كتاب برگزيده:
جستجو در کتابخانه مهدوی:
بازدیده ترینها
کتاب ها داستانهایی از امام زمان (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۹۶,۵۹۶) کتاب ها شگفتی ها و عجایب دنیا در بعد از ظهور امام زمان (علیه السلام) (نمایش ها: ۹۶,۳۲۷) کتاب ها نشانه هایی از دولت موعود (نمایش ها: ۷۲,۳۵۰) کتاب ها میر مهر - جلوه های محبت امام زمان (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۵۹,۸۳۸) کتاب ها یکصد پرسش وپاسخ پیرامون امام زمان (علیه السلام) (نمایش ها: ۵۴,۱۱۶) کتاب ها سیمای مهدی موعود (عجل الله فرجه) در آیینه شعر فارسی (نمایش ها: ۵۳,۳۹۱) کتاب ها زمينه سازان انقلاب جهانى حضرت مهدى (نمایش ها: ۴۵,۱۹۱) کتاب ها تأملی در نشانه های حتمی ظهور (نمایش ها: ۴۴,۵۰۳) کتاب ها موعود شناسی و پاسخ به شبهات (نمایش ها: ۴۱,۰۰۶) کتاب ها مهدی منتظر (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۳۸,۵۶۷)
 صفحه اصلى » كتابخانه مهدوى » روزنه ای به خورشید
كتابخانه مهدوى

کتاب ها روزنه ای به خورشید

بخش بخش: كتابخانه مهدوى الشخص نویسنده: سید هاشم بحرانی (رحمه الله) تاريخ تاريخ: ۲۵ / ۴ / ۱۳۹۳ هـ.ش نمایش ها نمایش ها: ۸۶۴۷ نظرات نظرات: ۰

سید هاشم بحرانی - ترجمه سید حسن افتخار زاده

روزنه ای به خورشید
حکایات باریافتگان به حضور حضرت مهدی (علیه السلام)
ترجمه ی کتاب: تبصرة الولی فیمن رأی القائم المهدی (علیه السلام)

اثر: مرحوم علامه سید هاشم بحرانی (رحمه الله)
ترجمه: دکتر سید حسن افتخارزاده

فهرست کتاب

مقدمه مؤلف
حکیمه خاتون دختر امام جواد
پیر زن ماما
نسیم خادم وماریه
کنیزی که کیفیت تولد حضرت ونوری ‏را که درخشید، دید
یاران واصحاب حضرت عسکری
ابوهارون
معاویه بن حکیم، محمد بن ایوب بن نوح، محمد بن عثمان عمروی و(چهل نفر)...
عمر اهوازی
مرد ایرانی
ابوعمرو
محمد بن اسماعیل
ابوعلی بن مطهر
ابراهیم بن عبیده نیشابوری وخدمتگزار منزل
رشیق مارزانی
کامل بن ابراهیم
ابوعبدالله بن صالح
احمد بن ابراهیم بن ادریس
جعفر بن علی
ابومحمد وجنانی از کسی که او را دیده است
یکی از مأمورین خلیفه
ابونصر طریف خادم
برخی از مردم مدائن
یعقوب بن منفوس
غانم (ابوسعید هندی)
کابلی
محمد بن عثمان
ظریف ابونصر
عبدالله سوری
عمروی
جعفر کذاب
گروهی از نایبان حضرت در بغداد
ابومحمد حسن بن وجناء نصیبی
ازدی
ابراهیم بن مهزیار
شخصی از همدان در سفر حج
احمد بن اسحاق وکیل حضرت عسکری وسعد بن عبدالله قمی
علی بن ‏ابراهیم ‏بن مهزیار
ابونعیم انصاری در جمعی سی نفری
جد ابوالحسن بن وجناء
ابوالادیان
ابوالعباس محمد بن جعفر حمیری وگروهی‏ از قم
ابوالقاسم روحی
احمد بن اسحاق بن سعد اشعری
ابوعلی محمد بن احمد محمودی وجماعتی ‏دیگر
علی بن‏ ابراهیم ‏بن مهزیار
ابراهیم بن محمد بن احمد انصاری‏ در ضمن سی نفر
محمد بن احمد بن خلف
یوسف بن احمد جعفری
احمد بن عبدالله هاشمی به همراه سی ونه نفر دیگر
علی بن ابراهیم بن مهزیار
حسن بن عبدالله تمیمی
زهری وعمروی
اسماعیل بن علی نوبختی
یعقوب بن یوسف وپیرزن

مقدمه مؤلف
به نام خداوند بخشنده مهربان

سپاس مر خداوندی که زمین را از حجت خالی نگذاشته تا اینکه مردم را بر خداوند حجتی نباشد، واستواری دین ولطافت دنیا را به آن حجت قرار داده وبرتری کلمه خداوندی، وپستی وفروتری کلمه کافران را به او قرار داده است. درود وسلام بر محمد وخاندانش، انوار هدایت وروشنگران تاریکی ها وحجت رسا وریسمان ناگسستنی باد.
وبعد چنین گوید نیازمند خداوند بی نیاز، بنده او، هشام بن سلیمان بن اسماعیل بن عبد الجواد حسینی بحرانی: از آنجا که دلیل عقلی ونقلی بر امامت دوازده امام - صلوات الله علیهم اجمعین - وبر اینکه آنان چانشینان حضرت رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) می باشند، اقامه شده وبه روایات صریحه متواتره، از قول آن حضرت از طریق موافق ومخالف، امامت آنها ثابت گشته ونیز دلیل عقلی ونقلی گویای آنست که زمین هیچ گاه از وجود حجت الهی خالی نمی ماند، چه آنکه این حجت ظاهر وآشکار باشد یا پنهان وغائب از دیدگان، ونیز ثابت شده که امام این دوران وزمان، دوازدهمین امام محمد بن الحسین العسکری بن علی الهادی بن محمد الجواد بن علی الرضا بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق بن محمد الباقر بن علی زین العابدین بن الحسین الشهید (آقای جوانان اهل بهشت) بن علی بن ابی طالب امیر المومنین - صلوات الله علیهم اجمعین - می باشد وامامت آن حضرت بطور واضح وروشن از آموزشهای دینی شناخته شده است، زیراموافق ومخالف، امامت آن حضرت را از قول حضرت رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) از طریق هر دو گروه (سنی وشیعه) نقل کرده اند، چنان که از کتب اهل سنت بدست می آید ودر نزد شیعیان نیز مسلم وبدیهی است، وبعد از پدر بزرگوارش آن حضرت تا هنگام پایانی دنیا ورفع تکلف، امام است وبعد از قیان آن حضرت، قیامت بر پا می شود، با توجه به مطالب فوق چنین به خاطرم رسید وبه دلم افتاد که کتابی لطیف ونمونه ای دل نشین درباره کسانی که آن حضرت را به دیدگان خود دیده وسخنانش را به گوش خود شنیده اند به نگارش در آوردم.
مانند این جمع آوری ویاد از ملاقات کنندگان در کتب معتره واثار مستند، فراوان است، زرا این دیدارها در ایتی است بعد از روایت، ویافتن واقعیت است پس از شناخت آثارو نشانه های آن. من به اندازه ای کافی ومقداری سودمند از کسانی که درزمان زندگی حضرت عسکری (علیه السلام) وبعد از شهادت آن حضرت، در غیبت نخستین وغیبت کبری به دیدار حضرتش موفق شده اند، در این مجموعه گرد آورده، نام آن را تبصره الولی فی من رای القائم المهدی (علیه السلام) گذارده ام واز خداوند متعال استمداد کرده وبر او تکیه نموده واو ما را کفایت می کند وتکیه گاه خوبی است. مطلاب را از کسانی آغاز می کنم که به هنگام تولدش حضرتش را دیده اند:
حکیمه خاتون دختر امام جواد
در مورد داستان او چندین روایت نقل شده است:
۱- محمد بن علی بن حسین بن بابویه در کتاب «الغیبه»، از محمد بن حسن بن احمد بن ولید، از محمدبن یحیی عطار، از ابو عبد الله حسین بن رزق الله، از موسی بن محمد بن قاسم بن حمزه بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب (علیه السلام)، از حکیمه دختر حضرت جواد الائمه (علیه السلام) نقل می کند که: حضرت امام عسکری (علیه السلام) به دنبال من فرستاده وفرمود: عمه جان امشب نزد ما افطار کن، زیرا شب نیمه شعبان است وخداوند تبارک وتعالی امشب حجت خود را در روی زمین آشکار می سازد. به آن حضرت عرض کردم: مادرش کیست؟ فرمود: نرجس. گفتم: قربانت گردم من در نرجس آثاری از حمل نمی بینم. فرمود: همین است که بتو می گویم. من بخانه حضرت رفته سلام کردم ونشستم. نرجس نزد من آمده وخواست کفشهایم را از پایم در بیاورد وگفت: ای بانوی من وبانوی خانواده ام، چگونه روز را تا شب سپری کردی؟ به او گفتم: تو بانو وخاتون من وخاندان ما ومن باشی.
او از این تعبیر من خوشش نیامد، وگفت: این چه فرمایش است که می فرمائید ای عمه؟ گفتم: دخترم خداوند متعال به زودی در همین شب به تو کودکی خواهد داد که آقای دنیا وآخرت می باشد. از این گفتارم خجالت کشید ونشست. هنگامی که نماز عشاء را خواندم افطار کردم وبه بستر رفته، خوابیدم. نیمه شب برای خواندن نماز شب از جا حرکت کرده، نماز خواندم وبعد از نماز دیدم که نرجس کاملا استراحت می کند وهیچ اثری از اینکه خواسته باشد وضع حمل کند در او نمی بینم. مدتی نشستم وتعقیبات نماز خواندم وبعد دراز کشیدم وبعد از خواندن نماز خوابیدم.
من با خود به شک وتردید افتادم ودر همین لحظه صدای حضرت عسکری (علیه السلام) را شنیدم که فرمود: عمه جان شتاب نکن، به همین زودی آن کار انجام می شود. من سر جای خود نشسته وشروع کردم به خواندن سورهای الم سجده ویس، داشتم قرآن می خواندم که به ناگاه دیدم نرجس با اضطراب از خواب بیدار شد. من فورا خودم را به او رسانیده ونام خدا بر او خوانده وگفتم: آیا دردی احساس می کنی؟ گفت: آری عمه جان.
گفتم: کاملا مطمئن باش، دلت محکم وقوی باشد، این همان است که من به توگفتم. حکیمه گوید: در آن لحظه من واو را سستی فرا گرفت ودر این لحظه کودک را در حال تولد دیدم. جامه را از روی او برداشتم. دیدم حضرتش سر به سجده گذارده است. او را در آغوش گرفتم در حالی که پاک وپاکیزه بود وحضرت عسکری (علیه السلام) را دیدم که داشت قدم می زد وصدا زد: عمه جان پسرم را نزد من بیاور.
کودک را نزد او بردم. دستهایش را زیر ران وپشت او قرار داد وپاهای کودک را روی سینه اش گذارده، سپس زبان مبارکش رادر دهان او گذارده، دستش را بر چشم وگوش ومفاصل او کشیده وسپس فرمود: سخن بگو فرزندم حضرت فرمود: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له وان محمدا رسول الله (صلی الله علیه وآله) وبعد بر امیر المومنین ودیگر امامان درود فرستاد تا به پدرش حضرت عسکری (علیه السلام) رسید وتوقف کرد.
حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: عمه جان او رانزد مادرش ببر تا بر او سلام کند وبعد نزد من بیاور. او را نزد مادرش برده، به او سلام کرد وبرگردانم ودر حضور حضرت گذاردم. حضرت فرمود: روز هفتم نزد ما بیا. حکمیه گوید: فردای آن روز برای عرض سلام نزد حضرت عسکری (علیه السلام) رفتم. پرده را به یک سوم زدم تا از حالات آقایم با خبر شوم، حضرتش را ندیدم. عرض کردم: قربانت گردم آقای من چه شد؟ فرمود: او را به همان کسی سپردیم که مادر موسی کودکش را به او سپرد. حکیمه گوید: روز هفتم خدمت حضرت رفته وسلام کردم ونشستم. فرمود: کودکم را نزد من بیاورید.
او را در پارچه ای پیچیده نزد حضرت بردم. همان کارهای روز اول را با او انجام داد وبعد زبانش را در دهان او گذارد، گویا دارد به او شیر یا عسل می دهدو سپس فرمود: فرزندم سخن بگو حضرت فرمود: اشهد ان لا اله الا الله. وبه دنبال آن بر حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) وبر امیر المومنین (علیه السلام) وائمه طاهرین - صلوات الله علیهم اجمعین - درود فرستاد تا به پدرش حضرت عسکری (علیه السلام) رسید وتوقف کرد واین آیه را تلاوت فرمود: ﴿بسم الله الرحمن الرحیم ونرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض ونجعلهم ائمه ونجعلهم الوارثین ونمکن لهم فی الارض ونری فرعون وهامان وجنودهما منهم ما کانوا یحذرون﴾.
موسی بن محمد گوید: این داستان را از عقبه خادم پرسیدم؟ گفت: حکیمه راست می گوید.
۲ - وی (ابن بابویه محمد بن اسماعیل، از محمد بن ابراهیم کوفی، از محمد بن عبد الله مطهری نقل می کند که گوید: بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) نزد حکیمه خاتون دختر حضرت جواد الائمه (علیه السلام) رفتم تادر باره حضرت حجت (علیه السلام) وسر گردانی واختلافی که در بین مردم در این باره پدید آمده از او سوال کنم. به من گفت: بنشین. نشستم. گفت: ای محمد، همانا خداوند تبارک وتعالی زمین را از حجت ناطق یا ساکت خالی نمی گذارد.
وبعد از حضرت امام حسن وامام حسین (علیهما السلام) آن را در دو برادر قرار نداده است، زیرا این فقط ویژه آن بزرگوار است وامتیازی برای آن دو بود که از دیگر مردم روی زمین ممتاز ومشخص باشند وفرزندان حسین (علیه السلام) را بر فرزندان حسن (علیه السلام) همان گونه که فرزندان هارون را بر فرزندان موسی اختصاص داد، مخصوص به امر امامت گردانید، هر چند موسی بر هارون حجت بود وفضیلت از آن فرزندان حسین (علیه السلام) تا روز قیامت خواهد بود. درباره امامان حیرت وسرگردانی مخصوصی است که بیهوده گرایان به شک وتردید می افتند ومومنین راستین، خالص وناب می شوند تا اینکه دیگر بعد از فرستادگان، مردم بر خداوند حجتی نداشته باشند، واین حیرت به ناچار بعد از رحلت حضرت عسکری (علیه السلام) واقع شد.
گفتم: ای بانوی من آیا حسن بن علی (علیهما السلام) فرزندی دارد؟ حکیمه تبسمی فرمود وآن گاه گفت: اگر حسن بن علی (علیهما السلام) فرزندی نداشته باشد پس حجت بعد از او، چه کسی می تواند باشد؟ ومن به توگفتم که بعد از حضرت امام حسن وامام حسین (علیهما السلام) امامت در دو برادر قرار نمی گیرد. گفتم: ای بانوی من داستان تولد وغیبت مولایم را برایم بفرمائید. فرمود: بسیار خوب. من کنیزی داشتم به نام نرجس، روزی برادر زاده ام به دیدار من آمد وچشمش که به او افتاد به صورتش خیره شد. گفتم: آقای من، آیا به او تمایل پیدا کردید؟ من او را نزد شمامی فرستم.
فرمود: نه، لکن از او تعجب کردم. گفتم: چه چیز باعث شگفتی شما شد؟ فرمود: بزودی از او فرزندی متولد می شود که در نزد خداوند ارجمند است، واو همان کسی است که زمین را از عدل وداد پر می کند همان گونه که از ظلم وستم پر شده است. گفتم: آیا او را نزد تو بفرستم؟ فرمود: در این مورد از پدرم اجازه بگیر. حکیمه گوید: لباسم را پوشیده وبه منزل حضرت هادی(علیه السلام) رفتم، سلام کردم ونشستم. پیش از آنکه چیزی بگویم، حضرت فرمود: ای حکیمه نرجس را نزد پسرم ابو محمد بفرست.
عرض کردم: ای آقای من، من برای همین کار نزد شما آمده بودم که در این مورد از شما اجازه بگیرم. فرمود: ای مبارکه همانا خداوند متعال دوست دارد که تو را در پاداش این کار شریک کند ودر این خبر سهمی برای تو قرار دهد. من بلا فاصله به منزلم رفتم واو آراسته وبه حضرت عسکری (علیه السلام) بخشیدم وآن حضرت با او در منزل من با هم بودند وچند روزی نزد من مانده وسپس به منزل حضرت هادی (علیه السلام) تشریف بردند ونرگس را نیز با آن حضرت فرستادم.
حکیمه گوید: بعد از چندی حضرت هادی (علیه السلام) از دنیا رحلت فرمود وحضرت عسکری (علیه السلام) جانشین پدر شد ومن همان گونه که به دیدار پدرش می رفتم، گه گاهی هم به دیدار حضرت عسکری (علیه السلام) می رفتم. یکی از روزها که به دیدار حضرت عسگری (علیه السلام) رفته بودم، نرگس جلو آمد که کفشهای مرا از پای من بیرون کند وگفت: ای بانو ی من کفشهایتان را به من دهید. من به او گفتم: تو بانوی من می باشی. به خداسوگند نمی گذارم تو کفشهای مرا از پایم در بیاروی وخدمتکار من باشی بلکه من به دیدگانم تو را خدمت من کنم.
حضرت عسکری (علیه السلام) این گفتگوی ما را شنید وفرمود: ای عمه جان خداوند به تو پاداش خیر دهد من تاهنگام غروب در منزل حضرت ماندم وبعدنرگس را صدا زدم که لباس مرا بیاورید تا به منزلم بروم. حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: ای عمه جان امشب را نزد ما بمانید زیرا به زودی آن مولود شریف وارجمند، که خداوند زمین را به وسیله او بعد از مردنش زنده می کند، متو لدمی شود.
گفتم: ای آقای من از چه کسی؟ ومن در نرگس هیچ آثار حملی نمی دیدم. حضرت فرمود: از نرگس، نه از غیر او. من به طرف او دویده واو را از پشت سر در آغوش گرفته وبوسیدم واثر حمل در او ندیدم، وبعد نزد حضرت عسکری (علیه السلام) برگشته وکاری را که انجام داده بودم به حضرت گفتم. حضرت تبسم کرده وفرمود: به هنگام دمیدن سپیده صبح برای تو آشکار می شود. زیرا مثال او مثال مادر موسی است که آثار حمل او آشکار نبود وهیچ کس تا هنگام تولد اطلاع نداشت، زیرافرعون در جستجوی حضرت موسی شکم زنان حامله را می شکافت. وفرزندم مانند حضرت موسی است. حکیمه گوید: من بار دیگر نزد نرجس آمده، او را باز دید کرده واز حالش پرسیدم. گفت: ای بانوی من هیچ اثری از فرزند احساس نمی کنم.
حکیمه گوید: من تا هنگام طلوع فجر مواظب نرگس بودم واو پیش روی من خوابیده بود، وحتی از پهلو به پهلو هم تکان نمی خورد. تا اینکه آخر شب به هنگام طلوع فجر، نه ناگاه از جا پریده وبا اضطراب از جا بلند شد. من او را در آغوش گرفته وبه سینه چسباندم ونام خدا را بر او خواندم. حضرت عسکری (علیه السلام) صدا زد که: سوره انا انزلناه فی لیله القدر را بر او بخوان. من طبق دستور حضرت شروع کردم به خواندن سوره قدر وجنین در رحم با من همراهی می کرد وآن سوره را می خواند وبعد بر من سلام کرد. من از شنیدن صدای او مضطرب شدم.
حضرت عسکری (علیه السلام) صدا زد: از امر خدا تعجب نکن، همانا خداوند تبارک وتعالی ما را در کودکی به حکمت گویا می کند ودر بزرگی در روی زمینش حجت قرار می دهد. هنوز فرمایشات حضرت تمام نشده بود که نرگس از دیدگان من نا پدید شد واو را ندیدم، گویا بین من واو پرده ای حائل شد. من به سوی حضرت عسکری (علیه السلام) دویده وفریاد می زدم. حضرت فرمود: عمه جان برگرد به جای خود، او را خواهی یافت. برگشتم چیزی نگذشته که پرده به یکسوی رفت ونوری خیره کننده در جبین نرجس دیدم ودر کنارش کودکی سر به سجده گذاشته وزانوها را به زمین نهاده که سبابه رابلند کرده ومی گوید: اشهد ان لا اله الا الله وان جدی رسول الله وان ابی امیر المومنین.
بعد یکا یک ائمه را شمرد تا به خودش رسید وسپس فرمود: خداوندا وعده ای را که به من داده ای بر آورده ساز وکار مراپایان ده وگامم را استوار ساز وزمین را به وسیله من از عدل وداد پر کن. حضرت عسکری (علیه السلام) مرا صدا زده وفرمود: عمه جان کودکم را بیاور. کودک را که نزدآن حضرت بردم، پرنده هائی بر بالای سرش به پرواز در امدند. حضرت یکی از آنها را صدا زده وبه او فرمودند ک ه او را بردارو محافظت کن ودر هر چهل روز به ما برگردان.
پرنده او را برداشته وبه سوی آسمان برد ودیگر پرندگان به دنبال او رفتند، وشنیدم کاه حضرت عسکری (علیه السلام) می فرمود: من تو را به همان کسی سپردم که مادر موسی وی را به او سپرد. نرگس گریه اش گرفت وحضرت به او فرمود: ساکت باش، زیرا شیر خوردن جز از پستان تو بر او حرام است وبزود بسوی تو بر می گردد، چنانکه موسی به مادرش برگشت واینست فرمایش خداوند متعال که فرمود: فرددناه الی امه کی تقر عینها ولا تحزن. حکیمه گوید: پرسیدم این پرنده چه بود؟ فرمود: این روح القدس است که بر امامان موکل وآنان را نگهبانی وهمراهی وبه علم ودانش پرورش می دهدحکیمه گوید: بعد از چهل روز کودک برگردانیده شد وبرادر زاده ام کسی را دنبال من فرستاد ومن به خدمت حضرت رفتم.
دیدم کودکی در حرکت است وراه می رود، گفتم: ای آقای من این کودکی دو ساله است حضرت تبسم فرموده وگفت: فرزندان پیامبران وجانشینان آنها در صورتی که پیشوا وامام باشند بر خلاف دیگران رشد ونمومی کنند. کودکان ما در یک ماهگی مانند کودکان یک ساله هستند ودر شکم مادر صحبت می کنند وقرآن می خوانند وپروردگارشان را می پرستند وبه هنگام شیر خوارگی، ملائکه از آنها اطاعت کرده، صبح وشب بر آنها نازل می شوند.
حکیمه گوید: من در هر چهل روز یک مرتبه او را می دیدم تا اینکه چند روزی پیش از در گذشت حضرت عسکری (علیه السلام) او را به صورت مردی دیدم ونشناختم، به برادر زاده ام گفتم: (ودر نسخه ای: به ابو محمد گفتم:) این کیست که شما به من دستور می دهید پیش روی او بنشینم؟ فرمود: او پسر نرگس است وخلیفه بعد از من وبه همین زودی شما مرا از دست خواهید داد، به حرف او گوش بده واز او اطاعت کن. حکیمه گوید: چند روزی نگذشت که حضرت عسکری(علیه السلام) رحلت فرمود ومردم همان گونه که دیده می شود اختلاف کردند.
بخدا سوگند من او را شب وروز می بینم ومرا از سوالاتی که می کنید آگاه می کند ومن به شما خبر می دهم. بخدا سوگند گاهی می شود که من می خواهم چیزی از آن حضرت بپرسم پیش از آنکه سوالم را طرح کنم او هم سوال وهم جواب را می گوید. دیشب آمدن تورا به من خبر داد ودستور داد که حقیقت را به تو بگویم.
محمد بن عبد الله من گوید: به خدا سوگند حکیمه اخباری را به من گفت که هیچ کسی بجز خداوند متعال از آنها خبر نداشت ومن یقین کردم که راست وحقیقت است واز سوی خداوند متعال می باشد وخداوند عز وجل او را بر چیزی که هیچ یک از مخلوقاتش از آن خبر نداشت آگاه ساخته است.
۳ - ابو جعفر محمد بن جریر طبری در مسند فاطمه (علیهما السلام)، از ابو الفضل محمد بن عبد الله،از اسماعیل حسنی، از حکیمه دختر حضرت امام محمد بن علی (علیهما السلام) روایت کرده است که: حضرت عسکری (علیه السلام) روزی به من فرمود که: دوست دارم افطار پهلوی ماباشی زیرا امشب واقعه ای اتفاق می افتد. گفتم: چه کاری؟ فرمود: قائم آل محمد - علیهم السلام - امشب متولد می شود. گفتم: از کدام یک از زنان؟ فرمود: از نرگس.
من به خانه حضرت رفته ودرجمع زنان وکنیزان حاضر شدم. اولین کسی که به او برخورده کرده واو را دیدم نرگس بود. گفت: ای عمه فدای تو شوم حالتان چطور است؟ گفتم: من فدای تو شوام ای بانوی زنان جهان گفشم را در آوردم. نرگس جلو آمد تا آب روی پایم بریزد وبشوید. او را قسم دادم که این کار را نکند وبه اوگفتم: خداوند تورا به فرزندی گرامی داشته است که همین امشب از تومتولد می شود. او را دیدم که از شنیدن این مطلب درخششی از وقار وهیبت سرا پایش را فراگرفت، ولی هیچ آثار حمل در اونمی دیدم. گفت: چه وقت خواهد بود؟من میل نداشتم که وقت مشخصی به او بگویم وبعد دروغ از کار در آید، حضرت عسکری (علیه السلام) به من فرمود: در نیمه اول شب بعد از آنکه افطار کرده ونماز خواندم ودر انتظار وقت بسر می بردم وکنیزان خوابیدند ونرجس به خواب رفت، همینکه گمان کردم که وقت فرا رسیده از اطاق بیرون شده، به آسمان نگاه کردم.
دیدم ستارگان نا پیدا شده، نزدیک است که فجر کاذب طلوع کند، به اطاق برگشتم وشیطان در قلبم وسوسه می کرد. حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: شتاب مکن، وقتش فرا رسیده است. من به سجده افتادم وشنیدم که در دعایش جمله ای را می گفت که نمی فهمیدم چه می فرماید. در آن هنگام مرا خواب گرفت وبعد از لحظه ای با حرکت کنیز از خواب بیدار شدم واسم خدا را بر او خواندم بر روی سنیه ام قرار گرفته وکودک را به دامن من انداخت واو سر بر زمین گذارده ومی گفت: لا اله الا الله محمد رسول الله وعلی حجه الله وامامان را،یکی بعد از دیگری اسم برد تا پدرش رسید.
حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: پسرم را نزد من بیاور. رفتم تا او را تمیز واصلاح کنم دیدم از تمام جهات تمیز وکامل است ونیازی به هیچ کاری ندارد، او را نزد حضرت عسکری (علیه السلام) بردم. حضرت صورت ودست ها وپاهایش را بوسیده وزبان دردهان او گذاشته واز آب دهان به او چشانید همان گونه که مرغ در دهان جوجه اش غذا می گذارد وبعد فرمود: بخوان.
وی شروع کرد به خواندن قرآن از بسم الله الرحمن الرحیم تا آخرش،بعد حضرت بعضی از کنیزان را که می دانست که اخبار را کتمان می کنند ومی توانند اسرار راحفظ کنند طلبید تا او را زیات کنند، حضرت فرمود: بر او سلام کنید واو را ببوسید وبگوئید تورا به خدا می سپاریم وبر گردید، بعد فرمود: ای عمه نرجس رانزد من فرا خوان.
من او را خوانده وبه او گفتم ک حضرت تو را می خواند که با کودک وداع کنی. او نیز آمد وباوی وداع نمود. آن گاه کودک را نزدآن حضرت بجا گذاشته، بازگشتیم. فردای ان روز به خدمت حضرت رفته کودک را در نزد حضرتش ندیدم تهنیت وتبرک عرض کردم. حضرت فرمود: ای عمه او در پناه خدا ودر ودیعه او است تا اینکه اجازه خروجش را صادر فرماید.
۴ - واز او (ابو جعفر محمد بن جریرطبری)، از ابو حسین محمد بن هارون، از پدرش، از ابو علی محمد بن همام، از جعفر بن محمد بن جعفر، از ابو نعیم، از محمد بن قاسم علوی نقل کرده است که: دسته جمعی با عده ای از علویین بر حکیمه دختر حضرت جواد الائمه (علیه السلام) وارد شدیم، فرمود ک شما آمده اید تا از من در باره میلاد ولی الله سوال کنید؟ گفتیم: آری به خدا سوگند. فرمود: حضرت دیشب نزد من بود ومرا از آمدن شما وسوالتان آگاه ساخت.
من کنیزی داشتم به نام نرگس واو را در بین کنیزان خود تربیت می کردم وغیر از من کسی دیگر مسئول تربیت او نبود. روزی حضرت عسکری (علیه السلام) به منزل من آمد ودر مقابل او ایستاد ونظری عمیق به نرگس انداخت. گفتم: ای آقای من آیا شما به او نیازی دارید؟ فرمود: ما گروه جانشینان پیامبر به کسی به نظر ریبه نگاه نمی کنیم، بلکه از روی تعجب نگاه می کنیم. آن مولود گرامی در نزد خداوند، از این کنیز می باشد. گفتم: فردا او را خدمت شما می فرستم.
فرمود: در این مورد از پدرم اجازه بگیر. من نزد برادرم رفتم، هنگامی که به حضورش رسیدم تبسمی کرده وخندید وفرمود: آمده ای تا از من درمورد آن دخترک اجازه بگیری، او را نزد ابو محمد بفرست. خداوند دوست دارد که تو را در این کار شریک کند.من او را بیاراسته ونزد حضرت عسکری (علیه السلام) فرستادم. وبعد از آن هر وقت من به دیدار او می رفتم اوحرکت می کرد وپیشانی مرا می بوسید ومن هم سر او را می بوسیدم، او دست مرا ومن پای او را می بوسیدم ودستش را دراز می کرد که کفشهای مرا از پایم بیرون آورد ومن نمی گذاشتم او این کار را بکند ودست او را بخاطر بزرگداشتش می بوسیدم تا بخاطر مقام ومنزلتی که خداوند متعال به او داده است از او احترام وتجلیل کرده باشم.
وبه همین منوال، ایام گذشت وبعداز مدتی حضرت هادی (علیه السلام) به شهادت رسید. روزی به خدمت حضرت عسکری (علیه السلام) رسیدم، فرمود: عمه جان آن فرزند گرامی در پیش گاه خداوند، امشب دیده به جهان می گشاید. گفتم: آقای من، همین امشب؟ گفت: آری. من حرکت کرده ونزد آن کنیز رفتم. از پشت سر، او را در آغوش گرفته، بوسیدم ولی آثاری از حامله بودن در او ندیدم. به حضرت عسکری (علیه السلام) عرض کردم: آثاری ازحمل در او دیده نمی شود. تبسمی کرده وفرمود: ای عمه جان ما جانشینان پیامبر در شکم نگهداری نمی شویم بلکه در پهلو قرار می گیریم.
هنگامی که تاریکی شب همه جا را فراگرفت وحضرت عسکری (علیه السلام) ونرجس خاتون هر یک برای پرستش وراز ونیاز با پرودگار به محراب خود رفتند، من هم مشغول خواندن نماز ودعا شدم وآنان به شب زنده داری پرداختند ولی من خسته شدم قدری می خوابیدم وقدری بلند شده ونماز می خواندم. در اواخر شب شنیدم که فریاد می زند: طشتی بیاورید.
طشت آماده شد وجلو او گذاشتم، کودکی متولد شد هم چون قرص ماه، بر ساعد دست راستش نوشته بود: جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا. لحظه ای با خداوند راز ونیاز کرده وبعد عطسه ای کرده ونام اوصیاء پیش از خود را یکا یک برد تا به خودش رسید وبرای دوستانش فرج وگشایش را به دست خود از خدا خواست. بعد بین من واو تاریکی پیش آمد واو را ندیدم. به حضرت عسکری (علیه السلام) عرض کردم: اقای من این نوزاد گرامی در پیش گاه خداوند کجا تشریف بردند وچه شد؟ فرمود: او را آن کسی که از توبه به او شایسته تر است گرفت.
من از جاحرکت کرده وبه منزلم رفتم وتا چهل روز او را ندیدم. بعد که به منزل حضرت عسکری (علیه السلام) رفتم کودکی دیدم که در وسط اطاق حرکت می کند، صورتی نورانی وزیباتر از صورت او ندیده بودم وگفتاری فصیح تر از سخنان، آهنگی دلنشین تر از آوای او به گوشم نخورده بود. حضرت فرمود: این همان نوزاد گرامی در پیش گاه خداوند است.
گفتم: ای آقای من این هنوز چهل روزه است ومن او را به این وضع می بینم؟ حضرت تبسمی کرد، وفرمود: ای عمه جان مگر نمی دانی که ما جانشینان واوصیاء در یک روز به اندازه ای که دیگران در یک هفته رشد می کنند ودر یک هفته به اندازه ای که دیگران در یک ماه رشد می کنند ودر یک هفته به اندازه یک ماه دیگران ودر یک ماه به اندازه یک سال دیگران رشد می کنیم. من از جا حرکت کرده وسرش را بوسیده وبه منزل خود رفتم. بعد که برگشتم او را ندیدم. پرسیدم: من آن نوزاد گرامی را نمی بینم؟ فرمود: او را به کسی سپردم که مادر موسی فرزندش را به او سپرد. وبعد به خانه خود رفتم وبعدهر چهل روز، یک مرتبه او را می دیدم. آن شب، شب هشتم شعبان سال ۲۵۷ هجری بود.
۵ - شیخ ابو جعفرطوسی درکتاب الغیبه، از ابن ابی جید، از محمد بن حسن بن ولید، از صفار محمد بن حسن قمی، از ابو عبد الله مطهری، از حکیمه دختر حضرت امام محمد تقی (علیه السلام) نقل می کندکه گوید: در شب نیمه شعبان سال دویست وپنجاه وپنج حضرت عسکری (علیه السلام) به دنبال من فرستاده وفرمود: عمه جان امشب نزد ما افطار کن، زیرا خداوند متعال تو را به ولی وحجت خود بر خلقش وخلیفه بعد از من، خشنود خواهد ساخت. حکیمه گوید: من از این خبرخیلی شاد شدم. فورا لباس هایم را پوشیده وبه منزل حضرت عسکری (علیه السلام) رفتم. حضرت در وسط اطاق نشسته وکنیزانش اطراف او بودند. عرض کردم: ای آقای من آن جانشین شما از کدام یک از این کنیزان می باشند؟ فرمود: از سوسن. من به سوی انان نظر انداخته وکنیزی که نشانی از حمل در او دیده شود غیر از سوسن ندیدم.
شب فرا رسید. نماز مغرب وعشاء را خوانده وغذا حاضر شدو افطار کرده، به همراه سوسن به اطاقی رفتم وچرتی زدم وبیدار شدم ومرتب در فکر آن وعده ای بودم که حضرت عسکری (علیه السلام) فرموده بود. آن شب پیش از وقت همیشگی هر شب که برای نماز بلند می شدم از جا حرکت کرده ونماز شب را خواندم وبه نماز وتر رسیدم. به ناگاه سوسن از خواب پرید وبا اضطراب از جا بلند شد ووضوء گرفته ونماز شب را خواند وبه نماز وتر رسید.
من از وعده حضرت عسکری (علیه السلام) به شک افتادم. حضرت صدا زد: شک نکن، در همین ساعت آن چه را که گفتم ان شاء الله خواهی دید. من از آن حضرت خجالت کشیدم که چرا چنین شک وتردیدی به دل راه دادم وبا همان حالت شرمندگی به اطاق برگشتم. سوسن نمازش را قطع کرده وبا اضطراب وناراحتی از اطاق بیرون شده بود وبر در اطاق او را دیدم وبه او گفتم: قربانت گردم، آیا دردی احساس می کنی؟ گفت: آری، عمه جان درد سختی احساس می کنم.
گفتم: نترس. بستر او را در وسط اطاق گسترده واو را بر آن نشاندم وخود در جائی نشستم که نوعا در کنار زنان در حال زایمان می نشینند. او دست مرا در چنگ گرفته وبه شدت فشار داد. بعد ناله ای سر داد وشهادتین گفت. به دامان او نگاه کردم، در این هنگام ولی خدا را دیدم که روی برزمین به سجده افتاده. دستهای او را گرفته وروی زانو نشاندم، کودکی تمیز وشسته وپاک بود.
حضرت عسکری (علیه السلام) صدا زد: عمه جان فرزندم را بیاور. او را به حضرت دادم، زبانش را در آورده وبر دیدگانش کشید واو چشمان خود را گشود، وبعد در دهان او گذاشته وبه سقف دهان او کشید، آن گاه در گوش او اذان گفته وبر کف دست چپ خود او را نشانده، ولی خدا (علیه السلام) به حالت نشسته قرار گرفت.
آن گاه حضرت دست مبارک را بر سر او کشیده وفرمود: فرزندم به قدرت خداوند سخن بگو. ولی خدا (علیه السلام) فرمود: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، ﴿ونرید ان نمت علی الذین استضعفوا فی الارض ونجعلهم ائمه ونجعلهم الوارثین ونمکن لهم فی الارض ونری فرعون وهامان وجنودهما منهم ما کانوا یحذرون﴾.
بعد درود خدا را بر پیامبر وامیر المومنین وبر یکایک امامان فرستاد تا به پدرش رسید. حضرت عسکری (علیه السلام) او را به من داده وفرمود: ای عمه او را به مادرش برگردان تا دیدگانش روشن شود وغمگین نباشد وبداند که وعده خداوند حق است لکن بیشتر مردم نمی دانند. من او را به مادرش برگرداندم در حالی که تازه فجر صادق دمیده بود.
نماز صبح را خواندم وتا طلوع خورشید به تعقیبات مشغول بودم، آن گاه خدا حافظی کرده وبه منزلم رفتم. بعد ازسه روز، شوق دیدار ولی خدا مرا به منزل آنان برد وابتداء به همان اطاقی رفتم که سوسن در آنجا بود.
هیج نشانی ندیدم وهیچ صحبتی نشنیدم. نخواستم از کسی بپرسم. نزد حضرت عسکری (علیه السلام) رفتم وخجالت کشیدم که ابتداء چیزی بپرسم، حضرت خودش ابتداء بسخن کرده وفرمود: ای عمه در کنف حیات وحفظ وپرده وغیب الهی خواهد بود تا اینکه خداوند اجازه دهد، وآن هنگام که من از دنیا رفتم، وشیعیان مرا در حال اختلاف دیدی، به افراد ثقه ومطمئن آنان بگو وخبر بده، لکن این راز درنزد وآنان پوشیده باشد، زیرا خداوند، ولی خود را از مردم پنهان داشته واو را هیچ کسی نخواهد دید، تا اینکه جبرئیل جلو اسب او بایستد وخداوند به کاری که انجام شدنی است فرمانی دهد.
۶ - حین بن حمران خصیبی در کتابش از هارون بن مسلم وسعدان بصری ومحمد بن احمد بغدادی واحمد بن اسحق وسهل بن زیاد آدمی وعبد الله بن جعفر از عده ای از اساتید ومشایخ مورد اطمینان حدیث که در همسایگی حضرت هادی وحضرت عسکری (علیهما السلام) زندگی می کردند از قول آن دو بزرگوار نقل کردند که فرمودند: هنگامی که خداوند متعال می خواهد امامی را خلق کند بارانی از آبهای بهشت در آب مزن می بارد وبه داخل میوهای روی زمین می رود وحجت خدا در آن زمان، از آن می خورد، هرگاه در آن جائی که باید جایگزین ومستقر شود، استقرار یافت، چهل روز از آن می گذرد وصدائی می شنود.چهار ماه که گذشت بر بازوی او نوشته می شود: ﴿وتمت کلمه ربک صدقا وعدلا لا مبدل لکلماته وهو السمیع العلیم﴾.
بعد از آنکه متولد شد ستونی از نور برای او در هر روز بر پا می شود که در آن ستون مردم واعمال آنها را می نگرد وفرمان خداوند در آن ستون نازل می شود وبه هر جا رود آن ستون در جلو چشم آن حضرت است وبه آن می نگرد. حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: روزی از منزل خود نزد عمه هاییم رفتم.
کنیزی از کنیزان آنها را که زینت داده شده وآراسته بود دیدم. نام اونرجس بود. مدتی طولانی به از نگاه کردم. عمه ام پرسید: آقای من، تو خیلی نگاه تند به این کنیز کردی؟ حضرت فرمود: نگاه من، به او از روی تعجب بود که خداوند در او چه اراده کرده وچه خیری در او نهاده است. گفت: ای آقای من فکر می کنم که او را می خواهید؟ به او دستور دادم که از پدرم اجازه بگیرد که او را به من بدهد واو هم رفته واجازه گرفت وحضرت هادی (علیه السلام) به او دستور داد که او را در اختیار من بگذارد واو هم نرگس را نزد من آورد.
حسین بن حمدان گوید: یکی از مشایخ واساتید مورد اعتماد من از قول حکیمه به گفت که: وی به خدمت حضرت عسکری (علیه السلام) می رسید ومرتب از خداوند می خواست ودعا می کرد که خداوند فرزندی به او عطا فرماید. حکیمه می گوید: روزی خدمت حضرت رفته وهمان دعای همیشه راتکرار کردم. حضرت فرمود: آیا دعا نمی کنی که خداوند همین امشب آن فرزند را به من بدهد - آن شب هشتمین شب ماه شعبان سال دویست وپنجاه وهفت بود -.
حضرت فرمود: امشب افطارنزد ما باش. گفتم: آقای من این فرزند از کدام یک از زن ها است؟ فرمود: از نرجس. گفتم: در بین کنیزان شما هیچ کدام را به اندازه اودوست نداشتم واز همه نزد من محبوب تر است. از جا حرکت کرده ونزد او رفتم ومن هر گاه که نزد او می رفتم او خیلی به من احترام می گذاشت.
من خود را روی پای او انداخته وبوسیدم ونگذاشتم مثل همیشه احترام بگذارد (کفشهایم را از پایم در بیاورد)، اومرا بانوی خود خواند ومن نیز با همین عنوان با او صحبت کردم. گفت: فدایت شوم. منهم به او گفتم: فدایت شوم من وتمام جهانیان. از این تعبیر من ناراحت شد. گفتم: ناراحت نشو، خداوند به زودی همین امشب به تو فرزندی خواهد داد که در دنیا وآخرت آقا خواهد بود واو موجب شادی مومنین است.
از این کلمات خجالت کشید. او را کاملا بررسی کردم نشانی از حامله بودن در او ندیدم. به حضرت عسکری (علیه السلام) عرض کردم: من نشانی او حمل در او نمی بینم. حضرت تبسمی کرده وفرمود: ما جانشینان پیامبر به هنگام حمل در وسط شکم قرارنمی گیریم بلکه در قسمت پهلو هستیم واز سمت رحم بیرون نمی آئیم بلکه از قسمت ران راست مادرانمان خارج می شویم، زیرا ما آن نور درخشان الهی هستیم که آلودگی به ما نمی چشبد.
عرض کردم: شما به من فرمودید که: امشب متولد می شود، چه وقت خواهد بود؟ فرمود: به هنگام طلوع فجر، آن کودک گرامی در نزد خداوند، ان شاء الله متولد خواهد شد. حکیمه گوید: از جا برخاسته وافطار کردم ونزدیک نرجس خوابیدم وحضرت عسکری (علیه السلام) به اطاقی دیگر از همان منزلی که ما در آنجا بودیم تشریف بردند. به هنگام نماز شب که بیدار شدم نرگس خوابیده بود وهیچ نشانی ازوضع حمل در او دیده نمی شد. مشغول نماز شدم ودر بین نماز وتر بودم که در دلم خطور کرد که هم آکنون سپیده صبح می دمد وخبری از تولد نوزاد نشد.
حضرت عسکری (علیه السلام) از آن آطاق مجاور صدا زد: عمه جان هنوز فجر طالع نشده است. من نماز را با سرعت خواندم، نرگس حرکتی به خود داد، نزدیک او رفتم واو را درآغوش گرفته ونام خدا را بر او خواندم وگفتم: دردی احساس می کنی؟ گفت: آری. در این حالت بر من واو حالتی شبیه خواب دست داد که نمی توانستیم خودمان را نگه داریم، وقتی به خود آمدم، دیدم آقایم حضرت مهدی (علیه السلام) متولد شده وصدای حضرت عسکری (علیه السلام) را شنیدم که می فرمود: عمه جان فرزندم را نزد من بیاور. من جامه را از روی آن حضرت به یکسو زدم دیدم رو به سجده افتاده وسجده گاه خود را به زمین رسانیده وبر ساعد دست راستش نوشته است: جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا او را به سینه خود چسباندم،دیدم از هر جهت تمیز وپاک وپاکیزه است، در پارچه پیچیده ونزد حضرت عسکری (علیه السلام) بردم.
او را از من گرفت وبر روی ک ف دست چپ خود نشانیده وکف دست راست خویش را به پشت او گذاشت وآن گاه زبانش را در دهان او نهاده ودست مبارک را بر پشت وگوش ومفاصل او کشیده وفرمود: فرزندم سخن بگو حضرت فرمود: اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمدا رسول الله (صلی الله علیه وآله) وان علیا امیر المومنین ولی الله. وبعد اسامی ائمه را یکا یک برده تا به خودش رسید وبرای دوستانش دعا کردکه خداوند به دست او برای آنان فرجی برساند وبعد ساکت شد. حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: ای عمه جان اورا نزد مادرش ببر تا به او سلام کند وبعد نزد من بیاور. او را نزد مادرش بردم بر مادر سلام کرد وبعد به حضور حضرت عسکری - علیه السلام پرده ای حائل شد وآقایم را ندیدم.
به حضرت گفتم: مولای ما کجا رفت؟ فرمود: کسی که از تو به او سزاوارتربود، او را از من گرفت. در روز هفتم نزد حضرت عسکری (علیه السلام)رفته سلام کردم ونشستم. حضرت فرمود کودکم رابیاور. من ان حضرت را که در لباسی زرد رنگ پیچانده شده بود نزد حضرت بردم وحضرت همان کارهای روز اول را با او انجام داد وزبانش را در دهان او گذارده وفرمود: فرزندم صحبت کن حضرت مهدی (علیه السلام) فرمود: اشهد ان لا اله الا الله...
وبعد بر حضرت محمد وامیر المومنین وائمه درود فرستاد تابه پدرش رسید وآن گاه این چنین خواند: بسم الله الرحمن الرحیم ونرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض ونجعلهم ائمه ونجعلهم الوارثین ونری فرعون وهامان وجنودهما منهم ما کانوا یحذرون. بعد فرمود: فرزندم بخوان آن چه را که خداوند بر پیامبران ورسولان نازل فرموده است.
وی شروع کرد به خواندن صحف آدم وآن را به زبان سریانی خواند وبعد کتاب ادریس ونوح وهود وصالح وصحف ابراهیم وتوراه موسی وزبور داود وانجیل عیسی وقرآن حضرت محمد جدم رسول خدا (صلی الله علیه وآله) راخواند وآن گاه به داستان پیامبران از آغاز تا زمان خودش پرداخت.
روز چهلم که فرا رسید به خانه حضرت عسکری(علیه السلام) رفتم ودیدم مولای ما حضرت بقیه الله (علیه السلام) در وسط اطاق ومنزل راه می رود، صورتی از چهره او زیباتر وآهنگی از آوای او دلنشین تر ولغتی فصیح تر ازگفتار او ندیده ونشنیده بودم. حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: این همان مولودی است که در نزد خداوند کریم وبزرگوار است.
به آن حضرت عرض کردم که: اینک چهل روز است که از تولد او می گذرد ودر این مدت از او چیزهائی دیده ام. فرمود: ای عمه مگر نمی دانی که ما گروه جانشینان دریک روز به اندازه ای که دیگران در یک هفته ودر یک هفته به اندازه ای که دیگران در یک سال رشد می کنند پیشرفت می کنیم. من از جا برخاسته وسر آن حضرت را بوسیده وبرگشتم.
بعد از چندی، بار دیگر به منزل آن حضرت رفته واز آن حضرت جستجو کردم واو را ندیدم. به مولایم حضرت عسکری (علیه السلام) عرض کردم که: مولای من حضرت مهدی (علیه السلام) چه شد وکجا است؟ فرمود: او را به کسی سپردیم که حضرت موسی به او سپرده شده بود.
آن گاه فرمود: هنگامی که خداوند مهدی این امت را به من بخشید دو فرشته فرستاد تا او را به سرا پرده عرش ببرند ودر پیشگاه خداوند متعال قرار گرفته وخداوند به او فرمود: خوش آمدی ای بنده من که برای یاری دینم وآشکار ساختن وفرمانم وراهنمائی آفریدگانم برگزیده شده ای،سوگند خورده ام که به تو مواخذه کنم وبه وسیله تو ببخشایم وکیفر نمایم. خوش آمدی ای بنده من که برای یاری دینم وآشکار ساختن فرمانم وراهنمائی آفرید گانم برگزیده شده ای، سوگند خورده ام که به تو مواخذه کنم وبه وسیله تو ببخشایم وکیفر نمایم. بعد به آن دو فرشته دستور داد که: او را به آرامی به سوی پدرش برگردانید وبه او بگوئید که: وی درحمایت وزیر نظر من خواهد بود تا اینکه حق را به وسیله او استوار، وباطل را سرکوب، ودین را خالص برای خود قرار دهم.
او هنگامی که از شکم مادرش خارج شد، رو به زمین نهاده سربه سجده وزانو بر زمین گذارده وسبابه اش را به آسمان بلند کرده وعطسه ای نموده وفرمود: الحمد لله رب العالمین صلی الله علی محمد وآله عبدا داخرا غیر مستنکف ولا مستکبر. وبعد فرمود: ستمگران پنداشته اندکه حجت خدا از بیت رفتنی است اگر اجازه سخن گفتن بدهد شک وتردید از بین می رود.
۷ - راوندی در «الخرائج والجرائح»، حکیمه گوید: روزی به خدمت حضرت عسکری (علیه السلام) رسیدم، فرمود: عمه جان امشب نزد ما بمان، چون امشب جانشین ما آشکار می شود. عرض کردم: از چه کسی؟ فرمود: از نرجس. گفتم: من در او نشانی از حامله بودن نمی بینم. فرمود: عمه جان مثال او مثال مادرموسی است که حامله بودنش تا به هنگام زایمان مشخص نبود.
من ونرگس در اطاقی خوابیدیم. نیمه شب مشغول خواندن نماز شب شدم با خود گفتم طلوع فجر نزدیک شده وآن چه را که حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود انجام نشده.
به نا گاه حضرت از آن اطاق دیگر مرا صدا زد که: عجله نکن. من از خجالت به جای خود برگشتم. نرگس در حال لرزه واضطراب به استقبال من آمد، او را به سینه چسبانیدم وسوره قل هو الله احد وانا انزلناه، وآیه الکرسی را بر او خواندم. کودک از داخل رحم در خواندن آیات با من همراهی می کرد، در این لحظه نوری دراطاق درخشید وتا نگاه کردم چشمم به ولی خدا حضرت مهدی - ارواحنا وارواح العالمین له الفداء - روشن شد که رو به قبله سر به سجده گذارده.
او را برداشتم وحضرت عسکری (علیه السلام) از اطاق مجاور صدا زد که: فرزندم را نزد من بیاور. او را به خدمت حضرت بردم، زبانش را در دهان او گذارد وبر روی ران خود نشانید وفرمود: فرزندم به اجازه خداوند متعال سخن بگو آن حضرت چنین فرمود: اعوذ بالله السمیع العلیم من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، ﴿ونرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض ونجعلهم ائمه ونجعلهم الوارثین ونمکن لهم فی الارض ونری فرعون وهامان وجنودهما منهم ما کانوا یحذرون﴾ وصلی الله علی محمد المصطفی وعلی المرتضی وفاطمه الزهراء والحسن والحسین وعلی بن الحسین ومحمد بن علی وجعفر بن محمدو موسی بن جعفر وعلی بن موسی ومحمدبن علی وعلی بن محمد والحسن بن علی ابی. حکیمه گوید: پرندگانی سبز رنگ اطراف ما را گرفتند، حضرت عسکری(علیه السلام) به یکی از آن پرندگان نگاه کرد واو را صدا زد، وفرمود: از او مواظبت کن تا اینکه خداوند به او اجازه دهد، خداوند امرخود را می رساند.
به حضرت عسکری (علیه السلام) عرض کردم: این پرنده چیست واین پرندگان چیستند؟ فرمود: این جبرئیل است واینها فرشتگان رحمت می باشند. سپس فرمود: عمه جان او را به مادرش برگردان تا دیدگانش روشن شود وغمگین نباشد وبداند که وعده خداوند راست است ولکن بیشتر مردم نمی دانند. من او را به مادرش برگرداندم. وی بسیار تمیز وپاکیزه ومرتب بود بر ساعد راستش نوشته بود: ﴿جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا﴾.
نویسنده گوید: روایت حکیمه را ما به همین اندازه بسنده می کنیم واگر گفته شود که این روایت به صور گوناگون نقل شده چه علتی می تواند داشته باشد؟ می گویم: از آنجا که انگیزه زیادی برای نقل این روایات دراشخاص بود، از سوی راویان قدری در آن کم وزیاد شده چون نوعا نقل به معنی کرده اند وهنگامی که یک حدیث نقل به معنی می شود الفاظش تغییر پیدا می کند، گر چه کلیت معنی محفوظاست وگاهی زیادتی معنی از راوی اولیه است که گاهی به زیادی وگاهی به نقصان نقل می کند، به علاوه که در بسیاری از عبارات مشترک می باشند واین خود دلیل صحت روایت است.
پیر زن ماما
شیخ طوسی در کتاب الغیبه، از ابن ابی جید، از محمدبن حسن بن ولید، از محمد بن یحیی، از احمد بن علی رازی، از محمد بن علی، از حنظله بن زکریا چنین نقل می کند: احمد بن بلال بن داود کتاب مردی سنی ودشمن اهل البیت - علیهم السلام - بود ودشمنی خود را آشکار می کرد وپنهان نمی کرد ولی با من دوست بود وبه سبب طبیعتی که در اهل عراق وجود دارد، به من اظهار محبت می کرد.
او هر وقت مرا می دید می گفت که: تو در نزد من خبری داری که شاد خواهی شد ولی فعلا به تو نمی گویم. من از او غفلت کرده بودم تا اینکه در جای خلوتی با او جمع شدیم واز او خواستم که آن خبر را به من بگوید. گفت: خانه ما در سر من رای مقابل خانه ابن الرضا یعنی حضرت عسکری (علیه السلام) بود.
مدتی من از خانه خود دور شده وبه قزوین رفته بودم وبعد از مدتی به منزل خود مراجعت کردم در طول مدت مسافرت تمام فامیل وخویشاوندان من از بین رفته بودند به جز پیره زنی که مرا تربیت کرده بود ودختری داشت که با او زندگی می کرد. وی زنی پاک دامن، عفیف وپوشیده وراستگو بود که از دروغ گفتن خوشش نمی آمد.
چندین کنیزهم داشتم که در همان خانه با او زندگی می کردند. چندین روز در آنجا با آنها بسر بردم وبعد خواستم بیرون روم، پیره زن گفت: چرا برای رفتن عجله داری، تو مدتها اینجا نبودی. چند وقتی در منزل خود بمان تا رفع دلتنگی بشود. من از روی تمسخر گفتم: می خواهم به کربلا بروم، ودر آن ایام، مردم آماده رفتن برای زیارت نیمه شعبان، یا برای عرفه، می شدند.
پیره زن گفت: فرزندم تو را به پناه خدا می برم که بخواهی این را مسخره کنی، ویا از روی شوخی چنین صحبتی بکنی، من آنچه را که دو سال قبل، بعد از رفتن تو دیده ام، برای تو می گویم: من در همین اطاق، نزدیک راه رو خوابیده بودم ودخترم نیز با من بود. بین خواب وبیداری بودم که مردی خوش صورت، با لباس های پاک وخوشبو، نزد من آمده وگفت: فلان کس همین الان، یکی از همسایگان نزد تو می آید وتو را به خانه خود دعوت می کند، از رفتن مضایقه نکن وبرو ونترس.
من ترسیده ودخترم را صدا زدم وبه او گفتم: آیا متوجه شدی که کسی وارد خانه شود؟ گفت: نه. من، بسم الله الرحمن الرحیم گفته وخوابیدم،همان مرد آمد وهمان صحبت قبلی را گفت. من ترسیدم ودخترم را صدا زدم، گفت: هیچ کس به خانه نیامد، اسم خدا را ببر ونترس. من خواندم وخوابیدم. برای سومین مرتبه همان مردآمد وگفت: فلان کس هم اکنون کسی می آید که تو را دعوت کند، ودر می زند، با او برو.
در همین لحظه صدای کوبیدن در را شنیدم، به پشت در رفتم وگفتم: کیست؟ گفت: باز کن ونترس. سخن او را شناختم در را باز کردم،دیدم خادمی که پیراهنی به همراه داردوارد شده وگفت: یکی از همسایگان بخاطر کار مهمی نیازمند به تو است، بیا نزد ما. بعد پارچه ای به سرم انداخته ومرا به درون خانه برد.
من آن خانه را می شناختم در وسط خانه خیمه وچادری به هم دوخته بود ومردی کنار آن نشسته، خادم گوشه چادر را بلند کرد، من داخل شدم، زنی را در حال وضع حمل دیدم وزنی دیگر، پشت سر او، او را نگه داشته بود. آن زن به من گفت: کمکمان کن. من کارهائی را که نوعا در این گونه موارد باید انجام داد انجام دادم. چیزی نگذشت که کودک متولد شد. او را روی دست گرفته وصدا زدم: پسر پسر وسرم را از گوشه چادر بیرون آوردم تا به آن مردی که جلو آن نشسته بود بشارت دهم. به من گفته شد: فریاد مزن. همین که رویم را به طرف آن کودک کردم او را نیافتم.
آن زنی که نشسته بود گفت: فریاد نزن. خادم دست مرا گرفت وسرم را به پارچه پوشانید واز خانه بیرون برده وبه خانه خودم برگردانیده ویک کیسه به من داده وگفت: آن چه دیدی به هیچ کس نگو ومن به اطاقم در این منزل برگشتم ودخترم هنوز خواب بود. او را بیدار کرده واز او پرسیدم آیا ازبیرون رفتن وبرگشتنم آگاه شدی؟ گفت: نه.
همان وقت سر کیسه را باز کردم دیدم ده دینار در داخل آن است. وتاکنون این داستان را به هیچ کس نگفته ام وچون تو بدان گونه با تمسخر سخن گفتی، من بخاطر دلسوزی نسبت به تو گفتم.
این گروه در پیشگاه خداوند ارج ومقامی دارند وهر چه می گویند حق است. من از گفتار او تعجب کردم وبه مسخره واستهزاء گرفتم واز او درباره زمان آن چیزی نپرسیدم ولی یقینامی دانستم که من در حدود سال دویست وپنجاه واندی از آنجا رفته بودم وزمانی که به سر من رای برگشتم وآن پیره زن این خبر را داد، سال دویست وهشتاد ویک، در دوران وزارت عبید بن سلیمان بود چون من به قصد دیدار او آمده بودم. حنظله گوید: من ابو الفرج مظفر بن احمد را دعوت کردم تا این خبر را از او بشنود.
نسیم خادم وماریه
۱- ابن بابویه، از محمد بن علی ماجیلویه، واحمد بن محمد بن یحیی عطار نقل کرده است که گویند: حسین بن علی نیشابوری از ابراهیم بن محمد بن عبد الله بن موسی بن جعفر (علیه السلام)، از سیاری، از قول نسیم خدمتگزارو ماریه نقل کرده که: به هنگام تولد، حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) با دو زانویش به زمین آمد ودو انگشت سبابه خود را به سوی آسمان بلند کرده وعطسه ای کرد وفرمود: الحمد لله رب العالمین وصلی الله علی محمد وآله ستمگران پنداشته اند که حجت الهی از بین رفتنی است اگر به ما اجازه سخن گفتن داده شود شک برطرف می شود.
۲- ابراهیم بن محمد بن عبد الله از نسیم خادم حضرت عسکری (علیه السلام) نقل می کند که: یک شب بعد از تولد حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) به دیدار آن حضرت رفتم، درحضور آن بزرگوار عطسه ای کردم، فرمود: خداوند تو را رحمت کند. من از فرمایش حضرت خوشحال شدم، به من فرمود: آیا در مورد عطسه به تو بشارت بدهم؟ گفتم: بفرمائید. فرمود: نشان آنست که تا سه روز از مرگ در امان می باشی.
کنیزی که کیفیت تولد حضرت ونوری را که درخشید، دید
ابن بابویه، از محمد بن علی ماجیلویه، از محمد بن یحیی عطار، از ابو علی خیزرانی نقل کرده است که وی کنیزی دارد که به حضرت عسکری (علیه السلام) هدیه داده بود. وبعد از آنکه جعفر کذاب به خانه حضرت عسکری (علیه السلام) هجوم برد، آن کنیز از جعفر گریخته ودو باره نزد او آمده وبا او ازدواج کرده است. ابو علی گوید: این کنیز برای من نقل کرد که به هنگام تولد حضرت بقیه الله (علیه السلام) در آنجا حاضر بوده واسم مادر آن حضرت صیقل بوده وحضرت عسکری (علیه السلام) آن چه را که بر سر خانواده اش خواهد آمد به او فرموده بود واو از حضرت خواسته بود که دعا کند تا خداوند مرگش را پیش از رحلت آن حضرت قرار دهد، حضرت دعا فرمود وپیش از شهادت آن بزرگوار از دنیا رفت وبر روی قبر او لوحی بود که بر روی آن نوشته شده بود: این قبر مادر محمد است.
ابو علی گوید: من از همین کنیز شنیدم که می گفت: به هنگام تولد حضرت نور درخشانی را دیدم که ازآن بزرگوار ساطع شد وبه آسمان رفت، وکبوتران سفیدی را دیدم که از آسمان فرود آمده وبال های خود را بر سر وصورت وبدن حضرت کشیده وبعد پرواز می کردند. ما این قضیه را به حضرت عسکری (علیه السلام) گفتیم، حضرت خندید وفرمود: این فرشتگان برای تبرک جستن از این مولود از آسمان فرود آمده اند وبه هنگام ظهورش یاران وانصار او خواهند بود.
یاران واصحاب حضرت عسکری
ابن بابویه، از محمد بن موسی بن متوکل، از عبد الله بن جعفر حمیری، از محمد بن احمد علوی، از ابو غانم خادم نقل می کند که: فرزندی برای حضرت عسکری (علیه السلام) متولد شد که اسمش را محمد گذاشت واو را در سومین روز تولد در معرض دید اصحاب خود قرار داده وفرمود: بعد از من صاحب شما وخلیفه من بر شما این کودک است واو همان قائمی است که گردنها در انتظار او کشیده می شود وبه هنگامی که زمین ازجور وظلم پر شده باشد قیام کرده وآن را از عدل وداد پر می کند.
ابوهارون
۱ - ابن بابویه، از علی بن الحسن [الحسین] بن فرج موذن رضی الله عنه، از محمد بن حسن کرخی نقل می کند که: از ابو هرون که یکی از شیعیان واز اصحاب ما است شنیدم می گفت که: حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) را دیدم. روز تولد آن حضرت جمعه سال دویست وپنجاه وشش است.
۲- ابن بابویه، از علی بن الحسن [الحسین] بن فرج موذن، از محمد بن حسن کرخی روایت کرده است که: از ابوهارون که یکی از شیعیان واز اصحاب ما است شنیدم که می گفت: من حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) را دیدم[بعد از تولد]، در حالیکه صورت آن حضرت هم چون ماه شب چهارده می درخشید وبر روی ناف او موئی مانند خط دیده می شد، جامه را به یکسو زدم دیدم ختنه شده است.
از حضرت عسکری (علیه السلام) پرسیدم، فرمود: او به همین گونه متولد شده است وما همگی بدین صورت متولد می شدیم، لکن برای انجام سنت تیغی را بر روی آن می کشیم.
معاویه بن حکیم، محمد بن ایوب بن نوح، محمد بن عثمان عمروی و(چهل نفر)...
۱ - ابن بابویه، از محمد بن علی ماجیلویه رضی الله عنه،از محمد بن یحیی عطار، از جعفر بن مالک فزاری، از معاویه بن حکیم ومحمد بن ایوب بن نوح ومحمد بن عثمان عمروی رضی الله عنهم نقل می کند که:حضرت عسکری (علیه السلام) روزی در منزل خود، بر ما که تعدادمان به چهل نفر می رسید، حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) را عرضه کرده ونشان داد وفرمود: این بعد از من، امام شما وخلیفه وجانشین من است، از اواطاعت کنید وبعد از من تفرقه نکنید، که در دینتان نابود می شوید، آگاه باشید که شما بعد از امروز دیگر او را نخواهید دید.
آنان گفتند که ما از منزل آن حضرت، بیرون شدیم وچند روزی نگذشت که حضرت عسکری (علیه السلام) از دنیا رحلت فرمود.
۲ - ابن بابویه، از ابو الحسن، از عبد الله بن جعفر حمیری روایت کرده است که به محمد بن عثمان گفتم که: من ازتو همانطور که حضرت ابراهیم از پروردگارش برای اطمینان قلب پرسید که خداوندا به من نشان بده که چگونه مرده ها را زنده می کنی خداوند فرمود: آیا ایمان نیاورده ای؟ گفت: چرا، لکن برای اینکه دلم آرام گیرد ومطمئن شود، وحال شما به من از حضرت صاحب الامر (علیه السلام) صحبت بفرمائید که آیا ایشان را دیده اید؟ گفت: آری.
آن حضرت گردنی مانند این دارد وبا دست به گردن خود اشاره می کرد.
۳ - محمد بن یعقوب، از حمدان قلانسی نقل می کند که: به عمروی گفتم: آیا حضرت عسکری (علیه السلام) از دنیا رفت؟ فرمود: آری، او درگذشته است.
لکن در بین شما کسی را بجا گذاشته است که گردن او این چنین است. وبا دست خود (به گردن خود) اشاره کرد.
عمر اهوازی
محمد بن یعقوب، از علی بن محمد، از جعفر بن محمد کوفی، از جعفر بن محمد مکفوف، از عمر اهوازی نقل می کند که گوید: حضرت عسکری (علیه السلام) پسر خود را به من نشان داده وفرمود: بعد از من صاحب شما اینست.
مرد ایرانی
علی بن محمد، از حسین ومحمد بن علی بن ابراهیم، از محمد بن علی بن عبد الرحمن عبدی، ازعبد قیس، از ضوء بن علی عجلی، از مردی از اهالی فارس که اسمش را برد نقل کرده است: به سامرا رفتم وپشت در خانه حضرت عسکری (علیه السلام) ایستادم ودر زدم. مرا به درون خانه طلبید، وارد شده وسلام کردم.
فرمود: چه کار داری؟ گفتم: میل دارم خدمتگزار شما باشم. حضرت فرمود: بر در خانه بایست، وهمین جا باش. من در خانه حضرت با بقیه خدمتکاران بسر می بردم ونیازمندیهای منزل را از بازار می خریدم وهر وقت می خواستم بدون اینکه اجازه بگیرم، هنگامی که در خانه مردانی دیگر بودند، وارد خانه می شدم. روزی در حالیکه حضرت در اطاق مردها بود وارد شدم وحرکتی را شنیدم ومرا صدا زده وفرمود: سر جایت بایست وحرکت نکن.
من به خود اجازه ندادم که داخل ویا خارج شوم. کنیزی از اطاق بیرون شد وچیزی سر بسته همراه او بود، بعد به من فرمود: وارد شو. من داخل شدم وکنیز را صدا زد، او برگشت، به او فرمودند که: آن چه را که داری سر پوش از رویش بردار. وی پارچه را به یکسو زد کودکی سپید وخوش چهره دیدم. پیراهنش به یکسو رفت موئی بین ناف وسینه ایشان دیدم که سیاه نبود وتمایل به سبزی داشت. حضرت فرمود: این صاحب شما است. بعدبه آن کنیز دستور داد تا او را ببرد، دیگر اورا ندیدم تا هنگامی که حضرت عسکری (علیه السلام) رحلت فرمود.
ابوعمرو
محمد بن یعقوب، ومحمد بن یحیی، هر دو از عبد الله بن جعفر حمیری نقل می کنند که گفت: من وشیخ ابو عمرو نزد احمد بن اسحق بودیم، احمد بن اسحق به من اشاره کرد که از ابو عمرو درباره جانشین حضرت عسکری (علیه السلام) بپرسم. به او گفتم: ای ابو عمرو من خواهم از تو درباره چیزی سوال کنم، شک وتردید ندارم از آنچه که می پرسم، اعتقاد ودیانت من بر آنست که زمین هیچ گاه خالی از حجت نیست مگر اینکه چهل روز به قیامت مانده باشد که در آن هنگام حجت از بین می رود ودرهای توبه بسته می گردد وکسی که تا آن روز، ایمان نیاورده باشد ایمان آوردن بعد از آن، سودی به حال او نخواهد داشت که آن مردم بدترین خلق خدایند وقیامت بر آنان بر پا می شود، لکن دوست دارم که بر یقینم افزوده شود.
حضرت ابراهیم از پروردگارش خواست که کیفیت زنده کردن مردگان را به او بنمایاند، خداوند از او پرسیدکه: مگر ایمان نیاورده ای؟ گفت: چرا ولکن می خواهم دلم آرام گیرد ومطمئن شود. وابو علی احمد بن اسحق به من خبر داد که: از حضرت هادی (علیه السلام) پرسیدم وگفتم: با چه کسی کار کنم ویا از چه کسی بگیرم وسخن چه کسی را بپذیرم؟ وحضرت فرمود: عمروی مورد اطمینان من است هر چه را که به تو بگوید از قول من می گویدو هر چه به تو بدهد از من می دهد به سخنانش گوش ده واز او اطاعت کن زیراثقه ومورد اطمینان وامین می باشد. وابو علی نیز به من گفته است که از حضرت عسکری (علیه السلام) نیز همین سوال را پرسیده است، آن حضرت نیز فرموده است که: عمروی وپسرش ثقه هستند.
هر آن چه را که به تو دهند از من داده اند وهر چه را که بگویند از قول من گفته اند، به سخنانشان گوش بده واطاعت کن زیرا آن دو، ثقه ومامون می باشند. بنابر این فرمایشات این دو امام بزرگوار (که رحلت کرده اند) درباره تو این چنین بود. ابو عمرو به گریه آمده وسر بر زمین گذارد وسجده کرد وسپس فرمود: حاجتت را بپرس. عرض کردم: آیا تو جانشین حضرت عسکری (علیه السلام) را بعد از آن حضرت دیده ای؟ گفت: آری، وگردن او مثل اینست. وبا دستش به گردن خود اشاره کرد.
گفتم: آیا تو تنها با او بودی؟ گفت: آری. گفتم: اسم آن حضرت چیست؟ گفت: بر شما حرام است که از اسم او بپرسید ومن این حکم را از طرف خود نمی گویم، به من نرسیده است که حلال وحرام کنم، ولکن امر در نزد سلطان چنین است که ابو محمد در گذشته، وفرزندی بجای نگذاشته، ومیراثش را تقسیم نموده وکسانی که حقی در آن نداشته اند آن را گرفته اند واین اهل وعیال او هستند که می گردند وهیچ کس جرات ندارد حال آنان را بپرسد ویا چیزی به آنها بدهد.
واگر اسم گفته شود به دنبال آن حضرت خواهند بود واو را می طلبند. پس تقوی پیشه کنید ودست از این کار واین پرسش بردارید. کلینی گوید: یکی از اساتید وشیخی از اصحاب ما که اسمش از خاطرم رفته است به من گفت که: از ابو عمرو در حضور احمد بن اسحق، مثل همین سوال پرسیده شد وهمین جواب را داد. من می گویم: مقصود ازابو عمرو در این روایت محمد بن عثمان عمروی است که قبلا اسمش برده شد.
محمد بن اسماعیل
کلینی، از علی بن محمد، از محمد بن اسماعیل بن موسی بن جعفر که پیر مردترین اولاد حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) در عراق بود نقل کرده است که: من آن حضرت را بین دو مسجد، در کودکی دیدم.
ابوعلی بن مطهر
کلینی، از فتح مولای رازی نقل می کند که از ابو علی بن مطهر شنیدم که می گفت: آن حضرت را دیده است وبرای او توصیف شکل وقیافه حضرت را نمود.
ابراهیم بن عبیده نیشابوری وخدمتگزار منزل
کلینی، از علی بن محمد، از محمد بن شاذان بن نعیم، از خدمتگزار منزل ابراهیم بن عبیده نیشابوری نقل کرده است که گوید: من وابراهیم بر بالای کوه صفا ایستاده بودیم حضرت بقیه الله (علیه السلام) را دیدم که تشریف آورد ودر مقابل ابراهیم ایستاد وکتاب مناسک او را گرفت وچیزهائی به او فرمود.
رشیق مارزانی
شیخ طوسی در کتاب الغیبه، از رشیق مارزانی نقل می کند که: معتضد عباسی به دنبال ما که سه نفر بودیم فرستاد ودستور داد که هر یک از ما سوار بر اسبی جدای از دیگری وسبکبار، بدون اینکه چیزی باخود بردارد وحتی نمازش را بر روی زین بخواند به سامرا برود وآدرس دقیق محله وخانه ای را داده وگفت:هنگامی که به آن خانه رسیدید بر در خانه غلامی سیاه خواهید دید، به خانه هجوم برده، هر کس را که دیدید سرش را از تن جدا کنید وبیاورید.
ما به سامرا رفتیم وخصوصیات آدرس راهمانگونه که گفته بود یافتیم. در جلو در منزل غلام سیاهی ایستاده بود ودر دستش پارچه ای بود که می بافت.از خانه وکسانی که در آن هستند از او سوال کردیم. گفت: به خدا سوگند که صاحب خانه توجهی به ما ندارد وکمتر به ما اعتنا می کند. ما طبق ماموریت خود به خانه هجوم بردیم.
خانه ای مجلل وبا شکوه دیدیم ودر مقابل خانه، پرده ای آویخته بود که هیچگاه زیباتر وشکوهمند تر از او ندیده بودم وگویا در همان وقت از پرده ها دست برداشته بودند وهیچ کس در خانه نبود. پرده را بالا زدیم خانه ای بزرگ دیدیم که گویا دریائی در آن بود ودر قسمت آخر خانه، حصیری دیدیم که بر روی آب گسترده شده بود بر بالای حصیر، مردی با وقار وخوش چهره، در حال نماز خواندن بود واصلا توجهی به ما ووسائل ما نکرد.
احمد بن عبد الله جلو رفت تا گامی به درون خانه بگذارد، فورا در آب غرق شد، به شدت مضطرب وناراحت گردید ومن دستم را به سوی او دراز کردم ونجاتش دادم واز آب بیرون آوردم وبیهوش شدو ساعتی باقی ماند. دوست دیگرم خواست وارد شود به همین گرفتاری دچارشد ومن سر گردان وحیران ماندم.
به صاحب خانه گفتم: از خداوند واز تو پوزش می طلبم، به خدا سوگند که نمی دانستم قضیه از چه قرار است وبه سوی چه کسی می آیم ومن به خدا توبه می کنم. وی اصلا توجهی به گفتار من نکرده وسر گرم کار خود بود. ما از آن حالت ترسیده وبرگشتیم. معتضد چشم به راه ما بود وبه دربانان خود گفته بود که هر وقت رسیدیم ما را نزداو ببرند.
نیمه شب وارد شدیم ونزد معتضد رفتیم وداستان را به او گفتیم. گفت: وای به حال شما آیا پیش از من کسی شما را دیده واز شما سخنی وچیزی شنیده است؟ گفتیم: نه. گفت:من فرزند عباس نباشم (وسوگندهای غلیظ وشدید خورد) که اگر این خبر به گوش کسی برسد گردن شما را نزنم. وما جرات نکردیم تا وقتی که او زنده بود به کسی بگوئیم.
کامل بن ابراهیم
شیخ طوسی در کتاب الغیبه، از علان از محمد بن جعفر بن عبد الله، از ابو نعیم محمد بن احمد انصاری روایت می کند که: گروهی از مفوضه ومقصره کامل بن ابراهیم مدنی را نزد حضرت عسکری (علیه السلام) فرستادند. کامل می گوید: من با خود گفتم: به بهشت وارد نمی شود مگر کسی که آنچه را که من شناخته ام شناخته باشد وبا من هم سخن وهم عقیده باشد.
گوید: هنگامی که بر مولایم حضرت عسکری (علیه السلام) وارد شدم به جامه های گران قیمت وسفید ونرم حضرت نظر افکنده وبا خود گفتم: ولی وحجت خدا لباس نرم وراحت می پوشد وبه ما دستور می دهد که با برادرانمان یکسان وهم آهنگ باشیم واز پوشیدن لباس های قیمتی ونرم باز می دارد حضرت با تبسم فرمود: ای کامل وآستین را بالا زد. در این هنگام دیدم که پارچه سیاه رنگ وزبری با پوست بدن حضرت مماس است. حضرت فرمود: این برای خدا است وآن برای شما.
من سلام کرده ودر کنار دری که پرده بر آن آویخته بود نشستم. بادی وزید وگوشه پرده را بالا زد ودر این هنگام کودکی را هم چون قرص ماه در حدود چهار ساله دیدم.
آن کودک به من فرمود: ای کامل بن ابراهیم من ازاین خطاب حضرت، به خود لرزیده، وبه دلم الهام شد که بگویم: بله ای آقای من فرمود: تو نزد ولی وحجت خدا آمده ای که از او بپرسی آیا جز کسی که با تو هم عقیده باشد وآن چه را که تو شناخته ای شناخته باشد واردبهشت می شود؟ گفتم: آری، به خدا سوگند.
فرمود: بنابر این به خدا قسم که وارد شوندگان به بهشت کم خواهند شد. به خدا سوگند که به بهشت وارد خواهند شد مردمی که به آنها حقیه گفته می شود. گفتم: ای آقای من آنان کیستند؟ گفت: گروهی که بخاطر دوستی با علی بن ابی طالب (علیه السلام) به حق او قسم می خورندو در عین حال حق وفضل وبرتری او رانمی دانند که چیست. بعد ساکت شد وچیزی نگفت وآن گاه فرمود: وآمده ای که از او در باره مفوضه سوال کنی.
آنان دروغ گفته اند، بلکه دلهای ما ظرف مشیت خداوند است هر گاه خداوند بخواهد، ما می خواهیم وخداوند می فرماید: وما تشاوون الا ان یشاء الله. بعد پرده به حالت اول برگشت ومن نتوانستم پرده را به یکسو بزنم.
حضرت عسکری (علیه السلام) با تبسم به من نگاه کرده وفرمود: ای کامل چرا نشسته ای؟ حجت خدا بعد از من نیاز تو را بر آورده ساخت وپاسخ گفت. من برخاسته ورفتم، وبعد از آن او را ندیدم. ابو نعیم گوید: من کامل را دیدم واز این حدیث از او پرسیدم واین حدیث رابه من گفت.
ابوعبدالله بن صالح
محمد بن یعقوب، از علی بن محمد، از محمد بن علی بن ابراهیم، از ابو عبد الله بن صالح نقل کرده است که: وی آن حضرت را در کنار حجر الاسود دیده است ومردم خودشان را بر روی آن می افکندند. حضرت فرمود: به این کار دستور داده نشده اند.
احمد بن ابراهیم بن ادریس
محمد بن یعقوب از علی بن محمد، از ابو علی احمد بن ابراهیم بن ادریس نقل کرده است که: من حضرت بقیه الله (علیه السلام) را بعد از رحلت حضرت عسکری (علیه السلام) در دوران نو جوانیش زیارت کرده، دستها وسرش را بوسیدم.
جعفر بن علی
از کلینی، از علی بن محمد، از ابو عبد الله بن صالح واحمد بن نضر از قنبری که از اولاد قنبر بزرگ، غلام حضرت رضا، علیه السلام - بود، نقل شده است که: سخن از جعفر بن علی به میان آمده بود واو را نکوهش کرده بود به او گفتم: (گمان نمی رود) کسی غیر از جعفر بن علی (امام) باشد. آیا تو غیر از او کسی را دیده ای؟ گفت: او را ندیده ام لکن غیر از من دیگری او را دیده است. گفتم: چه کسی او را دیده است؟ گفت: جعفر دو مرتبه او را دیده و(برخورد ودیدار او) داستانی دارد.
ابومحمد وجنانی از کسی که او را دیده است
کلینی، از علی بن محمد وجنانی نقل می کند که او از کسی که حضرت را دیده است نقل کرده است که: آن حضرت ده روز پیش از آن که حادثه ای پیش آید از منزل بیرون شد ومی فرمود: خداوندا تو می دانی که اینجا از محبوبترین بقعه ها وسر زمین ها بود. اگر طرد نمی کردند خارج نمی شدم (یا جمله ای شبیه این).
یکی از مأمورین خلیفه
کلینی، از علی بن محمد، از علی بن قیس، ازیکی از مامورین خلیفه نقل می کند که: در سامراء سیما را مشاهده کردم در حالیکه در خانه را شکسته بود. به ناگاه شخصی که تبری در دست داشت بر او حمله کرد وگفت: در خانه من چه می کنی؟ سیما گفت که: جعفر می پندارد پدرت از دنیا رفته وفرزندی ندارد اگر این جا خانه تو است کاری ندارم. بعد از خانه بیرون رفت. علی بن قیس گفت: خادمی از خدمتگزاران منزل بیرون آمد، از او درباره این خبر پرسیدم.
گفت: چه کسی این را به تو گفت؟ گفتم: یکی از مامورین خلیفه گفت. گفت: بر مردم چیزی پنهان نمی ماند.
ابونصر طریف خادم
کلینی، از محمد بن یحیی، از حسن بن علی نیشابوری، از ابراهیم بن محمد بن عبد الله بن موسی بن جعفر، از ابو نصر طریف خادم نقل می کند که: آن حضرت را دیده است.
برخی از مردم مدائن
کلینی، از علی بن محمد، از ابی احمد بن راشد،از بعضی از اهالی مدائن نقل کرده است که: من با بعضی از همراهان ودوستانم به حج رفتم. به موقف که رسیدیم، جوانی را که لنگ وردائی براو بود ونعلین زردی در پا وقیمت لنگ ورداء صد وپنجاه دینار بود، دیدم ونشانه واثر سفر در او دیده نمی شد. سائلی نزدیک ما شد وچیزی از ما خواست او را رد کرده وچیزی به او ندادیم. نزد آن جوان رفت واز اودر خواست کرد، آن جوان چیزی از زمین برداشته وبه او داد. سائل او را دعا کرد ودر دعا کردن خیلی کوشش می کرد ودعایش طولانی شد. آن جوان از نزدیکی ما دور شد.
ما نزد سائل رفته ومن به او گفتم: وای بر تو مگر به تو چه داد؟ او ریگهایی را به صورت طلای دندانه دار به وزن بیست مثقال به ما نشان داد. به دوستم گفتم: مولای ما نزد ما بود وما نمی دانستیم. به دنبال حضرت رفتیم وتمامی میقات را جستجو کردیم وآن حضرت را ندیدیم. از کسانی که اطراف او بودند از اهل مکه ومدینه پرسیدیم گفتند: او یک جوان علوی است که هر ساله پیاده به حج می آید.
یعقوب بن منفوس
ابن بابویه، درکتاب الغیبه، از ابو طالب مظفر بن جعفر بن مظفر علوی سمرقندی، از جعفر بن محمد بن مسعود، از پدرش محمد بن مسعود عیاشی، از آدم بن محمد بلخی، از علی بن حسن هارون دقاق، از جعفر بن محمد بن عبد الله بن قاسم بن ابراهیم بن اشتر، از یعقوب بن منفوس نقل می کند که: بر حضرت عسکری (علیه السلام) وارد شدم. حضرت بر روی سکوی منزل نشسته بود.در سمت راست حضرت اطاقی بود که جلو آن پرده ای آویخته شده بود.
به حضرت عرض کردم: آقای من صاحب این امر کیست؟ فرموده: پرده را بالا بزن. من پرده را بالا زدم، کودکی به سن ده یا هشت ساله ودر همین حدود بیرون آمد، پیشانی باز، روی سپید، چشم ها جذاب ودرخشان، کف دست ها درشت، ران ها پهن، در گونه راستش خالی ودر سرش موهای گره خورده، جلو آمد وبر زانوی پدر نشست.
حضرت فرمود: این صاحب شما است. بعد از جا بلند شد وحضرت به او فرمود: فرزندم برو به منزل تا آن زمان معلوم. وی داخل اطاق شد در حالی که من به او نگاه می کردم، سپس فرمود: ای یعقوب نگاه کن ببین چه کسی در اطاق است. من داخل اطاق شدم وهیچ کس را ندیدم.
غانم (ابوسعید هندی)
ابن بابویه، از پدرش، از سعد بن عبد الله، از علان کلینی، از علی بن قیس، از غانم ابو سعید هندی نقل کرده است. علان کلینی می گوید: ونیز جماعتی از قول محمد بن محمد اشعری از غانم به من خبر دادند که گوید: من با پادشاه هند در ایالات کشمیر بودم به همراه عده ای دیگر که تعدادمان به چهل نفر می رسید واطراف تخت پادشاه می نشستیم وتوراه وانجیل وزبور را می خواندیم وپادشاه در مسائل علمی به ما مراجعه می کرد.
روزی سخن از حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) به میان آمد وگفتیم: ما او را در کتابهای خود می یابیم، همگی بر این مطلب اتفاق کرده ونظر دادند که من به جستجو بپردازم ودر طلب او بیرون آیم. از وطن خود بیرون آمده وبا خود مالی داشتم. در بین راه، ترک ها سر راه، بر من گرفته وهر چه داشتم گرفتند. من به کابل واز آنجا به بلخ رفتم. امیر بلخ ابن ابی شور بود، نزد او رفته وانگیزه خود از مسافرت را به او گفتم. وی دانشمندان وفقهاء را برای مناظره بامن جمع کرده ومن از آنها درباره حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) پرسیدم. گفتند: او پیامبر مامحمد بن عبد الله (صلی الله علیه وآله) است واز دنیا رفته است. گفتم: نسبش را بگوئید؟ او را به قریش نسبت دادند. گفتم: این مهم نیست، جانشین او کیست؟
گفتند: ابو بکر.! گفتم: آن کس که ما او را در کتابهای خود دیده ایم، جانشینش پسر عمویش وهمسر دخترش وپدر فرزندانش می باشد. به پادشاه گفتند: این آدم از شرک در آمده وبه کفر رفته است. دستور بده گردنش را بزنند. به آنان گفتم: من به دینی پای بندم وجز با دلیل روشن از آن دین دست بر نمی دارم. امیر، حسین بن اشکیب را خواسته وبه او گفت: بااین مرد مناظره کن. وی گفت: دانشمندان وفقیهان در اطراف تو می باشند به آنان دستور بده تا با او مناظره کنند. به او گفت: همانطور که به تو می گویم، تو با او مناظره کن، با او خلوت کن وبه او لطف ومحبت نما.
وی گوید: حسین بن اشکیب با من خلوت کرده من از او در باره حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) پرسیدم. گفت: او همانطور است که به تو گفته اند، با این تفاوت که جانشین او پسر عمویش علی بن ابی طالب(علیه السلام) می باشد واو همسر دخترش فاطمه - علیها السلام - وپدر فرزندانش حسن وحسین - علیهما السلام- می باشد.
من گفتم: اشهد ان لا اله الا الله وان محمدا رسول الله نزد امیر رفته ومسلمان شدم. مرا نزد حسن بن اشکیب فرستاده واو به من فقه آموخت. به او گفتم: من در کتابهای خودمان خوانده بودم که هیچ خلیفه ای از دنیا نمی رود مگر اینکه برای خود خلیفه تعیین می کند، خلیفه وجانشین علی کیست؟ گفت: حسن (علیه السلام)، بعد حسین (علیه السلام)، بعد امامان را اسم برد تابه امام حسن (علیه السلام) رسید، سپس به من گفت: تو نیازمند آن می باشی که به دنبال جانشین حسن بگردی واز او بپرسی. من در طلب آن حضرت بیرون شدم.
محمد بن محمد گوید: وی با ما به بغداد آمد وبه ما گفت که وی همراهی داشته که با او در این عقیده همراه بوده، لکن از بعضی اخلاق های او خوشش نیامده واز وی جدا شده است. وی گوید: روزی در کنار نهر عراق راه می رفتم ودرباره هدف از مسافرت خود فکر می کردم، در همین حال کسی آمده وبه من گفت: مولایت را اجابت کن. بدنبال او راه افتادم، وی محله ها را می پیمود ومرا از این کوچه به کوچه ای واز این محله به محله ای دیگر برد وداخل خانه وباغی شدیم.
مولایم را دیدم که نشسته بود. هنگامی که نگاهش به من افتاد با لغت هندی با من صحبت کرد وبه من سلام داده، واسمم را به من گفت ودر باره آن چهل نفر صحبت کرده وحال یک یک آنها را با اسم آنها پرسید، سپس فرمود: تو می خواهی امسال با اهالی قم به حج بروی ولی امسال به حج نرو،بلکه به خراسان برگرد وسال آینده به حج برو، بعد کیسه ای نزد من انداخته وفرمود: این هزینه زندگی تو، ودربغداد به خانه هیچ کس وارد نشو واز آن چه که دیده ای به هیچ کس نگو. محمد گوید: من از عقبه برگشتم وآن سال حج ما انجام نشد وغانم به خراسان رفت وسال آینده به حج رفت وهدایائی برای ما فرستاد ووارد قم نشد، وبه حج رفت وبعد به خراسان برگشت ودر آنجا از دنیا رفت.
محمد بن شاذان گوید که: من کابلی را در نزد ابو سعید دیده بودم واو برای من نقل کرد که از کابل با شک وتردید بیرون شد وصحت این دین را در انجیل دیده وهدایت یافته بود.
کابلی
محمد بن شاذان در نیشابوربه من گفت که: خبردار شدم که کابلی به نیشابور آمده است. در انتظار او نشستم تا او را ملاقات کردم واز خبراو پرسیدم وگفت که: وی همیشه در جستجوی حضرت بوده ودر مدینه اقامت کرده واز ترس اینکه کسی او را اذیت نکند به هیچ کس نگفته بود. پیر مردی از سادات بنی هاشم به نام یحیی بن محمد عریضی را دیده وبه او گفته بودکه: آن کس که تو در طلب او می باشی در صریاء است.
گوید: من به صریاء رفته وداخل سردابی نمناک شدم وخودم را بر روس سکوی آنجا انداختم، جوانی سیاه چهره مرا از آن کار بازداشته ومی خواست از آنجا بیرونم کند وگفت:از اینجا بلند شو وبرو ومن گفتم: بیرون نخواهم شد. وی داخل خانه شد وبعد نزد من آمد وگفت: داخل شو. وارد شدم، آقایم ومولایم در وسط اطاق نشسته بود.
چشمش که به من افتاد مرا به اسمی صدا زد که تا آن وقت جز خانواده ام در کابل کسی مرا به آن اسم نمی شناخت، وچیزهائی به من گفت. عرض کردم که: خرجی من تمام شده دستور دهید تا خرجی به من دهند. فرمود: بزودی با دروغت از بین می رود. ومبلغی به من دادند. آن چه که خودم داشتم از بین رفت وآن چه که حضرت داده بودند سالم باقی ماند. سال بعد رفتم، کسی را در خانه ندیدم.
محمد بن عثمان
شیخ صدوق، از محمد بن موسی بن متوکل، از عبد الله بن جعفر حمیری روایت کرده است که: از محمد بن عثمان پرسیدم که: آیا حضرت صاحب الامر را دیده ای؟ گفت: آری، آخرین مرتبه که به دیدار آن حضرت مشرف شدم در کنار خانه خدا بود که می فرمود: اللهم انجز لی ما وعدتنی. در روایت دیگر با همین سند نقل می کند که: محمد بن عثمان گفت: آن حضرت را در حالی دیدم که دررکن مستجار دست به پرده کعبه آویخته ومی فرمود: اللهم انتقم لی من اعدائی.
ظریف ابونصر
شیخ صدوق، با اسنادش از ابراهیم بن محمد علوی، ازظریف ابو نصر روایت کرده است که: به خدمت حضرت بقیه الله (علیه السلام)رسیدم، حضرت فرمود: برایم صندل احمر بیاور. من آن را آوردم. سپس فرمود: آیا مرا می شناسی؟ عرض کردم: آری. فرمود: من کیستم؟ گفتم، شما، آقای من وپسر آقای من هستید.فرمود: از این نپرسیدم. عرض کردم:خدا مرا فدای شما گرداند، پس برایم بیان فرمائید. فرمود: من خاتم الاوصیاء هستم وخداوند به وسیله من بلاء را از اهل بیت وشیعیان من بر طرف می کند.
عبدالله سوری
شیخ صدوق، از مظفر بن جعفر بن مظفر علوی سمرقندی،از جعفر بن محمد بن مسعود، از قول پدرش، روایت کرده است که: ابو عبد الله بلخی، از عبد الله سوری نقل کرده است که: به بوستان بنی هاشم رفتم، نوجوانانی را داخل برکه آبی در حال بازی دیدم وجوانی بر روی جا نماز خود نشسته وآستین خود را به دهان گرفته بود. پرسیدم این جوان کیست؟ گفتند: م ح م د بن الحسن بن علی. وی شبیه پدرش حضرت عسکری (علیه السلام) بود.
عمروی
شیخ صدوق گوید: پدرم ومحمد بن الحسن، از عبد الله بن جعفرحمیری نقل کرده اند که گوید: با احمد بن اسحاق در حضور عمروی بودیم،وی از عمروی پرسید: هم چون حضرت ابراهیم (علیه السلام) برای مزید اطمینان قلبی سوالی از شما دارم وآن اینکه آیا شما حضرت بقیه الله (علیه السلام) را زیارت کرده اید؟ گفت: آری، وی گردنی هم چون گردن من دارد وبا دست اشاره به گردن خود فرمود. گفتم: اسم آن حضرت چیست؟ گفت: بر تو باد که از این نپرسی ودر این باره تحقیق نکنی که این مردم به دنبال اویند ونسل امامت قطع می شود.
جعفر کذاب
شیخ صدوق از مظفر بن جعفر بن مظفر علوی نقل می کند که: جعفر بن محمد بن مسعود از پدرش از جعفر بن معروف از ابو عبد الله بلخی از محمد بن صالح بن علی بن محمد بن قنبر الکبیر غلام حضرت رضا (علیه السلام) نقل کرده است که: حضرت بقیه الله (علیه السلام) بعد از درگذشت حضرت عسکری (علیه السلام) از جایگاهی که مشخص نبود، نزد جعفر کذاب برای بحث درباره میراث خود آمد وبه او فرمود: چرا می خواهی حق مرابگیری؟ جعفر متحیر وبهت زده، تا خواست به او نگاه کند حضرت غایب شد.جعفر در بین مردم به جستجوی او برخاست ولی حضرت را ندید. هنگامی که مادر حضرت عسکری (علیه السلام) که جده آن حضرت (علیه السلام) باشد ازدنیا رفت، قبلا به او دستور داده بود که او را در خانه حضرت عسکری (علیه السلام) دفن کنند. جعفر می گفت: اینجا خانه من است ونباید در این خانه دفن شود. حضرت از محل غیبت خود بیرون آمده وبه جعفر فرمود: مگر اینجا خانه تو است؟ وبعد غایب شد ودیگر آن حضرت را ندید.
گروهی از نایبان حضرت در بغداد
شیخ صدوق از محمد بن محمد خزاعی، ازابو علی اسدی، از پدرش محمد بن ابی عبد الله کوفی روایت کرده است که وی اسامی چندین نفر از کسانی را که معجزاتی از حضرت بقیه الله (علیه السلام) دیده اند نام برده است:
از نمایندگان حضرت: از بغداد: عمروی وپسرش وحاجز وبلالی وعطار. از کوفه: عاصمی. از اهواز: محمد بن ابراهیم بن مهزیار. از قم: احمد بن اسحق. از همدان: محمد بن صالح. ازری: بسامی واسدی (یعنی خودش).
از آذربایجان: قاسم بن علاء. از نیشابور: محمد بن شاذان. واز غیر نمایندگان: از بغداد: ابو القاسم بن ابی حابس، وابو عبد الله کندی، وابو عبد الله جنیدی، وهارون فزاز، ونیلی، وابو القاسم بن دبیس، وابو عبد الله بن فروخ، ومسرور طباخ غلام حضرت هادی (علیه السلام)، واحمد ومحمد، پسران حسن، واسحاق کاتبه از خاندان نوبخت، وصاحب الفراء (پوستین)، وصاحب کیسه مهرشده. از همدان: محمد بن کشمرد، وجعفر بن حمدان، ومحمد بن هارون بن عمران.
از دینور: حسن بن هارون، واحمد (برادر زاده او) وابو الحسن. از اصفهان: ابن بادا شاکه.
از صیمره: زیدان. از قم: حسن بن نضر، ومحمد بن محمد، وعلی بن محمد بن اسحاق وپدرش، وحسن بن یعقوب. از ری: قاسم بن موسی وپسرش وابو محمد بن هارون، وصاحب الحصاه(ریگ ها)، وعلی بن محمد، ومحمدبن محمد کلینی، وابو جعفر رفا.
ازقزوین: مرداس، وعلی بن احمد. از قابس: دو مرد. از شهرزور: ابن الخال. از فارس: مجروح. از مرو: صاحب هزار دینار، وصاحب المال ورقعه بیضاء، وابو ثابت. از نیشابور: محمد بن شعیب بن صالح. ازیمن: فضل بن یزید وپسرش حسن، وجعفری، وابن الاعجمی، وشمشاطی. از مصر: صاحب دو مولود، وصاحب مال در مکه، وابو رجا. از نصیبین: ابو محمد ابن الوجنا. از اهواز: حصینی.
ابومحمد حسن بن وجناء نصیبی
شیخ صدوق، از محمد بن ابراهیم بن اسحق طالقانی، از علی بن احمد کوفی، از سلیمان بن ابراهیم رقی، از حسن بن وجناء نصیبی روایت کرده است که: در پنجاه وچهارمین سفر حج، بعد از نماز عشاء سر به سجده گذاشته بودم کسی مرا تکان داده وگفت: ای حسن بن وجناء حرکت کن وبایست. من از جا حرکت کرده وایستادم. کنیزکی را دیدم زرد رنگ ولاغراندم در حدود چهل ساله یا بیشتر، وی پیش روی من به راه افتاده ومن چیزی از او نپرسیدم تا اینکه به خانه حضرت خدیجه - صلوات الله علیها - رسیدیم. در آن خانه اطاقی بود که درش در وسط دیوار بود وپلکانی داشت که از آن بالا می رفتند.
آن کنیز از پله ها بالا رفته وصدائی آمد که: ای حسن بالا بیا. من بالا رفتم وجلو در ایستادم. حضرت بقیه الله - ارواحنا فداه - به من فرمود: ای حسن تو چنین می پنداری که از دیدگاه من پنهانی؟ به خدا سوگند زمانی بر تو در این سفر حج نگذشت مگراینکه من با تو بودم. بعد حضرت شروع کرد ولحظه به لحظه مرا برشمرد، من از هوش رفته وبه رو به زمین افتادم واحساس کردم که دست حضرت مرا تکان می دهد، از جا بلند شدم. آن گاه به من فرمود: ای حسن در مدینه ملازم خانه جعفر بن محمد (علیهما السلام)باش وفکر خوردنی وآشامیدنی ولباست را نکن.
بعد دفتری به من دادند که دعاء فرج وصلوات بر آن حضرت در آن نوشته بود. به من فرمود: به این کلمات دعا کن وبدین گونه بر من درود وصلوات بفرست وآن را جز به دوستان راستین من، به دیگران مده، همانا خداوند توفیق دهنده تو است. عرض کردم: آقای من آیا من دیگر شما را زیارت نخواهم کرد؟ فرمود: ای حسن هر گاه خدا بخواهد. وی می گوید: من از آنجا برگشتم وبه خانه حضرت جعفر بن محمد (علیهما السلام) رفته ودر آنجا ماندم وجز بخاطر سه چیز از آنجا بیرون نمی شدم یا تجدید وضو، یا خوابیدن، یا برای افطار. به هنگام افطار که به منزل خود می رفتم، کوزه آب را پر آب، وگرده نانی را در کنار آن می دیدم که بر روی آن هر آن چه که در آن روز میل داشتم گذاشته شده بود.
آن را می خوردیم وهمان مرا کفایت می کرده ودر هر فصلی از ایام سال لباسی مناسب آن برایم آماده بود. من در روز آب کوزه را در خانه می پاشیدم وکوزه راخالی می گذاشتم، غذائی که برایم آورده می شد ونیازی به آن نداشتم همان شبانه آن را صدقه می دادم تا همراهانم متوجه قضیه نشوند.
ازدی
شیخ صدوق، از محمد بن ابراهیم بن اسحاق طالقانی، از ابو القاسم علی بن احمد کوفی، از ازدی نقل کرده است که: در حال طواف ودر شوط ششم بودم وتصمیم داشتم شوط هفتم را شروع کنم. در سمت راست کعبه مردم را دیدم که اطراف جوانی زیبا وخوش بووباابهت ووقار را گرفته، واو هم خود را به آنان نزدیک نمود وبرای انها سخن می گوید. تا آن وقت کسی را در سخن گفتن بهتر از او ندیده بودم وگفتاری بهتر ونشستی نیکوتر از گفتار ونسشت او مشاهده نکرده بودم.
جلو رفتم تا با او صحبت کنم،مردم مرا به یکسوی زدند. پرسیدم: این مرد کیست؟ گفتند: فرزند رسول خدا است که در هر سال یک روز برای دوستان خصوصی خود آشکار می شود وبا آنان سخن می گوید. من عرض کردم: آقای من ره جوئی نزد تو آمده راهنمائی فرمائید، خداوند تو را هدایت فرماید. حضرت چند دانه ریگ به من داد ومن صورتم برگرداندم. برخی از کسانی که آنجا نشسته بودند پرسیدند که: پسر پیامبر به تو چه داد؟ گفتم: چند ریگ. دستم را باز کردم دیدم چند سکه طلا است. حرکت کردم وبه راه افتادم به ناگاه دیدم که آن حضرت با من همراهی می کند.
فرمود: آیا حجت بر تو ثابت شد وحق آشکار ونابینائی تو از بین رفت، آیا مرا می شناسی؟ عرض کردم: نه. فرمود: منم مهدی، منم قائم زمان، من آن کسی هستم که زمین را پر از عدل کنم همان گونه که پر از ظلم وجور شده است، همانا زمین خالی از حجت نخواهد ماند ومردم پیش از قوم بنی اسرائیل در سر گردانی نخواهند ماند، ایام خروج وظهور من آشکار شده است این امانتی است در گردن تو، وبه برادرانت از اهل حق بگو.
ابراهیم بن مهزیار
شیخ صدوق، از محمد بن موسی بن متوکل، از عبد الله بن جعفر حمیری، از ابراهیم بن مهزیار، روایت کرده است که: به مدینه حضرت رسول وخاندان او - صلوات الله علیهم - رفته ودرباره فرزندان وبازماندگان حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) به جستجو پرداختم وبه چیزی دست نیافتم. از آنجا به مکه رفته، به جستجو پرداختم. در حال طواف چشمم به جوانی گندمگون، خوش چهره، وزیبا که به سوی من خیره شده وبه من نگاه می کرد، افتاد.
وبه سوی او به راه افتادم، بدین امید که مقصود خود را از او بدست بیاورم. نزدیک آن جناب شده سلام دادم، جوابی نیکو داد وفرمود: از کجایی؟ گفتم: از عراق. فرمود: از کدام عراق؟ گفتم: از اهل اهواز. فرمود: خوش آمدی، آیا جعفر بن حمران خصیبی را در اهواز می شناسی؟ عرض کردم: دعوت حق را لبیک گفته واز دنیا رفته است. فرمود: رحمت خداوند بر او باد، چه شبهای طولانی وچه بخششهای فراوانی داشت، آیا ابراهیم بن مهزیار را می شناسی؟ گفتم: من ابراهیم بن مهزیار هستم. به نرمی بامن معانقه کرده وفرمود: مرحبا به تو ای ابو اسحق نشانه ارتباط وپیوندی را که با حضرت عسکری (علیه السلام) داشتی چه کردی؟
عرض کردم: آیا مقصود شما همان انگشتری است که خداوند مرا با آن، از آن بزرگوار، مفتخر وسرافراز فرمود؟ فرمود: آری وچیز دیگر غیر از آن را نمی گویم. من آن را بیرون آورده وبه او نشان دادم.
چشمش که به آن افتاد اشکش جاری شد وگریست وآن را گرفته وبوسید وآن چه را که بر روی آن نوشته شده بود قرائت کرد وآن نوشته این بود: یا الله یا محمد یا علی وسپس فرمود: پدرم فدای آن دستی باد که این انگشتر مدتی طولانی در آن دست چرخیده است. مدتی بین من وآن جناب مطالب مختلف رد وبدل شد تا آن که فرمود: ای ابو اسحق بعد از حج خواهان چه چیز می باشی؟ عرض کردم: سوگند به جان پدرت که چیزی جز آن چه که حقیقتش را از تو خواهم پرسید نمی خواستم. فرمود: ازهر چه می خواهی بپرس ان شاء الله برای تو شرح خواهم داد.
گفتم: آیا از فرزندان وخاندان حضرت عسکری (علیه السلام) خبری داری؟ فرمود: به خدا سوگند که من آن نور را در پیشانی محمد وموسی، فرزندان امام حسن بن علی - صلوات الله علیهما - می بینم ومن از سوی آن دو بزرگوار نزد تو آمده ام تا تو را از وضع آنها آگاه سازم وهم اکنون اگر میل داری به حضورشان برسی وبا زیارتشان دیدگان خود را روشن نمائی، با من به طائف بیا، البته می بایست از همراهان وافراد قافله وکاروان پوشیده باشد. ابراهیم گوید: با وی به سوی طائف حرکت کرده، از لا بلای تپه ها عبور نموده تا اینکه وارد دشتی شدیم، خیمه ای موئی، بر بالای تپه ای، جلب نظر کرد که از درون آن نور به اطراف می رفت وخیمه های دیگررا روشن می کرد. وی جلوتر از من به درون خیمه رفت تا از آن دو بزرگوار برای من اجازه ورود بگیرد. داخل خیمه شده سلام کرد، وراجع به من صحبت کرد.
یکی از آن دو که سنش بزرگتر از دیگری بود یعنی حضرت م ح م د ابن الحسن - صلوات الله علیه - که هنوز محاسن شریفش نروئیده، گندمگون، پیشانی باز، ابروها به هم پیوسته، گونه ها بر آمده وکشیده، بینی باریک، خوش بو ولطیف ورعنا هم چون شاخه تازه که گویا صورت نورانیش ماه شب چهارده ودر طرف راستش خالی هم چون پاره مشکی بر سپیدی نقره، موها وزلف مجعدش بر لاله گوشش آویخته، با وقار وابهتی که هیچ چشمی مرتب تراز آن ندیده ودر نیکی ووقار وحیاءنیکوتر از آن نمی شناسد، بیرون آمد. هنگامی که چشمم به آن حضرت افتاد با شتاب بسویش رفته خود را به روی پاهای حضرت انداخته وسر ودستش وهرجا از بدنش را که می توانستم بوسه می زدم. حضرت فرمود: خوشا بحال تو ای ابو اسحق روزها وعده دیدار تو را نوید می داد ولی دوری خانه وطولانی بودن محل دیدار را باید سر زنش کرد، چهره تو مرتب در نظر بود بطوری که گویا یک لحظه هم از یاد تو غافل نبودم ودیدار تو وگفتگوی با تو را در نظر داشتم، وهم اکنون بر این نعمت که خداوند نصیب فرموده که تورا دیده، واندوه در گیریها ومشکلات بر طرف شده، او را سپاس گزار وشاکرم.
چرا که ستایش از آن او است واو پروردگار وآفریدگار من است. بعد حضرت، از دوستان وبرادران سابق ولاحق، گذشتگان ومعاصران پرسید. عرض کردم: آقای من پیوسته در جستجوی تو بودم وشهر به شهر از آن زمان که مولایم حضرت عسکری (علیه السلام) رحلت فرمود، به دنبال شما می گشتم تا اینکه خداوند بر من منت گذار وراهنمائی به سوی شما برایم فرستاد ومرا به سوی شما آورد وسپاس از آن خداوند است که مرا مشمول الطاف شما گردانید. بعد حضرت خود وبرادرش موسی را معرفی فرموده وبه گوشه ای رفت.
آن گاه فرمود: پدرم که درود خداوند بر او باد به من سفارش کرده واز من قول گرفته که جز در دور دست ترین وپنهان ترین جاها سکنی نگزیم تا کارم پنهان وجایگاهم از نیرنگ گمراهان وتجاوز گران از گروه های تازه به دوران رسیده گمراه در امان باشد ولذا مرا به بالای کوهها وتپه ها وا داشته، ودر بالای کوهها، در گردش وحرکت می باشم ومنتظر آن زمانی هستم که گشایشی در کارم فرا رسد وغم واندوه برطرف گردد. پدر بزرگوارم -صلوات الله علیه - از خزانه حکمت واسرار علوم ودانش ها، چشمه سارانی به روی من گشود که اگر پر توی از آنها، بر تو بیفنکم از همه چیز بی نیاز می گردی.
ای ابو اسحق بدان که آن حضرت - صلوات الله علیه - فرمود: فرزندم خداوند متعال طبقات زمین ومردمان کوشای در بندگی واطاعت از خود را، بدون حجت نخواهد گذاشت، امام وحجتی که به او اقتدا کنند واز راه وراهنمائیش بهره برند وبا رهنمودهای او برتری یابند ورشد کنند. فرزندم امیدوارم که تو یکی از کسانی باشی که خداوند او را برای گسترش حق ونابود کردن باطل، سرفرازی دین وخاموش کردن فروغ گمراهی، ذخیره وآماده کرده است.
بنابر این فرزندم بر تو باد که در مخفی گاهی زمین، ونقاط دور دست زندگی کنی، زیرا برای هر یک از دوستان خدا، دشمنی است کوبنده ومخالفی است که پیوسته با او درگیری دارد وبر او، جهاد ومبارزه با آنان که معاند وملحد می باشند، واجب است ولذا ترسی به خود راه ندیده.
بدان که دل های مردمان مطیع وبا اخلاص، هم چون پرنده هائی که به سوی آشیانه خود در پروازند، مشتاق وشیدای تویند. آنان گروهی هستند که از ورود به مواردی که خواری وبیچارگی وسختی همراه دارد، وحشتی ندارند واز این خطرها استقبال می کنند. آنان در پیش گاه خداوند، نیکو کاران وبزرگواران وانسان های محترمند، جان های ضعیف وبیمار خود را در معرض فدا کاری وایثار قرار می دهند، مردمانی قانع وپارسایند، دین را به درستی فهمیده وبا پیکار با مخالفان، به یاری وکمک آن برخاسته اند.
خداوند آنان را به تحمل ومقاومت در مقابل ظلم، ویژه ومخصوص ساخته تا عزت وسر فرازی خانه آخرت را بر انان بگستراند وطینت آنان را بر صبر وپایداری سر شته تا فرجام نیکو وبزرگواری وخوش بختی داشته باشند. فرزندم فروغ پایداری را در تمام کارهایت فرا راه خود، قرار ده، تا ره آورد ونتیجه کارت رستگاری باشد،عزت وآقائی را شعار خود قرار ده تا به خواست خداوند، بهره مند از ستایش وتمجید باشی. فرزندم یاری وپیروزی خدائی برایت فرا رسیده ورستگاری وفرازمندی نزدیک شده، گویا پرچم های زرد وسفید را می بینم که در بین رکن حطیم وزمزم، بر بالای سرت برافرشته شده وبه اهتزاز در آمده است.
مردم را می بینم که برای بیعت کردن با تو هم چون دانه های در ویاقوت در کنارهم قرار گرفته، وبر کناره حجر الاسود، دستهائی که برای بیعت کردن با تو، دراز شده وبه دست تو می چسبد، مشاهده می شود.
مردمی سر بر آستان تو گذاشته وپناهنده شده اند که خداوند آنان را با پاکی ولایت وگل وخاکی ارزشمند ودلهائی پاک شده از پلیدی های نفاق، ونجاسات گناه ومعصیت، آفریده است، روح وروانشان آماده پذیرش، آشکار، وتن وجانشان سر سبز از فضیلت، وپای بند دستورات دین راستین وپیروان آن هستند. آن گاه که پایه هایشان محکم وستون هایشان استوار شد، با اجتماع انبوهشان، طبقات رویهم انباشته شده امت ها، از هم گسیخته وپاره می شود.
در آن هنگام که در زیر درختی که شاخه هایش اطراف دریاچه طبریه را فراگرفته، از تو پیروی وبا تو بیعت کنند. د رآن زمان سپیده صبح گاه حق، روشن وتاریکی باطل به یکسو می رود، طغیان وسر کشی را خداوند به دست تو در هم می شکند ودانشگاه های ایمان وفرازهای برجسته آن به جایگاه اصلی بر می گردد. بیماری های دشمنی زای گوشه وکنار تشخیص داده شده، سلامتی وبهبودی دوستی آشکار می شود.
کودکان گهواره، آرزوی خیزش به سوی تو را دارند، وحیوانات وحشی، راهی به درگاه تو می جویند. گیتی به تو،طراوت وشادابی یابد، وشاخسار عزت، با تو، به جنبش در آید، وسر سبزشود. پایه های سر بلندی وسر فرازی، در جایگاهای خود، استوار، ورانده شدگان دین، به آشیانه مراجعت، ابرهای پیروزی بر تو ببارد وهر گونه دشمنی را سر جای خود بنشانی وسر کوب کنی، وهمه دوستان را یاری ومدد نمائی، بر روی زمین هیچ ستمگر گرد نفرازی، وهیچ منکر تحقیر کننده حق، وهیچ دشمن کینه توز ومعاند لجوج، باقی نماند. وهر کسی بر خداوند تکیه کند، او را کفایت می کند، خداوند کار خود را انجام می دهد وبه مقصد می رساند [خداوند برای هر چیزی اندازه ای مقدر کرده است].
سپس فرمود: ای ابو اسحق این نشستی که با تو داشتم می بایست مکتوم وپوشیده بماند مگر از دوستانی که دردیانت خود به راستی طرف دار دین، ودوستان راستین می باشند، آن هنگام که نشانه های ظهور وتمکین الهی آشکار شد، دوستان خود وپیشگامان به سوی چراغ یقین وپرتو روشنائی بخش دین را هر چه زودتر، به ما برسان تاان شاء الله به کمال شایسته خود برسی. ابراهیم بن مهزیار گوید: چند روزی خدمت آن حضرت ماندم تا قدری از عقائد روشن واحکام نورانی را، از او فرا گیرم ونهال سینه را، از طراوت وشادابی ذخیره شده در طبیعت پاک او، که خداوند متعال لطائف حکمت ها، وبخشش های تازه ونوی را در او به ودیعه سپرده، سیراب سازم، تا اینکه بخاطر همراهان اهوازیم که مدتی آنها را بی خبر گذارده بودم، از حضرتش اجازه مراجعت خواسته، وناراحتی شدید خود را، از این جدائی وفراق اظهار داشتم.
به من اجازه فرمود ودعای خیر خود را بدرقه را هم کرد، تا ذخیره خدائی دنیا وآخرت من، ونزدیکیم به خداوند متعال، ان شاء الله باشد. به هنگام مرخصی از حضور، وآماده شدن برای جدائی از وصال حضرتش، برای خدا حافظی وتودیع وتجدید عهد صبح گاهی، به حضورش تشرف یافتم واموالی را که بیش از پنجاه هزار درهم بود وبا خود برده بودم به خدمتش تقدیم داشتم وتقاضا کردم که مرا مفتخر به پذیرش قبول بفرماید.
تبسمی کرده وفرمود: ای ابو اسحق این پول را هزینه برگشت خود نما، زیرا راه دور است وبیابان ناهموار، وزمینی که در رو بروی تو است پر زحمت، واز اینکه از تو نمی گیریم دل گیر مباش، ما از تو سپاس گزار ومتشکریم واین احسان تو را به یاد خواهیم داشت. حداوند، برکت به دارائی تو دهد، ولطف وانعامش را برتو پایدار ومستدام دارد، وبهترین پاداش نیکو کاران، وگرامی ترین آثار ونشانه های اطاعت کنندگان را به تو دهد، زیرا که فضل ومنت از آن اوست.
از خداوند متعال می خواهم که تورا با بهره ای فراوان وسلامتی وخوشی، ودست پر، وراحتی وآسایش،به یارانت برگرداند، راه را گم نکرده، وراهنمایت دچار سرگردانی نشود.
تو خویشتن را به خداوند بسپار، سپردنی که تباه نشود، ولطف ونعمت او ان شاء الله از بین نرود. ای ابو اسحق خداوند ما را به همان بهره مندی از احسان ومنافع نعمت های خود قانع ساخته وما را از کمک دوستان بی نیاز کرده، وفقط خواهان اخلاص در نیت، وخلوص در خیر خواهی، وپاسداری از حریم تقوی، وآن چه که پاک تر، پایدار وبلند آوازه تر است می باشیم.
ابراهیم گوید: از حضور آن حضرت در حالی که شکر وسپاس الهی را بر این توفیق واین هدایت وارشاد انجام می دادم مرخص شدم، ومی دانستم که خداوند زمین را بیهوده وتعطیل نمی گذارد واز حجتی آشکار وپیشوائی استوار وقائم، خالی نمی گذارد. من این دیدار وزیارت شیرین، واین داستان وحکایت راستین را برای افزایش بصیرت دین باوران وآشنائی آنان با این نعمت بزرگ الهی،که آفرینش وایجاد فرزندان پاک وسرشت پاکیزه خاندان رسالت باشد، نقل کردم ومنظورم اداء امانت ورساندن حقیقتی که آشکار شده است بود، تا ازاین رهگذر خداوند متعال آئین هدایت گر وراه پسندیده را افزایش بخشد، نیتها را تایید، بازوها را توان، عقائد را نگهداری فرماید. والله یهدی من یشاء الی صراط مستقیم.
شخصی از همدان در سفر حج
ابن بابویه، در کتاب غیبت می نویسد که: از یکی از اساتید حدیث به نام احمد بن فارس ادیب شنیدم که می گفت:در همدان حکایتی را شنیدم وآن را آن چنان که شنیده بودم برای بعضی از برادران ایمانی خود بازگو کردم. واز من در خواست کرد که به خط خود، آن را بنویسم، ودلیلی برای عدم پذیرش این درخواست نداشتم ولذا آن را نوشتم وصحت آن بر عهده حکایت کننده اصلی می باشد. آن قصه چنین است که: در همدان طایفه ای هستند به نام بنی راشد که همگی شیعه امامیه می باشند. از علت تشیع آنان پرسیدم که چرا از بین تمام اهالی همدان تنها آنها فقط شیعه می باشند.
پیر مردی که آثار شایستگی ووقار در او هویدا بود به من گفت: علت تشیع ما آنست که: جد ما که به او منسوب هستیم به حج رفت وبعد از مراجعت مسافت زیادی در صحرا ودشت راه پیمود وچون در بالا وپائین آمدن خیلی با سرعت ونشاط حرکت می آرد، بعد از مدتی مکه راه می پیماید خسته وکسل می شود، می گوید: با خود گفتم: کمی می خوابم تا استراحتی کنم وهنگامی که قسمت آخر کاروان رسید حرکت می کنم. ولی همین که خوابم برد، دیگر متوجه چیزی نشدم تا اینکه بر اثر تابش خورشید ازخواب بیدار شدم وهیچ یک از افراد قافله را ندیدم. از تنهائی به وحشت وترس افتاده، نه راهی را می دیدم ونه نشانی از رد پا، بر خداوند توکل نموده وگفتم: به هر طرف شد، راه می روم.
چیزی نگذشت که خود را در سرزمینی سر سبز وبا طراوت دیدم، گویا تازه باران باریده بود، خاک خوشبوئی داشت. در انتهای بیابان کاخی را دیدم که به شکل شمشیری به نظر می رسید، با خود گفتم: ای کاش این قصر را می دیدم، واین کاخی را که تا کنون آشنائی با آن نداشتم وچیزی درباره آن نشنیدم ام، مشاهده می کردم. لذا به سوی آن راه افتادم.
هنگامی که به در قصر رسیدم، دو نفر خادم سفید رو دیدم، بر آنان سلام کرده، آنها هم با خوش روئی جواب سلام مرا داده،گفتند بنشین خداوند خیر برای تو خواسته است. یکی از آن دو از جا برخاسته، به درون قصر رفته وچیزی نگذشت واز قصر بیرون شد وگفت: بیاتو. من داخل قصری شدم که تا آن وقت ساختمانی بهتر وروشن تر از آن ندیده بود. خادم جلو رفته وپرده ای که برجلو اطاق آویخته بود به یکسوی زد وبه من گفت: داخل شو.
من داخل خانه شدم، جوانی را دیدم که در وسط نشسته، واز سقف اطاق بر بالای سرش شمشیری آویزان شده بود، بطوری که لبه تیغ آن بر سر او تماس داشت آن جوان، هم چون ماه شب چهارده می درخشید. سلام کردم وپاسخ سلامم را با گفتاری لطیف ونیکو داده وسپس فرمود: آیا مرا می شناسی؟ گفتم: نه، به خدا سوگند. فرمود: من قائم آل محمد می باشم.من همان کسی هستم که در آخر الزمان با این شمشیر قیام می کنم وزمین را پر از عدل وداد می گردانم همان گونه که از ظلم وستم پر شده است. من سر بخاک گذارده وصورت بر خاک مالیدم. فرمود: این کار را نکن. سرت را بلند کن.
تو فلان کس، از شهری در کناره کوه، به نام همدان می باشی. عر ض کردم: صحیح می فرمائید، ای آقا ومولای من فرمود: آیا دوست داری نزد خانوده وخویشانودانت بروی؟ گفتم: آری، ای سید وآقای من وبشارت این نعمت الهی را که به من ارزانی فرموده است به آنان خواهم داد. به آن غلام اشاره فرموده ودستم را گرفته، وکیسه ای به من دادو از قصر بیرون آمده وچندین قدم به عنوان بدرقه وخدا حافظی با من همراهی کرد. چشمم به سایه ها ودرختان ومناره مسجدی افتاد.
فرمود: آیا این شهر را می شناسی؟ گفتم: نزدیک شهر ما شهری است معروف به استاباد واین جا شبیه آنجا است. فرمود: این استاباد است. برو، راه را پیدا می کنی. من برگشتم وتا به خود آمدم او را ندیدم. وارد استاباد شدم کیسه را باز کردم، دیدم چهل یا پنجاه دینار در آنست. وارد هعدان شدم، خانوده وخویشان را جمع کرده وبشارت این نعمت وموهبت الهی را به آنان دادن وتتمه آن پول ها تاکنون عامل خیر وبرکت در بین ما است.
احمد بن اسحاق وکیل حضرت عسکری وسعد بن عبدالله قمی
شیخ صدوق-رضوان الله علیه -، از محمد بن علی بن محمد بن حاتم نوفلی معروف به کرمانی، از ابو العباس احمد بن عیسی وشاء بغدادی، از احمد بن طاهر قمی، از محمد بن بحر بن سهل شیبانی، از احمد بن مسرور، از سعد بن عبد الله قمی روایت کرده است که گوید: من در جمع آوری کتبی که مشتمل بر علوم مشکله ومسائل پیچیده ودقیق بود می کوشیدم وسعی می کردم که حقائق دقیقه ومطالب صحیحه آنها را بفهمم ونکات پیچیده ومغلق را باز شناسم ودر مذهب خود که امامیه باشد تعصبی داشتم.
ولذا از این که در امنیت وآرامش بسر بروم وخود را به هیچ درد سری نیاندازم خوشم نمی آمد، وهمیشه دلم می خواست با مخالفان در بحث وجدال وگفتگو ومباحثه باشم، اشکالات وایرادات دیگر فرقه ها را باز گو می کردم واشتباهات وتبهکاری های پیشوایان ورهبران آنان را متذکر می شدم، تا اینکه روزی به یکی از ناصبی های سر سخت ومتعصب که از دیگر همیشکان خود با سواد تر ودر مناظره وجدال ماهرتر، ونسبت به مذهب باطل خود پایدار تر بود دچار شدم.
در یکی از مناظراتی که با او داشتم به من گفت:و ای بر تو وبر هم مسلکانت، شما رافضی ها، مهاجرین وانصار را مورد طعن قرار داده ومحبت حضرت رسول را نسبت به آنان انکار می کنید با اینکه ابو بکر از تمام اصحاب حضرت رسول بر تر است. زیرا در اسلام آوردن بر دیگران سبقت جسته است.
مگر نمی دانید که انگیزه همراه بردن رسول خدااو را به غار، فقط آن بود که آن حضرت می دانست که ابو بکر بعد از او خلیفه می شود وزمام امر مسلمین به دست او می افتد واو است که می تواند از تفرقه وپراکندگی امت اسلامی جلو گیری کند، حدود را بر پاو لشکریان را برای فتح کشورها بسیج نماید. رسول خدا همان گونه که نسبت به نبوت خود دلسوزی داشت وعشق می ورزید، نسبت به خلافت او نیز علاقه مند بود، لذا او را به همراه خود برد، زیرا استتار وپنهان شدن برای انسانی که می خواهد از شر دشمنان فرار کند همراهی وکمک لازم ندارد وبرای مخفی شدن لزومی ندارد که کسی به انسان کمک کند، از این جهت می فهمیم که حضرت رسول ابو بکر را برای کمک به خود نبرد بلکه نظرش حفظ ونگهداری اواز خطر بود وعلی را که در جای خود خوابانید از آن جهت بود که اهمیتی برای او قایل نبود وبر فرض که کشته می شد، می توانست فرد دیگری را به جای او بگمارد که کارهای او را انجام دهد.
سعد می گوید: من در جواب او به گونه های مختلف پاسخ دادم ولی او همه آنها را مورد نقص وایراد قرار داد وسپس گفت: بگذارد تا ایرادی دیگر بر تو بگیرم که در مقابل آن بینی شعیان به خاک مالیده شود آیا شما نمی گوئید که ابو بکر که پاک شده از پلیدی شک وتردید است، وعمر که نگهبان وحامی مرکزیت اسلام بود در باطن منافق بودند وبه داستان شب عقبه استدلال می کنید.
حال بگو ببینم که آیا این دو نفر از روی میل ورغبت مسلمان شده بودند یا با اکراه وزور؟ سعد گوید: من در مقابل این سوال وایراد، سخت به فکر چاره افتادم، از یک طرف یا می بایست اقرار کنم که این دو نفر از روی میل ودل خواه خود مسلمان شده اند ودر آن صورت جواب می داد که آغاز پیدایش نفاق در قلب هنگامی است که بادهای زور وقهر می وزد وشرائط سختی پدید می آید که انسان را واداربه کاری می کند که دل خواه او نیست، چنانکه خداوند متعال می فرماید: فلما راوا باسنا قالوا آمنا بالله وحده وکفرنا بما کنا به مشرکین، فلم یک ینفعهم ایمانهم لما راوا باسنا.
واگر بگویم: از روی اکراه مسلمان شده اند، مرا مورد طعن وملامت قرارمی دهد که در آن زمان شمشیر آخته ای نبود که از ترس آن مسلمان شوند. سعدمی گوید ک در حالی که تمام اعضایم ازشدت خشم وناراحتی آماس کرده وجگرم از غصه پاره شده بود به ناچاراز حضور او سر بر تافته وبدون پاسخ بیرون آمدم، کاغذی برداشته وچهل وچند مسئله دشواری که جوابی برایش نیافته بودم نوشته، تا از بهترین افراد اهل شهرم یعنی احمد بن اسحاق که از یاران مخصوص حضرت عسکری (علیه السلام) بود سوال کنم وبعد به سوی او رفتم.
در آن ایام وی برای دیدار حضرت عسکری (علیه السلام) به سامرارفته بود ومن بر سر آبی به او پیوستم، بعد از مصافحه به من گفت: بسیار خوب شد که به من ملحق شدی. گفتم: شوق دیدار تو وطبق معمول سوالاتی که داشتم موجب شد در اینجا به دیدار تو نائل شوم. گفت: من وتو هر دو در یک مسیر حرکت می کنیم وبا یک دیگر هم فکر وهم عقیده هستیم. من هم به شوق دیدار حضرت عسکری (علیه السلام) به سامرا می روم وتصمیم دارم از موضوعاتی مشکل درتاویل وتنزیل، از آن حضرت سوال کنم، تو هم بیا وفرصت را غنیمت بدان، که خود را بر ساحل دریائی بیکران خواهی دید که شگفتیهایش بی پایان وغرائبش جاودان است واو امام وپیشوای ما است.
وارد سامرا شده وبه در خانه حضرت رفته، اجازه ورود خواستیم واجازه صادر شد. احمد بن اسحاق، خورجینی را که با پارچه ای طبری آن را پوشانیده بود ویک صد وشصت کیسه دینار ودرهم در آن بود وبر همه کیسه ها مهر زده شده بود، بردوش انداخته بود. سعد می گوید: به هنگامی که چشمم به چهره مبارک حضرت عسکری (علیه السلام) افتاد، او رابه غیر از ماه تمام شب چهارده به چیزدیگر نتوانستم تشبیه کنم.
بر روی ران راست حضرت، کودکی که شبیه ستاره مشتری بود نشسته، وبر سرش فرقی بین دو زلف او بمانندالف، در بین دو واو دیده می شد، ودر پیش روی مولایمان حضرت عسکری (علیه السلام) اناری زرین که نقش های بدیعش در میان حلقه های رنگا رنگ آن می درخشد که یکی از روسای بصره به آن حضرت تقدیم کرده بود، جلب نظر می کرد. در دست حضرت قلمی بود که هرگاه می خواست بر روی کاغذ بنویسد آن کودک انگشتان حضرت را می گرفت وحضرت برای اینکه او را مشغول دارد وبتواند بنویسد آن انار را می غلطانید وروی زمین می انداخت تا مانع چیز نوشتن حضرت نشود.
ما به آن بزرگوار سلام کرده وامام هم با ملاطفت پاسخ داد واشاره کردند که بنشینم. هنگامی که از نوشتن نامه ای که در دست داشتند فارغ شدند، احمد بن اسحق خورجین خودرا از داخل آن پارچه بیرون آورده ورو بروی حضرت گذاشت. حضرت نگاهی به آن طفل نموده وفرمود: فرزندم هدایای دوستان وشعیانت را باز کن.
آن طفل فرمود: آقای من آیا روا است که دست پاکی را به هدایای ناپاک واموال پلید، بکشم که حلال ترین آنهابا حرام ترینشان مخلوط گشته؟ حضرت فرمود: ای پسر اسحق آن چه را که در خورجین است بیرون آور تا حلال وحرام آن را از هم جدا سازد. اولین کیسه ای را که احمد از داخل خورجین بیرون آورد، آن کودک فرمود: این کیسه از فلانی پسر فلانی در فلان محله قم است که شصت ودو دینار از پول اطاقکی که آن را فروخته است می باشد واین حجره ارث برادر او بوده که چهل وپنج دینار می شده است ونیزاز پول نه پارچه، چهارده دینار، واز اجازه مغازه، سه دینار.
حضرت عسکری فرمود: راست گفتی ای فرزندم این مرد را به قسمت حرام آن ها راهنمائی کن. فرمود: یک دیناری که سکه ری دارد ودر فلان تاریخ ضرب شده ونقش یک رویش پاک شده با قطعه طلایی که وزن آن ربع دینار است در آور وملاحظه کن علت حرام بودن آنها اینست که صاحب آن، در فلان سال یک من وربع پنبه ریسیده، کشید وبه یک نفر بافنده که همسایه او بود داد، بعد از مدتی دزد آنها را از بافنده دزدید، بافنده هم جریان را به صاحب پنبه اطلاع داد ولی او گفت دروغ می گوئی. سپس یک من ونیم پنبه ریسیده نازکتر از رشته خود که به او سپرده بود عوض آنها از بافنده گرفت.
آن گاه آن رشته را پارچه کرد وفروخت واین دینار با قطعه زر، پول آنست. وقتی احمد بن اسحاق در آن کیسه را گشود، نامه ای میان دینارها بود که نام فرستنده ومقدار آن همان طور که طفل گفت در آن نوشته شده بود وآن قطعه زر را با هماننشانی بیرون آورد. بعدکیسه دیگر بیرون آورد. آن طفل (علیه السلام) فرمود: این کیسه از فلان کس پسر فلانی، از فلان محله قم است ومشتمل بر پنجاه دینار است که دست گذاردن بر روی آن بر ما حلال نیست.
پرسید: چرا وبه چه علت؟ فرمود: زیرا این پول، بهای گندمی است که صاحبش به هنگام تقسیم با کشاورزی که آن را کاشته وشریک او بود جفا کرده وبه او خیانت نموده زیرا به هنگامی که می خواست سهم خود را بردارد، پیمانه را پر می کرد وبه هنگام دادن سهم شریکش پیمانه او را کمتر می داد. حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: راست گفتی فرزندم سپس فرمود: ای پسر اسحق همه را بردار وبه صاحبانش برگردان ویا دستور بده به صاحبانش برگردانند. ماهیچ نیازی به آنها نداریم وفقط آن جامه وپارچه مربوط به آن پیر زن را بیاور. احمد می یگوید: آن پارچه رادر دستمالی بسته بودم وفراموش کرده بودم بیاورم. هنگامی که احمد برای آوردن پارچه از اطاق بیرون رفت حضرت عسکری (علیه السلام) به من نگاه کرده وفرمود: ای سعد تو چرا به این جا آمده ای؟ عرض کرده: احمد بن اسحاق شوق دیدار مولایم را در من به وجود آورد.
فرمود: سوالاتی که من خواستی بپرسی چه شد؟ عرض کردم: آن سوالات سر جایش هست. فرمود: از نور چشمم -و اشاره به آن کودک فرمود - هر چه می خواهی سوال کن. من روی به آن حضرت کرده وعرض کردم: ای آقای ما وای پسر آقای ما به ما خبر رسیده است که حضرت رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) طلاق همسران خود را به دست حضرت امیر المومنین (علیه السلام) سپرده است تا آنجا که آن حضرت در روزجنگ جمل پیغام به عایشه فرستاد که: تو با این فتنه وآشوب خود، بر اسلام واهل آن تاختی وفرزندان خود را با نادانیت در معرض نابودی قرار دادی، اگر دست از این کار برداشتی که بسیار خوب، والا تو را طلاق می دهم. با اینکه با وفات حضرت رسول همه همسران آن حضرت (صلی الله علیه وآله) طلاق داده شده بودند. حضرت فرمود: طلاق چیست؟ عرض کردم: باز کردن راه.
فرمود: اگر رحلت حضرت رسول راه آنها را باز کرده بود پس چرا برای آنها ازدواج کردن بعد از رحلت هم حرام است؟ گفتم: برای اینکه خداوند تبارک وتعالی ازدواج را بر آنها حرام فرموده است. فرمود: چگونه خداوند حرام کرده است با اینکه مردن، راه آنها را باز کرده ومانع از سر راه آنها برداشته شده است؟ عرض کردم: ای مولای من پس معنای طلاقی که حضرت رسول، حکم واختیار آن را به حضرت علی (علیه السلام) تفویض فرموده بود چیست؟ فرمود: همانا خداوند تبارک وتعالی مقام وارزش زنان حضرت رسول را بالا برده وبا لقب مادر مومنین آنان را مفتخر فرموده وحضرت رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) به حضرت علی (علیه السلام) فرمود: این شرافت وافتخار برای آنان تا وقتی است که بر اطاعت خدا باقی بماند وهر یک از آنها که بعد از من، با خروج بر تو نافرمانی خداوند کنند، او را طلاق بده وافتخار وشرافت مادری را نسبت به مومنین از او بگیر.
عرض کردم: آن کار زشت آشکاری که، اگر زن آن راانجام دهد، مرد می تواند او را از خانه بیرون کند چیست؟ فرمود: فاحشه مبینه وآشکار مساحقه (هم جنس بازی است) نه زنا، زیرا هنگامی که زنی زنا کند وحد بر او جاری شود، زنا کار می تواند با او ازدواج کند وحد، مانع از ازدواج نمی شود، ولی در صورت مساحقه، می بایست سنگسار شود وسنگساری، خواری است. وآن کس را که خداوند دستور به سنگسار شدنش را داده است، او را خوار شمرده وهر کسی را که خداوند خوار شمارد دور ساخته، وهر کسی را که خداوند دور سازد هیچ کسی حق ندارد او را نزدیک کند.
عرض کردم: ای فرزند پیامبر اینکه خداوندبه حضرت موسی (علیه السلام) فرمود فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی مقصود پروردگار از کندن نعلین در وادی مقدس چه بود؟ چون که دانشمندان وفقهای شیعه وسنی معتقدند که نعلین آن حضرت از پوست مردار بوده است. فرمود: هر کسی این عقیده را داشته باشد به حضرت موسی (علیه السلام) افتراء بسته است واو را در نبوت خودنادان شمرده، زیرا مطلب از دو حال بیرون نیست، یا نماز خواندن حضرت موسی (علیه السلام) در آن جایز بوده ویا جایز نبوده است. اگر نمازخواندن در آن جایز می بود پوشیدن آن در آن وادی مبارک نیز ارادی نداشت.
زیرا هر چه هم که مقدس وپاک باشد، از نماز مقدس تر وپاک تر نیست. واگر نماز خواندن در آن جایز نبود پس بر حضرت موسی این مطلب را واجب کرده که آن بزرگوار حلال را از حرام نمی شناخته ونمی دانسته که نماز در چه چیز جایز است ودر چه چیز جایز نیست واین کفراست. عرض کردم: ای آقای من پس تاویل آن چیست؟
فرمود: حضرت موسی در وادی مقدس با پرودگارش مناجات کرده وگفت: خداوندمن دوستی خود را برای تو خالص کرده ودلم را از ما سوای تو شسته ام. او خانواده خود را بسیار دوست می داشت.
خداوند متعال فرمود: اخلع نعلیک یعنی محبت اهل وعیالت را از دل بیرون کن. اگر محبت تو خالصانه برای من است، دلت را از تمایل به غیر من شستشو بده. عرض کردم: آقای من بفرمائید تاویل کهیعص چیست؟ فرمود: این حروف از اخبار غیبی است که خداوند بنده اش حضرت زکریا را از آن آگاه ساخت وبعد حکایت او را برای حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) نقل کرد وقضیه از این قرار بود که: حضرت زکریا از پروردگارش درخواست کرد که اسامی پنج تن را به او بیاموزد.
جبرئیل بر او نازل شده وبه او آموخت. زکریا هر وقت که نام حضرت محمد وعلی وفاطمه وحسن - صلوات الله علیهم - را می برد شاد وخوش حال می شد وغم واندوهش از بین می رفت. لکن هر گاه که اسم حضرت امام حسن علیه السلام - را می برد تنگی نفس، به او دست می داد وگریه در گلویش گیر می گرد.
روزی به خداوند عرض کرد: خداوندا مرا چه می شود که هر گاه اسم آن چهار نفر را می برم تسلی خاطر می شود وغم واندوهم از بین می رود وهرگاه نام حسین را می برم اشکم جاری وآه وناله ام بلند می شود؟ خداوند متعال او را از داستان حضرت امام حسین (علیه السلام) آگاه ساخته وفرمود: کهیعص. پس کاف کربلا، هاء هلاکت وشهادت حضرت امام حسین (علیه السلام) وخاندان او، یاء یزید که به آن حضرت ستم روا داشت، عین عطش وتشنگی آن حضرت، وصاد اشاره به صبر آن بزرگوار است.
زکریاکه این را شنید سه شبانه روز از مسجدبیرون نشد وبه مردم اجازه نداد تا بر او وارد شوند وشروع کرد به گریه وزاری کردن وچنین می گفت: خداوندا، بهترین مخلوقت را به فرزندش مصیبت زده کردی واین بلاء ومصیبت را بر آستان او خواباندی، خداوندا آیا لباس این غم واندوه را بر قامت علی وفاطمه می پوشانی؟ بارالها این فاجعه بزرگ را بر خانه آنان وارد میسازی؟ آن گاه می گفت خداوندا، فرزندی به من بده که در دوران پیری چشمم به او روشن شود واو را وارث ووصی قرار بده. او را هم چون حسین برای پیامبر اسلام نسبت به من قرار بده.
هنگامی که او را به من روزی فرمودی مرا گرفتار عشق ومحبت او بگردان وبعد مبتلاء به مصیبت او کن همان گونه که حضرت محمد، حبیب را به فرزندش سوگوار ساختی. خداوند یحیی را به او داده واو را گرفتار مصیبت او نمود. دوران حمل حضرت یحیی هم چون عیسی بن علی شش ماه بود وداستانی طولانی دارد. عرض کردم: آقای من علت این که مردم نمی توانند برای خود امام وپیشوا برگزینند چیست؟ فرمود: امام مصلح یا مفسد؟ عرض کردم: مصلح.
فرمود: آیا ممکن است که فرد مفسدی. را انتخاب کنند بعد از آنکه هیچ یک از افراد مردم، آن چه را که بر خاطر وذهن دیگری می گذرد، نمی داند که آیاصالح است یا فاسد؟ عرض کردم: آری.فرمود: علت همین است. ولی برهان ودلیلی برای تو می آورم که اطمینان عقلی نسبت به آن پیدا کنی.
پیامبرانی بودند که خداوند آنان را برگزیده وبر آنان کتاب نازل کرده وبا وحی وعصمت از آنان پشتیبانی فرمود، زیرا برترین افراد امت هایندو در اختیار وگزینش فرد اصلح صاحب نظر می باشند مانند حضرت موسی وعیسی(علیهما السلام) وحال آیا بر این دو بزرگوار با عقل کاملی که دارند واز علم ودانش کامل بر خوردارند، آیا امکان دارد با تمام کمال عقل، فرد منافقی را انتخاب کنند با اینکه می دانند که خودشان مومن می باشند؟ گفتم: نه.
فرمود: این حضرت موسی کلیم الله است که با عقل فراوان وعلم کاملی که داشت وبر او وحی نازل می شد از بزرگان قوم وسران سپاهش، برای میقات پروردگار هفتاد نفر از کسانی که شک وتردیدی در ایمان واحلاص آنان نداشت انتخاب کرد ودر عین حال از انتخاب او منافقین بیرون آمدند ومعلوم شد که افراد منافق را برگزیده است. خداوند متعال در این باره می فرماید: واختار موسی قومه سبعین رجلا لمیقاتنا.
وقتی ما می بینیم که انتخاب آن کسی که خداوند او را برای پیامبری برگزیده است بر فاسدترین اشخاص واقع می شود واصلح انتخاب نمی گردد وآن پیامبر، افسد را اصلح می پندارد، می فهمیم که جز برای کسی که از راز سینه ها آگاه است حق انتخاب نخواهد بود وبا توجه بر اینکه می بینیم که حتی پیامبران نیز نمی توانند فرد اصلح را انتخاب کنند دیگر انتخاب مهاجرین وانصار ارزشی ندارد. آن گاه حضرت فرمود: ای سعد آن گاه که مخالف تو ادعا کرد حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) منتخب این امت را که با خود به غار برد برای این بود که می دانست که خلافت بعد از آن حضرت به او می رسد.
واو است که امور تاویل را می داند وزمام امر امت را به دست می گیرد وبرای. حل اختلافات وجلو گیری از تفرقه واقامه حدود وگسیل داشتن سپاه برای فتح کشورهای کفر فردی شایسته است ورسول خدا (صلی الله علیه وآله) همان گونه که نسبت به نبوت خود، دلسوز بود، نسبت به خلافت او نیز دلسوزی داشت واهمیت می داد.
زیرا قانون استتار وپنهان شدن، مقتضی آن نیست که کسی را برای کمک کردن به خودبه آنجا ببرد وعلی (علیه السلام) که در فراش خود خوابانید بخاطر آن بود که اهمیتی برای او قائل نبود وبردن او را با خود برایش دشوار وموجب زحمت بود. علاوه بر آن که می دانست بر فرض که علی (علیه السلام)کشته شود می تواند بجای او دیگری را منصوب کند تا کارهای او را انجام دهد.
تو در مقابل این ادعای دشمن چرا نگفتی: مگر حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) نفرموده بود که مدت خلافت بعد از من سی سال است واین سی سال را متوقف برعمر چهار نفری کرده بود که به عقیده شما خلفاء راشدین می باشند؟ واو چاره ای نداشت جز اینکه تصدیق کند وبعد تو در آن هنگام به او می گفتی آیا حضرت رسول - صلی الله علیه وآله- همان گونه که می دانست که خلافت بعد از او به ابو بکر می رسد مگر نمی دانست که بعد از ابو بکر، عمر وبعداز عمر، عثمان وبعد از عثمان، علی(علیه السلام) خواهد بود واو چاره ای جز قبول وتصدیق نداشت. بعد به او می گفتی که بر حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) لازم بود هر چهار نفر را با خود ببرد وهمان گونه که نسبت به ابو بکر دلسوزی کرد نسبت به آنان نیز این لطف را می فرمود، وارزش این سه نفر را پائین نمی آورد که آنان را رها کند وفقط ابو بکر رابا خود ببرد.
در آن هنگام که از تو پرسید: آیا ایمان آوردن ابو بکر وعمر از روی میل ورغبت بوده یا با اکراه واجبار؟ چرا در جواب نگفتی که اسلام آوردن آنان از روی طمع بود؟ زیرا آنان با یهود نشست وبرخاست داشتند وآنان پیش گوئیهای تورات وانجیل ودیگر کتابهای گذشتگان را به آنها می گفتند ودرباره حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) ونتیجه کار او اطلاعاتی به آنها داده بودند که آن حضرت بر اعراب مسلط می شود، همان گونه که بخت نصر بر بنی اسرائیل پیروز شد واین پیروزی حتمی است ولی وی در ادعای نبوت دروغ گو است.
آن دو بر این اساس نزد حضرت رسول آمده وبر وحدانیت خدا ورسالت آن حضرت شهادت دادند. وبه طمع ریاست وحکومت بر یکی از ولایت با او بیعت کردند که هر گاه اوضاع بر وفق مراد شد وکارها روبراه گشت حضرت حکومت وولایتی به آنها بسپارد. وقتی از این کار مایوس ونا امید شدند با عده ای امثال خود، روپوشی بر صورت بسته وبه قصد کشتن حضرت بر بالای عقبه رفتند.
ولی خداوند نیرنگ وحیله آنان را بر طرف وآنان را که به هدف نرسیده بودند خشمناک از آنجا برگردانید. همان گونه که طلحه وزبیر به طمع ریاست وولایت بر منطقه ای از قلم رو حکومت نزد حضرت علی (علیه السلام) آمده وبا آن حضرت بیعت کردند. وقتی دیدند به خواسته های خود نمی رسند واز آن حضرت نا امید شدند، بیعت خود را شکسته وبر آن حضرت خروج کردند وخداوند هر دوی آنان را به کشتارگاه همردیف هایشان از پیمان شکنان فرستاد.
سعد می گوید: آن گاه مولای ما حضرت عسکری (علیه السلام) بهمراه آن کودک برای خواندن نماز از جا حرکت کرد ومن هم از حضورشان مرخص شده، به دنبال احمد بن اسحاق رفتم. از اطاق که بیرون شدم او را با چشم گریان دیدم، گفتم: چرا دیر آمدی وگریه می کنی؟ گفت: آن پارچه ای را که حضرت از من خواست گم کرده ام. گفتم: اشکالی ندارد، به حضرت بگو.نزد حضرت رفته وبعد از لحظه ای با تبسم برگشت در حالیکه بر محمد وخاندانش درود وصلوات می فرستاد.
گفتم: چه خبر؟ گفت: پارچه را زیر پای حضرت دیدم که افتاده وبر آن نماز می خواند. سعد گوید: خدا را شکر کرده وبعد از آن، چند روزی به منزل حضرت رفت وآمد می کردیم وآن کودک را نزد حضرت نمی دیدیم.
روز آخر برای خدا حافظی، من واحمد بن اسحاق به همراه دو پیر مردی که از همشهریان ما بودند، به خدمت حضرت مشرف شده واحمد بن اسحاق در پیش روی مبارک حضرت ایستاده وگفت: ای فرزندرسول خدا هنگام رفتن فرا رسیده واندوه ما شدت یافته، از خداوند متعال خواهانیم که بر حضرت محمد مصطفی جد تو، وبر علی مرتضی پدرت، وبر بانوی بزرگ بانوان مادرت، وبر دو آقای جوانان اهل بهشت عمو وپدرت، وبر پیشوایان پاک بعد از آن دو، که پدران تو باشند وبر تو وفرزندت، درود بفرستد. واز خداوند متعال می خواهیم که مقام والای تو را برتر گرداند ودشمنت را سرنگون سازد واین دیدار را آخرین زیارت ما قرار ندهد.
سعد می گوید: هنگامی که احمد بن اسحاق این جملات را گفت قطرات اشک ازدیدگان حضرت عسکری (علیه السلام) به راه افتاد، سپس فرمود: ای پسر اسحاق چندان اصراری بر این دعا نداشته باش زیرا در همین مسافرت به لقاء پروردگار نائل می شوی.
احمد باشنیدن این خبر از هوش رفت وبه زمین افتاد. بعد از آنکه به هوش گفت: تورا به خدا وبه احترام جدت، قسم می دهم که پارچه ای به من مرحمت فرمائیدو با این عطیه سر افرازم کنید، تا آن را کفن خود قرار دهم.
حضرت دست خود را زیر فرش کرده وسیزده درهم بیرون آورده وبه او داده وفرمود: بگیر وبرای خود غیر از این پول خرج نکن، که تو آن چه را که خواستی از دست نخواهی داد وبه آن می رسی وخداوند پاداش نیکو کاران را ضایع نخواهد گذاشت. سعد می گوید: بعد ازمرخص شدن از حضور حضرت، سه فرسخ به حلوان مانده بود که احمد بن اسحاق تب کرد وبه بیماری سختی دچار شد که از زنده ماندنش ناامید شدیم. بعد از آنکه به حلوان رسیدیم به یکی از کاروان سراها رفتیم. احمد بن اسحق یکی از همشهریان خود را که در حلوان مقیم بود طلبید.
آن گاه گفت: مرا شب به حال خود گذارید واز اطراف من بروید. ما از اطراف او رفته وهر یک به بستر خود برگشتیم. سعد گوید: به هنگام طلوع فجر فکری به خاطرم رسید چشمم را باز کردم کافور، خادم حضرت عسکری (علیه السلام) را دیدم در حالیکه می گفت: خداوند عزا ومصیبت شما را به خیر گرداند وضایعه فقدان عزیز شما را جبران فرماید.
ما هم اکنون از غسل وتکفین دوست شما فارغ شدیم. برای دفن کردن او برخیزید زیرا که او در نزد آقای شما از همه شما گرامی تر بود. این را گفت واز نظر ما غایب شد. ما بر بستر، احمد بن اسحاق جمع شده، به گریه وضجه مشغول شدیم تا اینکه حق او را اداء، واز مراسم دفن او فارغ گشتیم. خداوند او را بیامرزد.
علی بن ابراهیم بن مهزیار
ابن بابویه، از ابو الحسن علی بن احمد بن موسی بن احمد بن ابراهیم بن محمد بن عبد الله بن موسی بن جعفر بن محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب- علیهم السلام - روایت کرده است که: در کتاب پدرم دیدم که از محمد بن احمد طوال، از پدرش از حسن بن علی طبری، از ابو جعفر بن محمد بن علی بن ابراهیم بن مهزیار نقل کرده که گوید: شنیدم از پدرم که می گفت: شنیدم از جدم علی بن ابراهیم بن مهزیار که می گفت: خواب بودم، در ضمن خواب دیدم که کسی به من گفت: امسال به حج برو که صاحب الزمان (علیه السلام) را خواهی دید. علی بن مهزیار گوید: از خواب بیدار شدم در حالیکه شاد وخوشحال بودم. شروع کردم به نماز خواندن تا طلوع فجر وپیدایش سپیده صبح. از نماز که فارغ شدم از منزل به جستجوی کاروان های حج بیرون آمدم. همراهانی پیدا کرده وبا اولین کاروان به سمت کوفه به راه افتادم. چون به کوفه رسیدم از مرکب پیاده شده، اثاثیه خود را به برادران امین خود سپرده، به تحقیق وجستجو از فرزندان حضرت عسکری (علیه السلام) پرداختم. ولی هیچ نشانه واثری از آنان ندیدم. ولذا با اولین کاروان به سوی مدینه حرکت کردم.
بعد از رسیدن به آن شهر نتوانستم خود را نگه دارم بلا فاصله اسباب واثاثیه ام را به برادران امین خود سپرده، به جستجو وتحقیق پرداختم. ولی هیچ خبر واثری ندیده ونشنیدم، وپیوسته در همین حال بسر بردم تا اینکه مردم ومسافرین به سوی مکه براه افتادند ومن هم به همراه آنان به مکه رفتم. بعد از پیاده شدن از کاروان وتهیه مسکن وجابجا کردن اثاثیه شروع کردم به ادامه جستجو وتحقیق از وجود مبارک حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، ولی هیچ خبر واثری نشنیده وندیدم. وپیوسته بین نا امیدی وامیدواری بسر برده وفکر می کردم وخود را سر زنش می کردم.
شب فرا رسید وتصمیم داشتم اطراف کعبه که خالی شد، مشغول طواف شوم واز خداوند بخواهم که مرا به آرزویم برساند. در همین حال اطراف کعبه خلوت شد وبرای طواف از جا حرکت کردم. به نا گاه جوانی خوش چهره، نمکین، خوشبو، بردی را بر دوش وبرد دیگر را پوشیده، وقسمتی از ردای خود را روی دوش انداخته، جلب نظر کرد. حرکتی به او دادم برگشت وگفت: ای مرد از کجائی؟ گفتم: از اهواز. گفت: پسر خضیب رادر آنجا می شناسی؟ گفتم: خداوند اورا رحمت کند از دنیا رفته است.
گفت: خدا بیامرزدش، وی روزها را روزه می گرفت وشب ها شب زنده دار بود وقرآن تلاوت می کرد واز دوستان ما بود. آیا در اهواز علی بن مهزیار رامی شناسی؟ گفتم: من علی بن مهزیارم. گفت: خوش آمدی، خیر مقدم می گویم به تو.
ای ابو الحسن آیا ضریحین (آن دو نفری که از شهر ودیار خود دورند) را می شناسی؟ گفتم: آری. گفت: آن دو نفر کیستند؟ گفتم: محمد وموسی. گفت: آن علامت ونشانه ای که بین تو وحضرت عسکری (علیه السلام) بود چه کرده ای؟ گفتم: با من است وهمراه دارم. گفت: بده به من.
من انگشتری زیبا را که بر روی نگینش نوشته شده بود.: محمد وعلی بیرون آورده وبه او دادم. هنگامی که آن را دید مدتی طولانی گریه کرد ومی گفت: خداوند تو را بیامرزد ومشمول رحمت خود قرار دهد ای ابا محمد، تو امامی عادل فرزند ائمه وپدر امام بودی که خداوند تو را با پدرانت در بهشت برین جای داد.
سپس فرمود: ای ابو الحسن برو نزد قوم وقبیله ات وآماده مسافرت باش، تا اینکه یک سوم شب برود ودو سوم باقی بماند تو خودت را به ما برسان تا به آرزو وخواسته ات برسی. ابن مهزیار گفت: من به قافله خود برگشتم ومدتها فکر می کردم تا اینکه وقت فرا رسید. مرکوبم را آماده ساخته سوار بر آن شده از وسط شهر مکه حرکت کرده تا اینکه به دره رسیدم، وآن جوان را در آنجا دیدم وبه من خیر مقدم گفت واظهار کرد که: خوشا بحال تو ای ابو الحسن حضرت به تو اجازه داد.
او حرکت کرد ومن هم به دنبال او رفتم تا اینکه از عرفات ومنی گذشت تا به دامنه طائف رسیدیم. گفت: ای ابو الحسن پیاده شو وخود را آماده نماز کن. بعد خودش پیاده شد ومن هم فرودآمدم. بعد از آنکه از نماز فارغ شدیم، فرمود: نماز فجر بخوان، ولی مختصر کن. من هم نماز فجر را با اختصار خواندم. سلام داد وصورتش رابه خاک مالیده وسوار شد وبه من گفت: سوار بشو.
وبعد به راه افتاد ومن هم با او حرکت می کردم تا اینکه از تپه بالا رفت وبه بلندی طائف رسیدیم. پرسید: نگاه کن وببین چه می بینی؟ نظر افکندم دشتی دلگشا پر از گیاه وعلف دیدم. عرض کردم: آقای من دشتی با طراوت پر از علف وگیاه می بینم. گفت: آیا در بالای آن سر زمین سبز چیزی هست؟ نگاه کردم، دیدم تل ریگزاری است که چادری از موبر بالای آن قرار دارد ونور از آن می درخشد. گفت: آیا چیزی دیدی؟ گفتم: این چنین وچنان می بینم.
گفت: ای پسر مهزیار خوشا بحالت، دیدگانت روشن باد، آرزوی هر آرزومندی در همین جا است. سپس گفت:با من بیا. من هم با او رفتم تا بدامنه آن تل رسیدیم. آن گاه گفت: پیاده شو، که در اینجا هر دشواری آسان می شود.
او خود پیاده شد ومن هم پیاده شدم. گفت: افسار شتر را رها کن. گفتم: به چه کسی او را بسپارم، در اینجا کسی نیست؟ گفت: اینجا حرمی است که جز ولی خدا از آن داخل وخارج نمی شود.
من زمام ناقه را رها کرده، او حرکت می کرد ومن هم به دنبال او در حرکت بودم. نزدیک خیمه که رسید جلوتر از من به داخل خیمه رفت وبه من گفت: همینجا بایست تا برای تو اذن دخول بگیرم. چیزی نگذشت بیرون آمده ومی گفت: خوشا بحالت خواسته ات بر آورده شد. هنگامی که به حضور حضرت مشرف شدم، دیدم روی تشک پوست سرخ، که روی نمدی پهن کرده اند نشسته وبه بالشی از پوست تکیه داده است. من سلام کردم وحضرت جواب داد.
نظری به سویش افکندم دیدم صورتش هم چون پاره ماه، نه چاق بود ونه لاغر، ونه زیاد بلند ونه بسیار کوتاه، قامتی معتدل ورسا داشت، پیشانیش باز، ابرویش بلند، چشمانش سیاه، بینیش کشیده، ومیان بر آمده، صورتش صاف، وبر گونه راستش خالی بود. وقتی او را دیدم عقلم در وصف وتوصیف او سرگردان شد.
فرمود: ای پسر مهزیار برادرانت را در عراق، در چه حالی گذاشتی؟ عرض کردم: در شرائط سخت زندگی، شمشیرهای بنی عباس پیاپی بر سر آنها فرود می آید.
فرمود: خداوند آنان را بکشد، به کجا می روند. من آنها را در حالی می بینم که درون خانه های خود کشته شده وشب وروز به غضب الهی گرفتار شده اند. عرض کردم: مولای من این کار کی انجام می شود؟ فرمود: هنگامی که مردمی بد سیرت که خدا ورسول از آنهابیزارند راه خانه خدا وسفر حج را بروی شما ببندند وسه روز در آسمان سرخی پدید آید وستون هائی از نور درآن بدرخشد. شخصی به نام شروسی از ارمنستان وآذربایجان به قصد تسخیر کوه سیاه، پشت شهر ری که متصل به کوه قرمز وچسبیده به جبال طالقان است قیام کند.
وبین او ومروزی جنگ سختی در گیرد که کودکان، پیر، وپیران، فرتوت شوند واز دو طرف کشتاری پدید آید. در آن هنگام منتظرخروج او باشید که به زوراء آید وچیزی در آن جا نماند تا به ماهان رود. واز آنجا به واسط در عراق رودو یک سال یا کمتر در آنجا بماند. بعد به کوفه رود وبین آنان، ازنجف تا حیره واز حیره تا غری، جنگی سخت که عقل از سرها، می پرد در می گیرد وآن گاه هر دو طرف به هلاکت می رسند وبر خداوند است که باقی را نیزدرو کند وهلاک نماید.
آن گاه حضرت این آیه را تلاوت فرمود: بسم الله الرحمن الرحیم اتاها امرنا لیلا او نهارا فجعلناها حصیدا کان لم تغن بالامس. عرض کردم: آقای من، امر چیست؟ فرمود: ما، امر خداوند متعال ولشکریان او می باشیم.
عرض کردم: آقای من ای پسر رسول خدا آیا وقت آن رسیده است؟ فرمود: اقتربت الساعه وانشق القمر.
ابونعیم انصاری در جمعی سی نفری
شیخ صدوق،ازاحمدبن زیاد بن جعفر همدانی، از ابو القاسم جعفر بن احمد علوی رقی عریضی، از ابو الحسن علی بن احمد عقیقی، از ابو نعیم انصاری زیدی (ودر نسخه ای برندی) نقل کرده است که: در مکه در کنار مستجار با جماعتی از مقصره مانند محمودی، وعلان کلینی، وابو الهیثم دیناری، وابو جعفر احول همدانی، در حدود سی نفر بودیم که هیچ یک از آنها در ایمان خود نسبت به اهل البیت اخلاص نداشت، غیر از محمدبن قاسم علوی عقیقی.
در ششمین روز ذی الحجه سال دویست ونود وسه هجری از دائره طواف، جوانی نزد ما آمد که با دو لنگ، احرام بسته ونعلین خود را به دست گرفته بود. چشم ما که به او افتاد از هیبت ووقار او همگی از جا حرکت کردیم. او به ما سلام کرده ودر بین ما نشست وما اطراف او را گرفتیم.
نگاهی به راست وچپ خود کرده وگفت: آیا می دانید که حضرت صادق (علیه السلام) در دعاء الحاح چه می گفت؟ گفتیم: چه می گفت؟ گفت: آن حضرت چنین می گفت: اللهم انی اسئلک باسمک الذی به تقوم السماءو به تقوم الارض وبه تفرق بین الحق والباطل وبه تجمع بین المتفرق وبه تفرق بین المجتمع، وبه احصیت عدد الرمال وزنه الجبال وکیل البحار ان تصلی علی محمد وآل محمد وان تجعل لی من امر(فرجا [ومخرجا]). بعداز جا بلند وبه طواف مشغول شد.
ما به احترام او حرکت کرده تا اینکه از بین ما رفت وما فراموش کردیم که از کارش بپرسیم وبگوئیم او کیست. وفردای آن روز در همان ساعت باز از طواف خارج شد وبه جمع ما آمد وهم چون دیروز برای او حرکت کردیم واو هم در جای دیروز نشسته وبه اطراف نگریست وگفت: آیا می دانید که حضرت علی امیر المومنین (علیه السلام) بعد از نماز فریضه چه می گفت؟ گفتیم: چه می گفت؟ گفت: آن حضرت چنین می گفت: الیک رفعت الاصوات ودعیت الدعوات ولک عنت الوجوه ولک خضعت الرقاب والیک التحاکم فی الاعمال، یا خیر من سئل ویا خیر من اعطی، یاصادق یا باری یا من لا یخلف المیعاد، یا من امر بالدعاء ووعد بالاجابه یا من قال: ادعونی استجب لکم یامن قال: واذا سئلک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع اذا دعانی فلیستجیبوا لی ولیومنوا بی لعلهم یرشدون ویا من قال: یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو العزیز الرحیم لبیک وسعدیک ها اناذا بین یدیک، المسرف وانت القائل ﴿لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا﴾.
بعد از این دعا به راست وچپ نگریسته وگفت: آیا می دانید که امیر المومنین (علیه السلام) در سجده شکر چه می گفت؟ عرض کردم: چه می گفت؟ فرمود: حضرت چنین می گفت: یا من لا یزیده کثره العطاء الا سعه وعطاء، یا من لا ینفد خزائنه، یا من له خزائن السموات والارض، یا من له خزائن مادق وجل، لا یمنعک اساءتی من احسانک انت تفعل ب(الذی انت اهله فانت اهل الجود والکرم والعفو والتجاوز، یا رب یا الله لا تفعل ب(الذی انا اهله فانی اهل العقوبه وقد استحققتها لا حجه لی ولا عذر لی عندک، ابوء لک بذنوبی کلها واعترف بها کی تعفو عنی وانت اعلم بها منی ابوء لک بکل ذنب اذنبته وکل خطیئه احتملتها وکل سیئه علمتها رب اغفر [لی] وارحم وتجاوز عما تعلم انک انت الاعز الاکرم.
سپس از جا حرکت کرده ومشغول طواف شد ومابا برخاستن او از جا حرکت کردیم. فردای آن روز در همان ساعت برگشت وما هم چون روزهای قبل به احترام او از جا حرکت کرده در وسط ما نشست وبه راست وچپ نگاه کرد وگفت: حضرت سجاد (علیه السلام) در همینجا (اشاره به حجر زیر ناودان) در سجده اش می گفت: عبیدک بفنائک، مسکینک بفنائک، فقیرک بفنائک، سائلک بفنائک، یسالک ما لا یقدر علیه غیرک.
آن گاه به سمت راست وچپ نگاه کرد واز بین ما به محمد بن قاسم نظرافکنده وگفت: ای محمد بن قاسم تو ان شاء الله بر خیر ونیکی هستی. (ومحمد بن قاسم معتقد به تشیع بود). سپس حرکت کرد وبه طواف مشغول شد.دعائی که به ما الهام کرد همه افراد به یادداشتند، اما فراموش کردیم که در باره قضیه این شخص با یک دیگر مذاکره کنیم وفقط روز آخر متذکر این دیدار واین جریان شدیم. در این هنگام ابو علی محمودی به ما گفت: آیا این شخص را می شناسید؟ به خدا سوگند او امام زمان شما است.
گفتیم: چگونه فهمیدی؟ گفت: هفت سال است که در مکه مانده، از خداونددرخواست دیدار صاحب الزمان (علیه السلام) را دارم. وسپس گفت: غروب روز عرفه که بود، ناگاه همان مرد رادیدم که دارد آن دعائی را که فرا گرفته بودم می خواند. از او پرسیدم: از کدام طایفه می باشی؟ گفت: از مردم.
گفتم: از کدام مردم؟ گفت: از عرب. گفتم: از کدام عرب؟ گفت:از شریفترین افراد عرب. گفتم: شریف ترین افراد عرب کیستند؟ گفت: بنی هاشم. گفتم: از کدام خاندان بنی هاشم؟ گفت: از والاترین درجات آن وبا شخصیت ترین آنها. گفتم: از چه کسی؟ گفت: از آن کسی که سرها را شکافته، اطعام نموده، ودر حالیکه مردم همگی خواب بودند نماز خوانده است. گوید: فهمیدم که او از اولاد حضرت علی (علیه السلام) است واز این جهت نسبت به او محبت پیدا کردم.
بعد از آن او را در مقابل خود نیافتم ونفهمیدم چگونه رفت. از مردمی که اطراف او بودند پرسیدم: آیا این علوی را شناختید؟ گفتند: آری، هر سال با ما، پیاده به حج می آید. گفتم: سبحان الله، به خدا سوگند آثار ونشانه ای از پیاده روی در او ندیدم. با اندوه وغم به مزدلفه رفته واز جدائی وفراق او غمگین بودم. شب را خوابیدم، در خواب دیدم که حضرت رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) به من می گوید: ای احمد آیاخواسته ات را دیدی؟
عرض کردم: آقای من او که بود؟ فرمود: همان کسی که سر شب او را دیدی او صاحب الزمان تو بود. راوی گوید: وقتی این مطلب را از او شنیدیم او را سر زنش کردیم که چرا به ما خبر نداده، وگفت که تا هنگام صحبت، آن مطلب از خاطرتش رفته وفراموش کرده است. شیخ صدوق بعد از نقل این حدیث گوید: عمار بن حسین بن اسحاق اسروشنی، در کوه بوبک، از سرزمین فرغانه، از قول ابو العباس احمد بن خضر، از ابو الحسین محمد بن عبد الله اسکافی، از سلیمان بن ابی نعیم انصاری نیز همین حدیث را بهمین گونه نقل کرده است.
وهم چنین از قول ابو بکر محمد بن محمد بن علی بن محمد بن حاتم، از ابو الحسین عبید الله بن محمد بن جعفر قصبانی بغدادی، از ابو محمد علی بن احمد بن الحسین همدانی، از ابو جعفر محمد بن علی منقدی حسنی نقل کرده است که: در مکه در کنار مستجار با گروهی از مقصره بودیم ودر بین آنان محمودی، وابو الهیثم دیناری، وابو جعفر احول، وعلان کلینی، وحسن بن وجناء، وجماعتی در حدود سی نفر بودیم. بعد داستان را مانند آن چه که ذکر شد نقل کرده است.
جد ابوالحسن بن وجناء
ابن بابویه، از ابو الحسن علی بن حسن بن علی بن محمد علوی نقل می کند که: ازابو الحسن بن وجناء شنیدم که می گفت: پدرم از جدش نقل کرده است که: در خانه حسن بن علی (علیهما السلام) بودم وبه ناگاه لشکریان فرا رسیدند وجعفر بن علی [بن محمد] (جعفر کذاب) نیز در بین آنها بود. شروع کردند به غارت منزل. همت من در آن بود که جان حضرت بقیه الله (علیه السلام) را حفظ کنم که آسیبی به آن حضرت نرسد. یک مرتبه دیدم آن حضرت از روبرو می آید. از در خانه به او می نگریستم در حالیکه پسری شش ساله بود. هیچ یک از آنان او را ندیدند تا اینکه غائب شد.
در یکی از کتابهای تاریخ دیدم نوشته است (ولی عبارات آن را از غیر محمد بن حسین بن عباد نشنیدم) که حضرت عسکری (علیه السلام) در روز جمعه بعد از نماز صبح رحلت فرمود. ودر آن هنگام به جز صیقل کنیز وعقید خادم وکسی که فقط خداوند می داند کسی دیگر آنجا نبود. عقید می گوید: حضرت آبی را که با مصطکی جوشانیده بود طلبید. آن را برایش حاضر کردیم. فرمود: من اول نماز را می خوانم. آبی برایم بیاورید. دستمالی در دامنش پهن کرد. صیقل آب آورد ودست وصورت را یکی بعد از دیگری شست وبعد سر وپاها رامسح کشید ونماز صبح را در بسترش بجای آورد.
بعد ظرف مصطکی را گرفت که بیاشامد. لبه ظرف بر دندانهای جلو حضرت می خورد ودستش می لرزید. صیقل ظرف را از دست حضرت گرفت ودر همان لحظه آن حضرت جان به جان آفرین تسلیم کرد (درود ورضوان خدا بر او باد). در سامرا در کنار مرقد مطهر پدرش حضرت هادی (علیه السلام) دفن شد وبه کرامت خداوند متعال پیوست، عمر شریف آن حضرت در آن روز بیست ونه سال بود. گوید: عباد درباره این حدیث به من گفت که: حدیث مادر حضرت عسکری (علیه السلام) هنگامی که از شهادت حضرت با خبر شد، از مدینه به سامرا آمد.
وی داستانهائی با برادر آن حضرت یعنی جعفر کذاب دارد که ذکر آن ها موجب طولانی شدن مطلب می شود وملالت آور است، که چگونه خواهان میراث شد ونزد پادشاه سعایت کرد. وآن چه را که خداوند دستور داده بود که مخفی بماند آشکار کرد. ودر آن هنگام صیقل مدعی شد که حامله است او را به خانه معتمد عباسی نزد زنان وخدمت گزاران او بردند وهم چنین نزد زنان وخدمتگزاران موفق وزنان قاضی ابن ابی الشوارب بردند که مراقب او باشند واز او مواظبت کنند تا فرزندش متولد شود. وبالاخره با جریان صفار ومرگ ناگهانی عبید الله بن یحیی بن خاقان وبیرون رفتن آنان از سامرا وخروج صاحب الزنج در بصره ودیگر حوادث، موضوع ازازهان خارج شد ودیگر کاری به او نداشتند.
ابو الحسن علی بن محمد بن حباب از ابو الادیان، ونیز ابو محمد خیرویه بسری، وحاجز وشاء، وهمچنین ابو سهل بن نوبخت همگی از عقید خادم روایت کرده اند که گفت: ولی خدا حجت بن الحسن بن علی بن محمدبن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب - علیهم السلام - در شب جمعه اول ماه رمضان سال دویست وپنجاه وچهار هجری متولد شد. کنیه اش ابو القاسم وگفته شده است: ابو جعفر، ولقبش مهدی (علیه السلام) است.
او حجت خداوند متعال در روی زمینش بر تمام مخلوقات است. ومادرش صیقل کنیز است ومحل تولدش سر من رای در درب راضه است. مردم در تولد آن حضرت اختلاف کردند. بعضی آن را آشکار وبعضی کتمان نمودند وبرخی ازاینکه اسم حضرت برده شود نهی کرده، وبعضی آن را آشکار کرده اند. وخداوند به آن داناتر است.
ابوالادیان
ابن بابویه با اسنادش از ابو الادیان نقل می کند که: من خدمتکار امام عسکری (علیه السلام) بودم ونامه های حضرت را به شهرها واطراف می بردم. در آخرین بیماری حضرت به حضورش شرفیاب شدم. نامه هائی را به من داده وفرمودند:به مدائن برو. مسافرت تو پانزده روزطول می کشد وروز پانزدهم به سامرا می آئی ودر خانه من صدای گریه وناله می شنوی ومرا در حال غسل دادن می بینی. ابو الادیان گوید: عرض کردم: آقای من در این صورت امام بعداز شما کیست؟ حضرت فرمود: هر کس پاسخ نامه های مرا از تو خواست، قائم بعد از من خواهد بود.
عرض کردم: نشان بیشتری بدهید. فرمود: هر کس بر بدن من نماز بخواند قائم بعد از من خواهد بود. عرض کردم: بیشتر بفرمائید. فرمود: آن کس که از داخل همیان خبر دهد قائم بعد از من است. هیبت حضرت مانع از این شد که من از آن چه که در همیان است بپرسم - نامه ها را به مدائن برده وجواب های آن ها را گرفته وروز پانزدهم همان گونه که حضرت عسکری (علیه السلام) فرموده بود، وارد سامرا شدم. صدای گریه وزاری از خانه حضرت بلند بود وجعفر بن علی برادر حضرت را دیدم که بر در خانه ایستاده وشیعیان اطراف او را گرفته وبه او تسلیت وتهنیت می گویند.
با خود گفتم: اگر این شخص امام باشدمعلوم می شود که امامت تغییر یافته است. زیرا من او را به آشامیدن آب جو وقمار بازی ونواختن تار وطنبورمی شناسم. جلو رفته وبه او تسلیت وتهنیت گفتم. چیزی از من نپرسید. بعد عقید از منزل بیرون آمده وگفت: آقای من برادرتان کفن شده، برای نماز خواندن بر او حرکت کن. جعفر بن علی در حالیکه عده ای از شیعیان اطرافش را گرفته وسمان وحسن بن علی معروف به سلمه، که علی پدرش به دست معتصم کشته شده بود، در جلو او حرکت می کردند، برای نماز خواندن وارد شد.
وارد خانه که شدیم، دیدیم جنازه حضرت عسکری (علیه السلام) کفن شده وآماده است. جعفر برای نماز خواندن جلو رفت، همینکه خواست تکبیر بگوید، کودکی گندم گون، پیچیده موی، گشاده دندان، مانند پاره ماه بیرون آمد. عبای جعفر را گرفته وبه یکسو زد وفرمود: عمو کنار برو، من به نماز خواندن بر جنازه پدرم سزاوارتر می باشم. جعفر به یکسوی رفت در حالیکه رنگ صورتش پریده بود. آن کودک جلو رفته وبر بدن پدر نماز خواند واو را در کنارقبر پدر بزرگوارش دفن کرد. بعد فرمود: ای بصری پاسخ های نامه هائی را که با تو هست، بده. آنها را به آن حضرت دادم وبا خود گفتم: این دوعلامت، سومین نشانه که همیان باشد باقی مانده است. بعد نزد جعفر بن علی رفتم در حالیکه به شدت آه می کشید.
حاجز وشاء به او گفت: آقای من این کودک که بود؟ تا حجت را بر او تمام کند. گفت: به خدا قسم تا کنون او را ندیده ونمی شناختم. ما نشسته بودیم که عده ای از اهالی قم وارد شده وجویای حال حضرت عسکری (علیه السلام) شده واز رحلت حضرت آگاه گشته وگفتند: امام بعد از آن حضرت کیست؟ مردم آنان را به سوی جعفر بن علی راهنمائی کردند بر او سلام داده وتسلیت وتهنیت گفتند. واظهار داشتند که نامه ها واموالی رابا خود آورده اند، بگو اینها از کیست؟ ومقدار مال چیست؟ جعفر از جاب برخاسته در حالیکه لباسهایش را تکان می داد، می گفت: از ما علم غیب می خواهند. بعدخادم از خانه حضرت بیرون آمده وگفت: با شما نامه های فلانی وفلانی است وهمیانی است که هزار دینار در آنست.
ده دینار آن سکه اش پاک شده است. آنها نامه ها واموال را دادند وگفتند: آن کسی که تو را بخاطر اینهافرستاده است امام می باشد. جعفر به نزد معتمد رفته وپرده از روی این راز برداشت. معتمد عده ای از نوکرانش را فرستاده صیقل کنیز حضرت عسکری (علیه السلام) را گرفته، کودک را از او خواستند. وی منکر موجود او شده وگفت: حامله است، وبدان وسیله وجود او را مخفی کرد. اورا به قاضی ابن ابی الشوراب سپردند تا اینکه بعد از وضع حمل، بچه اش رابکشند. ولی مرگ ناگهانی عبید الله بن یحیی بن خاقان وخروج صاحب الزنج در بصره باعث شد که این مسئله تحت الشعاع قرار گیرد واز آن کنیز دوست بردارند واز دست آنها نجات یافت. والحمد لله رب العالمین.
ابوالعباس محمد بن جعفر حمیری وگروهی از قم
شیخ صدوق، از ابو العباس احمد بن حسین بن عبد الله بن محمد بن مهران ابی الازدی عروضی در مرو، از ابو حسین بن زید بن عبد الله بغدادی، از ابو الحسن علی بن سنان موصلی روایت کرده است که: پدرم به من گفت: بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) کاروانی از قم وجبال به سامرا آمده واموالی را طبق معمول با خود آورده بودند واز شهادت حضرت خبر نداشتند. بعد از آمدن به سامرا وخبر دار شدن از شهادت آن حضرت، از جانشین آن بزرگوار جویا شدند. به آنها گفته شدبرادرش جعفر بن علی است. از او پرسیدند، به آنها گفته شد: برای تفریح از شهر بیرون شده ودر دجله مشغول قایق رانی وشراب خواری است وعده ای از آوازه خوان ها با او می باشند. آنان با یک دیگر به مشورت پرداخته وگفتند: این ها صفات وویژگی های امام نیست. بعضی از آنها گفتند: برگردیم واین اموال را به صاحبانشان برگردانیم.
ابو العباس محمد بن جعفر حمیری قمی گفت: بایستیم تا این مرد برگردد ودرباره او تحقیقی بیشتر کنیم. بعد از آنکه جعفر برگشت نزد او رفته سلام داده وگفتند: ای آقای ما ما عده ای از اهالی قم می باشیم. چند تن از شیعیان وغیر شیعه با ما هستند. اموالی را برای حضرت عسکری (علیه السلام) آورده ایم. جعفر پرسید: آن اموال کجا است؟ گفتند: با ما است. گفت: بیاورید نزد من.
گفتند: این اموال داستانی شنیدنی ومخصوص دارد. گفت: چه داستانی وخبری؟ گفتند: این اموال مربوط به همه شیعیان است که از هر نفر یک یا دو دینار گرفته شده ودر کیسه ای نهاده وبر آن مهر زده اند وما هر وقت این اموال را نزد حضرت عسکری (علیه السلام) می آوردیم، حضرت اسم صاحبان اینها را یکی یکی با تمام خصوصیات آنها می گفت.
حتی نقش مهر هر یک از آنها از مشخص می فرمود. جعفر گفت: شما به برادرم دروغ می بندید وکاری را که او انجام نداده است به او نسبت می دهید. این علم غیب است. آنان به یک دیگر نگاه کرده وجعفر می گفت: این اموال را نزد من بیاورید. ولی آنان گفتند ما اجیر ونماینده دیگران می باشیم وجزبا همان نشانه هائی که از مولای خود حضرت عسکری (علیه السلام) می شناخته ایم به کسی دیگر نخواهیم داد. اگر تو امام هستی دلیلی روشن برای ما بیاور والا ما این اموال را به صاحبانش بر می گردانیم که هر کار خواستند بکنند. جعفر نزد خلیفه که در آن ایام در سامرا بود رفته، از آنان شکایت کرد.
خلیفه آنها را احضار کرده وبه آنان گفت: این اموال را به جعفر تحویل دهید. گفتند: خداوند امیر المومنین را شایسته بدارد، ما مردمی کارگزار ونماینده ووکیل دیگران هستیم. صاحبان این اموال به ما گفته اند که اینها را جزبا نشانه وعلامت مخصوصی که در گذشته از حضرت عسکری (علیه السلام) می دیده اند به کسی ندهیم.
خلیفه گفت: آن نشانه ای که با حضرت عسکری بود چه بود؟ گفتند: آن حضرت خصوصیات دینارها وصاحبان واندازه ومقدار پول ها را می گفت، وبعد از گفتن، ما اموال را به حضرت تسلیم می کردیم، واین سنت همیشگی حضرت بود که بارها بهمین کیفیت خدمتش می رسیدیم وامانات را دادیم. اگر این مرد، جانشین او وصاحب این امر است، همان دلیل وبرهانی که برادرش برای ما اقامه می کرد، اقامه کند، والا به صاحبانش بر می گردانیم.
جعفر گفت: ای امیر المومنین اینها مردمی دروغ گو هستند که بر برادرم دروغ بسته اند، واین کار علم غیب است. خلیفه گفت: اینها فرستاده دیگران می باشند وبر فرستاده چیزی جز ابلاغ آشکار ماموریت خود نیست. جعفر محکوم ومبهوت شده وجوابی نتوانست بدهد. آنان گفتند: امیر المومنین لطف فرموده دستور دهد که مارا بدرقه کنند تا از این شهر بیرون رویم وکسی متعرض ما نشود. خلیفه دستور داد که آنها را راهنمائی کرده واز شهر بدرقه کنند.
همینکه از شهرخارج شدند، جوانی خوش چهره که ظاهراخدمتکار بود، خود را به آنها رسانده وگفت: ای فلان کس ای فلانی مولای خود را اجابت کنید. گفتند: تو مولای ما هستی؟ گفت: پناه می برم به خداوند، من نوکر مولای شما هستم. نزد او بروید. گویند: ما بهمراه او حرکت کرده تا به خانه حضرت عسکری (علیه السلام) رسیدیم. فرزندش حضرت قائم (علیه السلام) بر روی تختی نشسته بود وچهره اش هم چون ماه می درخشید. لباسی سبز رنگ به تن داشت.
بر آن حضرت سلام کرده وجواب سلام ما را داده وسپس فرمود: همه اموال این قدر است، فلان کس این اندازه وفلانی این قدر آورده است وشروع کرد به توصیف همه اموال تا اینکه خصوصیات همه پول ها را فرمود وسپس به توصیف جامه ها وکفش ها وشتران ما پرداخت. ما به نشان سپاسگزاری از خداوند سر به سجده شکر گذارده، زمین پیش پای او را بوسه زده وسوالات خود را از آن حضرت کرده وپاسخ خود را گرفتیم واموال را به حضرت تسلیم نمودیم. حضرت دستور داد که از این به بعد مالی را به سامرا نبریم بلکه در بغداد نماینده ای تعیین خواهد کرد تا اموال را نزد او ببریم وتوقیعات ورسید نامه ها را از او بگیریم. راوی گوید: از حضور آن حضرت مرخص شدیم. آن بزرگوار به ابو العباس محمد بن جعفر قمی حمیری مقداری حنوط وکفن داده وفرمود: خداوند پاداش تو را در باره خودت زیاد گرداند. ابو العباس به گردنه همدان که رسید از دنیا رفت (خدای رحمتش کند). وبعد از آن، اموال به بغداد نزد نواب خاص آن حضرت می رفت وتوقیعات به دست آنان صادر می شد.
ابن بابویه بعد از نقل این حدیث گوید: این خبر دلالت بر آن دارد که خلیفه به حقانیت این امر آشنا بود ومی دانست که حق امامت با کیست. ولذا کاری به آن مردم واموالی که با آنها بود، نداشت. وجعفر کذاب را از آنها دور ساخت وبه آنها دستور نداد که اموال را به جعفر بدهند. ولی در عین حال دوست می داشت که این کار مخفی باشد وآشکار نشود تا مردم نشناسند وندانند وبه سوی آن حضرت نروند. بعد از رحلت حضرت عسکری (علیه السلام) جعفر کذاب بیست هزار دینار نزد خلیفه برده وگفت: ای امیر المومنین مقام ومنزلت برادرم را برای من قرار ده. خلیفه گفت: مقام برادر تو در دست ما نیست، بلکه به دست خداوند متعال است. ما برای پائین آوردن شان ومقام او خیلی می کوشیدیم.
ولی خداوند روز به روز بر مقام او بخاطر خویشتن داری، خوش رفتاری، وقار، دانشمندی وپارسائی او افزود. اگر تو در نزد پیروان برادرت هم چون او هستی، نیازی به مانداری واگر بمانند او نیستی وآن چه که در برادرت وجود داشت در تو نیست،کاری از ما برای تو ساخته نیست ونمی توانیم فایده ای برای تو داشته باشیم.
ابوالقاسم روحی
۱- شیخ صدوق، از محمد بن علی اسود روایت کرده است که: علی بن حسین بن موسی بن بابویه بعد از وفات محمد بن عثمان عمروی از من خواست که من از ابو القاسم روحی -رحمه الله - بخواهم که از مولایمان حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) بخواهد که دعا کند خداوند به او پسری مرحمت فرماید. گوید: من از او در خواست کردم خود داری فرمود.
وبعد از سه روز به من خبر داد که برای علی بن حسین دعا فرموده، وبزودی فرزند با برکتی برای او به دنیا خواهد آمد که خداوند به وسیله او به وی سود خواهد رسانید وبعد از او فرزندان دیگری نیز به او خواهد داد. ابو جعفر محمد بن علی اسود گوید: از او در باره خودم در خواست کردم که برای من نیز دعا کند که خداوند فرزند پسری به من عنایت فرماید، خواسته مرا اجابت نفرموده وگفت: راهی به این نیست. وی گوید: در همان سال برای علی بن حسین، پسرش محمد متولد شد وبعد از او اولاد دیگر. ولی خداوند به من پسری نداد. شیخ صدوق (رحمة الله علیه) گوید: ابو جعفر محمد بن علی اسود (رضی الله عنه) هر گاه مرا می دید که به مجلس استادم محمد بن حسن بن احمد بن ولید (رضی الله عنه) رفت وآمد می کنم ودر نوشتن وحفظ علم کوشا هستم می گفت: رغبت وتمایل شدید تو در فرا گیری علم چندان شگفت آور نیست. تو به دعای امام (علیه السلام) متولد شده ای.
۲- راوندی در خرائج نقل می کند: همسر علی بن حسین بن موسی بن بابویه، دختر عمویش بود واز او بچه دار نمی شد. به شیخ ابو القاسم بن روح نوشت که: از حضرت بخواهد برای او دعا کند که خداوند به او از آن زن فرزندانی فقیه بدهد.
خواب آمد که تواز این زن بچه دار نمی شوی. ولی بزودی کنیزی از دیلم خواهی گرفت که از او دو پسر فقیه به تو داده خواهد شد. بعد خداوند به او محمد وحسین را داد که هر دو فقیه برجسته ای بودند وبرادری در وسط داشتند که چندان فقاهتی نداشت ولی به زهد وپارسائی مشغول بود.
احمد بن اسحاق بن سعد اشعری
ابن بابویه، از علی بن عبد الله وراق، از سعد بن عبد الله، از احمد بن اسحاق بن سعد اشعری روایت کرده است که: بر حضرت ابو محمد حسن بن علی عسکری (علیهما السلام) وارد شده ومی خواستم از آن حضرت درباره جانشین بعد از او سوال کنم. حضرت ابتداء فرمود: ای احمد بن اسحاق همانا خداوند تبارک وتعالی از آن زمان که حضرت آدم (علیه السلام) را آفرید تا روز قیامت زمین را از حجت خود بر مخلوقاتش خالی نگذاشته است، به وسیله او بلاء را از اهل زمین برداشته وباران را فرو میریزد وبرکات زمین را بیرون می آورد.
عرض کردم: ای پسر رسول خدا امام وخلیفه بعد از تو کیست؟ حضرت به سرعت از جاحرکت کرده، وارد اطاق شده وبعد از لحظه ای بیرون آمد در حالیکه کودکی را بر دوش خود گرفته بود که صورتش هم چون ماه می درخشید ودر حدود سه سال داشت. حضرت فرمود: ای احمد بن اسحاق اگر نبود کرامت ومقامی که در نزد خداوند وحجج الهی داری، پسرم را بر تو عرضه نمی کردم وبه تو نشان نمی دادم. وی همنام وهم کنیه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) است که خداوند زمین را به وسیله او از عدل وداد پر می کند همان گونه که از ظلم وجور پر شده باشد. ای احمد بن اسحاق مثال او در این امت مثال خضر (علیه السلام) ومثال ذو القرنین است.
به خدا سوگند غیبتی خواهد کرد که از هلاکت ونابودی نجات نمی یابد مگر کسی که خداوند او را براعتقاد به امامتش پایدار نگه داشته وبرای دعای به تعجیل فرج او، موفق بدارد. احمد بن اسحاق گوید: عرض کردم مولای من آیا علامتی هست که قلبم به آن اطمینان پیدا کند؟ به نا گاه کودک به زبان عربی فصیح شروع کرد به سخن گفتن وفرمود: من بقیه الله در روی زمین او، وانتقام گیرنده از دشمنان اویم، دیگر بعد ازمشاهده عین، دنبال اثر ونشانه نگرد، ای احمد بن اسحاق احمد بن اسحاق گوید: خوشحال وشادان از آنجا بیرون آمدم وفردای آن روز برگشتم وعرض کردم: ای پسر رسول خدا از این نعمت واحسانی که به من کردی خیلی خوشحالم روشن وسنت جاریه در او، از خضر وذو القرنین چیست؟ فرمود: طول غیبت ای احمد عرض کردم: ای پسر رسول خدا آیا غیبت او طولانی می شود؟ فرمود: آری.
به خدایم سوگند تا آن اندازه که بیشتر معتقدان به او از او بر می گردند وجز کسی که خداوند از او پیمان وتعهد نسبت به ولایت ما از اوگرفته است ودر دلش ایمان ثبت شده وبا روحی از سوی خود، او را تائید کند، باقی نماند. ای احمد بن اسحاق این امری از اوامر الهی، وسری از اسرار خدا، وغیبی از امور غیب خدائی است، آن چه که به تو گفتم بگیر وآن را کتمان کن واز سپاس - گزاران باش تا فردای قیامت در درجات بالا وعلیین باشی. صدوق (رحمة الله علیه) گوید: این حدیث را جز از علی بن عبد الله وراق از کسی دیگرنشنیدم.
آن را به خط او ثبت شده یافتم، واز او پرسیدم. برای من به صورت قرائت، از قول سعد بن عبد الله، از احمد بن اسحاق (رضی الله عنه)همان گونه که ذکر کردم روایت کرد.
ابوعلی محمد بن احمد محمودی وجماعتی دیگر
ابو جعفر محمد بن جریر طبری در مسند فاطمه گوید: عبد الله بن علی مطلبی، از ابو الحسن محمد بن علی سمری، از ابو الحسن محمودی، ازابو علی محمد بن احمد محمودی نقل کرده است که: بیست وچند سال به حج رفته ودر تمام این مسافرتها در کناررکن حطیم وحجر الاسود ومقام ابراهیم ایستاده، دست به پرده کعبه آویخته، به دعاء ونیایش در این جایگاه های مقدس ادامه داده ومهم ترین چیزی که از خداوند متعال می خواستم آن بود که مولایم حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) را ببینم.
در یکی از همین سال ها که به مکه رفته ودر آن جا ایستاده بودم تا چیزی از نیازمندی های زندگی را بخرم، جوانی را دیدم که کوزه ای در دست دارد. پول کوزه را به او داده وآن را از دست او گرفتم وآن جوان مشغول چانه زدن در معامله بود ومن به او نگاه می کردم. در همین حال شخصی عبایم را از دوشم کشید.
صورتم را برگرداندم که ببینم کیست؟ مردی را دیدم که از هیبت ووقار او دلم به تپش افتاد. به من گفت: کوزه می خری؟ من نتوانستم پاسخ او را بدهم واز نظرم غائب شد ونتوانستم او را ببینم وگمان کردم که مولایم حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) است. روزی در کنار در صفا داشتم نماز می خواندم ودر حال سجده بودم وآرنج خود را به سینه ام چسبانده بودم. شخصی مرا با پایش تکان سختی داد.
سرم را بلند کردم، گفت: شانه هایت را از سینه ات باز کن. چشم باز کردم، دیدم همان مرد است که از خرید کوزه پرسید. چنان ابهت او مرا فرا گرفت که چشمم حیران وسرگردان واز دیده ام ناپدید شد، وامید ویقینم به او بیشتر شد. سال های بعد به حج آمده ودر مواقف مقدسه به دعا ونیایش خود ادامه می دادم.
در آخرین سفر حج در پشت کعبه به همراه یمان بن فتح بن دینار، ومحمد بن قاسم علوی، وعلان کنانی، نشسته وبا یک دیگر صحبت می کردیم. به نا گاه همان مرد را در حال طواف دیدم. او را مورد نظر ودقت قرار داده واز جا حرکت کرده با شتاب به سوی او رفتم. وی به طواف خود ادامه داد تا اینکه به کنارحجر الاسود رسید. مرد، سائلی را دید که از مردم سوال می کرد وچیزی می خواست وآنان را به خدا قسم می داد که صدقه ای به او بدهند. همینکه چشم آن مرد به سائل افتاد خود را بر روی زمین انداخته وچیزی از آن برداشته وبه سائل داد. من از سائل پرسیدم: چه چیزی به تو داد.
وی از نشان دادن به من امتناع کرد. دیناری به او داده وگفتم: آن چه در دست داری به من نشان ده. دستش را باز کرد، دیدم بیست دینار در کف دست او است. در قلبم یقین کردم که آن مرد مولای من حضرت بقیه الله (علیه السلام) است. وبعد به جای خود برگشتم ولی چشمم به سوی کعبه ومطاف بود.
تا اینکه از طواف فارغ شد وبه طرف ما آمد. از دیدار او هیبت شدیدی به ما دست داد وهمگی در جمال او خیره شده، به احترام او، از جا حرکت کردیم. واو در کنار ما نشست.از او پرسیدیم: اهل کجا هستی؟ فرمود: از عرب هستم. گفتیم: از کدام طایفه عرب؟ فرمود: از بنی هاشم. گفتیم: از کدام خانواده بنی هاشم؟ فرمود: بر شما پوسیده نخواهدماند. آیا می دانید که حضرت زین العابدین (علیه السلام) بعد از اتمام نماز در سجده شکر چه می گفت؟ گفتیم: نه.
فرمود: چنین می گفت: یا کریم مسکینک بفنائک یا کریم فقیرک زائرک،حقیرک ببابک یا کریم. بعد از گفتن این کلمات از کنار ما برخاسته ورفت. وما به جنب وجوش آمده با یک دیگربه صحبت وگفتگو وتفکر درباره او پرداختیم، ولی به جائی نرسیده ونتیجه ای نگرفتیم. فردای آن روز باردیگر او را در حال طواف دیدیم.
دیدگان را به سوی او دوختیم. بعد ازآن که از طواف فارغ شد، به طرف ما آمده ودر کنار ما نشست. با ما گرم گرفته وشروع کرد به صحبت کردن وفرمود: آیا می دانید که حضرت زین العابدین (علیه السلام) در تعقیب نماز چه دعا می کرد؟ گفتیم: به ما بیاموز. فرمود: آن حضرت چنین می گفت: اللهم انی اسئلک باسمک الذی به تقوم السماء والارض وباسمک الذی به تجمع المتفرق وبه تفرق بین المجتمع وباسمک الذی تفرق به بین الحق والباطل وباسمک الذی تعلم به کیل البحار وعدد الرمال ووزن الجبال ان تفعل ب(کذا وکذا. این کلمات را که می فرمود، روی به من نمود وبعد از نزد ما رفت.
من به دعای خود ادامه می دادم، تا اینکه به عرفات رفتیم. ودر آنجا نیز همان دعای قبلی خود را ادامه دادم. تا اینکه به مزدلفه رفته، در آنجا بیتوته کردیم. شب در خواب حضرت رسول(صلی الله علیه وآله وسلم) را دیدم. فرمود: آیا به حاجتت رسیدی؟ از خواب که بیدار شدم یقین کردم که آن شخص حضرت بقیه الله (علیه السلام) بوده است.
علی بن ابراهیم بن مهزیار
ابو جعفر محمد بن جریر طبری، از ابو عبدالله محمد بن سهل جلودی، از ابو الخیر احمد بن محمد بن جعفر طاری کوفی در مسجد ابو ابراهیم موسی بن جعفر، از محمد بن حسن بن یحیی حارثی، از علی بن ابراهیم بن مهزیار اهوازی نقل کرده است: در یکی از سفرهای حج وارد مدینه شدم وچند روزی در آن شهر مانده، در باره حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) به جستجو وتحقیق پرداختم. ولی هیچ خبر واثری از او نیافتم وبسیار غمناک شدم وترسیدم که دیگر به این آرزوی دیرینه ام که زیارت حضرت بقیه الله (علیه السلام) است نرسم. از مدینه به مکه رفتم.
حجم را تمام کرده، بعد از آن یک هفته دیگر در مکه مانده وبه انجام عمره پرداختم ودر تمام این اعمال همه اش در فکر آن حضرت بودم. روزی در کنار خانه کعبه نشسته ودر همین باره به فکر فرورفته بودم، به ناگاه در خانه کعبه باز شد وانسان خوش قد وقامتی را هم چون شاخ سرو دیدم که بردی را به کمر بسته وبرد دیگری را بر دوش انداخته وگوشه بردش را از روی شانه اش به یکسو انداخته،از دیدارش دلم شاد شد وبی درنگ به سوی او رفتم. نظری به سوی من افکنده وگفت: از کجا هستی ای مرد؟ گفتم: از عراق. گفت: از کدام عراق؟ گفتم: از اهواز. گفت: آیا ابن الخصیب را می شناسی؟ گفتم: آری. گفت: خداوند رحمتش کند، چه شبهای طولانی، وبیداریهای زیاد، واشکهای ریزانی داشت.
بعد فرمود: ابن مهزیار را می شناسی؟ گفتم: خودم هستم. گفت: خداوند زنده نگه دارتت. خوش آمدی ای ابو الحسن بعد با من معانقه ومصافحه کردو گفت: ای ابو الحسن آن نشانه ای که بین تو وحضرت عسکری (علیه السلام) بود چه کردی؟ گفتم: با خود آورده ام. دستم را به جیبم برده وانگشتری را که بر روی آن نوشته بود: محمد وعلی در آوردم. وقتی آن را دید وآن نوشته را خواند، آن قدر گریست که پارچه ای که بر روی دست گرفته بود خیس شدوگفت ای امام عسگری ای ابومحمد خداوندتورارحمت کندتو زیورامت بودی. خدواند تو را به امامت گرامی داشته، تاج علم ومعرفت را بر سرت نهاده.
ما در پیشگاه شما صابر وپایدار خواهیم بود. بعد بار دیگر با من مصافحه ومعانقه کرده وگفت: ای ابو الحسن چه حاجتی داری؟ گفتم: امام پنهان از مردم دنیا را می خواهم. گفت: او محجوب ودر پس پرده از شما نیست بلکه پرده های او اعمال بد شما است. حرکت کن وبه سوی کاروانت برو ومنتظر دیدار من باشد.
هنگامی که خورشید غروب کند وستارگان هویدا شوند، در بین رکن وصفا منتظرتو هستم. من روحم آرامش گرفته، خوش حال وخشنود شده، یقین کردم که خداوند مرا گرامی داشته واین فضیلت را به من داده است. منتظر رسیدن وقت شدم. تا اینکه آن هنگام فرا رسید. شترم را برداشته وبر پشت آن سوار شده وآن شخص را دیدم که مرا صدا می زد ومی گفت: ای ابو الحسن بیا اینجا. نزد او رفتم. سلامی به من داد وگفت: راه بیافت ای برادر وی جلو افتاده ومن از پشت سر، از این محله به آن محله، از این دره به آن دره، وبعد از کوهی بالا رفت تا مشرف بر دشت طائف شدیم.
بعد گفت: ای ابو الحسن پیاده شود، تا بقیه نماز شب را بخوانیم. پیاده شدیم ودو رکعت نماز فجر را خواندم. گفتم:آن دو رکعت دیگر. گفت: آن دو رکعت جزء نماز شب است ونماز وتر نیز مربوط به آن است. وقنوت در هر نمازی جایز است. وگفت: حرکت کن برادر. وبعد مرتب از این دره به دره دیگر، واز این تپه به تپه دیگرحرکت کرده تا به تپه بلندی هم چون کافور رسیدیم. به دورها نظر افکندم. خانه ای بافته از موی که از درون آن نور به آسمان می رفت ومی درخشید نمایان شد. گفت: خوب چشمهایت را باز کن، آیا چیزی می بینی؟ گفتم: خانه ای از موی می بینم.
گفت: آرزوی تو در همان جا است. وی از تپه پائین آمده ودر صحرا قدم زده ومن از پشت سر او حرکت می کردم، تا رسیدم به وسط بیابان، از شترش پیاده شده، آن را رها کرده ومن هم از شترم پیاده شدم. به من گفت: آن را رها کن.
گفتم: اگر گم شد چه کنم؟ گفت: این جا بیابانی است که جز مومن به آن وارد نمی شود وجز مومن کسی ازآن خارج نمی شود. بعد جلو تر از من وارد خیمه شد وبه زودی از آن وارد نمی شود وجز مومن کسی از آن خارج نمی شود.
بعد جلوتر از من وارد خیمه شد وبه زودی از آن بیرون آمده وگفت: بشارت باد به تو، اذن دخول برای تو صادر شد. من وارد شدم، دیدم از داخل خیمه نوری ساطع است، به عنوان امامت بر آن حضرت سلام کردم فرمود: ای ابو الحسن، ما شب وروز منتظر ورود تو بودیم. چرا این قدر دیر نزد ما آمدی؟
عرض کردم: آقای من تا کنون کسی را نیافته بودم که دلیل وراهمنای من به سوی شما باشد. فرمود: آیا کسی را نیافتی که تو را دلالت کند؟ بعد انگشت مبارک را به روی زمین کشیده وسپس فرمود: نه، لکن شماها اموالتان را فزونی بخشیدید وبر بینوایان مومنین سخت گرفته، آنان را سر گردان وبیچاره کردید ورابطه خویشاوندی رادر بین خود بریدید (صله رحم انجام ندادید)، دیگر شما چه عذری دارید؟گفتم: توبه، توبه، عذر می خواهم.
ببخشید، نادیده بگیرید. سپس فرمود: ای پسر مهزیار اگر نبود که بعضی ازشما برای بعضی دیگر استغفار می کنید، تمام کسانی که بر روی زمین هستند نابود می شدند به جز خواض شیعه. همانهائی که گفتارشان با کردارشان همانند است. بعد فرمود: ای پسر مهزیار ودر این حال دست مبارک را کشید، آیا تو را خبر دار کنم؟ هر گاه که کودک بنشیند، مغربی به جنبش آید، عمانی به راه افتد، با سفیانی بیعت شود، خداوند به من اجازه می دهد وبین صفا ومروه به همراه سی صدو سیزده نفر همرنگ وهمانند، خروج می کنم. به کوفه می آیم ومسجد آن را ویران کرده، طبق ساختمان اول، آن را بناء می کنم.
وساختمانهائی را که ستمگران ساخته اند خراب می نمایم. وبه همراه مردم حجه الاسلام را انجام می دهم، وبه مدینه می روم. حجره (اطاق خاص حضرت رسول (صلی الله علیه وآله)) را خراب کرده، کسانی را که در آنجا مدفون هستند، بیرون می آورم ودستور می دهم ابدان تازه وصحیح آنها را به کنار بقیع بیاورند. وآن دو چوبی که روی آن نماز می خواندند، بیاورند. واز زیر آنها برگ، سبز می شود. ومردم به وسیله آن دو آزمایش می شوند، سخت تر از آزمایش اول.
منادی از آسمان صدا می زند: ای آسمان نابود کن. وای زمین، بگیر. در آن روز بر روی زمین کسی باقی نمی ماند جز مومنی که قلبش خالص به ایمان باشد. فرمود: بازگشت، بازگشت، بعد این آیه را تلاوت فرمود: ﴿ثم رددنا لکم الکره علیهم وامددناکم باموال وبنین وجعلناکم اکثر نفیرا﴾.
ابراهیم بن محمد بن احمد انصاری در ضمن سی نفر
محمد بن جریر طبری، از ابو الحسین محمد بن هارون، از پدرش، از ابو علی محمد بن همام، ازجعفر بن محمد بن مالک فزاری کوفی، از محمد بن جعفر بن عبد الله، از ابراهیم بن محمد بن احمد انصاری نقل کرده است: در مستجار کنار خانه کعبه حاضر بودم، به همراه حدود سی نفر ازافرادی که در بین آنها بجز محمد بن قاسم علوی کسی دیگر از شیعیان نبود.
در ششمین روز ذی حجه که برای طواف رفته بودیم ودر مستجار ایستاده بودم، جوانی از طواف خارج شد با لباس احرام ونعلین خود را به دست گرفته بود. با مشاهده او از ابهت وشکوهش همگی از جا حرکت کرده وبر او سلام دادیم... این حدیث را قبلا از طریق ابن بابویه نقل کردیم. واین همان حدیث سی ونهم است. وبین دو روایت کمی فرق هست. در آخر روایت طبری چنین آمده است: بعد با افسردگی واندوه از این جدائی وفراق به مزدلفه رفتم، خوابیدم. وشب در خواب حضرت رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) را دیدم که به من می فرمود: ای محمد، آیا خواسته وحاجت خود را یافتی ودیدی؟ عرض کردم: که بود آن ای آقای من؟ فرمود: همان کسی که دیشب او رادیدی، صاحب الزمان تو بود.
وی یادآور می شد که این داستان را تا این زمان که بازگو می کند فراموش کرده بود.
محمد بن احمد بن خلف
شیخ طوسی در کتاب الغیبه، از قول جماعتی، از ابو محمد هارون بن موسی تلعکبری، از احمد بن علی رازی، از محمد بن علی، از محمد بن احمد بن خلف روایت کرده است: در منزل معروف به عباسیه دو منزل مانده به فسطاط مصر به مسجدی وارد شدیم. نوکران من به هنگام پیاده شدن متفرق شدند وفقطیک غلام عجمی با من باقی ماند.
در گوشه مسجد پیر مردی را دیدم که در حال ذکر وتسبیح بود. ظهر که شد، نماز ظهرم را در اول وقت خواندم وغذا طلبیده واز پیر مرد خواستم که با من غذا بخورد. وی دعوت مرا اجابت کرده وبعد از آنکه غذا خوردیم، از اسم او واسم پدرش واز شهر ودیار وشغل ومقصدش پرسیدم. گفت اسمش محمد بن عبد الله است. واز اهالی قم است.
وسی سال است که در جستجوی حق از این شهر به شهر دیگر می رود. وحدودبیست سال است که در مکه ومدینه مجاور شده، در جستجوی اخبار وآثار است. سال دویست ونود وسه بعد از آنکه طواف را انجام داد، به مقام ابراهیم رفته وبه رکوع رفت وخوابش برد. آهنگ دعائی که تا آن وقت چنان صدائی به گوشش نرسیده بود او را به خود آورد. وی می گوید: به سوی دعا کننده توجه کرمد. جوانی گندمگون که به زیبائی وخوش قامتی او تا آن وقت ندیده بودم نظر مرا جلب کرد. سپس نماز خواند وبیرون شد وبه سعی پرداخت.
من به دنبال او رفتم وخداوند به دلم انداخت که آن بزرگوار وجود مقدس حضرت بقیه الله (علیه السلام) است. بعداز آنکه از سعی فارغ شد به سمت یکی از دره های مکه بیرون رفت. ومن به دنبال او حرکت کردم، نزدیک او شدم.غلامی سیاه رنگ هم چون شتر نر فریادی بر سر من زد که تا آن وقت صدائی هولناک تر از آن نشنیده بودم وبه من گفت: چه می خواهی، خداوند تورا بسلامت دارد؟ من ترسیده وسر جای خود ایستادم. وآن شخص از نظرم دور شد وحیران وسرگردان ماندم.
حیرت وسرگردانیم طول کشید. از آنجا برگشته وخود را ملامت کردم که چرا با یک فریاد غلام یاه برگشتم وبه راه ادامه ندادم. با خدای خود خلوت کرده، شروع کردم به راز ونیاز با او وبه حق رسول وخاندانش از او خواستم که کوشش وسعی مرا بی فایده نگذارد. وچیزی برای من آشکار کند که قلبم پایدار ودیدگانم فروغ یابد.
چند سالی گذشت به زیارت قبر حضرت رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) رفتم. در داخل حرم بین قبر ومنبر دیده ام به خواب رفت. به ناگاه کسی مرا حرکت داد. از خواب بیدار شدم. همان غلام سیاه را دیدم. گفت: چه خبر داری؟ وچگونه هستی؟ گفتم: الحمد لله، خدا را سپاس می گویم وتو را نکوهش می کنم. گفت: این کار را نکن.
من ماموریت داشتم که بدانسان با تو خطاب کنم. تو خیر فراوانی را یافته ای، خوشحال باش ونسبت به آن چه که دیده ومشاهده کرده ای، بر سپاس گزاری از خداوند بیفزای. فلان کسی چه کرد؟ اسم یکی از براردان شیعه رابرد. گفتم: در برقه است. گفت: راست گفتی. فلان کسی چه می کند؟ اسم یکی از دوستانم را که در عبادت وپرستش خداوند کوشا وبینش مذهبی او زیاد بود برد.
گفتم: در اسکندریه است. وهمین طور اسم عده ای از برادرانم را برد.
بعد اسم ناشناسی را برده وگفت: نقفور چه می کند؟ گفتم: او را نمی شناسم. گفت: چگونه او را بشناسی، او یک مرد رومی است که خداوند او را هدایت می کند واز قسطنطنیه، برای یاری ما خروج می کند. بعد از مرد دیگری پرسید. گفتم: نمی شناسم. گفت ک این مردی است ازاهل هیت واز یاران مولایم می باشد. برو به نزد دوستانت وبه آنان بگو. امیدواریم که خداوند برای یاری مستضعفین، وانتقام از ستمگران اجازه دهد. من به هنگام دیدار عده ای از دوستانم، این پیام را به آنان رسانده، آن چه که بر من تکلیف شده، به آنان گفتم. من (همان پیر مرد به محمد بن احمد می گوید) می روم وبه تو تذکر می دهم که به آن چه که بارت را سنگین می کند وجسمت را ناتوان می سازد، خودت را به اشتباه نیانداز.
وخود را بر اطاعت از پرودگار محصور ومحدود کن. زیرا امران شاء الله نزدیک است. من به صندوق دارم دستور دادم که پنجاه دینار بیاورد واز او در خواست کردم که از من بپذیرد، ولی نپذیرفته وگفت: برادرم، خداوند بر من حرام کرده است که این پول را از تو بگیرم. زیرا نیازی به آن ندارم. همان گونه که درصورت نیاز مندی بر من حلال کرده است که بگیرم.
به او گفتم: آیا این سخن را غیر از من، کسی دیگر از مامورین حکومتی شنیده است؟ گفت: آری، برادرت احمد بن حسین همدانی که اموالش را در آذربایجان گرفته اند. وبرای رفتن به حج اجازه خواسته که برود به امید آنکه آن کسی که من دیده ام او هم ببیند. واحمد بن حسین همدانی در همان سال به حج رفت ورکزویه بن مهرویه او را کشت.
ما از یک دیگر جدا شدیم ومن به مرز رفتم وبعد حج را انجام داده ودر مدینه مردی را که اسمش طاهر واز فرزندان حسین اصغر بود، وگفته می شد که چیزی از این موضوع می داند دیدم. ومواظب ومراقب او بودم تا اینکه کاملا با من مانوس شد واطمینان پیدا کرد وبر صحت عقیده وگفتارم آگاه شد. به او گفتم: ای پسر رسول خدا به حق پدران پاکت از توخواهش می کنم که آن چه در این زمینه می دانی بهع من هم بگو. زیرا کسی که من به عدالت او مطمئن هستم شهادت داده است که قاسم بن عبید الله بن سلیمان بن وهب بخاطر مذهب وعقائدم تصمیم به کشتن من گرفته، وچندین بار می خواسته خونم را بریزد.
ولی خداوند مرا از دست او نجات داده است. گفت: برادرم، آن چه که از من می شنوی کتمان کن، خیر وخوبی در میان همین کوه ها است. وکسانی که شبانه، زاد وتوشه به این کوه، به جاهای مشخص می برند امور شگفتی را می بینند. وما از جستجو وتفتیش نهی شده ایم. با او وداع کرده وبرگشتم.
یوسف بن احمد جعفری
شیخ طوسی درکتاب الغیبه روایت می کند از احمد بن عبدون معروف به حاشر، از ابو الحسن محمد بن علی شجاعی کاتب، از ابو عبد الله محمد بن ابراهیم نعمانی، از یوسف بن احمد جعفری که گوید: در سال سی صد وشش به حج رفتم. وتا سال سی صد ونه در مکه مجاور شدم. وبعد به قصد شام از آنجا خارج شده، در بین راه روزی نماز صبح من قضاء شد. از شتر پیاده شده وخود راآماده خواندن نماز کردم. چهار نفر را در محملی دیدم، ایستاده وبا تعجب به آنها نگاه می کردم.
یکی از آنان گفت: از چه تعجب می کنی، نمازرا نخوانده وبا مذهبت مخالفت کرده ای؟ به همان کس که این جمله را به من گفت، خطاب کرده وگفتم: تو از کجا مذهب مرا می دانی؟ گفت: آیا دوست داری صاحب الزمان را ببینی؟ گفتم: آری. به یکی از آن چهار نفر اشاره کرد. گفتم: مولای من، دارای علائم ونشانه هائی است.
گفت: هر کدام را که دوست داری، آیا می خواهی که محمل از بالای شتر با تمام سر نشینان به آسمان برود، یا اینکه بدون سر نشین بالا رود؟ گفتم: هر کدام که باشد خود دلیل وعلامتی است. به ناگاه دیدم محمل با سر نشینانش بالا رفت. وآن مرد به مردی دیگر اشاره می کرد که رنگش گندمگون وگویارنگش مثل طلا بود. بین دو چشمانش آثار سجده دیده می شد.
این قضیه را راوندی در الخرائج والجرائح روایت کرده وگفته است: از یوسف بن احمد جعفری روایت شده است که گوید: در سال سی صد وشش به حج رفتم وسه سال د رمکه مجاور شدم وبعد به سوی شام حرکت کردم...
احمد بن عبدالله هاشمی به همراه سی ونه نفر دیگر
شیخ طوسی در کتاب ر الغیبه، از احمد بن علی رازی، از محمد بن علی، از محمد بن عبد ربه انصاری همدانی، از احمد بن عبد الله هاشمی، از فرزندان عباس نقل می کند: در سامرا به خانه حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) در روز شهادت آن حضرت، در مراسم تشییع جنازه شرکت کردم.
ما چهل نفر بودیم که اطراف جنازه را گرفته ود رانتظاربسر می بردیم که چه کسی می خواهد نماز بخواند. در این هنگام جوانی ده ساله با پای برهنه، عبائی را بر سر افکنده وصورت را با آن پوشانده،از اطاق بیرون آمد. ما بدون اینکه او را بشناسیم از هیبت وشکوه او، به احترامش از جا بلند شدیم. او جلوآمد ومردم پشت سر او صفت کشیده، بربدن پدر نماز خواند. وبه اطاقی دیگر غیر از آن اطاقی که از آن بیرون آمده بود داخل شد.
ابو عبد الله گوید: در مراغه مردی از اهالی تبریز را دیدم به نام ابراهیم بن محمد تبریزی که همین حدیث هاشمی را، به همین گونه، بدون هیچ تفاوتی نقل کردو گوید: از آن مرد همدانی پرسیده وگفتم: جوانی ده ساله از نظر قد واندام یا از نظر سن؟ زیرا وی روایت کرده است که تولد آن حضرت در سال دویست وپنجاه وشش بوده است وغبت حضرت عسکری (علیه السلام) در سال دویست وشصت، چهار سال بعد از ولادت بوده است؟ گفت: نمی دانم، من همین طور شنیدم. پیر مرد فهمی که از همشهریان او بود ودارای علم وروایت بود، گفت: ده ساله از نظر قد واندام.
علی بن ابراهیم بن مهزیار
شیخ در غیبت، از جماعتی، از تلعکبری، از احمد بن علی رازی، از علی بن حسین، از مردی که او را از اهالی قزوین دانسته واسمش را نیاوره است، از حبیب بن محمد بن یونس بن شاذان صنعانی روایت کرده است: در اهواز به دیدار علی بن ابراهیم بن مهزیار رفتم واز او درباره خاندان حضرت عسکری (علیه السلام) سوال کردم. گفت: برادرم، تو از یک امر عظیمی پرسیدی. من بیست سفر به حج رفتم ودر تمام این سفرها تمام خواسته ام آن بود که مولایم حضرت بقیه الله (علیه السلام) را به چشم ببینم. هیچ اثری از او نمی دیدم وخبری نمی شنیدم. در این باره خیلی فکر می کردم.
وشب وروز در انتظار فرا رسیدن موسم حج بودم. فصل حج که رسید کارهایم را جمع وجور کرده، به سوی مدینه حرکت کردم. در همان حال وهوی بودم تا اینکه وارد مدینه شده واز خاندان حضرت عسکری (علیه السلام) جویا شدم، ولی اثری ندیده وخبر نشنیدم. در همان فکر از مدینه خارج شده به مکه رفتم. به حجفه که رسیدم یک روز در آنجا مانده، واز آنجا به سوی غدیر رفتم که چهار میل تا جحفه فاصله داشت. وقتی به مسجد غدیر رفته، نماز خواندم، وسر بسجده گذاشته وبا جدیت هر چه تمام تر به دعا وراز ونیاز با خداوند پرداختم. از آنجا بیرون آمده به سوی عسفان حرکت کردم. وبه همین گونه وبا همین حال بودم تا اینکه وارد مکه شدم. چند روزی د رمکه مانده به طواف واعتکاف مشغول بود.
شبی در حال طواف جوانی خوش بو، زیبا که با وقار هر چه تمام تر را می رفت، واطراف خانه کعبه طواف می کرد دیدم. دلم بسوی او پر کشید به سوی او رفته، دامن او را گرفته واو را تکان دادم. به من گفت ک از کجائی؟ گفتم: از اهالی عراق می باشم. گفت: از کدام عراق؟ گفتم: از اهواز. گفت:آیا خصیب را می شناسی؟ گفتم: خداوند او را بیامرزد. دعوت حق را لبیک گفته است. گفت: چه شبهای طولانی وچه زیاد تلاوت قرآن می کرد. وچه اشکهای ریزانی که داشت.
آیا علی بن ابراهیم بن مهزیار را می شناسی؟ گفتم: من خودم علی بن ابراهیم بن مهزیار هستم. گفت: خداوند تورا زنده دارد وزنده باشی)ای ابو الحسن آن علامت ونشانه ای که بین تو وحضرت عسکری (علیه السلام) بود چه شد، آیا آن را داری؟ گفتم:آری همراه من است. گفت: بده ببینم. دستم را به گریبان برده وآن را بیرون آورده وبه او دادم. همین که چشمش به آن انگشتر افتاد نتوانست جلوگریه اش را بگیرد. با شدت گریست بطوری که دامنش (آستینش) تر شد.
وبعد گفت: هم اکنون به تو اجازه داده شده است، ای پسر مهزیار برو به کاروانت وآماده باش، تا اینکه شب فرا رسد. هنگامی که تاریکی همه جا را فرا گرفت، برو به شعب بنی عامر.بزودی مرا خواهی دید. من به منزلم رفته، همین که وقت فرا رسید، شترم را آماده وافساری محکم به دهان او زده سوار بر آن شده وبا سرعت وجدیت هر چه تمام تر خود را به شعب بنی عامر رساندم. دیدم آن جوان ایستاده ومنتظر من است. صدا زد: ای ابو الحسن بیا جلو.
نزدیک او شدم. ابتدا به سلام کرده وگفت: برادرم راه برو.
با یک دیگر همینطور که راه می رفتیم صحبت می کردیم. تا اینکه کوه های عرفات را در هم نور دیده وبه کوه های منی رسیدیم. سپیده نخستین (فجرکاذب) دمید وما به اواسط کوه های طائف رسیده بودیم.
به آنجا که رسیدیم دستور داد که از شتر پیاده شده ونماز شب بخوانیم. نماز شب را خوانده، دستور داد که نماز وتر را نیز بخوانم. آن را نیز خواندم واین یک بهره علمی بود که از او بردم که نماز وتر را نیز بهمراه نافله شب بخوانم. بعد دستور داد سر به سجده بگذارم وپیشانی بر خاک. بعد از اتمام نماز سوار شد وبه من نیز دستور داد که سوار شوم. او حرکت کردو به راه خود ادامه داد، ومن هم بااو می رفتم، تا اینکه به بالای تپه طائف رسیدم. گفت: آیا چیزی را می بینی؟ گفتم: آری. تپه ای از ریگ وخیمه ای از موبر بالای آن که نور از داخل آن می درخشد.
چشمم به آن اطاق که افتاد، دلم شاد وخوشحال شد. گفت: ای علی بن ابراهیم آرزو وامیددر همان جا است، راه برو وبا من بیا. من به همراه او به راه افتادم، تا اینکه از بالای تپه به پائین تپه رسیدیم. گفت: پائین بیا. اینجا هر سر سختی، نرم وهموار می شود وهر ستمگری، فروتن وخاضع می گردد. بعد گفت: زمام شتر را رها کن. گفتم: به چه کسی بسپارم؟ گفت: اینجا حرم حضرت قائم (علیه السلام)است، جز مومن کسی به اینجا داخل وخارج نمی شود.
افسار شتر را رها کرده وبا او به راه افتادم. تا اینکه نزدیک در خیمه شد، جلوتر از من به داخل خیمه رفت. وبه من گفت:اینجا بایست تا برگردم. بعد برگشته وگفت: واردشو، سلامت وآرامش در اینجا است. وارد شدم. حضرت را دیدم نشسته در حالیکه بردی را به کمر بسته وبردی دیگر را بر دوش افکنده، وبردش را بر روی دوش شکسته وبرگردانده، اندامش در لطافت مانند گل بابونه، ورنگ مبارکش در سرخی هم چون گل ارغوانی است که قطراتی از عراق مثل شبنم بر آن نشسته باشد، ولی چندان سرخ نبود.
قد مبارکش مانند شاخه درخت بان، یا چوبه ریحان بود. جوانی سخاوتمند، پاکیزه وپاک سرشت بود، که نه بسیار بلند ونه خیلی کوتاه بلکه متوسط القامه بود. سر مبارکش گرد، پیشانیش گشاده، ابروانش بلند وکمانی، بینیش کشیده ومیان بر آمده، صورتش کم گوشت، برگونه راستش خالی، مانند پاره مشکی بود که بر روی عنبر کوبیده قرار داد. همینکه چشمم به آن حضرت افتاد، سلام کردم. وحضرت جوابی از سلام من، بهتر ونیکوتر داد.
سپس مرا مخاطب قرار داده واحوال مردم عراق را پرسید. عرض کردم: آقای من مردم عراق براندامشان، لباس خواری وبیچارگی پوشانیده شده است. وبا زحمت وخواری در بین دیگر مردم زندگی می کنند. فرمود: ای پسر مهزیار روزی فرامی رسد که شما بر آنان چیره شده اختیار آنان را بدست می گیرید، همان گونه که آنان امروز بر شما حاکمند. ودر آن روز آنان به دست شما خوارند. عرض کردم: آقای من وطن دور است وخواسته ها فراوان. (جای شما دور است وتشریف آوردنتان به طول انجامید است).
فرمود: ای پسر مهزیار پدرم از من پیمان گرفته که بامردمی که مورد خشم وغضب الهی قرار گرفته، وخداوند نفرین ولعنتشان کرده، وخواری دنیا وآخرت، وعذاب دردناک برای آنها است همسایگی نکنم. وبه من دستور داده است که جز در قله های کوه ها وبیابان های نا هموار ساکن نشوم. خداوند مولای شما است تقیه را پیش گیر. ومن خود اکنون درحال تقیه بسر می برم، تا روزی که خداوند به من اجازه فرماید که خارج شوم. عرض کردم: آقای من چه وقت قیام می فرمائی؟ فرمود: موقعی که راه حج را به روی شما بستند. وخورشید وماه در یک جا جمع شوند وستارگان در اطراف آن به گردش در آیند.
عرض کردم: یابن رسول الله این علائم کی خواهد بود؟ فرمود: در فلان سال دابه الارض از بین صفا ومروه بیرون می آید. در حالیکه عصای حضرت موسی وانگشتری سلیمان با او است. ومردم را به سوی محشر سوق دهد. (به قیامت فرا خواند ومتوجه روز قیامت گرداند). علی بن ابراهیم گوید: چند روزی در خدمت آن حضرت ماندم. وبعد از آنکه به منتهای آرزوی خود رسیده بودم، اجازه گرفته به طرف منزلم برگشتم. به خدا سوگند از مکه تا کوفه که رفتم. ونو کرم مرا پذیرائی می کرد، هیچ گونه ناراحتی در راه ندیدم. وبخوبی وسلامتی به وطن برگشتم. ودرود وسلام مخصوص خداوند بر محمد وخاندان او باد.
حسن بن عبدالله تمیمی
شیخ طوسی در کتاب الغیبه، از احمد بن علی رازی، از ابو ذر احمد بن ابی سوره،که وی همان محمد بن حسن بن عبد الله تمیمی است، که زیدی مذهب بود، نقل کرده است که وی می گوید: من این داستان را از عده زیادی شنیدم که آن را از پدرم نقل می کردند که: من به سوی حیره حرکت کردم. هنگامی که به حیره رسیدم، جوانی خوش صورت را در حال نماز خواندن دیدم. بعد از اتمام نماز به مشرعه آمدیم. به من گفت: ای ابو سوره کجا می خواهی بروی؟ گفتم: کوفه. گفت: با چه کسی؟ گفتم: با مردم. گفت: ما نمی خواهیم دسته جمعی برویم. گفتم: پس با که برویم؟ گفت: هیچ کس را نمی خواهیم. گوید: آن شب را تا به صبح راه رفتیم، تا به قبرستان نزدیک مسجد سهله رسیدیم. گفت: آنجا منزل تو است اگر می خواهی برو، سپس گفت:تو به ابن زراری علی بن یحیی خواهی گذشت. به او بگو از مالی که نزد او است به تو بدهد. گفتم: به من نخواهد داد. گفت: به او بگو. این نشانی که آن پول این قدر دینار واین اندازه درهم است. ودر فلان جا است، واو می باید این اندازه پرداخت کند.
به او گفتم: تو که هستی؟ گفت: من محمد بن الحسن می باشم. گفتم: اگر از من نپذیرفت ودلیل ونشانه خواست، چه بگویم؟ گفت: من پشت سر تو هستم. وی می گوید: من نزد ابن زراری رفتم. به او گفتم: آن پول رابه من بده. به او گفتم که او فرمود: من پشت سر تو هستم. گفت: بعد از این چیزی نخواهد بود وگفت: این را جز خداوند خبر نداشت. ومال را به من داد. در حدیثی دیگر آمده است که ابو سوره می گوید: آن مرد از احوال من پرسید ومن از تنگی معیشت ومخارج زندگیم به او گفتم. به همراهی با من ادامه داد تا سحر گاه به نواویس رسیدیم. وروی زمین نشستیم. با دست خود زمین را گود کرد وآب بیرون آمده وضوء گرفت. وسیزده رکعت نماز خواند. وبعد به من گفت: برو نزد ابو الحسن علی بن یحیی وبه او سلام برسان. وبه او بگو آن مرد می گوید: به ابو سوره از هفتصد دیناری که درفلان جا دفن است صد دینار بده.
من همان ساعت به منزل او رفته، در را کوبیدم. کنیزش پشت در آمد وگفت: کیست؟ گفتم: به ابو الحسن بگو ابو سوره است. صدای او را شنیدم که می گفت: من با ابو سوره چه کار دارم. بعد نزد من آمده به او سلام کرده وداستان را به او گفتم. به درون منزل رفته وصد دینار برای من آورد. به من گفت: آیا با او دست داده ای؟ گفتم: آری. دستم را گرفته وبر دیدگانش گذاشت وبه صورتش کشید. احمد بن علی گوید: این خبر از محمد بن علی جعفری، وعبد الله بن حسن بشر خراز، وغیر آن دو روایت شده است ودر نزد آنان مشهور است.
زهری وعمروی
شیخ طوسی در کتاب الغیبه، از محمد بن یعقوب بطور مرفوع از زهری نقل می کند: به دنبال این امر زحمت فراوانی کشیدم تا اینکه اموال خوبی را از دست دادم. به خدمت محمد بن عثمان عمروی رفته، ملازم خدمت او شده، ودرباره آن حضرت از او سوال کردم. در جوابم گفت: راهی ندارد ونمی توانی دست رسی پیدا کنی. من خضوع والتماس کردم. فرمود: فردا صبح بیا. صبح به منزل او رفتم. از من استقبال کرد. جوانی خوش چهره که از همه جوانان زیباتر وخوشبوتر، وبه شکل وقیافه تجار بود، وهم چون آنان در آستین خود چیزی داشت همراه او بود.
چشمم که به او افتاد به عمروی نزدیک شده، به من اشاره کرد. در مقابل آن جوان ایستاده وسوالاتی از آن بزرگوار نمودم. وپاسخ همه سوالات مرا داد.بعد خواست وارد منزل بشود. آن خانه چندان مورد نظر نبود. محمد بن عثمان گفت: اگر می خواهی چیزی بپرسی بپرس، که دیگر بعد از این او را نمی بینی. من هم بدنبال او رفتم که بپرسم. توجهی به من نکرده ووارد منزل شد. وجز این دو جمله، چیزی نفرمود: ملعون است، ملعون است کسی که نماز عشاء را چندان به تاخیر اندازد که ستارگان آسمان زیاد شوند. ملعون است، ملعون است کسی که نماز صبح را چندان به تاخیر اندازد که ستارگان آسمان نا پدید شوند.
اسماعیل بن علی نوبختی
شیخ طوسی در کتاب الغیبه، از احمد بن علی رازی، از محمد بن علی، از عبید الله بن محمد بن جابان دهقان، از ابو سلیمان داود بن غسان بحرانی نقل کرده است که: برای قرائت حدیث نزد ابو سهل اسماعیل بن علی نوبختی رفتم. وی گفت: میلاد م ح م د بن حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب - علیهم السلام - از این قرار بوده است که آن حضرت در سال دویست وپنجاه وشش در شهر سامرا متولد شد. مادرش صیقل وکنیه اش ابوالقاسم است. حضرت رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) به این کنیه سفارش کرده وفرموده است: اسم او مانند اسم من، وکنیه اش کنیه من است. لقبش مهدی وحجت خدا است. منتظر وصاحب الزمان است. اسماعیل بن علی گوید: بر حضرت عسکری (علیه السلام) وارد شدم. در همان بیماری فوتش، در حضورش نشسته بودم که حضرت به خادمش عقید - وی غلامی سیاه واز اهالی نوبه بود. که قبلا خدمتگزار منزل حضرت هادی (علیه السلام) بود وحضرت عسکری (علیه السلام) را بزرگ کرده بود - گفت: ای عقید آبی را با مصطکی برایم بجوشان.
بعد از آن که جوشید صیقل کنیز حضرت ومادر صاحب الزمان (علیه السلام) برای حضرت آورد. همینکه قدح به دست آن حضرت رسید وخواست بیاشامد، دستش به طوری لرزید که قدح به دندانهای جلو حضرت می خورد. آن را به زمین گذاشت. وبه عقید فرمود: وارد خانه بشو کودکی را در حال سجده خواهی دید. او را نزد من بیاور. ابو سهل گوید: عقید گفت: من داخل خانه شدم تا آن کودک را بیابم وبیاورم. کودکی را دیدم که سر به سجده گذارده وانگشت سبابه خود را به سوی آسمان بلند کرده است. به او سلام دادم. نمازش را مختصر کرد. گفتم: آقای من شما را می طلبد.
در این هنگام مادرش صیقل آمد دست او را گرفته ونزد پدرش حضرت عسکری (علیه السلام) برد. ابو سهل گوید: هنگامی که آن کودک به خدمت حضرت عسکری (علیه السلام) رسید، سلام داد. رنگش همچون در، موهای سرش کوتاه، میان دندانهایش باز بود. چشم حضرت عسکری (علیه السلام) که به او افتاد گریه کرده وفرمود: ای آقای افراد خانواده خویش، آب بمن بده. من دارم به سوی پروردگارم می روم. کودک قدح جوشیده به مصطکی را به دست گرفته، لبان حضرت را باز کرده وآب به دهان حضرت ریخت. بعد از آنکه نوشید، فرمود: مرا برای خواندن نماز آمده کنید. در دامن خوددستمالی انداخت. آن کودک حضرت را کم کم وبه تدریج وضوء داد، وبر سر وپاهایش مسح کشید. حضرت عسکری (علیه السلام) به او فرمود: فرزندم تو صاحب الزمان، تو مهدی، وتو حجت خداوند بر روی زمینش هستی. وتو فرزند وجانشین من می باشی.
من پدر تو وتو م ح م د بن حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمدبن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب می باشی. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) تو را فرزند خود قرار داده وتو آخرین پیشوایان پاکیزه می باشی. رسول خدا به وجود تو نوید داده واسم وکنیه تو را مشخص نموده است. وپدرم از قول پدران پاکش که درود خدا بر خاندان پیامبر باد، از من عهد وپیمان گرفته است. خداوند پروردگار ما است. او ستوده وبزرگوار است. ودر همان دم حضرت عسکری (علیه السلام) از دنیا رحلت فرمود. صلوات الله علیهم اجمعین.
یعقوب بن یوسف وپیرزن
شیخ طوسی در کتاب الغیبه، از احمد بن علی رازی، از ابو الحسین محمد بن جعفر اسدی، از حسین بن محمد بن عامراشعری قمی، از یعقوب بن یوسف ضراب غسانی، به هنگام بازگشت از اصفهان برایم نقل کرد: در سال دویست وهشتاد ویک به همراه عده ای از همشهریانم که در عقیده موافق با من نبودند، به حج رفتم. هنگامی که به مکه رسیدیم، یکی از همراهان جلو تر رفته وخانه ای در بازار سوق اللیل اجاره کرد. آن خانه همان خانه حضرت خدیجه - سلام الله علیها - بود که به خانه حضرت رضا (علیه السلام)مشهور بود. در آن خانه پیر زنی گندم گون زندگی می کرد.
هنگامی که فهمیدم آن جا، خانه حضرت رضا (علیه السلام) است، از آن پیر زن پرسیدم: تو چه نسبتی با اهل این خانه داری، وبه چه مناسبت اینجا را خانه حضرت رضا (علیه السلام) می نامند؟ گفت: من از دوستداران آنان هستم. واینجا خانه حضرت علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) است که حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) در اختیارمن گذارده ومن از خدمتگزاران آن حضرت می باشم. با شنیدن این موضوع از آن پیر زن، با وی انس گرفته، وقضیه را از همراهان خود که شیعه نبودند پنهان داشتم. شبها که از طواف فارغ می شدم، با آنان در رواق خانه می خوابیدم. ودر را می بستیم وسنگ بزرگی را که در آنجا بود غلطانیده وپشت در می گذاشتیم. چند شب پی در پی می دیدم، نوری شبیه نورمشعل رواق ما را که در آن می خوابیدیم روشن می کند. ومی دیدم که در خانه باز می شود.
ولی کسی از ساکنان خانه آن را باز نمی کرد. مرد متوسط القامه گندمگون مایل به زرد رنگ را می دیدم که صورتی کم گوشت داشت واثر سجده در پیشانیش دیده می شد. دو پیراهن ویک پارچه نازک که سر وگردن خود را با آن پوشانده، وکفش بی جوارب به پا کرده، از پله هابه غرفه خانه همان جائی که آن پیر زن در آنجا بود، وبه ما می گفت که دخترش در آن غرفه است، وکسی را نمی گذاشت به آن اطاق برود، وارد شد. من آن نور را به هنگام ورود آن مرد به آن اطاق می دیدم. وبعد آن را دراطاق مشاهده می کردم. بدون اینکه چراغی وجود داشته باشد.
همراهان من نیز همین نور را مشاهده می کردند وگمان می کردند که این مرد با دختر آن پیر زن رفت وآمد دارد واو را صیغه کرده است. وگفتند: اینان که پیروان علی بن ابی طالب می باشند متعه را جایز می دانند، با اینکه حرام است. (البته به پندار وگمان آنها). وما می دیدیم که آن مرد به اطاق می آید وخارج می شود ولی در بسته وسنگ بزرگ، بر سر جایش، پشت در است. ما این در را بخاطر حفظ اثاثیه خود می بستیم وهیچ کس را نمی دیدیم که آن را باز کند وببندد.
ولی آن مرد داخل وخارج می شد، وسنگ سر جایش بود. تا اینکه ما خودمان آن را برداریم ودر را باز کنیم. یا مشاهده این حالت غافل از اینکه ممکن است معجزه وکرامتی باشد، پریشان احوال گشته به پیر زن مراجعه نموده، تا از آمد ورفت آن مرد آگاه شوم. به او گفتم: من می خواهم به تنهایی با تو صحبت کنم. وکسی از همراهان من نباشد وچنین موقعیتی دست نمی دهد. تو هر وقت مراتنها دیدی وکسی در اطاق، با من نبود به اطاق ما بیا، تا در باره موضوعی از تو سوال کنم.
فورا گفت: من هم می خواستم رازی را برای تو آشکار کنم. وبخاطرافرادی که همراه تو بودند نمی توانستم. گفتم: چه می خواستی بگوئی؟ گفت: به تو می گوید (اسم کسی را نبرد) با یاران وهمراهانت دشمنی نکن وبه آنها ناسزا مگو. زیرا آنان دشمن تو می باشند، بلکه با رفق وملایمت با آنان صحبت کن. گفتم: چه کسی چنین می گوید؟ گفت: من می گویم. از هیبتی که داشت جرات نکردم که سوالم را تکرار کنم. وگفتم: مقصودشما کدام یاران من هستند؟ وفکر می کردم مقصودش همین همسفریهای من هستندکه با آنها به حج آمده ام. گفت: شریک های تو در شهر ودیارت که هم اکنون در این خانه با تو می باشند.
اتفاقا در سابق با کسانی که در خانه بودند، در مسائل مذهبی درگیری ومباحثه ای داشتیم. وآنها درباره من نزد حکومت سعایت کرده، تا جائی که از ترس فرار کرده وپنهان گشتم. واز اینجا فهمیدم، مقصود پیر زن همان ها است. به او گفتم: تو از کجا با امام رضا (علیه السلام) آشنائی وارتباط داری؟ وبه چه مناسبت در خانه آن حضرت می نشینی؟ گفت: من خدمتکار منزل حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) بودم. وقتی یقین کردم که پیر زن از دوستان اهل البیت است،تصمیم گرفتم در باره حضرت بقیه الله (علیه السلام) از او سوال کنم ولذا به او گفتم: تو را به خداوند سوگند می دهم که آیا آن حضرت را با چشم خود دیده ای؟ گفت: برادرم من با چشم خود او را ندیده ام.
در حالی از منزل آن حضرت بیرون آمدم که خواهرم (مقصود نرجس خاتون مادر حضرت بقیه الله (علیه السلام) است. (آبستن بود. وحضرت عسکری (علیه السلام) به من مژده داد که در اواخر عمر، فرزند اورا خواهم دید. وبه من نوید داد که همین سمت خدمتگزاری فعلی را نسبت به آن حضرت هم خواهم داشت. یعقوب غسانی گوید: من از فلان تاریخ تا کنون، در مصر بسر می برم وعلت این مسافرت آن بود که حضرت ولی عصر (علیه السلام) نامه ای به همراه سی دینار به توسط یک مرد خراسانی که عربی چندان درستی نمی دانست، برای من فرستاده بود ودستور داده بودند که همان سال به حج بروم. ومن به شوق دیدار حضرتش به حج آمده بودم. در آن موقع که پیر زن صحبت می کرد به دلم گذشت نکند مردی که شبها می دیدم خود امام زمان (علیه السلام) باشد. من بیشتر نذر کرده بودم که ده دینار در مقام حضرت ابراهیم بیاندازم.
ولذا ده دینار را که شش دینارش به نام حضرت رضا (علیه السلام) سکه خورده بود برداشته، با خود همراه داشتم. در آن لحظه تصمیم گرفتم تا این پول را به همین پیر زن بدهم تا به فرزندان وذراری نیازمند وتهی دست حضرت زهراء - علیها السلام - بدهد وثوابش هم بیشتر است. وچنین فکر می کردم که آن مردی که شبها به خانه این زن رفت وآمد دارد وجود مقدس حضرت بقیه الله (علیه السلام) است. واین زن پول را به حضرت خواهد داد. وی پول را گرفته واز پلکان بالا رفته وبعد از چندی برگشته وگفت: می فرماید: ما در این پول حقی نداریم. آن را در همان جائی خرج کن که نذر کرده ای.
لکن عوض این سکه های مربوط به حضرت رضا را از ما بگیر، وآنها را به ما بده. من با خود گفتم: شخصی که به این زن دستور می دهد، وجود مقدس حضرت بقیه الله (علیه السلام) است. من به همراه خودیک نسخه از توقیع حضرت بقیه الله (علیه السلام) را که برای قاسم بن علاء به آذربایجان فرستاده بودند، داشتم. آن را به پیر زن داده وگفتم: این نسخه را به کسی که توقیعات حضرت بقیه الله - علیه السلام را دیده، وبا آنها آشنائی دارد، نشان بده تا صحت آن را یقین کنم.
پیرزن گفت: بده آن نسخه را، من خودم می شناسم. نسخه را به او نشان دادم ومی پنداشتم که او می تواند بخواند. گفت: من نمی توانم در این جا بخوانم. از غرفه بالا رفته وبعدپائین آمده وگفت صحیح است. در توقیع چنین آمده بود: بشارت می دهم شما را به چیزی که من خود، به آن وغیر آن بشارت داده شده ام بعدپیر زن گفت: می فرماید: هنگامی که بر حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) درود می فرستی چگونه می فرستی؟ گفتم: چنین می گویم: اللهم صلی علی محمد وآل محمد وبارک علی محمد وآل محمد کافضل ما صلیت وبارکت وترحمت علی ابراهیم وآل ابراهیم انک حمید مجید. گفت: نه، هر گاه خواستی بر آنها درود بفرستی، بر همه آنها درود بفرست واسم آنها را ببر.
گفتم: بسیار خوب. فردا صبح از غرفه پائین آمده، ودفتر کوچکی با خود آورده وگفت: می فرمایند: هر گاه بر حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) درود فرستادی، بر او وبر جانشینانش بر طبق این نسخه صلوات بفرست. آن نسخه را از او گرفته وبه آن عمل می کردم. وچندین شب می دیدم که آن مرد از غرفه پائین می آمد، درحالیکه نور چراغ همان طور ایستاده بود. من در را باز می کردم وبه دنبال نور می رفتم. نور را می دیدم ولی هیچ کس را نمی دیدم، تا اینکه داخل مسجد می شد. جماعتی از مردها را می دیدم که از شهرهای گوناگون به در این خانه می آمدند. وبعضی از آنان نامه هائی به این پیر زن می دادند. وآن زن نیز نامه هائی به آنها می داد. آنان با او صحبت وگفتگو می کردند، ولی صحبت آنها را نمی فهمیدم. بعضی از آنان را به هنگام بازگشت بر سر راه دیدم تا اینکه به بغداد وارد شدم.
نسخه دفتری که از ناحیه مقدسه حضرت بقیه الله (علیه السلام) بیرون آمده چنین بود: بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صل علی محمد سید المرسلین، وخاتم النبیین، وحجه رب العالمین المنتجب فی المیثاق، المصطفی فی الظلال، المطهر من کل آفه، البریء من کل عیب، المومل للنجاه المرتجی للشفاعه، المفوض الیه دین الله. اللهم شرف بنیانه، وعظم برهانه، وافلج حجته وارفع درجته، واضیء نوره، وبیض وجهه، واعطه الفضل والفضیله والمنزله والوسیله والدرجه الرفیعه، وابعثه مقاما محمودا یغبطه به الاولون والاخرون. وصل علی علی امیر المومنین ووارث المرسلین وقائد الغر المحجلین وسید الوصیین وحجه رب العالمین.
وصل علی الحسن بن علی امام المومنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی الحسین بن علی امام المومنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی علی بن الحسین امام المومنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی محمد بن علی امام المومنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی جعفر بن محمد امام المومنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی موسی بن جعفر امام المومنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی علی بن موسی امام المومنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین.
وصل علی محمد بن علی امام المومنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی علی بن محمد امام المومنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی الحسن بن علی امام المومنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی الخلف الهادی المهدی امام المومنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. اللهم صل علی محمد واهل بیته، الائمه الهادین العلماء الصادقین الابرار المتقین، دعائم دینک، وارکان توحیدک، وتراجمه وحیک، وحججک علی خلقک، وخلفائک فی ارضک، الذین اخترتهم لنفسک، واصطفیتهم علی عبادک، وارتضیتهم لدینک وخصصتهم بمعرفتک، وجللتهم بکرامتک، وغشیتهم برحمتک، وربیتهم بنعمتک، وغذیتهم بحکمتک والبستهم نورک، ورفعتهم فی ملکوتک، وحففتهم بملائکتک، وشرفتهم بنبیک، صلواتک علیه وآله.
اللهم صل علی محمد وعلیهم صلواه زاکیه نامیه کثیره دائمه طیبه لا یحیط بها الا انت، ولا یسعها الا علمک، ولا یحصیها احد غیرک. اللهم وصل علی ولیک المحیی سنتک، القائم بامرک الداع(الیک، الدلیل علیک، حجتک علی خلقک، وخلیفتک فی ارضک وشاهدک علی عبادک. اللهم اعز نصره، ومد فی عمره، وزین الارض بطول بقائه. اللهم اکفه بغي الحاسدین، واعذه من شر الکائدین، وازجر عنه اراده الظالمین، وخلصه من ایدی الجبارین. اللهم اعطه فی نفسه وذریته وشیعته ورعیته وخاصته وعامته وعدوه وجمیع اهل الدنیا ما تقر به عینه، وتسر به نفسه، وبلغه افضل ما امله فی الدنیا والاخره انک علی کل شیء قدیر. اللهم جدد به ما امتحی من دینک، واحی به ما بدل من کتابک، واظهر به ما غیر من حکمک، حتی یعود دینک به وعلی یدیه غضا جدیدا خالصا مخلصا لا شک فیه، ولا شبهه معه، ولا باطل عنده ولا بدعه لدیه.
اللهم نور بنوره کل ظلمه، وهد برکنه کل بدعه واهدم بعزه کل ضلاله، واقصم به کل جبار، واخمد بسیفه کل نار، واهلک بعدله جور کل جائر واجر حکمه علی کل حکم، واذل بسلطانه کل سلطان. اللهم اذل کل من ناواه، واهلک کل من عاداه، وامکربمن کاده، واستاصل من جحده حقه، واستهان بامره، وسعی فی اطفاء نوره، واراد اخماد ذکره. اللهم صل علی محمد المصطفی، وعلی المرتضی وفاطمه الزهراء والحسن الرضا، والحسین المصفی، وجمیع الاوصیاء مصابیح الدجی، واعلام الهدی، ومنار التقی، والعروه الوثقی والحبل المتین والصراط المستقیم، وصل علی ولیک وولاه عهدک، والائمه من ولده، ومد فی اعمارهم، وزد فی آجالهم، وبلغهم اقصی آمالهم دینا ودنیا وآخره انک علی کل شیء قدیر. ترجمه صلوات: به نام خداوند بخشنده مهربان خداوندا، بر محمد آقای رسولان، وخاتم پیامبران، وحجت پروردگار جهانیان، برگزیده در روز عهد وپیمان درود فرست.
آن برگزیده در عالم اظله (سایه ها)، وپاکیزه از هر پلیدی، وبر کنار از هر زشتی، آن کس که امید نجات ورهائی وشفاعت به او است، ودین خدا وا گذاربه او شده است. خداوندا پایه واساس کارش را بر افراز. وبرهان دلیلش راعظمت ده. وحجت واستدلالش را پیروز گردان. درجه ومقامش را بالا ببر. ونورش را درخشیدگی ده. رویش را سپید گردان. وفضل وبرتری وارجمندی، وتوان وساطت به او ببخشای. ودرجه ای والا به او بده. وبه جایگاهی پسندیده برگزینش، که اولین وآخرین به آن مقام رشک برند وغبطه خورند. وبر امیر مومنان ووارث پیامبران وپیشوای سفید رویان وآقای جانشینان وحجت پروردگار جهانیان درود فرست. ودرود بفرست بر حسن بن علی امام مومنین ووارث پیامبران وحجت پروردگار جهانیان.
ودرود بفرست بر حسین بن علی امام مومنین ووارث پیامبران وحجت پروردگار جهانیان. ودرود بفرست بر علی بن حسین امام مومنین ووارث پیامبران وحجت پروردگار جهانیان. ودرود بفرست بر محمد بن علی امام مومنین ووارث پیامبران وحجت پروردگار جهانیان. ودرود بفرست بر جعفر بن محمد امام مومنین ووارث پیامبران وحجت پروردگار جهانیان.
ودرود بفرست بر موسی بن جعفر امام مومنین ووارث پیامبران وحجت پروردگار جهانیان. ودرود بفرست بر علی بن موسی امام مومنین ووارث پیامبران وحجت پروردگار جهانیان. ودرود بفرست بر محمد بن علی امام مومنین ووارث پیامبران وحجت پروردگار جهانیان. ودرود بفرست بر علی بن محمد امام مومنین ووارث پیامبران وحجت پروردگار جهانیان. ودرود بفرست بر حسن بن علی امام مومنین ووارث پیامبران وحجت پروردگار جهانیان. ودرود بفرست بر جانشین هدایت کننده راه یافته، امام مومنین ووارث پیامبران وحجت پرودگار جهانیان.
خداوندا، بر محمد وخاندان او پیشوایان وراهنمایان، دانشمندان راستین، ونیکوکاران پرهیز کار، استوانه های دین وپایه های یکتا پرستی، وبازگو کنندگان وحی وحجت های تو بر آفریدگانت، وجانشینانت در روی زمین درود بفرست. کسانی که برای خود آنان را خواسته ای، وبر بندگان خود برگزیده ای. وبرای دین خود پسندیده ای، وبه معرفت وشناسائی خود مخصوصشان ساخته ای، ولباس کرامت وبزرگواری را براندام آنان پوشانده ای، ورحمت ومهربانی خود را بر آنان گسترده ای، وبه نعمت خود تربیتشان کرده ای، وبه حکمت خود تغذیه شان کرده ای، نور وروشنی خود را بر سر تا پای آنان انداخته ای، ودر ملکوت خود آنان رابالا برده ای، وملائکه خود را در پیرامون آنان قرار داده ای، وبه پیامبرت که درود تو بر او وخاندانش باد گرامی شان داشته ای. خداوندا، بر محمد، وبر آنان درود فرست، درودی پاک وپاکیزه.
بارور وفراوان، پیوسته وهمیشه که جز تو کسی بر آن احاطه نداشته، وجز دانش وعلم تو کسی آن را در بر نگرفته، وهیچ کس غیر تو آن را نتواند بشمارد. خداوندا، ودرود بفرست بر ولیت، آن زنده کننده سنت تو، وبر پای دارنده امر وفرمان تو، خواننده وراهنمای مردم به سوی تو، وحجت تو بر مخلوقاتت وخلیفه وجانشینت در روی زمینت وگواه تو بر بندگانت. خداوندا، یاریش را نیرومند، عمرش را طولانی، زمین را به طول بقاء وعمر طولانی او مزین فرما.
خداوندا، او را از تجاوز حسودان کفایت فرما، واز زیان فریب کاران پناهش ده، وخواسته ستمکاران را از او بر طرف فرما واز دست زور گویا رهائیش بخش. خداوندا، به او در مورد جان، فرزندان، پیروان، نوکران، اطرافیان ویژه وتمامی ارادت مندان ودشمنانش وتمامی مردم دنیا چیزی را ببخاشی که موجب روشنی چشم وخشنودی دل او گردد. واو را به بهترین آرزوهایش در دنیا وآخرت برسان تو بر همه چیزی توانائی. بار خدایا، به وسیله او آن چه که از دین وآئینت از بین رفته، بار دیگر تازه ونو کن.
وآن چه از کتابت تبدیل وجابجا شده، زنده گردان. واحکامی که تغییر یافته، آشکار فرما. تا آنکه دینت به وسیله او بجای نخست خودبرگردد. وبه دست او تازه وشاداب،نو وخالص، صاف وگوارا شود، که شک وشبهه ای د رآن نباشد. وبیهوده ای نزد او قرار نگیرد وبدعتی همراهش نباشد. بار خدایا، با نور او هر تاریکی را روشنی بخش، وبا عمود او هر بدعتی را سر کوب کن. وبا توان او هر گونه کژی وگمراهی را از بین ببر. وهر زور گوئی را در هم شکن وبه شمشیرش آتش هر فتنه ای را خاموش گردان. وبا عدالت ودادگریش هر ستمگری را نابود ساز. وحکم وفرمانش را بر روی هر حکم وفرمانی نافذ فرما.
وبا واسطه وچیرگی او سلطه هر کسی را به خواری وپستی مبدل ساز. خداوندا، هر آن کس را که سوء قصد به او کرده، خوار وذلیل فرما. وهر کسی که با او دشمنی دارد، هلاک ونابود ساز. وبا فریبکاران ونیرنگ سازان نسبت به او با مکرر وفریبت رفتار کن. وآن کس را که منکرحق او است، وامر او را سبک می شمارد، ودر بی فروغ کردن چهره تا بناک او می کوشد، ومی خواهد یاد اورا از ذهن ها دور سازد، بیچاره ودرمانده فرما.
خداوندا، درود بفرست بر محمد مصطفی، وعلی مرتضی، وفاطمه زهراء، وحسن الرضا (دارای مقام رضا)، وحسین مصفی (صاف وخالص شده برای خدا)، وبر تمامی جانشینان، وچراغ های روشنگر تاریکی، وپرچم های راه نما، ومشعلهای فروزان پرهیز کاری، ودستاویزهای محکم، وریسمان وطناب ها پیچیده وناگستنی، وراه راست.
ودرود بفرست بر ولیت، ووالیان عهد وپیمانت، وپیشوایان از فرزندان او، وعمر او را طولانی وپایدار، ودوران زندگی آن ها را فزونی بخش.
وآنان را به نهائی ترین آرزوهایشان برسان، هم آرزوهای دینی وهم دنیائی وهم آخرتی، همانا تو بر همه چیز توانائی.

دانلودها دانلودها:
رتبه رتبه:
  ۱ / ۵.۰
نظرات
بدون نظرات

نام: *
كشور:
ايميل:
متن: *
بررسی کاربر: *
إعادة التحميل
 
شبكة المحسن عليه السلام لخدمات التصميم