كتاب برگزيده:
جستجو در کتابخانه مهدوی:
بازدیده ترینها
کتاب ها داستانهایی از امام زمان (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۹۶,۵۹۳) کتاب ها شگفتی ها و عجایب دنیا در بعد از ظهور امام زمان (علیه السلام) (نمایش ها: ۹۶,۳۲۱) کتاب ها نشانه هایی از دولت موعود (نمایش ها: ۷۲,۳۵۰) کتاب ها میر مهر - جلوه های محبت امام زمان (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۵۹,۸۳۷) کتاب ها یکصد پرسش وپاسخ پیرامون امام زمان (علیه السلام) (نمایش ها: ۵۴,۱۱۴) کتاب ها سیمای مهدی موعود (عجل الله فرجه) در آیینه شعر فارسی (نمایش ها: ۵۳,۳۹۰) کتاب ها زمينه سازان انقلاب جهانى حضرت مهدى (نمایش ها: ۴۵,۱۹۰) کتاب ها تأملی در نشانه های حتمی ظهور (نمایش ها: ۴۴,۵۰۲) کتاب ها موعود شناسی و پاسخ به شبهات (نمایش ها: ۴۱,۰۰۵) کتاب ها مهدی منتظر (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۳۸,۵۶۶)
 صفحه اصلى » كتابخانه مهدوى » راه مهدی (عجّل الله فرجه)
كتابخانه مهدوى

کتاب ها راه مهدی (عجّل الله فرجه)

بخش بخش: كتابخانه مهدوى الشخص نویسنده: سید رضا صدر تاريخ تاريخ: ۱۹ / ۳ / ۱۳۹۳ هـ.ش نمایش ها نمایش ها: ۷۰۴۷ نظرات نظرات: ۰

راه مهدى (عجّل الله فرجه)

نویسنده: آیة الله سید رضا صدر

باهتمام: سید باقر خسروشاهی

فهرست مطالب

امید وعدالت
چهارى که مساوى است با یک
نور امید
امید فرد وامید اجتماع
مانع بزرگ
خطاى بشر
راه نزدیک
از نظر فلسفی
عدل جاویدان
عقل بشر در استخدام دل
نظریه مهدی
عدل عالمگیر
حکومت الهى در جهان
پیروزى بدون خونریزى
خواسته بشر
خوشداری عدل
نخستین شرط
شرط دوم
شرط سوم
شرط چهارم
شرط پنجم
شرط ششم
دادور ودادگر ودادگستر
مهدى نوعى
ویژگیها وخصایص مهدى
مهدى وعصمت
شناخت
قائم
طول عمر
لزوم طول عمر
فرد ممتاز
غیبت
نکته قابل ذکر
تقسیم غیبت
انتظار فرج
تلخ وشیرین
تعلق اراده ازلى به اقامه عدل جهانى
بشارات واشارات
مهدى در قرآن
از رسول خدا (صلى الله علیه وآله)
از کتب اهل سنت
کلمات قصار از رسول خدا (صلى الله علیه وآله)
نکته قابل توجه
از امیر مؤمنان (علیه السلام)
از حضرت مجتبى (علیه السلام)
از حضرت سید الشهداء (علیه السلام)
از حضرت سجاد (علیه السلام)
از حضرت باقر (علیه السلام)
از حضرت صادق (علیه السلام)
از حضرت موسى بن جعفر (علیه السلام)
از حضرت رضا (علیه السلام)
از حضرت جواد (علیه السلام)
از حضرت هادى (علیه السلام)
از حضرت عسکرى (علیه السلام)
پدر ومادر
پدران ونیاکان

پدری پاكتر از پاک
مهد علیا
نوزاد مقدس
در زیر سایه پدر
کودک ومعجزات
سفراى کبار
نخستین سفیر
دومین سفیر
توقیع تسلیت
فرمان سفارات
قبرش را به دست خود ساخت
سفیر سوم
روش حسین بن روح
سفیر چهارم
وکیلان ونمایندگان
حاجز بن یزید
احمد بن إسحاق
إبراهیم بن مهزیار
معجزاتى چند از حضرتش در زمان غیبت صغرى
در جستجوى حق
استجابت دعا
آگاهى از مرگ وحیات
طلا کردن سنگریزه
شفاى بیماران

طىّ الأرض
اِخبار از غیب
بیت المال
شرفیابى در غیبت صغرى
شرفیابى مردمى از قم
تجلى حق
کوشش احمقانه
شرفیابى طریف ابو نصر
شرفیابى غانم ابو سعید هندى
دانشمندى از کابل
شرفیابى حسن بن وجناء
شرفیابى مردى از قبیله ازد
شرفیابى همدانى
شرفیابى ابو سوره
شرفیابى زهرى
شرفیابى در غیبت کبرى
روز تاسوعا

امید وعدالت

چهارى که مساوى است با یک
راه مهدى، همان راه محمد (صلى الله علیه وآله) وعلى (علیه السلام) وراه قرآن است.
در گذشته اى نه چندان دور، راه محمد (صلى الله علیه وآله) عرضه شد، راه قرآن منتشر گردید، وراه على نشان داده شد. اینک، راه مهدى، چهارمین راه است. چهار راهى که به یک مقصد منتهى مى شود، وآن حق وحقیقت است.
پس چهارى است که با یک مساوى است.
راه محمد (صلى الله علیه وآله)، راه خداست. راه على (علیه السلام)، راه خداست. راه قرآن، راه خداست. راه مهدى نیز راه خداست.
چهار راهى که نظیر ندارد وبى مانند است.
خانه کعبه، قبله گاه اهل حق است؛ چهار سو دارد:
شمال، جنوب، مشرق، مغرب.
به شمالش رو کنید، به قبله رو کرده اید. به جنوبش رو کنید، به قبله رو کرده اید به مشرقش چنین است. به مغربش چنین است.
قرآن مى گوید: (فأینما تولوا فثم وجه الله)(۱).
مسلمانان از چهار سوى جهان، هنگام نماز به کعبه رو کنند.
مشرقیان به مشرق کعبه، مغربیان به مغربش، شمالى پیکران به شمالش، جنوبى طالعان به جنوبش. وهمگان به کعبه نماز مى گزارند با آن که رو در رو وبرابر یکدیگر قرار دارند
این چهار نیز مساوى است با یک.
قبله همگان یکى است وبس.
انحراف از قبله، انحراف از حق است؛ انحراف از شریعت است وطریقت است وحقیقت.
راه محمد (صلى الله علیه وآله) سالک را به حق مى رساند وهمان راه قرآن است.
راه على (علیه السلام) رهرو را به سوى حق مى کشاند وهمان راه محمد (صلى الله علیه وآله) است.
راه مهدى (علیه السلام) نیز چنین است.
وآن راهى است که از سوى حق تعیین شده است.
پیامبران واولیاى خدا، راهنمایان راه حق بوده وهستند؛ از نظر شماره بسیارند، ولى از نظر هدف یکى هستند.
همه آنها راه حق را نشان داده اند وبه سوى حق دعوت کرده اند
راه حق، صراط مستقیم است وباید تا رسیدن به مقصد، طى گردد.
انحراف از آن، در هر قدمى، انحراف از حق است.
جدا کردن پیامبران از یکدیگر، ایمان به یکى وانکار دگرى، انحراف از حق، وگرایش به باطل است.
پذیرفتن موسى (علیه السلام) وانکار عیسى (علیه السلام) نادرست است. ایمان به عیسى وانکار محمد (صلى الله علیه وآله)، راهى است باطل وانحراف از حق وحقیقت است.
قرآن مى گوید:
(ان الذین یکفرون بالله ورسله ویریدون ان یفرقوا بین الله ورسله ویقولون نؤ من ببعض ونکفر ببعض ویریدون أن یتخذوا بین ذلک سبیلا (۱۵۰) أولئک هم الکافرون حقا وأعتدنا للکافرین عذابا مهینا (۱۵۱) والذین آمنوا بالله ورسله ولم یفرقوا بین أحد منهم اولئک سوف یؤ تیهم أجورهم وکان الله غفورا رحیما)(۲).
کسانى که به خدا وپیامبران کافر مى شوند ومى خواهند میان خدا وپیامبران جدایى بیندازند ومى گویند به یکى ایمان داریم وبه دگرى کافر هستیم ومى خواهند راه میانه اى پیش گیرند، آنها، به یقین، کافرانند. وما براى کافران عذابى خوار کننده آماده کرده ایم.
وکسانى که به خدا وپیامبرانش ایمان آوردند ومیان پیغمبران جدایى نینداختند، اینان به همین زودى به پاداششان مى رسند. وخدا بسیار آمرزنده وبسیار مهربان است.
در هر گامى، از راه حق وصراط مستقیم، انحرافى در پیش است؛ خواه به چپ باشد وخواه به راست وسالک را از مقصد دور مى کند وبه سوى هلاکت مى کشاند. به رسول خدا (صلى الله علیه وآله) ایمان داشتن وخلفا وجانشینان آن حضرت را انکار کردن واصل مقدس امامت را نادیده گرفتن، انحراف از حق است.
حضرت على (علیه السلام) را پذیرفتن واز امامت دو سرور جوانان اهل بهشت بى خبر بودن، انحراف از راه حق است.
پنج تن را پذیرفتن وبا دگران سر وکار نداشتن، انحراف از حق است.
شش امامى بودن، انحراف است. هفت امامى شدن، انحراف است.
دوازده امامى بودن، صراط مستقیم است وبس.
بر دوازده افزودن، انحراف است.
جانشینان رسول خدا، دوازده هستند بى کاهش وبى افزایش.
راه خدا همین است وراه مهدى چنین است.
نور امید
امید آرزو، از ویژگیهاى انسان است ودر زمره فطریات بشر قرار دارد. زیرا که هر دو نگاهى به آینده دارند.
هنوز ثابت نشده که در میان جانداران، جاندارى آینده نگر باشد. ودانسته نشده که جانورانى که لانه مى سازند ویا خوراک مى اندوزند، از روى دانش وبینش چنین مى کنند. دور نیست که این کارها از روى غریزه باشد. آنان به طور غریزى، اداى وظیفه مى کنند، بدون آن که خودشان بدانند که چه مى کنند.
دانش، اکتسابى است ونیاز به آموزش وتعلم دارد.
نخستین معلم این گروه از جانوران، که بوده؟ وکیفیت تعلیم آنها چگونه بوده است؟
از این رو، مى توان که لانه سازى وخوراک اندوزى جانوران از روى غریزه است.
امید وآرزو:
پس امید وآرزو از ویژگیهاى انسان است وبس. انسان است که مى تواند آینده نگر باشد. امید وآرزو بر پایه آینده نگرى قرار دارد. امید وآرزو، هر دو، نمایانگر خواسته هاى بشر بوده وهستند وهر دو پیک سعادت انسان ونوید خوشبختى او هستند.
تفاوتى که میان امید وآرزو موجود است وآنها را دو کرده واز هم جدا مى سازد، آن است که امید، با عقل بشر همراه است وخواسته اش خردمندانه وامکان پذیر بوده وبه محال تعلق نمى گیرد.
بیمار، امید بهبودى دارد. ناتوان، امید توانا شدن، دانش پژوه، امید دانشورى دارد. ستمدیده، امید قطع ستمگر را دارد.
ولى آرزو چنین نیست؛ گاه با عقل هماهنگى دارد وگاه هماهنگى ندارد وخواسته اش عقلایى وخردمندانه نیست وامکان پذیر نخواهد بود. آرزو، به محالها تعلق مى گیرد وتقاضاى هست شدن نشدنیها را دارد. پیر، آرزومند جوانى است، چاه کن آرزوى رسیدن به گنج وهر کس در دم مرگ، آرزوى حیات دارد.
از این تفاوت، تفاوت دیگر میان امید وآرزو به وجود مى آید:
وآن عبارت است از آن که آرزومند مى نشیند وانتظار رسیدن به آرزو دارد، هرگز گامى به سوى مقصد بر نمى دارد، از آسمان انتظار دارد که آرزویش را محقق سازد وعوامل جوى بدو کمک کند.
ولى امیدوار، چنین نیست؛ در پى امید خود مى رود وهر گامى که بر مى دارد، به امیدى مى رسد؛ چون امید اصلى، بوجود آورنده امیدهاى فرعى است وهر یک از این امیدها که محقق شود، پایه اى مى گردد تا به سوى امید بالاتر گام بر دارد.
هنگامى که امید، اشتداد یافت ونیرومند گردید، هدف وآرمان مى شود؛ زیرا که آرمان، عقلایى است وامید، خردمندانه است وهر دو با یکدیگر همگام وهمراه.
امید فرد وامید اجتماع
فرد بشر، امیدى دارد واجتماع بشر، امیدى.
امید فرد، ویژه خود اوست وامید اجتماع از آن اجتماع است، که همگى افراد در آن شرکت دارند.
گاه، امید فرد براى اجتماع است وفردى در راه آرمان اجتماع مى کوشد ورنج مى برد. این گونه افراد، خدمتگزاران بشر هستند.
امید اجتماع از قبیل آسایش، سعادت، خوشبختى، تندرستى، بر قرارى عدل، کوتاهى دست ستمگران ودیگر امیدها که همه افراد بشر در این خواسته ها شریکند؛ خواه مردم مذهبى، پیرو هر دین که باشند، خواه مردم مسلکى، دنباله رو هر مسلک وگروهى، خواه مردم ضد مذهب وضد مسلک از هر دسته وهر طبقه. مردم بى تفاوت ولاابالى، وخوش نشین وصلح کل نیز چنین امیدهایى دارند. ولى تفاوت آنها با دگران آن است که تنبلى سر وپاى آنها را فرا گرفته، نمى گذارد در راه سعادت خود ودگران قدم بردارند.
امید اجتماعى وقتى شدت یافت، هدف اجتماعى وآرمان بشرى خواهد شد وهمان طور که امید فرد، خود به خود انجام شدنى نیست وباید در پى آن روان شد تا بدان رسید، امید اجتماعى نیز چنین است؛ باید کوشید، رنج برد، مقاومت کرد، پایدارى نمود، تا بدان رسید ونباید از خطر ترسید. آرى باید از جان گذشت تا به جانان رسید.
این جاست که عظمت مقام انبیا واولیا شناخته مى شود وارزش کوششهاى آنان در راه سعادت بشر روشن مى گردد.
اینان هستند که خدمتگزاران بشرند، مردمى هستند که در راه سعادت بشر رنج مى برند، گنج خود را فدا مى کنند، جانبازى مى کنند، فداکارى مى کنند، از بشر ستمها مى کشند، تا بشر را به سعادت برسانند وپیک خوشبختى او باشند وهیچ گونه پاداش نمى خواهند؛ نه مقامى ونه منصبى نه مدحى ونه ثنایى، نه سرمایه اى ونه ثروتى ونه قدرتى ونه توانى.
خورشید را اگر در دست راستشان گذارى وماه را در کف چپشان نهى، از آرمان مقدس خود دست بر نمى دارند. وگر پیکرشان را بسوازنى وزنده شوند، از هدف عالى خویش انصرافى حاصل نمى کنند.
این بزرگواران، مى کوشند که اجتماع بشرى را به سوى آسایش ونیکبختى وسعادت، رهسپار سازند وموانع را از میان بر دارند. افراد بشر را به کمک مى خواهند واز همه مى خواهند که حسابهاى شخصى را دور بریزند وبه هم برسند وبه کمک یکدیگر بشتابند، تا انسانى بدبخت یافت نشود وستمدیده اى در زیر ستم نماند. بدین گونه، بشر را راهنمایى مى کنند وخود را با بشر یکجور مى دانند، در برج عاجى مى نشینند ودر میان بشر قرار دارند، همه را همانند خود مى دانند. آرى پاکیزه ترین ومقدس ترین افراد بشر، پیامبران وفرستادگان خدا هستند؛ مردمى که خلقشان، خویشان، گفتارشان ورفتارشان، خدایى است.
مانع بزرگ
رسیدن بشر به امید اجتماعى، خود موانعى دارد، موانعى که ساخته دست خود بشر است وآنها بزرگترین مشکلى هستند که خدمتگزاران بشر با آن روبرو شده وبایستى آنها را از میان بردارند.
یکى از آن موانع، خود خواهى بشر وخود پسندى اوست که به صورت قدرتهاى چپگرا وراستگرا، زمام بشر را به دست گرفته اند وسد راه سعادتش شده اند؛ چون سعادت بشر با انحصار طلبى آنها مغایرت دارد. خدمتگزاران بشر، بایستى این مانع بزرگ را از پیش پاى خود بردارند. نخستین گام براى برداشتن این مانع، آموزش وپرورش بشر است. هنگامى که در میان بشر مردمانى مهذب وپارسا در عرصه گیتى قدم گذارند، نخستین قدم سعادت خواهد بود.
انبیاى خدا در این راه کوششهاى بسیار کرده ورنجهاى بى شمار برده اند وموفقیت حاصل کرده اند وانسانهایى ساخته اند.
خطاى بشر
دیگرى از موانع رسیدن بشر به امید اجتماعى خویش، خطاى بشر است.
خطاى بشر در این است که ظلم را نمى بیند وظالم را مى بیند وبه جاى مبارزه با ظلم، با ظالم مى ستیزد ومبارزه مى کند.
این، نشانه کوتاه بینى اوست که پپوسته در پى کوبیدن ظالم است که انتقام، از این دید بشرى، ریشه مى گیرد.
نبرد با ظالم بدون شناخت ریشه هاى ظلم ومبارزه با آنها چندان سودى براى بشریت نخواهد داشت؛ چون بشر را به هدفش نزدیک نمى کند. چه بسیار مردمى که در تاریخ بشر با ستمگران مبارزه کرده اند وآنها را کوبیده اند، ولى به حکومت عدل نرسیده اند.
در مبارزه با ظالم، بدون ریشه کنى ظلم، اگر پیروزى نصیب شود، ظالمى مى رود وظالمى دیگر به جاى آن مى نشیند سلطان محمد خوارزمشاه مى رود چنگیز به جایش مى نشیند. سزار روس مى رود لنین به جاى او مى نشیند واگر شکست نصیب شود، ظالم نیرومندتر شده وظلمش دو چندان مى گردد وروحیه مبارزان بسیار ضعیف مى شود وامیدشان به موفقیت، ناچیز مى گردد وامید به آرزو مبدل مى شود.
ولى اگر بشر با ظلم مبارزه کند، چنان مشکل لاینحلى پیش نمى آید وبشر مى تواند گام به گام در این راه جلو برود وسرانجام عروس موفقیت را در آغوش بگیرد. مبارزه با ظلم، مبارزه با ظالم را در بر دارد.
جهادهاى اولیاى خدا در طول تاریخ، مبارزه با ظلم بوده است. مبارزه با ظلم قداست دارد وهیچ گاه با گناه همراه نیست.
قداست هدف، وسیله ناپسند را پسندیده نمى سازد وگناه را نیکوکارى قرار نمى دهد.
گناه را به کار گرفتن وآن را وسیله قرار دادن، خود ظلم است ونقض غرض است. اولیاى خدا در جهادهاى خود، هیچ گاه گناه را به کار نگرفته اند واز وسیله شوم استفاده نکرده اند. آرى، به وسیله گناه نمى توان گناه را شست وگنهکارى را از میان برداشت. گناه بجز گناه نزاید واز ظلم انتظار عدل نباید داشت.
راه نزدیک
هر خردمندى، براى رسیدن به هدف، راه نزدیک را بر مى گزیند تا هر چه زودتر به هدف برسد ومقصود خود را در یابد.
راه نزدیک رسیدن به هدف عالى بشر وامید اجتماعى وى، که عدل جهانى وآسایش همگانى است، بیشتر از دو قدم نیست. وآنچه در اختیار بشر است، همان نخستین قدم است، که دومین قدم در پى آن نهاده مى شود.
قدم نخستین، پیشرفت بشر در انسانیت وتکامل اوست. چون بشر تکامل یافته، آماده فداکارى است. شایستگى آن را دارد که از خود بگذرد تا سعادت وخوشبختى دگران تأمین شود. چنین بشرى چیزى براى خود نمى خواهد. انحصار طلب نیست، از (من) مى گذرد و(من) را فراموش مى کند. به سراغ (او) مى رود و(او)، همیشه در خاطرش جا دارد. هشیار است، داناست، خردمند است، مبارزه با ظلم را مى شناسد، قدرتهاى انسانى را از قدرتهاى ضد انسانى تمیز مى دهد. وقتى که در میان بشر، چنین مردمى پیدا شدند، هر چند شماره ایشان بسیار نباشد، گام دوم برداشته مى شود وبشر به هدف خود مى رسد.
گام دوم، ظهور رهنماى الهى ورهبر آسمانى است. رهبرى که خدایش براى نجات بشر از ظلم وستم برگزیده است، تا جهان را پر از عدل وداد کند.
این موجود مقدس، دستیارانى مى خواهد که به وسیله آنها جهان را آباد کند. وچنانچه یاد شده، پیدایش آنها در میان بشر، گام نخستین براى رسیدن به هدف عالى بشرى است
دستیاران حضرتش، پاکیزه از گناه وپیراسته از عقده هستند، کینه وحسد ندارند، منصبى ومقامى نمى خواهند، زیرک وهوشیارند، گول نمى خورند، تحت تأثیر جاه ومقام واقع نمى شوند ومظهر رحمت الهى هستند.
ترس وبیمى که از کسى ندارند؛ از جان گذشته وآماده فداکارى هستند وبیش از آنچه بگویند، عمل مى کنند، چون مرد کارند نه مرد سخن، هر چند سخنور نیز هستند، ولى سخن منزه وکار منزه. گناهى در گفتار ورفتارشان دیده نمى شود.
این مردم از نظر شماره هر چند اندکند، ولى براى دستیارانى آن رهبر بزرگوار آماده هستند. دست الهى در پشت سر ایشان جا دارد وشکست ناپذیر خواهند شد. این وقت است که امید اجتماعى بشر، تحقق خواهد یافت.
از نظر فلسفى
آنچه که یاد شد، از نظر اجتماعى بود واکنون از نظر فلسفى بحث را دنبال مى کنیم. فلاسفه ما (قسر دائم) را در طبیعت محال شمرده اند چنانچه (قسر اکثرى) را نیز نشدنى مى دانند.
منظور از (قسر دائم) آن است که حقیقتى از حقایق هستى در دوره روزگارش، از خواسته طبیعى خود، محروم باشد؛ آتش هیچ گاه حرارت نداشته باشد ودر جهان نیرویى باشد که از آغاز پیدایش آتش تا هنگامى که آتش در این جهان وجود دارد، از حرارت آتش جلوگیرى کند، یا نیرویى یافت شود که از بر دادن درخت سیب در دوره عمر این طبیعت، جلوگیرى نماید، که فلاسفه آن را (قسر دائم) نامیده اند وآن را محال مى دانند.
منظورشان از (قسر بیشتر) آن است که طبیعت در اکثر دوره عمرش را اقتضاى ذاتى خود محروم شود. این را هم محال مى دانند.
پس هر طبیعتى در بیشتر دوره عمر، به خواسته طبیعیش مى رسد واز اقتضاى طبیعتش محروم نخواهد شد ونیروى مزاحمى در برابرش نیست.
این نظریه فلسفى که به شکل قانون در جهان هستى جارى است، به ما خبر مى دهد که روزگار ظلم وجور در بشر سپرى خواهد شد وروزگار عدل وداد خواهد آمد.

بگذرد این روزگار تلخ ‌تر از زهر * * * بار دگر روزگار چون شکر آید

این نظریه فلسفى مى گوید:
قسر انسانیت در عمر انسانیت محال است؛ چنانچه در بیشتر عمر انسانیت نیز، محال خواهد بود پس روزگار خواهد آمد که روزگار انسانیت باشد. عمر حیوانیت که در بشر حکومت مى کند، سپرى است ورفتنى، وعمر حکومت انسانیت بر بشر درازتر از عمر حکومت حیوانیت خواهد بود.
اگر عمر حکومت حیوانیت در میان بشر، هفت هزار سال است، عمر حکومت انسانیت چند برابر آن خواهد بود؛ چون قسر اکثرى نیز محال است.
به یقین، روزى خواهد آمد که بشر از اسارت وبردگى حیوان صفتان، رهایى یابد ودر سایه مهر انسانها زیست کند وزندگى داشته باشد.
شاید منظور از این جمله که فرمود: (للحق دولة وللباطل جولة) نیز، همین باشد. بحث فلسفى را در این جا پایان مى دهیم ودگر باره به سوى بحث اجتماعى روى مى کنیم که عقل ووجدان گواه هر دو است.
عدل جاویدان
عدل موبد واقامه قسط ابدى که هدف از ارسال پیمبران است وقرآن بدان گواهى مى دهد، دو مرحله دارد: تشریع واجرا.
مقصود از مرحله تشریع، ایجاد قوانین عادله است که سعادت بشر را تأمین کند. این مرحله، به وسیله پیامبران الهى بویژه پیامبر بزرگ ومقدس اسلام انجام شده وبر دنیاى بشریت عرضه گردیده است.
آغاز پیدایش بشر، با آغاز نخستین مرحله تشریع وقانونگذارى همراه بوده وهیچ وقت بشر از رهنمایى غیبى وآسمانى، محروم نبوده است. وپیامبران حق، این وظیفه را انجام داده اند. این راهنمایان بزرگوار، براى کمک ویارى عقل بشر آمده اند تا بتواند در برابر نفس وخواهش دل مقاومت کند. تا از استعمار عقل به وسیله دل جلوگیرى کنند وعقل را از این زنجیر اسارت نجات بخشند.
مقصود از استعمار عقل، آن است که دل، آن را براى رسیدن به هدفهاى حیوانى به کار برد.
دومین مرحله، اجراى قوانین عادله است که از نظر اهمیت، کمتر از مرحله نخستین نیست. چون قانون صحیح اگر به طور صحیح اجرا نشود، نقض غرض از قانون خواهد بود. قانون بایستى به طور طبیعى اجرا شود ومقدارى از خود مردم به درستى وصحت آن پایبند باشند اجرا کنند. قانونى را که مردم صحت آن را نفهمند، به درد اجرا نمى خورد وعدلى که با فشار اجرا شود وبا زور وقلدورى پیاده گردد، عدل نخواهد بود.
زور وقلدرى، با عدل منافات دارد؛ چون از ظلم وستم جدا نیست. مردم بایستى بفهمند که قانون چیست وقانونگذار کیست وسود قانون چه خواهد بود. در این صورت، خودشان مجرى قانون خواهند بود.
و اگر همه ویا اکثریت آن را نفهمند اقلیت هشیار مى تواند اکثریت را بیدار کرده وسود قانون را بدانها بفهماند.
عجب این جاست که بشر جاهل تحمل زور، وظلم را مى کند، ولى تحمل قدرت عدل را ندارد! چرا؟!
ضد عدل به پا مى خیزد، قائد عادل را اطاعت نمى کند. تاریخ بر این سخن ما گواه است. در حکومت خلفاى راشدین، تنها بر ضد حکومت على (علیه السلام) طغیان کردند وناکثین وقاسطین ومارقین پدید آمدند!
حکومتهاى ظالمانه اى که در میان بشر بوده، بیشتر از دگران کامیاب بوده اند. وقتى کمال انسانى وتکاملى عقلى وفکرى براى بشر پیدا شد، هر چند جزیى باشد ودر افراد معدودى یافت شود، قوانین عدل، به طور طبیعى اجرا مى گردد وزورى در کار نخواهد بود.
قانونى که با زور اجرا شود، پایدار نخواهد ماند وابدى نیست. زور که بر طرف شود، آن قانون هم مى رود. مردم نادان نیز، با دیده دشمنى بدان مى نگرند.
نیکمردان بایستى بکوشند که زمینه را براى اقامه قسط وعدل جاویدان، آماده سازند. چون همان طور که در آغاز سخن یاد شد، در راه امید، باید کوشید تا بدان رسید؛ آن هم امیدى بزرگ که سرنوشت جهان را براى همیشه دگرگون خواهد ساخت آماده کردن زمینه، عبارت است از بیدار کردن مردم وهشیار ساختن آنها به حقایق وقایع با رفتار وکردار، نه آن که با سخن دم از عدل بزنیم ودر کردار، ظالمانه رفتار کنیم؛ در ویترین، عدل را نشان دهیم ودر درون، آتش ظلم را بر افروزیم وهدف عدل را مبرّر براى وسیله ظلم ادعا کنیم.
عدل مؤبّد روزى به دست بر گزیده حق اجرا خواهد شد ورنج وکوشش انبیاء، بالأخره به ثمر خواهد رسید.
آماده ساختن زمینه، مى تواند تسریع در ظهور برگزیده حق داشته باشد. مجرى عدل همگانى، کسى است که برگزیده خدا باشد وبداند که انبیا براى چه آمده اند وچه کرده اند وچه خواستند وخدا آنها را براى چه فرستاده است. او بایستى از نظر دانش وبینش، بر بشر برترى داشته باشد. گذشته از علوم الهى، از دانش طبیعى بشر آگاه باشد. عمرى دراز کرده وتجاربى بسیار اندوخته باشد. دورانهاى بسیارى از تاریخ بشر را دیده، با هزاران گونه از مردم روبرو شده، از اخلاق واطوار واحوال وروحیات خلق جهان، با خبر گردیده باشد.
جنگهاى وصلحها دیده، مقاومتها وپایداریها، شکستها وپیروزیها، تسلیمها وطغیانها، از برابر چشمش گذشته باشد وکیفیت اجراى عدل مؤبّد جهانى را در همه زمانها ونقاط مختلف جهان، در کشورهاى بزرگ وکوچک وملتهاى گوناگون عالم، در نظر بگیرد.
شاید یکى از علل غیبت وطول عمر حضرت قائم آل محمد نیز، همین باشد؛ چون حضرتش بیکار نمى نشیند که تماشاچى باشد، تا روز قیام برسد. وجود شریفش همیشه مورد عنایات خاصه الهى قرار دارد ودر ترقى وتکامل است ودر دریاهاى علم ومعرفت غوطه ور است. ساعت به ساعت، تجربه مى اندازد واز خداى بزرگ، دانش مى آموزد.
علوم بشرى ناقص است ونمى تواند محیط به همه چیز جهان وبه همه جهانیان باشد؛ از زمانهاى آینده واز مردم آگاهى ندارد ونمى تواند اطلاع کافى داشته باشد.
تنها علم خدایى است که از زمانهاى آینده واز مردم آینده آگاهى دارد، وشاگردان مکتب الهى مى توانند از همه جا واز همه چیز واز همه کس اطلاع حاصل کنند وراه اجرا وپیاده کردن قوانین عدل را بخوبى مى دانند. براى این مردم، انسان، موجود شناخته شده خواهد بود وانسان ناشناس، نزد شاگردان مکتب حق مفهومى ندارد؛ چون همه چیز در این مکتب شناخته شده است.
عقل بشر در استخدام دل
عقل بشر که بایستى راهنماى او باشد، در استخدام دلش است. دل است که عقل را استثمار مى کند وآن را بیگار مى گیرد وبه سوى بر آوردن خواسته اش روانه مى سازد وعقلى که نماینده جنبه انسانى بشر است، در خدمت جنبه حیوانى او به سر مى برد.
بایستى به کمک عقل شتافت ووى را از استخدام وبیگارى نجات بخشید ودل را مطیع ومنقاد عقل قرار داد تا حق به حقدار برسد. چون حق عقل فرماندهى است نه فرمانبرى. مهر ایزدى ورحمت الهى این کمک را فراهم کرده ونیکمردانى را فرستاده تا به کمک عقل بشتابند ووى را از بردگى جانور دو پا وراست قامت، رهایى بخشند، تا کارگر شهوت وبرده غضب نباشد، وانحراف به سوى چپ وراست نداشته باشد. راه انسان را ادامه دهد وبس. راهى را که خودش بر مى گزیند از راستگرایى وشهوت به دور است واز چپ گرایى وغضب بر کنار.
این جاست که رحمت الهى، حضرت مهدى را مى فرستد تا عقل بشر را یارى کند ووى را از اسارت وبردگى نجات دهد وجامعه انسانى تشکیل شود وعدل جهانى بر قرار گردد.
ویژگى حضرت مهدى آن است که ظهورش با قدرت همراه است، تا بتواند قدرتهاى ضد انسانى را بکوبد، خواه قدرت چپ، خواه قدرت راست، خواه قدرتى که به نام انسان تشکیل شده باشد. چون جهان در دست این سه قدرت است؛ یکى مظهر شهوت ودیگرى مظهر غضب وسومى مظهر هر دو، که هر سه قدرت، حیوانى هستند واز قدرت انسانى به دور.
نظریه مهدى
انسان کامل ومقدسى که رهبرى جهان را به دست خواهد گرفت وبه کمک عقل بشر خواهد شتافت وبر پا دارنده عدالت ابدى وجهانى خواهد بود، در زبان دانش ومعرفت (مهدى) نامیده شده است.
آیا این نام را اسلام براى حضرتش نهاده است؟ آرى.
مهدى، کسى است که ظلم وستم را از جهان بر کند وخاور وباختر وشرق وغرب را از عدل وداد براى همیشه آکنده سازد.
نظریه مهدى، سمبل مبارزه با ظلم وبیدادگرى وبر انداختن ستمکارى از صفحه گیتى است. چنانچه در گذشته یاد شد، این نظریه از امیدهاى اصلى واجتماعى بشر بوده وهست ودر کانون نهاد هر کس، چنین امیدى موجود است. وحضرت مهدى نور این امید است.
همه ادیان ومذاهب بشرى بدان خبر داده وکسى را نام برده اند که او مهدى خواهد بود.
ارمیاى پیغمبر در تورات از جنگى عظیم وجهانى خبر مى دهد که دو سوم مردم زمین را نابود مى کند. سپس پادشاه عادلى آید وجهان را اصلاح فرماید.
زبور داود، از آمدن مصلحتى نوید مى دهد که دریا تا دریا را داد کند وجمیع امتهاى جهان اطاعتش کنند.
یهود وجهودان، (عزیر) نبى را مهدى مى دانند.
مسیحیان وترسایان، (مسیح) را مهدى مى خوانند.
نزد کبران وزردشتیان، نام مهدى، (بهرام) است وفرزند سوم زردشت ویا (سوشنانت) است که جهان را پر از پندار نیک وگفتار نیک وکردار نیک خواهد کرد.
بودائیان وبرهمائیان که ۲۲۰ فرقه گوناگون هستند، انتظار بازگشت پیشواى خود را دارند.
ایرانیان باستان، (کیخسرو) را منتظر بودند. مى گفتند روى نهان کرده وباز خواهد آمد.
ولى هیچ یک از ادیان گذشته مانند اسلام، نظریه (مهدى) را محکم واستوار نساخت. نه تنها پیروان خود را به وجود مهدى مژده داد؛ پیروان مذاهب دیگر را متوجه این نظریه نمود وآگاه ساخت که در مذهب خودشان، اصل وجود مهدى ثابت است واین یکى از حقهاى بزرگ اسلام بر جامعه بشریت است.
آرى، عدل مؤبد از ارمغانهاى اسلام براى اجتماع بشرى است.
حکومت واحد جهانى، از ارمغانهاى اسلام است.
الغاى تبعیضهاى نژادى وبیان مساوات خلق، از ارمغانهاى اسلام است.
الغاى طبقات اجتماع وبرتریهاى قومى وملى، از ارمغانهاى اسلام است.
اینک بایستى به کاوش پرداخت تا معلوممان شود که که مهدى کیست وچگونه کسى است وبایستى چگونه باشد.
عدل عالمگیر
از خواسته هاى فطرى بشر، آزادى در سفر ودر حضر است؛ به هر جا که مى خواهد بتواند برود وهر جا مى خواهد بماند، بتواند بماند. این خواسته، در این زمان انجام پذیر نیست.
تعدد کشورها، مرزهاى جغرافیایى، قدرتهاى گوناگون، مانع رسیدن بشر، بدین خواسته فطرى اش است.
سفر، گذرنامه مى خواهد، اذن خروج مى خواهد تا بتوان از مرز هوایى یا دریایى ویا زمینى خارج شد.
به هیچ کشور نمى توان داخل شد، مگر آن که حکومتش اجازه دهد وگذرنامه را ویزا کنند. خارجیان حق ندارند، بدون اجازه دولت، در کشورى سکونت کنند، حق ندارند در آن کشور به کار پردازند وزندگى کنند، مگر آن که از دولت اجازه بگیرند وپروانه کسب داشته باشند.
این خواسته بشر در عدل عالمگیر وحکومت واحد جهانى، تحقق پذیر است وبیقین روزى خواهد رسید که بشر بدین خواسته مى رسد، چون خواسته همگانى است وامکان پذیر.
مرزها برداشته خواهد شد، کشورها، کشورى واحد خواهند شد، دولتها وحکومتها، حکومتى یگانه خواهند شد، وشرق وغرب در اختیار همه افراد قرار خواهد گرفت.
از خواسته هاى فطرى بشر، مساوات نژادى وعنصرى است، تا سپید بر سیاه برترى نداشته باشد، تا اروپایى بر آفریقایى تسلط نداشته باشد، تا عرب بر عجم، فارس بر ترک، پارسى بر هندى، تقدم نجوید.
این خواسته نیز در عدل عالمگیر وحکومت واحد جهانى، محقق مى شود؛ چون خواسته همگانى است وامکان پذیر.
از خواسته هاى طبیعى بشر، مساوات فقیر است با غنى، این خواسته نیز در عدل عالمگیر وحکومت واحد جهانى، تحقق پذیر است.
الغاى سلطه قوى بر ضعیف ومساوات آنها در حقوق، از خواسته هاى همگانى خلق است ودر عدل عالمگیر وحکومت واحد جهانى محقق مى شود. عدل عالمگیر وحکومت واحد جهانى، آرمان خلق عالم است.
حکومتى که پایه اش بر عدل وداد، نهاده شده است.
این حکومت، حد ومرز ندارد وبشر را از زندانى شدن در شهرى ویا کشورى نجات خواهد داد.
مرزهاى کشورها براى انسانها، طبیعى نیست ومصنوعى است وساخته شده دولتهاست، نه خلق ومردم.
در عدل عالمگیر وحکومت واحد جهانى، تبعیضات نژادى وجود ندارد؛ چون حکومت مردم است نه حکومت نژاد ونه حکومت گروهى خاص. عدل عالمگیر قوى وضعیف نمى شناسد، ضعیف از مردم است؛ چنانچه قوى نیز از مردم است وهر دو با یکدیگر مساوات دارند.
حکومت واحد جهانى، حکومت یک تن نیست، حکومت یک حزب نیست، حکومت خلق است وقدرت در دست مردم است ونه در دست حزب ونه در دست یک تن یا چند تن.
مرزبندى کشورها وتبعیضات نژادى به سود دولتهاست، نه به سود مردم.
این پدیده ها از کوتاهى فکر ریشه مى گیرد هنگامى که زمامداران بشر، انسانهاى کامل شدند، این پدیده ها از جهان زدوده مى شود.
چه وقت؟ وقتى حضرت مهدى بیاید وعدل عالمگیر را بر پا کند وآن را براى خلق جهان ارزانى بدارد وخلق را به خواسته اش برساند.
حضرتش در این حکومت، مانند یکى از مردم جا دارد وزندگانى مى کند وراهنما ومجرى قانون است.
عدل عالمگیر به وسیله زور وقدرت امکان پذیر نیست وحکومت زور - بر فرض بر قرار شدن - دوامى نخواهد یافت. حکومت زور ماندنى نیست واز میان خواهد رفت.
حکومت سوسیالیستى شوروى که در بخشى از جهان بر قرار بود، وقتى که در حد اعلاى قدرت بود وقویترین دستگاه امنیتى جهان را در اختیار داشت، متلاشى گردید، چون حکومت عدل نبود، چون خواسته خلق نبود.
قیامهاى شخصى ودسته جمعى پى در پى ملتها، نخواهد گذارد، حکومت زور باقى بماند. حکومت جهانى، وقتى باقى مى ماند که داراى عدلى عالمگیر باشد؛ وقتى دوام مى یابد که خواسته خود مردم باشد ومطلوب خلق.
در این صورت، خود مردم ضامن بقاى آن وپشتیبان آن خواهند بود.
حکومت جهانى، بشرى است، حکومت ملى نیست واختصاص به نژاد وعنصرى ندارد وملتى را بر ملت دیگر، ترجیح نمى دهد.
در این حکومت، به پارلمان جهانى نیازى نیست؛ زیرا خلق جهان در کشورهاى جهان از نظر خواسته واخلاق وعادات وافکار ورفتار وپسند وناپسند، متباین هستند؛ پسندیده نزد مردمى، ناپسند، نزد مردم دیگر است.
اکثریت در آن تحقق پیدا نمى کند وقانونى به تصویب نمى رسد.
آیا قانون واحد، مى تواند شامل متباینات وپسند وناپسندها باشد؟!
واگر پارلمان جهانى به کلیات مشترک اخلاقى وانسانى پسندیده کند، جنبه تشریفاتى خواهد داشت ومقنن نخواهد بود.
وبه همین نظر، ارتش واحد جهانى نیز دوامى نخواهد یافت؛ چون اختلافات زبانى ونژادى وقومى موجب درگیرى میان افراد آن خواهد بود وسرانجام، از هم پاشیده مى شود. ارتش براى دفاع از دولتى بیگانه است ودر زمان حکومت واحد جهانى دولت ثانى وجود ندارد؛ پس بدان احتیاجى نیست. حکومت واحد جهانى داراى دو قوه است: قضایى واجرایى. آن هم در آغاز تشکیل، تا عدل عالمگیر پیاده شود، تا قانونى که از سوى خداى خلق براى خلق تصویب شده، اجرا گردد.
ولى سرانجام این دو قوه هم منحل مى شود، چون اختلاف قضایى در میان خلق وجود نخواهد داشت، خلق خواهد بود وخلق، مردم خواهند بود ومردم. نزاع وخلافى میان آنها نخواهد بود ونیاز به قوه قضاییه وقوه مجریه بر طرف مى شود وخود مردم، مجرى قانون مقدس الهى خواهند بود وتجاوزى از طرف کسى به کسى نخواهد شد.
سالیان درازى است که فکر حکومت واحد جهانى در مغز دانشوران ومتفکران بشر راه یافته ونخستین گام براى آن پس از جنگ جهانى اول به صورت (جامعه ملل) برداشته شد، ولى به عللى چند نتوانست کارى انجام دهد که یکى از آن علل، فقدان قوه مجریه بود. در نتیجه، موسولینى رهبر کشور ایتالیا، با خونریزى، کشور حبشه را بلعید وجامعه ملل نتوانست از آن جلوگیرى کند.
پس از جنگ دوم جهانى، دومین گام به نام (سازمان ملل) برداشته شد که از قوه مجریه نیز برخوردار بود وارتش تحت اختیار داشت.
ولى نتیجه اى براى سعادت بشر از آن حاصل نگردید. هنوز ظلم وستم اسرائیل بر مردم فلسطین باقى است. سیاه پوستان آفریقا از ظلم سفید پوستان مى سوزند ومى سازند. صربها در شکم اروپا، به کشتار مردم بى گناه ادامه مى دهند. حکومتهاى دیکتاتورى فردى یا حزبى بر مردم کشورشان مى تازند وملتها در آتش ظلم وستم دولتها مى گدازند.
اعضاى مجمع عمومى سازمان ملل، نماینده ملتها نبوده ونیستند بلکه فرستاده دولتها هستند. نمایندگان انتصابى هستند، نه انتخابى وبرگزیده.
براى پنج دولت بزرگ حق وتو در رد تصمیمات شوراى امنیت قائل شده اند. این حق، به زیان خلق جهان است، چنانچه به زیان خود دولتهاى بزرگ نیز هست؛ چون وتوى یکى از آنها مطابق دلخواه چهار دولت دیگر نخواهد بود. این حق را تصویب کردند تا استالین دیکتاتور شوروى در سازمان ملل شرکت کند وفوق قوه اجرائیه سازمان وشوراى امنیت باشد.
این گام نیز، مانند گام نخستین، دردى از دردهاى خلق جهان را درمان نکرد. متفکران بشر، براى تشکیل حکومت جهانى واحد، گفته اند که بایستى این حکومت بر پایه چهار اصل بر پا شود.
۱ - قوه مقننه عالمى که پارلمان جهان باشد وهمه ملتهاى جهان در آن عضویت داشته باشند؛
۲ - شوراى عالى اجرایى که به منزله هیأت دولت بوده ومجرى قوانین پارلمان جهانى باشد؛
۳ - قوه قضاییه عامه وجهانى؛
۴ - ارتش جهانى که در اختیار شوراى عالى اجرایى باشد.
ولى این چهار اصل، گونه اى است از تئورى که قابل پیاده شدن نیست. تشکیل پارلمان جهانى - بر فرض که با انتخاب ملتها صورت گیرد مادام که یک زبان جهانى که همگان بدان آشنا باشند - ممکن نیست، اختلاف زبان ملتها ونا آشنا بودن هر نماینده اى به خصوصیات زبان نماینده دیگر، مشکل بزرگى است که قابل حل نخواهد بود.
قانون به چه زبان نوشته شود که همگان آن را بفهمند، تا مورد تصویب قرار گیرد وقضات بتوانند در دادگاه بنصوص آن استناد کنند؟
پس نخست، بایستى زبان جهانى درست شود، سپس پارلمان جهانى تشکیل گردد. هنوز زبان جهانى همه کس دان در میان بشر پیدا نشده وبسیار بعید است که در آینده پیدا شود؛ آن هم زبانى که قانون، بدان زبان نوشته شود.
اشکال زبان در تشکیل شوراى عالى اجرایى نیز هست. شرکت کنندگان در آن، به چه زبان سخن گویند تا به مقاصد یکدیگر پى برند؟ تصویبنامه ها به چه زبان نوشته شود؟
تشکیل قوه قضاییه عامه نیز خالى از اشکال نیست؛ چون قضاوت پایه هاى متعدد دارد واین قوه بر کدام پایه قرار مى گیرد؟
یک پایه دستگاه قضایى، احقاق حق است وپایه دیگر، فصل خصومت. کدام یک بایستى پایه قضاوت عامه قرار گیرد؟ قضاوتهاى فاشیستى گونه اى است، قضاوتهاى سوسیالیستى گونه اى دیگر، قضاوتهاى دمکراسى مباین با هر دو.
مجازات اعدام، محل اختلاف دستگاههاى قضایى است؛ یکى مى گوید بایستى باشد ودیگرى مى گوید نبایستى باشد.
در نظر یک قاضى، کارى، گناه به حساب مى آید وقاضى دیگر آن را گناه نمى داند. حصول مالکیت واسباب آن نیز مورد اختلاف دستگاههاى قضایى است.
به ارتش جهانى نیز، در این حکومت، نیازى نیست؛ زیرا که ارتش، مدافع دولتى است در برابر دولت دیگر. وقتى که دولتها یکى شدند، وجود ارتش ضرورى نخواهد بود. در آغاز تشکیل این حکومت، به وجود چنین ارتشى است تا بتوان آن را در تمام جهان بر قرار کرد، ولى منجر به خونریزى بسیار خواهد شد وسالیانى دراز ادامه خواهد یافت معکوس خواهد داد.
حکومت واحد جهانى، تحقق پذیر نیست، مگر در صورتى که ملتها خواستار آن باشند وآن وقتى است که عدل عالمگیر به وسیله حاکم عادلى بر قرار شود. این حکومت، مطلوب طبیعى وعقلى همه افراد بشر خواهد بود، وبدون خونریزى ودستگاههاى امنیتى است.
این حکومت که در کشورى بر قرار گردد وعدل در آن پیاده شود، ملتهاى همسایه از آن آگاه مى شوند ویکى پس از دگرى، الحاق خود را بدان اعلام مى دارند. کشورهاى دور دست که از آن آگاه شدند، بدان ملحق مى شوند ودر جرگه دولتهاى مشترک العداله داخل مى شوند. عدالت، از تعصب نژادى مطلوبتر است.
عدل عالمگیر، عدل بعدى است:
عدل دولت بر ملت؛ عدل ملت بر ملت؛ عدل ملت بر دولت.
عدل دولت بر ملت، عبارت است از عدل تخلف از قانون، که فاقد زورگویى واستثمار ملى خواهد بود وقانونش قانونى است که به تصویب الهى رسیده باشد؛ خدایى که همه افراد بشر را مى شناسد وبه خصوصیات همگان آگاه است.
عدل دولت بر ملت، مانند حکومت على (علیه السلام). ولى حکومت آن حضرت پایدار نماند. چون فاقد بعد سوم بود که عدل ملت بر دولت باشد.
آیا ناکثین وقاسطین ومارقین، عدالت پیشه بودند؟!
آیا اهل کوفه، با على (علیه السلام) به عدالت رفتار کردند؟ ورهنماییهاى حضرتش را براى جنگ وصلح به کار بستند؟
عدل ملت بر ملت، وقتى محقق مى شود که ظلم وستم شخصى از میان افراد ملت بیرون رود. عدل ملت بر ملت بر قرارى راستگویى ودرستکارى در میان خود افراد است که هیچ یک از آنها در نهان وآشکار به دگرى ظلمى نکند وستمى روا ندارد. این است تکامل ملى ورشد افراد.
این وقت است که قوه قضاییه از کار مى افتد ودرهاى دادگسترى بسته مى شود. این حکومت، ازلى نیست، ولى ابدى وجاودان خواهد بود وتا جهان بر پاست وبشر بر گستره زمین، قدم بر مى دارد، این حکومت باقى خواهد بود. آرى، عدل عالمگیر ازلى نیست، ولى ابدى است.
در این حکومت، مرزهاى مصنوعى جغرافیایى که دولتها تأسیس کرده اند، برداشته مى شود وحکومتهاى نژادى ومنطقه اى - به هر شکلى که باشند - از میان مى روند. دیکتاتورى سیاه، دیکتاتورى سرخ، حکومت اکثریت به نام دموکراسى، در این حکومت حل مى شوند. آنچه که بایستى به سراغش رفت، بعد سوم عدالت است که عدل ملت بر ملت باشد؛ یعنى گسترش عدل در میان خلق وآن در صورتى است که وجدان انسانى فرد بر او قاضى وحاکم باشد وخود، پلیس خود باشد تا از ارتکاب جرم وگناه دورى کند واین حقیقت بجز ایمان به خدا، راه دگرى ندارد.
خداى عادل روز واپسین را در انتظار نیکوکاران وگنهکاران قرار داده است، ومقصود از حکومت مذهب همین است وجز این نیست که پایه اش بر بعدهاى سه گانه عدالت بر قرار باشد وپایه آن بر ایمان بر مبدأ ومعاد.
حکومت مذهب، حکومت خود است بر خود، ودمکراتیک ترین حکومتهاست چنانچه در حکومت حضرت على دیده شد. لازم نیست که بعد سوم عدالت همگانى شود وهمه افراد بشر چنان باشند. همان اندازه که بخشى از مردم چنین شدند وشماره آنها به عددى برسد که بتوانند پرچم عدل را در زیر سایه حاکمى عادل در اهتزاز در آورند، آغاز عدل عالمگیر در جهان بشریت خواهد بود.
حضرت مهدى، پرچم عدل را در جهان خواهد بر افراشت وخوشبختى وآسایش همگانى خلق جهان را براى همیشه، تأمین خواهد کرد.
وآن وقتى است که شماره یاران با وفایش به عددى که مورد احتیاج است برسد ومردانى نیکوکار در زیر سایه بزرگمردى بزرگوار قرار گیرند.
حکومت الهى در جهان
شماره حکومتهاى الهى که تاکنون در جهان تشکیل شده، بسیار ناچیز است وقابل قیاس با شماره حکومتهاى بشرى نیست.
شماره حکومتهاى بشرى از میلیونها متجاوز است، در حالى که شماره حکومتهاى الهى از عدد سه تجاوز نمى کند وداوم نیافته است؛ چون بشر لیاقت این حکومتها را نداشته وفاقد بعد دوم عدالت وبعد سوم آن بوده: عدل ملت بر ملت وعدل ملت بر دولت.
تأسیس حکومت الهى وداوم آن، روزى است که بشر لیاقت آن را داشته باشد وبعد دوم وسوم عدالت را دارا باشد وقرآن از آن خبر مى دهد واز آن به (عباد صالحون) تعبیر مى کند:
(ولقد کتبنا فى الزبور من الذکر أن الارض یرتها عبادى الصالحون)(۳).
عباد صالحون - که وارث زمینند - همان مردمى هستند که داراى بعد دوم وسوم عدالت هستند. در نتیجه، حکومت الهى سه بعدى وعدل عالمگیر در جهان بر پا مى شود وابدى وجاویدان مى گردد. از لفظ ارض، استفاده مى شود که نخستین حکومت الهى در جهان که پس از توفان نوح تشکیل گردید، حکومت حضرت یوسف پیغمبر در مصر بود. این حکومت، محبوبترین وپاکیزه ترین حکومتهاى سرزمین مصر بود.
پایه این حکومت بر دو چیز قرار داشت:
رنج بردن یوسف وزندانى شدن او ومقاومت وپایدارى اش در تقوا؛
دیگر، شناخت حضرتش نزد مردم به فضیلت ودرستى وامانت.
یوسف تا دم مرگ رفت، به قعر چاه انداخته شد، مانند برده اى زر خرید، به قیمت ناچیزى فروخته شد، از پدر ومادر دور افتاد واز رحمت آن دو محروم گردید. به دیار غربت افتاد وچون بردگان در خانه فرمانفرماى مصر قرار گرفت ودم نزد ومقاومت وپایدارى کرد.
از این جا رنج دوم حضرتش آغاز شد وآن عشق شدیدى بود که همسر خواجه اش به وى پیدا کرد وشبانه روز از وى تقاضایى داشت که یوسف پاک، از انجام آن تقاضا، اجتناب مى ورزید.
وقتى که آن زن از بر آورده شدن تقاضایش محروم گردید، کینه یوسف را در دل گرفت واو را نزد شوهر، به خیانت متهم کرد وسپس براى چند سال او را به زندان انداخت واین، رنج سوم وچهارم یوسف بود. عشق آن زن به یوسف واباى یوسف از انجام دادن تقاضاى او واصرار آن زن وپایدارى یوسف، شهرت یافت وزبانزد خاص وعام گردید. ولى نتیجه اى خوب داد وآن شناخت یوسف به تقوا وفضیلت بود.
سرانجام، یوسف از زندان نجات یافت وبر تخت حکومت مصر نشست(۴). وبزرگترین خدمت تاریخ را به مردم مصر کرد ومصریان را از گرسنگى وخطر مرگ نجات داد. ودعوت به توحید ویگانه پرستى را براى نخستین بار، در تاریخ بشر، پس از توفان نوح آغاز کرد.
از ویژگیهاى حکومت الهى یوسف، خوددارى حضرتش از انتقام وپاکیزه بودن روحش از کینه بود. از ستمکارانش وظالمانش انتقال نگرفت وآنها را بنواخت ومورد عفو قرار داد.
دومین حکومت الهى در جهان، حکومت (طالوت) بر اسرائیلیان بود. طالوت، کسى بود که از سوى خدا به فرمانفرمایى اسرائیلیان منصوب گردید. بزرگمردى بود بسیار دانشمند، قوى وشجاع واز اسرار نهانى جهان آگاه بود.
اسرائیلیان در بدبختى وذلت وخوارى به سر مى بردند. از پیامبرشان خواستند که از خدا بخواهد حاکمى براى آنها تعیین کند تا در زیر سایه اش جهاد کنند واز ذلت وخوارى نجات یابند.
پیامبر عظیم الشأن، تقاضاى آنان را در پیشگاه الهى عرضه داشت ومورد قبول مقام حضرت احدیث قرار گرفت وطالوت را به حکومت وفرمانفرمایى آنها منصوب کرد چون بعد دوم وبعد سوم عدالت را فاقد بودند، نخست با نصب طالوت مخالفت کردند! در صورتى که منصوب حق بود! گفتند در میان ما کسانى هستند که از طالوت براى حکومت شایسته ترند ولى این مخالفت به جایى نرسید. طالوت با شایستگى کامل زمام امور کشور را در دست گرفت.
حضرت حق، طالوت را براى چنین روزى ذخیره کرده بود وناشناس در میان اسرائیلیان مى زیست. دانش وقدرت بدنى که خدایش به طالوت عطا کرده بود، او را رهبرى دانا وتوانا ساخته بود. ولى باز هم اسرائیلیان نسبت به طالوت نافرمانى کردند واین عطیه بزرگ الهى را مطیع ومنقاد نبودند. در جبهه جنگ از فرمانش سرپیچى کردند؛ در عین حال پیروزى نصیب طالوت گردید واسرائیلیان از ذلت وخوارى، نجات یافتند.
مقام طالوت آن قدر قداست وعظمت داشت که (داود) پیامبر در زمره سرداران وى بود وپس از او مقام سلطنت ووى عطا شد وپس از داود پسرش (سلیمان) از این منصب مقدس برخوردار گردید. ولى چون امتش فاقد بعد دوم وسوم عدالت بودند، این حکومت دوام نیافت وبه جایش، حکومت بشرى بر قرار گردید.
سومین حکومت الهى در جهان، حکومت حضرت على (علیه السلام) بود که فقدان بعد دوم وسوم عدالت در مردم، موجب شد که حضرتش را بکشند ومورد نفرین آن حضرت قرار گیرند. نفرین آن حضرت چنین بود:
(پروردگارا! مرا از این مردم بگیر) که شومترین نفرین در تاریخ بشر بود.
آنچه که در این حکومتهاى سه گانه الهى جلب نظر مى کند، سه گونه بودن این حکومتهاست که هر کدام رنگ خاصى داشتند. از این استفاده مى شود که حکومت عدل وحکومت الهى، رنگ خاص وشکل مخصوصى ندارد، وقوام آن حکومت به عدل است وبس؛ به هر شکلى که حکومت اداره شود. خواه جمهورى باشد، خواه سلطنتى، خواه داراى مجلس سنا وشورا باشد، خواه نباشد؛ مقصود، اقامه قسط وبر پایى عدل است وبس.
این حکومتهاى سه گانه، سه رنگ بودند، ولى در حقیقت یک رنگ داشتند وآن رنگ عدالت بود که هر سه رنگ، در آن قرار داشت.
یوسف در حکومت مصر، پادشاه نبود، چون به صریح قرآن، پادشاه مصر کس دگر بود. یوسف فرمانفرماى مصر بود، ولى دیکتاتور وخودکامه نبود، حکومتش دموکراسى نبود؛ چون دموکراسى، حکومت اکثریت است واقلیت در آن محروم ومحکوم اکثریت است.
حکومت یوسف، حکومت عدل بود که حکومت همه ملت است.
طالوت در حکومتش پادشاه بود وسلطنتش انتصابى بود واز جانب خدا منصوب شده بود، وفرماندهى جنگ را شخصا به عهده گرفت وپیروز شد ونبوغ نظامى خود را نشان داد، وذلت وخوارى را از اسرائیلیان بگرفت، وعزت وسربلندى را به آنها ارزانى داشت.
آرى، حکومت عدل، عزت وسربلندى مى آورد.
حضرت على (علیه السلام) حکومتش انتخابى بود وتنها کسى است در میان خلفاى راشدین که در اثر انتخاب عمومى به حکومت رسید؛ حضرتش، نخست انتخاب شد، سپس با او بیعت کردند.
خلفاى سه گانه که پیش از آن حضرت حکومت کردند، با بیعت به حکومت رسیدند؛ آن هم بیعتى که نهانى میان چند نفر قرارش گذاشته شده بود.
انتخابى بودن حکومت حضرت على (علیه السلام)، از نظر مردم است، وگرنه حضرتش از سوى خداى بشر به فرماندهى کون ومکان نصب شده بود وولایت تکوینى وتشریعى در اختیارش بود وپذیرش حکومت ظاهرى، براى اقامه عدل بود. حضرت على (علیه السلام) خودش عدل بود که به صورت بشر در آمده بود.
حکومت حضرت مهدى، چهارمین حکومت الهى در جهان است وحکومت حضرتش، عین حکومت پدرش حضرت على است، با این تفاوت:
حکومت پدرش على، محدود به زمان ومکان وموقتى بود، چون بشر آن روز ابعاد ثلاثه عدالت را نداشتند.
ولى حکومت حضرت مهدى، حکومت جهانى وجاویدانى است؛ چون بشر در آن زمان داراى بعدهاى دوم وسوم عدالت هستند که به تعبیر قرآن (عباد صالحین) نامیده شده اند.
حکومت مهدى مانند حکومت پدرش على (علیه السلام) از انتخاب برخوردار است، ولى نه انتخاب اصحاب حل وعقد ونه انتخاب مردم یک کشور، بلکه انتخاب مردم جهان. وانتخابش مشتمل بر دو مرحله است: انتخاب نوعى وشخصى.
انتخاب نوعى، هم اکنون محقق است که همه مردم جهان آرزوى ظهورش را دارند. انتخاب شخصى، پس از ظهور آن حضرت واقع مى شود.
پیروزى بدون خونریزى
از ویژگیهاى حکومت الهى حضرت مهدى، پیروزى بدون خونریزى است. وحمام خونى که جهانگیران جهان از قبیل اسکندر وچنگیز وتیمور براى کشور گشایى به پا کردند، در حکومت جهانى حضرت مهدى منتفى است.
حکومت حضرت مهدى، جهانگیرى وجهانگشایى نیست، بلکه جهانبانى وجهانمدارى است واین ویژه حکومتهاى الهى است که در هر سه حکومتها تحقق داشته وقدرت حکومت، با مهر ورحمت همراه بوده است.
به یقین روزى خواهد رسید که حکومت الهى حضرت مهدى، جهان وجهانیان را زیر پوشش خود قرار خواهد داد بدون آن که خونریزى در کار باشد، بشر به حسب فطرت از آغاز پیدایش خود، خواهان بر پایى عدل بوده وهست ولى این خواسته فطرى، براى بر پایى حکومت عدل کافى نیست.
چنانچه حکومت عدل را با زور سر نیزه نمى شود به پا کرد؛ چون ظلم به جز ظلم نخواهد زایید وقداست هدف، مبرر وسیله نخواهد بود. ولى هنگامى که خواسته فطرى بشر، اشتداد پذیرفت وبه مرتبه شوق رسید وفاعلیت پیدا کرد، آن وقت است که زمینه براى بر پایى حکومت عدل عالمگیر مهدى آماده شده است.
اشتداد خواسته فطرى بشر، وقتى است که ظلم وستم بسیار شود وبشر از آن به تنگ آید تا خواسته فطرى او فاعلیت پیدا کند واو را بر انگیزد که شب وروز در راه پیدا کردن عدل گام بر دارد وموانع رسیدن به آن را یکان یکان از میان بردارد. تا به هدف برسد.
در این هنگام، قائدى توانا وبزرگوار وشناخته شده، قدم در میان خواهد گذارد وحکومت عدل را بر پا خواهد کرد.
ونخستین حکومت عدل در نقطه اى از جهان بر پا خواهد شد ودرخشندگى پیدا خواهد کرد وهمسایگان از آن آگاه خواهند شد. یکان یکان به سویش مى شتابند والحاق خود را به حکومتش اعلام مى دارند. نوبت به جهانیان مى رسد وملتهاى جهان از آن استقبال مى کنند وبا جان ودل مى خواهند که در ظل حکومتش قرار گیرند.
چنین حکومتى درست برخلاف جهانگیرى جهانگشایان خواهد بود؛ چون آنها مى خواهند کشورهاى دیگر را تسخیر کنند وملتها با آنها مى جنگند واز خود دفاع مى کنند وپیروزى جهانگشا، با خونریزى محقق مى شود.
بر پا کننده عدل را ملتهاى جهان، خواستارش هستند تا در ظل حمایتش قرار گیرند. وپیروزى عدالت به دست مهدى در سراسر گیتى محقق مى شود وحکومت الهى به جاى حکومتهاى بشرى مى نشیند وجهان پر از عدل وداد مى شود وخواسته همگانى خلق، تحقق مى پذیرد.
خداى خلق هم وعده ومژده داده است که چنین روزگارى خواهد آمد. از ویژگیهاى خاص حکومتى الهى آن است که در این حکومتها اقلیت واکثریت وجود ندارد؛ همگان در آن یکسانند وحکومت، حکومت مردم است. پیدایش اقلیت واکثریت در حکومتها، یا نژادى است ویا مذهبى، مساوات نژادى، اقلیت واکثریت نژادى را از میان بر مى دارد؛ چنانچه عدل شمولى، اختلافات مذهبى را مى شوید وبه دریا مى افکند.
خواسته بشر
تنفر فطرت بشر از ظلم
فطرت بشر از ظلم متنفر است وستم را زشت مى شمارد.
این تنفر وبیزارى، چون فطرى بشر است، اختصاص به فردى یا جمعیتى ندارد ومحدود به سرزمینى ومنطقه اى نیست.
همه افراد بشر از بزرگ وکوچک وسیاه وسفید وزرد وسرخ، از این حکم فطرى، برخوردار هستند.
کودک، از منظره کتک زدن کودک دیگر، غمگین مى شود وگاه مى گرید واز زننده اظهار انزجار مى کند وبه کودک مضروب مهربانى مى کند.
تنفر وبیزارى از ظلم، از غریزه هاى بشرى است وعقل را در آن راهى نیست وحکم به زشتى ومنفوریت ظلم ویژه عقلا وخردمندان نیست؛ دیوانگان هم از ظالم وستمکار، نفرت دارند.
دخالتى که عقل در این موضوع دارد، تشخیص مصادیق ظلم است که غریزه را در این جهت راهنمایى مى کند؛ پس از آن تنفر او را تأیید مى کند.
طبیعى بشر است که هر چه را که از آن تنفر دارد، نابودى آن را خوش دارد واگر قدرتى داشته باشد در نابودى آن مى کوشد تا دیدگاه خود را از این وجود زشت، پاکیزه گرداند ودیگر منفور خود را نبیند.
از این سخن به این نتیجه مى رسیم که روزى بشر این منفور فطرى را از میان خواهد برداشت وجهان را از لوث وجود ظلم وبیدادگرى پاک خواهد ساخت. گاه، فردى بتنهایى توانسته است که منفورى را از سرزمینى ریشه کن سازد. چنانچه بشر توانست بیمارى جذام را در خاک فیلیپین نابود سازد ووبا وطاعون را از بسیارى از نقاط زمین دور گرداند.
پس چگونه منفور فطرى همه افراد بشر، ریشه کن نشود؟ بیقین، روزگارى خواهد آمد که ریشه ظلم وستم از جهان برکنده شده باشد.
زیرا چنانکه دانسته شد، منفور بودن ظلم، ویژه گروه مخصوصى نبوده ومرزى معین ندارد.
تنفر بشر از طبیعت ظلم است؛ در هر جا که باشد وبه هر شکلى که باشد. انتظار روزى که چنگال این طبیعت منحوس از جهان قطع شود، در نهاد همه افراد بشر نهفته است واین انتظار فطرى است وبى گمان چنین روزى محقق خواهد شد چون فطرت، خطا نمى کند؛ خطا، ویژه دانش وعلم است وخواسته هاى غریزه خطاپذیر نیست.
آن روز است که در هیچ نقطه اى از کره زمین، ظلمى یافت نشود ومظلومى به چشم نخورد.
این مطلب چون از مباحث فطرى است، مربوط به عقاید ومذاهب نیست؛ عقاید ومذاهب، اگر دخالتى کنند، در تعیین مصادیق خواهد بود.
خوشدارى عدل
همانطور که فطرت بشر از ستم وبیدادگرى تنفر دارد، همان طور هم دوستدار عدالت وشیفته عدل وداد است.
آیا این دو، از یک غریزه ریشه مى گیرند؟ یا هر کدام از نظر حکم فطرى، استقلال دارند؟ بحثى است که چندان سودى ندارد.
آنچه قطعى است، آن است که پسندیده بودن عدل خواسته فطرى بشر است. اختصاص به فردى خاص ویا دسته اى مخصوص ندارد، همه انسانها از هر نژاد ودر هر زمان ومکان، عدالت را خوش داند وانتظار برخوردارى آن را دارند.
اختلاف انسانها را لحاظ طرز فکر، دانش، محیط زندگى، رنگ ونژاد، تأثیرى در اتحاد آنها در این مطلوب فطرى ندارد. همگان در آن متفقند وخواهان این خواسته فطرى هستند.
مطلوب فطرى بشر، ویژه شهرى یا کشورى یا قاره اى نیست؛ هر انسانى آن را براى خود ودیگران مى خواهد.
مردم این شهر، نه تنها عدالت را براى خود مى خواهند، بلکه براى شهرهاى دیگر نیز مى خواهند. هر نژادى خواستار آن است که دست ستمگر از تمام روى زمین قطع شود.
نقطه اى که در کره زمین عدالت بر قرار باشد آن جا را بهشت نامند ومحبوب همه انسانها خواهد بود.

بهشت آن جاست کازارى نباشد * * * کسى را با کسى کارى نباشد

هر بشرى خوش دارد که بدان جا برود ودر آنجا بماند؛ چون محبوب فطرى خود را در آنجا پیدا مى کند. آرى، خوشترین جا، جایى است که در آن جا دلبر باشد.
آوارگان، از ظلم وتعدى ومهاجران به کشورهاى دیگر، در این زمان بسیارند.
طبیعى بشر است که هر چه را بخواهد، به دنبالش مى رود وقدرت خود را به کار مى اندازد تا به مقصود برسد.
بسیار دیده شده که افرادى خواسته خود را انجام داده اند وتحولى در محیط ایجاد کرده وموفقیتى به دست آورده اند.
پس چیزى را که همه افراد بشر جویاى آن هستند، به یقین وجود پیدا خواهد کرد وروزى خواهد آمد که بشر بدین خواسته فطرى خود برسد وعدل وداد در سراسر گیتى حکومت کند.
انتظار چنین روزى در دل همه افراد بشر نهفته است واین انتظار فطرى است وحکم فطرت خطا ندارد واین انتظار سرانجام به سر خواهد آمد ومطلوب همگانى بشر، محقق خواهد شد.
انسان، خواسته فطرى دگر نیز دارد که چهارمین خواسته او خواهد بود. وآن دوست داشتن آسایش روحى است؛ هر کس داراى این خواهش طبیعى است، وبایستى روزى بیاید که تمام افراد بشر به این مطلوب طبیعى ومقصود فطرى برسند.
خواسته فطرى عدل وداد، با خواسته فطرى آسایش، در یک روز وبه یک چیز محقق خواهد شد وآن وقتى است که ظلم وستم یکسره از جهان رخت بر بندد وعدل همگانى در جایش بنشیند.
بشر با وجود ظلم ظالم، آسایش روحى نخواهد داشت وآسایش روحى بشر وقتى محقق خواهد شد که دستهاى جنایتکاران وستم پیشه گان جهان قطع شود ودیگر فکر ستمگرى در مغز جنایت پیشه اى راه نیابد.
پیدایش احزاب سیاسى در جهان وموفقیتهاى نسبى آنها در پاره اى از کشورها، در سایه همین خواسته فطرى؛ یعنى اجراى عدالت بوده است. چون همگى احزاب دعوى ارمغان حکومت عدل را دارند.
رهبران احزاب، از این خواسته فطرى بشر بهره بردارى کرده وبراى خود ایجاد موفقیت مى کنند وبر اریکه قدرت مى نشینند. ولى هیچ یک آنها تاکنون نتوانسته این محبوب فطرى بشر را در آغوش وى جاى دهند؛ چون تأسیس حکومت عدل، کار هر کسى نیست؛ بویژه اگر حکومت عدل جهانى باشد.
فطرت عدالتخواهى وخواسته ایجاد عدل جهانى در بشر، موجب شده که هر قومى این لباس را بر قامت کسى شایسته ببینند ووى را موجد عدل عالى بدانند.
گفته شد تشخیص موضوع براى خواسته هاى فطرى بشر به دست عقل است وفطرت اشتباه نمى کند. ولى در تشخیص موضوع اشتباه رخ مى دهد. چون هر کسى عقل محض رهنماى خود قرار نمى دهد؛ احساسات وعواطف در اکثریت مردم نمى گذارند که عقل محض رهنما باشد. واختلافات از همین جا پیدا شده است.
اگر حاکم بر هر انسانى، عقل او بوده باشد وبس وتمایلات قلبى در آن دخالتى نداشته باشد، اختلافى در جهان میان افراد بشر رخ نمى دهد. اختلافت ملل عالم در موجد حکومت عدل جهانى، از همین جا حادث شده است.
اختلاف مسلکهاى احزاب ورهبران آنها، از این جا پیدا شده است. اینک به سراغ عقل برویم تا ببینیم که او چگونه کسى را شایسته بر قرار کردن عدل بر روى کره زمین مى داند.
عقل مى گوید: بر پا کننده عدل جهانى، بایستى داراى شرایط وصفاتى باشد وکسى که از این شرایط وصفات برخوردار نباشد، قطعا موفق نخواهد شد که بشر را به این هدف عالى برساند.
رهبران احزاب، یا نخستین شرط را فاقدند ویا همه شرایط را. از این رو، نتوانسته عدل را در جهان بر قرار کنند، بلکه نتوانسته اند در گوشه اى از جهان پیاده کنند. ممکن است در یکى دو کشور شهوتهاى بسیارى از افراد بشر ارضا شده باشد، ولى از ارضاى شهوت ورسیدن به تمایلات قلبى، تا بر قرارى عدل، هزاران فرسنگ فاصله است.
در بسیارى از موارد، اجراى عدل بر خلاف تمایلات قلبى است؛ تمایلات قلبى حد ومرز ندارد وپیاده کردنشان، ظلم بر دگران است.
نخستین شرط در بر پا کننده عدل جهانى
نخستین شرط در بر پا کننده عدل جهانى، آن است که در دعوتش راستگو باشد وحقیقتا خواهان ایجاد عدل وداد باشد وکسى نباشد که دعوت به عدل را وسیله استثمار قرار بدهد منظورش از این دعوت، سوار شدن بر دوش خلق وحکومت کردن باشد.
بدیهى است که چنین کس، موفق به برقرارى عدالت نخواهد شد. چون دروغ مى گوید؛ منظورشان اقامه عدل نیست وهدفش رسیدن به مطامع خویش است.
این دسته اگر هم به گمان خود راست بگویند، خود را براى هدف نمى خواهند، بلکه هدف را براى خود مى خواهند.
کسانى هستند که دروغ مى گویند، ولى خودپرستى ایشان نمى گذارد که بدانند دروغ مى گویند وخود را راستگو مى پندارند.
بهترین راه براى شناخت واقعیت آنها، آن است که در رفتار وگفتارشان ظلم وستمى دیده نشود واز ریاى سیاسى ومذهبى دور باشند ودر رسیدن به هدف، گناه را وسیله قرار ندهند واز عناوین ثانویه استفاده نکنند، تا خودشان را بشناسند وهم دگران آنها را.
شرط دوم در بر پا کننده عدلجهانى
دومین شرطى که بایستى بر پا کننده عدل جهانى دارا باشد، نقشه اى صحیح است. نقشه اگر صحیح نباشد، رسیدن به هدف، دشوار بلکه ناممکن است. بویژه هدفى که دشمنانى بسیار دارد، آن هم دشمنانى تیزبین وداراى همه گونه قدرت. سالیان درازى است که نعره عدالتخواهى رهبران احزاب، با مسلکهاى گوناگونى که دارند، در جهان بلند است، ولى چیزى که به چشم نمى خورد، عدالت است! آیا اینان دروغ مى گویند؟ یا نقشه اى صحیح ندارند؟ یا هر دو؟
ستمگران بیدادگر که حرص وآزشان از حد گذشته وفطرت عدالتخواهى در نهادشان کوبیده شده، خود خواهى، مغزشان را پر کرده وپرده هاى آهنین بر نداى وجدانشان کشیده شده است، به جز قدرت طلبى وسودپرستى چیزى نمى بینند ومقصودى ندارند، با تمام وسائل مى کوشند که به ظلم وبیدادگرى ادامه دهند وبسیار آزمندند که ستمگرى خویش را گسترش دهند.
ستمگران، براى رسیدن به قدرت ونگهدارى آن، از هیچ گونه جنایتى دریغ نمى کنند! وبه همه گونه پستى، تن در مى دهند! خود را به رنگهاى مختلف در مى آورند، ماسکهاى گوناگون بر چهره مى زنند! هر روز یک جور بازى مى کنند، گاه عدالتخواه مى شوند! گهى آزادى طلب مى کنند! گاه بیچارگى مظلومان را بهانه قرار مى دهند! گاه لباس مذهب بر تن مى کنند! عابد مى شوند! گاه روشنفکر مى گردند براى مردم دلسوزى مى کنند! گاه به حکومتهاى ظالم وستم پیشه دشنام مى دهند! تا به قدرتى برسند وبه ستمگرى ادامه دهند!
دست این گروه را از سر مردم کوتاه کردن وریشه ظلمشان را از جهان برکندن، نقشه اى بسیار صحیح ودقیق وماهرانه نیاز دارد؛ زیرا کوچکترین اشتباه، مانع موفقیت مى شود.
شرط سوم در بر پا کننده عدل جهانى
سومین شرط بر پا کننده عدل جهانى آن است که خودش داراى هیچ گونه نقطه ضعفى نباشد؛ چه نقطه ضعف شخصى وچه نقطه ضعیف خانوادگى ومیراثى وچه نقطه ضعف اجتماعى، که وجود یکى از اینها مانع موفقیت است.
پیشرو عدل جهانى، اگر نقطه ضعفى داشته باشد، در برابر تهدید، عقب مى نشیند، در برابر منافع شخصى، از این هدف مقدس، دست بر مى دارد.
زیرا ستمگران، براى حفظ موقعیت خود، مقام وپست ورشوه مى دهند، به زندان مى افکنند، شکنجه مى دهند، اعدام مى کنند، شاید پیشرو عدل از هدف خود دست بردارد.
عدالتخواهى که داراى نقاط ضعف باشند، در برابر این گونه چیزها تسلیم شده، در نیمه راه مى مانند. چرا تاکنون ستمگران جهان، توانسته اند از برقرارى عدل جلوگیرى کنند وبه ظلم وجور ادامه دهند؟ چون عدالتخواهان بشرى داراى نقاط ضعفى بودند که آنها را از رسیدن به مقصد، باز داشته است.
رهبرى که پاک شد ونقطه ضعفى نداشت، تحت تأثیر قرار نمى گیرد وآزمندان بیدادگر نمى توانند بهره بردارى کرده، از آن مقصد عالى بازش دارند. آنکه مى خواهد پاکى را در جهان برقرار سازد، بایستى در درجه اول، خودش پاک باشد وتعادل قوا در پیکرش برقرار باشد، وگرنه ظلمت، نور نمى آورد وتاریکى، روشنایى نزاید واز مار جز مار نیاید.
خورشید، خودش نورانى است که مهتاب شبها وسپیده دم صبحها را ایجاد مى کند. هدف هر چه عالى تر ومقدستر وبزرگتر باشد، پاکى رهبر بایستى بیشتر ونقاط ضعفش کمتر باشد.
هدف اگر برقرارى عدل در شهرى است، پاکى رهبر بایستى به اندازه اى باشد که بتواند از تهدیدها وتطمیعهاى شهرى بگذرد وتوانایى بر طرف کردن این گونه موانع را داشته باشد.
اگر هدف، برقرارى عدل در کشورى است، پاکیزگى رهبر بایستى بیشتر از بیشتر باشد ونقاط ضعف او کمتر از کمتر.
چون هر چه هدف بزرگتر شود، موانع سر سخت تر خواهد بود؛ تهدیدها خطرناکتر شوند ورشوه ها سنگین تر گردند.
اگر هدف، اجراى عدالت در تمام جهان باشد، رهبر آن بایستى پاکیزه ترین فرد بشر ومنزه ترین انسان باشد.
هیچ گونه نقطه ضعف شخصى، میراثى، تربیتى، در وجودش راه نداشته باشد وخودش پاک باشد، محیط پرورشش پاک باشد، پدرش وپدرانش پاک باشند. چون نقاط ضعف پدران، در فرزندان اثر مى گذارد؛ بلکه نیاکانش نیز باید پاک باشند تا از ناپاکیهاى میراثى منزه باشد.
اگر پدر نقطه اى سیاه داشته باشد. ممکن است که فرزند از میراث آن بهره مند شود. چنین پسرى، نخواهد توانست عدالت جهانى را برقرار کند. مخالفان از همان نقطه ضعف میراثى استفاده کرده، راه را بر او وبر هدفش سد مى کنند. رسیدن به هدف مقدس عدالت جهانى، رهبرى پاک وپاکزاده وپیشوایى بسیار منزه مى خواهد واین کار از افراد عادى، ساخته نیست.
عدل جهانى جاودانى وهمیشگى، عالیترین مقصود بشرى است وبرقرار کننده اش بایستى پاکیزه ترین فرد بشر باشد.
هر کسى صلاحیت پیشروى کاروان خواسته فطرى بشر را ندارد. فردى ایده آل مى خواهد که بتواند ایده بشر را تحقق بخشد.
پیشرو این قافله، اگر تقوا وفضیلتش در بالاترین درجه نباشد وانسان برترین نبود، نخواهد توانست بر تمایلات شخصى فامیلى دوستان و... چیره شود وکاروان بشر را رهبرى کرده وسر منزل مقصود برساند.
شرط چهارم در بر پا کننده عدل جهانى
چهارمین شرط که بایستى برقرار کننده عدل جهانى واجد آن باشد، شناخته شدن خودش ودودمانش به پاکى است، وگرنه صحت دعوتش را عقلا وخردمندان جهان باور نخواهند کرد.
مردم بایستى بدانند که او راست مى گوید، نقشه اش صحیح است، نقاط ضعف شخصى ومیراثى ندارد. در این صورت، دعوتش را لبیک گویند وبه یارى اش بر مى خیزند. خردمندان، هیچ گاه کورکورانه به دنبال کسى نمى روند؛ بدون مطالعه وتحقیق، تسلیم نمى شوند وسر نمى سپارند.
آنان مى دانند که هر ندایى از هر حلقومى برخیزد، پاسخ ندارد. تنها، ندایى شایسته پاسخ جانبازى است که از حلقومى بر خیزد که داراى این شرط وصفات باشد.
بر قرار کننده عدل جهانى ودادگرى جاودانى، یارانى فداکار واز خود گذشته مى خواهد که هوشمند وتوانا ودانا وزیرک باشند.
چنین مردمى، نادیده ونسنجیده، پیرو کسى نمى شوند. آنها نخست به شایستگیهاى رهبرى مقدس پى مى برند تا در راه او دست از جان ومال وزن وفرزند بشویند وفداکارى کنند.
متفکران واندیشوران تا به پاکى شخص وخانواده او اطمینان پیدا نکنند، به وى نمى گروند. آرزومندان عدل، وقتى که باورشان شد که این نداى دلکش از حلقومى پاک بر خاسته است، خودش پاک است، محیط تربیتى وپرورش او پاک است. پدرانش پاک بوده اند وهیچ گونه نقطه سیاه شخصى ومیراثى ندارد، گرداگردش را خواهند گرفت ودر راه انجام مقصود مقدس او به کوشش خواهند پرداخت. از سوى دیگر رنج کشیده هاى جهان ستمدیده هاى خلق ونفرت زدگان از ظلم وجور به سراغش خواهند آمد وسر تعظیم در برابرش خم خواهند کرد وآماده فرمانبردارى اش خواهند شد.
در این وقت است که زمینه براى عدل جهانى آماده مى شود.
شرط پنجم در بر پا کننده عدل جهانى
پنجمین شرط براى بر پا کننده عدل جهانى آن است که خطا نداشته باشد؛ چه اگر خطا داشته باشد، موفق نخواهد شد. خطاى بزرگان، بزرگ خطاهاست وخطا، خطا مى زاید وسرمشق خطا مى گردد. نداشتن خطا، اختصاص به کسى دارد که داراى صفت عصمت باشد.
شرط ششم در بر پا کننده عدل جهانى
ششمین شرط این که بایستى بر پا کننده عدل جهانى از تأیید حق برخوردار باشد وقدرت الهى در پشت سرش قرار گیرد، ووگرنه با قدرت بشرى، بر همه قدرتهاى بشرى پیروز نخواهد شد. عدل جهانى، قدرت جهانى مى خواهد که ویژه ذات مقدس حضرت پروردگار است.
دادور ودادگر ودادگستر
روزى خواهد رسید که بشر قابلیت پیدا کند که دادگسترى توانا وبینا بر او حکومت کند وقابلیت پیدا کردن بشر براى چنین حکومت، عبارت است از تکامل او. بشر تکامل نیافته، شایستگى ولیاقت حکومت عدل را ندارد وآن را نمى پذیرد واگر با جبر وزور بر او تحمیل شود، نقض غرض خواهد بود. جبر وزور، ظلم است وظلم، نردبان عدل نخواهد بود. عدلى که به وسیله ظلم برقرار شود، عدل نیست؛ هر چند نام عدل بر آن گذارند.
بشر تکامل نیافته، حاکم عادل را نمى پسندد ودوست مى دارد که او برکنار شود. حضرت على (علیه السلام) مى گوید:
(این مردم از من ملول شده اند ومن هم از آنها ملول هستم).
سپس در حق آنها نفرینى کرده وگفت:
(خدایا مرا از اینها بگیر).
حکومت عدل، بایستى با رضایت خلق برقرار شود وآن، وقتى است که بشر خواستار آن باشد. بشر وقتى خواستار حکومت عدل مى شود که خوى حیوانى، تحت فرمان خوى انسانى او قرار گیرد.
وتفصیل این اجمال چنین است:
عدالت، کمالى است براى هر فردى از افراد بشر که قدرت خوددارى از گناه را به وى مى دهد ودارنده این کمال را عادل ودادور گویند.
گناه، در هنگام شهوت وغضب، بسیار محبوب است وخوددارى از آن جهاد است. پس هر عادلى مجاهد است.
عادل، کسى است که بر اعصابش مسلط باشد، اسیر غریزه نباشد. دادور، کسى است که بر غریزه هاى خود حکومت کند وغریزه ها واو حکومت نکنند. عادل، کسى است که خودپرست نباشد وخداپرست باشد، پیرو حقیقت ودین حق باشد، نه کسى که خیال کند که پیرو حقیقت ودین حق است.
عادل کسى است که آنچه که خدا بدان امر فرموده، انجام دهد وآنچه از آن نهى فرموده، دورى ورزد. وحقیقت جهاد با نفس همین است.
عدالت، سه درجه دارد وعادلان در سه مرتبه قرار دارند:
نخستین درجه عدالت، آن است که خود عادل به تنهایى از گناه دورى کند ودر برابر گناهان، شخصى قوى ونیرومند باشد؛ در نهان از گناه دورى کند چنانچه در آشکار نیز بایستى از آن دورى کند. براى حضرت حق، نهانى، در کار نیست؛ هر چه هست آشکار است.
چنین عادلى، دادور است.
مرتبه دوم عدالت که برتر وبالاتر است، آن است که از نظر ارتباط با دگران، از گناه دورى کند. ظلم وستم در این مرتبه محقق مى شود واجتناب از ظلم، دومین مرتبه عدالت را فراهم مى سازد.
این مرتبه، دشوارتر از مرتبه نخستین است. چنین عادلى، دادگر ومجاهد کامل خواهد بود.
او با همسرش با عدل وداد رفتار کند وسخن گوید: چنین عادلى، دادگر خواهد بود، با دوست دادگر باشد، با دشمن هم؛ با خویش دادگر باشد، با بیگانه هم، قوى وضعیف در نظرش یکسان باشند.
عادل، دادگر در برابر ظالم وستمگر است؛ چون عدل وظلم، تضاد دارند. داد وستم، مقابل هم هستند. ظلم، تعدى وتجاوز به دیگران است. ستم، حق دگرى را پایمال کردن است عدالت ودادگرى، حق را به حقدار رسانیدن واز تعدى وتجاوز به حقوق دیگران، دورى گزیدن است. عدالت بدین معنا، کمالى است اجتماعى، از نظر ارتباط با دیگران. این دو مرتبه از عدالت، با هم جمع مى شوند ودادور، دادگر مى گردد وگهگاه از هم جدا مى شوند ودادور، دادگر نمى گردد.
کسانى که به تنهایى زیست مى کنند وى از اجتماع دورند، در این حال قرار دارند. همچون صومعه زیستان وغارگزینان که سر وکارى با دادگرى ندارند.
مرتبه سوم از عدالت که بالاترین درجه ودشوارترین آنهاست، خلق عدالت در جهان است وآن کمالى است انسانى که شخص هنگام قدرت وزمامدارى بتواند اقامه عدل کند. چنین کسى، عادل دادگستر خواهد بود.
قدرتش را در راه نجات مظلومان وستمدیدگان به کار مى برد وآماده شنیدن شکایتهاست. از ظلمى که به دیگران مى رسد رنج مى برد ومانند ظلمى مى داند که به خودش شده باشد؛ بلکه ظلم به دیگران را بدتر از ظلم به خودش مى شمارد.
دقیقه اى، آرام نمى نشیند تا ظلم وستم را از مجتمعى که در آن جاى دارد بر طرف سازد. على (علیه السلام) وقتى مى شنود که خلخالى را از پاى زنى کشیدند، مى گوید:
(اگر کسى از این غم بمیرد، سرزنش شنیده وملامت کشیده نخواهد بود)(۵).
عادل دادگستر، بایستى داراى دانشى باشد که سر وعلن مردم آگاه بوده واز ظلم وستمهاى نهانى، اطلاع کافى داشته باشد.
منزل خود را در برج عاجى قرار نمى دهد تا مظلومان ومحرومان بدو دسترسى نداشته باشند، میان او وخلق فاصله اى وجود ندارد.
حضرت على (علیه السلام) در مسجد مى نشست تا شکایتها را بشنود وشر ظالمى را از مظلومى، در گوشه اى از سرزمین قدرتش دفع کند.
عادل دادگستر، حکومت را هدف نمى داند، بلکه آن را وسیله اى براى اقامه عدل مى داند.
دادگسترى، همان قیام به قسط است که به تعبیر قرآن هدف از ارسال انبیاست؛ قرآن مى گوید:
(ما رسولانمان را همراه کتاب ومیزان فرستادیم تا مردم در میان خودشان عدالت بر پا کنند)(۶).
از این آیه استفاده مى شود که منصب دادگسترى، از مناصب الهى است، نه بشرى. این منصب، بایستى از جانب خدا اعطا شود وانسان کاملى را بدین بر گزیند، وگرنه هر کسى شایستگى رسیدن به این مقام را ندارد.
مرتبه دادگسترى عادل پرورى وانسانسازى است وکسى بجز معصوم، صلاحیت رسیدن به این مقام را ندارد.
چون بایستى رابطه اى مستقیم با ذات مقدس حق داشته باشد، واین رابطه از جانب خدا ایجاد مى شود وبس.
بشر هر چه دانشور گردد وبالا رود، محفوظ از خطا نخواهد بود وجهلى همراه علم او خواهد بود. گاه به جهل پى مى برد وآن را جبران مى کند وگاه از آن غافل است وظلمى به وجود مى آید که قابل جبران نیست.
علوم بشرى با تکاملى که یافته است، جهل زدا نگردیده؛ هنوز مجهولات بشر بیش از معلومات وى است.
تنها علمى که خالى از جهل است وعلم محض مى باشد واز جهل پیراسته است، علم الهى است که به دادگسترى معظم ومنزه، عطا مى شود.
همان طور که بعثت انبیا از مهر ازلى ورحمت خداوندى بر بشر ریشه گرفته، وجود دادگستر نیز از الطاف الهى بر بشر مى باشد. وقتى که بشر، پذیراى چنین لطفى باشد ولیاقت رسیدن به این سعادت را داشته باشد وآن وقتى است که تکامل یافته وخواستار وجود دادگستر گردد وبراى سرنگونى حکومتى او ویا براى قتل او توطئه نکنند.
چنانکه براى قتل على (علیه السلام) توطئه کردند وحضرتش را به شهادت رساندند!
اینک، شایسته است که نظرى به روند تکامل بشر انداخته ونگرشى بدین مطلب داشته باشیم.
بشرى از نظر فردى داراى سه دوره است:
دوره صباوت وکودکى، دوره جوانى وشباب، دوره کمال ووصول.
بشر اگر در هر یک از این سه دوره، تعلیم وتربیت داشته باشد وآموزش وپرورش نبیند، نه تنها انسان وبشر نخواهد بود بلکه حیوانى راست قامت ودو پا خواهد بود که در زمره جانوران به شمار مى رود؛ هر چند به شکل بشر درآمده باشد، او مجسمه بشر است نه خود بشر.
اجتماع بشرى نیز، سه مرحله دارد:
صباوت، جوانى، کمال.
ودر هر یک از این سه دوره، نیاز به راهنما واحتیاج به تعلیم وتربیت دارد.
مهر ازلى ورحمت خداوندى، اقتضا کرده که بشر را - چه از نظر فرد وچه از نظر اجتماع - به خود وانگذارد وراهنمایانى براى وى گسیل دارد.
نخستین عنایت حق بر بشر، عطاى قابلیت نامتناهى به وى، براى رسیدن به کمال است. هنگامى که این قابلیت به فعلیت برسد، کمال انسانى براى بشر حاصل مى شود. واین نیز به وسیله عنایت خاص الهى تحقق پذیر است آن هم در صورتى که خود بشر بخواهد.
محروم شدن بشر از تبدیل قابلیتهایش به فعلیت، خلاف مهر ورحمت وکرم الهى است؛ مهر ورحمتى که موجب پیدایش بشر شده، موجب سعادت او مى شود. ذات مقدس حق در هر سه دوره براى بشر راهنمایانى قرار داده؛ چه در دوره هاى فردى وچه در دوره هاى اجتماعى.
راهنماى دوره صباوت بشر، فطرت اوست.
فطرت بشر از کژیها ونارواییها گریزان است. راستیها ودرستیها را دوست مى دارد عدل واحسان ونیکوکارى را خوش مى دارد. از ظلم وتجاوز متنفر وبیزار است.
کودکان ودیوانگان از دیدن ظلم مى هراسند؛ چون فطرتشان رهنماى آنهاست. کودک مادامى که خوى حیوانى او نیرومند نشده وبر او تسلط نیافته، راهنمایى فطرتش را مى پذیرد وبدان پاى بند است.
راهنماى دوره دوم بشر، از نظر فرد، عقل اوست که آفریننده بشر به وى عنایت فرموده. عقل به کمک فطرت بشر مى شتابد تا وى را از بدیها وزشتیها دور سازد واو را به سوى خوبیها ونیکیها روانه گرداند.
ولى فطرت وعقل، نمى توانند ضامن رسیدن بشر به کمال انسانى گردند وتکامل وى را تأمین کنند. چون غرایز حیوانى مى تواند بر فطرت بشر غلبه کند وعقل را در استخدام خود قرار دهد واین نخستین استعمارى است که در حیات بشر رخ مى دهد، وخودش از آن غافل است.
عقل، براى توفیق در راهنمایى، نیاز به کمک دارد تا از استعمار غریزه حیوانى رهایى یابد.
مهر خداوندى، پیامبران را براى کمک به عقل فرستاده تا از اسارت غریزه حیوانى رهایى یابد وایشان، راهنمایان بشر در دوره سوم هستند.
وراهنماى بشر در دوره سوم، پیامبرانند تا بشر بتواند تکامل یابد وبه هدف عالى خود برسد وانسان کامل گردد.
وپر روشن است که بشر در برابر هر سه راهنما، آزاد است وجبرى در اطاعت آنها ندارد ومختار است؛ مى تواند راهنمایى آنان را بپذیرد ومى تواند دست رد به سینه آنها بزند.
یکى از راهنماییهاى پیامبران، نشان دادن صغریات حکم عقل به بشر است وروشن ساختن این است که چه چیز ظلم است وچه چیز عدل.
این بزرگواران، نیک وبد را براى بشر معلوم کردند ووى را به زشت وزیبا، آگاه ساختند وراه را از چاه نشان دادند وآزادش گذاردند، تا اگر بخواهد، سالک راه حقیقت باشد وانسان کامل گردد واگر نخواهد، چنین راهى را سلوک نکند والبته این به زیان خود اوست؛ چون از بشریت تنزل مى کند وبه قهقرا رجعت مى کند وجانورى دو پا وراست قامت مى گردد.
در قبول راهنمایى پیامبران، جبرى در کار نبوده ونیست. راهنمایى با جبر وزور تضاد دارد وموجب رسیدن به کمال، نخواهد بود. بلکه عکس العمل پیدا مى کند وبر خلاف مقصود، نتیجه مى دهد ونقص را به وى ارزانى مى بخشد.
به کمال رسیدن بشر، وقتى است که با آزادى واختیار، راه انبیا را بپیماید وبه سوى هدف مقدس آنها که قیام به قسط وغایت بشریت است، گام بردارد. جبر وزور، موجب انحراف از هدف مى شود.
پیامبران، راهنمایان بشر براى سه دوره اجتماعى او نیز هستند.
نخستین راهنماى بشر در دوره نخستین وپس از توفان نوح (علیه السلام)، ابراهیم خلیل (علیه السلام) است که از سوى خدا براى خلق فرستاده شده وپیشرو پیامبران ابراهیمى است. او، نخستین کسى است که پس از توفان، بشر را به توحید ویگانه پرستى دعوت کرده است وایمان به مبدأ ومعاد را براى وى ارمغان آورده است. ایمان به مبدأ ومعاد، نخستین گام سلوک واولین پایه براى رشد وبه کمال رسیدن بشر است.
راهنماى دوره دوم اجتماع بشرى، موساى کلیم (علیه السلام) وپیامبران بنى اسرائیل بوده اند. این دوره، به زمان عیساى مسیح ختم مى شود؛ وجود مقدسى که از سوى حضرت حق، براى تکمیل واصلاح آیین یهود فرستاده شد.
برترین وسومین دوره اجتماعى بشر، راهنمایش حضرت محمد (علیه السلام) است، که بزرگترین رهنماى بشرى وبرترین پیامبران است.
در این دوره است که بایستى بشر به کمال مطلق برسد وسراسر گیتى را عدل فرا گیرد وهدف نهایى از فرستادن انبیا، تحقق پذیرد ودادگسترى الهى وپیشوایى آسمانى براى بشر بیاید وهدف پیامبران را بر کرسى نشاند.
وآن وقتى است که تعلیمات عالیه حضرت محمد (علیه السلام) کار خود را انجام دهد وبشر، انسان گردد ودر پى دادگستر بدود.
مقصود آن نیست که در دوره اول ودوم، مردمى شایسته وخوب وکامل وجود نداشته اند، بلکه مقصود آن است که اجتماع آن ودوره، اجتماعى نبوده که شایسته دعوت وپیشوایى حضرت محمد (صلى الله علیه وآله) باشد. چنانچه اجتماع عصر آن حضرت نیز، اجتماعى نبوده که رسول خدا (صلى الله علیه وآله) دادگستر گردد. مردمان خوب در آن دو دوره ودر عهد رسول (صلى الله علیه وآله) بسیار بوده اند، ولى اجتماع، هنوز تکامل نیافته بود وخوبان در آن زمانها در اقلیت بوده اند. وتوانایى به دست آوردن قدرت را براى حکومت ابدى نداشته اند.
بالاترین قدرت آنها، تشکیل حکومت عدل موقتى بوده است.
برترى دوره سوم اجتماع بر دو دوره گذشته اش، آن است که در این دوره، اجتماع بشرى به حد کمال خواهد رسید وبشر، تکامل خواهد یافت وشماره خوبان به حدى مى رسد که شایسته باشند که دادگستر جهان ظهور کند.
هنگامى که اجتماع این دوره به حد کمال رسید وشماره خوبان به اندازه اى رسید که جهان، شایسته حکومت ابدى عدل گردید، بشر کوچه به کوچه وکوى به کوى، در پى دادگستر مى گردد وبراى ظهورش، دقیقه شمارى مى کند، تا نداى حضرتش را هنگام ظهور لبیک گوید.
بشر دوره سوم، در یک طبقه نیستند وهمیشه در تکامل هستند، هر چه زمان بگذرد وتعلیمات عالیه حضرت محمد (صلى الله علیه وآله) بیشتر پیاده گردد، تکامل، افزوده مى شود.
به یقین، بشر امروز از بشر زمان رسول خدا برتر وبالاتر است. در میان بشر امروز، کسى را سراغ ندارم که به راستگویى وپیامبرى ومبعوث شدن حضرت محمد (صلى الله علیه وآله) از سوى خدا، یقین داشته باشد ولى به آن حضرت ایمان نیاورد. بلکه به دشمنى ومبارزه برخیزد. در حالى که چنین مردمى، در زمان آن حضرت بسیار بوده اند.
مردم آن روز، با آن که مى دانستند آن حضرت راستگو وپیغمبر الهى است، با حضرتش به جنگ بر خاستند، دندان حضرتش را شکستند وبه وسیله گوشت بزغاله مسموم، خواستند حضرتش را مسموم کنند.
مردم آن روز، با آن که مى دانستند که پاکتر از على (علیه السلام) ودانشورتر از او در روى زمین کسى نیست، با آن که مى دانستند او خلیفه منصوص رسول خداست، حضرتش را خانه نشین کردند، وبه آن بسنده نکرده حضرتش را کشتند.
خلفاى رسول خدا (صلى الله علیه وآله) را یکان یکان کشتند، حسین (علیه السلام) را کشتند، حسن را با زهر جفا مسموم ساختند. پس آنها لیاقت نداشتند که حضرت محمد (صلى الله علیه وآله) براى آنها دادگستر شود ویا على (علیه السلام) حکومت ابدى عدل را بر قرار سازد.
حکومت عدل، بایستى با رضا ورغبت مردم بر قرار شود وبا جبر وزور نمى شود. وقتى که اجتماع بشرى به حد کمال نرسد وشماره خوبان بشر به اندازه کافى نرسد، دادگستر، ظهور نخواهد کرد.
از این سخنان، دانسته شد که علت تأخیر ظهور دادگستر جهانى چیست. چون بشر هنوز در حال نقص است وشماره خوبان فداکار به حد نصاب نرسیده واجتماع بشرى، لیاقت چنان حکومتى را ندارد واگر این دادگستر الهى ظهور کند، مانند دگران کشته خواهد شد ویا مسموم مى گردد.
ظهور آن حضرت، روزى است که وجود مقدسش از این خطر محفوظ بماند وبشر لیاقت حکومت عدل ابدى را پیدا کند وبا جان ودل، خواستار چنان حکومتى باشد وتوفیق ظفر بر دشمنان وبدخواهان داشته باشد.
آن روز، روزى است که اگر دادگستر جهانى در شرق عالم ندا کند، از غرب عالم، مردمانى به ندایش لبیک گویند. واگر پرچم عدل به اهتزاز در آید، خلق عالم آن را نشانه سعادت ابدى وآسایش جاودانى خود مى دانند.
روزى است که بشر به آرزوى چند هزار ساله خود مى رسد وجشن وسرور وشادکامى، دلهاى مرده وقلوب افسرده را فرا مى گیرد.
روزى است که شماره نیکوکاران وفداکاران در راه حق به اندازه اى مى رسد که نیرویى باشند که حضرتش را یارى کنند ومخالفان ودشمنان، نتوانند خار سر راهش فرا گیرند.
روزى است که ریاکارى ودروغ پردازى از سران حکومتهاى بشرى، رخت مى بندد وحکومت افاضل، براى نخستین بار، در جهان بر قرار مى گردد.
روزى است که حاکمان دادگر وپاک سرشت وپاک گفتار وپاک رفتار، بر عرصه گیتى حکومت کنند.
روزى است که حکومت در دست خود مردم باشد وخلق، زمام حکومت را به دست گیرند.
روزى است که ملتى ودولتى در کار نباشد، دولت از مردم باشد وهمه دولتها از ملت باشند.
بیگانگى میان دولتها وملتها از میان برود، ملتها دولت را از آن خود بدانند ودولتها خود را خدمتگزار ملتها بدانند.
آن روز، روز قیام مهدى خواهد بود.

به امید آن روز

مهدى نوعى
آیا مهدى، شخصى است یا نوعى؟
مقصود از مهدى شخصى، آن است که حضرتش فردى است معین وزنده موجود وشناخته شده از نظر تبار وخاندان وشخص.
ومقصود از مهدى نوعى، آن است که فردى است نامعین که در زمانى مناسب زاییده خواهد شد وقیام خواهد کرد وجهان را پر از عدل وداد مى کند. وآن مفهومى است کلى که یک مصداق دارد وبس.
از نظر منطق وبرهان، نوعى بودن مهدى باطل است ونادرست.
چرا؟
چون نقض غرض - از قیام مهدى - مى شود، زیرا غرض از قیام مهدى، پر کردن جهان از عدل وداد است ولى نوعى بودن مهدى، جهان را از ظلم وستم پر خواهد کرد.
زیرا هر قدرتمند دروغگویى مى تواند این جامه را در بر کرده وادعا کند که من مهدى هستم وبه نام اقامه عدل، به جهانگیرى پردازد، پس مدعیان مهدویت بسیار خواهند شد ودر هر زمانى ودر هر سرزمینى ممکن است چند تن ادعاى مهدى بودن کنند وساده دلان وجاهلان ونادان هایى گرداگردشان جمع شوند وبه ظلم وستم پردازند.
جنگ، سراسر جهان را فرا گیرد وعالم از خونریزى وفتنه وآشوب، آکنده گردد.
بلکه بالاتر از این، ظلم وستم، به نام عدل وداد به خورد جهانیان داده شود.
مهدویت نوعى، زاینده جنگ است وبر جنگهاى بشر، جنگهاى دگرى مى افزاید. کینه وانتقام، سراسر جهان را فرا گرفت وبه جاى عدل عالمگیر وجاویدان ظلم عالمگیر وابدى، نصیب بشر خواهد شد ورنجهاى بشر وکوششهاى خدمتگزاران بشر، بر باد فنا خواهد رفت وبشر به خواسته طبیعى وفطرى خود نخواهد رسید.
بنابراین، وجود مهدى نوعى، از نظر اجتماعى، محال است.
ووعده هاى قرآن وانبیا نیز باطل ودروغ خواهد بود عقل، این نظریه را باطل مى شمارد. از این گذشته، وجود مهدى پس از ظهور قابل وانکار وتردید است؛ چون دلیلى براى آن که او مهدى موعود است ودگرى نیست وجود ندارد.
در نتیجه، دودستگى وچند گروهى در میان بشر پیدا خواهد شد واختلاف، سراسر گیتى را فرا خواهد گرفت وگمراهى بشر دو چندان مى گردد ودرهاى هدایت، بسته مى شود. بدین جهت مى بینیم که مدعیان مهدى بودن، در تاریخ اسلام، بسیار آمدند ورفتند، خونها ریختند، ظلمها وستمها بر پا کردند.
پس بایستى، مهدى، شخص معینى باشد که شناختش براى خلق آسان باشد، واشتباهى در تشخیص رخ ندهد.
مهدى نوعى، با اسلام منافات دارد؛ چون روایات متواترى وارد شده که حضرتش شخصى است معین وموجود وزنده.
چنانچه مهدى نوعى مستلزم آن است که سالها زمین خالى از حجت باشد، واین هم بر خلاف اصول ومبانى اسلام است. با این حال، مدعیان مهدویت، همگى از میان مسلمانان برخاسته اند؛ کسانى که از اصول ومبانى اسلام خبر نداشته اند ویا آگاه بوده، وحقیقت را به مسلمانان نگفته اند.
ویژگیها وخصایص مهدى
مهدى، کسى است که به وسیله خدا تعیین مى شود. چون بشر ناتوان است که چنین کسى را بشناسد؛ زیرا که مهدى مانند فردى از افراد بشر است. مهدى، کسى است که اجرا کننده تعلیمات همه انبیا وخواسته هاى همه اولیا خواهد بود.
مهدى، بایستى دانشى نامتناهى داشته باشد، بینشى نامتناهى داشته باشد، استقامت نامتناهى داشته باشد، خستگى ناپذیر باشد، داراى بالاترین قدرت روحى باشد، رحمتى نامتناهى داشته باشد، مهربان ودوست خلق باشد، پاکیزه از کینه وعقده روحى باشد، خلق در نظر او یکسان باشند، آن قدر در عدالت ودادگرى پیشرفته باشد که نگذارد پوست ارزنى از دهان مورى گرفته شود، وکسانى که باقى خواهند ماند، یا از ترس خواهد بود ویا از طمع، وهر دوى اینها با عدالت ودادگرى او سازگار نیست.
مهدى، امید بشر؛ مهدى برگزیده خدا؛ مهدى، انجام دهنده هدف انبیاء مهدى، دادگر کل، مهدى، بنیانگذار عدل مؤ بد جهانى؛ مهدى، انسان بزرگ مهدى، پاکیزه ترین فرد بشر هنگام قیام، مهدى، دادگسترى زنده وپاینده که سراپاى وجودش از فضیلت وعدالت وبزرگوارى آکنده است.
نقطه ضعف شخصى، نبایستى داشته باشد. پدرانش، بایستى پاک وپاکیزه باشند ونقطه ضعف خانوادگى، نبایستى در حضرت مهدى وجود داشته باشد. در پاکیزه ترین محیط، تربیت وپرورش یافته باشد وعنایت الهى در پرورش او دخالت کامل داشته باشد.
خودش پاک، نیاکانش پاک وبه پاکى شناخته شده باشند؛ که همگان مردان فضیلت وتقوا وپرهیزکارى بوده اند. مردم گمنامى نبوده اند؛ عزلت وگوشه گیرى نداشته اند ودر میان مردم زیست داشته اند. در محیط دوستى ودشمنى بوده اند. وبه طور دقیق، هر دو گروه، حیات فردى واجتماعى آنها را زیرا نظر گرفته بودند؛ دوستان براى آن که سر مشق بگیرند، دشمنان براى آن که نقطه ضعفى بیابند وبر آنها بتازند، ودو گروه جز تقوا وپرهیزکارى، جز انسانیت وفضیلت، چیزى نیافتند.
پیوسته در راه حق مبارزه مى کردند. از این رو، دشمنان آنها را مى کشتند؛ تا بتوانند تا خدا را خاموش کنند ولى نتوانستند واین نور براى همیشه روشن ماند تا روزى که تابش جهانى پیدا کند وسراسر گیتى از این نور بهره مند شود.
آرى، چنین دودمانى شایسته است که پیشوایان خلق وبشریت باشند وقافله سالار جهان انسانیت گردند وحضرت مهدى که بر پا کننده عدل جهانى است، بایستى از چنین خاندانى باشد.
مهدى وعصمت
عصمت، یعنى پاکیزه بودن از گناه وپیراسته بودن از خطا.
وآن حقیقتى است از مقوله علم که دانستن حقایق اشیا باشد.
فرد بزرگوارى که داراى فضیلت عصمت باشد، نه تنها گناه نمى کند، بلکه فکر گناه، در مغزش راه ندارد، چون به حقیقت گناه آشناست، ولى قدرت بر ارتکاب گناه دارد. از این رو، مرتبه اش از فرشتگان برتر وبالاتر است.
شما زبان مار را نمى مکید واز خوردن نجاست خوددارى مى کنید، بلکه فکر چنین کارى نیز در مغز شما راه نمى یابد، با آن که قادر بر هر دو کار هستید.
چرا؟ چون به حقیقت هر دو کار پى برده اید ومى دانید که چیست.
نسبت معصوم با گناه، چنین است.
بنابراین، عصمت، مرتبه عالیه اى را عدالت نیست، بلکه فضیلتى است از فضایل مغایر با عدالت وآن علمى است خدادادى واز علوم بشرى نیست وموروثى نیز نمى باشد؛ چنانچه قابل تعلیم وتعلم نیز نیست.
علمى است که حضرت احدیث، هر فردى را شایسته بداند، بدو افاضه مى کند؛ چنانچه در میان دودمان عبدالمطلب - که شماره آنها به چهل مى رسید یا از چهل افزون بود - فقط یک فرد شایسته پیامبرى بود وآن حضرت محمد (صلى الله علیه وآله) بود ودگران شایسته این منصب مقدس نبودند.
در میان پسران ابوطالب، فقط یک فرد شایسته دارا شدن صفت عصمت بود وآن على (علیه السلام) بود از این رو، از سوى خدا ورسول (صلى الله علیه وآله)، وصى حضرت محمد (صلى الله علیه وآله) گردید.
مرد عادل ودادور، هنگام اشتداد شهوت یا غضب، تمایل به گناه دارد، ولکن گناه نمى کند، ولى معصوم تمایل به گناه نیز ندارد.
عادل، خطا مى کند وممکن است گول شیاطین انسى را بخورد، ولى معصوم خطا ندارد وخطا وگول خوردن، براى حضرتش محال است.
معصوم، اضافه بر فضیلت عدالت، داراى فضیلت عصمت نیز است.
تأسیس حکومت عدل ودادگستر در جهان، بایستى به وسیله قائدى معصوم باشد که میل به گناه نکند وخطا نداشته باشد. ووگرنه آن حکومت تشکیل پذیر نخواهد بود.
قائد گناهکار ورهبر خطاکار، نمى تواند از گناه جلوگیرى کند وخطاهاى بشر را بر طرف سازد، بلکه سر مشق براى گناه وخطا خواهد بود.
رهبر، براى پیوستن خلق از گناه، بایستى نخستین قدم را از خودش بردارد وگناه را از خود بزداید.
بزرگترین گناه، ظلم است ورهبر ظالم، نخواهد توانست ظلم زدایى کند.
بنابراین، حضرت مهدى، بایستى داراى فضیلت عصمت باشد تا بتواند عدل جاویدان جهانى را بر قرار سازد.
در گذشته، یادآور شدیم که حضرت مهدى بایستى مؤ ید من عند الله باشد وقدرت الهى در پشت سرش باشد؛ وگرنه نخواهد توانست بر همه قدرتهاى بشرى پیروز شود.
واین به ما مى رساند که حضرت مهدى باید معصوم باشد، وگرنه لازم مى آید که خداى بزرگ، گناهکار وخطاکارى را تأیید فرموده وبراى مردم پیشوا قرار داده است، واین، بر ذات مقدس حق، قبیح ومحال است. آیا کسى که از گناه نهى فرموده، مى تواند بگوید از گناهکار پیروى کنید؟!
شناخت
با براهین عقلى یاد شده، روشن شد که مهدى، شخصى است ووجود خارجى دارد وهم اکنون زنده است وحضرتش داراى فضیلت عصمت ودانش فوق دانش بشر ومؤ ید من عند الله است.
پدرانش، پاکترین پاکان در تاریخ بشر بوده اند. نژاد وتبارش، شریفترین نژاد وتبار. اکنون وقت آن رسیده که به سراغ شناخت حضرتش برویم وبدانیم که کیست؟
حضرتش از دودمان رسول خدا (صلى الله علیه وآله) وپسر فاطمه زهرا وفرزند على مرتضى (علیه السلام) است. از نژاد امام حسین ونواده امام حسن مجتبى است وبا نه پشت به امیر مؤمنان وفاطمه زهرا مى رسد. پدر بزرگوارش حضرت امام حسن عسکرى، یازدهمین امام ووصى وجانشین پیامبر بزرگ اسلام است.
خودش دوازدهمین امام وپیشواى خلق جهان است.
نام نامى اش، نام رسول خدا (صلى الله علیه وآله)، کینه گرامى اش، کینه رسول خدا (صلى الله علیه وآله)؛ خلقش، خلق رسول خدا (صلى الله علیه وآله)؛ خویش، خوى رسول خدا (صلى الله علیه وآله) دانش وعصمتش، دانش وعصمت رسول خدا (صلى الله علیه وآله)؛ خونش، خون رسول خدا (صلى الله علیه وآله)، پیکرش، پاره اى است از پیکر رسول خدا (صلى الله علیه وآله).
وپر روشن است که نیاکانش از با فضیلتترین مردم تاریخ بشر بوده وهستند وهمانندشان در تقوا وطهارت، در میان خلق جهان نیست.
سیصد سال این بزرگواران در برابر دیدگان دوستان فدایى ودشمنان عقده اى زیستند وهر دو گروه نقطه سیاهى در جامه سپید این پاکمردان نیافتند. گواه این سخن، شهادت تاریخ است که به دست دوست ویا خامه دشمن نگاشته شده است وجز تقوا وفضیلت وبزرگوارى، سخنى درباره آنها ندارد.
اگر گامى در تاریخ این خاندان بالاتر گذاریم، مى بینیم هاشم که بنیانگذار این دودمان است، مرد فضیلت است؛ پسرش عبدالمطلب، مرد فضیلت است؛ فرزند عبدالمطلب، ابوطالب، مرد فضیلت است(۷).
اینان شریفترین مردان عصر خود بوده اند وبا آن که در عصر جاهلیت مى زیستند، لکه اى سیاه در جامه سپید آنها دیده نشده است.
تاج رهبرى انسانها وارمغان عدالت جهانى بر فرق مقدس فرزند امام حسن عسکرى (علیه السلام) از جانب خداى بزرگ نهاده شده است وبشرى دیگر شایستگى این مقام را ندارد.
خداى مهربان این وجود مقدس را ذخیره انسانیت قرار داده ومحفوظش داشته، تا روزى که اراده حق تعلق گیرد، حضرتش قد علم کند، پرچم عدالت را به اهتزاز در آورد وظلم وستم را نابود سازد وعدل وداد را براى همیشه بر روى کره زمین حاکم گرداند وآسایش جاودانى بشر را تأمین کند.
سعادتمندترین مردم، کسانى هستند که پیرو چنین خاندانى باشند وفرقه ناحیه، یعنى گروه رستگاران، اینان مى باشند وبس.
مژده اى است که رسول خدا (صلى الله علیه وآله) به امت اسلام داده است.
قائم
حضرت مهدى، در زبان اجداد بزرگوارش، به صفت (قائم) موصوف شده است، در حالى که هیچ یک از نیاکان گرامى اش بدین صفت موصوف نشده اند. جدش رسول خدا (صلى الله علیه وآله) نیز بدین صفت موصوف نشده، پدرش على مرتضى (علیه السلام) نیز بدین صفت موصوف نشده؛ حسین سید الشهداء چنین بوده اند.
آیا مقصود (قیام بالقسط) ودادگسترى جهانى است، که هدف از ارسال انبیا از آدم تا خاتم بوده است وقیام به حق وپیاده کردن حکومت حق در (قیام بالقسط) قرار دارد؟
آنچه که یقین است، آن است که قیام حضرت مهدى، پایان مبارزه حق علیه باطل است.
مبارزه اى که از آغاز پیدایش بشر شروع شده وپیامبران واولیاى خدا در آن شرکت کرده اند وگهگاه پیروزى نصیب حق مى شده، لیکن دوامى نداشته وجاودانى نبوده است. ولى به وجود حضرت مهدى، این مبارزه پایان مى پذیرد وحق براى همیشه پیروز شده وجاویدان مى گردد ودیگر راهى براى حکومت باطل باقى نمى ماند؛ بلکه باطلى در سراسر گیتى باقى نخواهد ماند تا بخواهد حکومت تشکیل دهد.
احتمال دیگرى که وجود دارد، آن است که مقصود از (قیام)، آمادگى حضرتش براى ظهور وتأسیس حکومت عدل جهانى باشد. چون این لباس تنها بر قامت رساى حضرتش آراسته گردیده وبس.
وچون هدف از قیام حضرت مهدى، جهانى است وگسترش عدل وایمان در تمام جهان، وتاریخ بشر، چنین حکومتى را به خود ندیده، حضرتش قائم به این حکومت است وپیدایش این حکومت وقوامش به وجود مقدس اوست. پس حضرتش قائم خواهد بود. وشاید مقصود از قیام، آمادگى شخصى حضرتش است که زمینه قیام از نظر اجتماعى آماده شده، حضرتش براى آن آمادگى همیشگى دارد وتأخیر وتعللى در کار نیست.
طول عمر
طول عمر، بر خلاف طبیعت نیست وبا طبیعت انسان سازگار است
حضرت عسکرى در سال ۲۶۰ قمرى از دنیا رفت وبایستى فرزند بزرگوارش، پیش از این سال، ولادت یافته باشد.
سال ولادت حضرت مهدى، سال نور است که سال ۲۵۶ هجرى است وآن حضرت، هنگام وفات پدر بزرگوارش، چهارساله بوده است.
اکنون عمر شریفش ۱۱۵۷ سال است(۸) که عمرى دراز وطولانى است واین خود معجزه اى است از معجزات وخرق عادتى است از خرق عادات ودلیلى است بر ارتباط مستقیم حضرتش با ذات مقدس حضرت احدیث. رابطه تکوینى که حضرتش ارتباط وجودى با وجود حضرت حق دارد.
البته طول عمر، بر خلاف طبیعت نیست وبا طبیعت انسان سازگار است وخواسته فطرى بشر نیز است وشاید در آینده روزى برسد که این خواسته فطرى بشر، تحقق یابد. حیات، نه تنها محبوب انسانهاست، بلکه محبوب حیوانات نیز است. هر بشرى، خود ناآگاه از جان خود دفاع مى کند؛ چنانچه هر حیوانى نیز از حیات خود، دفاع مى کند.
فطرى بودن حب حیات، مستلزم فطرى بودن دوام حیات است که بجز طول عمر چیز دگرى نیست وطول عمر، امرى واقعى وحقیقى، چون دیگر فطریات بشر است که خطا ندارند. در عصر نوح، پیش از توفان، عمر بشر طولانى بوده است؛ چنانچه خود حضرت نوح نیز عمرش طولانى بوده، دعوت آن حضرت نهصد وپنجاه سال طول کشید. وپیش از دعوت باید عمر حضرتش به اندازه اى برسد که به مقام پیغمبرى آن زمان ومردمان کهن سالش برسد. وپس از پایان دعوت نیز، حضرت نوح چندى بوده وتوفان رخ داده وآن را به چشم دیده وپس از توفان نیز، زنده است.
ولى پس از توفان، عمر بشر کوتاه شده است، واین سرى است که باید روزى روشن شود.
نه تنها طول عمر حضرت مهدى، معجزه است، بلکه امامت آن حضرت، نظیر نبوت حضرت عیسى (علیه السلام) نیز، معجزه است.
حضرت مهدى، در چهار سالگى بدین منصب مقدس الهى نایل گردید ولیاقت چنین منصبى را داشت که بزرگسالان چنان لیاقتى را نداشته وندارند.
واین معجزه نیز، رابطه تکوینى امامت را با حضرت حق نشان مى دهد وارتباط تشریع را با تکوین روشن مى سازد.
اراده خلل ناپذیر حق، تعلق گرفت که حضرت مهدى، عمرى دراز داشته باشد وتفکیک اراده از مراد، محال است؛ به خصوص اگر اراده حق باشد.
علل طبیعى پس از توفان نوح قادر به دادن طول عمر نیستند چون خودشان محدود به وقت هستند وعمرى کوتاه دارند مگر آن که عللى پى در پى این نقیصه را جبران کند. آنچه قطعى است، طول عمر حضرت مهدى، علل الهى دارد.
وجود مقدس حق، ازلى است وابدى وجاودانى وقدیم. پس معلول بلا واسطه اش بایستى داراى عمرى دراز باشد.
دین، بایستى با حقایقى اعجاز انگیز همراه باشد، تا دانسته شود که خواسته حضرت حق است. اگر دین صد در صد فاقد اعجاز باشد، ارتباطش با حضرت حق مجهول مى ماند ونظیر مسلکى از مسلکهاى بشرى خواهد بود.
تمام پیامبران، داراى معجزاتى بودند که بشر از آوردن آنها عاجز وناتوان بود. دعوت حضرت محمد (صلى الله علیه وآله)، جد حضرت مهدى، با معجزاتى بسیار آغاز شد وانجام آن دعوت هم، که به وسیله حضرت مهدى است، بایستى با معجزه همراه باشد که وجود مبارک حضرت مهدى، خود معجزه بلکه معجزاتى است.
لزوم طول عمر
از نظر اجتماعى که ثابت شد مهدى نوعى، استحاله وجودى دارد ووقوعش غیر ممکن است وثابت شد که مهدى، شخصى است معین وبایستى وجود خارجى داشته واز دودمانى پاکیزه ریشه گرفته باشد وچون نظیر خاندان رسول خدا (صلى الله علیه وآله) خاندانى در فضیلت وطهارت یافت نشده ونمى شود وبایستى مهدى از این دودمان باشد واو خلیفه دوازدهم آن حضرت است. پس بایستى حضرت بارى تعالى به مهدى، طول عمرى عنایت کند که هر وقت، زمان مساعد ظهورش گردید وبشر شایسته عدل جهانى وایمان جاودانى گردید، مهدى قیام کند وپرچم عدل خدایى را در سراسر گیتى به اهتزاز آورد وخواسته فطرى بشریت را بدو عطا کند وغایت از ارسال انبیا را محقق سازد.
فرد ممتاز
بدیهى است که در میان انواع نباتات وحیوانات، وجود افراد ممتاز میان نوع خودشان حقیقت دارد.
درخت سیبى که چندان سیب دارد، گاه در میان سیبهایش سیبى پیدا مى شود که از نظر رنگ وطعم وبو وحجم ممتاز است وسیبهاى دیگر درخت، فاقد این کمالات هستند.
حال در جمیع نباتات چنین است؛ خواه تره بار باشند، خواه خشکبار؛ خواه نباتات بوته اى باشند، خواه درختى.
در میان حیوانات نیز، این سنت ادامه دارد شبانان، دامداران، خدمتگزاران باغ وحش براى تخمگیرى از افراد ممتاز استفاده مى کنند. در میان انسانها نیز، حال چنین است:
شاگرد اول کلاس، فرد ممتاز میان شاگردان کلاس است. برندگان امتحانات سراسرى کنکور، افراد ممتاز در میان داوطلبان هستند.
گاه فردى در شهر ویا زمانى، فرد ممتاز است، ولى در شهر دیگر یا زمان دیگر، فرد عادى به شمار مى آید.جوانى که در ایران ولبنان تحصیل کرده بود، مى گفت: هنگامى که در ایران بودم، همردیف شاگردان بودم وهنگامى که در لبنان تحصیل مى کردم فرد ممتاز کلاس به شمار مى آمدم.
گاه فردى در زمانى در کل جهان، فرد ممتاز است؛ مانند کسانى که در بازیهاى المپیک مدال طلا ویا نقره وبرنز مى گیرند.
افراد ممتاز بشرى، گوناگون هستند؛ فردى در زیبایى فرد ممتاز مى شود وملکه وجاهت لقب مى گیرد. فردى در نیروى بدنى فرد ممتاز مى شود ورستم زمان وقهرمان جهان مى گردد، فردى در دانش وبینش چنین مى شود وابن سینا مى گردد، دگرى در زیرکى وسیاست چنین مى شود مانند (بیسمارک). فردى از نظر تقوا وفضیلت، فرد ممتاز مى گردد وسلمان زمان وابوذر دوران نامیده مى شود.
این مطلب، بدیهى است ومورد مشاهده همه خلق است، ولى ممتاز بودنشان اختصاص به زمان ومکان دارد وجهانى وهمگانى وجاویدانى نیست وافراد ممتاز بشریت، نمى توانند باشند.
ولى گروهى افراد ممتاز بشریت هستند که در میان همه خلق جهان مثل ومانند ندارند؛ هر چند در زمانى مخصوص ویا در مکانى مخصوص زیست داشته اند. این بزرگمردان، پیامبران خدا هستند که همگان از همه خلق برترند؛ هر چند برتر وبالاترى در میان خودشان وجود دارد.
چرا اینان، افراد ممتاز بشریت هستند؟
چون شایستگى داشتند که بدین منصب مقدس از سوى خدا نایل گردند ودگران چنین شایستگى وقابلیت را نداشتند.
در میان این بزرگمردان، آن که از همگان برتر وبالاتر است وداراى شایستگى وفضیلت وبزرگوارى بیشتر است، وجود مقدس خاتم انبیا محمد مصطفى (صلى الله علیه وآله) است که فرد ممتاز بشریت است واز همه خلق جهان، گذشتگان وآیندگان، برتر وبالاتر است.
از این رو، سیدالانبیا واشرف پیامبران گردید. اوصیا وخلفاى دوازده گانه آن حضرت، چنین هستند که همگى افراد ممتاز جامعه بشریت بوده وهستند ودر میان خلق جهان مثل ومانند ندارند. زیرا که عالیترین ومقدسترین منصب الهى به آنها تفویض گردیده است واز سوى خدا به فرمانفرمایى همه انسانها برگزیده شده اند.
این گروه ممتاز وبرترین، از حضرت خاتم انبیا آغاز مى شوند وبه حضرت خاتم اوصیا، یعنى حضرت مهدى، ختم مى شود.
همگى داراى دانشى برتر، بینشى برتر، عقل وخردى برتر، فضایل ومناقبى برتر بوده ومى باشند ونظیر ومانند ندارند.
در میان این بزرگمردان، حضرت مهدى از نظرى فردى ممتاز شده وداراى عنایت مخصوصى از سوى خدا گردیده، وآن طول عمر است واین فضیلت، اختصاص به حضرتش دارد واز امتیازهاى آن وجود مقدس است وفرد ممتاز انسانى وجهانى وجاودانى به شمار مى آید که در گذشتگان وآیندگان نظیر ندارد.
طول عمر، موجب رنج ومشقت است وبایستى مصیبت کش عزیزان ودوستان باشد وسالیانى دراز در رنج فراق بگذراند. ولى حضرتش، براى خاطر خدا، این رنج واین مصیبت ومشقت را تحمل مى کند؛ چون پایدارى وصبر را به حد اعلا داراست واین صبر وشکیبایى یکى از بزرگترین فضایل آن حضرت خواهد بود.
غیبت
ذات مقدس حق، غیبت حضرت مهدى را ضامن طول عمر آن حضرت قرار داده است. پدران بزرگوارش، چون غیبت نداشتند، همگان کشته شدند ویا با زهر جفا، مسموم گردیدند.
یکى از راههاى محفوظ ماندن از شر دشمنان خون آشام، غیبت است. چون مقصود از غیبت حضرت مهدى، ناشناخته بودن حضرتش در میان خلق است که در زبان خودش وپدرانش، از آن به غیبت تعبیر شده است. در حالى که پدران بزرگوارش در میان خلق، شناسا بوده اند.
آرى، مقصود از غیبت آن حضرت، آن نیست که حضرتش در یکى از قلل جبال ویا در قلعه اى حصین ویا در غارى از مغارات ارض نهان است ویا آن که بارویى آهنین گرداگرد حضرتش کشیده شده است وهیچ قدرتى توانایى گذشتن از آن را ندارد، بلکه مقصود از غیبت، چنانچه یاد شد، ناشناخته بودن حضرتش است، در حالى که میان خود مردم قرار دارد، همگان حضرتش را مى بینند، ولى نمى شناسند.
در عبادت بزرگ حج، شرکت مى کند. مزارهاى مقدس پدرانش را زیارت مى کند. در مراسم عزادارى جدش امام حسین (علیه السلام) تشریف فرما مى شود. خلق، حضرتش را مى بینند وبا آن حضرت سخن مى گویند وکلمات حضرتش را مى شنوند، ولى نمى دانند که او کیست وچه کسى است.
از این سخن، روشن شد که چرا آن حضرت غیبت کرده وناشناس، به زندگى ادامه مى دهد.
نگاهى کوتاه به زندگانى کوتاه وحیات پدرانش، بهترین تأیید است.
حضرتش دهمین فرزند على (علیه السلام) ودوازدهمین خلیفه ووصى رسول خدا وحجت بر خلق است ورابط منصوب میان خلق وخالق است.
پدرانش، همگان حجت خدا بر خلق بوده اند وهیچ کدام از عمرى دراز بهره مند نشدند؛ زیرا دشمنان، آنها را با تیغ تیز ویا زهر شهید کردند، در حالى که کار آنها هدایت وتعلیم وتربیت بود وهیچ یک از آن بزرگواران زمینه وشرایط قیام براى گرفتن حکومت از دست ددان نداشتند.
(ابوسلمه خلال) ملقب به وزیر آل محمد سیاستمدار بزرگ ومغز متفکر حکومت عباسیان، هنگامى که زمینه را مساعد براى قیام بنى هاشم دید، از حضرت صادق (علیه السلام) خواست حکومت را در دست بگیرد، ولى حضرت صادق (علیه السلام) نپذیرفت ودست رد به سینه اش گذارد. او هم حکومت را به دست عباسیان داد. دوستان دیگر آن حضرت، آمادگى خود را براى شهادت در راه آن حضرت اعلام داشتند واز حضرتش تقاضاى قیام کردند، ولى حضرتش نپذیرفت، چون مى دانست شرایط فراهم نیست.
(مأمون)، خلیفه سیاسى ودانشور عباسى با اصرار خواست خلافت را تسلیم حضرت رضا (علیه السلام) کند، آن حضرت نپذیرفت، چون دروغ ونیرنگ مأمون را مى دانست.
با این حال، دشمنان، قدرت دیدن آنها را نداشتند؛ یکایک ایشان را کشتند؛ چون یک غیبت نداشتند ودر میان خلق، شناسا بودند.
پس از آن که دشمنان، پدر بزرگوار حضرت مهدى را زهر دادند وکشتند، بى درنگ براى کشتن حضرتش به درون خانه ریختند با آن که پسر داشتن حضرت عسکرى براى آنها قطعى نبود. حمله به درون خانه به مجرد احتمال بود؛ چون به گوششان رسیده بود که حضرت عسکرى پسرى دارد.
(منصور دوانیقى) خلیفه عباسى، پس از مسموم کردن حضرت صادق (علیه السلام) به امیر مدینه دستور داد که هر کس را حضرت صادق وصى خود قرار داد بکشد. ولى پیش بینى حضرت صادق با وصیتى که آن حضرت کرد، این خطر فورى را از حضرت موسى بن جعفر دور ساخت. (هارون رشید) پس از کشتن حضرت کاظم (علیه السلام) به امیر مدینه دستور داد که هر کس پس از آن حضرت بار امامت را بر دوش کشید، بکشد. ولى پیش بینى حضرت رضا این خطر را از آن حضرت دفع کرد.
از این نظر کوتاه، روشن شد که بهترین محافظ طبیعى وپاسبان عادى حیات حضرت مهدى، ناشناخته بودن آن حضرت است که (غیبت) نامیده شده است. واگر این غیبت، تبدیل به حضور گردد وناشناخته بودن این ذخیره الهى، مبدل به شناخت گردد، حیات آن حضرت به شهادت مبدل مى شود، واین ذخیره الهى وامید بشرى از جهان رخت مى بندد. در این صورت، بدبختى وسیه روزى، سراسر جهان را فرا مى گرفت.
پس غیبت حضرت مهدى، بزرگترین رحمت الهى بر خلق است ونعمت عظیمى است که نظیر ومانند ندارد واز بالاترین نعمتهاى خالق بر خلق است.
غیبت است که حضرتش را بر پا کننده حکومت عدل جهانى ساخته است.
غیبت است که روزگار تلخ را سپرى مى سازد وروزگارى شیرین به جامعه بشریت، ارزانى مى دارد.
اگر حضرتش داراى غیبت نبود، دشمنان شهیدش مى کردند وشهادت آن حضرت مساوى بود با ناامید شدن امیدها، با بدبخت شدن خلق براى ابد، با جاویدان شدن ظلم وستم در جهان، با از میان رفتن حق وحقیقت.
چه بسیار مردمانى که در اثر شهادت آن حضرت از رسیدن به حق خود محروم مى شدند؛ واین ظلم بزرگ بشرى به شمار مى رفت.
رحمت الهى، اقتضا کرد که حضرتش غیبت داشته باشد تا بزرگترین سعادت وخوشبختى بشر تأمین گردد... فوایدى دیگر نیز براى غیبت آن حضرت موجود است.
غیبت آن حضرت مانند غیبت خورشید در پس ابر است که گیاهان وانسانها وهمه موجودات از وجودش استفاده مى کنند، ولى خودش را نمى بینند.
خورشید در پس ابر، شب را کنار مى زند وروز را به جهانیان عرضه مى دارد وگرمایى را که مورد نیازشان است، اختیارشان مى گذارد. ابرها را مى فشارد، باران را به سوى زمین سرازیر مى سازد وزمین را آبیارى مى کند، سبزه مى روید، جنگل پدید مى آید، گیاهان، سر از خاک در مى آورند، چرندگان را غذا مى دهند وبراى انسانها وگوشتخواران، تأمین غذا مى کنند.
آب زمین از باران است. اگر باران نبود، آب شیرین نبود، چشمه سارها نبودند، چاه آبى پیدا نمى شد، تشنه کامان نباتى وحیوانى وانسانى، با آب شور، بجز مردن تدریجى، چاره اى نداشتند.
حضرت امام غائب از پس پرده غیبت به هدایت خلق ادامه مى دهد وبشریت را راهنمایى مى کند. خلق ناآگاه، هدایت مى شوند وحضرتش را مى بینند، ولى نمى شناسند.
حضرتش در پشت پرده غیبت، تشنه کامان حقیقت را سیراب مى سازد، پویندگان راه حق را رهنماست، به فریاد بیچارگان مى رسد، گمراهانى را راه نشان مى دهد، گرفتارى گرفتارانى را بر طرف مى سازد.
ارتباط تکوینى حضرتش با عالم وجود، وغایت ایجاد بودن حضرتش، حیات را براى موجودات زنده تضمین مى کند. ذرات این عالم به یکدیگر مرتبط هستند ونظم این ارتباط، به وجود حضرتش بستگى دارد. اگر نباشد، دور نیست، نظم عالم وجود بر هم خورد وجهان از هم بپاشید. اگر بگوییم که وجود مبارکش ضامن حیات در کره زمین است که بزرگترین نعمت الهى بر بشر است، سخنى به گزاف نگفته ایم.
دیگر از فواید غیبت آن حضرت، حصول تکامل فکرى وانسانى است براى کسانى که صلاحیت وشایستگى یارى آن حضرت را دارند وبه سوى دعوتش لبیک گویان از شهر ودیار خود مى دوند وسر از پا نمى شناسند.
وجود مبارک امام، مکمل نقص شایستگان راه حق است؛ چنانچه جدش امام حسین (علیه السلام) در یک نشست، (زهیر) را تکمیل کرد وبه بالاترین مقام انسانیت رسانید. زهیر شایستگى داشت، ولى راه خطا مى پیمود. حضرتش راه صحیح را به وى نشان داد وانسان شد. در شب عاشورا، سى نفر از شایستگان به حسین ملحق شدند وانسان کامل گردیدند؛ با آن راه آنها در آغاز راه حق نبود واز سپاهیان (عمر سعد) بودند.
حکومت حضرت مهدى، حکومت افاضل است؛ یعنى حکومت بهترینها بر بشر، ورسیدن پاکان به مناصب عالى حکومتى، مى تواند آسایش جهانى را براى خلق جهان تأمین سازد.
غیب حضرت مهدى، چنین پاکانى را در عالم وجود پدید مى آورد تا در زمره سرداران وسربازانش باشند. اینان، لیاقت دارند که مناصبى از مناصب دولت حضرت مهدى را اشغال کنند وفرمانهاى حضرتش براى گسترش عدل در جهان را اجرا کنند.
بسیار از کسانى که در کفر به سر مى برند ولى صلاحیت قبول ایمان را دارند، غیبت آن حضرت موجب مى شود که ایمان بیاورند وبدین فیض عظیم برسند. چون ظلم، وجودى نفرت زاست ونفرت از ظلم، خواستن عدل است وایمان به غیبت خوبانى را خوبتر مى کند وبدانى را که شایستگى خوب شدن دارند، به سوى خوبى مى کشاند.
دیگر از نتایج غیبت، اشتداد شوق عالمیان به ظهور حکومت عدل ودعوت به سوى حق است که بهترین آمادگى براى پیدایش حکومت عدل خواهد بود، تا خونریزى از جهان رخت بر بندد وچشم بشر رنگ خون مظلومى را نبیند وبه جاى آن که خون مظلومان بر زمین ریخته شود، ظالمان، دست از خون ریختن بکشند ودر زمره نیکان قرار گیرند.
غیبت، ممکن است از قبیل کشت بذر صلاح وتقوا در میان افراد جامعه باشد، تا هنگام ظهور حضرت مهدى، این بذر افشانى بار دهد وشماره مردم پرهیزکار به اندازه اى رسد که قیام آن حضرت را آماده سازند.
چنانچه غیبت، دفع خطرهاى نهانى از اسلام را در بر دارد، خطرهایى که مسلمانان از آنها غافل مى باشند ونیز خطرهایى که کیان اسلام را تهدید کند ومسلمانان قدرت بر دفع آن نداشته باشند، حضرتش در زمان غیبت، با نیروى الهى ودانش الهى، این خطرها را دفع کند.
چنانچه روشن ساختن دعوتهاى باطل که بنام حق بر مردم جهان عرضه مى شود وجاهلان ونادانان، از پى بردن به حقیقت آنها غافل هستند، از فواید غیبت آن حضرت است.
غیبت، مى تواند محک باشد، براى بیرون شدن ریاکاران ودروغپردازان از میان مسلمانان وملحق شدن آنها به سپاه باطل وسیه روى آنهایى که در ذاتشان غش باشد.
دعوتهاى باطل، به نام دعوت حق، بسیار است وموجب گول خوردن جاهلان وساده دلان مى شود. روشن کردن حقیقت این دعوتها نیز، از فواید غیبت است، تا ساده دلان، گول نخورند وراه باطل را راه حق ندانند.
راهنماییهاى نهانى که راهنما شناخته نشود وموجب هدایت گردد نیز، از فواید غیبت است. به طور کلى، جمیع فواید حضور، بر غیبت، مترتب است. آنچه که ممکن نیست، شرفیابى آزاد به حضور مبارکش است، وآنچه که بر شرفیابى مترتب است، در غیبت، صورت نمى پذیرد.
نکته قابل ذکر
نکته قابل ذکر آن که، رسول خدا (صلى الله علیه وآله) وائمه طاهرین در دعوتهاشان به سوى حق ودر معاشرت با مردم، بویژه در قضاوتهاى خویش وشناخت شهود، از علم لدنى وخدادادى استفاده نمى کردند، بلکه همانند مردم عادى در دعوت ودر معاشرت وقضاوت، رفتار مى کردند.
حضرت مهدى نیز چنین است؛ به علم امامت با مردم سر وکار نخواهد داشت وبایستى با علوم بشرى، با خلق سر وکار داشته باشد.
از این نظر، مى توان گفت: غیبت براى حضرتش فوایدى در بر دارد:
شناخت مردم گوناگون، در طى قرون وزمانهاى مختلف ومناطق متعدد گیتى، که این شناخت، صد در صد به سود خلق است.
برخورد با حوادث بزرگ جهانى، جنگها وصلحها وپیمانها، واسرار سیاسى دولتها ودانستن علل آنها، وروشن شدن خطا وصواب زمامداران ودانشوران بشرى، روز به روز، بر علم حضرتش مى افزاید، که صد در صد به سود خلق است.
اطلاع از اختلاف سطح فرهنگ مردم جهان بر حسب زمان ومکان وپیشرفت ساکنان نقطه اى وعقب افتادن ساکنان نقطه دیگر ومعرفت کیفیت دعوت هر یک به صورت مؤ ثر نیز، از نتایج غیبت است که صد در صد به سود خلق است.
حقیقت سخن آن است که غیبت آن حضرت از نظر ماست، وگرنه از نظر خود آن حضرت، صد در صد حضور است وغیبتى در کار نیست.
اندوختن تجربه کافى واستفاده از آن در برنامه دعوت وتنظیم نقشه کامل وصحیح، براى رسیدن به هدف، هنگام ظهور روز قیام نیز، از فواید غیبت است که صد در صد به سود خلق است.
اطلاع براى تحقق شرایط روز ظهور وحصول موفقیت در قیام با عدم خونریزى ویا حداقل آن نیز؛ از فواید غیبت است که صد در صد به سود جامعه وافراد است.
شناخت کامل دستیاران وهمکاران وشایستگى آنها براى مشاغل ومناصب گوناگون نیز، از فواید غیبت است.
دور بودن حضرتش از محیط دوستى ودشمنى وپى بردن خلق به بیطرفى آن حضرت در زمامدارى، وتعیین کسان شایسته براى مناصب نیز، از نتایج غیبت است.
اطلاع بر قوانین بشرى در طى قرون وتشخیص سقیم وصحیح در میان آنها وقابل پیاده شدن قانونى در اجتماع وپیاده نشدن قانونى نیز، از نتایج غیبت است.
آماده کردن اجتماع براى ظهور وقیام حکومت عدل نیز، از نتایج غیبت است.
تنظیم نقشه کامل براى رفتار زیردستان وهمکاران در زمان قیام نیز، از فواید غیبت است که همه اینها صد در صد به سود خلق است.
به طور کلى، وجود مقدسش صد در صد براى خلق جهان، رحمت است وخیر؛ چه در غیبت وچه در ظهور وچه در قیام وچه در قعود.
تقسیم غیبت
غیبت آن حضرت به دو بخش تقسیم مى شود: کوتاه مدت ودراز مدت که در زبان حدیث، صغرى وکبرى نامیده شده است.
در غیبت صغرى، نمایندگانى شناسا از سوى آن حضرت منصوب شده بودند که رابط میان آن حضرت ومردم باشند؛ تا کسانى که تقاضاى شرفیابى داشته ویا پرستشهایى داشته باشند به وسیله آنان این کار صورت گیرد.
این نمایندگان چهار تن بودند که همگان از اتقیا ونیکان ومجتهدان عظام وعلماى بزرگ اسلام به شمار مى رفتند که در صفحات بعدى از این بزرگمردان، سخن خواهد رفت.
غیبت صغرى، زمانش محدود بود؛ از زمان وفات حضرت عسکرى یعنى ۲۶۰ قمرى آغاز شد وبه زمان وفات نایب چهارم آن حضرت، یعنى (على بن محمد سمرى)، پایان یافت که در سال ۳۲۹ قمرى رخ داد.
زمان غیبت کبرى، نامحدود است واز اسرار الهى به شمار مى آید. در این غیبت، رابطه آن حضرت با مردم با طور کلى قطع نشده ونمى شود؛ رجال الغیب در نقاط مختلف زندگى مى کنند وبا مردم سر وکار دارند که از مأموران حضرتش هستند.
در دوره غیبت کبرى، کسانى سعادت شرفیابى وزیارت حضرتش را داشته ودارند.
انتظار فرج
فرج به معناى گشایش است؛ گشایشى که امید امیدواران است وبیقین، تحقق پذیر است وناامیدى در آن راه ندارد، وممکن است که طول بکشد. وطول کشیدن تحقق مطلوب، از لوازم امیدهاى بزرگ است. امیدهاى کوچک بزودى تحقق پذیرند وامید، هر چه بزرگتر باشد، تحقق دیرتر ودراز مدت ترى دارد.
بخصوص اگر بزرگترین امیدها باشد که مقصود از فرج است.
وآن گشایش براى همه خلق وسیادت عدل وداد براى همیشه، در جهان است.
انتظار فرج، مشتمل بر یقین به تحقق مقصود است که غم را مى زداید وسرور مى زاید. مقصود از انتظار، نشستن وخوابیدن نیست، بلکه داراى وظیفه اى است که در تسریع ظهور حضرت مهدى (علیه السلام) دخالت دارد.
چنانچه مقصود، انتظار شخصى نیست، بلکه وظیفه اى است اجتماعى؛ چون انجام مقاصد اجتماعى، قدمهاى اجتماعى لازم دارد.
مقصود از انتظار، آمادگى است وآن دو مرتبه دارد:
نخستین مرتبه آن، انتظار روحى است وخوشدل بودن براى تحقق امید در آینده، وآن عبارت است از آمادگى براى قبول دعوت وزدودن مقاومت روحى براى رسیدن کسى که انتظار آمدنش هست.
دومین مرتبه آن، انتظار عملى است که اضافه بر انتظار روحى است.
انتظار، عملى مانند آمادگى براى آمدن مهمان وپذیرایى از او، که غذا بایستى آماده باشد وبا مقام مهمان وشخصیت او تناسب داشته باشد. محل نشستن او تمیز وآماده، خوابگاه واستراحتگاهش مرتب باشد.
کشاورز، وقتى انتظار باران را دارد که کشتى کرده باشد، بازرگان، وقتى انتظار سود دارد که کالاى خود را آماده کرده ودر معرض فروش گذارده باشد، واین انتظار کامل خواهد بود.
هر دو مرتبه انتظار بایستى براى ظهور حضرت مهدى (علیه السلام) فراهم باشد تا فرج همگانى تحقق پذیر شود.
منتظران نیز به دو گونه اند: منتظران مرحله نخست که بسیارى از منتظران از این قبیل هستند. اینان، کسانى هستند که از شدت ظلم وجور به تنگ آمده وآه مى کشند وآرزومند منجى ورسیدن وى هستند، وى قدمى برنمى دارد. این انتظار، چندان تأثیرى در تسریع قیام حضرت مهدى ندارد. آنچه که در تسریع قیام حضرت مهدى مؤ ثر است، انتظار در مرحله دوم است؛ هر چه شماره منتظران این گروه افزوده مى شود، ظهور آن حضرت نزدیکتر مى شود وموفقیت در دعوت را شدیدتر مى سازد.
انتظار فرج، بجز آمادگى بارى ظهور آن حضرت نیست اکنون بایستى بدانیم که مقصود از آمادگى آن هم آمادگى عملى چیست ومقصود از انتظار فرج، که بهترین اعمال نامیده شده است، چیست؟ آیا مقصود یک عمل مخصوص است ویا مجموعه اى است از چند عمل؟
نکته حساسى که انتظار بر آن تکیه دارد وشاید از نظرها پوشیده باشد، آن است همان طور که حکومت حضرت مهدى (علیه السلام) ریشه کن کننده ظلم وجور وبر پا کننده عدل مجسم است وتهى از قلدرى وقساوت مى باشد، پیدایش این مقصود نیز، بایستى چنین باشد. از ظلم وجور دور، از قلدرى وقساوت بر کنار، از دروغگویى وریاکارى خالى باشد.
چون قداست هدف، مبرر وسیله گناه نمى شود، گناه، جز گناه نمى زاید.
با ظلم، نمى شود عدل را به پا کرد؛ با عقده وانتقام، نمى توان دادگرى کرد.
این حکومت. با کودتاى نظامى به روى کار نخواهد آمد؛ با انقلاب حزبى، زمام امر را به دست نخواهد گرفت.
کودتاى نظامى، خواسته چند افسر است. انقلاب حزبى، از عقده وکینه، ریشه مى گیرد وبیگناهان بسیارى را در خاک وخون مى غلتاند وسران حزب، از آن لذت مى برد.
پیدایش حکومت عدل، بایستى به وسیله عدل باشد وآن وقتى است که مردانى بزرگوار وشریف، در اجتماع بشرى پیدا شوند وآماده فداکارى باشند وبراى خود چیزى نخواهند، تا بتوانند مژده حکومت عدل را به خلق بدهند تا خلق به پا خیزد وهمگان از آن استقبال کنند.
پیدایش حکومت عدل، بر دو پایه قرار دارد:
خواسته خلق، نخستین پایه آن است؛ خواه این خواسته، خودآگاه باشد، خواه، خود ناآگاه.
خواسته خود ناآگاه حکومت عدل، در اکثر افراد موجود است، ولى چندان تأثیرى در تسریع قیام حضرت مهدى (علیه السلام) ندارد.
پایه دوم، انتظار است؛ آن هم انتظار عملى. هر گاه شماره این منتظران وآمادگان براى تشکیل این حکومت، به عددى برسد که شایسته باشند بار این حکومت را بر دوش بگیرند، زمان تشکیل آن فرا مى رسد.
آن وقت است که بسیارى از مردم کوچه به کوچه، کو به کو شهر به شهر به دنبال حکومت عدل مى گردند وبدین مقصد اعلا خواهند رسید.
(من سره أن یکون من أصحاب القائم، فلینتظر ولیعمل بالورع ومحاسن الأخلاق، وهو منتظر؛)(۹)
کسى که دوست مى دارد از یاران قائم باشد، باید آماده باشد ودر حال آمادگى، به پارسایى ومحاسن اخلاق، عمل کند).
این راهنمایى، حاوى چند نکته فردى واجتماعى است:
۱ - امر قبلى، که امید به قیام حضرت قائم داشته باشد ویأس ونومیدى را از خود بزداید.
۲ - دوست داشته باشد که از یاوران آن حضرت باشد تا در ایجاد عدل جهانى، شرکت کند واز این سعادت جاودانى، برخوردار شود.
۳ - داراى ورع باشد واز گناه اجتناب کند.
۴ - از حسن اخلاق برخوردار باشد.
امید به قیام حضرت قائم، روح ومقوم انتظار فرج است. انتظار، ضد یأس ونا امیدى است وحیات بخش است ودل را زنده نگه مى دارد. برخلاف یأس وناامیدى که مرگ آور است. کسى که یأس وناامیدى بر او چیره باشد واجتماعى که این صفت مذموم بر آن حکومت کند، از زندگى وحیات، بیزار ومتنفر مى گردد وبه سوى مرگ وانتحار، قدم بر مى دارد.
برخلاف آن که امید بر او حکومت کند؛ حیات را خوش دارد ونقایص زندگى را بر طرف مى کند وبه سوى آینده قدم بر مى دارد وروز خود را از روز دگر بهتر مى سازد.
از یاران قائم بودن را دوست داشتن، از ایمان به مبدأ ومعاد ریشه مى گیرد وکلید خود سازى مى شود، تا آینه گردد وجمال پرى طلعتان، طلب کند. ورع داشتن وپارسا شدن، خود سازى وحیوانیت زدایى است وبشریت را تبدیل به انسانیت کردن است.
انسانها، بایستى یاوران حضرت قائم باشند تا بتوانند در ایجاد عدل جهانى شرکت کنند؛ دگران لیاقت این وظیفه بزرگ ومقدس را ندارند.
حسن اخلاق، نشانه انسان شدن است ودعوت عملى است به انسان شدن دگران؛ تا از فرد صالح، اجتماع صالح به دست آید ودر تسریع قیام حضرت قائم، تأثیر داشته باشد.
در انتظار، امید به آینده محقق الوقوع، موجود است؛ چنین امیدى، همه رنجها ومشقتها را آسان مى سازد وانسان، خودش به خودش مژده مى دهد.
خردمندان بشر، براى رسیدن به آینده احتمالى، کوششها مى کنند، رنجهاى مى برند. ورنجها را در کام خود شیرین مى دانند. حال اگر آینده، محقق الوقوع باشد، انتظارش روح افزا ودلپذیر خواهد بود. در مثل است که گنج بدون رنج حاصل نشود ورنج در راه تحصیل گنج قطعى، شیرین است.
تلخ وشیرین
انتظار، گاه تلخ است وگاه شیرین.
انتظار تلخ، وقتى است که آدم در جاى خود بنشیند وتکان نخورد، چشم به در خانه بدوزد تا مطلوبش بیاید. در این انتظار، روزش ماه به نظر مى آید وماهش سال وروزگارش تلخ وانتظارش تلخ.
انتظار شیرین آن است که انسان از جا بر خیزد وبه کار پردازد، زمینه حصول مقصود را آماده سازد وبداند که هر چه آمادگى بیشتر شود، مقصود، زودتر حاصل مى شود.
از هر آمادگى که فارغ شد، لذتى برایش پیدا مى شود وگام دگرى در راه آمادگى بر مى دارد ودر دل، با مطلوب خود راز ونیازى مى کند.
انتظار ظهور حضرت مهدى از این قبیل است. کسى که در این انتظار به سر مى برد. به حضرتش عشق مى ورزد. روز به روز آمادگى خود را بیشتر مى کند واز حضرتش کمک مى خواهد که هر چه بیشتر بتواند خود را آماده کند وهر آمادگى براى او مژده موفقیت ونوید حصول مقصود خواهد بود.
تعلق اراده ازلى به اقامه عدل جهانى
نصى متواتر به اقسام سه گانه تواتر: لفظى ومعنوى واجمالى، از پیامبر اسلام وائمه اطهار صادر شده که خداوند به وسیله حضرت مهدى، جهان را پر از عدل وداد مى کند وسراسر گیتى را به نور عدالت منور مى سازد وظلم وبیداد را از صفحه گیتى بر مى اندازد، وآن نص چنین است: (یملأ الله الأرض به قسطا وعدلا).
۱ - تواتر از کلام رسول خدا (صلى الله علیه وآله)؛
۲ - تواتر از سخنان ائمه اطهار (صلى الله علیه وآله)؛
۳ - تواتر در میان امامیه؛
۴ - تواتر در میان اهل سنت وجماعت؛
۵ - تواتر در میان صحابه وتابعین وتابعین تابعین؛
۶ - تواتر در میان همه مسلمین در طى قرون اسلامى، از نخستین قرن تا قرن حاضر به طورى که این عقیده، فطرى همه مسلمانان شده است.
ومتمهدیها ومهدیهاى دروغین از همین، استفاده کرده اند.
از این نص متواتر به طور صددرصد استفاده مى شود که این سخن، کلام الهى است ودر ردیف قرآن قرار دارد.
در میان مسلمانان کلامى نباشد نظیر این نص مبارک که مورد اتفاق پیامبر اسلام وامامان طاهرین وهمه مسلمانان باشد.
اینک به چند نکته اى که در این نص به نظر مى رسد، اشاره مى شود:
۱ - از نظر ادبى، فاعل فعل (یملأ) خداوند تبارک وتعالى است. پس اقامه عدل جهانگیر، کار خداست که به وسیله حضرت مهدى (علیه السلام) انجام مى شود.
حقیقت نیز چنین است؛ چون هیچ قدرتى از قدرتهاى بشرى، توانایى چنین کار عظیم را ندارد. بشر، هر مقدار که توانا ونیرومند باشد، قادر بر اقامه عدل در سراسر عالم نخواهد بود.
چنانچه هر قدرتى که به مخالفت با این کار خدایى برخیزد، خرد ونابود خواهد شد؛
۲ - عدل جهانگیر مژده وبشارتى است بر بشریت ونویدى است که بشر روزى به آرزوى فطرى وخواسته عقلى خود، که عدالت جهانى است، خواهد رسید، ونا امیدى از بشر زدوده مى شود وامید، بر قرار مى گردد؛
۳ - آن که حضرت مهدى شخص است معین ونامى وشناسا واز خاندانى معین، وهموست که منظور خدا ورسول (صلى الله علیه وآله) است.
۴ - طول عمر آن حضرت.
ارده ازلى بر این تعلق گرفته که حضرت مهدى (علیه السلام) داراى عمرى دراز باشد واین عنایتى است از طرف حضرت حق به او وبه بشریت.
خداوند متعال، حافظ حیات آن حضرت است.
واین کار، بجز از قدرت واسعه الهى، از هیچ فردى از افراد بشر ساخته نیست، بلکه مجموع افراد بشر وعموم جهانیان، قدرت بر این کار ندارند وهمگان، عاجز وناتوان از این امر عظیم هستند.
همان خدایى که عمرى کوتاه به پدر حضرت مهدى (علیه السلام)، یعنى حضرت عسکرى (علیه السلام)، عنایت کرده که در ۲۸ سالگى حیات را بدرود کند ومدت امامتش، عمرى عنایت کرده که از عمر نوح درازتر ومدت امامتش از مدت پیامبرى نوح بیشتر وطولانیتر است.
واین رازى است از اسرار الهى که کسى بر آن آگاه نیست؛
۵ - اقامه عدل، کار هر کس نیست.
بسیارى از مردم، از اقامه عدل در خانه خود عاجز وناتوانند، چه برسد بر اقامه عدل در شهرى یا در کشورى.
از این رو، اقامه عدل به وسیله یک فرد مقدس در سراسر جهان، آن هم عدل ابدى وجاودانى، نشان مى دهد که آن مرد بزرگ بایستى داراى عقلى فوق العاده وهوشى فوق العاده ودانشى فوق العاده وبینشى فوق العاده وقدرت روحى فوق العاده وخلقى عظیم باشد.
مردى بزرگ باید وعزمى بزرگتر، روحى بزرگ باید وفکرى بزرگتر وهمتى بلند باید وعظمتى بلندتر، تا قادر بر حل مشکلاتى که پیش مى آید، مشکلات فردى، مشکلات اجتماعى ومشکلات جهانى وعالمى؛
۶ - اقامه عدل، وظیفه اى است اجتماعى نه فردى.
حضرت مهدى، بایستى داراى یارانى عالى مقام واصحابى خردمند ودانا وامین ودرستکار باشد. خوشخویى وخوش اخلاقى، شیوه آنان در رفتار وگفتار باشد وهمگان خدمتگزار حضرتش بوده واو امر ورهنمودهاى حضرتش را بخوبى انجام دهند.
اینانند که پاکیزگان بشر هستند؛ پیراسته از بیماریهاى روحى: خودخواهى، حرص وآز، حسد، سوءخلق، کینه؛ وآراسته به فضایل اخلاق ومحامد صفات هستند؛
۷ - نص مبارک از رحمت نامتناهى حضرت حق ونعمت بزرگ الهى بر بشر،
حکایت مى کند واز مهر مقدس الهى بر بندگان خبر مى دهد وارمغانى که سعادت جاودانى باشد وخوشبختى دو جهانى را همراه دارد؛
۸ - لفظ (ارض) در نصّ شریف که به جاى لفظ عالم استعمال شده، مطلبى را مى رساند وآن اختصاص عدل است به زمین. پس در ستارگان وکواکب وکرات آسمانى، عدلى وجود ندارد؛ چون بشرى وجود ندارد. اگر هم مخلوقى وجود داشته باشد، همانند بشر نخواهد بود؛ چون بشر است که در سلسله جانداران، خواهان عدل وشایسته عدالت وداد است.
از این، دانسته مى شود که ستارگان وکرات آسمانى، محیط زیستى براى بشر نیستند وقابلیت براى پیدایش بشر وسکونت او ندارند.
وبایستى بگوییم گیاهان وحیوانات نیز در آنها وجود ندارند؛ البته گیاهان وحیواناتى مانند گیاهان وحیوانات زمین.
زیرا که محیط زیست بشر، با محیط زیست نباتات وحیوانات، یکى است، آنچه که بشر براى زنده بودن بدان نیازمند است، گیاهان وحیوانات نیز بدان نیازمند هستند.
آن جا که گیاهى بروید، حیوانى مى پوید وانسانى مى جوید.
اگر غایت از خلقت گیاهان وحیوانات، بهره بردن بشر است، به یقین، گیاهى وجانورى مانند گیاهان راضى وحیوانات زمینى، در آن جا یافت نمى شود وآسمانیان از زمینیان جدا هستند.

بشارات واشارات

مهدى در قرآن
۱ - (أتى امر الله فلا تستعجلوه)(۱۰)
آیه شریفه در حضور حضرت صادق (علیه السلام) تلاوت شد؛ فرمود: اشارتى است به قیام قائم. امر، امر ماست وآن قیام قائم ما آل محمد است. خدا با ما امر فرموده است عجله نکنیم. واین بار را بر دوش دارد، وقتى که سه گونه لشکر برایش آماده شود؛ ملائکه وفرشتگان، مؤمنان ورعب. خروج او مانند خروج رسول خدا از مکه خواهد بود وآن کلام خداست:
(کما أخرجک ربک من بیتک بالحق)(۱۱).
۲ - (ففررت منکم لما خفتکم فوهب لى ربى حکما وجعلنى من المرسلین)(۱۲).
(حضرت صادق فرمود: وقتى که قائم قیام کند، مردم را مخاطب قرار داده واین آیه را تلاوت خواهد کرد)(۱۳).
۳ - (فلما أحسوا بأسنا اذاهم منها یرکصون)(۱۴).
جابر در باره این آیه از حضرت باقر مى پرسد. حضرتش مى فرماید:
(آن وقتى است که قائم قیام کند)(۱۵).
اسماعیل بن جابر درباره این آیه از حضرت صادق (علیه السلام) بیان خواهد، حضرت مى فرماید:
(فلما احسوا بأسنا) (چون عذاب ما را احساس کردند) یعنى خروج وقیام قائم (علیه السلام) را، (اذا هم منها یرکضون) (در این وقت آنان رو به فرار گذاشتند) یعنى از گنجهایى که اندوخته بودند، (قالوا یا ویلنا انا کنا ظالمین قما زالت تلک دعواهم حتى جعلناهم حصیدا)(۱۶) (گفتند واى بر ما که ستمگر بودیم وادعایشان همین بود تا آنها را درو کردیم) به وسیله شمشیر خامدین، دیده اى که بیند از آنان نماند(۱۷).
۴ - (أن الأرض یرثها عبادى الصالحون)(۱۸) حضرت باقر (علیه السلام) فرمودند: (عباد صالح، یاران واصحاب مهدى در آخر الزمان هستند)(۱۹).
۵ - (أذن للذین یقاتلون بأنهم ظلموا وان الله على نصرهم لقدیر)(۲۰) حضرت باقر فرمود: (این درباره قائم واصحاب اوست)(۲۱).
۶ - (الذین ان مکناهم فى الارض أقاموا الصلوة واتوا الزکوة)(۲۲) حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: این آیه درباره مهدى آل محمد وأصحاب اوست. خداوند، آنها را مالک شرق وغرب زمین قرار مى دهد وبه وسیله مهدى، دین را آشکار مى سازد وخداوند به وسیله مهدى واصحابش بدعتها وباطلها را مى میراند، همچنان که سفیهان حق را مى راندند.
دیگر اثرى از ظلم وجور باقى نخواهد ماند. آنان به معروف ونیکوکارى امر مى کنند واز منکر وزشتکارى نهى مى کنند. وپایان کارها از آن خداست(۲۳).
۷. (ان نشأ ننزل علیهم من السماء آیة فظلت أعناقهم لها خاضعین)(۲۴).
حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: (این آیه درباره قائم آل محمد (صلى الله علیه وآله) نازل شده که منادى از آسمان به نام او ندا مى کند)(۲۵).
۸. (ولندیقنهم من العذاب الادنى دون العذاب الأکبر)(۲۶).
حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: (عذاب ادنى گرانى باشد وعذاب اکبر مهدى است که قائم بالسیف است)(۲۷).
۹. (وقالوا آمنا به... وقد کفروا به من قبل)(۲۸).
حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: (وقالوا آمنا به) یعنى: آوردیم به قیام قائم. (وقد کفروا به من قبل) یعنى: وهمانا قبلا کافر شده بودند به قیام قائم آل محمد (صلى الله علیه وآله)(۲۹).
(فاصبر على ما یقولون)(۳۰).
حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: (خطاب الله به رسول خداست که در برابر تکذیب کنندگانش شکیبا وصبور باشد ومن به وسیله مردى که از توست از آنان انتقام خواهم گرفت واو قائم من است که او را بر خونهاى ظالمان مسلط کرده ام)(۳۱).
۱۰- (سنریهم آیاتنا فى الآفاق وفى أنفسهم حتى یتبین لهم أنه الحق...)(۳۲).
حضرت صادق (علیه السلام) حق را به قائم (علیه السلام) تفسیر فرمود(۳۳).
۱۱- (ولمن انتصر بعد ظلمه فأولئک ما علیهم من سبیل)(۳۴).
حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: (او قائم است؛ هنگامى که قیام کند، بر بنى امیه وبر تکذیب کنندگان وبر ناصبان پیروز خواهد شد)(۳۵).
۱۲ - (خاشعین من الذل ینظرون من طرف خفى)(۳۶).
۱۳- (هل ینظرون الا الساعة أن تأتیهم بغتة)(۳۷).
حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: آن ساعت، ساعت قیام قائم است که ناگهان ظهور مى کند.
۱۴ - (فورب السماء والارض انه لحق)(۳۸).
حضرت سجاد (علیه السلام) فرمود: (مقصود از حق، قیام قائم است)(۳۹).
۱۵ - (اعلموا أن الله یحیى الأرض بعد موتها)(۴۰).
حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: (مرگ زمین، کفر اهل زمین است وکافر، مرده محسوب مى شود وخدا زمین را به وسیله قائم زنده مى کند ودر میان زمینیان به عدل حکم مى کند، پس زمین واهل آن را بعد از مرگشان زنده مى کند)(۴۱).
۱۶ - (لیظهره على الدین کله ولو کره المشرکون)(۴۲).
حضرت صادق (علیه السلام) (این، هنگام قیام قائم است ووقتى خروج کند، هر کافر ومشرکى خروج او را کراهت دارد(۴۳).
۱۷ - (فلا أقسم بالخنس الجور الکنس)(۴۴).
حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: (قائم در سال ۲۶۰ خودش را نهان مى دارد، سپس مانند شهاب ثاقب در شب تاریک ظهور مى کند)(۴۵).
۱۸- (والشمس وضحیها والقمر اذا تلاها والنهار اذا جلیها)(۴۶).
حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: (شمس، امیر المؤمنین است وتابش آن، قیام قائم است وقمر، حسن وحسین هستند والنهار، قیام قائم است)(۴۷).
۱۹ - (واللیل اذا یغشى والنهار اذا تجلى)(۴۸).
حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: (لیل، حکومت ابلیس ونهار قیام قائم است)(۴۹).
۲۰ - (ومن قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا فلا یسرف فى القتل انه کان منصورا)(۵۰).
حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: (مقتول مظلوم، حسین است ومراد از منصور، قائم است که خدا مهدى را منصور نام داده است؛ چنانچه رسول خدا را احمد ومحمد ومحمود خوانده وعیسى را مسیح)(۵۱).
۲۱ - (أین ما تکونوا یأت بکم الله جمیعا)(۵۲).
حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: (این آیه درباره اصحاب قائم نازل شده است. آنها شب در بسترهاشان نیستند ودر مکه صبح مى کنند وبرخى با ابر حرکت مى کنند)(۵۳).
از رسول خدا (صلى الله وعلیه وآله)
۱- (قیامت بر پا نخواهد شد تا وقتى که قائم حق از ما قیام کند وآن، وقتى است که خداى عز وجل اذن دهد)(۵۴).
روز قیام قائم، از اسرار الهى وراز مگوست؛ پیغمبر (صلى الله علیه وآله) یا نمى داند ویا نمى گوید.
۲.(دنیا باقى است تا روزى که مردى از دودمان حسین قیام کند وزمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده است)(۵۵).
۳.(مهدى از ما اهل بیت است)(۵۶).
۴.(مهدى از دودمان من است؛ نامش نام من، کنیه اش کنیه من، شبیه ترین فرد از نظر خلق وخلق به من است)(۵۷).
۵ - (خوشا به حال آن که به خدمت قائم اهل بیت من برسد)(۵۸).
۶ - (کسى که قائم دودمان من را (در زمان غیبتش) انکار کند، مرا انکار کرده است)(۵۹).
۷ - (على بن ابى طالب، امام امت من است وخلیفه من بر امت من، بعد از من است وقائم منتظر از فرزندان اوست. خدا به وسیله او زمین را از عدل وداد پر خواهد ساخت؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده است)(۶۰).
۸ - خداى وتعالى زمین را تحت اختیار ذوالقرنین قرار داد واز هر چیزى بدو عنایتى کرد وحکومت او به مشرق ومغرب رسید. این سنت الهى، در قائم از دودمان من جارى خواهد بود. شرق وغرب عالم در کف با کفایت او قرار خواهد گرفت وهر جایى که به تصرف ذوالقرنین در آمده، به تصرف او در خواهد آمد. خداوند گنجهاى زمین ومعادن آن را بر او آشکار خواهد ساخت وبه وسیله ترس ورعب در دل دشمنان، او را یارى خواهد کرد تا زمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده است)(۶۱).
۹. (قائم از فرزندان من است. نام او نام من است، کنیه او کنیه من، شمایل او شمایل من، سنت او سنت من. مردم را به دین من وشریعت من هدایت مى کند وبه کتاب خداى عز وجل مى خواند. کسى که اطاعتش کند، مرا اطاعت کرده وکسى که او را عصیان کند، مرا عصیان کرده است. آن که او را در زمان غیبتش انکار کند، مرا انکار کرده. کسى که دروغگویش بخواند. مرا دروغگو خوانده وآن که راستگویش بداند، مرا راستگو دانسته. به خدا شکوه خواهم برد از دست کسانى که او را تکذیب کنند ومنکر سخن وکلامش گردند وامتم را از راه گمراه سازند. وبزودى ستمکاران از سرانجام وعاقبت خود، آگاه خواهند شد)(۶۲).
۱۰ - (کسى که قائم فرزندان مرا انکار کند، مرا انکار کرده است)(۶۳).
۱۱ - (مهدى از ذریه من است، وقتى که خروج کند عیسى بن مریم براى یارى او نازل مى شود وپشت سرش نماز مى خواند)(۶۴).
۱۲ - (قائم، مردى است از دودمان من. نام او نام من است. خدا او را نگهدارنده من قرار مى دهد. به سنت من عمل مى کند. زمین را از عدل وداد پر مى سازد؛ چنانچه از ظلم وجور وزشتى پر شده است)(۶۵).
۱۳ - (قائم را غیبتى است). عرض شد: یا رسول الله! چرا؟! فرمود: (از کشته شدن خوف دارد)(۶۶).

۱۴ - (بشارت مى دهم شما را به مهدى که در میان امت من مبعوث خواهد شد، وقتى که مردمانى در تزلزل باشند. زمین را از عدل وداد پر خواهد ساخت؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده است. آسمانیان وزمینیان از وجود او خشنود خواهند شد)(۶۷).
۱۵ - (بشارت مى دهم شما را به مهدى، بشارت مى دهم شما را به مهدى، بشارت مى دهم شما را به مهدى، زمین را از عدل وداد پر خواهد ساخت؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده است. اهل آسمان واهل زمین از ظهور خشنود خواهند شد)(۶۸).
۱۶ - حضرتش بر منبر چنین فرمود: (مهدى از عترت من است، از اهل بیت من است. در آخر الزمان خروج خواهد کرد. آسمان به خاطر او باریدن خواهد گرفت وزمین براى او روییدن مى گیرد. زمین را از عدل پر سازد؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده است)(۶۹).
۱۷ - (ما دودمان عبدالمطلب، سروران اهل بهشت هستیم: من وعلى وحمزه وجعفر وحسن وحسین ومهدى)(۷۰).
۱۸ - (مهدى مردى است از زادگان این مرد (اشاره فرمود به على بن ابى طالب) به وسیله او خداوند دروغ را نابود مى سازد وروزگار ظلم وستم را از جهان مى زداید وذلت وخوارى را از گردنهاى شما بر مى دارد). سپس فرمود:
(من، نخستین کس این امت هستم ومهدى میان کس است وعیسى واپسین کس آن وبخلى کج در این میان است)(۷۱).
۱۹ - (مهدى از عترت من است؛ از دودمان فاطمه)(۷۲).
۲۰ - حضرتش به فاطمه (علیه السلام) فرمود: (دختر عزیز من! هفت چیز به ما اهل بیت عطا شده که به هیچ کس داده نشده است:
پیغمبر ما بهترین پیغمبران است واو پدر توست.
وصى ما بهترین اوصیاست واو شوهر توست.
شهید ما بهترین شهیدان است واو عموى پدرت، حمزه است.
واز ما کسى است که دو بال طاووسى دارد که که در بهشت با آنها پرواز مى کند، واو پسر عمویت جعفر است.
واز ماست دو سبط این امت وآنها دو پسر تو، حسن وحسین هستند.
وسوگند به خدایى که جز او خدایى نیست، از ماست مهدى این امت که پشت سرش عیسى بن مریم نماز مى خواند). آن گاه حضرتش به شانه حسین دست زد وفرمود:
(مهدى از این، مهدى از این است، مهدى از این است)(۷۳).
۲۱ - (آن گاه که بندگان خوب خدا در بى قدرتى ونومیدى به سر برند، فرج رخ دهد وقائم ظهور کند؛ نامش نام من است، نام پدرش نام پسر من است. وى از دودمان دخترم فاطمه است. خداوند حق را به وسیله او آشکار وظاهر خواهد ساخت وباطل را نابود خواهد کرد)(۷۴).
۲۲ - (خداوند مردى را از من وعترت من مبعوث خواهد کرد تا زمین را از عدل پر سازد، چنانچه پیشینیان او از ظلم وجور پرش کرده باشند. آن گاه زمین اندوخته هاى گرانقدر خود را بیرون خواهد ریخت)(۷۵).
۲۳ - (تا قائم ما قیام نکند، قیامت بر پا نخواهد شد وآن وقتى است که خدا اذن دهد. کسى که پیرو او باشد، رستگار است وآن که از او منحرف باشد، هلاک خواهد شد)(۷۶).
۲۴ - حضرتش به دانشمند یهودى فرمود:
(از ذریه من مهدى است. وقتى که خروج کند، مسیح عیسى بن مریم براى یارى اش نزول مى کند وپشت سرش نماز مى خواند)(۷۷).
۲۵ - (قائم از فرزندان من است. نام او نام من، کینه اش کینه من، شمایلش شمایل من، سنتش سنت من است. مردم را به اطاعت کند، مرا اطاعت کرده وآن که او را عصیان کند، مرا عصیان کرده. آن که غیبتش را انکار کند، مرا انکار کرده وکسى که تکذیبش کند، مرا تکذیب کرده وکسى که تصدیقش کند، مرا تصدیق کرده است)(۷۸).
۲۶ - (هم اکنون جبرئیل بر من نازل شد وبه من خبر داد: قائم که در آخرالزمان ظهور مى کند وزمین را از عدل پر مى کند، چنانچه از ظلم وجور پر شده است، از ذریه فرزند تو حسین است)(۷۹).
۲۷. (وقتى که قائم خروج کند منادى در آسمان ندا خواهد کرد: ایها الناس! حکومت ستمکاران بر شما قطع شد وبهترین کس از امت محمد، قدرت را در دست گرفت. به سوى او بگرایید. نجباى مصر وصالحان شام ودسته هایى از عراق به سویش مى روند. او از دودمان حسین است)(۸۰).
۲۸ - روز غدیر فرمود: (اى مردم! من پیغمبر (شما) هستم وعلى وصى من است وواپسین امام از امامان از ما، مهدى قائم است)(۸۱).
۲۹ - به دخترش فاطمه فرمود:
(خداوند پدرت را برگزید واو را پیامبر قرار داد وعلى را برگزید ووصى قرار داد وتو را به او ترویج کرد. ومهدى که عیسى در پشت سرش نماز مى خواند، از تو واز على است)(۸۲).
۳۰ - به على (علیه السلام) فرمود: (پسرم از ظالمان بر تو وبر شیعه تو در دنیا انتقام خواهد کشید وخدا آنان را در جهان دگر عذاب خواهد کرد).
سلمان پرسید: او کیست یا رسول الله؟
فرمود: (نهمین کس از فرزندان پسرم، حسین است که پس از غیبتى طولانى، ظهور خواهد کرد)(۸۳).
۳۱ - حدیث فارسى:
(على را وزیر تو وخلیفه تو پس از تو قرار دادم، بر اهل تو وامتت. وعطیه من آن است که از صلب تو یازده مهدى خارج مى شوند که همگان از ذریه تو هستند واز دختر بکرت بتول.
آخرین آنها کسى است که عیسى بن مریم پشت سرش نماز مى خواند وزمین را از عدل پر سازد، چنانچه از ظلم وجور پر وآکنده شده است)(۸۴).
مطالبى که مورد اتفاق این نصوص ونصوص آینده است وبه حد تواتر رسیده به قرار زیر مى باشد:
۱ - قائم از دودمان رسول خدا وعلى بن ابى طالب وحسین است؛
۲ - غیبتى طولانى دارد، وغیبتش داراى عللى بسیار است؛ گفته وناگفته؛
۳ - زنده است وخروج مى کند، ظهور وقیام ومبعوث که در نصوص یاد شده؛
۴ - روز قیام وظهورش، راز مگوست. پیغمبر یا نمى داند ویا نمى گوید؛
۵ - زمین را از عدل وداد پر مى سازد؛ عدل عالمگیر؛
۶ - عیسى بن مریم از آسمان نزول خواهد کرد وپشت سرش نماز مى خواند؛
۷ - نام او نام رسول خداست وکینه اش کینه آن حضرت.
این ویژگیهاى حضرت مهدى (علیه السلام) وبراى آن گفته شده که مردم مهدیهاى دروغین را بشناسند وگول آنها را نخورند.

از کتب اهل سنت
رسول خدا (صلى الله علیه وآله) فرمود:
۱ - (زمین از ظلم وجور پر مى شود. سپس مردى از عترت من خروج خواهد کرد وزمین را از عدل وداد پر خواهد ساخت)(۸۵).
۲ - (قیامت بر پا نخواهند شد، تا وقتى که یگانه مردى از اهل بیت من زمین را از عدل پر سازد؛ چنانچه پیش از او از ظلم وجور پر شده باشد)(۸۶).
۳ - (مهدى از من است، زمین را از عدل وداد پر خواهد ساخت؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده است)(۸۷).
۴ - (یکتا مردى از امت خروج مى کند. به سنت من سخن مى گوید. خداى عز وجل، باران را از آسمان نازل مى کند وزمین را به خاطر او مى رویاند واز برکت وجودش زمین از عدل وداد پر مى شود؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده)(۸۸).
۵ - (مردى از اهل بیت من بر امت من فرمانروا مى شود. عدل را بر زمین مى گستراند؛ چنانچه پیش از او ظلم در آن گسترده شده بود)(۸۹).
۶ - (زمین از ظلم وجور پر خواهد شد. سپس مردى از اهل بیت من خروج خواهد کرد، تا از عدل وداد پرش سازد؛ چنانچه از ظلم پر شده بود)(۹۰).
۷ - (بشارت مى دهم شما را به مهدى که در امت من مبعوث خواهد شد، وقتى که در میان مردم اختلافات ولغزشهایى باشد. زمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده)(۹۱).
۸ - (بلایى نصیب این امت مى شود که هیچ فردى از دست ظالمان پناهگاهى نمى جوید که بدان پناه برد. در این هنگام، خداوند مردى را از عترت من واهل بیت من مبعوث مى کند تا زمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده باشد. آسمانیان بدان خشنود خواهند شد وزمینیان هم)(۹۲).
۹- (امت محمد (صلى الله علیه وآله) به مهدى پناه برند؛ چنانچه زنبوران عسل به ملکه پناه مى برند. زمین را از عدل وداد پر سازد، چنانچه از ظلم وجور پر باشد)(۹۳).
۱۰ - (در آخرالزمان، مردى از دودمان من خروج مى کند. نام او نام من است. کنیه او کنیه من است. زمین را از عدل پر سازد؛ چنانچه از جور پر شده باشد. او مهدى است. بس).
۱۱ - حضرتش دست على را گرفت وفرمود:
(مردى از صلب این خروج خواهد کرد که زمین را از عدل وداد پر سازد)(۹۴).
۱۲ - (زمین از ظلم وجور پر خواهد شد در این وقت خداوند مردى را از دودمان من مبعوث خواهد کرد تا از عدل وداد پرش سازد)(۹۵).
۱۳ - (اگر یک روز از عمر زمین باقى بماند، خدا در همان روز مردى را از اهل بیت من مبعوث مى سازد تا زمین را از عدل پر سازد؛ چنانچه از ظلم پر شده باشد)(۹۶).
۱۴ - (دنیا پایان نخواهد یافت تا مردى از امت من از دودمان حسین، زمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم پر شده باشد)(۹۷).
۱۵ - (اگر از عمر دنیا بجز یک روز باقى نماند، خداوند آن روز را دراز خواهد ساخت تا مردى را از اهل بیت من مبعوث کند تا زمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده باشد)(۹۸).
۱۶ - (خداوند مردى را از عترت من مبعوث خواهد کرد، تا زمین را از عدل پر سازد)(۹۹).
۱۷ - (مهدى از دودمان من است؛ نامش نام من است؛ کنیه اش کنیه من، شبیه ترین مردم از نظر خلق وخلق به من است وداراى غیبتى است، وحیرتى براى مردم. زمین را از عدل پر سازد؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده)(۱۰۰).
۱۸ - (على بن ابى اطالب، امام امت من است، پس از من، خلیفه من است بر امت من واز دودمان اوست قائم منتظر که زمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم جور پر شده)(۱۰۱).
۱۹ - (مهدى از دودمان من است؛ غیبتى دارد، وحیرتى براى خلق که موجب ضلالت آنان مى شود، ذخیره انبیا را مى آورد وزمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم وجور پر باشد)(۱۰۲).
۲۰ - (خلفا وجانشینان من پس از من دوازده نفرند. نخستین آنها برادرم وواپسین آنها فرزندم است). پرسیدند:
یا رسول الله! برادر شما کیست؟ فرمود: (على بن ابى طالب)
فرمود شما کیست؟ فرمود: (مهدى، کسى که زمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم وبیداد پر شده. سوگند به آن که مرا بحق مبعوث کرده وبشیر تا فرزندم مهدى خروج کند. سپس روح الله عیسى از آسمان نزول کند وپشت سر مهدى نماز بخواند وزمین به نور الهى درخشندگى یابد وحکومتش شرق وغرب را فرا گیرد)(۱۰۳).
۲۱ - (من سید پیامبران هستم وعلى بن ابى طالب سید اوصیاست واوصیاى پس از من دوازدهند؛ اولشان على بن ابى طالب ودوازدهمین ایشان، قائم است)(۱۰۴).
۲۲ - (خداوند، مهدى را در میان امت من مبعوث مى سازد وامتم خوشبخت خواهد شد)(۱۰۵).
۲۳ - (وقتى مهدى خروج کند فرشته اى بالاى سرش ندا مى کند:
این مهدى است؛ از او پیروى کنید)(۱۰۶).
۲۴ - (اگر یک روز از عمر دنیا باقى بماند، خداوند آن روز را چنان طولانى خواهد کرد تا مردى از دودمان مرا مبعوث گرداند که نام او، نام من است).
سلمان پرسید: یا رسول الله! از کدام فرزندت؟
فرمود: (از این پسرم) ودستش را بر پشت حسین نهاد(۱۰۷).
۲۵ - (مهدى از ما اهل بیت است؛ خداوند در یک شب کارش را اصلاح مى کند)(۱۰۸).
۲۶ - (مردمانى از مشرق مى کوشند وزمینه را براى دولت مهدى آماده مى سازند)(۱۰۹).
۲۷ - (على بن ابى طالب امام امت من وخلیفه من است، پس از من بر امت من. وقائم منتظر از دودمان اوست. کسى که زمین را از عدل وداد پر کند، چنانچه از ظلم وبیداد پر شده)(۱۱۰).
کلمات قصار از رسول خدا (صلى الله علیه وآله)
۱. (کسى که منکر خروج مهدى شود، کافر است)(۱۱۱).
۲. (مهدى از فرزندان من است؛ مشرقها ومغربها به دست او فتح شود)(۱۱۲).
۳. (دین را بر قرار نمى سازد، مگر مهدى)(۱۱۳).
۴. (قیامت به پا نخواهد شد، تا وقتى که مهدى خروج کند).
۵. (امامتى که با نزول عیسى همراه است، ویژه مهدى است)(۱۱۴).
۶. (مهدى کسى است که عیسى پشت سرش نماز مى خواند)(۱۱۵).
۷. (مهدى صلیب را خرد خواهد کرد وعیسى در کنار اوست)(۱۱۶).
۸. (مهدى از سروران اهل بهشت است)(۱۱۷).
۹. (مهدى طاووس اهل بهشت است)(۱۱۸).
۱۰.(هنگامى که قائم آل محمد قیام کند، خداوند شرقیان وغربیان را جمع مى کند)(۱۱۹).
۱۱. (نام مهدى نام رسول خداست واز اهل بیت رسول خداست)(۱۲۰).
نکته قابل توجه
نصوصى که از وجود مبارک رسول خدا (صلى الله علیه وآله) یاد شد، در لفظ اتفاق دارند که حضرت مهدى از دودمان رسول خداست واز فرزندان على بن ابى طالب است ونام آن حضرت نام رسول خداست (محمد) وکنیه آن حضرت کنیه رسول خداست (ابوالقاسم) وزمین را از ظلم وبیداد پاک خواهد ساخت واز عدل وداد پر خواهد کرد وآن، پس از غیبتى است طولانى.
چنانچه این نصوص یاد شده دو گروه بودند:
گروه نخستین، نصوصى که به طرق امامیه به وسیله ائمه اطهار از رسول خدا نقل شده است.
گروه دومین، نصوصى که اهل سنت به وسیله صحابه از رسول خدا حکایت کرده اند.
ومیان هر دو دسته اختلافى در مضمون ومنطوق نیست وهر دو گروه بر آنچه که ذکر شد، اتفاق دارند.
پس تعاضد وهمیارى میان هر دو گروه بر قرار است وهر دو یکدیگر را تأیید مى کنند واین نصوص حکم تواتر را دارند که افاده قطع ویقین مى کند.
علامه عالى مقامى، غواص دریاى حدیث، حر عاملى، دویست واندى حدیث به وسیله دانشوران امامى، از کتابهاى اهل سنت، درباره حضرت مهدى نقل کرده است که در مضمون با آنچه که یاد شد اتفاق دارند وما به ذکر دو حدیث بسنده مى کنیم.
رسول خدا (صلى الله علیه وآله) خطاب به فاطمه فرمود: (مهدى از فرزندان توست)(۱۲۱).
ام سلمه از رسول خدا (صلى الله علیه وآله) نقل کرد که حضرت فرمود: (مهدى از فرزندان فاطمه است)(۱۲۲).
از امیر مؤمنان (علیه السلام)
۱. (یازدهمین نفر از پشت من، مهدى است که زمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده باشد)(۱۲۳).
۲. (زمانى خواهد رسید که مسجد کوفه مصلاى مهدى از فرزندان من خواهد بود؛ چنانچه مصلاى هر مؤمنى است)(۱۲۴).
۳. (مولودى که یازدهمین فرد از پشت من واز دودمان من است، مهدى خواهد بود که زمین را از عدل پر خواهد ساخت؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده است)(۱۲۵).
۴. خطاب به فرزندش حسین: (نهمین فرد از فرزندان تو قائم به حق است وظاهر کننده دین وگستراننده عدل وداد)(۱۲۶).
۵. عمر گفت: اى پسر ابوطالب! از مهدى که از فرزندان توست، به من خبر ده. حضرتش بدو خبر داد(۱۲۷).
۶. بر منبر فرمود: (از دودمان من در آخرالزمان مردى خروج خواهد کرد که دو نام دارد: نهانى وآشکار. نام نهانى اش: احمد؛ ونام آشکارش: محمد)(۱۲۸).
۷. (خداوند مهدى آل محمد را، پس از آن که آل محمد رنجها بردند، مبعوث خواهد کرد وآنها را به عزت خواهد رسانید ودشمنانشان را خوار وذلیل خواهد کرد)(۱۲۹).
۸. حضرتش نظرى به پسرش حسین کرد وفرمود:
(این پسر من سید است وسرور؛ چنانچه خدا او را سید وسرور نام داده است. از صلب او مردى خروج خواهد کرد که همنام پیغمبر شماست. از نظر خلق وخلق مانند آن حضرت است. خروجش وقتى است که مردم در حال غفلت به سر برند وحق میرانده شده باشد وظلم وجور آشکار بگردد. از خروج او آسمانیان خشنود مى شوند. زمین را از عدل وداد پر خواهد ساخت، چنانچه از ظلم وجور پر شده است)(۱۳۰).
۹. خطاب به مسجد کوفه چنین فرمود:
(خوشا به حال کسانى که خراب کردن تو را به دست قائم اهل بیت مى بیند. آنها بهترین کس امت هستند، در خدمت نیکوکاران عترت)(۱۳۱).
۱۰. (یاران مهدى همگى جوانند. جز چند تن پیر در آنها نیست)(۱۳۲).
۱۱. (خداوند دجالى را در شام، به دست کسى که عیسى بن مریم پشت سرش نماز مى خواند، مى کشد. او دوازدهمین نفر از عترت ونهمین تن از دودمان حسین است)(۱۳۳).
۱۲. (هر سر نهانى وراز مگو را قائم، آشکار مى سازد)(۱۳۴).
۱۳. (من واین دو پسرم کشته خواهیم شد، ولى خدایکه مردى را از دودمانم در آخرالزمان مبعوث مى کند که خونخواه ما باشد، واو را غیبتى است)(۱۳۵).
۱۴. (حجت خدا مردم را مى شناسد، ولى مردم او را نمى شناسند، چنانچه یوسف مردم را مى شناخت، ولى مردم او را نمى شناختند)(۱۳۶).
۱۵. (پدرم فداى کسى باد که پسر بهترین کنیزان است، که قائم از فرزندانش باشد)(۱۳۷).
۱۶. در وصیت خویش به فرزندش حسن چنین فرمود:
(تو بر من نماز بخوان وهفت تکبیر بگو، که پس از من براى کسى جایز نیست، جز براى یکه مردى که در آخر الزمان خروج مى کند وکجیهایى که در حق پیدا شده، راست خواهد ساخت)(۱۳۸).
۱۷. در خطبه اى چنین فرمود: (قائم از دودمان من است، زمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده باشد)(۱۳۹).
۱۸. (در آخرالزمان، مهدى از ماست، در هیچ امتى از امم، مهدى نیست که انتظارش را بکشند)(۱۴۰).
۱۹. (خوشا به حال سرزمین طالقان؛ خدا در آن جا گنجهایى نهفته دارد، نه از زر وسیم، بلکه مردانى هستند مؤمن وخداشناس وآنها انصار مهدى در آخرالزمان هستند)(۱۴۱).
از حضرت مجتبى (علیه السلام)
۱. (هر یک از ما امامان بیعتى از ستمکار زمانش بر گردن دارد، مگر قائم که عیسى بن مریم، پشت شرش نماز خواهد خواند. او نهمین فرد از فرزندان برادرم حسین است. در غیبتش عمرى دراز دارد. آن گاه به صورت جوانى کمتر از چهل سال ظهور خواهد کرد؛ چون خداى متعال بر هر چیزى، توانا وقادر است)(۱۴۲).
از حضرت سید الشهداء (علیه السلام)
۱. (در نهمین فرزند من سنتى است از یوسف وسنتى است از موسى بن عمران. اوست قائم ما اهل بیت)(۱۴۳).
۲. (قائم این امت، نهمین فرزند من است که غیبت خواهد داشت)(۱۴۴).
۳. (اگر از عمر دنیا فقط یک روز باقى بماند، خدا آن روز را طولانى خواهد کرد تا مردى از فرزندان من قیام کند وزمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده باشد)(۱۴۵).
۴. حضرتش بر حلقه اى از بنى امیه، که در مسجد پیغمبر نشسته بودند، گذر کرد وفرمود:
(دنیا به پایان نخواهد رسید تا وقتى که خداوند مردى را از دودمان من مبعوث فرماید وکیفر شما را بدهد)(۱۴۶).
از حضرت سجاد (علیه السلام)
۱. (قائم ما سنتهایى از پیامبران دارد: سنتى از آدم، سنتى از نوح، سنتى از ابراهیم، سنتى از موسى، سنتى از عیسى، سنتى از ایوب، سنتى از محمد.
سنتش از آدم ونوح، طول عمرش است. سنتش از ابراهیم در نهان زاییده شدن واز مردم در کنار بودن است؛ سنتش از موسى، در ترس وبیم زیستن وغیبت داشتن، سنتش از عیسى، اختلاف مردم درباره او، سنتش از ایوب، فرج وگشایش پس از بلا وبیم، سنتش از محمد، قیام به شمشیر مى باشد)(۱۴۷).
۲. (قائم ما دو غیبت دارد که یکى از دگرى طولانیتر خواهد بود)(۱۴۸).
۳. (یاران قائم سیصد وسیزده تن هستند؛ مانند یاران رسول خدا (صلى الله علیه وآله) در غزوه بدر)(۱۴۹).
۴. (وقتى که قائم ما اهل بیت قیام کند، خداوند از شیعیان ما رنج ودرد را مى برد ودلهاى آنها را مانند آهن قرار مى دهد وبر هر مردى از آنها نیروى چهل مرد را عطا مى کند وآنان را حاکمان روى زمین قرار مى دهد)(۱۵۰).
۵. حضرتش این آیه را تلاوت فرمود: (وعد الله الذین آمنوا وعملوا الصالحات لیستخلفنهم فى الارض)(۱۵۱).
وگفت: (به خدا سوگند، اینان شیعیان ما هستند، خداوند به دست مردى از ما چنین خواهد کرد واو مهدى این امت است)(۱۵۲). وسپس سخن رسول خدا را حکایت کرد که در فصل فرمایشهاى رسول خدا (صلى الله علیه وآله) یاد شد.
۶. (قائم با سیصد وسیزده مرد به کوفه مى آید وبر کوه نجف مستقر مى شود. جبرئیل در سمت راستش ومیکائیل در سمت چپش واسرافیل جلو رویش قرار دارند. پرچم رسول خدا (صلى الله علیه وآله) همراه اوست که آن را افراشته مى کند)(۱۵۳).
۷. (قائم خروج مى کند. ووقتى مردم در مکه حضور دارند به آن جا مى رود ودر آن جا مى ایستد وندا مى کند: اى مردم! من محمد بن الحسن هستم. من پسر نبى الله هستم. شما را دعوت مى کنم وآنچه که پیغمبر خدا شما را به آن دعوت کرده است)(۱۵۴).
از حضرت باقر (علیه السلام)
۱. (امامى که در سال ۲۶۰ به امامت قیام کند مانند شهاب درخشنده در شب تاریک مى تابد)(۱۵۵).
۲. (وقتى قیام کند، خداوند دستش را بر سر بندگان مى گذارد تا عقلشان افزوده گردد)(۱۵۶).
۳. (قائم، روز شنبه، روز عاشورا، روزى که حسین در آن روز کشته شد، قیام خواهد کرد)(۱۵۷).
۴. (قائم ما که قیام کند، سیرتش سیرت رسول خدا خواهد بود)(۱۵۸).
۵. (قائم آل محمد پنج شباهت به پنج تن از انبیا دارد:
به یونس، به یوسف، به موسى، به عیسى، به محمد.
شباهتش به یونس، از جهت ظهورش پس از غیبت وداشتن چهره جوان در سن پیرى.
شباهتش به یوسف، به خاطر اختفاى از برادران.
شباهتش به موسى، به جهت ترس وبیم.
شباهتش به عیسى، از جهت اختلاف امت؛ واین که گروهى گویند زنده وگروهى گویند مرده است. وگروهى گویند کشته شده وبه دار آویخته شده است.
شباهتش به مصطفى، به خاطر قیام به شمشیر وکشتن دشمنان خدا ودشمنان رسول خداست)(۱۵۹).
۶. (وقتى که قائم ظهور کند، مى گوید: من از شما مردم گریختم، چون از شما مى ترسیدم. خداوند به من حکومت عطا کرد ومرا از مبعوثان قرار داد)(۱۶۰).
۷. (مهدى از عترت است. غیبتى دارد که در آن مردم متحیر شوند، عده اى گمراه وعده اى رستگار شوند، خوشا به حال آنان که در خدمتش هستند)(۱۶۱).
۸. (قائم پیش از آن که قیام کند، غیبتى دارد). عرض شد: چرا؟ فرمود: (چون جانش مى ترسد)(۱۶۲).
۹. (علم به کتاب خدا وسنت نبیش، در قلب مهدى ما مى روید. هر کس که او را زیارت کند، بدو بگوید: (السلام علیکم أهل بیت الرحمة ومعدن العلم وموضع الرسالة)(۱۶۳).
۱۰. ودر روایتى سلام بر آن حضرت چنین است:
(السلام علیک یا بقیة الله فى أرضه)(۱۶۴).
۱۱. (خداوند زمین را پس از مردن، زنده مى سازد. مرگ زمین، کفر اهل آن است، وکافر مرده است)(۱۶۵).
۱۲. (من یاران قائم را مى بینم که گرداگرد حضرتش را فرا گرفته اند وآنچه بر روى زمین است، حتى درندگان ومرغان شکارى، مطیع آنها هستند)(۱۶۶).
۱۳. (وقتى که قائم ما قیام کند، خداوند دست خود را بر سر بندگان مى گذارد، تا خرد وبینش آنها کامل گردد)(۱۶۷).
۱۴. (هر کسى مسبحات(۱۶۸) قرآن را پیش از آن که بخواند، بخواند، نخواهد مرد مگر آن که به خدمت قائم برسد، واگر بمیرد، در زیر سایه محمد (صلى الله علیه وآله) خواهد بود)(۱۶۹).
۱۵. (خداوند محمد را براى رحمت مبعوث کرد، ولى قائم را براى انتقام مبعوث مى کند)(۱۷۰).
۱۶. (مهدى مردى است از دودمان فاطمه ومردى است گندمگون)(۱۷۱).
۱۷. (آن کس که بمیرد وامامش را بشناسد، مانند کسى است که در خیمه هاى حضرت قائم به سر مى برد)(۱۷۲).
۱۸. حضرت باقر (علیه السلام) بخشى از کتاب على (علیه السلام) را به عبدالملک بن اعین نشان داد وپرسید:
(براى چه على اینها را نوشته است؟). سپس فرمود: (مى دانست که قائم قیام خواهد کرد وبدان عمل مى کند)(۱۷۳).
۱۹. (اصحاب مهدى (علیه السلام) ۳۱۳ تن هستند به عدد اهل بدر، که در ساعتى معین گرداگرد او جمع مى شوند)(۱۷۴).
۲۰. (در باره آیه (أن الارض یرثها عبادى الصالحون)(۱۷۵) فرمود: (آنها اصحاب مهدى در آخر الزمان هستند)(۱۷۶).
۲۱. (وقتى که قائم قیام کند به عدالت حکومت مى کند ودر روزگار او ظلم وجور مى افتد)(۱۷۷).
۲۲. (قائم ما به وسیله رعب پیروز مى شود وبا نصر تأیید مى گردد، زمین برایش در هم فرو مى رود وگنجهاى درونى آن آشکار مى گردد. قدرتش مشرق ومغرب جهان را فرا مى گیرد)(۱۷۸).
۲۳. (از آنچه که نزد خدا حتمى است وتغییر پذیر نیست، قیام قائم است. کسى که در این سخن شک کند، خدا را در حال کفر وجحود ملاقات خواهد کرد. او هفتمین فرد از فرزندان من است. پدرم فداى کسى باد که زمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده است)(۱۷۹).
۲۴. (قائم که قیام کند، خدا او را به وسیله فرشتگان یارى مى کند)(۱۸۰).
۲۵. (وقتى که قائم قیام کند، با مقاومتى از طرف مردم نادان روبرو مى شود، سخت تر از مقاومتى که نادانها جاهلیت با رسول خدا کردند). عرض شد: چگونه مى شود؟ فرمود: (رسول خدا با نادانهایى روبرو شد که سنگ یا چوب تراشیده را عبادت مى کردند. ولى قائم با نادانهایى روبرو مى شود که قرآن را تأویل مى کنند، وبدان استدلال مى کنند). سپس فرمود: (به خدا سوگند، عدل او در خانه هاى آنها مى رود چنانچه گرما وسرما به درون خانه هاشان مى رود)(۱۸۱).
از حضرت صادق (علیه السلام)
۱. (مهدى، پنجمین فرد از فرزندان پسرم موسى است. او پسر سیده اماء است. داراى غیبتى است که کجروان در آن گمراه مى شوند. پس از آن خداوند او را ظاهر خواهد ساخت وشرق وغرب عالم، به دست او فتح خواهد شد. عیسى بن مریم فرود خواهد آمد ودر پشت سرش نماز خواهد خواند. زمین به نور جمالش درخشندگى پیدا مى کند ونقطه اى در روى زمین باقى نخواهد ماند مگر آن که در آن، خدا عبادت شود وهر چه دین در روى زمین باشد، دین خدا خواهد شد؛ هر چند مشرکان کراهت داشته باشند)(۱۸۲).
۲. (متقیان وپرهیزکاران، کسانى هستند که به غیب ایمان دارند وبه قیام قائم اقرار داشته باشند وآن را حق بدانند)(۱۸۳).
۳. (متقیان، شیعیان على هستند وعیب عبارت است از حجت غائب)(۱۸۴).
۴. (غیبت براى ششمین فرزند من است، واو دوازدهمین امام هدایت، پس از رسول الله (صلى الله علیه وآله) است)(۱۸۵).
۵. (زمانى خواهد آمد که امام از دیده ها غایب باشد. خوشا به حال کسانى که در آن زمان در ایمان به او ثابت باشند)(۱۸۶).
۶. (کسى که به همه امامان اقرار کند ومنکر مهدى شود، مانند کسى است که به همه پیغمبران اقرار کند ومنکر پیامبرى محمد (صلى الله علیه وآله) گردد). سپس از حضرتش پرسیده شد: مهدى چه کسى است؟ فرمود:
(پنجمین فرد از فرزندان هفتمین امام است)(۱۸۷).
۷. (پدرم زره رسول خدا را پوشیده، بر زمین کشیده مى شد. من نیز پوشیدم، چنین بود. قائم وقتى آن را بپوشد، به اندازه اش خواهد بود)(۱۸۸).
۸. (صاحب الأمر، زمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده است. وآن وقتى خواهد بود که به امامان دسترسى نباشد؛ رسول خدا (صلى الله علیه وآله) وقتى مبعوث شد که فترت پیامبران بر قرار بود وبه وجود آنان دسترسى نبود)(۱۸۹).
۹. (قائم ما وقتى قیام کند، مانند داود وسلیمان قضاوت مى کند، وبینه طلب نخواهد کرد)(۱۹۰).
۱۰. (همه معجزه هایى که براى انبیا واوصیا بوده، به دست قائم ما انجام خواهد شد، تا بر دشمنان، حجت تمام باشد)(۱۹۱).
۱۱. (قائم، هنگام ظهور، بیعت هیچ کسى بر گردنش نیست)(۱۹۲).
۱۲. (قائم ما غیبتى دارد بسیار طولانى) عرض شد: چرا؟ فرمود:
(چون بر جانش مى ترسد)(۱۹۳).
۱۳. (براى صاحب الأمر غیبتى خواهد بود که بسیارى از کجپرستان در آن به ریب وشک اندر خواهند شد وغیبت علتى دارد که ما اذن نداریم آن را براى شما بگوییم)(۱۹۴).
۱۴. (قائم، ظهور نخواهد کرد مگر وقتى که نیکانى که در صلب بدان هستند، متولد شوند. این وقت است که قائم ظهور خواهد کرد ودشمنان خدا را خواهد کشت)(۱۹۵).
۱۵. (از شما کسى بگوید: (اگر قائم آل محمد را دیدم، یارى اش مى کنم) مانند کسى است که در پیش رویش شمشیر مى زند، نه بلکه مانند شهیدى است که در رکاب او شهید شده است)(۱۹۶).
۱۶. (هنگامى که قائم خروج کند، کافر ومشرکى در جهان باقى نخواهد ماند)(۱۹۷).
۱۷. (نخستین کسى که با قائم بیعت مى کند، جبرئیل است)(۱۹۸).
۱۸. (۳۱۳ مرد به مسجدالحرام مى آیند ومنادى ندا مى کند:
این مهدى است که خروج کرده، به قضاوت داود وسلیمان قضاوت مى کند وبینه وگواه نمى خواهد)(۱۹۹).
۱۹. (وقتى که قائم قیام کند، همگان از نیکان وخسان او را مى شناسند)(۲۰۰).
۲۰. (دو خون در اسلام است که هیچ کس حق ندارد در آن دو به حکم خدا قضاوت کند، مگر وقتى که قائم ظهور کند. اوست که به حکم خدا در آن قضاوت خواهد کرد:
زناکار زن دار را رجم مى کند؛ مانع الزکاة را گردن مى زند)(۲۰۱).
۲۱. (من قائم را مى بینم که بر کوه نجف استوار است، وبر اسبى ادهم وابلغ (سپید وسیاه) سوار مى باشد، ومردم هر شهرى که او را مى بینند، مى پندارند او در شهر خودشان است وفرشتگان به یارى اش بر مى خیزند)(۲۰۲).
۲۲. (من قائم را مى بینم که بر منبر کوفه قرار دارد وگرداگردش ۳۱۳ نفر مرد - به عدد اصحاب بد - قرار دارند که اصحابش هستند وآنها افسران وپرچمداران او هستند؛ چنانچه آنان حاکمان خدا روى زمین بر خلق هستند)(۲۰۳).
۲۳. (قائم از نظر بدنى قوى است ویارانش نیز چنینند؛ هر یک با چهل مرد برابرند وقلب آنها از آهن محکمتر است وشمشیر، باز ندارند تا خداوند خشنود شود)(۲۰۴).
۲۴. (عصاى موسى نزد ماست وبراى قائم ما آماده شده؛ با آن عصا مى کند، آنچه موسى مى کرد)(۲۰۵).
۲۵. (پیراهن یوسف که دیدگان یعقوب را بینا کرد، نزد قائم ماست)(۲۰۶).
۲۶. (قائم ما اهل بیت، روز جمعه خروج مى کند)(۲۰۷).
۲۷. (در مسجدالحرام ۳۱۳ مرد مى آیند وهر یک از آنها ندا مى کند:
این مهدى است که مطابق قضاوت آل داود قضاوت مى کند وبینه نمى خواهد)(۲۰۸).
۲۸. (هر کس سوره بنى اسرائیل را در هر شب جمعه بخواند، نخواهد مرد تا به خدمت قائم برسد واز یارانش باشد)(۲۰۹).
۲۹. (وقتى که قائم ما قیام کند، در حکومتش مساوات بر قرار خواهد کرد وبا خلق خدا با عدالت رفتار مى کند. چه نیکوکار باشد وچه زشت کار. آن که او را اطاعت کند، خدا را اطاعت کرده وآن که او را عصیان کند، خدا را عصیان کرده است. او را مهدى نامیده اند؛ چون به حقیقت نهانى هدایت مى کند. تورات ودیگر کتابهاى آسمانى را از غارى در انطاکیه بیرون مى آورد ومیان اهل تورات به تورات ومیان پیروان انجیل به انجیل ومیان اهل زبور به زبور ومیان پیروان قرآن به قرآن قضاوت مى کند. همگى ثروتهاى جهان نزدش جمع مى شود. چه آنچه در روى زمین قرار دارد وچه آنچه در زیر زمین جا دارد)(۲۱۰).
۳۰. (فرج در هفتمین کس از فرزندان من است)(۲۱۱).
۳۱. (قائم ما را دو غیبت است، یکى از دگرى طولانیتر است)(۲۱۲).
۳۲. (در غیبت کبرى، مردم امامشان را نمى بینند. او در حج شرکت مى کند ومردم را مى بیند، لیکن مردم او را نمى شناسند. از جاى او، مگر خدمتگزارانش، کسى خبر ندارد)(۲۱۳).
۳۳. (براى صاحب الأمر دو غیبت است؛ یکى کوتاه ودگرى طولانى)(۲۱۴).
۳۴.حضرتش فرمود: (وقتى که سلمان وارد کوفه شد وآن را دید، از آینده اش خبر داد واز تسلط بنى امیه در آن شهر سخن گفت. سپس چنین گفت:
(وقتى که چنین شد، خانه نشین باشید تا وقتى که طاهر بن طاهر بن مطهر (پاکیزه، پسر پاکیزه، پسر پاک شده)، گمشده اى که داراى غیبت است، ظهور کند)(۲۱۵).
۳۵. (در میان امامان، امامى است در زیر پرده غیبت نهان، هنگامى که خدا بخواهد که از پس پرده غیبت بیرون آید وآشکار گردد، در قلبش اثرى بگذرد. آن وقت او به امر خدا قیام خواهد کرد)(۲۱۶).
۳۶. (وقتى که قائم قیام کند، منادى از آسمان ندا مى کند؛ ندایى که دوشیزگان در جایگاه خودشان واهل مشرق ومغرب، همگان مى شنوند)(۲۱۷).
۳۷. (خداوند مردى را که از من است ومن از او در این امت مبعوث خواهد کرد وبه وسیله او برکات آسمانها وزمین را جارى خواهد ساخت، آسمان خواهد بود وبارندگى زمین خواهد بود ورویندگى. وزمین را از عدل وداد پر کند؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده باشد)(۲۱۸).
۳۸. (خروج قائم، امرى ساخت حتمى وقطعى)(۲۱۹).
۳۹. (شهادت حسین (علیه السلام) که رخ داد، فرشتگان خدمت خدا عرض کردند:
با صفى تو وپسر پیغمبرت چنین مى کنند!
خداوند سایه قائم را به آنها نشان داد وفرمود:
به وسیله او، از ظلم کنندگان به حسین، انتقام خواهم گرفت)(۲۲۰).
۴۰. (آن که از شما بمیرد وبه راه ما معتقد باشد، مانند کسى است که خیمه اش را در لشکر قائم بزند؛ بلکه به منزله کسى است که در رکابش شمشیر بزند، بلکه به منزله کسى است که در راهش شهید شود)(۲۲۱).
۴۱. (کسى که بمیرد ومنتظر قائم باشد، به منزله کسى است که در خیمه آن حضرت به سر مى برد)(۲۲۲).
۴۲. مفضل از حضرتش پرسید: چه ساعت مهدى منتظر ظهور مى کند؟
فرمود: (ساعتش را خدا مى داند وبس)(۲۲۳).
۴۳. (هنگامى که قائم ما قیام کند، دین محمد سراسر جهان را فرا مى گیرد ومشرکى بر روى زمین باقى نمى ماند)(۲۲۴).
۴۴. (اصحاب مهدى ۳۱۳ تن هستند به عدد اهل بدر، در ظرف یک ساعت همگان گردش جمع مى شوند)(۲۲۵).
۴۵. (وقتى که قائم ما قیام کند، مردم را از نو به اسلام دعوت مى کند وآنها را به دینى که پژمرده شده واکثریت از آن گمراه شده اند مى خواند. او مهدى نامیده شده؛ چون قیام به حق مى کند)(۲۲۶).
۴۶. (روزى که قائم ظهور کند، منادى در آسمان به نام او وبه نام پدرش ندا مى کند. نامش نام پیغمبر است ونام پدرش نام وصى پیغمبر)(۲۲۷).
۴۷. (قائم پسر زنى است که به اسارت گرفته شده است)(۲۲۸).
۴۸. حضرت صادق (علیه السلام) پیراهن پیغمبر را نشان داد که آستین چپش، از دندان شکسته آن حضرت خونى شده بود، وفرمود: (قائم این پیراهن را مى پوشد)(۲۲۹).
۴۹. (قیام قائم روز عاشورا خواهد بود)(۲۳۰).
۵۰. (ارتش قائم بر سه گونه هستند: فرشتگان، مؤمنان ورعب)(۲۳۱).
۵۱. (قائم ما وقتى قیام کند، منادى از آسمان ندا مى کند ندایى که گردنها برایش خم مى شوند ودوشیزگان در جایگاهشان مى شنوند)(۲۳۲).
۵۲. (نوروز، روزى است که قائم ما اهل بیت در آن روز ظهور مى کند. خداوند او را بر دجال پیروز مى سازد ودر کناسه کوفه به دارش مى زند. نوروز از روزهاى ماست پارسیان آن را حفظ کردند وشما آن را ضایع کردید)(۲۳۳).
۵۳. (سیزده زن با مهدى قائم هستند که مجروحان را مداوا مى کنند وبیماران را پرستارى، چنانچه این گونه زنان با رسول خدا (صلى الله علیه وآله) بودند)(۲۳۴).
۵۴. (هنگامى که قائم خروج کند، به مسجدالحرام داخل مى شود ورو به کعبه مى ایستد وبه مقام، پشت مى کند ودو رکعت نماز مى خواند. سپس دستها را بلند کرده به دعا مى پردازد وتضرع وزارى آغاز مى کند وادامه مى دهد تا به رو بر زمین مى افتد)(۲۳۵).
از حضرت موسى بن جعفر (علیه السلام)
۱. (قائم ما، امام است، وپسر امام ووصى است، فرزند وصى)(۲۳۶).
۲. (من قائم به حق هستم ولى قائمى که زمین را از دشمنان خدا پاک سازد واز عدل وداد پر کند، پنجمین نسل از فرزندان من خواهد بود)(۲۳۷).
۳. از حضرتش پرسیده شد:
در میان امامان کسى هست که غیبت داشته باشد؟
فرمود: (آرى شخصش از دیدگان مردم غائب خواهد بود، ولى یادش از دلهاى مؤمنان غیبت ندارد واو دوازدهمین ماست)(۲۳۸).
۴. (قائم سالهاى درازى پس از من خواهد آمد)(۲۳۹).
۵. (نعمت ظاهر امام ظاهر است ونعمت باطن امام غائب است که وجودش از دیده مردم غایب است، گنجهاى زمین برایش ظاهر مى گردد وهر دورى به او نزدیک مى شود)(۲۴۰).
از حضرت رضا (علیه السلام)
۱. (خداوند یگانه، مردى را از دودمان ما مبعوث خواهد کرد که ولادت وپروریدنش نهانى است، ولى نسبش آشکار است)(۲۴۱).
۲. (هفت هزار ملک به یارى امام حسین فرود آمدند. حضرتش به آنها اجازه شرکت نداد. آنها در کنار قبرش ژولیده وخاک آلود به سر مى برند تا قائم ما قیام کند واز یاران او باشند)(۲۴۲).
۳. (خداوند، قائم را مبعوث خواهد کرد که به نام او قیام کند ومردم از برکات قیامش بهره مند شوند)(۲۴۳).
۴. (کسى که پیش از قیام قائم تقیه را کنار گذارد، از ما نیست. قائم، چهارمین فرزند از فرزندان من است، پسر سیده اماء است. زمین را از جور پاک سازد وظلم واز آن بزداید)(۲۴۴).
۵. (من صاحب امر هستم ولى نه آن کس که زمین را از عدل وداد پر سازد؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده. با این ضعفى که در من مى بینید نمى توانم او باشم. قائم، کسى است که وقتى قیام کند، عمرى دراز کرده وچهره جوان دارد. در بدن چنان قوى است که قویترین درخت را مى تواند از ریشه بکند).
عصاى موسى وانگشتر سلیمان همراه دارد.
او چهارمین فرزند از فرزندان من است. خدا آن قدر که بخواهد او را در غیبت نگاه خواهد داشت. سپس آشکارش خواهد ساخت تا زمین را از عدل وداد پر کند؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده باشد)(۲۴۵).
۶. (خضر از آب حیات نوشید ونخواهد مرد تا نفخ صور بدمد. خضر، مونس وحشت وتنهایى قائم ما در زمان غیبتش است، وغربت او را بر طرف مى سازد)(۲۴۶).
۷. (وقتى شیعه چهارمین فرزند از فرزندان مرا گم کردند، آنها را مى بینم که پناهى مى جویند ونمى یابند).
عرض شد: چرا اى پسر رسول خدا؟!
فرمود: (چون امامشان از ایشان غایب است).
عرض شد: چرا غایب است؟
فرمود: (چون وقتى که با شمشیر قیام کند، بر گردنش بیعت حاکمى نباشد)(۲۴۷).
۸. (به خدا سوگند، قائم ما که قیام کند، خداوند همه شیعیان ما را از همه شهرها گردش جمع خواهد کرد)(۲۴۸).
۹. (هنگامى که مهدى قیام کند، خداوند به فرشتگان امر خواهد کرد که به مؤمنان سلام دهند)(۲۴۹).
۱۰. (امام پس از من، پسرم محمد است وامام پس از او، پسرش على است وامام پس از او، پسرش حسن است وامام پس از حسن، پسرش حجت قائم منتظر است)(۲۵۰).
از حضرت جواد (علیه السلام)
۱. (قائم کسى است که خداوند به وسیله او زمین را از کافران ومنکران پاک سازد واز عدل وداد پر کند. زادنش از دیدگاه کسان نهان خواهد بود وشخصش از برابر چشم بینندگان غایب است)(۲۵۱).
۲. (قائم از وعده هاى قطعى الهى است، ومیعاد خداوند تخلف پذیر نیست).
از حضرت هادى (علیه السلام)
۱. (خلیفه وجانشین من حسن است. شما با خلیفه او چگونه خواهید بود؛ چون شخص او را نمى بینید؟)(۲۵۲).
۲. (صاحب الأمر کسى است که عده اى گویند هنوز زاده نشده است)(۲۵۳).
۳. (خلیفه بعد از من، حسن فرزند من است وخلیفه بعد از او، پسرش است که شما او را نمى بینید)(۲۵۴).
۴. (وقتى که مادر حضرت مهدى به عنوان برده خریده شد وبه حضور حضرت هادى مشرف شد، حضرتش بدو فرمود:
به تو مژده بدهم، به تو: پسرى خواهى آورد که مشرق ومغرب جهان را مالک خواهد شد: زمین را از عدل وداد پر سازد، چنانچه از ظلم وجور پر شده است)(۲۵۵).
۵. در حضور آن حضرت از وفات پدر بزرگوارش، حضرت جواد، سخن رفت. حضرتش فرمود: (من، خلیفه او هستم وجانشین او، مادامى که زنده باشم. ولى شیعه چه مى کنند وقتى که امامشان را بعد از من نمى بینند)(۲۵۶).
از حضرت عسکرى (علیه السلام)
۱. (دشمنان گمان کردند که مرا هر چه زودتر بکشند تا نسلى براى من نباشد. دروغ، گمان کردند حمد خداى را که من داراى فرزندى هستم)(۲۵۷).
۲. هنگامى که جاریه مقدس باردار شد، حضرت عسکرى بدو فرمود:
(بار تو پسر است ونامش محمد است؛ او قائم بعد از من است)(۲۵۸).
۳. (حمد خدا را که مرا از دنیا نبرد تا خلیفه وجانشین خودم را به چشم خود دیدم. او شبیه ترین فرد در خلق وخلق به رسول خداست. خداوند او را در غیبتش از شر دشمنان محفوظ مى دارد تا زمین را از عدل وداد پر سازد، چنانچه از ظلم وجور پر باشد)(۲۵۹).
۴. (مى بینم که پس از من در جانشین وخلیفه من میان شما اختلاف رخ داده است. کسى که به همه امامان بعد از رسول خدا (علیه السلام) اقرار کند ومنکر فرزند من بشود، مانند کسى است که به پیامبرى همه انبیا اقرار کند ونبوت خاتم انبیا را منکر شود، منکر رسول خدا (صلى الله علیه وآله) مانند منکر همه انبیاست)(۲۶۰).
۵. از حضرتش دو سال پیش از وفات، توقیعى صادر شد واز خلیفه وجانشین خود خبر داد. وهمچنین سه روز پیش از وفات، نظیر آن توقیع از طرف حضرتش صادر شد وآن بود: (خدا لعنت کند کسى را که حقوق اولیاى خدا را انکار کند)(۲۶۱).
۶. (پسر من قائم پس از من است واو کسى است که داراى سنتهاى پیامبران مانند طول عمر وغیبت است)(۲۶۲).
۷.(حمد خدا را که مرا از دنیا نبرد تا وقتى که به من جانشین وخلیفه ام را نشان داد. او شبیه ترین مردم از نظر خلق وخلق به رسول خداست.
خدا او را در غیبش حفظ کند، تا وقتى که ظاهر شود وزمین را از عدل وداد پر کند؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده باشد)(۲۶۳).
۸. هنگامى که حضرت مهدى زاده شد، حضرت عسکرى (علیه السلام) نامه اى براى احمد بن اسحاق مى فرستد وبشارت ولادت فرزندش را به وى مى دهد واحمد را فرموده بود: (این خبر را پنهان دارد تا از نظر مردم مکتوم باشد). چنانچه مرقوم داشته بود: (ما این خبر را براى کسى ظاهر نمى سازیم مگر براى نزدیکترین خویشان ونزدیکترین دوستان. این خبر را به تو دادیم تا خرسند شوى؛ چنانچه ما خرسند شدیم)(۲۶۴).
۹. وقتى که قائم ما قیام کند، به خراب کردن مناره ها ومقصوره هاى مساجد فرمان خواهد داد)(۲۶۵).
۱۰. حضرتش فرزندش را به عمر اهوازى نشان داد وفرمود:
(این است امام شما پس از من)(۲۶۶).
۱۱. (وقتى که خدا مرا ببرد وبمیراند وشیعیان مرا دیدى اختلاف کردند، ثقات ایشان را از فرزندم اخبار کن واین سرى باشد نهانى نزد وایشان، همانا ولى خدا را از خلق خدا غیبت خواهد کرد وکسى او را نخواهد دید، تا وقتى که جبرئیل مرکبش را حاضر کرده ونزدش بیاورد وآنچه خدا بخواهد شدنى خواهد بود)(۲۶۷).
۱۲. (امام وحجت پس از من، پسرم است؛ همنام رسول خدا وهم کینه آن حضرت. او خاتم حجتهاى الهى است وواپسین خلفاى اوست. مادرش، دختر قیصر، پادشاه روم است)(۲۶۸).
۱۳. (ولى خدا وحجت حق بر بندگان وخلیفه من پس از من در شعبان سال ۲۵۵ در سپیده دم، مختون زاییده شد)(۲۶۹).
۱۴. حضرتش بر بساطى نشسته بود وآثار ویادگارهاى انبیا واوصیا را نشان داد. سپس فرمود: (این هم رد پاى پسرم است که بر این بساط پا گذارده ونشسته است)(۲۷۰).
۱۵. از حضرتش سؤ ال شد: این حدیثى که از پدرانتان روایت شده: (زمین از حجت خدا خالى نخواهد بود وکسى که بمیرد وامام زمانش را نشناسد، مرگ او مرگ جاهلیت خواهد بود) صحیح است؟
فرمود: (این حدیث حق است؛ چنانچه روشنایى این روز حق وثابت است).
پرسیدند: یا بن رسول الله! حجت وامام پس از شما کیست؟
فرمود: (پسرم محمد؛ اوست امام وحجت حق پس از من. کسى که بمیرد واو را نشناسد، مرگش مرگ جاهلیت است)(۲۷۱).
۱۶. در شب نیمه شعبان فرمود:
(در این شب، خداوند حجت خود را ظاهر خواهد ساخت؛ او حجت روى زمین خواهد بود)(۲۷۲).
۱۷. ابوالأدیان از خدمتگزاران حضرت عسکرى بوده است. روزى شرفیاب حضور بوده، حضرت نامه هایى به او مى دهد واو را به مدائن مى فرستد ومى فرماید:
(سفر تو به مدائن پانزده روز طول مى کشد. روزى که به این شهر برگشتى، مى شنوى که صداى ضجه از خانه من بلند است وجنازه مرا روى مغتسل مى بینى که دارند غسل مى دهند).
ابوالأدیان عرض مى کند: اگر چنین شد، چه بایستى بکنم؟
حضرت مى فرماید: (کسى که جواب نامه ها را از تو خواست، او قائم بعد از من است).
ابوالأدیان نشانه وعلامتى بیشتر طلب مى کند.
حضرت مى فرماید: (کسى که از داخل کیسه وهمیانى که همراه آورده اى به تو خبر داد، او قائم بعد از من است).
ابوالأدیان اطاعت مى کند ونامه ها را بر مى دارد واز سامرا خارج شده رهسپار مدائن مى گردد. هنگامى که بدان شهر مى رسد، نامه ها را به کسانى که باید برساند مى رساند وپاسخها را دریافت مى کند وراهى سامرا مى شود.
روز پانزدهم به سامرا مى رسد وبه سوى خانه حضرت عسکرى (علیه السلام) روانه مى گردد. بدان جا که مى رسد، صداى ضجه اى که از خانه آن حضرت بلند است مى شنود. به درون خانه مى رود، جنازه حضرتش را روى مغتسل مى بیند که دارند غسل مى دهند. پس از آن که غسل پایان یافت، حضرتش را کفن مى کنند وبراى خواندن نماز آماده مى سازند.
در این هنگام جعفر برادر آن حضرت را مى بیند که به سوى جنازه مى رود که نماز بخواند ودر برابر جنازه مى ایستد. همان که مى خواهد نخستین تکبیر را بگوید، مى بیند کودکى نورانى گندم گونه، داراى موهاى فرفرى ودندانهاى باز، جلو آمد وعبادى جعفر را کشید وفرمود:
(عمو! کنار برو، من براى نماز بر پدرم از تو شایسته تر هستم).
جعفر با چهره اى تیره کنار مى رود وکودک نورانى جلو مى آید ودر برابر جنازه مقدس مى ایستد وبر جنازه نماز مى خواند.
آن گاه جنازه را بر مى دارند ودر کنار قبر هادى (علیه السلام) پدر حضرت عسکرى (علیه السلام)، به خاک مى سپارند.
سپس کودک مقدس ابوالأدیان را طلب مى کند ومى فرماید:
(اى بصرى! جوابهاى نامه ها را که آورده اى بده).
ابوالأدیان اطاعت مى کند وجوابها را تقدیم مى کند.
سپس حضرت همیانى را که ابوالأدیان از مدائن همراه آورده بود طلب مى کند واز آنچه در میان همیان بوده خبر مى دهد.
ابوالأدیان امتثال امر مى کند وهمیان را تقدیم مى کند(۲۷۳).
۱۸. حضرت عسکرى، در بستر مرگ افتاده است ونور چشمش مهدى در خدمت پدر به سر مى برد. پدر را وضو مى دهد، ومسح سر ومسح پایش را مى کشد. پدر بزرگوار در این حالت نور چشم عزیزش را مخاطب قرار داده چنین مى گوید:
(فرزند! به تو بشارت مى دهم صاحب الزمان تو هستى، مهدى تو هستى، حجت خدا در روى زمین تو هستى. تو پسر منى، وصى منى، تو زاده رسول خدا هستى. تو خاتم اوصیا وائمه طاهرین هستى. رسول زادن تو را بشارت داده ونام تو وکنیه تو را یاد کرده است. پدرم همین سخن را به من فرمود واز پدرانت روایت کرد). پس حضرتش در همان ساعت وفات یافت(۲۷۴).

پدر ومادر

پدران ونیاکان
حضرت مهدى (علیه السلام) خلیفه دوازدهم پیغمبر اسلام وآخرین وصى از اوصیاى آن حضرت است.
او یازدهمین نفر از دودمان حضرت على است ونهمین فرزند از فرزندان حضرت حسین وهشتمین فرد از فرزندان حضرت سجاد وهفتمین فرزند حضرت باقر وششمین پسر حضرت صادق وپنجمین فرزند حضرت کاظم وچهارمین نفر از فرزندان حضرت رضا وسومین فرزند حضرت جواد ودومین پسر حضرت هادى ویگانه فرزند حضرت عسکرى (علیه السلام) است.
به شهادت تاریخ، خاندانى از این خاندان پاکتر وپاکیزه تر در حیات بشر دیده نشده ونطیرش هم شنیده نشده است.
نیاکان وپدران آنها پیش از حضرت على نیز چنین بوده اند. شناخته شدگان آنها مردمى بودند که به تقوا وفضیلت وبزرگوارى موصوف بودند.
والحق که اصلاب طاهره بوده اند؛ چنانچه مادران این بزرگواران، همگان ارحام مطهره بودند، واین سخنى است مستند وپابرجا.
اگر چنین نبود، معاندان ودشمنان آنها - که در هر عصرى شماره آنها کم نبود - کوشیدند، جستجو کردند، کاوش کردند که نقطه سیاهى در آنها بیابند ولى نیافتند وهر چه بیشتر جستند کمتر یافتند. چه خوب گفته شاعر:

پاکى وتو از نژاد پاکان * * * کس را نبود چنین نیاکان

پدرى پاکتر از پاک
حضرت ابومحمد الحسن العسکرى (علیه السلام) روز دهم ربیع الأول سال ۲۳۲ هجرى قمرى از بانویى طاهره ومطهره به نام (سلیل) در مدینه ولادت یافت ودر سال ۲۶۰ در سامره به شهادت رسید ومادر را داغدیده ساخت.
گویند حضرتش به مادر فرموده بود که سال ۲۶۰ را نکبتى است. مادر، این سخن را به خاطر سپرده بود ودر ماه صفر آن سال پریشان خاطر بود. پى در پى از فرزند دور افتاده اش سراغ مى گرفت وجویاى حال او مى شد. از خانه بیرون مى رفت ودر پى کسب خبر از حیات فرزند عالى مقامش بود، تا خبر وفاتش رسید وامیدش ناامید شد.
مدت عمر حضرت عسکرى (علیه السلام) ۲۸ سال، دو روز کم بود ومدت امامتش شش سال بود.
حضرت عسکرى (علیه السلام) را خلیفه وقت به سامره آورده بود تا تحت نظر مستقیم دولت باشد؛ گاه حضرتش را به زندان مى انداخت وگاه آزاد مى کرد. مى بایست، روزهاى دوشنبه وپنج شنبه در قصر خلیفه وقت حضور یابد. منظور حکومت وقت از این احضار، چه بود؟
آیا مى خواست عظمت خود را روشن سازد، یا منظور اهانت به آن حضرت بود؟! یا منظور دیگرى داشت، براى ما روشن نیست.
در این عمر کوتاه، حسن اخلاق ومعجزات وکرامات بسیار از آن حضرت دیده شده بود؛ به طورى که عظمتش در نظر دشمنان بر قرار بود ودوستان بر خود مى بالیدند(۲۷۵).
اینک نمونه اى یاد مى شود وبدان بسنده مى گردد.
خادم خلیفه شر فیاب شده وعرض کرد:
امیرالمؤ منین سلام مى رساند ومى گوید: منشى مخصوص ما (انوش) داراى دو پسر است که هر دو بیمار وبسترى هستند وحالشان خطرناک است. این منشى مسیحى است وتقاضا دارد که حضرتت به خانه اش بروید وبراى فرزندانش دعا کنید تا شفا یابند وباقى بمانند. دوست مى دارم که این زحمت را قبول کنید، چون خود انوش این تقاضا را دارد وشما را یادگار نبوت ورسالت مى داند.
حضرت فرمود: (حمد خدا را که مسیحیان را به حق ما شناخته تر از مسلمانان قرار داد). سپس سوار شد وبه سوى خانه (انوش) روانه گردید.
(انوش) به سر وپاى برهنه، که نشانه حد اعلاى احترام بود، از آن حضرت استقبال کرد، در حالى که کشیشان وراهبان، همراه وى بودند وگرداگردش قرار داشتند. (انوش) که انجیلى بر گردن آویخته بود، چنین عرض کرد:
اى مولا وسرور ما! من به شما متوسل شده ام؛ چون به انجیل از من داناتر هستى، واز این که زحمتى به حضرتت دادم مرا ببخش. به حق مسیح، عیسى بن مریم وبه حق انجیلى که از جانب خدا آورده، من این تقاضا را از امیر المؤمنین کردم. چون در انجیل دیدم که مثل شما مثل مسیح، عیسى بن مریم است.
حضرت فرمود: (حمد خدا را). سپس به درون خانه رفت وپسرها را در حالى که بر تختى بسترى بودند، دید.
مردمانى ایستاده ناظر بودند، تا ببینند حضرت چه مى کند.
پس از آن که حضرت نگاهى به دو بیمار کرد، روى به (انوش کرده فرمود:
(این پسر براى تو مى ماند وآن دگرى سه روز دیگر از تو گرفته خواهد شد واین پسرى که مى ماند، اسلام خواهد آورد واسلامش نیکو خواهد شد، واز ولایت ما اهل بیت بر خوردار مى شود).
(انوش) عرض کرد:اى سرور! سخن تو حق است. مرگ آن پسر، براى من آسان خواهد بود؛ چون فرمودید که این پسر مى ماند واز ولایت شما اهل بیت بهره مند خواهد شد.
آن پسر، پس از سه روز از دنیا رفت ودگرى پس از گذشت یک سال، مسلمان شد ودر زمره ملا زمان حضرت عسکرى قرار گرفت.
حضرت عسکرى در روز جمعه هشتم ماه ربیع الاول در سامره از دنیا رفت(۲۷۶).
شهر سامره بسته شد وگریه وضجه سراسر شهر را فرا گرفت.
خلیفه بزودى مأمورانى را به خانه آن حضرت براى تفتیش از فرزند آن حضرت فرستاد. مأموران، او را نیافتند وغرفه هاى خانه را یکایک بستند وقفل کردند.
مهد علیا
شهر قسطنطنیه را آذین بستند وقصر پادشاه روم را چراغان کردند. نوازندگان به دف ونى چنگ زدند ورامشگران به پایکوبى پرداختند. مهمان با جامه هایى آراسته وپیراسته در مجلس شرکت کردند تا افتخار شرکت در عروسى نور چشم قیصر را داشته باشند وبزرگترین مهمانى قرن را با چشم خود بینند. شماره مهمانان به چهار هزار تن مى رسید.
تختى بزرگ جواهر نشان از خزانه بیرون کشیدند ودر مجلس نهادند، تا عروس وداماد بر آن بنشینند ومهمانان آن دور را ببینند.
تخت، مرصع بود وچهل پایه داشت واز ذخایر گرانبهاى سلطنتى روم به شمار مى رفت.
عروس، دختر پسر قیصر ونواده اش است ونور چشم قیصر وعزیزترین فرد نزد اوست. داماد برادرزداه قیصر است وعروسى، خانوادگى است وبیگانگان در آن راه ندارند.
مجلس در زیر آسمان در فضایى بزرگ تشکیل شده لاله ها وشمعها روشن ونور افشانى مى کنند. اسقفان وکشیشان مذهب مسیح در زمره مهمانان قرار دارند. صلیبهاى بسیار در گرداگرد تخت قرار داده شده تا عروس وداماد ومجلسیان را از گزند حوادث دور نگاه دارند. مجلس، رنگ قداست داشت واز عظمت بى نظیرى بر خوردار بود.
سرور وشادکامى از سر وروى قیصر پادشاه روم مى بارید وشب خوشى بود وهمگان خوش بودند واز شرکت در این شادى، بر خود مى بالیدند.
ناگهان، اوضاع دگرگون شد، زمین لرزیدن گرفت، ستونهایى که لاله ها بدانها آویخته شده، خم شد. چلچراغها بر زمین افتادند. لاله شکسته شد وشمعها خاموش گردید. ظلمت وتاریکى، مجلس را فرا گرفت، ترس ورعب بر مجلسیان چیره گردید وزن ومرد به هم ریخته بودند. کس کس را نمى شناخت، همگى، پناهى مى جستند ونمى یافتند. مأموران وخدمتکاران در پى چاره بودند وهر چه بیشتر مى جستند، کمتر مى یافتند. ناله وفریاد مهمانان را مى شنیدند، ولى در اثر تاریکى وریخته شدن لاله شکسته ها وشمعها بر زمین، نمى توانستند به کمک آنان بشتابند. فضا از گریه وضجه بانوان پر شده بود واستغاثه آنها بر جایى نمى رسید وقیصر، بهت زده در گوشه اى افتاده بود.
اى (بشر)، تو از تبار ونژاد انصار هستى که ولایت ما در دلهاى شما جا داشته ودارد واز پدران، به فرزندان به میراث رسیده ومى رسد. شما زادگان انصار، مورد اعتماد ووثوق اهل بیت رسول خدا (صلى الله علیه وآله) بوده وهستید. مى خواهم تو را به رازى آگاه سازم تا براى تو فضیلتى باشد وموجب افتخار تو در میان شیعیان گردد. این نامه را که به زبان رومى نوشته شده بگیر واین کیسه زر را، که در آن ۲۰۰ دنیار زر قرار دارد، به خود به بغداد ببر. وقتى که به بغداد رسیدى در میان روز به کنار رود فرات برو؛
جایى که قایقهاى اسیران جنگى وفروشندگان بردگان وکنیزان قرار دارند وفرستادگان دولتمردان بنى عباس وسردارانشان، براى خرید برده، آن جا را احاطه کرده اند. گروهى از جوانمردان به همین مقصود نیز در آن جا به سر مى برند.
تو در میان بازرگانان برده فروش، مردى را به نام عمربن یزید پیدا کن که کنیزکانى را در معرض فروش قرار داده است. در میان آنها، کنیزکى است که دو جامه حریر بر تن دارد واز گشادن رویش براى خریداران امتناع مى کند ونمى گذارد مردى پیکرش را لمس کند وهر کس که طالب خرید وى مى شود با دقت او را مى نگرد سپس به خرید خود رضایت نمى دهد.
برده فروش در خشم مى شود واو را مى آزارد.کنیزک ناله سر مى دهد وبه زبان رومى مى گوید: واى بر من که پرده من دریده شد!
مردى از خریداران از عفت وشرف این کنیزک خوشش مى آید وبه عمر برده فروش مى گوید: من این را به سیصد دینار مى خرم. وفروشنده رضایت مى دهد. ولى کنیزک رضایت نمى دهد! وبا زبان عربى به خریدار مى گوید: بیخود پولت را تلف مکن، اگر تو درزى سلیمان پیغمبر باشى وبر تخت سلیمان نشسته باشى، من به تو رغبت نخواهم کرد!
خریدار، منصرف مى شود وعمر برده فروشى ناراحت ومتحیر مى گردد وبه کنیزک مى گوید: چاره اى نیست من بایستى تو را بفروشم. کنیزک مى گوید: شتاب مکن مرا به خریدارى بفروش که قلب من بدو میل کند وبه امانت ودیانتش اطمینان کنم وبه یقین چنین خریدارى خواهد رسید.
(اى بشر) تو مى روى نزد عمر برده فروش ومى گویى من خریدار این کنیزک هستم ونزد من نامه اى است از شریفى از شرفا. نامه را بگیر وبه کنیزک بده، اگر رضایت داد، من او را براى آن مرد شریف مى خرم چون من وکیل او براى خرید کنیزکى هستم).
در این جا سخن حضرت امام هادى (علیه السلام) به پایان مى رسد.
بشر، از شهر سامره به بغداد، راهى مى شود ودر آن شهر، خود را به بازار برده فروشان مى رساند واز کنیزک مورد نظر جستجو مى کند وهمان طور که حضرت امام هادى (علیه السلام) فرموده بودند، کنیزک را در میان بردگان عمربن یزید برده فروش مى یابد وبا او درباره خرید آن کنیزک به سخن مى پردازد ونامه را به وى مى دهد که به کنیزک برساند. نامه که به دست کنیزک مى رسد، نظرى بر آن مى افکند. گریه را سر مى دهد وبه عمر مى گوید: مرا به همین مرد بفروش واگر مرا بدو نفروشى، به خدا قسم خودکشى خواهم کرد. عمر خشنود مى گردد وبا بشر در بهاى کنیزک سخن مى گوید.
پس از چک وچانه زدن، به دویست دینار رضایت مى دهد. بشر دویست دینارى که در کیسه زر بوده به وى مى دهد وکنیزک را تحویل مى گیرد وکنیزک را شاد وخندان همراه خود، به منزلش در بغداد مى برد.
کنیزک رومى که از دست برده فروش نجات مى یابد وخود را در منزل بشر در بغداد در آسایش مى بیند، نامه را دگر باره مى خواند ومى بوسد وبر دیده مى نهد وبه رخ مى کشد وبدان تبرک مى جوید وبر پیکرش مى مالد.
بشر که ناظر این منظره بود، تعجب مى کند ودر شگفت مى شود ومى گوید: نامه اى را که نویسنده اش را نمى شناسى، چگونه مى بوسى؟!
کنیزک مى گوید: نویسنده را مى شناسم، تو مرا نمى شناسى. اکنون خود را به تو مى شناسانم:
من (ملیکه) دختر (یشوعا)، پسر پادشاه روم هستم. مادر از نوادگان حواریین حضرت مسیح است که با (شمعون صفا) وصى حضرت مسیح نسبت دارد.
جد من مى خواست مرا به برادرزاده اش بدهد؛ وقتى که من سیزده ساله بودم.
مجلسى بسیار مجلل بر پا کرد. سیصد تن از کشیشان وراهبان واز نوادگان حواریین دعوت کرد وهفتصد تن از بزرگان ورجال کشور وجمعى از سرداران سپاه وخوانین مملکت وسران عشایر که مجموعا چهار هزار تن مى شدند. تختى جواهر نشان از خزانه بیرون آوردند ودر فضاى کاخ سلطنتى روى چهل پایه قرار دادند وگرداگرد تخت، مقر صلیبها بود که صلیبها را در آن جا نهادند.
وقتى که داماد، که برادرزاده قیصر بود، قدم به بالاى تخت گذارد، اسقفان به احترام او از جا بر خاستند واوراق انجیل را باز کردند وخواندن آغاز کردند.
به ناگاه صلیبها بر زمین ریخت وستونهاى چراغها بشکست وچراغها ولاله ها بیفتاد وریز ریز شد وداماد، که بر روى تخت رفته بود، غش کرد واز تخت بر زمین افتاد. رنگ از رخ اسقفان وکشیشان پرید. لرزه بر اندام مجلسیان افتاد. بزرگ کشیشان به جدم قیصر رو کرده گفت:
این حادثه شوم است ونشان زوال دین مسیح ومذهب ملکانى است که مذهب ماست. قیصر نیز این حادثه را به فال بد گرفت وپنداشت که از نحوست داماد است وخواست داماد را عوض کند.
فرمان داد ستونها را راست ودرست کنید. صلیبها را برداشته بر جاى خود نهید وبرادر این جوان سرنگون شده را بیاورید تا دخترم را به او بدهم وسعد این بردار، نحس آن برادر را بر طرف سازد.
فرمان اطاعت شد. دگر باره، مجلسى دیگر آراسته گردید. هنگامى که تازه داماد مى خواست بر تخت قدم گذارد، آن حادثه شوم وخطرناک تجدید گردید ومهمانان هر یک از گوشه اى فرار کرده وپراکنده شدند وجدم قیصر در غم واندوه فرو رفت وبرخاست وبه درون قصر شد وفرمود: پرده ها را بکشید. فرمان اطاعت شد وخاموشى وتاریکى بر قرار گردید.
شما از این داستان، به اضطراب وناراحتى من پى ببرید واز افکار وخیالاتى که در مغز من در اثر این حادثه راه یافت، اطلاع پیدا کنید.
ولى جریانى رخ داد که آسایش روحى مرا به بهترین وضع تأمین کرد. چیزى نگذشت که شبى حضرت مسیح را در خواب دیدم که با (شمعون) وچند تن از حواریین به قصر جدم قیصر، قدم گذارده اند ومنبرى به جاى تخت جدم نهاده شده که با آسمان برابرى مى کند. در این هنگام، حضرت محمد را دیدم که همراه چند تن از فرزندان وجوانمردان وارد مجلس شدند.
مسیح به احترام از جا بر خاست وبا آن حضرت وبا آن حضرت معانقه کرد. سپس حضرت محمد به حضرت مسیح چنین گفت:
یا روح الله! من آمده ام که از وصى تو (شمعون)، دخترش (ملیکه) را براى این پسرم (ابو محمد) خواستگارى کنم وبه (ابو محمد) نویسنده این نامه اشاره کرد. مسیح نظرى به شمعون انداخت وگفت:
شرف به تو رو کرده رحم خود را با رحم رسول خدا پیوند بده.
شمعون عرض کرد: اطاعت مى کنم.
حضرت محمد (صلى الله علیه وآله) بر منبر شد وخطبه اى انشا فرمود ومرا به فرزندش ابومحمد تزویج کرد ومسیح بدان شهادت داد وفرزندان محمد وحواریون نیز، بدان شهادت دادند.
از خواب که بیدار شدم، نمى توانستم این خواب را براى پدرم وجدم حکایت کنم، بلکه از حکایتش مى ترسیدم، ترس از کشته شدن.
خواب را در دل نگه داشتم ولب فرو بستم، ولى سینه ام از مهر ابومحمد آکنده بود. خود را به درد فراق مبتلا مى دیدم وچاره اى نداشتم. کم کم از خورد وخوراک افتادم. ضعف سراپاى مرا فرا گرفت. روز به روز کاسته تر مى شدم وبیمارى من شدت پیدا مى کرد. بسیار لاغر شدم ودر بستر بیمارى افتادم. جدم براى درمان من به تکاپو افتاد ودر سرزمین روم پزشکى نماند که براى من احضارش نکند ودرمان درد مرا نخواسته باشد وداروى بیمارى مرا نپرسیده باشد.
هنگامى که از بهبودى من نومید گردید به من گفت:
نور چشم من! آیا چیزى دلت مى خواهد که در این دنیا وجود داشته باشد تا براى تو بیاورم؟
گفتم:اى پدر بزرگ مى بینى که درهاى گشایش ورحمت به روى من بسته شده. اگر فرمانى صادر کنى که شکنجه را از اسراى مسلمانان بردارند، غلها وزنجیرهاى آنها را باز کنند واز زندان آزادشان سازند امید است که مسیح ومادرش به من شفا دهند.
جدم چنان کرد واسیران اسلام آزاد شدند من هم اظهار بهبودى کردم وکمى غذا خوردم وجدم خشنود گردید وتصمیم گرفت که اسیران مسلمان را با دیده احترام نگرد وعزیز ومحترم شمارد.
شبى چند از این کار گذشت که من حضرت سیدة النساء را در خواب دیدم که با حضرت مریم به عیادت من آمدند وچند حوریه بهشتى در خدمتش بود.
مریم رو به من کرده گفت: این بانو سیدة النساء، مادر همسر تو ابومحمد است. من دست به دامن سیدة النساء زدم واز ابومحمد شکایت کردم وگفتم سراغى از من نمى گیرد ومرا به فراق مبتلا کرده است.
سیدة النساء فرمود: پسرم ابومحمد، مادامى که تو به مذهب نصرانیت پابند هستى وبراى خدا شریک قرار مى دهى، به دیدار تو نخواهد آمد. این خواهرم مریم است ودر حضور او از این دین دست بردار تا رضاى خداى عز وجل ورضاى مسیح ورضاى مریم را به دست آورى وابومحمد به زیارت تو بیاید. پس بگوى:
اشهد ان لا اله الا الله وان محمدا رسول الله. من هم گفتم.
سیدة النساء مرا به سینه اش چسبانید وآسایش روحى کاملى احساس کردم. سپس فرمود:
اکنون منتظر دیدار ابومحمد باش، او را نزد تو مى فرستم.
از خواب بیدار شدم ودو جمله شهادت را بر زبان مى راندم وشوقم براى دیدار ابو محمد دو چندان شد؛ به طورى که از شدت شوق مى نالیدم.
شب دیگر که به خواب رفتم، ابو محمد را دیدم که نزد من آمده. شکوه را سردادم وگفتم: چرا با من جفا کردى با آن که قلب من از مهر ومحبت تو پر است؟!
ابو محمد گفت: تو مشرک بودى، من به سراغ تو نیامدم. اکنون که یکتاپرست وموحد شدى، به دیدار تو در شب مى آیم تا روزى که در آشکار من وتو به هم برسیم. از آن شب، ابو محمد دیدارش را از من نبرید.
(بشر) که قاصد قاصد هادى (علیه السلام) ووکیل آن حضرت در خرید کنیزک بود، از (ملیکه) پرسید:
چه شد که در میان اسرا افتادى وبه دست برده فروشان گرفتار شدى؟
(ملیکه) پاسخ داد:
ابومحمد مرا راهنمایى کرده گفت:
جدت قیصر سپاهى براى جنگ با مسلمانان در فلان وروز گسیل مى دارد وخودش در پى سپاه مى رود. تو جامه خدمتگزاران به تن کن وخود را ناشناس بساز ودر دنبال جدت با کنیزکان از فلان راه بیرون راه بیرون شو.
من هم چنان کردم وبا آنها به دنبال جدم از همان راه روانه شدم. ناگاه گروهى از پیشقراولان لشکر اسلام بر ما تاختند وما را اسیر کردند ودر میان برده فروشان تقسیم کردند ومن در بخش مرد پیرى افتادم که مرا به دست عمر برده فروش داد.
عمر نام مرا پرسید. من نام خود را نگفتم وگفتم: نام من نرگس است.
گفت: عجب است، تو نام کنیزکان دارى!!
وتا روزى که مرا دیدى وخریدى، کسى مرا نشناخت وندانست که من فرزند قیصر پادشاه روم هستم؛ آن هم فرزند عزیز وبسیار محبوب.
(بشر) پرسید: تو رومى هستى؛ چگونه خوب عربى حرف مى زنى؟!
(ملیکه) گفت: نیاى من قیصر شوق فراوان داشت که من ادب ودانش بیاموزم. براى من آموزگارى از جنس زنان بیاورد که روزانه براى من رومى را به عربى ترجمه مى کرد وصبح وشام همراه من بود وزبان عربى را به من آموخت تا من زبان را آموختم ودر آن قوى شدم.
(بشر) بانو نرگس را از بغداد به سامره برد وبه حضور مبارک حضرت هادى (علیه السلام) رسید وهدیه گرانبها را به خدمتش تقدیم داشت.
حضرت از بانو نرگس پرسید: (عزت اسلام وذلت نصرانیت وشرف اهل بیت محمد (صلى الله علیه وآله) را که خدا به تو نشان داد، چگونه یافتى؟!).
عرض کرد: چه بگویم که خودت همه چیز را از من بهتر مى دانى.
حضرت هادى فرمود: (یکى از دو چیز را مى خواهم به تو جایزه بدهم. کدام یک را بیشتر دوست مى دارى؟ ده هزار درهم، یا بشارتى که براى تو شرف باشد).
بانو عرضه داشت: بشارت مى خواهم.
حضرت فرمود: (مژده باد تو را که خدا فرزندى به تو عطا خواهد کرد که مالک شرق وغرب عالم خواهد شد وزمین را از عدل وداد پر خواهد کرد؛ پس از آن که از ظلم وجور پر شده باشد).
بانو پرسید: از که واز چه کسى؟
فرمود: (از کسى که رسول خدا تو را در آن شب ودر آن ماه ودر آن سال براى او خواستگارى کرد ومسیح تو را بدو تزویج کرد واو که بود؟).
عرض کرد: به پسرت ابومحمد.
حضرت پرسید: (آیا او را مى شناسى؟).
از زمانى که به دست مادرش سیدة النساء مسلمان شدم، هر شب به دیدار من مى آمد.
حضرت هادى، بانو نرگس را به خواهرش بانو (حکیمه) سپرد وفرمود:
(این است آن دختر). حکیمه. نرگس را در بغل گرفت وخوشحال شد واو را نزد خود برد تا واجبات ومستحبات را بدو بیاموزد، تا همسر ابومحمد ومادر حضرت مهدى گردد(۲۷۷).
نوزاد مقدس
(۱)
سربازان، هجوم آوردند وخانه حضرت عسکرى را احاطه کردند وسپس چند مأمور زن وقابله به درون خانه شدند وبانوان وکنیزکان خانه را یکایک با دقت زیر نظر آوردند تا اگر بانوى باردارى پیدا شود، به دست دژخیمان خلیفه بسپارندش تا شکمش بدرند وجنین را بیرون آورند وپاره پاره کنند ونگذارند حیات پیدا کند. ولى هر چه بیشتر جستند، کمتر یافتند وبانوى باردارى نیافتند.
این کار به امر خلیفه بود وهر چند یکبار تکرار مى شد؛ چون شنیده بود که زمان مولودى که جهان را پر از عدل وداد کند، فرا رسیده واو فرزند حضرت عسکرى است.
نادان، گمان مى کرد، مى تواند جلوى اراده الهى را بگیرد وقضاى الهى را سد کند. چنانچه فرعون مصر نیز چنین گمان مى کرد؛ زنان باردار بنى اسرائیل را شکم مى درید تا از پیدایش موسى جلوگیر شود، ولى نتوانست. آنچه خدا خواهد همان شود، هر چند فرعون وفرعونیان، آن را نخواهند.
فرعون آن زمان نیز، گمان مى کرد مى تواند از زادن حضرت مهدى (علیه السلام) جلوگیرى کند وحضرتش را در حالت جنینى به قتل برساند، ولى این آرزو را به گور برد.
وجود مبارک مهدى مشتمل بر چندین اعجاز است؛ از آن جمله که حمل حضرتش وباردار شدن مادرش را کسى ندانست وهمگان از آن بى خبر بودند، تا روزى که قدم بدین جهان گذارد، اثرى از باردارى در مهد علیا آشکار نبود. کنیزکان دیگرى نیز در آن خانه بودند وموجب اشتباه بودند تا کسى نداند مهد مقدس کدام یک هستند.
(۲)
بانوى بانوان بنى هاشم (حکیمه) دخت حضرت جواد (علیه السلام) وخواهر حضرت هادى (علیه السلام) وعمه حضرت عسکرى که در زمره بزرگسالان به شمار رفت وسیده عصر بود، در خانه اش قرار داشت که پیام برادرزاده به وى رسید:
(عمه امشب که شب نیمه شعبان است، نزد ما افطار کن که خداى تبارک وتعالى حجتى را آشکار خواهد ساخت که حجت بر خلق وروى زمین باشد).
بانوى معظم، خانه خویش را ترک گفت وبه خانه برادرزاده اش حضرت عسکرى (علیه السلام) رهسپار گردید وپرسید: مادر این حجت خدا کیست؟
حضرت فرمود: (نرگس).
حکیمه عرض کرد: خدا مرا فداى تو کند. من نشانى از باردارى در نرگس نمى بینم.
حضرت فرمود: (همین است که گفتم).
چون بانو نرگس هنگام ورود، از حکیمه استقبال کرده بود وکفش از پایش در آورده وروز به خیر گفته بود وحکیمه از او تشکر کرده وسپس شرفیاب حضور برادرزاده معظم گردیده بود.
بانوى بانوان بنى هاشم حکیمه، نرگس را مخاطب قرار داده گفت:
امشب تو پسرى خواهى آورد که سرور دو جهان دنیا وآخرت خواهد بود.
نرگس شرم کرد واز خجالت سر به زیر انداخت وسخنى نگفت.
(۳)
حکیمه، نماز شام را خواند، پس به خواندن نماز خفتن پرداخت. آن گاه افطار کرد وسپس در غرفه نرگس به بستر شد وخوابید.
نیمه هاى شب از خواب بر خاست ونماز شب را بخواند. پس از فراغت، نظرى به نرگس انداخت که هنوز در خواب بود وتازه اى در وى نیافت. وبه خواندن اذکار ودعاهاى شب پرداخت.
نرگس از خواب بیدار شد ونماز شب را بخواند ودگر باره به خواب رفت. ساعتى نگذشت که حکیمه بر خاست واز غرفه بیرون شد تا بداند سپیده زده ووقت نماز صبح داخل شده است.
سپیده اى نمودار بود ولى هنوز وقت نماز صبح نرسیده بود. شب از نیمه گذاشته بود وبه پایان مى رسید ونرگس همچنان در خواب به سر مى برد. در این وقت، شکى در باردارى نرگس در دل براى حکیمه رخ مى دهد که ناگاه بانگ برادرزاده را مى شنود:
(عمه شتاب مکن آنچه گفتم نزدیک است وقطعى).
بانو حکیمه مى نشیند وبه خواندن سوره سجده وسوره یاسین مى پردازد. در این حال، مى بیند که بانو نرگس پریشان حال از خواب پرید. حکیمه به سوى او مى دود ومى گوید: نام خدا شامل حالت باشد. سپس مى پرسد: چیزى در خود احساس مى کنى؟ نرگس مى گوید: آرى. حکیمه مى گوید: ناراحت مباش، سخن همان است که گفتم.
آرى در سپیده دم، صبح سعادت مى دمد ونوزاد مقدس قدم در این جهان مى گذارد وسپس سر به سجده مى نهد.
حکیمه، نوزاد مبارک را در بغل مى گیرد ومى بیند پاک وپاکیزه است.
چون مهد علیا از خون نفاس پاکیزه بوده است.
(۴)
عمه! فرزندم را بیاور، حکیمه، اطاعت مى کند ونوزاد مقدس را نزد پدرش مى برد. حضرت عسکرى نور دیده را بر روى دو دست مى خواباند؛ به طورى که چهره پسر در برابر چهره پدر قرار مى گیرد وپاهاى فرزند، سینه پدر را نوازش مى دهد. پدر، زبان خود در دهان پسر مى نهد تا نخستین غذاى او، غذاى امامت باشد. پس از آن، دست مبارک را بر دیدگان نوزاد وگوشها ومفاصلش مى کشد. آن گاه مى فرماید:
(پسرم سخن بگو) نوزاد مقدس زبان مى گشاید وچنین مى گوید:
(اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمدا رسول الله).
سپس بر امیر المؤمنین ویکایک امامان، به نام، درود مى فرستد. نام پدر را که بر زبان مى آورد، خاموش مى شود.
سپس حضرت مى فرماید: (عمه! پسرم را ببر وبه مادرش بسپار تا دیدگانش روشن گردد). عمه اطاعت مى کند.
حضرت عسکرى (علیه السلام) در سومین روز ولادت، مولود مقدس را به خواص اصحاب نشان مى دهد ومى فرماید:
(این است امام بعد از من وخلیفه بر شما واوست قائمى که گردنها در انتظارش دراز مى شود وکشیده مى گردد وزمین را از عدل وداد پر خواهد ساخت؛ وقتى که از ظلم وجور پر شده باشد).
(۵)
هفتمین روز زایش نوزاد، عمه بزرگوار، مولود مقدس را به نزد پدر مى برد. بار دگر پدر به پسر مى فرماید: پسرم سخن بگو: نوزاد شهادتین را تکرار مى کند. سپس این آیه را تلاوت مى کند:
(ونرید أن نمن على الذین استضعفوا فى الارض ونجعلهم أئمة ونجعلهم الوارثین)(۲۷۸).
حضرت عسکرى (علیه السلام) عثمان بن سعید را احضار مى کند ومى فرماید:
(ده هزار رطل نان وده هزار رطل گوشت، میان بنى هاشم پخش کن وگوسفندى را نیز عقیقه کن)(۲۷۹).
عثمان بن سعید، اطاعت کرد. واز بزرگان علماست وشخصیتى منحصر به فرد بوده وسعادت شرفیابى حضور سه تن از امامان را داشته ونخستین نایب حضرت ولى عصر (روحى فداه) در زمان غیبت صغرى بوده است. پس از مرگ او، سه تن دیگر به این منصب مقدس واین مقام عالى رسیدند که دومین، پسر عثمان، محمد است که در صفحات بعدى از ایشان سخن مى رود.
غلام حضرت هادى چنین مى گوید:
هنگامى که مهدى ولادت یافت، اهل خانه به یکدیگر بشارت دادند وهنگامى که به راه افتاد، به من از سوى حضرت عسکرى امر شد که براى مولاى کوچکم در هر روز همراه گوشت، استخوان قلمى که مغز دارد بخرم(۲۸۰).
(۶)
اخبار غیب ومعجزاتى چند در ولادت این نوزاد عظیم الشأن از پسر وپدر دیده شده که به پاره اى از آنها اشاره مى شود:
آثار باردارى تا لحظات زاییدن در مهد علیا دیده نشد وقابله هاى جاسوس خلیفه پى نبردند کسى از بانوان حرم مقدس داراى این شرف است.
خود بانو نرگس نیز، اثرى از حمل، احساس نکرده بود.
اخبار به حکیمه که به یقین در امشب (نیمه شعبان) صبح سعادت مى دمد، اخبار غیب بود.
اطلاع حضرت عسکرى (علیه السلام) از شکى که در دل عمه در نیمه شب راه یافت، خبر غیبى بود.
مهد علیا از خون نفاس پاک وپاکیزه بود.
امر پدر به سخن گویى نوزاد واصغاى نوزاد وجارى کردن شهادتین بر زبان وفرستادن درود بر پدران بزرگوارش وشناخت آنها را یکان یکان وخاموش شدن، هنگامى که به خودش نوبت رسید، چندین معجزه از پدر وپسر بود.
در روز هفتم این معجزه تکرار شد، به اضافه تلاوت آیه اى از قرآن که با وجود مقدسش ربط داشت. حفظ قرآن وانتخاب آیه مناسب، معجزه اى بزرگ از نوزاد بود.
اخبار حضرت عسکرى، در روز سوم ولادت به خواص اصحاب که اوست امام قائم، معجزه بود؛ چون هیچکس از زنده ماندن نوزاد در آینده خبر ندارد.
بانوى بانوان، جناب حکیمه چنین حکایت مى کند:
هنگامى که مهدى ولادت یافت، پدر بدو فرمود: (فرزندم! به قدرت خدا سخن بگو) نوزاد آغاز سخن کرده وگفت:
(أعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم). سپس این آیه را تا پایان تلاوت فرمود: (ونرید أن نمن على الذین استصعفوا فى الارض ونجعلهم ائمة ونجعلهم الوارثین)(۲۸۱).
سپس بر رسول خدا (صلى الله علیه وآله) درود فرستاد وبر امیرالمؤ منین وبر امامان (صلى الله علیه وآله) - یکایک را نام برد - تا به نام پدرش پایان داد(۲۸۲).
سخن گفتن اولیاى خدا، هنگام نوزادى، از زمان حضرت مسیح شروع شد.
قرآن چنین مى گوید: (مسیح، هنگامى که از مادر زاده شد ودر گهواره نهاده شد، گفت: من بنده خدا هستم وخدا به من کتاب داده ومرا پیغمبر قرار داده...)(۲۸۳).
این نماینده قدرت نامتناهى حضرت حق است که نوزادى را گویا سازد. پدر بزرگوارش این را مى دانست. لذا گفت: به قدرت خدا سخن بگو واو گفت. قرآن مى گوید: ما مسیح را مؤ ید به روح القدس ساختیم. آن وقت در گهواره به سخن آمد. خود را معرفى کرد ومنصب مقدس را که به وى ارزانى شده بود، اعلام داشت.
قرآن درباره یحیاى پیغمبر نیز چنین مى گوید: (وآتیناه الحکم صبیا)(۲۸۴).
آن که قدرت بر خلق مسیح ویحیى ومهدى (علیه السلام) دارد، قدرت آن را دارد که آنها را در کودکى ونوزادى سنخگو وعارف وعالم ودانشور قرار دهد، وشایستگى آن را به آنها بدهد.
در داستان مذکور چندین معجزه موجود است:
۱. دانش پدر که نوزادش مى تواند سخن بگوید واز او مى خواهد که سخن بگوید؛
۲. سخن گفتن نوزاد؛
۳. سخنش طلب شیر نبود، بیان بزرگترین حقیقت بود؛
۴. آغاز سخنش به نام خدا بود؛ نشان دهنده خداشناسى ومعرفت کامل نوزاد؛
۵. تلاوت آیه قرآن نشان دهنده حفظ قرآن هنگام ولادت؛
۶. انتخاب آیه اى که با منصب مقدسش مناسب است؛
۷. معرفت به رسول خدا (صلى الله علیه وآله) ویکایک امامان، نشانه علم نامتناهى خدادادى است؛
۸. مژده بر اقامه حکومت عدل جهانى؛
۹. از خود نام نبردن در ضمن نامهاى امامان. ولى آیه اى که تلاوت کرد، بدان وسیله خود را معرفى کرد.
وقتى نصر خادم به گهواره نوزاد مقدس مى نگرد، نوزاد بدو مى گوید: (مرا مى شناسى؟).
نصر مى گوید، آرى. تو مولاى من وپسر مولاى من هستى.
نوزاد مى گوید: (منظور من این نبود).
نصر مى گوید: خودت بگو، منظورت چه بوده؟
نوزاد مى گوید: (من خاتم اوصیا هستم به وسیله من خدا بلاها را از اهل من وشیعیان من دفع مى کند)(۲۸۵).
(ابو جعفر رزخى) مى گوید: در شهر سامرا به جوانى در مسجد زبید برخورد کردم که مى گفت: من هاشمى هستم، وسپس مرا به میهمانى به خانه اش برد.
در آن جا کنیزکى را آواز داد وگفت: داستان میل سرمه دان را بر گو.
کنیزک چنین گفت:
نوزادى در خانه ما قدم گذارد که دردمند وبیمار زاییده شده بود. بانویم به من گفت: برو به خانه حضرت عسکرى وبه بانوى بانوان حکیمه بگو:
چیزى به ما بده که از آن براى نوزادمان شفا گیریم.
من اطاعت کردم وپیام بانو را خدمت جناب حکیمه عرضه داشتم.
بانوى بانوان، میل سرمه دانى را که با آن در چشم نوزادى که دیروز براى حضرت عسکرى آمده بود سرمه کشیده بودند، به من داد.
من آن را گرفتم وبه بانویم دادم. بانو با آن میل در چشم نوزاد بیمار سرمه کشید ونوزاد شفا یافت.
آن میل نزد ما باقى ماند واز آن براى بیماران شفا مى گرفتیم، تا گم شد(۲۸۶).
در زیر سایه پدر
(احمدبن اسحاق) شرفیاب حضور حضرت عسکرى مى شود وپرسشهایى مى کند. از جمله مى گوید: اى پسر رسول خدا (صلى الله علیه وآله) امام بعد از تو کیست، وخلیفه وجانشین تو چه کسى است؟ حضرت عسکرى (علیه السلام) زود از جا بر مى خیزد وبه درون خانه مى شود وپسر بجه سه ساله اى را بر دوش مى آورد که چهره اش مانند ماه شب چهارده مى درخشد ومى فرماید:
(احمد! اگر نزد خدا ونزد حجتهاى خدا گرامى ومحترم نبودى، این فرزند را به تو نشان نمى دام. او همنام رسول خداست وکینه اش کنیه رسول خدا (صلى الله علیه وآله). او زمین را از عدل وداد پر خواهد کرد؛ چنانچه از ظلم وجور پر شده است).
احمد عرض مى کند: آیا دلالتى در کار است که قلب من بدان اطمینان حاصل کند.
کودک به زبان عربى فصیح زبان مى گشاید ومى فرماید:
(من بقیة الله در زمین هستم؛ انتقام گیر از دشمنان خدا).
پس از این دلالت، در پى دلالتى دیگر مرو.
احمد شاد مى گردد واز خدمت حضرت عسکرى (علیه السلام) مرخص مى شود(۲۸۷).
(یعقوب بن منقوش) حضور حضرت عسکرى شرفیاب مى باشد ومى پرسد: امام بعد از شما کیست؟
حضرتش مى فرماید: (این پرده را بردار)، یعقوب پرده را بر مى دارد وکودکى مى بیند که داراى چهره اى سپید وپیشانى روشن وچشمانى درخشنده، گونه راستش داراى خالى است وبر سر کاکلى دارد. کودک آمد وبر زانوى حضرت عسکرى نشست.
حضرتش فرمود:
(این است امام شما پس از من). سپس کودک را فرمود:
(برو به درون تا وقتى که خدا بخواهد)(۲۸۸).
روزى، چهل تن از مسلمانان شرفیاب حضور حضرت عسکرى (علیه السلام) بودند. حضرتش فرزند خود را به آنها نشان داد وفرمود:
(این است امام شما پس از من، وخلیفه وجانشین من براى شما. او را اطاعت کنید وپس از من میان شما شکافى پیدا نشود. مبادا در دین خود هلاک گردید. پس از امروز، او را نخواهید دید).
دیرى نپایید که حضرتش پس از چند روز از دنیا رفت(۲۸۹).
وقتى که حضرت عسکرى را اجل فرا رسید ودر بستر مرگ آرمید، فرزندش مهدى، حضرتش را وضو داد ومسح سر ومسح پایش را کشید. آن گاه حضرت عسکرى، فرزند را مخاطب ساخته چنین گفت:
(فرزند! به تو بشارت مى دهم، تو صاحب الزمان هستى، تو مهدى هستى، تو حجت خدا بر روى زمین هستى، تو پسر من ووصى من هستى). سپس فرمود:
تو زاده رسول خدایى، تو خاتم اوصیاء وائمه طاهرین هستى، رسول خدا، زادن تو را بشارت داده ونام تو وکینه تو را یاد کرده است. پدرم از پدرانش به من چنین فرمود. سپس حضرت عسکرى در همان ساعت وفات یافت(۲۹۰).
ابراهیم نیشابورى به خدمت حضرت عسکرى مى رسد وپسرى را نزد آن حضرت مى بیند ومى پرسد: این کیست؟ حضرت مى فرماید: (پسر من است وخلیفه وجانشین من پس از من است. داراى غیبتى است دراز: سپس ظاهر مى شود پس از آن که زمین از ظلم وجور پر شده باشد وآن را از عدل وداد پر سازد)(۲۹۱).
حضرت عسکرى در سال ۲۵۹ مادرش را فرمود که به حج مشرف شود وبه مادر خبر داد که در سال ۲۶۰ چه خواهد شد. وفرزند بزرگوارش را خواست واسم اعظم را به وى تعلیم داد ومواریث انبیا وسلاح را به وى تسلیم کرد واو با والده پدرش در همان سال به مکه براى حج مشرف شدند.
کودک ومعجزات
(کامل مدنى) شرفیاب حضور حضرت عسکرى مى شود ودر دل مى گوید:
بایستى از حضرتش بپرسم: چه معرفتى وچه گفتارى موجب دخول بهشت مى گردد.
در کنار درى مى نشیند که پرده اى بر آن آویخته بوده. در این هنگام، بادى وزیدن مى گیرد وپرده را بالا مى زند.
چشم کامل به کودکى چهار ساله مى افتد که چهره اش مانند ماه مى درخشد.
کودک، کامل را به نام مى خواند. لرزه سراپایش را فرا مى گیرد ومى گوید: لبیک یا سیدى.
سپس کودک مى فرماید:
(نزد ولى خدا وحجت حق وباب الله آمدى که بپرسى:
آیا به جز کسى که معرفتش مانند معرفت تو وگفتارش مانند گفتار تو باشد، به بهشت مى رود؟).
کامل مى گوید: آرى یا سیدى، بهشتیان کیانند؟
فرمود: (مردمى که در اثر دوستى على به حق او سوگند مى خورند؛ هر چند فضیلت وبرترى على را نمى دانند). سپس خاموش شد.
آن گاه فرمود: (آمدى بپرسى کسانى که قائل به تفویض هستند، درست مى گویند؟
نه، دروغ مى گویند، دلهاى ما وعاء خواسته خداست؛ آنچه او بخواهد، ما مى خواهیم.
خدا خودش مى گوید: (وما تشاؤون الا أن یشاء الله)(۲۹۲).
سپس پرده مى افتد وکامل نمى تواند پرده را بالا بزند(۲۹۳).
(احمد بن اسحاق) به حضور حضرت عسکرى شرفیاب مى شود وخورجین هدایایى را که حامل آن بوده در برابر حضرتش بر زمین مى گذارد.
حضرت به کودکى که در آن جا بوده مى فرماید:
فرزندم! مهر این خورجین را بشکن وهدایاى شیعیان ودوستانت را بنگر.
کودک مى گوید:
(آیا رواست که دست پاکى به سوى هدایاى نجسى که حلال وحرام در آن آمیخته است، دراز شود؟!).
حضرت عسکرى (علیه السلام) به ابن اسحاق رو کرده فرمود:
(آنچه در خورجین است خودت بیرون آور).
ابن اسحاق اطاعت مى کند ونخستین کیسه زر را بیرون مى آورد.
کودک بزرگوار مى گوید: این کیسه از آن فلان، پسر فلان است ودر کدام محله قم سکونت دارد ومحتواى ۶۲ دینار است ونقش دینارها را نیز مى گوید وحلال آنها وحرامشان را روشن مى سازد وسبب حرمت آنها را نیز مى گوید.
ابن اسحاق، سر کیسه را باز مى کند وآن را مى گشاید ومى بیند که آنچه کودک عظیم الشأن فرموده، مطابق واقع وسراسر درست بوده است.
سپس کودک از چیزهاى دگرى که در خورجین بوده، خبر مى دهد. ابن اسحاق آنها را بیرون مى آورد ومى بیند هر چه درباره آنها گفته یکایک صحیح است ومطابق واقع، سپس مسائلى را که یادداشت کرده، از حضرت عسکرى مى پرسد. کودک پیش از عرض مسائل، یکایک آنها را جواب مى دهد(۲۹۴).
والى شرّ، تصمیم به قتل (ابراهیم نیشابورى) مى گیرد. والى (عمر وبن عوف) نام داشت.
ابراهیم مضطرب وپریشان خاطر مى شود وخائف وترسان، تصمیم به فرار مى گیرد.
نخست براى تودیع به خدمت حضرت عسکرى (علیه السلام) شرفیاب مى شود، در کنار حضرتش، پسرى را مى بیند که چهره نورانى اش مانند ماه شب چهارده مى درخشد.
نورانیت کودک چنان در ابراهیم اثر مى گذارد که غم خود را فراموش مى کند. لیکن کودک نورانى، پس از آن که او را به اسم نام مى برد، به وى چنین خطاب مى کند:
(فرار نکن، خدا شر او را از تو دور خواهد کرد).
بر تحیر ابراهیم افزوده مى گردد؛ آن جمال وجلال! این کمال واین سخن!
از حضرت عسکرى مى پرسد: یا سیدى یابن رسول الله (علیه السلام)! این پسر، کیست که از ضمیر من آگاه است؟!
حضرت مى فرماید: (این، پسر من است وخلیفه من پس از من).
ابراهیم که از خدمت حضرت عسکرى (علیه السلام) مرخص مى شود، به عمویش بر مى خورد. عمو بدو مى گوید: خلیفه معتمد عباسى برادرش را فرستاده وبه او دستور داده است که عمروبن عوف را به قتل برساند(۲۹۵).
حضرت عسکرى (علیه السلام) در سن ۲۸ سالگى بدرود حیات فرمود. مردم براى تشییع شرکت کردند؛ جنازه حاضر شد وآماده براى نماز گردید.
جعفر، برادر آن حضرت، جلو آمد تا نماز بخواند ومردم در پشت سرش صف بستند که ناگاه کودکى از خانه بیرون آمد وبر جعفر خطاب کرده، فرمود: (عمو! من از تو سزاوارترم که بر پدرم نماز بخوانم).
عظمت کودک وسخنش، طورى بود که جعفر نتوانست مقاومت کند وکسى که از او پشتیبانى کرد، بزودى کنار رفت. کودک عظیم الشأن بر پدر نماز خواند ومردم، همگان، این سعادت نصیبشان گردید که براى نخستین بار وآخرین بار بدو اقتدا کنند وپشت سرش نماز بخوانند.
در این نماز، نکته اى چند جلب توجه مى کند.
۱. دانستن پیروان حق که حضرت عسکرى (علیه السلام) را فرزندى است واوست امام؛ چون نماز بر امام را بایستى امام بخواند؛
۲. شجاعت ودلیرى کودک چهار ساله که مأموران انتظامى در مقام دستگیرى وکشتن اویند ودر میان تشییع کنندگان شرکت دارند وخانه وکاشانه حضرت عسکرى (علیه السلام) را براى یافتن او بازرسى وجستجو کردند واز باردارى زنان نیز دست بر نداشتند وتفحص کردند؛
۳. محفوظ ماندن کودک از خطر مأموران انتظامى که براى دستگیرى او آمده بودند.
عظمت حضرتش چنان بود که احدى از آنان نتوانست دم بزند وحرکتى کند؛ با آن که حضرتش بتنهایى بدون محافظ، در پیش جنازه ایستاد ونماز خواند؛
۴. دانستن کودکى چهار ساله که او براى نماز حضرت عسکرى (علیه السلام) بر جعفر برادر آن حضرت اولویت دارد آن هم دو اولویت: ۱. نماز امام بر امام. ۲. نماز پسر بر پدر؛
۵. دانستن احکام نماز بر میت براى کودکى که نزد کسى تعلیم نیافته ودر عمرش در نماز میتى شرکت نکرده است؛ آن هم نمازى که تشییع کنندگان همگان بپذیرند وعموى رقیب ودشمن نتواند بر آن خرده بگیرد.
۶. از نظرها پنهان شدن کودک پس از انتهاى نماز وناتوانى مأموران انتظامى از تعقیب ودستگیرى او؛ با آن که به طور دقیق حضرتش را تحت نظر داشتند.
ابوالادیان مى گوید:
حضرت عسکرى که از دنیا رفت، کودکى از خانه بیرون شد وبر آن حضرت نماز خواند. سپس به خاک سپردندش.
گرد هم نشسته بودیم واز مصیبت سخن مى گفتیم. چند تن از مردم شهر قم رسیدند وبیت المالى همراه داشتند واز وفات حضرت عسکرى (علیه السلام) آگاه شدند؛ پرسیدند: خلیفه وجانشین آن حضرت کیست تا تسلیت گوییم؟
کسى، جعفر، برادر آن حضرت را نشان داد.
مسافران قم نزد جعفر شدند وتسلیت گفتند وامامتش را تهنیت دادند.
سپس گفتند: همراه ما نامه هایى است وبیت المالى؛ بفرمایید نامه ها از کیست ومقدار بیت المال چقدر است؟ جعفر از جا برخاست وگفت: از ما علم غیب مى خواهند!
مسافران قم متحیر وسرگردان شدند ودر اندیشه فرو رفتند. در این هنگام، خادمى آمد وبه آنها چنین خبر داد: نامه ها از فلان وبهمان است وهمیانى همراه دارید که در آن هزار دینار زر هست وده دینارش به روغن بادام کاج آلوده شده. آنان گفتند: آن که تو را فرستاده، امام است وسپس شرفیاب شدند(۲۹۶).
سفراى کبار
حضرت صاحب الامر از هنگام ولادت در پس پرده غیبت قرار داشتند تا خاندان هاى شریف از گزند حکومت وقت در امان باشند واز شر تفتیش وجستجوى مأموران نجات یابند ویا کمتر شود چون بر حکومت ثابت شده بود که حضرتش نابود کننده ظلم وجور وبر پا کننده عدل وداد خواهد بود وحکومت وقت خود را در خطر نابودى به دست این ودیعه بزرگ الهى مى دید.
درست نظیر جریان حضرت موسى (علیه السلام) وفرعون، در تاریخ اسلام رخ داد، که فرعونیان صدها کودک شیرخوار را کشتند، شاید موسى باشد. ولى موفق نشدند به موسى دست یایند؛ چون خواست خدا تغییرپذیر نخواهد بود. از این نظیر، حمل حضرت ولى عصر نیز در میان بانوان وکنیزکان خاندان اهل بیت مجهول بود تا مادر وفرزند شناخته نشوند وپلیس مخفى وقت وزنان جاسوسه بدین راز پى نبرند.
وشاید یکى از علل تعدد کنیزکان حضرت عسکرى (علیه السلام) نیز همین بوده است.
حضرت ولى عصر در چند سال کوتاهى که در زیر سایه پدر بود، از بیگانگان مخفى بود وتنها دوستان نزدیک بر وجود عزیزش آگاهى داشتند، تا ثابت شود که حجت خدا همیشه باقى است وجاویدان وپاینده است. پس از وفات حضرت عسکرى که امامت به حضرتش تفویض گردید ومورد احتیاج ونیاز پیروان حق گردید، غیبت صغرى آغاز شد وکسانى بزرگ مرد، رابط میان آن حضرت وپیروان راه خدا بودند.
آنها چهار تن بودند که هر یک پس از دگرى به مقام مقدس سفارت کبرى رسیدند واز طرف آن حضرت بدان مقام منصوب شدند.
آنان چهار تن بودند ودر زمانهاى مختلف زندگى مى کردند؛ ولى همگان یک سخن مى گفتند ویک راه مى رفتند وچهار مساوى با یک بود.
سفارت ایشان از سوى بزرگترین حجت الهى بر خلق بود وحضرتش یکى بود وغیر از او کسى نبود؛ خدا نیز یکى است ودو نیست.
این چهار تن، به لقب (نایب خاص) ویا (وکیل مطلق) حضرت صاحب الامر ملقب بودند ووسایطى شناخته شده میان حضرتش ومردم بودند.
کسى که آرزوى شرفیابى داشت، به وسیله این بزرگ مردان اذن شرفیابى مى گرفت ودور از چشم دگران بدین سعادت نایل مى شد.
اگر کسى مسائلى داشت وپرسشهایى برایش پیش آمده بود ونامه اى مى خواست عرض کند ویا بدهکارى خود را به بیت المال تقدیم کند، به وسیله این نیک مردان مقصودش انجام مى شد.
حیات این مردان شریف، کلید سعادت وخوشبختى براى خلق بود که مى توانستند از آن بهره گیرند وبه سرچشمه سعادت برسند.
اینان دادرس خلق بودند؛ فریادرس مستمندان بودند؛ سرچشمه دانش وبینش بودند که جویندگان علم وفضیلت به وسیله آنان سیراب مى شدند.
گشایشى بودند بر گرفتاران در روزگارى تلختر از زهر وتنگتر از سوراخ سوزن در اثر حکومت مطلقه ظلم وجور؛ آن هم به نام اسلام.
پناهى بودند براى بى پناهان وچاره اى براى بیچارگان.
از نظر اجتماعى نیز منزلتى بسزا داشتند ودر میان دوست ودشمن مکرم ومعزز بودند. همگان به دیده عظمت وبزرگى وشرافت وفضیلت بدانها مى نگریستند.
از نظر دانش وفضل، نخستین مقام را داشتند ودانشورانى عالى قدر بودند واساتید بزرگى در دانش وبینش به شمار مى آمدند. طالبان علم ودانش از آنها بهره مى بردند.
توقیعاتى که از آن مقام مقدس صادر مى شد، به وسیله این بزرگ مردان بود.
حکومت وقت، با قدرت مطلقه اى که داشت ودر استبداد وخودکامگى فرو رفته بود، نظر خوشى به آنان نداشت ودر اندیشه گرفتن بهانه اى براى دستگیرى وزندانى کردن آنها بلکه اعدام آنها بود، ولى عقل وکفایت وشایستگى وکیاست این مغزهاى بزرگ طورى بود که نتوانست از آنها خرده اى بگیرد وبرگه اى به دست بیاورد تا خواسته خود را انجام دهد. زیرا که تمام فعالیتهاى آنها که در ارتباط با امام بود، در زیر پرده انجام مى شد وبیگانگان از آنها اطلاعى نداشتند.
در کتابهاى رجال وغیبت، استادى براى این پاکیزگان وشیخى براى ایشان به نظر نرسید. از این رو دانسته مى شود که آنها دانش وفضیلت را در مکتب وحى آموخته بودند وبلاواسطه از مقام مقدس امامت کسب فیض کرده وبدین مقام عالى از دانش وبینش وعلم وتقوا رسیده اند.
نخستین سفیر
نخستین فرد ایشان جناب ابوعمرو عثمان بن سعید عمرى است که از تاریخ ولادت وروز وفاتش اطلاعى در دست نیست.
این مرد بزرگ، ستاره درخشان علم وفضیلت وعقل وکیاست وبزرگوارى بود؛
ماهى بود که از سه خورشید هدایت کسب نور کرده وبه عالیترین مرتبه دانش وبینش رسیده بود.
در یازده سالگى به شرف خدمتگزارى حضرت هادى (علیه السلام) نایل شده بود وهمچون خانه زادى در خدمت آن حضرت قرار داشت.
پس از رحلت آن حضرت، در خدمت حضرت عسکرى (علیه السلام) شرفیاب بود واز این سعادت برخوردار. وپس از آن حضرت، نزدیکترین کس به وجود مقدس حضرت صاحب الامر بود وبه افتخار نیابت خاص وسفارت ویژه آن حضرت منصوب گردید.
این مرد بزرگ به لقب (سمان روغن فروش) نیز ملقب بود؛ چون روغن فروشى راپیشه ساخته بود تا حکومت وقت به قریب ومنزلت ومنصب او از سوى مقام مقدس امامت پىنبرد.
بدهکاران بیت المال، بدهى خود را به خدمتش تقدیم مى داشتند واو آن را در انبان روغن مى نهاد وبه حضور مقام مقدس امامت ارسال مى داشت.
ستایشهایى که از سوى مقام مقدس امامت درباره اش رسیده، مى رساند که یک فرد عادى مى تواند به عالیترین مرتبه انسانیت وبه بالاترین درجه از دانش وبینش برسد ونظیر این ستایشها، درباره غیر او وپسرش دیده نشده است.
حضرت هادى (علیه السلام) درباره اش فرموده:
(عمرى، ثقه ومحل اعتماد من است. راستگو ودیندار است. امین من ودرستکار وراستگفتار است؛ آنچه بگوید از من گفته وآنچه به شما ابلاغ مى کند، از من ابلاغ مى کند)(۲۹۷).
این کلام را حضرت هادى در وقتى درباره این مرد بزرگ صادر فرموده که عمرش از بیست واندى سال تجاوز نکرده وافتخار جوانان است.
دانشمندى عالى مقام به نام (احمد بن اسحاق) به حضور حضرت هادى (علیه السلام) شرفیاب مى شود وعرض مى کند:
مولاى من! از حضور حضرتت دورم وکمتر مى توانم به خدمت برسم؛ پس از که طلب دانش کنم وسخن چه کسى را بپذیرم وقول که را قبول کنم وامر که را اطاعت کنم؟ حضرتش فرمود:
(عمرى، ثقه است وامین؛ آنچه مى گوید از من مى گوید وآنچه به شما مى رساند از من مى رساند)(۲۹۸).
نظیر این کلمات وتوثیقات از حضرت عسکرى (علیه السلام) نیز درباره جناب عمرى صادر شده است.
حضرتش در توقیعى که براى (اسحاق بن اسماعیل) صادر کرده، چنین فرموده است:
(از این شهر خارج مشو تا عمرى را ببینى که خدا از او راضى است ومن از او راضى هستم. او را ببین وسلام کن واو را بشناس، واو هم تو را بشناسد.
او پاکیزه است وامین، درستکار وعفیف وپاکدامن است. به ما نزدیک است.
راه او، راه خداست. آنچه از بیت المال از گوشه وکنار مى رسد وبراى او فرستاده مى شود، به دست او مى رسد واو به ما مى رساند وو الحمدلله کثیرا)(۲۹۹).
در وقت دیگر، حضرت عسکرى درباره اش فرموده است:
(عمرى ثقه است ومحل اطمینان من در حیات من ودر ممات من)(۳۰۰).
از این کلام معجز نظام، استفاده مى شود که جناب عمرى در سخن خطا نداشته، حقگو وحقیقت گو بوده واین سخن مانند کارت سفیدى است که از آن حضرت براى او صادر شده است.
از کلمه (در ممات من) نیز استفاده مى شود که حضرتش مى دانسته که جناب عمرى پس از وفات آن حضرت نیز حیات دارد وبه زندگى ادامه مى دهد ودر اثر وفات آن حضرت، منصبش تغییر نمى کند.
(احمد بن اسحاق) دانشور عالى قدر قم، پس از وفات حضرت هادى (علیه السلام) به خدمت حضرت عسکرى (علیه السلام) شرفیاب مى شود وخواسته خود را عرضه مى دارد وآنچه که به پدر بزرگوار عرض کرده بود، به پسر بزرگوار وقائم مقام پدر نیز عرض مى کند وتقاضاى خود را تکرار مى کند.
حضرت عسکرى بدو مى فرماید:
(عمرى، ثقه پدرم وامین پدرم بوده وثقه من وامین من است. در حیات من، آنچه براى شما مى گوید، از من مى گوید ودر ممات من آنچه بگوید از من مى گوید وآنچه به شما ابلاغ مى کند از من ابلاغ مى کند)(۳۰۱).
مقام مقدس جناب عمرى به جایى رسید که حضرت هادى وحضرت عسکرى (علیه السلام)، این دو امام عظیم الشأن، او را واجب الاطاعة وفرمانفرماى جمیع شیعه قرار دادند وپیروان حق را مأمور به اطاعتش گرداند، چنانچه درباره اش فرمودند:
(سخن او را گوش کنید، اطاعتش کنید؛ چون ثقه است وامین).
حضرتش در جاى دیگر اعلام فرمود:
(همگان بدانید، عثمان بن سعید عمرى، وکیل ونماینده وسفیر من است وپسرش محمد بن عثمان، وکیل ونماینده وسفیر فرزند من مهدى (علیه السلام) است).
وقتى دیگر گروهى از ارادتمندان حضرت عسکرى (علیه السلام) در حضور حضرتش شرفیاب بودند وشماره ایشان به چهل تن مى رسید. اینان مى خواستند از حجت خدا بر خلق، پس از آن حضرت بپرسند؛ چون فرزندى براى حضرتش سراغ نداشتند.
جناب عمرى که حضور داشت، خواست مقصود آنها را بیان دارد؛ از جا برخاست وعرض کرد: اى پسر رسول خدا (صلى الله علیه وآله)! مى خواستم از شما چیزى بپرسم که شما در این پرسش از من آگاهتر هستید.
حضرت فرمود: (بنشین) وپرسش او گفته نشد.
آن گاه، حضرتش فرمود: (کسى بیرون نرود وهمگان حضور داشته باشند). سپس فرمود: (آمده اید از من بپرسید که حجت خدا بر خلق، پس از من کیست؟).
همگان گفتند: آرى.
در این هنگام، بزرگوار پسرى از در درآمد که چهره درخشنده اش گویا پاره اى از ماه بود واز هر کس به حضرت عسکرى (علیه السلام) شبیه تر ومانندتر بود.
پس آن گاه حضرت عسکرى (علیه السلام) فرمود:
(این است امام شما وحجت خدا بر خلق، پس از من؛ اوست خلیفه من براى شما، پس از من. او را اطاعت کنید ویک کلام باشید وپراکنده نگردید؛ مبادا هلاکت در دین یابید. ولى از این پس شما او را نخواهید دید تا وقتى که عمرى دراز یابد.
شما از عمرى آنچه مى شنوید بپذیرید، سخنش را قبول کنید؛ او نماینده امام شماست واختیار در کف اوست)(۳۰۲).
تنى چند از ارادتمندان حضرت عسکرى (علیه السلام) شرفیاب حضور حضرتش بودند.
در این هنگام، خادم شرفیاب شد وعرض کرد:
گروهى ژولیده مو وگردآلوده از سفر رسیده، بر در خانه هستند.
حضرت فرمود:
(اینان از شیعیان یمنى ما هستند. برو عثمان سعید عمرى را خبر کن وبیاور).
خادم، اطاعت کرد وجناب عمرى شرفیاب شد.
حضرتش بدو فرمود:
(تو نماینده من هستى، ثقه نزد من هستى، امین در مال خدا هستى؛ برو نزد این یمنى ها وآنچه از بیت المال آورده اند بگیر).
جناب عمرى اطاعت کرد ومرخص شد.
حاضران، خدمت آن حضرت عرض کردند: ما عمرى را از بهترین شیعیان شما مى دانستیم. از این فرمایشى که درباره اش فرمودید: که وکیل شما وثقه نزد شماست، مقام ومنزلت او نزد ما افزوده گشت.
حضرت فرمود: (گواه باشید که عمرى وکیل من است وپسرش محمد، وکیل پسر من، مهدى شماست)(۳۰۳).
جناب عمرى مى رود وبیت المال را از یمنیان مى ستاند؛ به هر جایى که بایستى برساند، مى رساند وبه هر کسى باید بدهد مى دهد ویمنیان شرفیاب مى شوند واز فیض سعادت حضرت عسکرى (علیه السلام) برخوردار مى گردند.
جناب عمرى پس از حضرت عسکرى زنده مانده ونیابت خاصه حضرت (بقیة الله) را دارا بوده است.
سخن حضرت عسکرى (علیه السلام) که فرمود: (از این پس او را نخواهید دید)، شاید اشاره به غیبت آن حضرت واین سخن (تا وقتى که عمرى دراز یابد)، اشاره به ظهور آن حضرت باشد.
وهر دو از اخبار غیبى آمده است که از آن مقام مقدس صادر شده است.
(محمد، پسر ابراهیم مهزیار اهوازى) چنین مى گوید:
هنگامى که مرگ پدرم فرا رسید، بیت المالى را که نزد او بود به من داد ونشانه اى داد که جز خدا کسى از آگاه نبود وبه من گفت: این مال را بگیر وبه کسى که این نشانه را گفت بده.
من از اهواز به بغداد رفتم ودر کاروانسرایى منزل گزیدم. مردى در غرفه مرا کوفت برایش گشودم. داخل شد ونشست وگفت: من (عثمان بن سعید عمرى) هستم.
بیت المالى که نزد توست وآورده اى، بده، وآن نشانه را که هیچ کس نمى دانست، داد ومقدار مال را هم گفت. من به او دادم وامانت را به امین آن رسانیدم(۳۰۴).
(ناصر الدوله حمدانى) به نام حسین به حکمرانى شهر قم تعیین مى شود وسپاهى از سوى خلیفه در اختیارش قرار مى گیرد تا شورش قمیان را سرکوب کند وآنها را به اطاعت در آورد. چون قمیان از ایرانیان اصیل بودند، با مأموران خلیفه سر سازگارى نداشتند وپیوسته با خلیفه وقت در حال جنگ وستیز بودند.
حسین، سپاه را بر مى دارد وبه سوى شهر قم راهى مى شود. در راه، قصد شکار مى کند ودر تعقیب شکار از سپاهیانش دور مى شود تا به رودى مى رسد که هر چه به سیر ادامه مى دهد، رود پهنتر مى شود.
در این هنگام با شهسوارى روبرو مى شود که بر اسب سیاهرنگى سوار بود که خالهاى سپید داشت وعمامه اى از خز سبز بر سر نهاده بود وسر وگردنش را پوشانیده بود وتنها دیدگان درخشنده اش پیدا بود وموزه هاى قرمز رنگى به پا کرده بود.
شهسوار بزرگ اسلام، ناصرالدوله را به نام حسین خطاب مى کند ومى فرماید:
(چرا از ناحیه انتقاد مى کنى وچرا خمس مالت را به اصحاب من نمى دهى؟).
ناصر الدوله که مردى رشید وقوى بود، از شنیدن این خطاب بر خود مى لرزد عرض مى کند: یا سیدى! آنچه فرمایى اطاعت مى کنم.
سپس حضرتش مى فرماید: (به جایى که مى روى، دچار مشکلى نخواهى شد. براحتى وآسایش داخل قم خواهى شد وبهره اى بسیار خواهى برد وبایستى خمس مالت را به مستحقش بپردازى).
حسین، عرض مى کند: به چشم، اطاعت مى کنم ومى شنود که حضرتش مى فرماید:
(برو که کامیابى وموفقیت در انتظار توست). دیگر حضرتش را نمى بیند وآنچه مى جوید نمى یابد تا نزد سپاهیانش بر مى گردد واین دیدار را فراموش مى کند.
ناصر الدوله، با سپاه به سوى شهر قم حرکت مى کند وآماده جنگ است. هنگامى که نزدیک شهر مى رسد وقمیان از آمدنش آگاه مى شوند، به استقبالش مى آیند ودوستى اظهار مى دارند. ناصرالدوله، تعجب کرده به کاوش مى پردازد. قمیان مى گویند: با دگران ستیزه مى کردیم؛ چون بر خلاف ما بودند، ولى میان ما وتو خلافى نیست.
به شهر داخل شو وبه کار پرداز.
ناصرالدوله، داخل قم مى شود وحکومت را در دست مى گیرد وبه امارت مى پردازد. وبیش از آنچه در انتظارش بوده، سود بسیارى مى برد.
هنگامى که معزول مى شود وبه بغداد باز مى گردد وکسان به دیدنش مى آیند، جناب عمرى نیز از او دیدن مى کند. پس از دخول در مجلس، بالا دست همه مى نشیند وخود ناصرالدوله را زیر دستش قرار مى دهد که از این کارش، میزبان ناراحت شده وخشمگین مى گردد.
جناب عمرى، نشست خود را در این دیدن، طول مى دهد، به طورى که همگان مى روند واو تنها مى ماند وناصر الدوله از این کار نیز ناراحت مى شود.
در این هنگام که ناصرالدوله تنها بود، جناب عمرى به وى مى گوید:
میان من وتو رازى است نهانى که آشکارش مى سازم.
حسین مى گوید: از آن پرده بردار.
جناب عمرى مى گوید: صاحب اسب سیاه خالدار مى فرماید:
(ما به آنچه وعده داده بودیم، عمل کردیم، تو هم به وعده خود عمل کن).
ناصرالدوله، خاطره چندین ساله گذشته به یادش مى آید وبر خود مى لرزد وعرض مى کند: اطاعت مى کنم.
از جاى بر مى خیزد وجناب عمرى را به غرفه اموال مى برد وصندوق هاى زر وسیم را در اختیار جناب عمرى مى گذارد ومى گوید: آنچه حق بیت المال است، بردار.
جناب عمرى، یکایک صندوقهاى زر وسیم را تخمیس مى کند وخمس آنها را بر مى دارد واندوخته اى را که حسین فراموشش کرده بود، به یادش مى آورد وحسین آن را نیز در اختیار جناب عمرى مى گذارد. آن جناب، خمس آن را نیز بر مى دارد ومى رود.
(احمد دینورى) عازم سفر حج مى شود ومقدارى از بیت المال را که نیکوکاران به وى به امانت داده بودند، همراه بر مى دارد تا به صاحبش برساند.
هنگامى که احمد به شهر سامره مى رسد، بدون سابقه قبلى، کسى نامه اى به او مى دهد که مشتمل بر رسید بیت المال وتفصیل آن بوده است، بدین قرار:
مجموع آن که در کیسه هاى متعدد قرار دارد، شانزده هزار دینار است واز فرستنده هر کیسه ومقدار موجود در آن، خبر داده شده بود.
ونیز جامه هایى را که آورده بود، نامیده شده بود. سپس امر شده بود:
(به هر کس که جناب شیخ عمرى فرمود، آنها را بپرداز).
اضافه بر این، در نامه، از چیزهایى خبر داده شده بود که جز خدا کسى از آنها خبر نداشت. احمد، اطاعت را پیشه مى سازد وامر حضرتش را امتثال مى کند(۳۰۵).
حضرت عسکرى به جماعتى از شیعیان فرمود: (شهادت بدهید که عثمان بن سعید عمرى، وکیل من است وپسرش محمد، وکیل فرزندم مهدى است)(۳۰۶).
(از عثمان بن سعید بپذیرید، هر چه به شما گفت وامرش را اطاعت کنید. او خلیفه امام شماست)(۳۰۷).
دومین سفیر
دومین سفیر کبیر حضرت صاحب الامر، جناب (ابو جعفر محمد بن عثمان بن سعید عمرى) است که از هر جهت قائم مقام پدر گردید، بلکه در زمان پدر نیز از این منصب مقدس برخوردار بود.
وى دانشمند بزرگى است که از دو دریاى علم ودانش حضرت عسکرى (علیه السلام) وحضرت صاحب الامر، بلاواسطه کسب فیض کرده وبهره ور گردید واز حضرت هادى (علیه السلام) نیز به وسیله پدر بزرگوارش، کسب دانش وبینش نموده است.
جناب ابو جعفر، در علم وتقوا وفضیلت به مقام رسید که در زمان حیات پدرش به مقام مقدس مرجعیت از سوى حضرت عسکرى منصوب شد وپنجاه سال راهنماى اهل حق بود. وفاتش در ماه جمادى دوم سال ۳۰۵ هجرى قمرى در بغداد رخ داد.
توقیع تسلیت
هنگامى که جناب عمرى وفات یافت، توقیعى مشتمل بر تسلیت از طرف حضرت صاحب الامر براى پسرش جناب ابو جعفر صادر گردید که بخشى از آن چنین بود:
(انا لله وانا الیه راجعون. ما در برابر خواست حضرتش تسلیم بوده وهستیم ورضا به قضایش داشته وداریم.
پدرت، سعادتمند زیست وستوده از دنیا رفت. خدایش رحمت کناد وبا دوستانش محشورش گرداناد.
پدرت، پیوسته در کار دوستان خدا کوشا بود ودر آنچه که موجب قرب ونزدیکى به خدا بود، ساعى. خدا رویش را سپید گرداند واز لغزشهاى او بگذرد).
در بخش دیگر از توقیع، چنین آمده بود:
(خدا پاداش تو را در این غم بسیار گرداند ونیکو فراموشى دهد. غمزده گشتى وما نیز غمزده شدیم. فراقش، ما وتو را به وحشت انداخت. خدا او را در جایى که هست، خشنود کند ومسرور سازد. از کمال سعادت آن مرد، داشتن فرزندى مانند توست که جاى او را پس از او بگیرد وقائم مقام او شود وبرایش رحمت فرستد.
ومن مى گویم: حمد خداى را که مردم خوشدلند که تو در جاى او قرار دارى وبه آنچه که خداى عز وجل به تو داده ودر تو نهاده است.
خدا تو را یارى کند ونیرومند سازد وزیر بازویت را بگیرد وبراى تو سرپرست ونگهبان باشد وشبان وکارگشایت گردد)(۳۰۸).
فرمان سفارت
پس از وفات جناب عمرى، توقیعى براى (محمد پسر ابراهیم مهزیار) رسید، وآن مشتمل بود بر فرمان سفارت کبراى جناب ابو جعفر محمد بن عثمان. اینک نص آن:
(پس از ابوعمر، پسرش جاى اوست. خداى نگهدارش باشد او در زمان پدر، همیشه مورد اعتماد ما بود. خدا از او راضى باشد وخشنودش سازد ورو سپیدش گرداند. او نزد ما جانشین پدر است وقائم مقام او خواهد بود. به امر ما امر مى کند وبه گفته ما عمل مى کند. خدا دوستش بدارد. تو به فرمان او باش وبدان که روش ما با او چنین است)(۳۰۹).
(عبدالله بن جعفر حمیرى) مى گوید:
عمرى که وفات یافت، به همان خطى که در زمان او براى ما مى رسید، توقیعى رسید که فرزندش ابو جعفر، قائم مقام او گردیده است(۳۱۰).
ونیز در توقیعى که براى (اسحاق بن یعقوب) صادر شد، چنین آمد:
(محمد بن عثمان، که خدایش از او وپدرش راضى باشد، ثقه ومورد اعتماد من است ونامه او نامه من است)(۳۱۱).
عالم بزرگ وافتخار جهان اسلام شیخ طوسى (قده) چنین مى گوید:
مشایخ وبزرگان شیعه، همگان بر این عقیده هستند که (عثمان بن سعید) وپسرش (محمد بن عثمان) هر دو عادل بوده اند. وپدر که وفات کرد، پسرش ابو جعفر محمد بن عثمان، پدر را غسل داد وآنچه در کفن ودفنش بایسته وشایسته بود، انجام داد. عموم شیعه او را عادل وثقه وامین مى دانستند، چون از نصّى که از حضرت عسکرى (علیه السلام) درباره ثقه بودنش وامانتش صادر شده بود، آگاه بودند.
حضرت عسکرى، همگان را فرمودند که در احکام شرعیه به او وبه پدرش رجوع کنید.
پس از مرگ عثمان، در عدالت محمد اختلافى نبود وبه امانت ودرستى او شک وریبى راه نیافت، توقیعاتى که از حضرت صاحب الامر (علیه السلام) در زمان او صادر مى شد، به همان خطى بود که در زمان پدرش صادر مى شد. شیعه در زمان او بجز او کسى را مرجع وملجأ نمى دانستند، چون معجزات آن حضرت به دست او ظاهر مى شد وبر بصیرت شیعه مى افزود(۳۱۲).
جناب ابو جعفر، داراى کتاب وتألیفاتى بوده وبهره هایى که از حضرت عسکرى (علیه السلام) واز حضرت صاحب الامر (علیه السلام) برده، آنها را نوشته به ضمیمه آنچه از پدرش عثمان تعلیم گرفته بود بر آنها افزوده واین کتابها پس از وفاتش در اختیار جناب (حسین بن روح) قرار گرفته بود(۳۱۳).
قبرش را به دست خودساخت
(على دلال قمى) مى گوید: روزى به خدمت جناب ابو جعفر شرفیاب شدم. دیدم در جلو رویش چادر سبز رنگى پهن گردیده است. روى چادر، نقش هایى است چنانچه آیاتى از قرآن ونامهاى ائمه اثنا عشر (علیه السلام) در حواشى آن نوشته شده است.
پرسیدم: این چادر سبز رنگ چیست؟
آن جناب چنین گفت: این براى قبر من است که مرا در آن مى گذارند. من هر روز در قبرم مى روم وبخشى از قرآن را در آن مى خوانم وبیرون مى آیم. سپس آن جناب دست مرا گرفت وقبرش را که در خانه اش بود، به من نشان داد. آن گاه گفت:
من در روز فلان ودر ماه فلان ودر سال فلان به سوى خدا مى روم ومرا در این قبر دفن مى کنند واین چادر را همراه خود مى برم.
على مى گوید: من روز وماه وسال را یادداشت کردم ودیدم که جناب ابو جعفر در آن روز ودر آنم ماه ودر آن سال وفات کرد ودر همان قبر دفن گردید(۳۱۴).
جناب ابو جعفر، در نخستین روز جمادى الاولى سال ۳۰۵ قمرى از دنیا رفت.
(ابوالحسین اسدى) مى گوید:
توقیعى به وسیله جناب ابو جعفر محمد بن عثمان عمرى براى من صادر شد که سؤ الى نکرده بودم وآن چنین بود:
(بسم الله الرحمن الرحیم. لعنة الله والملائکة والناس اجمعین على من استحل مالنا درهما.)
به خاطر رسید که این حکم درباره کسى است که بیت المال را حلال بداند، نه کسى که آن را حلال نداند، ولى بخورد واین حکم اختصاص به حضرت صاحب الامر ندارد. دگرباره که به توقیع نظر کردم، دیدم چنین نوشته است: (بسم اللّه الرحمن الرحیم. لعنة الله والملائکة والناس اجمعین على من اکل من مالنا درهما حراما). (ابوالحسن نوبختى) بیت المالى را از قم واطراف آن به بغداد آورد تا به جناب ابو جعفر تقدیم دارد وبدین کار موفق شد. وقتى که همه را تسلیم کرد، جناب ابو جعفر به وى گفت: هنوز چیزى باقى مانده است.
ابو الحسن انکار کرده گفت: هر چه بود تسلیم کردم.
ابو جعفر، دگر باره گفت: هنوز چیزى مانده است آنچه به تو داده اند به یاد آور وبگرد وجستجو کن، پیدا مى کنى.
ابوالحسن مى اندیشد وجستجو مى کند وچیزى نمى یابد ومى گوید:
فکر کردم وگشتم وچیزى نیافتم.
ابو جعفر مى گوید: دو جامعه سردانى که پسر فلان به تو داده بود، چه شد؟
ابوالحسن به یادش مى آید ومى گوید:
به خدا سوگند، فراموششان کرده بودم، ولى نمى دانم کجا گذارده ام.
ابو جعفر مى گوید: برو نزد پنبه فروش، مردى که دو عدل پنبه به وى داده بودى. عدلى را که این سخن بر آن نوشته است، باز کن، دو جامعه در آن قرار دارد.
ابو الحسن، تعجب مى کند ومى رود نزد پنبه فروش وآن عدل پنبه را باز مى کند وآن دو جامعه را که لابلاى پنبه ها جا شده بود، پیدا مى کند ومى آورد وبه جناب ابو جعفر تسلیم مى کند ومى گوید: فراموششان کرده بودم، بارها را که بستم، اینها بیرون مانده بود. من در میان عدل پنبه جاشان دادم، تا محفوظ بمانند(۳۱۵).
(خضر بن محمد) بدهکارى خود را به بیت المال ارسال مى دارد وبراى شفاى بیمارى خود تقاضاى دعا مى کند واز حکم پوشیدن جامه اى از کرک، پرسش مى کند.
هنگامى که قاصد او خدمت جناب ابو جعفر مى رسد، آن جناب، نامه اى را بیرون مى آورد وبه قاصد مى دهد. نامه چنین بود:
(بسم الله الرحمن الرحیم. دعا براى شفاى بیمارى ات خواستى، خدا شفایت دهد وآفتها را از تو دور کند وتبهاى پى در پى را از تو بزداید وتندرست گرداند).
جواب پرسش او از حکم لباس کرک نیز داده شده بود(۳۱۶).
سفیر سوم
(ابوالقاسم حسین بن روح نوبختى) سومین سفیر کبیر حضرت صاحب الامر است که پس از وفات جناب ابو جعفر، بدین منصب مقدس نائل گردید.
هنگامى که جناب ابو جعفر را مرگ فرا رسید، فرمود:
به من امر شده است که به ابوالقاسم حسین بن روح وصیت کن واو را قائم مقام معرفى کن. واین فرمان را قبل از وفاتش نیز، ابلاغ کرده بود:
چنانچه روزى عده اى از بزرگان شیعه نزد جناب ابو جعفر شرفیاب بودند.
آن جناب به آنها چنین فرمود:
اگر مرگ من فرا رسید نیابت خاصه وسفارت کبرى، با ابوالقاسم حسین بن روح است. از مقام مقدس حضرت صاحب الامر به من فرمان صادر شده که (او را جانشین خود معرفى کن. همگان به او رجوع کنید ودر احتیاجات خود به او اعتماد کنید، او وکیل است وثقه است وامین)(۳۱۷).
بانو (ام کلثوم) دختر جناب (ابو جعفر محمد بن عثمان) چنین مى گوید:
ابوالقاسم حسین بن روح، سالیان درازى وکیل پدرم بود واز نزدیکان بسیار نزدیک او به شمار مى رفت. پدرم، اسرار خانوادگى خود را بدو مى گفت وماهیانه سى دینار به وى مى داد. البته از بزرگان ووزراى شیعه از قبیل آل فرات نیز، به وى کمک مى شد.
چون نزد همگان محبوب ومحترم بود ودر میان نفوس شیعه، شخصیتى مجلل ومعزّز داشت زیرا که همگان مى دانستند که میان او وپدرم رابطه اى مخصوص برقرار است وپدرم او را نزد شیعه توثیق کرده وفضیلت وتقوایش را بیان داشته بود. حسین، آگاه بر اسرار بود. از این رو، زمینه براى جانشینى او به جاى پدرم فراهم شده بود، تا زمانى که پدرم وصیت کرد وفرمان حضرت صاحب الامر را به سفارت او اعلام داشت. دیگر درباره او اختلافى رخ نداد وکسى در منصب او شک نبرد، مگر کسانى که از حسن سابقه او وروابط خصوصى او با پدرم آگاهى نداشتند، وبا این حال هیچ شیعه اى در منصب او شک نکرد.
روش حسین بن روح
این مرد بزرگ، قطع نظر از مقام تقوا وفضیلت ودانش وبینش، خردمندى برجسته، به شمار مى رفت واز عاملترین مردم عصر خود بود وموافق ومخالف به این سخن اذعان داشتند ودر رفتار خود تقیه را به کار مى برد.
از این رو، نزد خلیفه عباسى به نام (مقتدر)، مکانتى بسزا داشت وعموم عامه او را بزرگ مى شمردند.
روزى آن جناب در خانه (ابن یسار) حضور داشت وشرکت او در این مجالس از نظر تقیه وپرده پوشى بود، تا دگران به مقام او پى نبرند.
در این هنگام، میان دو تن از حاضران مجلس مناظره اى رخ داد.
یکى مى گفت: افضل مردم، پس از رسول خدا، ابوبکر بود. پس از او عمرو پس از او عثمان. دیگرى مى گفت: على از عمر افضل بود. وگفتگو میان آن دو به طول انجامید.
در این هنگام، جناب نوبختى به سخن آمد وچنین گفت:
آنچه صحابه بر آن اجتماع کرده اند، تقدیم صدیق است وپس از او فاروق وپس از او عثمان ذوالنورین وسپس على وصى است واصحاب حدیث نیز بر این سخن مى باشند واین صحیح نزد ماست.
حاضرانى که در مجلس حضور داشتند وبا این نظریه مخالف بودند، در تعجب فرو رفتند. ولى عامه که موافق این نظریه بودند، جناب نوبختى را بالاى سر خود قرار دادند ودر حقش دعا کردند وبر کسانى که جناب نوبختى را رافضى مى خواندند، طعن زدند.
نکته اى که در سخن این مرد بزرگ نهفته است وبه کار برده شده، حقیقت را روشن مى سازد وآن وصف حضرت على است به وصى، در حالى که هیچ یک از آن سه تن را به این صفت، موصوف نکرد(۳۱۸).
جناب نوبختى، دربانى داشت که معاویه را سب ولعن مى کرد. دربان را بیرون کرد واز خدمتش دور ساخت.
جنابش همزیستى را برگزیده بود واین روش او تا پایان عمر بود.
(همروى) از متکلمان اهل سنت بود. روزى از جناب نوبختى پرسید:
دختران رسول خدا چند تن بودند؟ آن جناب گفت: چهار.
پرسید: کدامشان افضل وبرتر بود؟
فرمود: فاطمه.
پرسید: چرا فاطمه افضل شد با آن که از همه کوچکتر بود وکمتر با رسول خدا (صلى الله علیه وآله) زیست؟
فرمود: به دو جهت بود که خدایش به وى عطا کرده بود که دگران از آن دو محروم بودند.
۱. از رسول خدا (صلى الله علیه وآله) ارث برد ودگران از آن حضرت ارث نبردند.
۲. نسل رسول خدا (صلى الله علیه وآله) از فاطمه باقى ماند واز دگران نسلى نماند(۳۱۹).
نویسنده، سومین را اضافه مى کند وآن این است:
فاطمه دختر رسول خدا بود وپس از بعثت به جهان قدم گذارد. وآنها دختران محمد بودند؛ چون ولادتشان پیش از بعثت بود.
(ابوالحسین ایادى) از جناب شیخ پرسید؟ چرا ازدواج موقت با دوشیزگان مکروه شده؟ پاسخ آن جناب چنین بود:
حیا از ایمان است وکسى که مى خواهد با دوشیزه اى ازدواج کند، بایستى با وى سخن بگوید واز شرایط او آگاه شود واو به شرایط این پى برد وپاسخ دادنش در حال دوشیزگى، او را از حیا خارج مى سازد وایمانش را متزلزل مى گرداند.
پرسید: اگر چنین کرد، آیا آن مرد زانى است؟
فرمود: نه(۳۲۰).
(شلمغانى) که از بزرگان عصر بود وانتظار داشت که پس از جناب ابو جعفر جانشین او گردد. چون بدین مقام مقدس نرسید، بر جناب نوبختى حسد برد ومنکر منصب او گردید وباطن خود را بروز داد وکارهایى ناشایسته ورفتارهاى ناپسند از او صادر شد. کارش در خلافکارى به جایى رسید که لعن او از مقام عالى حضرت صاحب الأمر (علیه السلام) صادر گردید ونابکارى او روشن شد.
شیعیان از جناب نوبختى پرسیدند:
با کتابهاى شلمغانى چه کنیم که خانه هاى ما از آنها پر است؟!
جناب شیخ چنین پاسخ داد:
من درباره کتاب او چیزى مى گویم که حضرت عسکرى درباره کتابهاى بنى فضال فرموده وآن این است: (آنچه حدیث کرده اند بگیرید ولى آنچه از خود ایشان است، بگذارید)(۳۲۱).
این مرد بزرگ، ایرانى واز دودمان نوبخت است وافتخار ایرانیان بوده وخواهد بود. خاندان نوبخت از خاندانهاى اصیل وبزرگوار ایرانى واهل حق بوده اند.
دانشمندانى از میان ایشان برخاسته که چراغ هدایت به شمار مى رفتند.
جناب حسین بن روح یکى از آنهاست که فخر خاندان خود است.
در مدت ۲۱ سال که در این منصب عالى برقرار بود، جز نیکى وفضیلت از او چیزى مشاهده نشد، بلکه کرامات وخارق عاداتى از جنابش دیده شد که نشان مى داد، از عالیترین مقام دانش وبینش برخوردار است.
بانویى در بغداد در جستجو بود ومى پرسید: وکیل حضرت صاحب الأمر کیست؟
گفته شد: جناب حسین بن روح وکیل آن حضرت است.
این بانو، شرفیاب خدمت جناب نوبختى گردید وگفت:
بگو همراه من چیست؟
جناب نوبختى فرمود: آنچه آورده اى ببر ودر دجله بینداز وبیا، تا من بگویم همراه تو چیست.
بانو رفت وآنچه همراه داشت، در دجله انداخت وبرگشت وبه خدمت جناب شیخ رسید.
جناب شیخ به کنیزکى که در خدمتش بود، رو کرده گفت:
برو بخچه را بیاور. کنیزک اطاعت کرده رفت وبخچه را آورد.
جناب نوبختى فرمود: این بود بخچه اى که همراه داشتى وبردى در دجله انداختى، حال من بگویم در میان آن چیست یا خودت مى گویى؟
بانو گفت: شما بگویید.
شیخ گفت: یک جفت دست بند زر والنگویى بزرگ وگوهرنشان، ودو النگوى کوچک مرصع به جواهر ودو انگشترى که نگین یکى فیروزه است ونگین دیگرى عقیق.
سپس بخچه را گشود وآنچه در آن بود وخبر داده بود، نشان داد وگفت:
اینها بود آنچه آورده بودى ومى خواستى به من بدهى تا من برسانم وبردى در دجله انداختى. بانو از شدت تعجب وشادى از خود بیخود شد(۳۲۲).
از این داستان دانسته مى شود که نظیر (آصف برخیا) که با یک چشم بهم زدن تخت بزرگ بلقیس را براى حضرت سلیمان حاضر نمود، مرد بزرگى نیز در خدمت سلیمان اسلام بوده که داراى چنین مقام ومنزلتى بوده است.
بانویى از مردم آبه(۳۲۳)، سیصد دینار به بیت المال بدهکار بود ومى خواست به خدمت جناب نوبختى برسد وتسلیم کند.
مردى را همراه برداشت تا میان او وجناب شیخ مترجم گردد.
وقتى که به خدمت جناب شیخ رسید، نیاز به مترجم نبود، چون جناب شیخ با زبان خود آن بانو با او سخن گفت. واز نام وحالاتش خبر داد(۳۲۴).
جناب (جعفر بن احمد بن متیل) از بزرگان شیعه واز محترمین درجه اول بوده واز نزدیکترین کسان به جناب شیخ ابو جعفر به شمار مى رفت. مقام او نزد شیعه به جایى رسید که همگان گمان مى کردند که پس از وفات جناب ابو جعفر او قائم مقام ووصى ابو جعفر مى باشد. هنگامى که جناب شیخ ابو جعفر را مرگ فرا رسید ودر بستر افتاده بود، جعفربن احمد در کنار سر او قرار داشت وجناب شیخ ابوالقاسم نوبختى در پایین پایش نشسته بود. در این هنگام، جناب شیخ ابو جعفر به سخن آمد وگفت:
به من امر شده که حسین بن روح را وصى خود قرار دهم. جعفر بن احمد بن متیل، تا این سخن را مى شنود از جاى خود بر مى خیزد ودست جناب نوبختى را مى گیرد ودر جاى خود مى نشاند وخودش مى رود ودر جاى نوبختى مى نشیند(۳۲۵).
(ابن اسود)، که نماینده جناب شیخ ابو جعفر بود، مى گوید:
از بابت موقوفات، هر مالى نزد من جمع مى شد. براى جناب شیخ مى بردم.
دو سال یا سه سال پیش از وفاتش بود که مال را به خدمتش بردم. به من فرمود: این را ببر وبه (ابوالقاسم روحى) بده. من اطاعت کردم واز آن پس مالها را به خدمت آن جناب مى بردم وقبض رسید مطالبه مى کردم. جناب حسین از من نزد جناب شیخ ابو جعفر، براى مطالبه قبض رسید، شکوه کرد. جناب ابو جعفر به من فرمود: مالها را به ابوالقاسم روحى بده وقبض رسید مطالبه مکن. بدان که هر چه به دست او مى رسد به من خواهد رسید. از آن پس، ابن اسود آنچه از اموال نزدش جمع مى شد به جناب حسین تحویل میداد وقبض رسید نمى گرفت.
شاید علت اباى جناب نوبختى از قبض رسید، این بود که سندى براى شناخت مقام او مى شد ودر خطر حکومت وقت قرار مى گرفت.
سفیر چهارم
چهارمین سفیر کبیر حضرت صاحب الأمر ونماینده نامى آن حضرت، مرد بزرگى است به نام (ابوالحسن على بن محمد سمرى.)
این مرد بزرگ، پس از وفات جناب نوبختى، حسب الامر حضرت، جانشین او گردید. شیخ نوبختى وصیت کرد ووصى خود را ابوالحسن على بن محمد سمرى، معرفى کرد.
جناب شیخ سمرى، جمیع وظایفى را که جناب نوبختى انجام مى داد، انجام داد.
ولى سفارت کبرى به مرگ او خاتمه یافت ودیگر کسى از مقام مقدس حضرت صاحب الأمر، بدین منصب راه نیافت وغیبت کبرى آغاز گردید.
وفات جناب شیخ سمرى که در رسید، جمعى از بزرگان شیعه در کنار بسترش بودند واز جانشین او پرسیدند. او گفت:
به ما امرى نشده که وصییى وخلفى براى خودم تعیین کنم(۳۲۶).
ابو محمد مکتب مى گوید:
در همان سالى که جناب سمرى وفات کرد، من پیش از وفاتش شرفیاب حضورش بودم. جناب شیخ سمرى، توقیعى را به من نشان داد که از مقام مقدس حضرت صاحب الأمر (علیه السلام) صادر شده بود:
(بسم الله الرحمن الرحیم. یا على بن محمد سمرى! خداوند اجر برادرانت را در مرگ تو بیشتر بکند. تو تا شش روز دگر خواهى مرد. آماده باش وبه کسى وصیت مکن که پس از وفات جانشین تو شود. اینک غیبت کبرى رخ داد. ظهورى در کار نیست مگر پس از اذن خداى (تعالى) وآن پس از زمانى دراز وقساوت قلبها وآکنده شدن زمین از ظلم وجور خواهد بود. به همین زودى، کسى در میان شیعیان من مى آید وادعاى مشاهده مى کند. بدان کسى که پیش از خروج سفیانى وصیحه آسمانى، ادعاى مشاهده کرد، دروغگو وافتراگر خواهد بود. ولا حول ولا قوة الا بالله).
من صورت توقیع را برداشتم ومرخص شدم. روز ششم به خدمتش رسیدم. دیدم در بستر مرگ قرار دارد ودر حال جان دادن است.
کسى از او پرسید: جانشین تو کیست؟
گفت: خدا خواسته اى دارد که بایستى انجام شود. این را بگفت واز دنیا رفت.
واین آخرین سخنى بود که از او شنیدم(۳۲۷).
جناب سمرى در نیمه شعبان سال ۳۲۹ قمرى وفات کرد وآن، آخرین سال غیبت صغرى بود.
تنى چند از بزرگان قوم، در بغداد، در حضور جناب سمرى جمع بودند. بناگاه فرمود:
خداى رحمت کند ابن بابویه قمى را. بزرگان حاضر، تاریخ آن روز را یادداشت کردند. طولى نکشید که از قم خبر رسید که جناب ابن بابویه در همان روز وفات کرده است(۳۲۸).
وکیلان ونمایندگان
چهار تن نامبرده، که شرح حال آنها به طور کوتاه گذشت، شخصیتهاى درجه اولى بودند که سفیر کبیر تام الاختیار حضرت صاحب الأمر به شمار مى آمدند واز سوى خود آن حضرت منصوب شده بودند.
در کنار این بزرگان، شخصیتهاى درجه دومى نیز قرار داشتند که مأموران ووکیلان ونمایندگان حضرت بودند واز سوى حضرت نیز، توقیع به نام ایشان صادر شده بود.
امامان گذشته نیز داراى این گونه وکلاء بوده اند. یکى از آنها ابوالحسین محمد بن جعفر اسدى است.
شیخ در کتاب الغیبة وصدوق در اکمال، از این مرد بزرگ نام مى برد. شخصى به وسیله یکى از سفراى کبار به حضور حضرت صاحب الأمر (علیه السلام) نامه اى مى فرستد وحکم بیت المالى را که نزد او بوده مى پرسد. پاسخش مى رسد:
(در شهر رى به محمد بن جعفر عربى بپرداز؛ او در زمره کسانى است که مورد اعتماد وثوق ماست)(۳۲۹).
(ابو جعفر محمد بن على بن نوبخت) در نامه اى عرض مى کند: من به دیانت (محمد بن عباس) اعتماد دارم. جوابش چنین مى رسد: (اسدى بهترین کس است؛ دگرى را بر او مقدم مشمار)(۳۳۰).
پانصد درهم نزد (محمد بن شاذان نیشابورى) از بابت بیت المال جمع شده بود که بیست درهم کم داشت. ابن شاذان از خودش بیست درهم روى آنها مى گذارد تا پانصد درهم کامل شود وآنها را به جناب اسدى مى پردازد واز جبران نقیصه آن چیزى نمى گوید. رسید حضرت که برایش مى رسد، در آن نوشته شده بود:
(پانصد درهم، که بیست درهم آن از آن خودت بود، واصل شد)(۳۳۱).
(کاتب مروزى) هزار دینار بدهکار بیت المال بوده است. دویست دینار به جناب حاجز وشّاء مى پردازد. رسید آن که مى رسد، در آن نوشته شده بود: (اگر خواستى پس از این بپردازى، به ابوالحسین اسدى در شهر رى، بپرداز).
یکى دو روز که از رسیدن مى گذرد، خبر وفات جناب حاجز به گوشش مى رسد(۳۳۲).
اسدى با پاکیزگى ونیکنامى در ماه ربیع نخست سال ۳۱۲ از دنیا رفت.
حاجز بن یزید
حاجز در زمره بزرگانى است که از سعادت نمایندگى حضرت صاحب الأمر برخوردار بود. مردى در نمایندگى او وسفارتش شک مى کند واز پرداختن بیت المالى را که نزدش بوده به او خوددارى مى کند. هنگامى که به شهر سامره مى رسد، بدون سابقه، نامه اى از حضرت صاحب الأمر بدین مضمون به دستش مى رسد:
(در ما شکى نیست. چنانچه در کسى که از سوى ما منصوب شده، شکى نخواهد بود. آنچه به همراه آورده اى. به حاجزبن یزید بپرداز)(۳۳۳).
احمد بن اسحاق
(احمد بن اسحاق اشعرى، ابوعلى قمى) بزرگ دانشوران قم وپیشواى آنها بوده است.
مردى است که سعادت همزمانى چهار امام را داشته است:
حضرت جواد، حضرت هادى، حضرت عسکرى، حضرت صاحب الأمر (علیه السلام).
ودر زمان غیبت صغرى از دنیا رفته است.
یکى از بزرگان مردم قم، نامه اى به حضور حضرت صاحب الأمر مى فرستد ودر آن چنین مى نویسد:
احمد بن اسحاق قصد سفر حج دارد وهزار دینار احتیاج دارد اجازه مى دهید به عنوان قرض از بیت المال بردارد وهنگام بازگشت، قرضش را ادا کند(۳۳۴).
پاسخ حضرت چنین بود:
(ما هزار دینار به او بخشیدیم وپس از بازگشت نیز نزد ما چیزى دگر دارد).
جمله اخیر را احمد براى زنده باز گشتن خود، مژده مى داند؛ چون در اثر پیرى وناتوانى، امید رسیدن به کوفه را در خود نمى دید.
این مرد بزرگ پس از بازگشت از حج، در شهر حلوان (سر پل ذهاب کنونى) از دنیا مى رود وهم اکنون قبر مقدسش، در آن شهر مزار است.
پیش از آنکه مرگش فرا رسد، پارچه از سوى حضرت به عنوان هدیه برایش مى رسد.
احمد مى گوید: این خبر مرگ من است واین کفن من. او را در همان پارچه، کفن مى کنند.
در توقیعاتى که از مقام مقدس حضرت صاحب الأمر صادر شده، او را به وصف (ثقه) توصیف فرموده اند.
در یکى از آنها که نامش برده شده، در کنار نامش (سلمه الله) ذکر شده است(۳۳۵).
این عالم بزرگ تألیفاتى نیز داشته است:
۱. علل نماز، که کتاب بزرگى بوده است؛
۲. مسائل رجال حضرت هادى. گویا پرسشهایى است که اصحاب آن حضرت از آن حضرت کرده اند.
ابراهیم بن مهزیار
(ابراهیم بن مهزیار) اهوازى است که ملقب به ابواسحاق بوده ودر اهواز سکونت داشته ونماینده ووکیل حضرت عسکرى در آن شهر بوده است.
از تألیفات او، کتاب بشارات است.
این مرد بزرگ به صدق در نقل حدیث، شناخته شده بود.
پسرش چنین مى گوید:
نزد پدرم بیت المالى هنگفت جمع شده بود. پس از وفات حضرت عسکرى (علیه السلام) با خود برداشت که به بغداد برد وبه صاحبش برساند. هنگامى که در اهواز سوار کشتى گردید ومن به مشایعتش به درون کشتى رفتم، ناگهان لرزى شدید سراپایش را فرا گرفت.
به من گفت: فرزندم! مرا برگردان؛ این مرگ است که به سراغ من آمده است.
او را برگردانیدیم وپس از سه روز از دنیا رفت.
پیش از مرگ، مرا وصى خود قرار داد وبه من گفت: تقوا پیشه ساز واین مال را به صاحبش برسان.
من عزم سفر عراق کردم وبیت المال را با خود برداشته وهمراه بردم. به بغداد که رسیدم، خانه اى در کنار شط اجاره کردم واز مالى که همراه داشتم به کسى چیزى نگفتم.
با خود گفتم بایستى برهانى ببینم تا او را بدهم چنانچه در زمان حضرت عسکرى نیز براهینى از حضرتش مشاهده مى کردیم. اگر چنین شد، مال را به صاحب برهان مى پردازم.
وگرنه خودم آن را بطور دلخواه خرج خواهم کرد.
دیرى نپایید که رسولى نزد من آمد ونامه اى براى من آورد که:
یا محمد همراه تو این مبلغ مال است. ومقدارش تعیین شده بود واز کم وکیف آن خبر داده بود. اضافه بر این، از چیزهایى که در میان آن بود نیز، خبر داده شده بود که من از آنها خبر نداشتم.
من بیت المال را به رسول حضرت دادم.
پس از آن، نامه اى برایم رسید بدین مضمون:
(ما تو را قائم مقام پدرت قرار دادیم؛ حمد خداى را به جا آور)(۳۳۶).
پس از ابراهیم، پسرش محمد نیز، نماینده ووکیل حضرت در اهواز بوده است.

معجزاتى چند از حضرتش در زمان غیبت صغرى

در جستجوى حق
دانشورى به نام (ابوسعید غانم) در سرزمین کشمیر مى زیست ونزد پادشاه کشمیر قرب ومنزلتى داشت. او یکى از چهل تن بود که همگان اهل دانش وبینش بودند وتورات وانجیل را خوانده واز زبور داود بهره برده بودند.
پادشاه کشمیر براى آنها احترامى بسزا قائل بود ومردم کشمیر نیز چنین بودند.
روزى که ایشان گرد یکدیگر نشسته بودند، سخن از حضرت محمد (صلى الله علیه وآله) به میان آمد.
چون نام آن حضرت را در کتابهاى خودشان دیده وخوانده بودند، خواستند بدانند که حضرتش ظهور کرده یا نه. تصمیمشان بر این شد که غانم را بفرستند تا از ظهور آن حضرت آگاه شود که آیا محقق شده یا خیر.
غانم، خاک کشمیر را پست سر مى گذارد وبه سوى کابل روانه مى گردد.
توشه راهى واندوخته اى نیز با خود بر مى دارد. راهزنان وى را در راه دستگیر مى کنند وآنچه که همراه داشته، از او مى گیرند ومى برند.
ولى غانم دست از مقصد خود بر نمى دارد وخود را به کابل مى رساند. سپس از کابل به سوى بلخ روانه مى شود. در آنجا با امیر بلخ که مسلمان بوده روبرو مى شود وداستان خود را براى امیر مى گوید.
امیر، تنى از چند از فقیهان ودانشوران کشور را مى خواند واز ایشان مى خواهد که اسلام را بر غانم عرضه دارند.
در ملاقاتى که میان غانم ودانشوران بلخ رخ مى دهد، غانم از ایشان مى پرسد:
محمد کیست، وآیا ظهور کرده است؟
جوابش چنین بود: او پیغمبر ما وفرزند عبدالله است وحضرتش ظهور کرده، ولى اکنون از دنیا رفته است.
غانم مى پرسد: خلیفه اش کیست؟ مى گویند: ابوبکر.
غانم از نسب ابوبکر مى پرسد. مى گویند: از قریش است.
غانم مى گوید: این محمدى که شما مى گویید، پیغمبر نیست. چون محمدى که در کتابهاى ما از پیامبریش خبر داده اند، کسى است که خلیفه اش پسر عمویش است. وشوهر دختر اوست وپدر فرزندان او.
آنها به امیر بلخ گزارش مى دهند که این مرد از شرک بیرون شده، ولى کافر گردیده، بفرما تا گردنش را بزنند.
غانم که خود مسیحى بوده، از این سخن نمى هراسد وبه آنها مى گوید: من مشرک نیستم ودین دارم واز آن دست بر نمى دارم مگر آن که براى من ثابت کنید که دین من باطل است ودین حق را به من نشان دهید تا من بپذیرم.
امیر بلخ که مرد پخته اى بوده، دانشورى را به نام (حسین بن اسکیب) طلب مى کند وبه او مى گوید: غانم را هدایت کن ودین حق را به وى بیاموز.
ابن اسکیب مى گوید: فقیهانى که در پیرامون تو هستند بفرما تا با وى مناظره کنند وحقیقت را برایش اثبات کنند.
امیر مى گوید: سخن همان است که گفتم؛ شما بایستى این وظیفه را انجام دهید.
در تنهایى با او سخن بگو ودر سخن، نرمش به کار بر.
ابن اسکیب، اطاعت مى کند وغانم را به کنارى مى کشد وبا وى به سخن مى پردازد.
غانم از او مى پرسد: محمد کیست؟
ابن اسکیب مى گوید: محمد، همان کسى است که آنها به تو گفتند، ولى آنچه من مى گویم، این است که خلیفه اى که خودش تعیین کرده، پسر عمویش على بن ابى طالب است وهمو شوى دختر محمد، به نام فاطمه، است وپدر فرزندان محمد، حسن وحسین است.
سرانجام، غانم به دست ابن اسکیب مسلمان مى شود وایمان مى آورد وبه یگانگى خدا وپیامبرى رسول خدا (صلى الله علیه وآله) شهادت مى دهد.
سپس نزد امیر بلخ مى رود واو را از اسلام خود آگاه مى کند.
امیر او را به ابن اسکیب مى سپارد که احکام دین را به وى بیاموزد.
او هم چنین مى کند وغانم را بر احکام اسلام آگاه مى کند.
وقتى غانم از ابن اسکیب مى پرسد: خلیفه محمد که از دنیا برود، خلیفه اى دیگر به جایش مى نشیند. اکنون خلیفه على کیست؟
ابن اسکیب مى گوید: حسن، وپس از حسن، حسین وسپس یکایک امامان را براى غانم نام مى برد تا به حضرت امام حسن عسکرى مى رسد. سپس به وى مى گوید: تو بایستى بروى واز خلیفه حضرت عسکرى جستجو کنى.
غانم از بلخ بیرون مى شود وراه بغداد را پیش مى گیرد تا بدان شهر مى رسد.
چند روزى در بغداد مى ماند ونمى داند چگونه به مقصد برسد. ولى مقصد به سراغش مى آید، چه وقت؟ وقتى که در لب رود به وضو گرفتن مشغول بوده وبا خود مى گفته: براى چه از بلخ بیرون شدم وبه بغداد رسیدم وسرگردان گشتم؟ ناگهان مى شنود که کسى وى را به نام مى خواند ومى گوید:
برخیز وبه خدمت مولایت شرفیاب شو.
غانم، تعجب مى کند وبا خود مى گوید: این مرد از کجا مرا شناخت ونام مرا از کجا مى داند واز که شنید وچگونه مرا پیدا کرد واین پیام را به من رسانید؟
فرصت را غنیمت شمرده، همراه پیام آور روانه شد. از کوى وگذرى چند گذشتند، تا به خانه اى رسیدند که داراى باغچه اى بود وسعادت شرفیابى خلیفه حضرت عسکرى (علیه السلام) نصیبش گردید وحضرتش را نشسته دید. چشم آن حضرت که بر غانم افتاد، به زبان هندى با وى سخن آغاز کرد ونام وى را برد. پس یکایک چهل دانشمند کشمیرى را نام برد.
سپس فرمود: (مى خواهى امسال با اهل قم به حج بروى؟) غانم عرض کرد: آرى.
فرمود: (امسال حج مکن وبه خراسان برگرد وسال نو به حج برو وکیسه اى زر به وى عنایت فرمود وگفت: این مبلغ را خرج خود قرار بده ودر بغداد به خانه فلانى برو واز آنچه که دیدى با وى سخن مگو).
غانم، اطاعت کرد وبه خراسان برگشت وسال نو به زیارت حج مشرف گردید(۳۳۷).
استجابت دعا
(محمد بن صالح) نامه اى حضور آقا مى فرستد وبراى استخلاص کسى از زندان، طلب دعا مى کند واذن مى خواهد که کنیزکش را باردار سازد.
در پاسخ نامه، چنین آمده بود: کنیزک را باردار ساز ولى آنچه خدا بخواهد مى کند وزندانى، نجات خواهد یافت.
به رسیدن پاسخ، زندانى یافت وکنیزکش باردار گردید، ولى سر زا رفت.
آن وقت به مقصود از جمله (آنچه خدا بخواهد مى کند) پى برد(۳۳۸).
(ابوغالب زرارى) که از بزرگان علما بوده، از کوفه به بغداد مى رود وبه خدمت جناب (شیخ ابو جعفر عمرى(۳۳۹) مى رسد واز سوء خلق زنش شکایت مى کند وبه وسیله او از حضرت تقاضاى دعا مى کند. شیخ ابو جعفر، در نامه اى به خدمت آن حضرت، چنین مى نویسد: ابوغالب زرارى دچار مشکلى است که سراپاى وجودش را فراگرفته وتقاضاى دعا دارد.
در جواب نامه، چنین آمده بود: (خداوند میان زرارى وهمسرش را اصلاح کند).
ابو غالب که به کوفه بر مى گردد، زنش که از او غضبناک شده وبه خانه کسانش رفته، بزودى بر مى گردد ولبخندى بر لبان دارد واز شوهر عالى مقامش پوزش مى طلبد واز کرده هایش پشیمانى ابراز مى دارد وخوش سلوک وخوشرفتار مى شود؛ به طورى که گاه ابوغالب بر او شدت مى کند، زن با خوشرویى، تحمل مى کند. گاه ابوغالب دست به کارى مى زند که زنان تحملش را ندارند، ولى زن خشمگین نمى شود ودست از خوشزیستى بر نمى دارد وبدین روش ادامه مى دهد تا مرگ، میان آن دو جدایى انداخت(۳۴۰).
مردى نامه اى مى فرستد وتقاضاى دعا براى بار همسرش مى کند که هنوز چارماهه نشده بود. در جواب نامه چنین آمد: (بزودى، پسرى خواهى داشت)(۳۴۱).
(قاسم بن علا) که از مأموران عالى مقام آن حضرت بود، نامه اى خدمتشان مى فرستد وتقاضاى دعا براى داشتن فرزند مى کند.
در جواب نامه، چنین آمد: (خداوندا به قاسم پسرى روزى فرما که چشمش را روشن کند وحملى را که در راه دارد، وارث او باشد).
قاسم از حمل اطلاعى نداشت. جاریه اش را مى خواهد ومى پرسد: باردار هستى؟ مى گوید: آرى. ولى به وى خبر نداده بود(۳۴۲).
(على بن بابویه)، عالم بزرگ وفقیه عالى مقام عصر به وسیله جناب (شیخ حسین بن روح نوبختى)، تقاضاى دعا براى داشتن پسر مى کند.
جناب شیخ(۳۴۳) تقاضایش را عرضه مى دارد. وپس از گذشت سه روز به وى خبر مى دهد: (خواسته ات انجام شد وپسرى پر برکت برایت خواهد آمد که خودت ودیگران از او بهره برید، وپس از آن، فرزندان دیگرى نیز به دنیا مى آیند)(۳۴۴).
(خضر بن محمد)، بدهکارى خود را به بیت المال ارسال مى دارد وبراى شفاى بیمارى خودش تقاضاى دعا مى کند واز پوشیدن جامه اى از کرک مى پرسد. قاصد خضر که به خدمت جناب شیخ ابو جعفر مى رسد، پیش از آن که امانت را رد کند وپیام را برساند، جناب شیخ، نامه اى از آن حضرت بیرون آورده به او مى دهد. نامه اى کوتاه ومختصر:
(بسم الله الرحمن الرحیم. دعا براى شفاى بیمارى خودت خواسته بودى، خدا به تو سلامتى بدهد وآفتها را از تو دور فرماید وتبهاى پى در پى را از تو بزداید وسلامت وتندرست گرداند). خضر، شفا مى یابد وبا سلامتى، زیست مى کند.
آگاهى از مرگ وحیات
(قاسم بن علا) مأمور عالى قدر حضرت، داراى چند پسر بود وتقاضاى دعا براى آنها کرد. جوابى نرسید.
پسرانش، همگان مردند. سپس پسرى برایش متولد شد که نامش را حسن گذارد. نامه اى تقدیم داشت وبراى او تقاضاى دعا کرد.
تقاضایش پذیرفته شد وحسن زنده ماند(۳۴۵).
(شیخ ابو جعفر) داراى نوزادى شد وبراى شستشویش در روز هفتم یا هشتم به وسیله نامه اى، اذن خواست. جواب نامه نیامد. نوزاد روز هشتم بمرد.
سپس نامه اى برایش رسید که دو پسر برایت خواهند آمد وجاى او را خواهند گرفت؛
نخستین را احمد نام بده ودگرى را جعفر.
وچنان شد(۳۴۶).
سالى که قرمطیان، حجر اسود را آورده ومى خواستند سر جایش بگذارند، عالم بزرگ (ابن قولویه) به بغداد مى رود وعزم سفر حج دارد ومى خواهد ببیند چه کسى حجر را سر جایش خواهد گذارد. چون مى دانست گذارنده حجر، دست پاک ومنزه حجت خداست ودستى دگر نمى تواند دخالت داشته باشد.
در بغداد سخت بیمار مى شود به طورى که مرگ را در برابر خود مى بیند. نامه اى مى نویسد که مشتمل بر پرسش از عمرش بوده وآیا بیمارى او کشنده اش است یا نه؟
نامه را مهر مى کند وبه کسى که عازم حج بوده مى دهد ومى گوید: این را به کسى ده که حجر اسود را به جایش مى گذارد.
پیک او به مکه مى رسد وناظر گذاردن ونصب حجر مى شود. به گذارنده حجر نزدیک مى شود تا نامه را برساند. حضرتش به او مى گوید: نامه را بده.
قاصد، نامه را مى دهد وبدون آن که نامه را باز کند، حضرتش مى فرماید: (به او بگو: در این بیمارى بر تو خطرى نخواهد بود وآنچه از آن چاره اى نیست سى سال دگر است). ابن قولویه، پس از سى سال از دنیا مى رود(۳۴۷).
(على بن زیاد صیمرى) نامه اى تقدیم مى دارد وکفنى تقاضا مى کند.
در پاسخ نامه، چنین آمده بود: (تو در سال دویست وهشتاد به کفن محتاج خواهى شد).
على در همان سال مى میرد وپیش از مرگش، کفنى برایش فرستاده مى شود(۳۴۸).
(شلمغانى) انتظار داشت که پس از وفات شیخ ابو جعفر عمرى، جانشین شود وسومین نایب خاص حضرت گردد، ولى لیاقت نداشت وبدین آرزو نرسید و(شیخ حسین بن روح نوبختى) بدان منصب عالى نایل شد.
شلمغانى با جناب شیخ نوبختى به مبارزه برخاست وادعا کرد که من نایب سوم هستم ومأمورم که این حقیقت را در باطن ودر ظاهر بگویم وجناب شیخ دروغ مى گوید ونایب حضرت نیست وبه او پیشنهاد مباهله کرد تا دانسته شود آن که پس از مباهله مى ماند راستگوست وبر حق، وآن که فانى مى شود دروغگوست وبر باطل؛ تا مردم دروغگو را از راستگو بشناسند.
جناب حسین، مى پذیرد وبرایش مى نویسد: هر یک از ما دو تن، زودتر بمیرد، او دروغگو خواهد بود وآن که بماند، راستگوست.
طولى نمى کشد که شلمغانى در سال ۳۲۳ به دار آویخته مى شود واز بین مى رود ویارش ابن ابى عون نیز همراهش بوده است.
ولى جناب شیخ نوبختى همچنان سالم وپابرجا مى ماند وسالیان درازى به زندگانى خویش ادامه مى دهد(۳۴۹).
طلا کردن سنگریزه
(ازدى) به طواف کعبه اشتغال داشت وشش دور را انجام داده بود ومى خواست دور هفتم را انجام دهد. مى بیند در سمت راست کعبه، گروهى گرد جوانى خوشرو حلقه زده اند که بوى عطر از وجودش مى وزد.
با آن که جوان است، ولى داراى هیبتى است مخصوص وبراى حاضران سخن مى گوید. ازدى به حضورش مشرف مى شود وسخنانش را مى شنود.
مى گوید: خوش سخن تر از او کسى ندیدم وزیباتر از کلامش، کلامى نشنیدم پرسیدم: این کیست؟
گفتند: فرزند رسول خداست که سالى یک روز،براى دوستانش، ظاهر مى شود وسخن مى گوید.
ازدى به حضرتش عرض مى کند: مرا هدایت کنید.
حضرت سنگریزه اى کف دستش مى نهد. ازدى دستش را مى بندد.
کسى از او مى پرسد: چه به تو داد؟ ازدى مى گوید: سنگریزه. ولى وقتى که دستش را باز مى کند، مى بیند شمش طلاست.
سپس حضرت به وى مى فرماید: (حجت بر تو تمام شد وحق بر تو آشکار گردید؟).

ازدى مى گوید: آرى.
سپس از ازدى مى پرسد: (مرا مى شناسى؟). ازدى مى گوید: نه. حضرت مى فرماید:
(من مهدى هستم که زمین را از عدل وداد پر خواهم کرد، وقتى که از ظلم وجور پر شده باشد. این امانتى است نزد تو که بجز براى برادرانت که اهل حقند، به کسى نگو)(۳۵۰).
شفاى بیماران
(محمد بن یوسف) دچار بیمارى نواسیر مى گردد. سراغ پزشکان مى رود وبراى درمان، مال بسیارى خرج مى کند، ولى سودى نمى دهد. سرانجام، پزشکان، عجز وناتوانى خود را از درمان درد او اظهار مى دارند.
محمد، نامه اى به حضور مقدس ولى عصر (علیه السلام) تقدیم مى دارد وتقاضاى دعا براى شفا مى کند. در پاسخ نامه اش، چنین آمده بود:
(خدا، جامه سلامتى را بر تو بپوشاند ودر دنیا وآخرت تو را با ما قرار دهد).
پس از رسیدن نامه، شفا مى یابد وآسایش پیدا مى کند وپزشکى را که از یاران بوده واز دردش آگاه بوده، دعوت مى کند ومحل شفا یافته را بدو نشان میدهد.
پزشک مى گوید: ما براى این درد، دارویى نمى شناختیم(۳۵۱).
(حلیسى) مى گوید: در سامرا مریض شدم وبیمارى، سخت بود به طورى که از زندگى نومید گشتم وآماده مرگ گردیدم. بدون آن که به حضرتش اطلاع دهم، دو شاخه بنفشه براى من فرستاد وامر فرمود که بخور، من خوردم وشفا یافتم وحمد خدا را به جا آوردم. ودر نقل دیگر: شیشه اى از شربت بنفشه فرستاده شده بود(۳۵۲).
پسران (عطوه) به وجود مقدس حضرت مهدى (علیه السلام) ایمان داشتند. ولى خود عطوه پدر آنها، با عقیده پسران مخالف بود؛ چون زیدى مذهب بود، وبه پسرها مى گفت: من با شماها هم عقیده نمى شوم مگر آن که امامتان مرا شفا دهد، واین سخن را بارها مى گفت.
شبى، پسران گرد هم نشسته بودند که شنیدند پدر با صداى بلند آنان را صدا مى زند. بزودى نزد پدر شدند. پدر گفت: بدوید به امامتان برسید.
پسران دویدند ولى به کسى نرسیدند وچیزى را ندیدند: نزد پدر برگشتند وپدر، داستان خود را براى آنها چنین گفت:
من در این غرفه تنها بودم وکسى نزد من نبود، ناگاه دیدم کسى داخل شد ومرا به نام خواند. پرسیدم شما که هستید؟
گفت: (من صاحب ودوست فرزندان توام، من آن کسم که مى خواستى تو را شفا دهم). سپس دستش را دراز کرد ونقطه زخم مرا فشارى داد وبرفت.
من نگاه کردم. اثرى از زخم ندیدم وبهبودى یافتم(۳۵۳).
(عیسى جوهرى) به حج مى رود وبیمار مى گردد وبه خوردن ماهى وخرما اشتها پیدا مى کند، ولى نمى یابد. خبر پیدا مى کند که حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) در (صاریا) تشریف دارند. بدان جا مى رود وشرفیاب مى شود ونماز عشا را با حضرتش مى خواند. آن گاه، خادمى بدو مى گوید: داخل شو. عیسى، داخل مى شود وخوانى گسترده مى بیند، خادم بدو مى گوید: بر سر سفره بنشین. مولاى من امر فرموده که هر چه در این بیمارى میل دارى بخور. عیسى مى بیند که ماهى بریانى در سفره نهاده شده که بخار از آن بر مى خیزد ودر کنار آن خرما وشیر قرار دارد.
با خود مى گوید: بیمارى با ماهى وخرما وشیر نمى سازد. خطاب حضرتش را مى شنود که مى فرماید: (در کار ما شک مکن آیا تو سودمندها وزیاندارها را بهتر از ما مى شناسى؟!).
عیسى از همه آنها مى خورد واز هر کدام که بر مى دارد، جایش را خالى نمى بیند وآن غذا را بهترین ولذیذترین غذایى مى بیند که در دنیا خورده است.
بسیار مى خورد تا از خوردن شرم مى کند. خطاب حضرتش را مى شنود: (شرم مکن اینها از اطعمه بهشت هستند).
عیسى به خوردن مشغول مى شود وآن قدر مى خورد تا مى گوید: مرا بس است.
سپس حضرت مى فرماید: (نزدیک من بیا).
عیسى با خود مى گوید: چگونه نزدیک شوم که دستم چرکین وبه غذا آلوده است.
مى شنود که حضرت مى فرماید: (آنچه خوردى، چربى وچرکى ندارد).
عیسى، دستش را بو مى کند بویى بهتر از بوى مشک وکافور مى شنود. آن گاه نزدیکمى شود. نورى ساطع مى شود که چشمانش را خیره مى کند(۳۵۴).
طىّ الأرض
مردى از بنى اسد، که از مردم همدان بوده، به حج مى رود. هنگام بازگشت، کاروان در بیابانى منزل مى کنند تا شب را به روز آوردند.
مرد، در انتهاى کاروان به خواب رفته بود. وقتى که بیدار مى شود، کاروان را رفته مى بیند واثرى از آن به جاى نمانده است.
اکنون به سخن خود او گوش مى دهیم:
من از جا برخاستم وبدون آن که بدانم به کجا مى روم، به راه افتادم. مقدارى که طى طریق کردم، خانه اى را دیدم که دربانى بر در آن ایستاده است.
به سوى دربان رفتم، تا مرا راهنمایى کند.
دربان، مرا با خوشرویى استقبال کرد ومرا به درون خانه نزد خداوند خانه برد. چشم صاحب خانه که بر من افتاد، مورد لطفم قرار داد وفرمود:
(مى دانى من که هستم؟). گفتم: نه.
فرمود: (من قائم آل محمد هستم. من آن کسى هستم که در آخر الزمان ظهور خواهم کرد وجهان را پر از عدل وداد خواهم کرد؛ وقتى که از ظلم وبیداد پر شده باشد).
تا این سخن را شنیدم، به رو بر زمین افتادم وچهره ام را به خاک ساییدم.
فرمود: (این کار را نکن سرت را بلند کن) من اطاعت کردم. سپس فرمود:(تو فلانى هستى؟ ونام مرا بر زبان آورد. از شهرى هستى که در دامن کوه قرار دارد وهمدانش گویند؟).
گفتم: آرى چنین است.
فرمود: (مى خواهى نزد خانوده ات باز گردى؟).
گفتم: آرى.
حضرتش به خادم اشاره اى فرمود.
خادم، دستم را گرفت وکیسه اى به من داد وچند قدم همراه من برداشت که من تپه وماهورها ودرختانى ومناره مسجدى را دیدم.
پرسید: این شهر را مى شناسى؟
گفتم: نزدیک ما شهرى است به نام اسد آباد واین بدان شهر مى ماند.
گفت: این همان اسد آباد است برو به خوشى وسعادت. ودیگر او را ندیدم. وقتى که داخل اسد آباد شدم، کیسه را باز کردم. دیدم محتوى چهل یا پنجاه دینار زر است.
پس به سوى همدانى رفتم وتا دینارها باقى بود روزگار خوشى داشتم.
همسفران او که در حج بودند، پس خودشان دیدند، تعجب کردند.
فرزندان وخاندان او وبسیارى از کسان، از سفر این مرد هدایت یافتند(۳۵۵).
اخبار از غیب
(غیب)، حقیقتى است واقعى وغیرقابل انکار. نادیدنیها را دیدن، مشاهده نمودن دیدنیهاى که با چشم نمى توان دید، علم غیب است.
رویدادهاى گذشته وحوادث آینده، غیب است، ولى چشم آنها را نمى بیند، فرسنگها دور را دیدن واز پشت دیوارها، وموانع آگاه بودن، علم غیب است، ولى چشم نمى تواند آن دو را ببیند.
(على بن حسین یمانى) عازم بود که از بغداد با کاروان یمنیان سفر کند. نامه اى به حضرت مى نویسد واجازه مى خواهد. در پاسخ نامه چنین آمده بود:
(با یمنیها سفر مکن که خیر تو در آن نیست؛ در کوفه بمان).
على، اطاعت مى کند. سپس مى شنود که حنظله قاطع الطریق بر کاروان یمنیان تاخته وهر چه داشتند به یغما برده است.
دومین نامه را مى نویسد واجازه مى خواهد با کشتى سفر کند، اجازه داده نمى شود. سپس خبر مى رسد که کشتیها را دزدان دریایى هند غارت کرده ودارو ندارشان را برده اند.
على، ناشناس به سامره مى رود وبا هیچ کس از آشنایى دم نمى زند. به مسجدى مى رود تا نمازى بخواند، پس از نماز، خادمى را مى بیند که به سراغش آمده مى گوید: برخیز! على تعجب مى کند، مى پرسد: من که هستم شاید تو دگرى را مى خواهى؟ خادم مى گوید: نه تو را مى خواهم ونامش ونام پدرش را مى برد. على مى پرسد:کجا برویم؟ خادم مى گوید: به منزل.
خادم، على را مى برد ودر خانه حسین بن احمد فرود مى آورد وبا حسین، سرى سخن مى گوید. على، سه روز در خانه حسین مى ماند واجازه شرفیابى مى خواهد.
اجازه صادر مى شود. على، شب را به حضور مقدسش شرفیاب مى شود واز این سعادت بزرگ برخوردار مى گردد(۳۵۶).
آیا على چه مقامى داشته که مورد این الطاف بوده است؟
(یزید بن عبد الله) در دم مردن، وصیت مى کند که اسب وشمشیر وکمربندش را خدمت آن حضرت ارسال دارند، وسپس مى میرد.
وصى از (کوتکین) مى ترسد ومى داند که او به اسب طمع دارد واگر اسب را به او ندهد، آزارش خواهد داد. هر سه را پیش خود به هفتصد دینار قیمت مى کند واسب را به مرد ستمکار مى دهد.
در این وقت نامه اى برایش مى رسد که در آن نوشته شده بود:
(هفتصد دینارى که از ما نزد توست، براى ما بفرست که قیمت اسب وشمشیر وکمربند است)(۳۵۷).
این داستان مشتمل بر چندین غیب است.
مردى از مردم آوه، بدهى خود را به بیت المال به خدمت حضرت ارسال مى دارد، شمشیرى را که مى بایست بفرستد، فراموش مى کند.
در رسیدش که مى رسد نوشته شده بود:
(از شمشیرى که فراموش کرده اى، خبرى ندادى)(۳۵۸).
على بن زیاد صیمرى از حضرتش کفنى طلب مى کند، توقیعى به دستش مى رسد که تو در هشتاد سالگى احتیاج به کفن پیدا مى کنى ودر آن سال چند روز پیش از مرگش، کفنى از سوى آن حضرت برایش مى رسد(۳۵۹).
فرمان بدین مضمون از سوى حضرتش، براى وکلا صادر مى شود:
(از کسى وجهى قبول نکنید واگر کسى آورد، تجاهل وبى اطلاعى کنید).
آنها نیز اطاعت کردند.
معلوم شد از طرف دولت، جاسوسانى گماشته شده است که نمایندگان آن حضرت را به طور سرى تحت نظر بگیرند، تا اگر از کسى وجهى گرفتند، دستگیر شود(۳۶۰).
از سوى حضرتش، فرمانى صادر شد که کسى به زیارت کربلا وکاظمین نرود!
زمانى نگذشت که خلیفه دستور داد که هر کس کربلا را زیارت کند ویا به کاظمین برود، دستگیر شود(۳۶۱).
مردى خود را بدهکار به بیت المال مى داند به چه وسیله وچگونه آن را به حضرتش برساند. ناگاه، سروشى مى شنود که مى گوید: (آن را به حاجز بده)(۳۶۲).
(موصلى) مى گوید: جماعتى از قم واز کوهپایه ها اموالى به سامرا آوردند چون به سامرا رسیدند واز وفات حضرت عسکرى آگهى یافتند. در تحیر شدند. در خانه ایستاده ومى اندیشیدند.
در این وقت جوانى از خانه بیرون شد ویکایک آنها را به نام خواند وگفت:
(شرفیاب شوید). من نیز، همراه ایشان، داخل خانه حضرت عسکرى (علیه السلام) شدم.
فرزند آن حضرت را دیدم که چهره اش مانند ماه مى درخشید وجامه اى سبز رنگ بر تن داشت. سلام کردیم وپاسخ شنیدیم.
حضرتش از مقدار بیت المال خبر داد وفرستندگان آنها را با تعیین مقدار مبلغى که هر کدام فرستاده بودند، نام برد. آن گاه از جامه هاى آنها وبارهاى آنها وشماره چارپایان آنها خبر داد، همگان از این هدایت، سر به سجده شکر نهادند وخدا را شکرگزار شدند که هدایت یافتند وزمین ادب بوسیدند وبیت المال را تقدیم داشتند ومسائلى را که مى خواستند، پرسیدند(۳۶۳).
(شیخ ابو سعید عثمان عمرى) نخستین نایب خاص آن حضرت چنین حکایت مى کند:
مردى، همراه من شرفیاب حضور آقا گردید که مى خواست مالى تقدیم کند.
حضرتش نپذیرفت وفرمود: (حق پسر عموهایت را بده که چهارصد درهم است. واز این مال خارج کن). مرد در شگفت شد وبه صورت حسابى که همراه داشت نگریست.
خود را به عموزادگانش چهارصد درهم بدهکار دید که یادش رفته بود. آن را خارج کرد وبقیه را تقدیم داشت که قبول شد(۳۶۴).
حضرتش، متاعى نزد (عبدالله بن جنید) به شهر واسط فرستاد تا آن را بفروشد.
(ابن جنید) آن را بفروخت وبها را دریافت کرد.
سپس هنگامى که نقدینه زر را کشید، هیجده قیراط ویک دانگ آن را کم دید.
همان قدر بر آنها افزود وبه حضور مبارک فرستاد. حضرت بها را پذیرفتند وهیجده قیراط ویک دانگ آن را پس فرستادند(۳۶۵).
هزار دینار از بیت المال نزد (کاتب خوزستانى) جمع شده بود. دویست دینارش را براى (حاجزى) وکیل حضرت فرستاد ورسیدش را دریافت کرد.
در رسید آن حضرت، مرقوم رفته بود که مجموع، هزار دینار بود ولى دویست دینار فرستادى ونوشته شده بود که اگر خواستى باقى مانده را به وسیله (اسدى) بفرست.
کاتب خوزستانى مى اندیشید که چرا (حاجز) به اسدى تبدیل گشته است که خبر رسید (حاجز) از دنیا رفته است. مشکل کاتب حل شد ودانست که حضرتش از مرگ (حاجز) پیش از وقوع، آگاه بوده ووکیلى دیگر به جاى او معرفى فرموده است(۳۶۶).
مردى بلخى، پنج دینار به بیت المال بدهکار بود وبراى (حاجزى)، وکیل آن حضرت، فرستاد ونامه اى نوشت وامضاى مستعار کرد. رسید حضرت که رسید، به نام خودش بود ونسبش را نام برده بود وحضرت در حقش دعا کرده بود(۳۶۷).
(حلیسى) براى زیارت وارد سامرا مى شود وبه وکیل حضرت مى گوید: آمدن مرا خبر مده. ساعتى مى گذرد. وکیل، لبخند زنان مى آید ومى گوید: حضرت، دو دینار براى من فرستاده وفرمودند آن را به (حلیسى) بده وبگو: (کسى که در احتیاج به خدا باشد، خدا در احتیاج او خواهد بود)(۳۶۸).
(حلیسى) مى گوید: از کسى مبلغى طلبکار بودم که بمرد. در نامه اى حضور آقا عرض کردم واجازه خواستم به شهر واسط بروم وحق خود را از ورثه مطالبه کنم.
اجازه صادر نشد. دگر باره اجازه خواستم، اجازه صادر نشد.
دو سال گذشت، نامه اى از حضرتش رسید که در آن مرقوم رفته بود:
(برو وحقت را بگیر). به واسط رفتم وحق خود را گرفتم(۳۶۹).
یکى از علماى شیعه، عزم سفر حج داشت ودر نامه اى به وسیله جناب (حسین نوبختى) سومین نایب خاص حضرت، استجازه کرد. پاسخش چنین بود: (امسال به حج نرو). مرد عالم در نامه اى دیگر عرض مى کند: حج من نذر است وواجب، آیا انصراف از آن جایز است؟ پاسخ چنین بود: (اکنون که براى رفتن ناچار هستى، با آخرین کاروان برو). واو اطاعت مى کند وزنده مى ماند؛ چون قرمطیان(۳۷۰) در آن سال به کاروان حجاج ریختند وحجاج را کشتند(۳۷۱).
حضرتش، بدین راهنمایى غیبى، از او دفع بلا کرد(۳۷۲).
(ابن رئیس) ده دینار به (حاجز) مى دهد که به بیت المال، خدمت حضرت برساند.
حاجز فراموش مى کند. نامه اى برایش مى رسد که (دینارهاى ابن رئیس را بفرست)(۳۷۳).
(على اشعرى) همسرى داشت که مدتها از او دور بود. زن، نزد شوهر مى آید ومى گوید: اگر مرا طلاق داده اى بگو. على مى گوید: طلاقت نداده ام وبا وى همبستر مى شود. زن، پس از چندى به او خبر مى دهد که باردار شده ام. على در صدق سخن او شک مى کند ودر نامه اى خدمت حضرت، از راستگویى زن مى پرسد.
پاسخ مى رسد که (از زن وحملش سخن مگو).
پس از چندى، زن به دروغ خود اعتراف مى کند(۳۷۴).
(رخجى)، نامه اى، خدمت حضرت مى فرستد که مشتمل بر سؤ الاتى بوده وبراى نوزادش نامى طلب مى کند. در پاسخ، یکایک پرسشها جواب داده شده، ولى از نام نوزاد نامى برده نشده بود. دیرى نمى پاید که نوزاد مى میرد(۳۷۵).
(ابو محمد صروى) مقدارى بیت المال همراه داشت وبه سامره رسید ونمى دانست چه کند. ودر ایصال آن تردید داشت ومى اندیشید واز آن به هیچ کس اطلاع نداد. بدون سابقه نامه اى برایش مى رسد بدین مضمون:
(در ما ووکیل ما شکى نیست؛ آنچه همراه دارى، به حاجز برسان)(۳۷۶).
مرد بزّازى که به حضرتش ایمان داشت ودر شهر قم مى زیست، با مردى مرجى (از فرق اهل سنت)، منکر آن حضرت، شریک بود. پارچه اى نفیس وگرانبها به دستشان رسید. مرد بزاز به شریکش گفت:
شایسته است که این پارچه را به خدمت مولا تقدیم داریم.
شریکش گفت: مولاى تو را نمى شناسم؛ هر کارى که بخواهى با این پارچه انجام بده. مرد بزاز، پارچه را خدمت حضرت تقدیم مى دارد.
وجود مقدسش، پارچه را از طول دو نیم کرد ونیمى را برداشت ونیم دگر را پس داد وفرمود: (ما را به مال مرجى حاجتى نیست)(۳۷۷).
(على بن بابویه) دانشمند بزرگ، به جناب (شیخ حسین بن روح نوبختى) نامه اى مى نویسد وتقاضا مى کند که از حضرت بخواهد که خداوند فرزندانى فقیه نصیبش گرداند.پاسخ نامه چنین بود: (از دختر عمویت براى تو فرزندى نخواهد آمد. ولى جاریه اى از سرزمین دیلم نصیبت مى شود ودو پسر فقیه برایت خواهد آورد)(۳۷۸).
(سرور) که مردى عابد ومجتهد بود، چنین گفت: من در کودکى لال بودم. پدرم وعمویم مرا در سیزده سالگى، به خدمت جناب (شیخ نوبختى) بردند وتقاضا کردند که از حضرت بخواهد زبانم باز شود. جناب شیخ به آنها چنین گفت:
شما امر شده اید به زیارت کربلا بروید، ما هم اطاعت کردیم وبه زیارت کربلا رفتیم. نخست، غسل زیارت را انجام دادیم وسپس به حرم حسینى (علیه السلام) مشرف شدیم.
در این هنگام، عمویم مرا صدا زد ومن به زبان فصیح جواب دادم وگفتم: لبیک.
عمویم پرسید: سخن مى گویى؟ گفتم: آرى(۳۷۹).
والى شهر به نام (عمرو بن عوف) به قتل (ابراهیم نیشابورى) تصمیم مى گیرد! ابراهیم، مضطرب وپریشان وخائف مى گردد وبه قصد فرار نخست به خدمت حضرت عسکرى (علیه السلام)، شرفیاب مى شود. در کنار حضرتش، پسرى را مى بیند که چهره اش مانند ماه شب چهارده مى درخشد. نورانیت کودک چنان بوده که در ابراهیم اثر گذاشته واو غم خود را فراموش مى کند. سپس کودک نورانى بدو چنین خطاب مى کند:
(ابراهیم! نمى خواهد فرار کنى؛ خدا، شر او را از تو بر خواهد داشت).
بر تحیر (ابراهیم) افزوده مى گردد. از حضرت عسکرى مى پرسد:
یا سیدى! یابن رسول الله (صلى الله علیه وآله) این پسر کیست که از ضمیر من خبر داد؟ حضرت فرمود:
(او، پسر من است وخلیفه من، پس از من است).
(ابراهیم) که از خدمت حضرت عسکرى مرخص مى شود، عمویش را مى بیند وعمو به وى خبر مى دهد: خلیفه، (معتمد عباسى) دستور قتل (عمروبن عوف) را به وسیله برادرش، صادر کرده است(۳۸۰).
(حسین قزوینى) مى گوید، یکى از برادران ما وفات کرد ووصیتى نکرده بود، واندوخته اى را در نقطه اى دفن کرده بود که ورثه، جاى آن را نیم دانستند.
نامه اى حضور حضرت عرضه شد وراهنمایى خواسته شد. جواب، چنین بود:
(دفینه، در فلان اتاق، در فلان تاقچه مدفون است ومبلغش این مقدار است).
ورثه، کاویدند وآن جا را کندند وگنج را به دست آوردند(۳۸۱).
(ابو محمد دعلجى) دو پسر داشت که یکى به فسق وفجور شهرت داشت. شخصى پولى به ابو محمد که به نیابت حضرت صاحب الزمان حج کند.
ابومحمد، قسمتى از آن را، به پسر فاسقش داد وخودش نیز، براى انجام فرایض به حج رفت، در موقف، جوانى نورانى را در کنار خود دید. جوان بدو گفت:
(اى شیخ! حیا نمى کنى پول حجى را که به تو مى دهند که به نیابت کسى که مى شناسى انجام دهى. مقدارى از آن را به فاسقى شارب الخمر مى دهى؟! به همین زودى چشمت از دستت خواهد رفت!!).
چهل روز نمى گذرد که ابو محمد چشمانش را از دست مى دهد ونابینا مى شود(۳۸۲).
(ابن ابى غانم قزوینى)، منکر فرزند داشتن حضرت عسکرى (علیه السلام) بود وبا شیعیان مشاجره مى کرد. بنابراین شد که به وسیله نامه اى مرموز، حقیقت را روشن سازند.
چون از جواب آن، نتیجه، روشن مى شود.
نامه را روى کاغذ سفید با قلم خشک بدون مرکب نوشتند وفرستادند.
جواب نامه رسیدند، از یکایک مطالب نامه نامبرده شده وپرسشها، دانه دانه پاسخ داده شده بود(۳۸۳).
براى (احمد دینورى) بدون سابقه، نامه اى از حضرت رسید که در آن آمده بود:
(هزار دینارى که از بیت المال بابت بهاى اسب وشمشیر نزد توست، به (ابوالحسین اسدى) بپرداز). (احمد)، شکر خدا را به جا آورد که حجت خدا را شناختم؛ چون از آن هزار دینار، هیچ کس آگاه نبود(۳۸۴).
(احمد بن اسحاق) به وسیله نامه اى به وساطت (حسین بن روح)، براى سفر حج، اجازه مى خواهد. اجازه صادر مى شود وسپس جامه اى نیز برایش فرستاده مى شود.
احمد مى گوید: این خبر مرگ من است.
احمد در بازگشت از سفر حج، در حلوان (سر پل ذهاب) از دنیا مى رود(۳۸۵).
(قاسم بن علاء) که از مردم آذربایجان بود وحضرت صاحب الأمر (علیه السلام) را زیارت کرده بود ووکیل آن حضرت شده بود.این مرد بزرگ ۱۱۷ سال عمر کرد وچنانکه (صفوانى) گوید، هشتاد سال از این عمر درازش را با چشم وبینایى گذرانده بود وبقیه را در بى چشمى ونابینایى به سر برد، ولى پیش از مرگش بینا شد ودیدگانش روشن گردید. این مرد بزرگ، سعادت زیارت حضرت هادى وحضرت عسکرى (علیه السلام) را داشت وخدمت هر دو امام، شرفیاب شده بود وتا پایان عمرش، وکیل حضرت صاحب الأمر (علیه السلام) بود.
(قاسم) در شهر (ران) در خاک آذربایجان سکونت داشت. وصفوانى مى گوید: من مهمان او بودم وبر سر سفره اش نشسته بودم وبه غذا خوردن اشتغال داشتیم.
براى (قاسم) پى در پى توقیعات حضرت صاحب الأمر (علیه السلام) به وسیله (شیخ ابو جعفر عمرى) وسپس به وسیله (جناب حسین بن روح نوبختى) مى رسید، ولى در حدود دو ماه بود که توقیعات حضرت از او قطع شده بود و(قاسم) نگران وناراحت بود، مشغول خوردن غذا بودیم که دربان آمد ومژده داد که پیک عراق رسید. قاسم، شادمان گردید ورو به قبله کرد وسجده شکر به جا آورد.
پیک را نزد (قاسم) آوردند. مردى بود کوتاه قد ومیان سال. پیک بودن از چهره اش نمایان بود. جبه اى مصرى بر تن داشت ودر پا، کفش محاملى پوشیده بود وتوبره اى بر شانه آویخته بود.
پیر ۱۱۷ ساله آذربایجان از جا برخاست واو را در بغل گرفت وبا وى معانقه کرد وتوبره را از گردنش باز کرد. سپس فرمود: تشتى آوردند وآبى. دست وروى پیک را شست ودر کنار خودش نشانید وبه غذا خوردن مشغول شدیم.
غذا که تمام شد دستها را شستیم، پیک، نامه اى را بیرون آوردن وبه دست پیر روشندل آذربایجان داد. جناب قاسم، نامه را گرفت وبوسید وبه منشى خود داد که (ابن ابى سلمه نام داشت تا بخواند ولى یکى از مهمانها به نام (ابوعبدالله) نامه را از او بستد وخودش باز کرد وبه خواندن مشغول شد وبناگاه تغییر حالت داد وصدایش گرفت که پیر آذربایجان احساس کرد که نامه محتوى خبر بدى است. از (ابو عبدالله) پرسید: خیر است؟ گفت: آرى خیر است. پرسید: درباره من خبرى داده شد؟ (ابوعبدالله) خبرى که از آن کراهت داشته باشى، نه. پرسید: چست؟ (ابوعبدالله) گفت: خبر داده اند که شما چهل روز پس از وصول این نامه، مى میرید. قاسم گفت: با سلامت دین خواهم مرد؟ (ابوعبدالله) گفت: آرى. قاسم بخندید وشاد شد وگفت: پس از عمرى دراز، جز این، آرزویى نداشتم. آن گاه پیک از توبره اش هفت پارچه بیرون آورد وبه قاسم تقدیم داشت: سه عدد لنگ وبردى گلى رنگ وعمامه اى ودو پیراهن ودستمالى. پیر آذربایجان، آنها را بگرفت وبه پیراهنى که حضرت هادى (علیه السلام) به وى خلعت داده بودند، ضمیمه کرد وهدایاى مقدس را در کنار هم گذارد.
پیر آذربایجان، دوستى داشت به نام (عبدالرحمان خیبرى) که مردى ناصبى بود وروابطى صمیمانه میان او وقاسم برقرار بود وبنا بود نزد او بیاید ومیان پسر قاسم وپدر زنش را اصلاح کند. (قاسم) به دو تن از مهمانانش به نام (ابوحامد) و(ابوعلى) رو کرده گفت: (خیبرى) که آمد، این نامه را برایش بخوانید؛ امید است که هدایت شود، من هدایت او را دوست مى دارم. آن دو گفتند: این کار را مکن، هنوز گروهى از شیعیان این مطالب را قبول نمى کنند، چه برسد به این مرد ناصبى.
(قاسم) گفت: من مى دانم که این نامه از اسرار است ومن سرى را فاش مى کنم که نبایستى کرد. ولى خیبرى را دوست مى دارم وامیدوارم که خدا او را هدایت کند. بایستى او را از این نامه آگاه سازم.
هنگامى که دوست ناصبى او وارد شد، پیر بزرگوار آذربایجان، نامه را به وى داد وگفت: بخوان ودر فکر خود باش. عبدالرحمان به خواندن نامه مشغول شد. هنگامى که به خبر مرگ قاسم رسید، نامه را بینداخت وپیر آذربایجان را با کنیه خطاب کرده گفت: (ابا محمد) از خدا بترس، تو مردى هستى خردمند وداناى در دین. خدا مى گوید:
(وما تدرى نفس ماذا تکسب غدا وما تدرى نفس بأى ارض تموت)(۳۸۶) ومى گوید: (عالم الغیب فلا یظهر على غیبه احدا)(۳۸۷) قاسم بخندید وگفت: آیه را به آخر برسان که مى گوید: (الا من ارتضى من رسول) ومولاى من، کسى است که خدایش او را پسندیده ومورد عنایت خاصش قرار داده وعلم غیب را بدو ارزانى داشته است. ومن مى دانستم تو این سخن را مى گویى. این کار آسانى است. تو امروز را تاریخ بگذار اگر من بیشتر از چهل روز زنده ماندم، بدان که من عمرى در باطل به سر برده ام واگر چنین بود ومن مردم، تو فکر خودت را بکن. مرد خیبرى، تاریخ آن روز را یادداشت کرد وبرفت.
هفت روز از وصول نامه حضرت گذشته بود که قاسم را تب عارض گردید وشدت یافت. کسانى در خدمتش بودند، بر حالش مى گریستند. ناگهان، قاسم در بستر بنشست ودو دستش در پشت سر بر زمین نهاد وبر آنها تکیه کرد وبه نیایش پرداخت ومى گفت:
یا محمد، یا على، یا حسین، یا حسین، اى سروران من! شما شفیع من نزد خداى عز وجل باشید. این نیایش را بار دوم انجام داد. در سومین بار که به نام حضرت موسى بن جعفر رسید، ناگهان پلکهاى بسته چشمانش باز شد واشکى زرد رنگ از آنها ریزش کرد وپس از چهل سال نابینایى، بینا گردید ونگاهى به پسرش (حسن) کرد وگفت: نزدیک من شو وحاضران را شناخت ونام برد وبه یکایک آنها اشاره کرد.
خبر بینا شدن شخصیتى مانند (قاسم) در شهر پخش گردید ومردم به دیدارش مى آمدند، تا او را پس از نابینایى چهل سال، بینا بینند. قاضى که در شهر بود، به خدمتش رسید وبینایى او را مشاهده کرد.
قاسم، کیفى را خواست وکاغذى را از آن بیرون آورد ووصیتنامه خود را با دست خود نوشت.
سپیده دم روز چهلم، پیر بزرگ آذربایجان، (جناب ابو محمد قاسم بن علاء) از دنیا رفت. دوست خیبرى او که از مرگش آگاه شد، با سر وپاى برهنه جنازه او را تشییع کرد وفریاد مى زد: وا سیداه! که در نظر دگران شگفت انگیز بود واز او مى پرسیدند: چرا با خود چنین مى کنى؟! مى گفت: خاموش باشید، من چیزى را مى دانم که شما نمى دانید ودست از باطل کشید وحق را اختیار کرد وشیعه گردید وبسیارى از مزارع خود را وقف حضرت کرد.
بدن پیر آذربایجان را غسل دادند ودر پیراهن حضرت هادى کفن کردند وجامه هایى را که از سوى حضرت حجت برایش رسیده بود، بر او پوشانیدند ودفن کردند.
قاسم، متصدى مزارعى بود که پدرش وقف حضرت صاحب الأمر کرده بود(۳۸۸).
(قاسم بن علاء) برایش چند پسر آمد. نامه اى حضور آقا عرض کرد وتقاضاى دعا براى ماندن پسران کرد. جوابى نیامد.
پسران، همگى مردند. سپس پسرى برایش آمد که او را (حسن) نامید ودر نامه اى تقاضاى دعا براى ماندن او کرد.
پاسخ نامه اش چنین بود: (این پسر براى تو مى ماند) وچنان شد(۳۸۹).
(ابو على بغدادى) مى گوید: در بخارا بودم. کسى به من ده دانه شمش زر داد وگفت: وقتى که به بغداد رسیدى، به (حسین بن روح) تسلیم کن تا خدمت حضرت تقدیم دارد.
من به سفر پرداختم واز رودآمو که مى گذشتم، شمشى از آنها گم شد ومن نفهمیدم. به بغداد که رسیدم، شمشها را شمردم ویکى را گمشده دیدم. شمشى خریدم وآن را کشیدم وبه آنها افزودم وبه خدمت جناب (حسین) رسیدم وعرضه داشتم.
حسین، چنین گفت: شمشى که خودت خریده اى بردار وبدان اشاره کرد. سپس گفت: شمشى که گم کرده بودى به ما رسید وآن این است وبه من نشان داد.
من نگاه کردم، دیدم درست همان شمشى است که هنگام گذشتن از آمویه گم شد(۳۹۰).
(سعدى اشعرى) مى گوید: مردى، هدایاى گوناگونى از کسانى در انبانى نهاده بود که هر کدام در کیسه اى قرار داشتند وآن را به خدمت آن حضرت برد. هنگامى که شرفیاب شد وانبان را گشود وکیسه ها را در آورد، حضرتش، فرستنده هر کیسه اى را نام برد واز آنچه در آن کیسه بود، خبر داد وپیش از آن که بپرسد، مسائلى را که منظورش بود، پاسخ داد(۳۹۱).
بانویى، امانتى گرانبها به (ابن ابى روح) مى سپارد که برود وبه خدمت آن حضرت تقدیم دارد ومسائلى چند بر او عرضه مى دارد که هنگام شرفیابى، آنها را بپرسد.
(ابن ابى روح) به سامره مى رسد وپیش از آن که از ورود خود به نماینده آن حضرت اطلاع دهد، نامه اى به دستش مى رسد که در آن نوشته شده بود:
(ابن ابى روح! عاتکه دخت دیرانى، کیسه اى نزد تو امانت گذارده که به ما برسانى.
تو امانتدار خوبى بودى، کیسه را باز نکردى وگمان مى کنى که در آن هزار درهم است.
اشتباه است، در کیسه هزار درهم، به ضمیمه پنجاه دینار وسه دانه مروارید، موجود است. به نظرش، مرواریدها ده دینار مى ارزند، ولى بیشتر ارزش دارند. مرواریدها را بده به بانو فلانه خادمه ما که آنها را به او بخشیدیم وبقیه مال را به (حاجز) بده. وکرایه مراجعت تا منزل را، از (حاجز) بگیر.
ده دینارى که در عروسى (عاتکه)، مادر او قرض کرده و(عاتکه) اظهار مى دارد که نمى داند صاحب آن کیست، چنین نیست، عاتکه مى داند که طلبکار، زنى است به نام (کلثم) دخت (احمد) که ناصبى است. ولى (عاتکه) نمى خواهد به او بپردازد وخوش دارد میان برادران ما تقسیم کند واجازه مى خواهد. (عاتکه) مجاز است که میان برادران بینوایش، تقسیم کند.
(ابن ابى روح)! مبادا به امامت جعفر برگردى ودوستش بدارى!
به خانه ات که رسیدى، دشمنت مرده است ومال واهلش نصیب تو مى گردد).
(ابن ابى روح) اطاعت مى کند. مرواریدها را به بانو فلانه وبیت المال را به حاجز مى رساند. هنگامى که به شهر خود باز مى گردد، دشمن خود را مرده مى بیند واز مال واهلش نصیب مى برد(۳۹۲).
بیت المال
(ابراهیم بن مهزیار) از دانشمندان بزرگ بود ودر شهر اهواز سکونت داشت واز طرف حضرت عسکرى (علیه السلام) به وکالت برگزیده شده بود، وشیعیان، بیت المالى را که بدهکار بودند به او مى پرداختند. از این رو، مقدار کثیرى از بیت المال نزد جناب (ابراهیم) جمع شده بود. در این هنگام، خبر وفات حضرت عسکرى رسید. جناب (ابراهیم) بیت المال را برداشت که به خلیفه آن حضرت برساند، وبه کشتى نشست.
ناگهان، تب ولرزى شدید بر وى عارض شد ودانست که مرگش فرا رسیده.به پسرش محمد که به مشایعت پدر آمده بود، گفت:
مرا برگردانید؛ چون این مرگ است که به سراغ من آمده است. (ابراهیم) را برگردانیدند. ودر اهواز از دنیا رفت (وقبرش مزار گردید).
جناب (ابراهیم) پسرش (محمد) را به تقوا وپرهیزگارى وصیت کرد وگفت: بایستى بیت المال را به خداوند آن برسانى.
(محمد)، بیت المال را برداشت وروانه خاک عراق گردید. در آن جا که رسید، خانه اى در کنار شط اجاره کرد واز آنچه همراه داشت به کسى چیزى نگفت، ومنتظر شد که آیتى از حقیقت ونشانه اى از امامت دریافت کند، تا ایمان پیدا کرده وبیت المال را به صاحبش برساند.
طولى نکشید که قاصدى آمد ونامه اى به دستش داد. نامه از حضرت صاحب الأمر بود ومحتوى اخبارى بود از قبیل مقدار بیت المال وجاى آن وخصوصیات وویژگیهاى مال هر کسى که پرداخته بود، ومحمد از آنها خبر نداشت. پس از خواندن نامه، (محمد)، بیت المال را به فرستاده آن حضرت، تحویل داد.
پس از چند روز، نامه اى از حضرت برایش رسید که ما تو را به جاى پدرت، وکیل خودمان قرار دادیم(۳۹۳).
گروهى از شرفاى شهر مدینه که از دودمان ابوطالب بودند واز مذهب حق پیروى مى کردند مورد عنایت حضرت عسکرى (علیه السلام) قرار داشتند ودر طول سال، در روزهاى معینى، از سوى آن حضرت بدانها کمک مى شد.
پس از وفات حضرت عسکرى، تنى چند از ایشان منکر فرزند داشتن حضرت عسکرى گردیدند، مقررى آنها از بیت المال قطع گردید.
ولى به دیگران که از ایمان کامل برخوردار بود وامام دوازدهم را قبول داشتند، کمک مانند زمان حضرت عسکرى ادامه یافت وبیت المال به آنها مى رسید(۳۹۴).
مردى که به بیت المال بدهکار بود، بدهى خود را به حضور حضرت صاحب الأمر ارسال داشت پذیرفته نشد وبه او گفته شد نخست حق پسر عموهایت را که چهارصد درهم است از آن بیرون کن. مرد داراى کلاته اى بود که پسران عمویش با او شریک بودند وحق آنها را نپرداخته بود. به حساب رسیدگى کرد. طلب آنها را چهارصد درهم دید. حق آنها را پرداخت وبقیه را ارسال داشت. مورد قبول قرار گرفت(۳۹۵).
مردى که بدهکار به بیت المال بود، در وکالت (حاجزبن یزید)، وکیل آن حضرت، شک مى کند واز بدهى خود اطلاعى به او نمى دهد.
بدون سابقه، نامه اى از آن حضرت به دستش مى رسد بدین مضمون:
(به وکالت حاجزبن یزید شک مبر؛ آنچه نزد توست، به او بپرداز)(۳۹۶).
۴۸۰ درهم از بیت المال نزد (محمد بن شاذان نیشابورى) جمع مى شود.
ابن شاذان، بیست درهم از خودش روى آن مى گذارد وپانصد درهم مى گردد وبراى آن حضرت ارسال دارد. رسیدى که دریافت مى کند، چنین بوده است:
(پانصد درهم رسید که بیست درهمش از آن خودت بود)(۳۹۷).
(ابن هارون همدانى) پانصد دینار به بیت المال بدهکار بود ونقدى نداشت. با خود چنین اندیشید که دکانهایى که به پانصد وسى دینار خریده است بابت بدهکارى خود قرار دهد. نامه اى از آن حضرت، براى (محمد بن جعفر) بدین مضمون مى رسد:
(برو دکانها را از ابن هارون، در برابر پانصد دینار طلب ما تحویل بگیر). محمد بن جعفر نزد ابن هارون مى شود وفرمان را بدو ابلاغ مى کند. بزودى، ابن هارون دکانها را به وى تحویل مى دهد(۳۹۸).
مردى خود را بدهکار بیت المال مى بیند، ولى راه ایصال آن را نمى داند. سروشى به گوشش مى رسد: (آن را به (حاجز) بده(۳۹۹).
(ابو محمد صرومى) بیت المالى را همراه دارد وبه سامرا وارد مى شود، ولى نمى داند به چه کسى بدهد. در ابتدا، نامه اى برایش مى رسد که درباره ما ونماینده ما شک مکن، آنچه آورده اى به (حاجز) برسان(۴۰۰).
مقدارى از بیت المال نزد (محمد بن شاذان) جمع مى شود وخدمت آن حضرت ارسال مى دارد، ولى دهندگانش را نام نمى برد.
رسیدى را که دریافت مى کند، نامهاى یکایک دهندگان، در آن نوشته شده بود(۴۰۱).
مردى مقدارى از بیت المال همراه داشت ومى خواست برساند ودوست مى داشت که کرامتى نیز مشاهده کند. نامه اى بدین مضمون برایش مى رسد:
(اگر حق طلب باشى، بدان خواهى رسید واگر جوینده باشى، یابنده خواهى بود.
مولاى تو مى فرماید: آنچه همراه دارى بفرست). مرد، شش دینار از بیت المالى که نزدش بوده بدون آن که که وزن کند، بر مى دارد وبقیه را مى فرستد. رسیدش که مى رسد، چنین بود:
(شش دینارى را که برداشتى بفرست. وزن آن شش دینار وپنج دانگ ویک دانه ونیم است). مرد، شش دینار را وزن مى کند وخبر را صحیح مى بیند(۴۰۲).
(ابن ابى سوره) شب عرفه به زیارت کربلا مشرف مى گردد. سپس از راه بیابان روانه کوفه مى شود. در بیابان با مردى بزرگوار برخورد مى کند وبا وى همسفر مى گردد.
آن مرد بزرگ از حالش جویا مى شود، ابن ابى سوره از فشار زندگى شکایت مى کند ومى گوید: مال ومنالى ندارم، مرد بزرگ مى گوید:
(وقتى به کوفه رسیدى برو به سراغ (ابوطاهر رازى)، در خانه اش را که کوبیدى، خودش دم در مى آید ودستش به خون قربانى آغشته است. به او بگو:
دینارهایى را که در کنار پایه تخت قرار دارد به این مرد بده).
پس از گفتن این سخن، غیب مى شود وابن ابى سوره دیگر حضرتش را نمى بیند ونمى داند به کدام سو وبه کجا رفت.
ابن ابى سوره به کوفه مى رسد وبه سوى خانه ابوطاهر محمد بن سلیمان مى رود ودر خانه را که مى کوبد، خودش دم در مى آید ودر را باز مى کند، در حالى که دستش به خون قربانى آلوده شده بود. ابن ابى سوره، پیام آن حضرت را مى رساند. ابوطاهر مى گوید: سمعا وطاعة.
بزودى مى رود وکیسه زر را مى آورد وتسلیم مى کند. ابن ابى سوره آن را مى گیرد ومى رود وفشار زندگى از او برطرف مى شود(۴۰۳).
مرد استرآبادى، سى دینار در پارچه اى نهاده بود ویک دینار شامى نیز همراه داشت که بایستى به خداوند بیت المال برساند. رفت وبر در خانه آن حضرت نشست.
غلامى از درون بیرون شد وگفت: آنچه آورده اى بده. مرد گفت: چه بدهم؟ غلام به درون خانه شد وبیرون آمد وگفت: سى دینار در پارچه اى سبز همراه دارى ویک دینار شامى نیز آورده اى ومرد استر آبادى امانت خود را تحویل داد.
احمد دینورى، عازم سفر حج مى شود. ارادتمندان حضرت، همراه او مقدارى بیت المال فرستاده بودند. احمد که به سامره مى رسد، نامه اى به او مى دهند مشتمل بر رسید ودریافت بیت المال بدین تفصیل:
(مجموع آنچه در کیسه هاى متعدد قرار دارد، شانزده هزار دینار است) واز نام فرستنده هر کیسه ومقدار موجود در هر یک خبر داده شده بود، وجامه هایى را که آورده بود نامیده شده بود. سپس امر فرموده بودند به هر کس که جناب شیخ عمرى گفت، آنها را بپردازد. اضافه بر اینها، در نامه، خبر از چیزهایى بود که جز خدا، کسى از آن خبر نداشت(۴۰۴).

شرفیابى در غیبت صغرى

شرفیابى مردمى از قم
تنى چند از مردم شهر قم وکوهستان، مطابق روشى که داشتند، حامل وجوه واماناتى براى حضرت عسکرى بودند. به شهر سامره رسیدند واز وفات آن حضرت آگاه شدند. ایشان پرسیدند که وارث حضرت عسکرى کیست؟ گفته شد: برادر آن حضرت، جعفر.
از حال جعفر که جویا شدند، گفتند: در قایقى سوار است ودر دجله به گردش مشغول ونوازندگان، برایش مى نوازند وبه مى لب تر مى کند.
فمیها گفتند: این کارها، کار امام نیست، بایستى بر گردیم وامانتها را به صاحبانش پس دهیم. (ابو العباس حمیرى) گفت: تأمل کنید تا این مرد از گردش بر گردد واز حالش به طور کامل جستجو کنیم، سپس تصمیم بگیریم. این سخن قبول شد.
هنگامى که جعفر برگشت، نزد او رفتند وسلام دادند واو را (سیدنا) خطاب کردند وگفتند: ما مردمى از شهر قم وکوهستان هستیم وبا ما شیعیان، دگران نیز مى باشند.
همراه ما امانتهایى است که مى بایست خدمت مولایمان حضرت عسکرى (علیه السلام) تقدیم کنیم. جعفر پرسید: مالها کجاست؟
گفتند: همراه ماست. گفت. بیاورید وبه من تحویل دهید.
گفتند: بدین آسانى نمى شود، این امانتها قصه اى دارد جالب. جعفر پرسید: آن قصه چیست؟ گفتند: این امانتها از عموم شیعیان جمع مى شود که هر کسى سهمى در آن دارد، یک دینارى یا دو دینارى، یا بیشتر وهر کدام در کیسه اى سر به مهر، نهاده شده است. وقتى که خدمت حضرت عسکرى (علیه السلام) شرفیاب مى شدیم، پیش از آن که مالها را خدمتش تقدیم کنیم، آن حضرت نخست از مجموع امانتها ومالها خبر مى داد ومى فرمود: چقدر است. سپس، محتواى هر یک از کیسه ها ودهندگان آنها را ونقش هر مهرى از مهرهایى که بر کیسه اى زده شد، مى فرمود. شما هم اگر وارث آن مقام هستید، بایستى چنین کنید تا آنها را به شما تحویل دهیم.
جعفر گفت: به برادرم دروغ مى بندید وکارى نسبت مى دهید که او نمى کرده؛ این علم غیب است وعلم غیب را جز خدا، کسى نمى داند.
قمیان که این سخن را شنیدند، با تحیر نگاهى به یکدگر کردند وسکونت بر همگان چیره گردید.جعفر گفت: هر چه زودتر امانتها را بیاورید وبه من تحویل دهید. گفتند: ما وکیل ونماینده دهندگان مالها هستیم ونمى توانیم آنها را به شما بدهیم، مگر آن که علامتى از امانت در شما ببینیم؛ مانند علامتهایى که از مولاى خود حضرت حسین بن على عسکرى (علیه السلام) مى دیدیم. اگر تو امام هستى، برهانى بیاور وگرنه امانتها را باز گردانده وبه صاحبانش پس مى دهیم که خودشان هر چه خواستند انجام دهند.
جعفر که از گرفتن مال ومنال نومید شد، از مسافران حاملان امانتها نزد خلیفه که در سامره بود، شکایت کرد.
خلیفه به شکایت او رسیدگى کرد وحاملان امانتها را احضار کرد وگفت: بایستى مالها را به جعفر بدهید.
آنها گفتند: یا امیرالمؤ منین! ما وکیل ونماینده صاحبان این اموال هستیم وآنها از طرف صاحبانشان در دست ما ودیعه است. آنان به ما چنین گفتند: مال را به کسى بدهیم که علائم امامت را در او مشاهده کنیم؛ چنانچه حضرت عسکرى (علیه السلام) داراى آن علامتها بود وامانتها را خدمتش تقدیم مى کردیم.
خلیفه پرسید: آن علامتها چه بوده؟
گفتند: نخست، حضرتش از مجموع اموال خبر مى داد. سپس، یکایک کیسه ها را نام مى برد ومحتواى هر کیسه وفرستنده آن را مى فرمود واین روش همیشگى آن حضرت بود. اکنون، حضرتش وفات یافته. اگر جعفر حقیقتا جانشین آن حضرت است، بایستى همان روش را داشته باشد وعلامتهایى که از آن حضرت دیده ایم وشنیده ایم، از او ببینیم وبشنویم، وگرنه مالها را بر مى گردانیم وبه صاحبانش رد مى کنیم.
جعفر گفت: یا امیرالمؤ منین! اینان مردمى دروغگو هستند؛ بر برادرم دروغ مى بندند؛ این علم غیب است.
خلیفه گفت: اینان رسول هستند ووظیفه رسول، انجام دادن رسالتش است وبس؛ کارى دیگر نمى توانند انجام دهند.
جعفر، پس از شنیدن سخن خلیفه، سر به زیر افکند ونتوانست سخنى بگوید.
هنگامى که مسافران از نزد خلیفه برخاستند که بروند، تقاضا کردند: کسى را محافظ ما قرار دهید که همراه ما بیاید تا ما از شهر خارج شویم. خلیفه نیز چنان کرد.
هنگامى که از شهر خارج شدند، ناگاه جوانى خوشرو را دیدند که مى ماند خادم کسى باشد وآنها را ندا مى کند ونام هر یک از آنها ونام پدرش را مى برد.
مسافران بدو رو کردند وگفتند: چه مى گویى؟
گفت: مولایتان شما را احضار کرده است. پرسیدند: تو مولاى ما هستى؟
گفت: معاذ الله! من، بنده مولاى شما هستم؛ بیایید نزد حضرتش بروید.
مسافران، همراه جوان به راه افتادند وداخل شهر شدند وبه خانه حضرت عسکرى (علیه السلام) که رسیدند، شرفیاب خدمت پسر حضرت عسکرى وخلیفه وجانشین او شدند.
حضرتش را که در سن کودکى بود بر تختى چوبى نشسته دیدند وچهره نورانى اش مانند ماه مى درخشید وجامعه هایى سبز رنگ بر تن داشت.
سلام کردند وجواب شنیدند. سپس آن حضرت لب به سخن گشود واز مجموع امانتها خبر داد وفرمود: این مقدار دینار است ونام یکایک فرستندگان آنها ومقدارى که هر یک فرستاده بود، بفرمود. امانتداران، شادان شده وامانتها را به حضرتش تحویل دادند. سپس، حضرت از حالات خود مسافران وجامه هاى آنها وشماره چارپایانى که آنان را در این سفر حمل کرده بودند، خبر داد.
مسافران، سجده شکر به جا آوردند که به مقصد رسیدند. سپس آنچه مسأله مى خواستند ویادداشت کرده بودند، پرسیدند وجواب شنیدند.
سپس حضرت فرمود: (از این پس، امانتها را به سامره نیاورید. من در بغداد، وکیلى خواهم داشت، به او بدهید وتوقیعات به وسیله او به دستتان خواهد رسید).
آن گاه، حضرتش حنوطى وکفنى به ابوالعباس حمیرى عنایت کرد وفرمود: (خداوند پاداش تو را عظیم گرداند).
مسافران، براى بازگشت به راه افتادند. به کوههاى همدان که رسیدند، ابوالعباس از دنیا رفت.
از این پس، امانتها به وکیل مخصوص آن حضرت، که در بغداد سکونت داشت، داده مى شد وتوقیعات حضرتش به وسیله او به دست شیعه مى رسید(۴۰۵).
تجلى حق
جعفر خواست میراث برادرش حضرت عسکرى (علیه السلام) را بخورد. در این هنگام، حضرت مهدى (علیه السلام) ظاهر شد وفرمود:
جعفر! چرا مى خواهى در حق من واموال من تصرف کنى؟!
جعفر متحیر شده وبهتش زد. سپس حضرتش غایب گردید وجعفر هر چه جستجو کرد، حضرتش را نیافت.
ونیز وقتى که مادر داغدیده حضرت عسکرى (علیه السلام) پس از وفات فرزند عالى قدرش از دنیا رفت، وصیت کرده بود که در خانه حضرت عسکرى دفن شود.
هنگامى که خواستند وصیت آن مخدره را اجرا کنند، جعفر جلو آمد وگفت:
این خانه، خانه من است، نباید این خانم در آن دفن شود.
در این وقت، حضرت مهدى (علیه السلام) ظاهر شد وفرمود:
(جعفر! خانه توست یا خانه من؟). آن گاه حضرتش غایب گردید ودیگر جعفر، حضرتش را ندید(۴۰۶).
این دومین بار وسومین بار بود که حق براى جعفر تجلى کرد. نخستین بار، هنگام نماز بر جنازه حضرت عسکرى (علیه السلام) بود که جعفر مى خواست نماز بخواند وحق تجلى کرد وحضرت مهدى (علیه السلام) ظاهر شد وجعفر را پس زد وخودش نماز خواند.
از این کار، چنین پیداست که تجلى حق اختصاص به نیکان ندارد وبراى تمام حجت براى دگران نیز، تجلى رخ مى دهد.
کوشش احمقانه
جعفر، بیست هزار دینار براى خلیفه رشوه برد وگفت:
یا امیرالمؤ منین! مقام برادرم حسن را به من بده! خلیفه گفت:
این منصب، دست ما نیست ودست خداى عز وجل است. ما بسیار کوشیدیم که از مقام ومنزلت برادرت بکاهیم ومنصب او را از او بگیریم، ولى نتوانستیم وخداى عز وجل نخواست وهر وز رفعت شأن وعظمت او بیفزود. برادرت مجموعه اى از پاکى وظهور صلاح ودانش وعبادت بود. اگر تو نزد شیعیان برادرت خصائل وفضائل او را داشته باشى، احتیاجى به ما ندارى واز تعیین وتأیید ما بى نیازى، واگر چنین نباشى واز فضائل برادرت تهیدست باشى، ما نخواهیم توانست تو را بدان مقام برسانیم ومقام ومنزلت او را به تو بدهیم(۴۰۷).
نویسنده گوید:
شگفتى این جاست که معرفت خلیفه عباسى سنى، در منصب امامت، از معرفت جعفر پسر امام وبرادر امام، بیشتر بوده است وشهادت خلیفه نسبت به فضائل ومناقب حضرت عسکرى (علیه السلام) شهادت دشمن است.
چیزى که بر خلیفه نهان بوده ویا نخواسته بگوید، آن است که بجز فضائل وصفاتى که خلیفه براى امام یاد کرده، رازى است که در وجود مبارک امام نهفته است که حضرتش را شایسته این منصب الهى مى کند.
نقل است که شیعیان به خدمت جناب محمد پسر بزرگ حضرت جواد وبرادر بزرگ حضرت هادى (علیه السلام) رسیدند احترام بسیار از او کردند وآن جناب احساس کرد که این احترام، احترام امامزادگى نیست، بلکه احترامى است که اینها خیال مى کنند او در آینده امام خواهد بود. این مرد با فضیلت به آنها تصریح کرد که نه، آن کسى که گمان مى کنید پس از پدرم امام است، من نیستم؛ او برادرم على است.
چقدر تفاوت است میان این پسر امام با آن که از برادرش بزرگتر بود وجعفر آن پسر امام، با آن که از برادرش کوچکتر بوده است.
شرفیابى طریف ابو نصر
(ابو نصر طریف) سعادت شرفیابى حضور حضرت حجت را پیدا مى کند وداراى چون صندل قرمز بوده است. حضرت مى فرماید: صندل قرمز براى من بیاور.
ابو نصر، اطاعت مى کند وصندل را مى آورد وخدمت آن حضرت تقدیم مى دارد.
سپس حضرت از او مى پرسند: (آیا مرا مى شناسى؟).
ابو نصر مى گوید: تو سید ومولاى من هستى وفرزند سرور ومولاى من.
حضرتش مى فرماید: (از این نظر نپرسیدم).
ابو نصر مى گوید: خدا مرا فداى تو کند خودت بگو.
حضرتش مى فرماید:
(من خاتم اوصیایم وخداوند به وسیله من، بلا را از خاندان من وشیعیان من، دفع مى کند)(۴۰۸).
شرفیابى غانم ابو سعید هندى
پادشاه کشمیر داراى مجلسى بود مرکب از چهل تن از دانشوران ودانشمندان که از دانش وبینش آنها در حل وعقد امور کشور، استفاده مى کرد.
این دانشمندان، تورات وانجیل را دیده وخوانده بودند وبخوبى از مذهل یهود ونصارى اطلاع داشتند. روزى در این مجلس در میان ایشان، ذکرى از محمد (صلى الله علیه وآله) به میان آمد که بایستى مبعوث شود وخاتم النبیین خواهد بود. چون نامش را در کتابهاى آسمانى خوانده بودند. رأى بر این شد که نماینده اى به خراسان بفرستند تا از ظهور محمد کسب اطلاع کند وتفحص کند که آیا خاتم پیغمبران ظهور کرده یا نه.
براى این کار، یکى از خودشان را به نام غانم، که زباندان بود، برگزیدند تا این سفر را انجام دهد واز ظهور این پیغمبر اطلاعى بیاورد.
غانم از کشمیر حرکت کرد وبه سوى شهر کابل رهسپار گردید. هنوز به کابل نرسیده بود که در میان راه، راهزنان بر او تاختند وآنچه همراه داشت از وى گرفتند واو را لخت کردند وغانم خود را با جان کندن به شهر کابل رسانید.
در آن زمان، امیر کابل مردى بود به نام (ابن ابى شور) که پخته وخردمند بود.
غانم نزد او رفت وهدف از سفر خود را براى او بیان داشت.
امیر هم فقها وعلماى شهر را گرد آورد وغانم را به آنها معرفى کرد وهدف وى را از این سفر بیان داشت.
آنها هم مجلسى تشکیل دادند وغانم را بدان مجلس دعوت کردند.
مناظره میان دانشمند هندى ودانشمندان کابل برقرار گردید.
غانم از آنها پرسید: محمد کیست وآیا ظهور کرده است؟
جواب دادند: آرى ظهور کرده واو پیامبر ماست؛ محمد بن عبدالله (صلى الله علیه وآله).
پرسید: آیا زنده است ودر کجاست؟
جواب دادند: از دنیا رفته است.
پرسید: خلیفه وجانشین او کیست؟
گفتند: ابوبکر.
نسب ابوبکر را بگویید. گفتند: از قریش است.
غانم گفت: پس آن کسى که ما نامش را در کتابهایمان دیدیم که پیغمبر است، این محمد نیست، زیرا محمدى که نامش را خوانده ایم، خلیفه اش پسر عمو وداماد وپدر فرزندان اوست.
کابلیان از این سخن بر آشفتند ورو به امیر کابل کرده گفتند:
این مرد، مشرک بود واکنون کافر شده، بفرما گردنش را بزنند!
غانم از این سخن نهراسید وگفت:
من جز با دلیل وبرهان از دین خود دست بر نمى دارم؛ تهدید، دین آور نیست.
امیر کابل که مردى پخته وآزموده بود به سخن کابلیان اعتنایى نکرد، بلکه سخن آنها در خود او هم اثر گذارد وقدرى بیندیشید وسپس راهى به نظرشى آمد وآن این بود که اسلام شناسان، منحصر به اینان نیست؛ دانشورانى دیگر هستند که از حقیقت اسلام آگهى دارند. بایستى از آنها نیز استفاده شود. از این رو، قاصدى را نزد دانشمند فرزانه وعالى قدر به نام (حسین بن اسکیب)(۴۰۹) فرستاد واز او تقاضاى حضور کرد. وقتى ابن اسکیب حاضر شد، امیر، غانم را بدو معرفى کرد وگفت: با او مناظره کن.
ابن اسکیب گفت: این همه علما ودانشوران گرداگرد تو هستند؛ به آنها بگو با وى به مناظره پردازند.
امیر گفت: شخص تو بایستى با او مناظره کند؛ بتنهایى با او گفتگو کن ودر سخن، نرمش به کار بر.
ابن اسکیب چنان مى کند وبتنهایى با غانم به مناظره وگفتگو مى پردازد.
غانم از او مى پرسد: محمد کیست وآیا ظهور کرده است؟
ابن اسکیب مى گوید: او همان کسى است که آنها گفته اند؛ ظهور کرده واکنون از دنیا رفته است. او پیغمبر ماست وتردیدى در آن نیست.
خطاى کابلیان در تعیین خلیفه اوست. خلیفه محمد، پسر عموى او على است که شوى دختر او فاطمه وپدر فرزندان او حسن وحسین است.
غانم از این سخن خشنود مى شود وچون آن را درست ومطابق با آنچه در کتابهاى خود خوانده بود مى یابد، پس اسلام مى آورد ودو شهادت را بر زبان جارى مى کند؛ شهادت:
به وحدانیت خدا وشهادت به رسالت وپیامبرى رسول خدا (صلى الله علیه وآله).
سپس نزد امیر کابل مى رود واز اسلام خود بدو خبر مى دهد.
ابن اسکیب، چندى غانم را نزد خود نگاه مى دارد واحکام اسلام را بدو مى آموزد وفقیهش مى سازد.
روزى، غانم از ابن اسکیب مى پرسد:
ما در کتابهاى خودمان دیده ایم که هر خلیفه اى از خلفاى محمد (صلى الله علیه وآله) که از دنیا مى رود، خلیفه اى دیگر به جایش مى نشیند، خلیفه بعد از على کیست؟
ابن اسکیب مى گوید: خلیفه بعد از على، حسن است وبعد از حسن، حسین است.
سپس یکایک امامان را نام مى برد تا به حضرت عسکرى مى رسد. آن گاه مى گوید: اکنون حضرت عسکرى از دنیا رفته است، ولب فرو مى بندد.
وچون راهنمایى وهدایت خود را ناقص مى بیند، غانم را مخاطب قرار داده مى گوید: تو اکنون بایستى بروى واز خلیفه حضرت عسکرى (علیه السلام) تحقیق وجستجو کنى وبدانى کیست. گویا اجازه نداشته که حضرت مهدى را معرفى کند. از این رو، خود غانم را تشویق مى کند تا شرفیاب شود واز این فیض عظیم، برخوردار گردد.
غانم عزم سفر مى کند واز کابل خارج شده، رهسپار بغداد مى گردد.
به بغداد که مى رسد ودر آن شهر منزل مى کند، روزى مشغول وضو گرفتن بود، با خود مى اندیشد که من براى چه بدین شهر آمده ام واکنون چرا این جا هستم؟
در همین فکر بود که مردى را مى بیند به سراغش آمده ومى گوید:
مولایت تو را احضار کرده است.
غانم، شاد شده واز جا بر مى خیزد وبا قاصد به راه مى افتد. کوچه ها ومحله هاى بغداد را طى مى کند تا به جایگاه مولاى خود مى رسد وشرفیاب مى شود، در حالى که حضرتش را نشسته مى بیند.
نظر مبارک که بر وى مى افتد، حضرتش به رسم هند به وى سلام مى دهد وبا زبان هندى با وى سخن مى گوید ونامش را مى آورد. سپس نامهاى یکایک چهل تن همکاران او را بر زبان مى آورد. غانم، شادان ومسرور مى گردد؛ چون خود را به مقصد رسیده وگمگشده اش را یافته مى بیند. چند روز از این سعادت بهره مند بوده، دانسته نشد.
وقتى حضرتش به وى مى فرماید: (امسال مى خواهى با اهل قم براى حج به مکه بروى؟).
عرض مى کند: آرى.
مى فرماید: (امسال به مکه نرو. برو به خراسان وسال آینده به حج برو) وکیسه اى زر به وى لطف مى کند. ومى فرماید: (این را خرج سفر خود قرار بده ودر بغداد به منزل کسى مرو واز آنچه که دیدى، با کسى چیزى نگو (گویا در آن سال کشتار حجاج به دست قرامطه بوده است)).
غانم به خراسان مى رود وسال دیگر رهسپار حج مى گردد. پس از بازگشت به خراسان رفته در آن جا وفات مى کند(۴۱۰).
دانشمندى از کابل
وى مردى کاوشگر بوده واز دانشمندان به شمار مى رفته. انجیل را خوانده وبدان هدایت شده بود. سپس به اسلام راه یافته بود ومسلمان گردیده بود ودر جستجوى زیارت حضرت مهدى از کابل به عراق سفر کرده، سپس به حجاز رفته ودر مدینه اقامت گزیده به کاوش مى پردازد.
روزى پیر بنى هاشم به نام (یحیاى عریضى) او را مى بیند وبدو مى گوید: آن که در جستجویش هستى در صریا (مزرعه اى است در بیرون مدینه) منزل دارد.
دانشمند کابلى به صریا مى رود وبه خانه اى مى رسد که داراى دهلیزى بوده وآب پاشى شده بود. دانشور کابل خود را بر سکوى در خانه مى اندازد که غلامى سیاه از درون خانه بیرون مى شود وبا خشم بدو مى گوید: از این جا برو.
دانشمند کابلى مى گوید: من از این جا نخواهم رفت.
غلام به درون خانه مى شود وسپس بیرون مى آید ومى گوید: داخل شو.
دانشمند کابل، داخل میوشد وبه سعادت شرفیابى نائل مى گردد وحضرتش را در میان خانه، نشسته مى بیند وسلام عرض مى کند وجواب مى شنود. حضرت، نام او را مى برد آن هم نامى که جز همسرش که در کابل مى زیسته، کسى آن را نمى دانسته.
آن گاه حضرت از اسرار نهانى او خبر مى دهد. کابلى عرض مى کند:
خرجى من پایان یافته؛ بفرمایید به من خرجى بدهند.
حضرت مى فرمایند: (دروغ مى گویى ودر برابر دروغى که گفتى، آنچه که تودارى از دستت خواهد رفت) وسپس عطیه اى به او عنایت مى کند.
کابلى، مرخص مى شود وخرجى اى که از خود داشته گم مى کند. ولى عطیه حضرت، برایش مى ماند.
سال دیگر به صریا مى رود وبه همان خانه وارد مى شود، کسى را در آن نمى بیند(۴۱۱).
شرفیابى حسن بن وجناء
پنجاه وچهارمین سفر حج من بود. بعد از نماز عشا در زیر ناودان سر به سجده گذارده بودم وبه درگاه الهى تضرع وزارى مى نمودم که ناگاه احساس کردم که دستى به پشتم گذارده شد ومرا تکان داد وگفت: اى حسن بن وجناء برخیز.
من برخاستم. دیدم کنیزى است زرد رنگ، لاغر اندام، چهل ساله یا بیشتر.
کنیز، جلو افتاد ومن در پى او روانه شدم. او چیزى به من نگفت ومن از او چیزى نپرسیدم وبا او سخنى نگفتم. کنیز به رفتن ادامه داد تا مرا به خانه خدیجه رسانید.
به درون خانه شدم ودر آن اتاقى دیدم که درى میان خانه داشت وداراى نردبان چوبین بود، از چوب ساج. کنیز از نردبان بالا رفت که ندایى به گوشم رسید که مى فرمود: (حسن! بیا بالا!).
من بالا رفتم ودر آستانه در ایستادم ودر آن جا حضرت صاحب الأمر را زیارت کردم.
به من فرمود: (گمان دارى که من با تو نبودم واز تو دور بودم؟ در همه سفرهایى که حج کردى، من با تو بودم). سپس آن حضرت به شمردن اوقات من وآنچه بر من گذشته بود، پرداخت.
من تعجب کردم واز شدت تحیر غش کرده به رو افتادم.
پس دستى را احساس کردم که بر من نهاده شده ومن به هوش آمدم وبه من فرمود:
(حسن! در خانه جعفر بن محمد بمان ودر اندیشه نان وآب مباش وبراى جامه وستر عورت میندیش) وکتابچه اى به من لطف کرد که در آن دعاى فرج وصلوات بر حضرتش بود وفرمود: (این دعا را بخوان وبر من چنین صلوات بفرست واین دفتر را بجز از حق پویان دوستان من، به کسى مده. خداى جل وجلاله تو را موفق بدارد).
عرض کردم:اى مولاى من! آیا حضرتت را باز هم زیارت خواهم کرد؟
فرمود: (اگر خدا بخواهد).
من از حج برگشتم ودر خانه جعفر بن محمد منزل گزیدم ومعتکف شدم واز آن خانه بیرون نمى آمدم مگر براى سه کار: براى تجدید وضو، براى خوابیدن، براى افطار که در وقت افطار به منزل خودم مى رفتم ودر آن جا آب آشامیدنى وگرده اى نان وهر غذایى که در روز دلم آرزو مى کرد، حاضر مى دیدم واز آن غذا مى خوردم وبراى من بس بود. در زمستان لباسهاى زمستانى برایم فراهم بود ودر تابستان لباسهاى تابستانى.
هنگامى که از آن جا بیرون مى شدم، کوزه آب را خالى مى کردم وته مانده آب را مى پاشیدم. مردم براى من غذا مى آوردند ومن بدان نیازى نداشتم ولى آن را مى پذیرفتم وشبها صدقه مى دادم تا کسى از راز من آگاه نشود(۴۱۲).
شرفیابى مردى از قبیله ازد
ششمین دور از طواف کعبه را انجام داده بودم ومى خواستم دور هفتم را آغاز کنم که تنى چند از افراد را دیدم که در طرف راست کعبه گرد جوانى نورانى خوش سیما وخوشبو وداراى هیبت، حلقه زده اند وبا شیرین سخنى وخوش بیانى سخن مى گفت. خواستم نزدیکش بروم، مردم مرا مانع شدند. از کسى پرسیدم:
این جوان کیست؟ گفت: این پسر پیغمبر است که از دیده ها پنهان است، سالى یک روز براى دوستانش ظاهر مى شود وسخن مى گوید.
شرفیاب خدمتش گردیدم وعرض کردم:اى سرور آمده ام که هدایتم کنى.
حضرت، سنگریزه اى در دست من نهاد که دیگران آن را دیدند. یکى از ایشان پرسید: چه چیز به تو داد؟ گفتم: سنگریزه ودستم را باز کردم، دیدم شمش زر است.
من برخاستم که بروم. حضرتش به من فرمود:
(حجت براى تو تمام شد وحق نزد تو آشکار گردید وبینا شدى؟ آیا مرا مى شناسى؟) گفتم: نه. فرمود: (من مهدى هستم، امام قائم زمان هستم، آن کسى هستم که زمین را از عدل وداد پر خواهم ساخت، چنانچه از ظلم وبیداد پر شده است.
زمین، هیچگاه از حجت حق خالى نخواهد بود ومردم در فترت حجتهاى خدا نمى باشند)(۴۱۳).
شرفیابى همدانى
این مرد از همدان به سوى مکه، براى انجام دادن مناسک حج، روانه مى شود واین عبادت بزرگ را انجام مى دهد. در بازگشتن، پیاده وسواره راه را طى مى کند وخستگى بر او چیره مى شود ومى خواهد استراحت کرده وآسایش یابد. با خود مى گوید:
چند دقیقه اى بخوابم، هنگامى که اواخر کاروان برسد بیدار مى شوم وبه سفر ادامه مى دهم.
در بیابان سر بر زمین مى گذارد وبه خواب مى رود. ولى خوابش طولانى مى شود وکاروان از او مى گذرد وکاروانیان فراموشش مى کنند واو همچنان در خواب بسر میبرد، تا حرارت آفتاب بیدارش مى کند وکاروان را رفته مى بیند، راه را نمى شناسد. با خود مى گوید: توکل بر خدا کن وراهى را پیش گیر.
همین کار را مى کند وجهتى را انتخاب کرده بدان سو رهسپار مى شود. طولى نمى کشد که به دشتى سرسبز وخرم مى رسد که گویى بارانى تازه بر آن باریده واز خاکش بوى خوش مى تراود. چند گامى که قدم برمى دارد، به خانه اى مى رسد که دو نفر را بر در خانه ایستاده مى بیند. بدانها سلام مى دهد.
آن دو، سلامش را با خوشى پاسخ مى دهند ومى گویند: بنشین، خداوند براى تو خیر خواسته است. آنگاه یکى از آن دو به درون خانه رفته وبه زودى بیرون مى آید ومى گوید: داخل خانه شو وبه درون آى. مرد همدانى به درون خانه مى رود وسیدى جوان وبزرگوار را در آنجا مى بیند که بالاى سرش شمشیرى آویخته است وچهره اى نورانى دارد. مرد همدانى، سلام مى کند وبا مهربانى جواب مى شنود. سپس، حضرتش با زبانى که او بفهمد، از او مى پرسد: (آیا مى دانى من که هستم). مرد همدانى مى گوید: نه. مى فرماید: (من قائم آل محمد هستم، من آن کسى هستم که در آخرالزمان خروج مى کنم وزمین را از عدل وداد پر مى کنم، چنانچه از ظلم وبیداد، پر شده است. تو فلان هستى، از شهرى هستى بنام همدان که در کوهستان است). عرض مى کند: آرى چنین است.
حضرتش مى فرماید: (مى خواهى به زن وفرزندانت برسى؟).
عرض مى کند: آرى واز این سعادت که نصیبم شده بدانها بشارت خواهم داد. حضرتش کیسه اى زر به او عنایت مى کند واشارتى به خادم کرده، خادم به قصد حضرت پى مى برد. با مرد همدانى از خانه بیرون مى آیند وبه سویى رهسپار مى شوند. چند گامى که بر مى دارند، خانه هایى ودرختانى ومناره هایى مى بینند. خادم از او مى پرسد: اینجا را مى شناسى؟ مى گوید: نزدیک ما شهرى است به نام اسد آباد واین شهر شبیه اسد آباد است.
خادم مى گوید: آرى اینجا اسد آباد است. برو که به خانه ات خواهى رسید.
ودیگر خادم را نمى بیند. او داخل اسد آباد مى گردد وکیسه زر را باز کرده ومى بیند محتوى چهل یا پنجاه دینار زر است. سپس به سوى همدان روانه مى شود وبه زن وفرزندانش مى رسد. همگان شیعه مى شوند ودودمانش در همدان در زمره شیعیان قرار مى گیرند ودینارهاى زر را نگاه مى دارند وتا دینارهاى زر در میان زادورودش باقى بوده، دودمانش به خوشى، روزگار مى گذرانند.
نکته قابل ذکر، آن است که کاروانى که با آن به حج رفته بود، به فاصله اى دراز پس از رسیدن او، به همدان مى رسد وکاروانیان از این سعادت او آگاه مى شوند(۴۱۴).
شرفیابى ابو سوره
(ابو سوره) در شهر حیره، سیدى جوان ونورانى را در حال نماز مى بیند. درنگى مى کند که از نمازش فارغ شود. پس از نماز، حضرتش به او مى فرماید: (ابو سوره! کجا مى خواهى بروى). ابو سوره مى گوید: مى خواهم به کوفه بروم. حضرتش مى پرسد: (با چه کسى مى خواهى بروى؟). مى گوید: با مردم. مى فرماید: (با مردم نرو، با هم برویم).
ابو سوره، اطاعت مى کند: شبانگاه به راه مى افتند. پس از چند گامى که برمى دارند، ابو سوره، مسجد سهله را مى بیند. حضرت مى فرماید: (آنجا هم خانه ات است، اگر مى خواهى به خانه ات برو). سپس مى فرماید: (در کوفه برو به سراغ (ابن زرارى على بن یحیى) وبه او بگو: مالى که نزدش است به تو بدهد).
ابو سوره عرض مى کند: او به من نمى دهد تا نشانى به او ندهم. حضرت مى فرماید: (نشانى آن این است: مبلغ مال این قدر دینار است واین قدر درهم، در چه جایى نهاده شده وچه پارچه اى آن را پوشانیده است).
ابو سوره مى پرسد: شما که هستید؟ مى فرماید: (من محمد بن الحسن هستم).
مى گوید: اگر ابن زرارى به من نداد چه کنم؟ مى فرماید: (من پشت سرت هستم).
ابو سوره در کوفه به سراغ ابن زرارى مى رود وپیام را به او مى رساند.
ابن زرارى به زودى مى رود ومال را مى آورد وبه ابو سوره مى پردازد.
ابو سوره به او مى گوید: حضرت فرمودند: (من پشت سرت هستم).
ابن زراره مى گوید: احتیاجى نیست چون از این راز کسى جز خداى تعالى آگاه نبود(۴۱۵).
شرفیابى زهرى
این مرد، عاشق شرفیابى حضور مقدسش بود ودر این راه سفر کرده ومال بسیارى صرف کرده بود. سرانجام به خدمت جناب (عثمان بن سعید عمرى) مى رسد وخدمتگذارش مى شود پس از چندى، تقاضاى زیارت حضرت مهدى را مى کند. جناب عثمان به او مى گوید: راهى براى زیارت حضرتش نیست، زهرى، اصرار والتماس مى کند وتقاضایش را تکرار مى کند. جناب عمرى مى گوید: فردا صبح زود نزد من بیا. زهرى اطاعت مى کند وجناب عمرى را مى بیند. که در خدمت سید جوانى قرار دارد که نورانیت چهره اش از همه کس بیشتر است وعطرى خوش از وجود مقدسش پراکنده مى شود وجامه تاجران بر تن دارد ومانند تجار، چیزى در آستین نهاده است. جناب عمرى به او اشاره اى مى کند که این وجود مقدس، مطلوب توست. زهرى به حضرتش نزدیک مى شود ومسائلى را که مى خواسته مى پرسد وجواب مى شنود.
همان که حضرتش خواست به خانه اى کهنه داخل شود، عمرى به او مى گوید: هر چه مى خواهى بپرس که دیگر حضرتش را نمى بینى. زهرى اطاعت مى کند(۴۱۶).
شرفیابى در غیبت کبرى
روز تاسوعا
(حضرت آیت الله آقاى حاج سید حسین حائرى) که سالیانى در کرمانشاه سکونت داشته اند ومنزل ایشان مرکز نزول زوار کربلا از شناخت وناشناخت در رفت وبرگشت بود.
خود ایشان چنین حکایت کرد: در میان زوار ناشناس، سیدى به منزل من وارد شد که او را نمى شناختم. چند روزى که مهمان ما بود، پى بردم که فرد عادى نیست وبا جهان دیگر رابطه دارد.
روزهاى واپسین ماه ذى حجه بود که این سید بزرگوار در خانه من رحل اقامت انداخته بود وچون در دهه عاشوراى ماه محرم روضه داشتیم، به او گفتم: مى توانى به من خبر دهى که آیا روضه ما مورد رضایت آقا امام زمان (علیه السلام) است یا نه سید براى جواب مهلت خواست. ماه ذى حجه به پایان رسید وجواب سید نرسید. ماه محرم قدم گذارد وروضه ما آغاز شد.
روز دوم محرم بود وما بر سر نهار بودیم. سید، پاسخ داده گفت: آرى مورد رضایت است وخود آقا روز نهم - یعنى روز تاسوعا - به مجلس شما تشریف مى آورند. آقاى حائرى قبول این سخن برایش دشوار بود.
دانشمندان به چنین سخنانى کمتر ایمان مى آورند. سید هم همانطور بود براى اطمینان آقاى حائرى، از حوادث روز تاسوعا، یعنى روز تشریف فرمائى خبر داد وچنین گفت که واعظ شهیر کرمانشاه، یعنى اشرف، در آن روز جایى منبر نمى رود بجز در روضه شما، آنهم نه در وقت معین شده که خاتم مجلس باشد، بلکه او نخستین کسى است که روز تاسوعا در مجلس شما شرکت خواهد کرد. در آن روز (اشرف شیرازى) نخستین کسى است که در منزل شما بر منبر خواهد نشست ومنبرى مختصر خواهد داشت وسپس به زیر مى آید ویکسر به خانه مى رود وهیچ مجلسى شرکت نمى کند. منبرش را بدون خطبه اى یا آیه اى از قرآن یا شعرى آغاز مى کند وبدون مقدمه داخل سخن مى شود. دیگر آنکه، رسم اهل منبر است که روز تاسوعا از فضائل ومناقب حضرت عباس وشهادت آن حضرت سخن گویند.
در آن روز، هیچ کدام از آقایان اهل منبر از حضرت عباس نام نمى برند وهمگان از امام زمان مى گویند وسخنانش درباره آن حضرت است.
پس از شنیدن این خبرها آقاى حائرى روزشمارى مى کند که کى روز تاسوعا مى رسد وچرا دیر مى رسد. واین از دو نظر بود: عشق به شرفیابى وبرخوردارى از این سعادت، پى بردن به صحیح بودن خبرهاى سید، در روز تاسوعا. روز تاسوعا رسید وآقاى حائرى زودتر از روزهاى دیگر در مجلس شرکت مى کند. هنوز چند تنى بیشتر در مجلس حضور نیافته بودند که اشرف مى آید آقاى حائرى به او مى گوید: آقاى اشرف! براى چه آمده اید؟!
چون وقت منبر او نبود، وقت منبرش چند ساعت دیگر بود اشرف پاسخ داده گفت: آقا فردا عاشورا است ومن بایستى وظیفه ام را در آن روز انجام دهم سینه ام خسته شده وبایستى سى مجلس را اداره کنم. با خود فکر کردم که امروز استراحت کرده وبه هیچ مجلس نروم تا خستگى برطرف شود وبراى فردا آماده باشم. اینجا نیز براى منبر نیامده ام، بلکه براى کسب برکت آمده ام که توسلى بجویم وسپس به خانه بروم وتا شب استراحت کنم. طولى نکشید که اشرف برخاست وبه سمت منبر رفت، در حالى که بیش از چند تن بیشتر در مجلس حضور نیافته بودند.
وقتى که بر منبر نشست، سکوتى کرد که ممتد بود. آنگاه حالتى به وى دست داد وبدون خطبه وقرائتى از آیه اى از قرآن ویا خواندن شعرى، سخنش را چنین آغاز کرد: اى گمشده در بیابانها کجایى؟! سپس به مناجات حضرت مهدى پرداخت ونالیدن گرفت. پس از چند دقیقه اى کوتاه از منبر به زیر آمد وگفت: مى روم استراحت کنم. پس از او منبر دوم از اشرف پیروى کرده واز امام زمان سخن گفت. سومى نیز از آن حضرت دم زد چهارمى هم، پنجمى نیز،
تا پایان مجلس همه آقایان گویندگان از آن حضرت سخن گفتند ونامى از حضرت عباس نبردند. آقاى حائرى چنین گفت: من سر تا پا منتظر تشریف فرمائى حضرت بودم مى خواستم بدانم تشریف آورده اند یا پس از این خواهند آمد. هنگامى که مجلس پر شد، فکر کردم که بایستى با سید تماس بگیرم، چون آمدن حضرت تأخیر شده بود همانطور که دم در ایستاده بودم واز آیندگان وروندگان پذیرایى مى کردم، چشم انداختم تا ببینم سید در کجا نشسته است.
دیدم در انتهاى مجلس در کنار دیوارى نشسته تصمیم گرفتم که به سوى او بروم ووضعیت او را بپرسم. به او که رسیدم، دیدم زانوها را در بغل گرفته وسرش در میان زانوهایش قرار دارد ومانند مرده اى بیجان به دیوار تکیه زده است. صدایش زدم وگفتم: آقا، سید سر بلند کرد ومن را دید وگفت: بله آقا چه مى فرمائید؟ پرسیدم: تشریف آورده اند یا نه؟
گفت: هم اکنون در مجلس تشریف دارند، ودر خدمتشان کسانى هستند که مجموع آنها هفت نفر مى شود وجلوى منبر دایره وار نشسته اند ولباس کمرچین کردى بر تن دارند. من برگشتم ودم در بجاى خود ایستادم وجلوى منبر را در نظر گرفتم، حلقه مقدس هفت نفرى را دیدم سپس قدم برداشتم وبه سوى آنها رفتم هنگامى که خدمتشان رسیدم، قدرت نداشتم چهره ها را از یکدیگر تمیز دهم سلام کردم وجواب شنیدم. سپس عرض کردم: خیلى مشرف فرمودید. یکى از آنها فرمود: شما بروید دم در، پذیرایى کنید، امر امام را اطاعت کردم ودیگر سخنى نگفتم وبه زودى به جاى خود برگشتم. با یک نظر از آیندگان وروندگان پذیرایى مى کردم وبا نظر دیگر به جلوى منبر به هفت تن مقدس نگاه مى کردم. ناگاه دیدم دیگر نیستند وغیب شدند. مجلس که پایان یافت وبا سید خصوصى شدیم، پرسید که چه شد واز اینجا کجا رفتند؟
سید گفت: در کرمانشاه در یک مجلس دیگر شرکت کردند وآن غرفه زنى بود که در کاروانسرایى قرار داشت وآن زن، روضه داشت که دو سه تن در آن حضور مى یافتند.
هفت تن مقدس چند دقیقه اى در آن مجلس شرکت کردند وسپس از کرمانشاه رفتند.
از این نقل، چند نکته استفاده مى شود:
۱. امام علم به جزئیات دارد وحضرتش زنده است وحیات دارد. روضه خوانى ها را مى دانسته واینها را مى شناخته است؛
۲. روضه خوانى مورد رضایتش بوده ودر مجالس روضه شرکت مى کند؛
۳. روزهاى نجومى نزد حضرتش حاضرند وبدانها رفتار مى کند؛
۴. نیک مردانى شرفیاب حضورش مى شوند؛
۵. حضرتش در زندگى شخصى براى آینده برنامه دارد؛
۶. با عده اى از نیکان ارتباط دارد، سید یکى از آنها بود؛
۷. در بسیارى از روضه خوانیها شرکت نمى کند؛
۸. عنایتى به آقاى حائرى وآن زن ابراز فرموده است؛
۹. ناشناس حرکت مى کند؛
۱۰ و۱۱. حضرتش طى الأرض دارد وکسانى که در خدمتش هستند از این فضیلت برخوردارند؛
۱۲. از نظرها نهان است وگهگاه دیده مى شود؛
۱۳. همه زبانها را مى داند وبا هر کسى با زبان خودش سخن مى گوید؛
۱۴. جامه مخصوص ندارد وهر لباسى را مى پوشد؛
۱۵. عمرى طولانى ودراز دارد واین خود معجزه اى است؛

پاورقی:

-----------------

(۱) بقره (۲) آیه ۱۱۵.
(۲) نساء (۴) آیات ۱۵۰ - ۱۵۲.
(۳) انبیاء (۲۱) آیه ۱۰۵.
(۴) تفصیل این داستان را در کتاب حسن یوسف اثر مرحوم مؤ لف، که از قرآن حکایت مى کند، بخوانید.
(۵) نهج البلاغه، خطبه ۲۷.
(۶) (لقد أرسلنا رسلنا بالبینات... لیقوم الناس بالقسط) حدید (۵۷) آیه ۲۵.
(۷) تفصیل را در کتاب راه محمد (صلى الله علیه وآله)، اثر مرحوم مؤ لف بخوانید.
(۸) اکنون (۱۴۲۰) عمر شریف آن حضرت، ۱۱۶۴ سال است.
(۹) غیبت نعمانى، چاپ مکتبة الصدوق، ص ۲۰۰.
(۱۰) نحل (۱۶) آیه ۱.
(۱۱) انفال (۸) آیه ۵. شیخ حر عاملى، اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۲، باب ۳۲، ح ۶۳۵ به نقل از شرف الدین نجفى، تأویل الآیات الظاهرة.
(۱۲) شعراء (۲۶) آیه ۲۱.
(۱۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۲، باب ۳۲، ح ۶۳۶، به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۱۴) انبیاء (۲۱) آیه ۱۲.
(۱۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۲، باب ۳۲، ح ۶۳۷ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۱۶) انبیاء (۲۱) آیات ۱۴ و۱۵.
(۱۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۳، باب ۳۲، ح ۶۳۸ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۱۸) انبیاء (۲۱) آیه ۱۰۵.
(۱۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۳، باب ۳۲، ح ۶۳۹ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۲۰) حج (۲۲) آیه ۳۹.
(۲۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۳، ح ۶۴۰ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۲۲) حج (۲۲) آیه،۴۱
(۲۳) اثبات الهداة، ج ۳، باب ۳۲، ح ۶۴۱ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۲۴) شعراء (۲۶) آیه ۴.
(۲۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۳، باب ۳۲، ح ۶۴۲ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۲۶) سجده (۳۲) آیه ۲۱.
(۲۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۴، باب ۳۲، ح ۶۴۶ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۲۸) سبأ (۳۴) آیات ۵۲ - ۵۳.
(۲۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۴، باب ۳۲، ح ۶۴۸ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۳۰) طه (۲۰) آیه ۱۳۰.
(۳۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۴، باب ۳۲، ح ۶۴۸ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۳۲) فصلت (۴۱) آیه ۵۳.
(۳۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۵، باب ۳۲، ح ۶۵۰ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۳۴) شورى (۴۲) آیه ۴۱.
(۳۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۵، باب ۳۲، ح ۶۵۲ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۳۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۵، باب ۳۲، ح ۶۵۳ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۳۷) زخرف (۴۳) آیه ۶۶.
(۳۸) ذاریات (۵۱) آیه ۲۳.
(۳۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۵، باب ۳۲، ح ۶۵۵ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۴۰) حدید (۵۷) آیه ۱۷.
(۴۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۵ باب ۳۲، ح ۶۵۶ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۴۲) توبه (۹) آیه ۳۳؛ صف (۶۱) آیه ۹.
(۴۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۵ - ۵۶۶، باب ۳۲، ح ۶۵۷ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۴۴) تکویر (۸۱) آیات ۱۵ - ۱۶.
(۴۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۶، باب ۳۲، ح ۶۵۹ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۴۶) شمس (۹۱) آیات ۱ - ۳.
(۴۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۶، باب ۳۲، ح ۶۶۰ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۴۸) لیل (۹۲) آیات ۱ - ۲.
(۴۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۶، باب ۳۲، ح ۶۶۲ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۵۰) اسراء (۱۷) آیه ۳۳.
(۵۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۷، باب ۳۲، ح ۶۶۶ به نقل از فرات بن ابراهیم کوفى، تفسیر فرات الکوفى.
(۵۲) بقره (۲) آیه ۱۴۸.
(۵۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۳، باب ۳۲، ح ۲۴۶ به نقل از شیخ صدوق، اکمال الدین.
(۵۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۵۶، باب ۳۲، ح ۸۷ به نقل از شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا (علیه السلام).
(۵۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۵۶، باب ۳۲، ح ۸۸ به نقل از عیون اخبار الرضا (علیه السلام) وص ۲، ۵، ۳، ۵، ح ۲۹۵، ۲۶۷ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۵۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۵۹، باب ۳۲، ح ۱۰۰ به نقل از عیون اخبار الرضا (علیه السلام).
(۵۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۰، باب ۳۲، ح ۱۰۳ به نقل از اکمال الدین.
(۵۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۰، باب ۳۲، ح ۱۰۴ به نقل از اکمال الدین.
(۵۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۳، باب ۳۲، ح ۱۹۱ به نقل از اکمال الدین.
(۶۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۱، باب ۳۲، ح ۱۰۷ به نقل از اکمال الدین.
(۶۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۰، باب ۳۲، ح ۱۸۲ به نقل از اکمال الدین.
(۶۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۲، باب ۳۲، ح ۱۹۰ به نقل از اکمال الدین.
(۶۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۳، باب ۳۲، ح ۱۹۱ به نقل از اکمال الدین.
(۶۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۵، باب ۳۲، ح ۲۵۵ به نقل از شیخ صدوق، الأمالى.
(۶۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۸، باب ۳۲، ح ۲۶۹ به نقل از شیخ صدوق، ثواب الاعمال.
(۶۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۸، باب ح ۲۷۰ به نقل از ثواب الاعمال.
(۶۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۲، باب ۳۲، ح ۲۹۳ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۶۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۲، باب ۳۲، ح ۲۹۳ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۶۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۲، باب ۳۲، ح ۲۹۴ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۷۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۲، باب ۳۲، ح ۲۹۱ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۷۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۳، باب ۳۲، ح ۳۰۰، به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۷۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۳، باب ۳۲، ح ۳۰۱ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۷۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۵ - ۵۰۶، باب ۳۲، ح ۳۱۰ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۷۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۱۸، باب ۳۲، ح ۳۷۹ به نقل از شیخ طوسى، الأمالى.
(۷۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۱۸، باب ۳۲، ح ۳۸۱ به نقل از شیخ طوسى، الأمالى.
(۷۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۳، باب ۳۲، ح ۴۱۱ به نقل از على بن محمد خزاز قمى، کفایة الأثر.
(۷۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۴، باب ۳۲، ح ۴۱۳ به نقل از احمدبن أبى طالب طبرسى، الاحتجاج.
(۷۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۴۲، باب ۳۲، ح ۵۱۹ به نقل از نعمانى، کتاب الغیبة.
(۷۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۴۲، باب ۳۲، ح ۵۱۹ به نقل از نعمانى، کتاب الغیبة.
(۸۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۵۷، باب ۳۲، ح ۶۰۷ به نقل از (منسوب به شیخ مفید، الاختصاص.
(۸۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۵۸ - ۵۵۹، باب ۳۲، ح ۶۱۳ به نقل از فتال نیشابورى، روضة الواعظین.
(۸۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۸، باب ۳۲، ح ۶۷۲ به نقل از (منسوب) سید مرتضى، عیون المعجزات.
(۸۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۹، باب ۳۲، ح ۶۷۹ به نقل از فضل بن شاذان، اثبات الرجعة.
(۸۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۸۸ - ۵۸۹، باب ۳۲. ح ۸۰۹.
(۸۵) حاکم نیشابورى، المستدرک، ج ۳، ص ۵۵۵.
(۸۶) احمد بن حنبل، المسند، ج ۳، ص ۱۷، ۳۶.
(۸۷) ابو داود سجستانى، السنن، ج ۴، ص ۱۵۳؛ ابو داود سجستانى، السنن، ج ۲، ص ۴۲۲، ط مصطفى البابى الحلبى واولاده بمصر.
(۸۸) ابن حجر هیثمى، مجمع الزوائد، ج ۷، ص ۳۱۷.
(۸۹) التدوین، ج ۲، ص ۸۳.
(۹۰) جلال الدین سیوطى، الحاوى للفتاوى، ص ۶۳، الحاوى للفتاوى، ج ۲ ص ۱۲۳ (العرف الوردى فى اخبار المهدى) ط مطبعة السعادة مصر.
(۹۱) مسند احمد بن حنبل، ج ۳، ص ۳۷؛ ابن حجر هیثمى، الصواعق المحرقة، ص ۹۹؛ الحاوى للفتاوى، ج ۲، ص ۱۲۴.
(۹۲) تذکرة الحفاظ، ج ۳، ص ۸۳۸.
(۹۳) الحاوى للفتاوى، ص ۷۷.
(۹۴) الحاوى للفتاوى، ص ۶۲.
(۹۵) جلال الدین سیوطى، الجامع الصغیر، ج ۲، ص ۳۴۵.
(۹۶) ابو داود سجستانى، السنن، ج ۴، ص ۱۵۱، ابو داود سجستانى، السنن، ج ۲، ص ۴۲۲، ط مصر.
(۹۷) قندوزى، ینابیع المودة، ص ۴۵۵.
(۹۸) ینابیع المودة، ص ۴۵۵؛ مودة القربى ص ۹۸.
(۹۹) الحاوى للفتاوى، ص ۶۳؛ الصواعق المحرقة، ص ۹۸.
(۱۰۰) حموینى، فرائد السمطین، ج ۲، ص ۳۳۵.
(۱۰۱) ینابیع المودة، ص ۴۴۸.
(۱۰۲) حموینى، فرائد السمطین، ج ۲، ص ۳۳۵.
(۱۰۳) فرائد السمطین، ج ۲، ص ۳۱۲.
(۱۰۴) فرائد المسطین، ج ۲، ص ۳۱۳.
(۱۰۵) فرائد السمطین، ج ۲، ص ۳۱۶.
(۱۰۶) فرائد السمطین، ج ۲، ص ۳۱۶.
(۱۰۷) محب الدین طبرى، ذخائر العقبى، ص ۱۳۶.
(۱۰۸) مسند احمد بن حنبل، ج ۱، ص ۸۰.
(۱۰۹) فرائد السمطین، ج ۲، ص ۳۳۳.
(۱۱۰) فرائد السمطین، ج ۲، ص ۳۳۵.
(۱۱۱) لسان المیزان، ج ۵، ص ۱۳۰.
(۱۱۲) ینابیع المودة، ص ۴۲۲.
(۱۱۳) مودة القربى، ص ۴۴۵؛ ینابیع المودة، ص ۴۴۵.
(۱۱۴) الصحیح، ج ۱، ص ۹۴.
(۱۱۵) متقى هندى، منتخب کنز العمال، ج ۶، ص ۳۰.
(۱۱۶) المعجم الصغیر، ص ۱۵۰.
(۱۱۷) منتخب صحیح بخارى ومسلم، ص ۲۱۹.
(۱۱۸) شبلنجى، نور الابصار، ص ۱۵۷؛ دیلمى، فردوس الاخبار، ج ۴، ط دار الکتاب العربى بیروت، ص ۴۶۷.
(۱۱۹) الصواعق المحرقة، ص ۹۸.
(۱۲۰) مقدسى، البداء والتاریخ، ج ۲، ص ۱۸۰.
(۱۲۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۸، باب ۳۲، ح ۶۷۲.
(۱۲۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۳ - ۵۰۴، باب ۳۲، ح ۳۰۱.
(۱۲۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۴۳، باب ۳۲، ح ۲۰ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة ومحمد بن یعقوب کلینى، الکافى.
(۱۲۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۵۲، باب ۳۲، ح ۶۶ به نقل از شیخ صدوق، کتاب من لا یحضره الفقیه.
(۱۲۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۱، باب ۳۲، ح ۱۰۷ به نقل از اکمال الدین.
(۱۲۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۴، باب ۳۲، ح ۱۱۷ به نقل از اکمال الدین.
(۱۲۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۰، باب ۳۲، ح ۲۲۸ به نقل از اکمال الدین.
(۱۲۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۰ - ۴۹۱، باب ۳۲، ح ۲۳۰ به نقل از اکمال الدین.
(۱۲۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۳، باب ۳۲، ح ۲۹۹ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۱۳۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۵، باب ۳۲، ح ۳۰۸ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة وص ۵۳۸، ح ۴۹۳ به نقل از نعمانى، کتاب الغیبة.
(۱۳۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۱۶، باب ۳۲، ح ۳۷۱ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۱۳۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۱۷، باب ۳۲، ح ۳۷۷ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۱۳۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۲ - ۵۲۳، ح ۴۰۷ به نقل از حسن بن سلیمان بن خالد، مختصر البصائر.
(۱۳۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۹، ح ۴۴۷ به نقل از عماد الدین محمد طبرى، بشارة المصطفى.
(۱۳۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۳۲، ح ۴۶۲ به نقل نعمانى، کتاب الغیبة.
(۱۳۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۳۲، ح ۴۶۳ به نقل از نعمانى، کتاب الغیبة.
(۱۳۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۳۹، ح ۴۹۷ به نقل از نعمانى، کتاب الغیبة.
(۱۳۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۰، ح ۶۲۶ به نقل از سید عبد الکریم بن احمد بن طاووس، فرحة الغرى.
(۱۳۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۷۴، ح ۷۱۸ به نقل از مناقب فاطمه وولدها.
(۱۴۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۷۴، ح ۷۲۰ به نقل از مناقب فاطمه وولدها.
(۱۴۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۴، ح ۶۰ به نقل از ابن اعثم کوفى، الفتوح.
(۱۴۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۵ به نقل از اکمال الدین وکفایة الأثر والاحتجاج.
(۱۴۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۵، ح ۱۲۰ به نقل از اکمال الدین.
(۱۴۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۵، ح ۱۲۱ به نقل از اکمال الدین.
(۱۴۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۵ - ۴۶۶، ح ۱۲۲ به نقل از اکمال الدین.
(۱۴۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۵، ح ۳۰۹ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۱۴۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۶، ح ۱۲۴ به نقل از اکمال الدین.
(۱۴۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۷، ح ۱۲۸ به نقل از اکمال الدین.
(۱۴۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۱، ح ۲۳۵ به نقل از اکمال الدین.
(۱۵۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۶، ح ۲۵۹ به نقل از شیخ صدوق، الخصال.
(۱۵۱) نور (۲۴) آیه ۵۵؛ (خدا به کسانى که ایمان آورد وعمل صالح انجام دهد وعده کرده است که آنان را در زمین خلافت دهد).
(۱۵۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۵، ح ۴۲۲ به نقل از فضل بن حسن طبرسى، مجمع البیان.
(۱۵۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۵۶، ح ۶۰۲ به نقل از شیخ مفید، الأمالى.
(۱۵۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۸۲، ح ۷۷۱ به نقل از علامه محمد باقر مجلسى، بحار الأنوار.
(۱۵۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۰۷، ح ۳۲ به نقل از الکافى، اکمال الدین، شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۱۵۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۱۲، ح ۴۸ به نقل از الکافى.
(۱۵۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۵۳، ح ۷۴ به نقل از شیخ طوسى، تهذیب الاحکام وص ۴۹۱، ح ۲۳۳.
(۱۵۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۵۴، ح ۷۶ به نقل از التهذیب.
(۱۵۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۹، ح ۲۷۷ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة وص ۵۰۱، ح ۲۸۴ به نقل از اکمال الدین.
(۱۶۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۸، ح ۱۳۳ به نقل از اکمال الدین.
(۱۶۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۹، ح ۱۶۳ به نقل از اکمال الدین.
(۱۶۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۷، ح ۲۱۴ و۲۱۵ به نقل از شیخ صدوق علل الشرائع واکمال الدین.
(۱۶۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۱، ح ۲۳۱ به نقل از اکمال الدین وص ۵۱۶، ح ۳۶۶ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۱۶۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۱، ح ۲۳۲ به نقل از اکمال الدین.
(۱۶۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۲، ح ۲۳۸ به نقل از اکمال الدین.
(۱۶۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۴، ح ۲۴۸ به نقل از اکمال الدین.
(۱۶۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۵، ح ۲۵۳ به نقل از اکمال الدین.
(۱۶۸) سوره حدید، حشر، صف، جمعه وتغابن.
(۱۶۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۷، ح ۲۶۳ به نقل از ثواب الاعمال.
(۱۷۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۸، ح ۲۷۲ به نقل از ثواب الاعمال وص ۵۲۰، ح ۳۹۱ به نقل از برقى، المحاسن،
(۱۷۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۴، ح ۳۰۳ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۱۷۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۱۹، ح ۳۰۳ به نقل از المحاسن.
(۱۷۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۰ - ۵۲۱، ح ۳۹۶ به نقل از صفار، بصائر الدرجات.
(۱۷۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۵، ح ۴۱۸ به نقل از مجمع البیان.
(۱۷۵) انبیاء (۲۱) آیه ۳۵.
(۱۷۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۵، ح ۴۱۹ به نقل از مجمع البیان.
(۱۷۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۸، ح ۴۳۸ به نقل از اعلام الورى.
(۱۷۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۸، ح ۴۴۱ به نقل از اعلام الورى.
(۱۷۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۳۲، ح ۴۶۰ به نقل از نعمانى، کتاب الغیبة.
(۱۸۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۴۰، ح ۵۰۵ به نقل از نعمانى، کتاب الغیبة.
(۱۸۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۴۴، ح ۵۲۹ به نقل از نعمانى، کتاب الغیبة.
(۱۸۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۷۳، ح ۱۵۲ به نقل از اکمال الدین.
(۱۸۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۵۸، ح ۹۳ به نقل از اکمال الدین.
(۱۸۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۵۸، ح ۹۴ به نقل از اکمال الدین.
(۱۸۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۵۸ ۴۵۹، ح ۹۶ به نقل از اکمال الدین.
(۱۸۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۹، ح ۱۳۷ به نقل از اکمال الدین.
(۱۸۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۹، ح ۱۳۸ به نقل از اکمال الدین.
(۱۸۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۴۰، ح ۴ به نقل از الکافى وبصائر الدرجات.
(۱۸۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۴۰، ح ۳، به نقل از الکافى.
(۱۹۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۴۷، ح ۴۱ به نقل از الکافى.
(۱۹۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۲، باب ۳۳، ح ۱۳۷ به نقل از فضل بن شاذان، اثبات الرجعة.
(۱۹۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۶، ح ۲۰۹ و۲۱۱ به نقل از اکمال الدین.
(۱۹۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۶ - ۴۸۷، ح ۲۱۳ و۲۱۴ و۲۱۶ به نقل از اکمال الدین.
(۱۹۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۸، ح ۲۱۷ به نقل از اکمال الدین وعلل الشرائع والاحتجاج.
(۱۹۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۹، ح ۲۲۴ به نقل از اکمال الدین.
(۱۹۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۹، ح ۲۲۶ به نقل از اکمال الدین. لکن این حدیث از امام باقر (علیه السلام) است.
(۱۹۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۲، ح ۲۳۹ به نقل از اکمال الدین.
(۱۹۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۶۲ - ۴۹۳، ح ۲۴۰ به نقل از اکمال الدین.
(۱۹۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۳، ح ۲۴۱ به نقل از اکمال الدین.
(۲۰۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۳، ح ۲۴۲ به نقل از اکمال الدین.
(۲۰۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۷، ح ۲۶۵ به نقل از ثواب الاعمال وص ۵۱۹، ح ۳۸۳ به نقل شیخ طوسى، الأمالى.
(۲۰۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۳، ح ۲۴۴ به نقل از اکمال الدین.
(۲۰۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۴، ح ۲۴۷ به نقل از اکمال الدین.
(۲۰۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۴، ح ۲۴۹ به نقل از اکمال الدین.
(۲۰۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۴، ح ۲۵۰ به نقل از اکمال الدین.
(۲۰۶) اثبات الهداة، ج ۳، ۴۹۴، ح ۲۵۱ به نقل از اکمال الدین.
(۲۰۷) اثبات الهداة، ج ۳، ۴۹۶، ح ۲۵۷ به نقل از الخصال.
(۲۰۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۶، ح ۲۶۱ به نقل از الخصال.
(۲۰۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۷، ح ۲۶۲ به نقل از ثواب الاعمال.
(۲۱۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۷، ح ۲۶۸ به نقل از علل الشرائع.
(۲۱۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۹، ح ۲۷۴ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۱۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۹، ح ۲۷۸ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۱۳) اثبات الهداة، ج ۳، ۵۰۰، ح ۲۷۹ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۱۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۰، ح ۲۸۲ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۱۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۰ - ۵۰۱، ح ۲۸۳ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۱۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۱، ح ۲۸۵ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۱۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۲، ح ۲۹۰ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۱۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۴، ح ۳۰۵ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۱۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۱۴، ح ۳۵۱ و۳۵۵ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۲۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۱۸، ح ۳۸۰ به نقل از شیخ طوسى، الأمالى.
(۲۲۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۱۹، ح ۳۸۵ به نقل از المحاسن.
(۲۲۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۱۹ و۵۲۰ ح ۳۸۷ و۳۹۰ به نقل از المحاسن.
(۲۲۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۳، ح ۴۰۸ به نقل از مختصر البصائر.
(۲۲۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۴، ح ۴۱۶ به نقل از مجمع البیان.
(۲۲۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۵، ح ۴۱۸ به نقل از مجمع البیان.
(۲۲۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۷، ح ۴۳۲ به نقل از اعلام الورى.
(۲۲۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۳۵، ح ۴۷۹، به نقل از نعمانى، کتاب الغیبة.
(۲۲۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۳۹، ح ۴۹۸، به نقل از نعمانى، کتاب الغیبة.
(۲۲۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۴۲، ح ۵۱۶، به نقل از نعمانى، کتاب الغیبة.
(۲۳۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۴۳، ح ۵۲۳ به نقل از نعمانى، کتاب الغیبة.
(۲۳۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۲، ح ۶۳۵ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۲۳۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۸، ح ۶۷۵ به نقل از سید بهاء الدین على بن عبد الحمید حسینى، الأنوار المضیئة.
(۲۳۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۷۱، ح ۶۹۳ به نقل از ابن فهد حلى، مهذب البارع.
(۲۳۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۷۵، ح ۷۲۵ به نقل از مناقب فاطمة وولدها.
(۲۳۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۳ ۵۶۴، ح ۶۴۳ به نقل از تأویل الآیات الظاهرة.
(۲۳۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۵۶ - ۴۵۷، ح ۸۹ به نقل از عیون اخبار الرضا (علیه السلام).
(۲۳۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۷۷، ح ۱۶۸ به نقل از اکمال الدین.
(۲۳۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۳ - ۵۲۴، ح ۴۱۲ به نقل از کفایة الأثر.
(۲۳۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۱، ح ۶۳۲ به نقل از شیخ طوسى، اختیار معرفة الرجال.
(۲۴۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۸، ح ۶۷۷ به نقل از الأنوار المضیئة.
(۲۴۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۴۶، ح ۳۴ به نقل از الکافى.
(۲۴۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۵۶، ح ۸۵ به نقل از عیون اخبار الرضا (علیه السلام).
(۲۴۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۵۷، ح ۹۰ به نقل از عیون اخبار الرضا (علیه السلام).
(۲۴۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۷۷ - ۴۷۸، ح ۱۷۲ به نقل از اکمال الدین.
(۲۴۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۷۸، ح ۱۷۳ به نقل از اکمال الدین.
(۲۴۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۰، ح ۱۸۱ به نقل از اکمال الدین.
(۲۴۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۶، ح ۲۱۰ به نقل از اکمال الدین وعلل الشرائع.
(۲۴۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۲۴، ح ۴۱۵ به نقل از مجمع البیان.
(۲۴۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۷۳، ح ۷۰۳ به نقل از مناقب فاطمه ولدها.
(۲۵۰) فرائد السمطین، ج ۲، ص ۳۳۷.
(۲۵۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۷۸، ح ۱۷۵ به نقل از اکمال الدین.
(۲۵۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۴۰، ح ۶ به نقل از الکافى.
(۲۵۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۷۹، ح ۱۷۹ به نقل از اکمال الدین.
(۲۵۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۰، ح ۲۲۹ به نقل از اکمال الدین.
(۲۵۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۹۵، ح ۲۳۵، به نقل از اکمال الدین. ودر ضمن معجزات امام هادى (علیه السلام)، ح ۱۷.
(۲۵۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۰، ح ۲۸۱ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۵۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۱، ح ۱۸۴ به نقل از اکمال الدین.
(۲۵۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۱، ح ۱۸۵ به نقل از اکمال الدین.
(۲۵۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۱، ح ۱۸۷ به نقل از اکمال الدین.
(۲۶۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۱، ح ۱۸۸ به نقل از اکمال الدین.
(۲۶۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۸، ح ۲۱۸ به نقل از اکمال الدین.
(۲۶۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۸، ح ۲۲۰ به نقل از اکمال الدین.
(۲۶۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۹، ح ۶۸۲ به نقل از اثبات الرجعة.
(۲۶۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۴، ح ۲۰۲ به نقل از اکمال الدین.
(۲۶۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۵، ح ۳۱۱ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة (مقصوره، شبیه به اطاق بوده که به منظور حفاظت امام جماعت در جاى محراب مى ساختند).
(۲۶۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۶، ح ۳۱۴ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۶۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۶ - ۵۰۷، ح ۳۱۵ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۶۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۶۹، ح ۶۸۰ به نقل از اثبات الرجعة.
(۲۶۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۷۰، ح ۶۸۳ به نقل از اثبات الرجعة.
(۲۷۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۷۲، ح ۶۹۴ به نقل از المهذب.
(۲۷۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۲، ح ۱۸۹ به نقل از اکمال الدین.
(۲۷۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۳، ح ۱۹۳ به نقل از اکمال الدین.
(۲۷۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۵، ح ۲۰۶ به نقل از اکمال الدین.
(۲۷۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۹، ح ۳۲۵ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۷۵) اگر کسى بخواهد اطلاع کاملى از معجزات وکرامات ومحاسن اخلاق وعلوم ومعارف آن حضرت پیدا کند، به یکى از سه کتاب زیر مراجعه کند:
۱- بحار الانوار از علامه مجلسی ۲ – اثبات الهداة از شیخ حر عاملی ۳ – حلیة الأبرار از علامه سید هاشم بحرانی.
(۲۷۶) الکافى، ج ۱ ص ۵۰۳؛ شیخ مفید، الارشاد، ط بصیرتى، ص ۳۳۵؛ شهید اول، الدروس، ج ۲، انتشارات اسلامى، ص ۶۱۵.
(۲۷۷) اکمال الدین، ص ۴۲۳، چاپ مکتبة الصدوق. حاجى نورى در النجم الثاقب، از کتاب الغیبة فضل بن شاذان، معاصر حضرت عسکرى (علیه السلام) واز دلایل الامامه طبرى وکتاب الغیه شیخ محمد بن هبة الله طرابلسى نیز نقل مى کند.
(۲۷۸) قصص (۲۸) آیه ۵.
(۲۷۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۳، ح ۱۹۵ به نقل از اکمال الدین.
(۲۸۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۷، ح ۳۱۷ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۸۱) قصص (۲۸) آیه ۵.
(۲۸۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۸۱، باب ۳۳، ح ۸۹.
(۲۸۳) مریم (۱۹) آیه ۳۰.
(۲۸۴) مریم (۱۹) آیه ۱۲. (ودر کودکى او را حکمت دادیم).
(۲۸۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۹۴، باب ۳۳، ح ۱۱۵ به نقل از راوندى، الخرائج والجرائح.
(۲۸۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۸۰ - ۶۸۱، باب ۳۳، ح ۸۵ به نقل از اکمال الدین.
(۲۸۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۷۹ - ۴۸۰، باب ۳۲، ح ۱۸۰ به نقل از اکمال الدین.
(۲۸۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۰ - ۴۸۱، باب ۳۲، ح ۱۸۳ به نقل از اکمال الدین وشیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۸۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۴۸۵، باب ۳۲، ح ۲۰۴ به نقل از اکمال الدین.
(۲۹۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۰۹، باب ۳۲، ح ۳۲۵ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۹۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۵۷۰، باب ۳۲، ح ۶۸۴ به نقل از اثبات الرجعة.
(۲۹۲) الانسان (۷۶) آیه ۳۰؛ التکویر (۸۱) آیه ۲۹.
(۲۹۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۸۳، باب ۳۳،ح ۹۱ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۲۹۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۲، باب ۳۳ ح ۴۱ به نقل از الکافى.
(۲۹۵) اثبات الهداة، ج ۳،ص ۷۰۰، باب ۳۳، ح ۱۳۶ به نقل از اثبات الرجعة.
(۲۹۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۲، باب ۳۳، ح ۴۲ به نقل از اکمال الدین.
(۲۹۷) اصول کافى، ج ۱، ص ۳۲۹،شیخ طوسى، الغیبة، ص ۱۷۷.
(۲۹۸) معجم رجال الحدیث، ج ۱، ص ۲۵۴.
(۲۹۹) معجم رجال الحدیث، ج ۱، ص ۲۵۴.
(۳۰۰) معجم رجال الحدیث، ج ۱۱، ص ۱۱۲ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۳۰۱) معجم رجال الحدیث، ج ۱۱، ص ۱۱۲ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۳۰۲) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۱۷.
(۳۰۳) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۱۶.
(۳۰۴) معجم رجال الحدیث، ج ۱، ص ۳۰۴ به نقل از کشى، ص ۴۰۶ - ۴۰۸.
(۳۰۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۷۰۱، باب ۳۳، ح ۱۳۹ به نقل از مناقب فاطمه وولدها.
(۳۰۶) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۳۳۶.
(۳۰۷) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۳۳۷.
(۳۰۸) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۱۹.
(۳۰۹) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ۲۲۰.
(۳۱۰) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ۲۲۰.
(۳۱۱) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ۲۲۰.
(۳۱۲) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ۲۲۰.
(۳۱۳) بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۳۵۰.
(۳۱۴) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۲۳.
(۳۱۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۸۶ - ۶۸۷، باب ۳۳، ح ۹۷ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۳۱۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۹۶ - ۶۹۷، باب ۳۳، ح ۱۲۷.
(۳۱۷) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۲۶.
(۳۱۸) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۳۶.
(۳۱۹) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۳۹.
(۳۲۰) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۴۰.
(۳۲۱) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۳۹.
(۳۲۲) اثبات الهداة، ج ۳،ص ۶۸۱ - ۶۸۲، باب ۳۳، ح ۸۷ به نقل از اکمال الدین.
(۳۲۳) آبه ویا آوه، ده بزرگى است نزدیک ساوه که سابقا شهرى بوده است.
(۳۲۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۹۲، باب ۳۳،ح ۱۰۸ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۱۹۵.
(۳۲۵) اکمال الدین، چاپ صدوق، ص ۵۰۳.
(۳۲۶) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۴۱.
(۳۲۷) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۴۳.
(۳۲۸) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۴۲؛ بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۳۶۱.
(۳۲۹) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۵۷.
(۳۳۰) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۵۷.
(۳۳۱) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۵۸.
(۳۳۲) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۲۵۷.
(۳۳۳) الکافى، ج ۱، ص ۵۲۱، ح ۱۴؛ الارشاد، چاپ بصیرتى، ص ۳۵۴.
(۳۳۴) معجم رجال الحدیث، ج ۲، ص ۴۸.
(۳۳۵) کتاب الغیبة، شیخ طوسى، ص ۱۷۰.
(۳۳۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۵۹، باب ۳۳، ح ۴.
(۳۳۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۵۷ - ۶۵۸، باب ۳۳، ح ۲ به نقل از الکافى واکمال الدین.
(۳۳۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۴، ح ۴۹ به نقل از اکمال الدین.
(۳۳۹) دومین نایب خاص حضرت.
(۳۴۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۸۷ - ۶۸۸، باب ۳۳، ح ۹۹ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۱۸۳.
(۳۴۱) همان، ص ۷۰۲، باب ۳۳، ح ۱۴۶ به نقل از سید بن طاوس، رسالة النجوم.
(۳۴۲) همان، ص ۷۰۱، باب ۳۳، ح ۱۴۱ به نقل از مناقب فاطمة وولدها.
(۳۴۳) سومین نایب خاص حضرت.
(۳۴۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۸، باب ۳۳، ح ۷۶ به نقل از اکمال الدین.
(۳۴۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۵۹، باب ۳۳، ح ۸ به نقل از الکافى.
(۳۴۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۴، باب ۳۳، ح ۵۰ به نقل از اکمال الدین.
(۳۴۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۹۴ - ۶۹۵، باب ۳۳، ح ۱۱۹ به نقل از الخرائج والجرائح.
(۳۴۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۹۴ - ۶۹۵، باب ۳۳، ح ۱۱۶ به نقل از الخرائج والجرائح.
(۳۴۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۸۸ - ۶۸۹، باب ۳۳، ح ۱۰۱ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۳۵۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۰ - ۶۷۱، باب ۳۳، ح ۳۹ به نقل از اکمال الدین.
(۳۵۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۶۰، باب ۳۳، ح ۱۰ به نقل از الکافى.
(۳۵۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۴ - ۶۷۵، باب ۳۳، ح ۵۴ به نقل از اکمال الدین.
(۳۵۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۹۸ - ۶۹۹، باب ۳۳، ح ۱۳۲ به نقل از کشف الغمة.
(۳۵۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۷۰۰ - ۷۰۱، باب ۳۳، ح ۱۳۸ به نقل از حسین بن حمدان حضینى، الهدایة فى الفضائل.
(۳۵۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۱، باب ۳۳، ح ۴۰ به نقل از اکمال الدین.
(۳۵۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۶۰، باب ۳۳، ح ۱۱ به نقل از الکافى.
(۳۵۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۶۲، باب ۳۳، ح ۱۵ به نقل از الکافى.
(۳۵۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۶۳، باب ۳۳، ح ۱۹ به نقل از الکافى، ص ۵۲۳.
(۳۵۹) الکافى، ج ۱، ص ۵۲۴.
(۳۶۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۶۵، باب ۳۳، ح ۲۹ به نقل از الکافى.
(۳۶۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۶۵، باب ۳۳، ح ۳۰ به نقل از الکافى.
(۳۶۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۶۷، باب ۳۳، ح ۷۰ به نقل از اکمال الدین.
(۳۶۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۲، باب ۳۳، ح ۴۳ به نقل از اکمال الدین.
(۳۶۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۳، باب ۳۳، ح ۴۴ به نقل از اکمال الدین.
(۳۶۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۳، باب ۳۳، ح ۴۵ به نقل از اکمال الدین.
(۳۶۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۳، باب ۳۳، ح ۴۶ به نقل از اکمال الدین وشیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۳۶۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۳، باب ۳۳، ح ۴۷ به نقل از اکمال الدین.
(۳۶۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۴، باب ۳۳، ح ۵۳ به نقل از اکمال الدین.
(۳۶۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۵، باب ۳۳، ح ۵۵ به نقل از اکمال الدین.
(۳۷۰) فرقه اى از خوارج.
(۳۷۱) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۱۹۶.
(۳۷۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۹۲، باب ۳۳، ح ۱۱۰ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۳۷۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۵، باب ۳۳، ح ۵۶ به نقل از اکمال الدین.
(۳۷۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۶، باب ۳۳، ح ۶۵ به نقل از اکمال الدین.
(۳۷۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۷، باب ۳۳، ح ۶۸ به نقل از اکمال الدین.
(۳۷۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۷، باب ۳۳، ح ۷۱ به نقل از اکمال الدین.
(۳۷۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۸۰، باب ۳۳، ح ۸۳ به نقل از اکمال الدین.
(۳۷۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۸۹ - ۶۹۰، باب ۳۳، ح ۱۰۴ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۳۷۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۹۰، باب ۳۳، ح ۱۰۵ به نقل از اکمال الدین.
(۳۸۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۷۰۰، باب ۳۳، ح ۱۳۶ به نقل از اثبات الرجعة.
(۳۸۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۹۹، باب ۳۳، ح ۱۳۵ به نقل از اکمال الدین.
(۳۸۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۹۵، باب ۳۳، ح ۱۲۰ به نقل از اکمال الدین.
(۳۸۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۷۰۱، باب ۳۳، ح ۱۴۳ به نقل از ابن یونس عاملى، الصراط المستقیم.
(۳۸۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۷۰۲، باب ۳۳، ح ۱۴۴ به نقل از رسالة النجوم.
(۳۸۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۷۰۳، باب ۳۳، ح ۱۴۸ به نقل از اختیار معرفة الرجال.
(۳۸۶) لقمان (۳۱) آیه ۳۴.
(۳۸۷) الجن (۷۲) آیه ۲۶.
(۳۸۸) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۱۸۸.
(۳۸۹) الکافى، ج ۱، ص ۵۱۹.
(۳۹۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۸۱، باب ۳۳، ح ۸۶ به نقل از اکمال الدین.
(۳۹۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۹۵، باب ۳۳، ح ۱۲۱ به نقل از الخرائج والجرائح.
(۳۹۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۹۶، باب ۳۳، ح ۱۲۶ به نقل از الخرائج والجرائح.
(۳۹۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۵۸ - ۶۵۹، باب ۳۳، ح ۴ به نقل از الکافى.
(۳۹۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۵۹، باب ۳۳، ح ۶ به نقل از الکافى.
(۳۹۵) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۵۹، باب ۳۳، ح ۷ به نقل از الکافى.
(۳۹۶) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۶۲، باب ۳۳، ح ۱۳ به نقل از الکافى.
(۳۹۷) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۶۳ - ۶۶۴، باب ۳۳، ح ۲۲ به نقل از الکافى.
(۳۹۸) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۶۴، باب ۳۳، ح ۲۷ به نقل از الکافى.
(۳۹۹) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۷، باب ۳۳، ح ۷۰ به نقل از اکمال الدین.
(۴۰۰) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۷، باب ۳۳، ح ۷۱ به نقل از اکمال الدین.
(۴۰۱) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۹، باب ۳۳، ح ۸۱ به نقل از اکمال الدین.
(۴۰۲) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۷۹ -۶۸۰، باب ۳۳، ح ۸۲ به نقل از اکمال الدین.
(۴۰۳) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۶۸۷، باب ۳۳، ح ۹۸ به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة.
(۴۰۴) اثبات الهداة، ج ۳، ص ۷۰۱، باب ۳۳، ح ۱۳۹ به نقل از مناقب فاطمه وولدها.
(۴۰۵) اکمال الدین، ص ۴۷۷.
(۴۰۶) اکمال الدین ص ۴۴۲.
(۴۰۷) اکمال الدین، ص ۴۷۹.
(۴۰۸) اکمال الدین، ص ۴۴۱.
(۴۰۹) (ابن اسکیب) از اصحاب حضرت عسکرى (علیه السلام) بوده واز دانشوران بزرگ به شمار مى رفت وداراى تألیفاتى است. او ساکن سمرقند بوده ودر این وقت به کابل سفر کرده بود.
(۴۱۰) اکمال الدین، ص ۴۳۷.
(۴۱۱) اکمال الدین، ص ۴۴۰.
(۴۱۲) اکمال الدین، ص ۴۴۴
(۴۱۳) اکمال الدین، ص ۴۴۵.
(۴۱۴) اکمال الدین، ص ۴۵۴.
(۴۱۵) شیخ طوسى، کتاب الغیبة، ص ۱۶۳.
(۴۱۶) شیخ طوسى، کتاب الغیبة. ص ۱۶۴.

دانلودها دانلودها:
رتبه رتبه:
  ۱ / ۵.۰
نظرات
بدون نظرات

نام: *
كشور:
ايميل:
متن: *
بررسی کاربر: *
إعادة التحميل
 
شبكة المحسن عليه السلام لخدمات التصميم