برای تو ترک داده ام وشده ام مانند آنان که شاعر در حقّ ایشان گفته:

مشردون نفوا عن عقر دارهم * * * کأنّهم قد جنوا ما لیس یغتفر

به جهت تو از درها رانده می شویم. مخذول می شویم. مطرود می شویم. کشته می شویم ودشمنی کرده می شویم. مأخوذ می شویم. صبر می کنیم. آیا با همه اینها بی التفاتی روا می باشد وحال آنکه همه اینها را شما می دانید وتمامی به محضر شما [ارائه] می شود؟ قصد آن ندارم که به شما منّت گذارم، بلکه خود منّت دارم. لکن می خواهم به ذکر نعمت های شما، شما را با خود بر سر التفات آورده باشم.
پس اگر با این همه، منع فرمایید، به عدل خود معامله فرموده اید، واگر قبول شود، به فضل خود قبول فرموده اید. به درستی که من عرض می کنم به شما اعتقاد خود را در حقّ شما وعمل وخدمت خود را؛ پس اگر رد نمایید، به سوء قابلیت من می باشد واگر قبول فرمایید، به حسن جود خود قبول فرموده اید؛ ووای بر من اگر رد نمایید بعد از آنکه من اعتراف دارم که «هر کس نشناسد این امر را پس او گمراه باشد»؛ وآن اعتقادی که در حقّ شما دارم این است که: "شیخ احمد" قطب زمان خود بود به جهت تصریح پیغمبر (صلی الله علیه وآله) در حقّ او که تو قطب هستی، ومعلوم است اینکه عقل، وسطِ کل اعضاء می باشد، پس عقل قطب می باشد، واز قراری که در عرایض سابقه عرض شده بود آن بزرگوار عقلِ ظاهر بود وعارفِ به او عاقل؛ زیرا که «العقل ما عبد به الرحمن واکتسب به الجنان».
پس شیخ بزرگوار بود آن کسی که به او عبادت رحمن وکسب جنان می شد؛ زیرا که او عقل بود واز قول خود آن بزرگوار که فرمود: رسیده ایم در طول به آنچه مسلمان به آن رسیده ولکن علم او در عرض، بیشتر از علم من است؛ ونمی دانم این کلام را در اول امر خود فرموده اند یا آنکه در آخر امر خود.
ودانستیم که سلمان هم در آخر درجه ایمان بوده که ما فوق نداشته. بلکه به جهت حدیث «والله لو علم أبوذر ما فی قلب سلمان لقتله»(۵۴۵)، با وجود کمال ایمان ابوذر، دانسته ایم که شیخ بزرگوار، قطب عقول، یعنی قطب نقباء ووجه ایشان وارکان وبرزخ میان ظاهر ارکان وباطن عقول بوده، چنان که سلمان چنین بوده. پس بوده به مقامی که هیچ شیعه به آن نمی رسد.
وایضاً دانسته ایم که هر نایبی باید در حد منوب عنه خود باشد، واز روح واحد ونور واحد وطینت واحده باشند. مانند پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وائمه (علیهم السلام)؛ «اولنا محمّد، اوسطنا محمّد، کلنا محمّد». لکن در وقتی که نیابت مطلقه باشد، نه نیابت در امری خاص مانند "اخذی" و"عطائی" وغیرهما.
ودانسته ایم نیز از رؤیای صادقه شما اینکه "شیخ امجد" فرموده که: می خواهم مساوی نمایم تو را با خود، چنان که رسول الله (صلی الله علیه وآله) با علی (علیه السلام) کرد. پس کرد آنچه فرمود، وفرمود: «اللهم والِ من والاه وعادِ من عاداه».
ودانستیم از جملگی کلام خودِ شما در بیداری، اینکه "شیخ امجد" فرمود به فرزند خود "شیخ علی" که علی گمان دارد که امر من، بعد از من، رجوع به او می نماید واو برپادارنده امر من می باشد. نه، بلکه به فلان رجوع می نماید وشما را نام برده، وآن امری است که آن بزرگوار را بوده که امر نقابت وقطبیت بوده باشد وخود دیدیم که امر بعد از او به شما برگردید. زیرا ناطق به علم او غیر از شما کسی نبود واگر چه ناطقون [= گویندگان] بسیارند ولکن کجاست نطق آنها وشما؟ واستفاده ننمود قطعاً کسی از شیخ، غیر از شما، وهر کس از علوم او فرا گرفت بعد از او، از شما فرا گرفت. پس شما نایب ایشان می باشید به نص جلی ایشان، وچون نایب در حد منوب عنه باشد پس می باشی آن کسی که به او، رحمان عبادت کرده می شود وجنان، به او کسب می شود.
پس تویی: «باب الله وسبیل الله الذی لا یؤتی إلّا منک» چنان که در خواب، خود از شما شنیدم، والی الآن مدّت سه سال بلکه زیاده می شود که تو را وقت دعا ونماز پیش روی خود قرار می دهم ومقدّم می دارم در جلو حاجات وارادات خود در همه حالی وامور؛ «ولی الدعاء إنّی اتوجه إلیک بمحمد وآل محمّد واقدمهم بین یدی صلواتی واتقرب بهم الیک».
ودر حدیث است که بگو: «اللهم صل علی محمّد وآل محمّد» ونگو اهل بیت محمّد(علیهم السلام)، تا شیعه داخل شود؛ ودر فقه آمده وقتی که می خواهی ابتداء به نماز نمایی، یکی از ائمه (علیهم السلام) را پیش روی خود قرار بده. پس من در جمیع حالات، تو را پیش روی خود می گیرم وعبادت می کنم وعمل می کنم به آن تفصیل که ذکر کردم واعتقاد دارم که کسی که به این طور نماز نکرده بلکه پشت به قبله ومبدء خود وپشت به فواره قَدَرِ خود نموده وفیض به او نمی رسد واو تاریک می باشد.
ودانسته ام که حقیقت جمیع علوم ونقطه علم، معرفتِ شیخ وقت است، واصل عمل وحقیقت عمل وروح عمل، حبِ ّ شیخ است. زیرا کسی که شناخت شیخ را، خدا ورسول وامام واسماء صفات ایشان را شناخت، وکسی که دوست دارد او را، عمل حقیقی را اداء کرده، ودر حدیث است که: «وهل الایمان الّا الحب والبغض»(۵۴۶) و«حبّ علی بن ابی طالب حسنه لا تضر معها سیئه»(۵۴۷) و«من احبّه عمل بما یرضیه واجتنب ما یسخطه».
پس هر کس که این دو را ندارد، نه علم دارد ونه عمل دارد، واعتقادم آن است که نهایت حظ از خدا ورسول وامام، توشه نمودن از شیخ است وکسی که این مطلب را دانسته باشد بسیار قلیل است، واعتقادم این است که مراد از "ربّ" در آیه شریفه «واذْکُرْ رَبَّکَ فی نَفْسِکَ»(۵۴۸)، همین شیخ است.
تا آنکه می گوید: زحمت زیاد نمی دهم شما را مجملا؛ خلاصه کلام اینکه:

ما فی الدیار سواء لابس مغفر * * * وهو الحمی والحی والفلوات
هذا اعتقادی فیک قدا بدینه * * * فلینقل الواشون أو فلیمنعوا

ولکن به تو اظهار کردم، واز غیر تو پنهان داشته ام مگر از اصدقای خود ودو نفر دیگر که صوفی بودند وقبول این امر را نمی نمودند مگر به اطلاع ایشان از این اعتقاد، پس عنان را هم از برای آنها سست کردم. فی الجمله، قبول کردند وداخل شدند واز غیر این سه نفر مخفی داشته ام وچون عرض به شما هم واجب بود، عرض شد.
واز جمله مطالب آنکه با این امر عظیمی که اعتقاد به آن دارم وعمل به آن می نمایم، در نفس خود ترقی وصفایی نمی بینم وشیطان دست از من برنمی دارد واذیت ووسوسه می کند در سینه ودل من، ومرا از سلوک باز داشته. اگر دو روزی واگذارد، ایامی را نمی گذارد. اگر چه می دانم ضرر به من نمی رساند لکن گاه گاه از شدت اذیت نزدیک می شود که جانم بیرون رود، وسبب این نیست مگر آنکه سلوک وعمل من بدون اذن ونص از شما واقع می شود. تا آنکه می گوید: پس امید من از شما این است که مرا معالجه فرمایید واز حزب خود گردانید. زیرا که من منقطع به سوی شما می باشم واسیر شمایم.
الهی لئن خیبتنی أو طردتنی فمن ذا الذی أرجوا ومن ذا أشفع یعنی: ای خدای من، اگر مرا محروم نمایی یا آنکه برانی، پس به که امیدوار شوم وچه کس را شفیع خود قرار دهم؟ به سوی طایفه زیدیه بروم؟ به سوی جبریه بروم یا به سوی قدریه بروم؟ یا به سوی آنان که به وحدت وجود قائلند ورفته اند به مذهب نصاری؟ یا به سوی آنان که به مذهب یهود رفته اند ومی گویند: «یدُ الله مَغْلُولَهٌ»(۵۴۹)؛ یعنی: دست خدا بسته است، یا آنکه عمل به رأی واستحسان می نمایند وبه مذهب سفیان رفته اند، یا آنکه به جانب صوفیه بروم؟
ای آقا! من مریض ومحتاجم وبر در خانه تو آمده ام وجناب تو را قصد نموده ام وبه باب تو پناه آورده ام. پس اگر عاصی باشم تویی کاظم، واگر لئیم باشم تویی کریم؛ «عفوک عفوک اللّهم إلیک المشتکی وأنت المستعان ولا حول ولا قوه إلّا بالله العلی العظیم».
واز جمله مطالبی که عرض شد این است که بسیاری از اهل بلد ما اراده دارند از من ترقی وتصفیه وتکمیل را، ومن هر یک را جواب سر بسته می دهم. تا چه وقت با ایشان در طفره باشم وچگونه محتاج را غنی کنم؟ یا آنکه از من به علوم خیالیه قناعت ندارند، بلکه از من توقع علم سلوک ومقامات کشف دارند وکجاست از برای من این مقام، با آنکه ضعیف تر از ایشانم وبیشترِ اصحاب ما صوفیه بوده اند، که من از طریقه صوفیه صرفشان نموده ام به این طریقه، ودر طریقه خود بعض چیزها را می دیده اند ومی ترسم که اگر در این طریقه ترقی نفسانی نبینند، برگردند ومتحیر بمانند. زیرا که علوم رسمی وقال را طالب نبودند وحال را دوست می داشتند وشوق سلوک ومجاهدت ومشاهده داشته اند. پس درباره ایشان به چه امر می نمایند؟ خود هم محتاجم به آنچه ایشان به آن حاجت دارند؛ زیرا که فایده در این علوم ندیده ام.
تا آنکه می گوید: ودانسته ام از تو اینکه سلوک فایده ندارد مگر به شیخ مغیث ورفیق سالک، ومن برادری که به او سالک شوم ندارم وتو هم به فریاد نمی رسی. والله که از دیار وخانه خود بیرون شده ام وسرگردان مانده ام. یاوری ندارم. پس فریادرس من تویی. ای خدای من! دوستان به یکدیگر رسیدند وطالبان به مقصود خود واصل شدند. تو هم بیاشامان ما را، شربتی که غم ما را زایل نماید وبه راه راست برساند. نمی دانم وقتی که مرا در [قبر] گذاشتند، از مسئله وجود وماهیت سؤال کنند یا از هیولا وصورت ویا آنکه از ایمان ویقین وحب خدا وحب رسول وحب امام وشیخ وعمل صالح؟ چه می کنم به این علوم با آنکه شیطان بسته است مرا به بندهای خود، نمی بینم فائده ای در این علوم:

لو کان فی العلم من غیر التقی شرفاً * * * لکان اشرف کل الناس ابلیس

پس ای کسی که ما را از دیار خود بیرون آورده ودر بیابانها سرگردان کرده ای، [به] سایه تو پناه آورده ایم. رحم کن مرا ای آن که در کشتی نوح ساکن بوده ای. این پاره ای از وصف حالات من است. پس اگر رحم کنی، به فضل وکرم خود کرده ای واگر خذلان نمایی، به استحقاق من شده.

الهی عبدک العاصی اتاکا * * * مقراً بالذنوب وقد دعاکا

تا آنکه می گوید: واز جمله مطالبی که واجب است عرض آن، این است که خدا به پیغمبر خود فرمود: «إِنَّکَ مَیتٌ وإِنَّهُمْ مَیتُونَ»(۵۵۰) هر نفسی مرگ را خو